عبارات مورد جستجو در ۵۵۴۶ گوهر پیدا شد:
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۹۱۹
گر سران را بیسری، درواستی
سرنگونان را سری درواستی
از برای شرح آتشهای غم
یا زبانی یا دلی برجاستی
یا شعاعی زان رخ مهتاب او
در شب تاریک غم با ماستی
یا کسی دیگر برای همدمی
هم ازان رو بیسر و بیپاستی
گر اثر بودی ازان مه بر زمین
نالهها از آسمان برخاستی
ور نه دست غیر تستی بر دهان
راست و چپ، بیاین دهان، غوغاستی
گر از آن در پرتوی بر دل زدی
یا به دریا، یا خود او دریاستی
ورنه غیرت خاک زد در چشم دل
چشمه چشمه سوی دریاهاستی
نیست پروای دو عالم عشق را
ورنه ز الا هر دو عالم لاستی
عشق را خود خاک باشی، آرزوست
ور نه عاشق بر سر جوزاستی
تا چو برف، این هر دو عالم در گداز
ز آتش عشق جحیم آساستی
اژدهای عشق خوردی جمله را
گر عصا در پنجهٔ موساستی
لقمهیی کردی دو عالم را چنانک
پیش جوع کلب نان یکتاستی
پیش شمس الدین تبریز آمدی
تا تجلیهاش مستوفاستی
سرنگونان را سری درواستی
از برای شرح آتشهای غم
یا زبانی یا دلی برجاستی
یا شعاعی زان رخ مهتاب او
در شب تاریک غم با ماستی
یا کسی دیگر برای همدمی
هم ازان رو بیسر و بیپاستی
گر اثر بودی ازان مه بر زمین
نالهها از آسمان برخاستی
ور نه دست غیر تستی بر دهان
راست و چپ، بیاین دهان، غوغاستی
گر از آن در پرتوی بر دل زدی
یا به دریا، یا خود او دریاستی
ورنه غیرت خاک زد در چشم دل
چشمه چشمه سوی دریاهاستی
نیست پروای دو عالم عشق را
ورنه ز الا هر دو عالم لاستی
عشق را خود خاک باشی، آرزوست
ور نه عاشق بر سر جوزاستی
تا چو برف، این هر دو عالم در گداز
ز آتش عشق جحیم آساستی
اژدهای عشق خوردی جمله را
گر عصا در پنجهٔ موساستی
لقمهیی کردی دو عالم را چنانک
پیش جوع کلب نان یکتاستی
پیش شمس الدین تبریز آمدی
تا تجلیهاش مستوفاستی
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۹۲۰
ای بهار سبز و تر، شاد آمدی
وی نگار سیم بر، شاد آمدی
درفکندی در سر و جان فتنهیی
ای حیات جان و سر، شاد آمدی
درفکن اندر دماغ مرد و زن
صد هزاران شور و شر، شاد آمدی
از بر سیمین تو کارم زر است
ای بلای سیم و زر، شاد آمدی
پای خود بر تارک خورشید نه
ای تو خورشید و قمر، شاد آمدی
لعل گوید از میان کان تو را
سوی آن کوه و کمر، شاد آمدی
شمس تبریزی که عالم از رخت
هست مست و بیخبر، شاد آمدی
وی نگار سیم بر، شاد آمدی
درفکندی در سر و جان فتنهیی
ای حیات جان و سر، شاد آمدی
درفکن اندر دماغ مرد و زن
صد هزاران شور و شر، شاد آمدی
از بر سیمین تو کارم زر است
ای بلای سیم و زر، شاد آمدی
پای خود بر تارک خورشید نه
ای تو خورشید و قمر، شاد آمدی
لعل گوید از میان کان تو را
سوی آن کوه و کمر، شاد آمدی
شمس تبریزی که عالم از رخت
هست مست و بیخبر، شاد آمدی
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۹۳۱
از دلبر نهانی، گر بوی جان بیابی
در صد جهان نگنجی، گر یک نشان بیابی
چون مهر جان پذیری، بیلشکری امیری
هم ملک غیب گیری، هم غیب دان بیابی
گنجی که تو شنیدی، سودای آن گزیدی
گر در زمین ندیدی، در آسمان بیابی
در عشق اگر امینی، ای بس بتان چینی
هم رایگان ببینی، هم رایگان بیابی
در آینهی مبارک آن صاف صاف بیشک
نقش بهشت یک یک، هم در جهان بیابی
چون تیر عشق خستت، معشوق کرد مستت
گر جان بشد ز دستت، صد هم چنان بیابی
قفل طلسم مشکل، سهلت شود به حاصل
گر از وساوس دل، یک دم امان بیابی
درهم شکن بتان را، از بهر شاه جان را
تا نقش بند آن را، اندر عیان بیابی
تبریز در محقق، از شمس ملت و حق
در رمزهای مطلق، صد ترجمان بیابی
در صد جهان نگنجی، گر یک نشان بیابی
چون مهر جان پذیری، بیلشکری امیری
هم ملک غیب گیری، هم غیب دان بیابی
گنجی که تو شنیدی، سودای آن گزیدی
گر در زمین ندیدی، در آسمان بیابی
در عشق اگر امینی، ای بس بتان چینی
هم رایگان ببینی، هم رایگان بیابی
در آینهی مبارک آن صاف صاف بیشک
نقش بهشت یک یک، هم در جهان بیابی
چون تیر عشق خستت، معشوق کرد مستت
گر جان بشد ز دستت، صد هم چنان بیابی
قفل طلسم مشکل، سهلت شود به حاصل
گر از وساوس دل، یک دم امان بیابی
درهم شکن بتان را، از بهر شاه جان را
تا نقش بند آن را، اندر عیان بیابی
تبریز در محقق، از شمس ملت و حق
در رمزهای مطلق، صد ترجمان بیابی
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۹۳۴
گفتی شکار گیرم، رفتی شکار گشتی
گفتی قرار یابم، خود بیقرار گشتی
خضرت چرا نخوانم؟ کاب حیات خوردی
پیشت چرا نمیرم؟ چون یار یار گشتی
گردت چرا نگردم؟ چون خانهٔ خدایی
پایت چرا نبوسم؟ چون پایدار گشتی
جامت چرا ننوشم؟ چون ساقی وجودی
نقلت چرا نچینیم؟ چون قندبار گشتی
فاروق چون نباشی؟ چون از فراق رستی
صدیق چون نباشی؟ چون یار غار گشتی
اکنون تو شهریاری، کو را غلام گشتی
اکنون شگرف و زفتی، کز غم نزار گشتی
هم گلشنش بدیدی، صد گونه گل بچیدی
هم سنبلش بسودی، هم لاله زار گشتی
ای چشمش، الله الله خود خفته میزدی ره
اکنون نعوذبالله، چون پرخمار گشتی
آن گه فقیر بودی، بس خرقهها ربودی
پس وای بر فقیران، چون ذوالفقار گشتی
هین بیخ مرگ برکن، زیرا که نفخ صوری
گردن بزن خزان را، چون نوبهار گشتی
از رستخیز ایمن، چون رستخیز نقدی
هم از حساب رستی، چون بیشمار گشتی
از نان شدی تو فارغ، چون ماهیان دریا
وز آب فارغی هم، چون سوسمار گشتی
ای جان چون فرشته، از نور حق سرشته
هم ز اختیار رسته نک اختیار گشتی
از کام نفس حسی روزی دو سه بریدی
هم دوست کامی اکنون، هم کامیار گشتی
غم را شکار بودی، بیکردگار بودی
چون گرد کار گشتی، باکردگار گشتی
گر خون خلق ریزی، ور با فلک ستیزی
عذرت عذار خواهد، چون گل عذار گشتی
نازت رسد، ازیرا زیبا و نازنینی
کبرت رسد،همی زان چون از کبار گشتی
باش از در معانی، در حلقهٔ خموشان
در گوشها اگر چه چون گوشوار گشتی
گفتی قرار یابم، خود بیقرار گشتی
خضرت چرا نخوانم؟ کاب حیات خوردی
پیشت چرا نمیرم؟ چون یار یار گشتی
گردت چرا نگردم؟ چون خانهٔ خدایی
پایت چرا نبوسم؟ چون پایدار گشتی
جامت چرا ننوشم؟ چون ساقی وجودی
نقلت چرا نچینیم؟ چون قندبار گشتی
فاروق چون نباشی؟ چون از فراق رستی
صدیق چون نباشی؟ چون یار غار گشتی
اکنون تو شهریاری، کو را غلام گشتی
اکنون شگرف و زفتی، کز غم نزار گشتی
هم گلشنش بدیدی، صد گونه گل بچیدی
هم سنبلش بسودی، هم لاله زار گشتی
ای چشمش، الله الله خود خفته میزدی ره
اکنون نعوذبالله، چون پرخمار گشتی
آن گه فقیر بودی، بس خرقهها ربودی
پس وای بر فقیران، چون ذوالفقار گشتی
هین بیخ مرگ برکن، زیرا که نفخ صوری
گردن بزن خزان را، چون نوبهار گشتی
از رستخیز ایمن، چون رستخیز نقدی
هم از حساب رستی، چون بیشمار گشتی
از نان شدی تو فارغ، چون ماهیان دریا
وز آب فارغی هم، چون سوسمار گشتی
ای جان چون فرشته، از نور حق سرشته
هم ز اختیار رسته نک اختیار گشتی
از کام نفس حسی روزی دو سه بریدی
هم دوست کامی اکنون، هم کامیار گشتی
غم را شکار بودی، بیکردگار بودی
چون گرد کار گشتی، باکردگار گشتی
گر خون خلق ریزی، ور با فلک ستیزی
عذرت عذار خواهد، چون گل عذار گشتی
نازت رسد، ازیرا زیبا و نازنینی
کبرت رسد،همی زان چون از کبار گشتی
باش از در معانی، در حلقهٔ خموشان
در گوشها اگر چه چون گوشوار گشتی
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۹۴۶
دی عهد و توبه کردی، امروز درشکستی
دی بحر تلخ بودی، امروز گوهرستی
دی بایزید بودی، وندر مزید بودی
وامروز در خرابی، دردی فروش و مستی
دردی بنوش ای جان بسکل ز هوش ای جان
ازرق مپوش ای جان تا که صنم پرستی
امروز بس خرابی، هم جام آفتابی
نی کدخدای ماهی، نی شوهر مهستی
افزونی از مساکن، بیرونی از معادن
آن نیستی، ولیکن، هستی چنان که هستی
یک گوشه بسته بودی، زان گوشه خسته بودی
آن بسته را گشودی، رستی تمام، رستی
حیوان سوار نبود، جز بهر کار نبود
حیوان نهیی تو حیی، جستی ز کار، جستی
تو پیک آسمانی چون ماه کی توانی
تا تو سوار پایی، تا تو به دست شستی
خامش مده نشانی، گر چه ز هر بیانی
شد مرهم جهانی، هر خستهیی که خستی
دی بحر تلخ بودی، امروز گوهرستی
دی بایزید بودی، وندر مزید بودی
وامروز در خرابی، دردی فروش و مستی
دردی بنوش ای جان بسکل ز هوش ای جان
ازرق مپوش ای جان تا که صنم پرستی
امروز بس خرابی، هم جام آفتابی
نی کدخدای ماهی، نی شوهر مهستی
افزونی از مساکن، بیرونی از معادن
آن نیستی، ولیکن، هستی چنان که هستی
یک گوشه بسته بودی، زان گوشه خسته بودی
آن بسته را گشودی، رستی تمام، رستی
حیوان سوار نبود، جز بهر کار نبود
حیوان نهیی تو حیی، جستی ز کار، جستی
تو پیک آسمانی چون ماه کی توانی
تا تو سوار پایی، تا تو به دست شستی
خامش مده نشانی، گر چه ز هر بیانی
شد مرهم جهانی، هر خستهیی که خستی
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۹۴۸
ای کرده رو چو سرکه، چه گردد ار بخندی؟
والله ز سرکه رویی، تو هیچ برنبندی
تلخی ستان، شکر ده، سیلی بنوش و سر ده
خندان بمیر چون گل، گر زان که ارجمندی
چون مو شدهست آن مه، در خنده است و قهقه
چت کم شود که گه گه، از خوی ماه رندی
بشکفته است شوره، تو غورهیی و غوره
آخر تو جان نداری، تا چند مستمندی؟
با کان غم نشینی، شادی چگونه بینی؟
از موش و موش خانه، کی یافت کس بلندی؟
بالای چرخ نیلی، یابند جبرئیلی
وز خاک پای پاکان، یابند بیگزندی
زان رنگ روی و سیما، اسرار توست پیدا
کندر کدام کویی؟ چه یار میپسندی؟
چون چشم میگشاید، در چشم مینماید
گر زان که ریش گاوی، ور شیر هوشمندی
قارون مثال دلوی، در قعر چه فروشد
عیسی به بام گردون، بنمود خوش کمندی
گر دلو سر برآرد، جز آب چه ندارد
پاره شود، بپوسد، در ظلمت و نژندی
ای لولیان لالا بالا پریده بالا
وارسته زین هیولا، فارغ ز چون و چندی
والله ز سرکه رویی، تو هیچ برنبندی
تلخی ستان، شکر ده، سیلی بنوش و سر ده
خندان بمیر چون گل، گر زان که ارجمندی
چون مو شدهست آن مه، در خنده است و قهقه
چت کم شود که گه گه، از خوی ماه رندی
بشکفته است شوره، تو غورهیی و غوره
آخر تو جان نداری، تا چند مستمندی؟
با کان غم نشینی، شادی چگونه بینی؟
از موش و موش خانه، کی یافت کس بلندی؟
بالای چرخ نیلی، یابند جبرئیلی
وز خاک پای پاکان، یابند بیگزندی
زان رنگ روی و سیما، اسرار توست پیدا
کندر کدام کویی؟ چه یار میپسندی؟
چون چشم میگشاید، در چشم مینماید
گر زان که ریش گاوی، ور شیر هوشمندی
قارون مثال دلوی، در قعر چه فروشد
عیسی به بام گردون، بنمود خوش کمندی
گر دلو سر برآرد، جز آب چه ندارد
پاره شود، بپوسد، در ظلمت و نژندی
ای لولیان لالا بالا پریده بالا
وارسته زین هیولا، فارغ ز چون و چندی
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۹۵۴
گر روشنی تو یارا یا خود سیه ضمیری
در هر دو حال خود را از یار وانگیری
پا واگرفتن تو، هر دو ز حال کفر است
صد کفر بیش باشد، در عاشقان نفیری
پاکت شود پلیدی، چون از صنم بریدی
گردد پلید پاکی، چون غرقه در غدیری
دنبال شیر گیری، کی بیکباب مانی؟
کی بینوا نشینی، چون صاحب امیری؟
بگذار سر بد را، پنهان مکن تو خود را
در زیرکی چو مویی، پیدا میان شیری
خوردی تو زهر و گفتی حق را ازین چه نقصان؟
حق بینیاز باشد، وز زهر تو بمیری
زیر درخت خرما، انداز همچو مریم
گر کاهلی به غایت، ور نیز سست پیری
از سایههای خرما، شیرین شوی چو خرما
وز پختگی خرما، تو پختگی پذیری
در هر دو حال خود را از یار وانگیری
پا واگرفتن تو، هر دو ز حال کفر است
صد کفر بیش باشد، در عاشقان نفیری
پاکت شود پلیدی، چون از صنم بریدی
گردد پلید پاکی، چون غرقه در غدیری
دنبال شیر گیری، کی بیکباب مانی؟
کی بینوا نشینی، چون صاحب امیری؟
بگذار سر بد را، پنهان مکن تو خود را
در زیرکی چو مویی، پیدا میان شیری
خوردی تو زهر و گفتی حق را ازین چه نقصان؟
حق بینیاز باشد، وز زهر تو بمیری
زیر درخت خرما، انداز همچو مریم
گر کاهلی به غایت، ور نیز سست پیری
از سایههای خرما، شیرین شوی چو خرما
وز پختگی خرما، تو پختگی پذیری
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۹۷۰
با صد هزار دستان، آمد خیال یاری
در پای او بمیرا، هر جا بود نگاری
خوبان بسی بدیدی، حوران صفت شنیدی
این جا بیا، که بینی، حسن و جمال یاری
تایافت جانم او را، من گم شدم ز هستی
تا پای او گرفتم، دستم نشد به کاری
ای مطرب الله الله، از بهر عشق آن شه
آن چنگ را درین ره، خوش برنواز تاری
زان چهرههای شیرین، در دل عجیب شوری
این روی همچو زر را، از مهر او عیاری
گویند زاریات چیست زین ناله در دو عالم؟
گفتم همین بسستم، در هر دو عالم، آری
رفتم نظاره کردن، سوی شکار آن شه
می تاخت شاد و خندان، آن ماه در غباری
تیری ز غمزهٔ خود انداخت، بر من آمد
تیری بدان شگرفی، در لاغری شکاری
از گلستان عشقش، خاری درین جگر شد
صد گلستان غلام خارش، چگونه خاری
در پیش ذوق عشقش، در نور آفتابش
تن چیست؟ چون غباری، جان چیست؟ چون بخاری
در باغ عشق رویش، خصمت خدای بادا
گر تو ز گل بگویی، یا قامت چناری
از چشم ساحر تو، گشتیم شاعر تو
عذر عظیم دارم، در عشق خوش عذاری
یا رب ببینم آن را، کان شاه میخرامد
داده به کون نوری، زان چهرهٔ چو ناری
بینم که جان تلخم، شیرین شده ز شهدش
بینم که اندرافتد، شوری نو از شراری
از عشق شمس دین شد، تبریز بهر این دم
مر گوش را سماعی، مر چشم را نظاری
در پای او بمیرا، هر جا بود نگاری
خوبان بسی بدیدی، حوران صفت شنیدی
این جا بیا، که بینی، حسن و جمال یاری
تایافت جانم او را، من گم شدم ز هستی
تا پای او گرفتم، دستم نشد به کاری
ای مطرب الله الله، از بهر عشق آن شه
آن چنگ را درین ره، خوش برنواز تاری
زان چهرههای شیرین، در دل عجیب شوری
این روی همچو زر را، از مهر او عیاری
گویند زاریات چیست زین ناله در دو عالم؟
گفتم همین بسستم، در هر دو عالم، آری
رفتم نظاره کردن، سوی شکار آن شه
می تاخت شاد و خندان، آن ماه در غباری
تیری ز غمزهٔ خود انداخت، بر من آمد
تیری بدان شگرفی، در لاغری شکاری
از گلستان عشقش، خاری درین جگر شد
صد گلستان غلام خارش، چگونه خاری
در پیش ذوق عشقش، در نور آفتابش
تن چیست؟ چون غباری، جان چیست؟ چون بخاری
در باغ عشق رویش، خصمت خدای بادا
گر تو ز گل بگویی، یا قامت چناری
از چشم ساحر تو، گشتیم شاعر تو
عذر عظیم دارم، در عشق خوش عذاری
یا رب ببینم آن را، کان شاه میخرامد
داده به کون نوری، زان چهرهٔ چو ناری
بینم که جان تلخم، شیرین شده ز شهدش
بینم که اندرافتد، شوری نو از شراری
از عشق شمس دین شد، تبریز بهر این دم
مر گوش را سماعی، مر چشم را نظاری
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۹۷۴
آن دم که دل کند سوی دلبر اشارتی
زان سر رسد به بیسر و باسر اشارتی
زان رنگ اشارتی که به روز الست بود
کآمد به جان مومن و کافر اشارتی
زیرا که قهر و لطف، کزان بحر دررسید
بر سنگ اشارتیست و به گوهر اشارتی
بر سنگ اشارتی است که بر حال خویش باش
بر گوهر است هر دم دیگر اشارتی
بر سنگ کرده نقشی و آن نقش بند او است
هر لحظهیی سوی نقش، ز آزر اشارتی
چون در گهر رسید اشارت، گداخت او
احسنت، آفرین، چه منور اشارتی
بعد از گداز کرد گهر صد هزار جوش
چون میرسید از تف آذر اشارتی
جوشید و بحر گشت و جهان در جهان گرفت
چون آمدش ز ایزد اکبر اشارتی
ما را اشارتیست ز تبریز و شمس دین
چون تشنه را ز چشمهٔ کوثر اشارتی
زان سر رسد به بیسر و باسر اشارتی
زان رنگ اشارتی که به روز الست بود
کآمد به جان مومن و کافر اشارتی
زیرا که قهر و لطف، کزان بحر دررسید
بر سنگ اشارتیست و به گوهر اشارتی
بر سنگ اشارتی است که بر حال خویش باش
بر گوهر است هر دم دیگر اشارتی
بر سنگ کرده نقشی و آن نقش بند او است
هر لحظهیی سوی نقش، ز آزر اشارتی
چون در گهر رسید اشارت، گداخت او
احسنت، آفرین، چه منور اشارتی
بعد از گداز کرد گهر صد هزار جوش
چون میرسید از تف آذر اشارتی
جوشید و بحر گشت و جهان در جهان گرفت
چون آمدش ز ایزد اکبر اشارتی
ما را اشارتیست ز تبریز و شمس دین
چون تشنه را ز چشمهٔ کوثر اشارتی
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۹۹۲
ای بس فراز و شیب، که کردم طلب گری
گه لوح دل بخواندم و گه نقش کافری
گه در زمین خدمت، چون خاک ره شدم
بر چرخ روح، گاه دویدم به اختری
گم گشته از خود و دل و دلبر، هزار بار
گه سر دل بجسته و گه سر دلبری
بر کوه طور، طالب ارنی، کلیم وار
وز خلق دررمیده به عالم، چو سامری
در وادییی رسیدم، کان جا نبرد بوی
نی معجز و کرامت و نی مکر و ساحری
وادی ز بوی دوست مرا رهبری شده
کان بو نه مشک دارد، نی زلف عنبری
آن جا، نتان دویدن ای دوست بر قدم
پر نیز میبسوزد، گر ز آنک میپری
کز گرم و سرد و خشک و تر است این نهاد حس
وین چار مرغ هست از این باغ عنصری
آن جا به پر دوست، که روید ز بوی دوست
پری، و گر نه زود درافتی به ششدری
ای کامل کمال کزین سو تو کاملی
زان سو که سوی نیست حذر کن، که قاصری
آن مرغ خاکییی که به خشکی کمال داشت
در بحر عاجز آمد و رسوا شد از تری
با آن که بر و بحر یکی جنس و یک فناند
هر یک به حس درآید، چونشان درآوری
صد بر و بحر و چرخ و فلک، در فضای غیب
در پا فتاده باشد، چون نقش سرسری
زین بر و بحر آن رسد آن سو، که او ز عشق
گردد هزار بار ازین هر دو او، بری
حقا به ذات پاک خداوند، هر که هست
از تیغ غیب سر نبرد گر برد سری
در آتش خلیل کجا آید آن خسی
کو خشک شد ز عشق دلارام آزری؟
جان خلیل عشق به شادی و خرمی
در آتش آ چو زر، که ز هر غش طاهری
گر محو مینمایی در دودمان حس
در عشق آتشین دلارام، ظاهری
این عشق همچو آتش، بر جمله قاهر است
تو بس عجایبی که بر آتش تو قادری
هر چند کوشد آتش، تا تو سیه شوی
بر رغم او لطیف و شریفی و احمری
دانم که پرتو نظری داری از شهی
چشم و چراغ غیب، به شاهی و سروری
بر خار خشک گر نظری افکند ز لطف
پیدا شود ز خار، دو صد گونه عبهری
نی، خود اگر به محو و عدم غمزهیی کند
ظاهر شود ز نیست، دل و دیده پروری
در لطف و در نوازش آن شه، نگاه کن
ای تیغ هجر چند زنی زخم خنجری؟
نی نی خود از نوازش او تند شد فراق
کز یک نهاله آمد این لطف و قاهری
گر خوگری به لطف نباشد دل مرا
او کی فراق داند در دور دایری؟
حنجر غذا خورد، ز غذا رست حنجرش
پس او غذا دهد به غذا رسم حنجری
این جمله من بگفتم و القاب شمس دین
از رشک کرده در غم تبریز، ساتری
آن است اصل و قصد و غرض، زین همه حدیث
لیکن مزاد نیست، که من رام یشتری
گه لوح دل بخواندم و گه نقش کافری
گه در زمین خدمت، چون خاک ره شدم
بر چرخ روح، گاه دویدم به اختری
گم گشته از خود و دل و دلبر، هزار بار
گه سر دل بجسته و گه سر دلبری
بر کوه طور، طالب ارنی، کلیم وار
وز خلق دررمیده به عالم، چو سامری
در وادییی رسیدم، کان جا نبرد بوی
نی معجز و کرامت و نی مکر و ساحری
وادی ز بوی دوست مرا رهبری شده
کان بو نه مشک دارد، نی زلف عنبری
آن جا، نتان دویدن ای دوست بر قدم
پر نیز میبسوزد، گر ز آنک میپری
کز گرم و سرد و خشک و تر است این نهاد حس
وین چار مرغ هست از این باغ عنصری
آن جا به پر دوست، که روید ز بوی دوست
پری، و گر نه زود درافتی به ششدری
ای کامل کمال کزین سو تو کاملی
زان سو که سوی نیست حذر کن، که قاصری
آن مرغ خاکییی که به خشکی کمال داشت
در بحر عاجز آمد و رسوا شد از تری
با آن که بر و بحر یکی جنس و یک فناند
هر یک به حس درآید، چونشان درآوری
صد بر و بحر و چرخ و فلک، در فضای غیب
در پا فتاده باشد، چون نقش سرسری
زین بر و بحر آن رسد آن سو، که او ز عشق
گردد هزار بار ازین هر دو او، بری
حقا به ذات پاک خداوند، هر که هست
از تیغ غیب سر نبرد گر برد سری
در آتش خلیل کجا آید آن خسی
کو خشک شد ز عشق دلارام آزری؟
جان خلیل عشق به شادی و خرمی
در آتش آ چو زر، که ز هر غش طاهری
گر محو مینمایی در دودمان حس
در عشق آتشین دلارام، ظاهری
این عشق همچو آتش، بر جمله قاهر است
تو بس عجایبی که بر آتش تو قادری
هر چند کوشد آتش، تا تو سیه شوی
بر رغم او لطیف و شریفی و احمری
دانم که پرتو نظری داری از شهی
چشم و چراغ غیب، به شاهی و سروری
بر خار خشک گر نظری افکند ز لطف
پیدا شود ز خار، دو صد گونه عبهری
نی، خود اگر به محو و عدم غمزهیی کند
ظاهر شود ز نیست، دل و دیده پروری
در لطف و در نوازش آن شه، نگاه کن
ای تیغ هجر چند زنی زخم خنجری؟
نی نی خود از نوازش او تند شد فراق
کز یک نهاله آمد این لطف و قاهری
گر خوگری به لطف نباشد دل مرا
او کی فراق داند در دور دایری؟
حنجر غذا خورد، ز غذا رست حنجرش
پس او غذا دهد به غذا رسم حنجری
این جمله من بگفتم و القاب شمس دین
از رشک کرده در غم تبریز، ساتری
آن است اصل و قصد و غرض، زین همه حدیث
لیکن مزاد نیست، که من رام یشتری
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۰۰۲
شوری فتاد در فلک ای مه، چه شستهیی؟
پرنور کن تو خیمه و خرگه، چه شستهیی؟
آگاه نیستند مگر این فسردگان
از آتش تو ای بت آگه، چه شستهیی؟
آتش خوران ره به سر کوی منتظر
با مردمان زیرک ابله، چه شستهیی؟
دل شیر بیشه است، ولیکن سرش تویی
دل لشکر حق است و تویی شه، چه شستهیی؟
ای جان تیزگوش، تو بشنو هم از درون
هم ره به توست، بر سر هر ره، چه شستهیی؟
هین، کز فراخنای دلت تا به عرش رفت
هیهای وصل و خنده و قهقه، چه شستهیی؟
دی بامداد دامن جانم گرفت دل
کان جان و دل رسید، تو آوه، چه شستهیی؟
دولاب دولت است ز تبریز، شمس دین
در زن تو دستها و درین ره، چه شستهیی؟
پرنور کن تو خیمه و خرگه، چه شستهیی؟
آگاه نیستند مگر این فسردگان
از آتش تو ای بت آگه، چه شستهیی؟
آتش خوران ره به سر کوی منتظر
با مردمان زیرک ابله، چه شستهیی؟
دل شیر بیشه است، ولیکن سرش تویی
دل لشکر حق است و تویی شه، چه شستهیی؟
ای جان تیزگوش، تو بشنو هم از درون
هم ره به توست، بر سر هر ره، چه شستهیی؟
هین، کز فراخنای دلت تا به عرش رفت
هیهای وصل و خنده و قهقه، چه شستهیی؟
دی بامداد دامن جانم گرفت دل
کان جان و دل رسید، تو آوه، چه شستهیی؟
دولاب دولت است ز تبریز، شمس دین
در زن تو دستها و درین ره، چه شستهیی؟
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۰۱۲
ای دل چون آهنت بوده چو آیینهیی
آینه با جان من، مونس دیرینهیی
در دل آیینه من، در دل من آینه
تن که بود؟ محدثی، دی و پریرینهیی
خواجه چرایی چنین؟ کز تو رمد عشق دین
زان که همیبیندت، احمد پارینهیی
مرغ گزینی یقین، دانهٔ شیرین بچین
کامد از سوی چین، مرغ تو را چینهیی
شیر خدایی، خدا شیر نرت نام داد
از چه سبب گشتهیی، همدم بوزینهیی؟
صورت تن را مبین، زان که نه درخورد توست
پوشد سلطان گهی خرقهٔ پشمینهیی
هین، دل خود را تمام، در کف دلبر سپار
تا که نپوسد دلت، در حسد و کینهیی
سینهٔ پاکی که او، گشت خوش و عشق خو
سینهٔ سینا بود، فرش چنین سینهیی
تشنهٔ آن شربتی، خستهٔ آن ضربتی
تا تو درین غربتی، نیست طمأنینهیی
هست خرد چون شکر، هست صور همچو نی
هست معانی چو می، حرف چو قنینهیی
خوب چو نبود عروس، خوش نشود زو نفوس
از حفه و از رفه، زاطلس و زرینهیی
چون نروی زین جهان، سوی خرابات جان
در عوض می بگیر، بیمزه ترخینهیی
خانهٔ تن را بساز، باغچه و گلشنی
گوشهٔ دل را بساز، مسجد آدینهیی
هر نفسی شاهدی، در نظر واحدی
آوردش بر طبق، نادره لوزینهیی
خامش، با مرغ خاک قصهٔ دریا مگو
بکر چه عرضه کنی بر شه عنینهیی
آینه با جان من، مونس دیرینهیی
در دل آیینه من، در دل من آینه
تن که بود؟ محدثی، دی و پریرینهیی
خواجه چرایی چنین؟ کز تو رمد عشق دین
زان که همیبیندت، احمد پارینهیی
مرغ گزینی یقین، دانهٔ شیرین بچین
کامد از سوی چین، مرغ تو را چینهیی
شیر خدایی، خدا شیر نرت نام داد
از چه سبب گشتهیی، همدم بوزینهیی؟
صورت تن را مبین، زان که نه درخورد توست
پوشد سلطان گهی خرقهٔ پشمینهیی
هین، دل خود را تمام، در کف دلبر سپار
تا که نپوسد دلت، در حسد و کینهیی
سینهٔ پاکی که او، گشت خوش و عشق خو
سینهٔ سینا بود، فرش چنین سینهیی
تشنهٔ آن شربتی، خستهٔ آن ضربتی
تا تو درین غربتی، نیست طمأنینهیی
هست خرد چون شکر، هست صور همچو نی
هست معانی چو می، حرف چو قنینهیی
خوب چو نبود عروس، خوش نشود زو نفوس
از حفه و از رفه، زاطلس و زرینهیی
چون نروی زین جهان، سوی خرابات جان
در عوض می بگیر، بیمزه ترخینهیی
خانهٔ تن را بساز، باغچه و گلشنی
گوشهٔ دل را بساز، مسجد آدینهیی
هر نفسی شاهدی، در نظر واحدی
آوردش بر طبق، نادره لوزینهیی
خامش، با مرغ خاک قصهٔ دریا مگو
بکر چه عرضه کنی بر شه عنینهیی
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۰۱۴
رو، که به مهمان تو، مینروم ای اخی
بست مرا از طعام، دود دل مطبخی
رزق جهان میدهد، خویش نهان میکند
گاه وصال او بخیل، در زر و مال او سخی
مال و زرش کم ستان، جان بده از بهر جان
مذهب سردان مگیر، یخ چه کند جز یخی؟
قسمت آن باردان، مایده و نان گرم
قسمت این عاشقان، مملکت و فرخی
قسمت قسام بین، هیچ مگو و مچخ
کار بتر میشود، گر تو درین میچخی
جنتییی دل فروز، دوزخییی خوش بسوز
چند میان جهان، مانده در برزخی
سوی بتان کم نگر، تا نشوی کوردل
کور شود از نظر، چشم سگ مسلخی
زلف بتان سلسلهست، جانب دوزخ کشد
ظاهر او چون بهشت، باطن او دوزخی
لیک عنایات حق، هست طبق بر طبق
کو برهاند ز دام، گر چه اسیر فخی
جانب تبریز رو، از جهت شمس دین
چند درین تیرگی، همچو خسان میزخی
بست مرا از طعام، دود دل مطبخی
رزق جهان میدهد، خویش نهان میکند
گاه وصال او بخیل، در زر و مال او سخی
مال و زرش کم ستان، جان بده از بهر جان
مذهب سردان مگیر، یخ چه کند جز یخی؟
قسمت آن باردان، مایده و نان گرم
قسمت این عاشقان، مملکت و فرخی
قسمت قسام بین، هیچ مگو و مچخ
کار بتر میشود، گر تو درین میچخی
جنتییی دل فروز، دوزخییی خوش بسوز
چند میان جهان، مانده در برزخی
سوی بتان کم نگر، تا نشوی کوردل
کور شود از نظر، چشم سگ مسلخی
زلف بتان سلسلهست، جانب دوزخ کشد
ظاهر او چون بهشت، باطن او دوزخی
لیک عنایات حق، هست طبق بر طبق
کو برهاند ز دام، گر چه اسیر فخی
جانب تبریز رو، از جهت شمس دین
چند درین تیرگی، همچو خسان میزخی
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۰۱۶
بازرهان خلق را از سر و از سرکشی
ای که درون دلی، چند ز دل درکشی؟
ای دل دل، جان جان، آمد هنگام آن
زنده کنی مرده را، جانب محشر کشی
پیرهن یوسفی، هدیه فرستی به ما
تا بدرد آفتاب پیرهن زرکشی
نیزه کشی، بردری، تو کمر کوه را
چون که ز دریای غیب، آیی و لشکر کشی
خاک در فقر را، سرمه کش دل کنی
چارق درویش را، بر سر سنجر کشی
سینهٔ تاریک را، گلشن جنت کنی
تشنه دلان را سوار، جانب کوثر کشی
در شکم ماهییی، حجرهٔ یونس کنی
یوسف صدیق را، از بن چه برکشی
نفس شکم خواره را، روزهٔ مریم دهی
تا سوی بهرام عشق، مرکب لاغر کشی
از غزل و شعر و بیت، توبه دهی طبع را
تا دل و جان را به غیب، بیدم و دفتر کشی
سنبلهٔ آتشین، رسته کنی بر فلک
زهرهٔ مه روی را، گوشهٔ چادر کشی
مفخر تبریزیان، شمس حق، ای وای من
گر تو مرا سوی خویش یک دم کمتر کشی
ای که درون دلی، چند ز دل درکشی؟
ای دل دل، جان جان، آمد هنگام آن
زنده کنی مرده را، جانب محشر کشی
پیرهن یوسفی، هدیه فرستی به ما
تا بدرد آفتاب پیرهن زرکشی
نیزه کشی، بردری، تو کمر کوه را
چون که ز دریای غیب، آیی و لشکر کشی
خاک در فقر را، سرمه کش دل کنی
چارق درویش را، بر سر سنجر کشی
سینهٔ تاریک را، گلشن جنت کنی
تشنه دلان را سوار، جانب کوثر کشی
در شکم ماهییی، حجرهٔ یونس کنی
یوسف صدیق را، از بن چه برکشی
نفس شکم خواره را، روزهٔ مریم دهی
تا سوی بهرام عشق، مرکب لاغر کشی
از غزل و شعر و بیت، توبه دهی طبع را
تا دل و جان را به غیب، بیدم و دفتر کشی
سنبلهٔ آتشین، رسته کنی بر فلک
زهرهٔ مه روی را، گوشهٔ چادر کشی
مفخر تبریزیان، شمس حق، ای وای من
گر تو مرا سوی خویش یک دم کمتر کشی
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۰۲۳
قصر بود روح ما، نی تل ویرانهیی
همدم ما یار ما، نی دم بیگانهیی
بادیهٔ هایل است راه دل و، کی رسد
جز که دل پردلی، رستم مردانهیی؟
نی دل خصم افکنی، بل دل خویش افکنی
نی دل تن پروری، عاشق جانانهیی
چون که فرو شد تنش، در تک خاک لحد
رست درخت قبول، از بن چون دانهیی
عاشق آن نور کیست، جز دل نورانییی؟
فتنهٔ آن شمع چیست، جز تن پروانهیی؟
مسرح روح الله است، جلوهٔ روح القدس
زان که ورا آفتاب هست عزبخانهیی
قصر بود روح ما، نی تل ویرانهیی
همدم ما یار ما، نی دم بیگانهیی
بادیهٔ هایل است راه دل و، کی رسد
جز که دل پردلی، رستم مردانهیی؟
نی دل خصم افکنی، بل دل خویش افکنی
نی دل تن پروری، عاشق جانانهیی
چون که فرو شد تنش، در تک خاک لحد
رست درخت قبول، از بن چون دانهیی
عاشق آن نور کیست، جز دل نورانییی؟
فتنهٔ آن شمع چیست، جز تن پروانهیی؟
مسرح روح الله است، جلوهٔ روح القدس
زان که ورا آفتاب هست عزبخانهیی
همدم ما یار ما، نی دم بیگانهیی
بادیهٔ هایل است راه دل و، کی رسد
جز که دل پردلی، رستم مردانهیی؟
نی دل خصم افکنی، بل دل خویش افکنی
نی دل تن پروری، عاشق جانانهیی
چون که فرو شد تنش، در تک خاک لحد
رست درخت قبول، از بن چون دانهیی
عاشق آن نور کیست، جز دل نورانییی؟
فتنهٔ آن شمع چیست، جز تن پروانهیی؟
مسرح روح الله است، جلوهٔ روح القدس
زان که ورا آفتاب هست عزبخانهیی
قصر بود روح ما، نی تل ویرانهیی
همدم ما یار ما، نی دم بیگانهیی
بادیهٔ هایل است راه دل و، کی رسد
جز که دل پردلی، رستم مردانهیی؟
نی دل خصم افکنی، بل دل خویش افکنی
نی دل تن پروری، عاشق جانانهیی
چون که فرو شد تنش، در تک خاک لحد
رست درخت قبول، از بن چون دانهیی
عاشق آن نور کیست، جز دل نورانییی؟
فتنهٔ آن شمع چیست، جز تن پروانهیی؟
مسرح روح الله است، جلوهٔ روح القدس
زان که ورا آفتاب هست عزبخانهیی
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۰۲۹
اه که دلم برد غمزههای نگاری
شیر شگرف آمد و ضعیف شکاری
هیچ دلی چون نبود، خالی از اندوه
درد و غم چون تو یار و دلبر، باری
از پی این عشق اشکهاست روانه
خوب شهی آمد و لطیف نثاری
چشم پیاپی، چو ابر، آب فشاند
تا ننشیند بر آن نیاز غباری
کان شکر آن لب است، باد بقایش
تا که نماند حزین و غوره فشاری
نک شب قدر است و بدر کرد عنایت
بر دل هر شب روی، ستاره شماری
بی مه او جان چو چرخ، زیر و زبر بود
ماهی بیآب را که دید قراری؟
خود تو چو عقلی و این جهان همه چون تن
از تن بیعقل کی بیاید کاری؟
خلعت نو پوش بر زمین و زمانه
خلعت گل یافت از جناب تو خاری
گر نبدی خوی دوست روح فشانی
خود نبدی عاشقی و روح سپاری
خرقه بده در قمارخانهٔ عالم
خوب حریفی و سودناک قماری
بهر کنارش همیکنار گشایم
هیچ کس آن بحر را ندید کناری
تن بزنم تا بگوید آن مه خوش رو
آن که ز حلمش بیافت کوه وقاری
شیر شگرف آمد و ضعیف شکاری
هیچ دلی چون نبود، خالی از اندوه
درد و غم چون تو یار و دلبر، باری
از پی این عشق اشکهاست روانه
خوب شهی آمد و لطیف نثاری
چشم پیاپی، چو ابر، آب فشاند
تا ننشیند بر آن نیاز غباری
کان شکر آن لب است، باد بقایش
تا که نماند حزین و غوره فشاری
نک شب قدر است و بدر کرد عنایت
بر دل هر شب روی، ستاره شماری
بی مه او جان چو چرخ، زیر و زبر بود
ماهی بیآب را که دید قراری؟
خود تو چو عقلی و این جهان همه چون تن
از تن بیعقل کی بیاید کاری؟
خلعت نو پوش بر زمین و زمانه
خلعت گل یافت از جناب تو خاری
گر نبدی خوی دوست روح فشانی
خود نبدی عاشقی و روح سپاری
خرقه بده در قمارخانهٔ عالم
خوب حریفی و سودناک قماری
بهر کنارش همیکنار گشایم
هیچ کس آن بحر را ندید کناری
تن بزنم تا بگوید آن مه خوش رو
آن که ز حلمش بیافت کوه وقاری
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۰۳۲
از پگه ای یار، زان عقار سمایی
ده به کف ما، که نور دیدهٔ مایی
زان که وظیفه است هر سحر، ز کف تو
دور بگردان، که آفتاب لقایی
هم به منش ده مها، مده به دگر کس
عهد و وفا کن، که شهریار وفایی
در تتق گردها، لطیف هلالی
وز جهت دردها، لطیف دوایی
دور بگردان، که دور عشق تو آمد
خلق کجایند و تو غریب کجایی
بر عدد ذره، جان فدای تو کردی
چرخ فلک، گر بدی مه تو بهایی
با همه شاهی، چو تشنگان خماریم
ساقی ما شو، بکن به لطف سقایی
بهر تو آدم گرفت دبه و زنبیل
بهر تو حوا نمود نیز حوایی
آدم و حوا نبود بهر قدومت
خالق میکرد گونه گونه خدایی
در قدح تو چهار جوی بهشت است
نز شش و پنج است این سرورفزایی
جملهٔ اجزای ما شکفته کن این دم
تا به فلک بررود، غریو گوایی
غبغب غنچه، درین چمن بنخندد
تا تو به خنده دهان او نگشایی
طلعت خورشید تو اگر ننماید
یمن نیاید ز سایههای همایی
خانهٔ بیجام نیست خوب و منور
راه رهاوی بزن، کزوست رهایی
مشک که ارزد هزار بحر، فروریز
کوه وقاری و بحر جود و سخایی
هر شب آید ز غیب چون گله بانی
جان رهد از تن، چو اشتران چرایی
در عدمستان کشد نهان شتران را
خوش بچراند ز سبزههای عطایی
بند کند چشمشان که راه نبینند
راه الهیست، نیست راه هوایی
چون بنهد رخ پیاده در قدم شاه
جست دواسبه ز نیستی و گدایی
کژ نرود زان سپس به راه چو فرزین
خواب ببیند چو پیل هند رجایی
مات شو و لعب گفت و گوی رها کن
کان شه شطرنج راست، راه نمایی
ده به کف ما، که نور دیدهٔ مایی
زان که وظیفه است هر سحر، ز کف تو
دور بگردان، که آفتاب لقایی
هم به منش ده مها، مده به دگر کس
عهد و وفا کن، که شهریار وفایی
در تتق گردها، لطیف هلالی
وز جهت دردها، لطیف دوایی
دور بگردان، که دور عشق تو آمد
خلق کجایند و تو غریب کجایی
بر عدد ذره، جان فدای تو کردی
چرخ فلک، گر بدی مه تو بهایی
با همه شاهی، چو تشنگان خماریم
ساقی ما شو، بکن به لطف سقایی
بهر تو آدم گرفت دبه و زنبیل
بهر تو حوا نمود نیز حوایی
آدم و حوا نبود بهر قدومت
خالق میکرد گونه گونه خدایی
در قدح تو چهار جوی بهشت است
نز شش و پنج است این سرورفزایی
جملهٔ اجزای ما شکفته کن این دم
تا به فلک بررود، غریو گوایی
غبغب غنچه، درین چمن بنخندد
تا تو به خنده دهان او نگشایی
طلعت خورشید تو اگر ننماید
یمن نیاید ز سایههای همایی
خانهٔ بیجام نیست خوب و منور
راه رهاوی بزن، کزوست رهایی
مشک که ارزد هزار بحر، فروریز
کوه وقاری و بحر جود و سخایی
هر شب آید ز غیب چون گله بانی
جان رهد از تن، چو اشتران چرایی
در عدمستان کشد نهان شتران را
خوش بچراند ز سبزههای عطایی
بند کند چشمشان که راه نبینند
راه الهیست، نیست راه هوایی
چون بنهد رخ پیاده در قدم شاه
جست دواسبه ز نیستی و گدایی
کژ نرود زان سپس به راه چو فرزین
خواب ببیند چو پیل هند رجایی
مات شو و لعب گفت و گوی رها کن
کان شه شطرنج راست، راه نمایی
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۰۳۴
میرسد ای جان، باد بهاری
تا سوی گلشن، دست برآری
سبزه و سوسن، لاله و سنبل
گفت بروید، هر چه بکاری
غنچه و گلها، مغفرت آمد
تا ننماید زشتی خاری
رفعت آمد، سرو سهی را
یافت عزیزی، از پس خواری
روح درآید، در همه گلشن
کآب نماید، روح سپاری
خوبی گلشن، زآب فزاید
سخت مبارک آمد یاری
کرد پیامی، برگ به میوه
زود بیایی، گوش نخاری
شاه ثمار است، آن عنب خوش
زان که درختش، داشت نزاری
در دی شهوت، چند بماند
باغ دل ما، حبس و حصاری؟
راه ز دل جو، ماه ز جان جو
خاک چه دارد غیر غباری؟
خیز بشو رو، لیک به آبی
کآرد گل را خوب عذاری
گفت به ریحان، شاخ شکوفه
در ره ما نه، هر چه که داری
بلبل مرغان، گفت به بستان
دام شما راییم شکاری
لابه کند گل، رحمت حق را
بر ما دی را، برنگماری
گوید یزدان، شیره ز میوه
کی به کف آید، تا نفشاری؟
غم مخور از دی، وز غز و غارت
وز در من بین کارگزاری
شکر و ستایش، ذوق و فزایش
رو ننماید، جز که به زاری
عمر ببخشم، بیز شمارت
گر بستانم عمر شماری
باده ببخشم، بیز خمارت
گر بستانم خمر خماری
چند نگاران دارد دانش
کاغذها را چند نگاری؟
از تو سیه شد چهرهٔ کاغذ
چون که بخوانی خط نهاری؟
دود رها کن، نور نگر تو
از مه جانان، در شب تاری
بس کن و بس کن، زاسب فرود آ
تا که کند او شاهسواری
تا سوی گلشن، دست برآری
سبزه و سوسن، لاله و سنبل
گفت بروید، هر چه بکاری
غنچه و گلها، مغفرت آمد
تا ننماید زشتی خاری
رفعت آمد، سرو سهی را
یافت عزیزی، از پس خواری
روح درآید، در همه گلشن
کآب نماید، روح سپاری
خوبی گلشن، زآب فزاید
سخت مبارک آمد یاری
کرد پیامی، برگ به میوه
زود بیایی، گوش نخاری
شاه ثمار است، آن عنب خوش
زان که درختش، داشت نزاری
در دی شهوت، چند بماند
باغ دل ما، حبس و حصاری؟
راه ز دل جو، ماه ز جان جو
خاک چه دارد غیر غباری؟
خیز بشو رو، لیک به آبی
کآرد گل را خوب عذاری
گفت به ریحان، شاخ شکوفه
در ره ما نه، هر چه که داری
بلبل مرغان، گفت به بستان
دام شما راییم شکاری
لابه کند گل، رحمت حق را
بر ما دی را، برنگماری
گوید یزدان، شیره ز میوه
کی به کف آید، تا نفشاری؟
غم مخور از دی، وز غز و غارت
وز در من بین کارگزاری
شکر و ستایش، ذوق و فزایش
رو ننماید، جز که به زاری
عمر ببخشم، بیز شمارت
گر بستانم عمر شماری
باده ببخشم، بیز خمارت
گر بستانم خمر خماری
چند نگاران دارد دانش
کاغذها را چند نگاری؟
از تو سیه شد چهرهٔ کاغذ
چون که بخوانی خط نهاری؟
دود رها کن، نور نگر تو
از مه جانان، در شب تاری
بس کن و بس کن، زاسب فرود آ
تا که کند او شاهسواری
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۰۴۸
تو آسمان منی، من زمین به حیرانی
که دم به دم ز دل من چه چیز رویانی
زمین خشک لبم من، ببار آب کرم
زمین ز آب تو یابد گل و گلستانی
زمین چه داند کندر دلش چه کاشتهیی؟
ز توست حامله و حمل او تو میدانی
ز توست حامله هر ذرهیی به سر دگر
به درد حامله را مدتی بپیچانی
چههاست در شکم این جهان پیچاپیچ
کزو بزاید اناالحق و بانگ سبحانی
گهی بنالد و ناقه بزاید از شکمش
عصا بیفتد و گیرد طریق ثعبانی
رسول گفت چو اشتر شناس مومن را
همیشه مست خدا، کش کند شتربانی
گهیش داغ کند، گه نهد علف پیشش
گهیش بندد زانو، به بند عقلانی
گهی گشاید زانوش بهر رقص جمل
که تا مهار بدرد، کند پریشانی
چمن نگر که نمیگنجد از طرب در پوست
که نقش چند بدو داد باغ روحانی
ببین تو قوت تفهیم نفس کلی را
که خاک کودن ازو شد مصور جانی
چو نفس کل همه کلی حجاب و روپوش است
ز آفتاب جلالت، که نیستش ثانی
از آفتاب قدیمی که از غروب بری ست
که نور روش نه دلوی بود، نه میزانی
یکان یکان بنماید، هر آنچه کاشت خموش
که حاملهست صدفها، ز در ربانی
که دم به دم ز دل من چه چیز رویانی
زمین خشک لبم من، ببار آب کرم
زمین ز آب تو یابد گل و گلستانی
زمین چه داند کندر دلش چه کاشتهیی؟
ز توست حامله و حمل او تو میدانی
ز توست حامله هر ذرهیی به سر دگر
به درد حامله را مدتی بپیچانی
چههاست در شکم این جهان پیچاپیچ
کزو بزاید اناالحق و بانگ سبحانی
گهی بنالد و ناقه بزاید از شکمش
عصا بیفتد و گیرد طریق ثعبانی
رسول گفت چو اشتر شناس مومن را
همیشه مست خدا، کش کند شتربانی
گهیش داغ کند، گه نهد علف پیشش
گهیش بندد زانو، به بند عقلانی
گهی گشاید زانوش بهر رقص جمل
که تا مهار بدرد، کند پریشانی
چمن نگر که نمیگنجد از طرب در پوست
که نقش چند بدو داد باغ روحانی
ببین تو قوت تفهیم نفس کلی را
که خاک کودن ازو شد مصور جانی
چو نفس کل همه کلی حجاب و روپوش است
ز آفتاب جلالت، که نیستش ثانی
از آفتاب قدیمی که از غروب بری ست
که نور روش نه دلوی بود، نه میزانی
یکان یکان بنماید، هر آنچه کاشت خموش
که حاملهست صدفها، ز در ربانی
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۰۵۴
منم که کار ندارم به غیر بیکاری
دلم ز کار زمانه گرفت بیزاری
ز خاک تیره ندیدم به غیر تاریکی
ز پیر چرخ ندیدم به غیر مکاری
فروگذاشتهیی شست دل درین دریا
نه ماهییی بگرفتی، نه دست میداری
تو را چه شصت و چه هفتاد، چون نخواهی پخت
گلی به دست نداری، چه خار میخاری؟
کلاه کژ بنهی همچو ماه و نورت نیست
برو برو، که گرفتار ریش و دستاری
چگونه برقی آخر، که کشت میسوزی
چگونه ابری آخر، که سنگ میباری
چو صید دام خودی، پس چگونه صیادی؟
چو دزد خانهٔ خویشی، چگونه عیاری؟
اگر چه این همه باشد، ولی اگر روزی
خیال یار مرا دیدهیی، نکو یاری
به ذات پاک خدایی، که کارساز همهست
چو مست کار امیر منی، نکوکاری
اگر دو گام پیاده دویدی از پی او
تو یک سواره نهیی، تو سپاه سالاری
بگیر دامن عشقی، که دامنش گرم است
که غیر او نرهاند تو را ز اغیاری
به یاد عشق، شب تیره را به روز آور
چو عشق یاد بود، شب کجا بود تاری؟
تو خفته باشی و آن عشق بر سر بالین
برآوریده دو کف در دعا و در زاری
اگر بگویم باقی، بسوزد این عالم
هلا قناعت کردم، بس است گفتاری
دلم ز کار زمانه گرفت بیزاری
ز خاک تیره ندیدم به غیر تاریکی
ز پیر چرخ ندیدم به غیر مکاری
فروگذاشتهیی شست دل درین دریا
نه ماهییی بگرفتی، نه دست میداری
تو را چه شصت و چه هفتاد، چون نخواهی پخت
گلی به دست نداری، چه خار میخاری؟
کلاه کژ بنهی همچو ماه و نورت نیست
برو برو، که گرفتار ریش و دستاری
چگونه برقی آخر، که کشت میسوزی
چگونه ابری آخر، که سنگ میباری
چو صید دام خودی، پس چگونه صیادی؟
چو دزد خانهٔ خویشی، چگونه عیاری؟
اگر چه این همه باشد، ولی اگر روزی
خیال یار مرا دیدهیی، نکو یاری
به ذات پاک خدایی، که کارساز همهست
چو مست کار امیر منی، نکوکاری
اگر دو گام پیاده دویدی از پی او
تو یک سواره نهیی، تو سپاه سالاری
بگیر دامن عشقی، که دامنش گرم است
که غیر او نرهاند تو را ز اغیاری
به یاد عشق، شب تیره را به روز آور
چو عشق یاد بود، شب کجا بود تاری؟
تو خفته باشی و آن عشق بر سر بالین
برآوریده دو کف در دعا و در زاری
اگر بگویم باقی، بسوزد این عالم
هلا قناعت کردم، بس است گفتاری