عبارات مورد جستجو در ۷۸۴ گوهر پیدا شد:
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۱۹۲
می بده که در دادنِ می یاری هاست
کار این است دگرها همه بی کاری هاست
هیچ آرامش و آسایش و آسانی نیست
در عنا خانه دنیا همه دشواری هاست
به خلافِ فقها پیر خرابات منم
که میانِ ورع و می کده بیزاری هاست
گو ملامت گرِ بی فایده خود را دریاب
در دل آزاریِ عشّاق گرفتاری هاست
نیک بخت است که بر وی نبود پوشیده
که عقوبت همه مشتق زدل آزاری هاست
درد و رنج و غم و اندوه و ملامت بر دل
بارِعشق است و بر او این همه سربار ی هاست
تلخیِ شربت هجران و ترش روییِ صبر
شور بختا که چنین محتملِ خواری هاست
هر نزاری چو نزاری نبود بی زر وزور
چه کند زاری و خود پیشه او زاری هاست.
کار این است دگرها همه بی کاری هاست
هیچ آرامش و آسایش و آسانی نیست
در عنا خانه دنیا همه دشواری هاست
به خلافِ فقها پیر خرابات منم
که میانِ ورع و می کده بیزاری هاست
گو ملامت گرِ بی فایده خود را دریاب
در دل آزاریِ عشّاق گرفتاری هاست
نیک بخت است که بر وی نبود پوشیده
که عقوبت همه مشتق زدل آزاری هاست
درد و رنج و غم و اندوه و ملامت بر دل
بارِعشق است و بر او این همه سربار ی هاست
تلخیِ شربت هجران و ترش روییِ صبر
شور بختا که چنین محتملِ خواری هاست
هر نزاری چو نزاری نبود بی زر وزور
چه کند زاری و خود پیشه او زاری هاست.
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۳۰۱
دانی مرا به توبه چرا التفات نیست
زیرا که روی توبه ما در ثبات نیست
در آتش فراغ اگر می نمیخورم
تسکین التهاب به آب فرات نیست
گو گرد راز آتش باکو شنیده ای
کز سوختن به غربت قلزم نجات نیست
دودی سیه به جای نفس میرود ز حلق
عهد فراق و مدت هجران حیات نیست
با شاهدان مجالست و توبه برقرار
این خود حکایتی است که در ممکنات نیست
در صحبت رنود خرابات و متّقی
چیزی طمع مدار که در کاینات نیست
با شاهدان کوی خرابات های و هوی
زین بت پرست حاجت عزّی و لات نیست
مایل به روح و راح چو حاجی به کعبه ایم
این جا مجال شرح و محل صفات نیست
آنجا که پرتو حسنات مهیمن است
ماهیّتی ز مظلمه ی سیئات نیست
ماییم و پای خنب نزاری و دست دوست
از ما ببر اگر سر پیوند مات نیست
تن در زفان خلق ده و ترک توبه کن
ممکن نمیشود سر این قصه هات نیست
زیرا که روی توبه ما در ثبات نیست
در آتش فراغ اگر می نمیخورم
تسکین التهاب به آب فرات نیست
گو گرد راز آتش باکو شنیده ای
کز سوختن به غربت قلزم نجات نیست
دودی سیه به جای نفس میرود ز حلق
عهد فراق و مدت هجران حیات نیست
با شاهدان مجالست و توبه برقرار
این خود حکایتی است که در ممکنات نیست
در صحبت رنود خرابات و متّقی
چیزی طمع مدار که در کاینات نیست
با شاهدان کوی خرابات های و هوی
زین بت پرست حاجت عزّی و لات نیست
مایل به روح و راح چو حاجی به کعبه ایم
این جا مجال شرح و محل صفات نیست
آنجا که پرتو حسنات مهیمن است
ماهیّتی ز مظلمه ی سیئات نیست
ماییم و پای خنب نزاری و دست دوست
از ما ببر اگر سر پیوند مات نیست
تن در زفان خلق ده و ترک توبه کن
ممکن نمیشود سر این قصه هات نیست
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۳۱۶
جام می پر کن که جز جام می ام انجام نیست
تا به کام او شوم کاین کار جز با گام نیست
ساقیا ساغر دمادم کن مگر مستم کنی
زان که در هجر دل آرامم مرا آرام نیست
دی به سردی رفت و فردا خود ندانم چون کنم
عاشقی ورزیم و به زین در جهان خود کام نیست
دام واره ی جسم را دامی نهاده بر رهیم
ای نزاری کیست آن کو بسته ی این دام نیست
تا به کام او شوم کاین کار جز با گام نیست
ساقیا ساغر دمادم کن مگر مستم کنی
زان که در هجر دل آرامم مرا آرام نیست
دی به سردی رفت و فردا خود ندانم چون کنم
عاشقی ورزیم و به زین در جهان خود کام نیست
دام واره ی جسم را دامی نهاده بر رهیم
ای نزاری کیست آن کو بسته ی این دام نیست
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۳۴۹
از آن سبب دل من ترک خورد و خواب گرفت
که صبح و شام و شب و روز با شراب گرفت
بهانه می کنم آخر شراب باری چیست
که دل ز مشعله ی مهر دوست تاب گرفت
هنوز هیچ ندیدم مرا زمن بستد
چه خوب رفت و موافق ره صواب گرفت
اگر نه بهر خلاص از عذاب هجران است
چرا چنین به رحیل خودم شتاب گرفت
امید خیر بباید برید و استخلاص
ز تشنه یی که چو من بر پی سراب گرفت
گرت مجال بود از عذاب خلق گریز
که جغد خانه ازین غصّه در خراب گرفت
به آفتاب نگه کن که از حیا هر شام
به زیر چادر شب روی در نقاب گرفت
چو صور عشق فرو کوفتم ز هیبت آن
کسی نماند که از من نه اجتناب گرفت
که راست طاقت نور تجلی شب طور
شنیده ای که کلیم از چه اضطراب گرفت
ز تاب مهر دلم در پناه زلف گریخت
چو سایه دید فرو آمد و مآب گرفت
از آن بسوخت نزاری که طبع خود رایش
مقام دیده و دل نزد آفتاب گرفت
که صبح و شام و شب و روز با شراب گرفت
بهانه می کنم آخر شراب باری چیست
که دل ز مشعله ی مهر دوست تاب گرفت
هنوز هیچ ندیدم مرا زمن بستد
چه خوب رفت و موافق ره صواب گرفت
اگر نه بهر خلاص از عذاب هجران است
چرا چنین به رحیل خودم شتاب گرفت
امید خیر بباید برید و استخلاص
ز تشنه یی که چو من بر پی سراب گرفت
گرت مجال بود از عذاب خلق گریز
که جغد خانه ازین غصّه در خراب گرفت
به آفتاب نگه کن که از حیا هر شام
به زیر چادر شب روی در نقاب گرفت
چو صور عشق فرو کوفتم ز هیبت آن
کسی نماند که از من نه اجتناب گرفت
که راست طاقت نور تجلی شب طور
شنیده ای که کلیم از چه اضطراب گرفت
ز تاب مهر دلم در پناه زلف گریخت
چو سایه دید فرو آمد و مآب گرفت
از آن بسوخت نزاری که طبع خود رایش
مقام دیده و دل نزد آفتاب گرفت
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۳۷۴
به دیدار تو مشتاقم به غایت
ندارد آرزومندی نهایت
اگر خواهی توانی تافت بر ما
عنانی از سر لطف و عنایت
بیا بنشین دمی با ما چنان کن
که شوری بر نخیزد زین حکایت
شنیده ستی که در افواه باشد
گِل نم دیده را آبی کفایت
برآوردی دمار از من فراقت
خیالت گر نمی کردی حمایت
شبی تا روز می خواهم که با تو
کنم هر گونه از هجران شکایت
نکردی جانب مسکین نزاری
به اندک مایه بیش و کم رعایت
مکن شوخی که چندین بی وفایی
به بد نامی کند آخر سرایت
ندارد آرزومندی نهایت
اگر خواهی توانی تافت بر ما
عنانی از سر لطف و عنایت
بیا بنشین دمی با ما چنان کن
که شوری بر نخیزد زین حکایت
شنیده ستی که در افواه باشد
گِل نم دیده را آبی کفایت
برآوردی دمار از من فراقت
خیالت گر نمی کردی حمایت
شبی تا روز می خواهم که با تو
کنم هر گونه از هجران شکایت
نکردی جانب مسکین نزاری
به اندک مایه بیش و کم رعایت
مکن شوخی که چندین بی وفایی
به بد نامی کند آخر سرایت
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۴۹۸
هر که را عشق هم نشین باشد
جامۀ خوابش آتشین باشد
خانه خالی که دوست ننشیند
در وجودی که مهر و کین باشد
بی نمازی بود که در رهِ عشق
التفاتش به کفر و دین باشد
دوستان در چنین بلا که منم
صبرم از دوست بیش ازین باشد
عاقبت غم در آرد از پایم
بارِ هجران اگر چنین باشد
کم ز کاهی بود به بازویِ عشق
گر همه کوهِ آهنین باشد
بر سرِ خاکم ار به رستاخیز
گذرِ یارِ نازنین باشد
بر کشد تا به آسمان فریاد
استخوانم که در زمین باشد
عزمِ غربت نزاریا نکند
هر که را مقبلی قرین باشد
بر نخیزی دگر ز خاکِ درش
اگرت بخت هم نشین باشد
جامۀ خوابش آتشین باشد
خانه خالی که دوست ننشیند
در وجودی که مهر و کین باشد
بی نمازی بود که در رهِ عشق
التفاتش به کفر و دین باشد
دوستان در چنین بلا که منم
صبرم از دوست بیش ازین باشد
عاقبت غم در آرد از پایم
بارِ هجران اگر چنین باشد
کم ز کاهی بود به بازویِ عشق
گر همه کوهِ آهنین باشد
بر سرِ خاکم ار به رستاخیز
گذرِ یارِ نازنین باشد
بر کشد تا به آسمان فریاد
استخوانم که در زمین باشد
عزمِ غربت نزاریا نکند
هر که را مقبلی قرین باشد
بر نخیزی دگر ز خاکِ درش
اگرت بخت هم نشین باشد
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۵۷۱
چون نه با مایی اگرچه خاص ما رایی چه سود
خاص ما را باش اگر نه زان که با مایی چه سود
سال ها کردم شکیبایی و هم سودی نداشت
گر نخواهی رحمتی کردن شکیبایی چه سود
گفته بودی روی بنمایم دمی امّا چرا
بعد از آن کز جان برآیم روی بنمایی چه سود
رحم کن بر جانِ من جانا که وقتِ رحمت است
چون ز رحمت در گذشتم رحم فرمایی چه سود
آبِ رویم در وفایِ خاکِ کویت باد شد
پس مرا بر خاکِ کویَت بادپیمایی چه سود
گفتم آخر هم به دانایی سری بیرون برم
چون غلط پنداشتم با عشق دانایی چه سود
چون شدی در آتشِ هجران نزاری سوخته
گر به جایِ آب خون از دیده بگشایی چه سود
خاص ما را باش اگر نه زان که با مایی چه سود
سال ها کردم شکیبایی و هم سودی نداشت
گر نخواهی رحمتی کردن شکیبایی چه سود
گفته بودی روی بنمایم دمی امّا چرا
بعد از آن کز جان برآیم روی بنمایی چه سود
رحم کن بر جانِ من جانا که وقتِ رحمت است
چون ز رحمت در گذشتم رحم فرمایی چه سود
آبِ رویم در وفایِ خاکِ کویت باد شد
پس مرا بر خاکِ کویَت بادپیمایی چه سود
گفتم آخر هم به دانایی سری بیرون برم
چون غلط پنداشتم با عشق دانایی چه سود
چون شدی در آتشِ هجران نزاری سوخته
گر به جایِ آب خون از دیده بگشایی چه سود
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۶۳۰
بلای عشق تو ناگه ز در درآمد باز
مدار دور سلامت مگر سرآمد باز
حُبوب مهر تو در کشت زار سینهٔ من
برست و تخم پراکند و در برآمد باز
خدنگ غمزهٔ تو بر دلم به نسبت حال
هزار بار زهر بار خوشتر آمد باز
دلم اگر چه برفت از ستیز تو یک چند
ولی به عجز چو خسرو ز شکر آمد باز
گمان مبر که ز کویت دل ستمکش من
به ترّهات رقیب ستم گر آمد باز
رقیب گو به ملامت مبالغت میکن
مرا چه غم چو دل آرام در برآمد باز
گذشت نوبت هجران نزاریا خوش باش
که دور وصل و زمان طرف درآمد باز
مدار دور سلامت مگر سرآمد باز
حُبوب مهر تو در کشت زار سینهٔ من
برست و تخم پراکند و در برآمد باز
خدنگ غمزهٔ تو بر دلم به نسبت حال
هزار بار زهر بار خوشتر آمد باز
دلم اگر چه برفت از ستیز تو یک چند
ولی به عجز چو خسرو ز شکر آمد باز
گمان مبر که ز کویت دل ستمکش من
به ترّهات رقیب ستم گر آمد باز
رقیب گو به ملامت مبالغت میکن
مرا چه غم چو دل آرام در برآمد باز
گذشت نوبت هجران نزاریا خوش باش
که دور وصل و زمان طرف درآمد باز
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۷۸۹
ز راهِ لطف درین کلبۀ خراب خرام
که من ترا ز تو خواهم نه نامه و نه پیام
وگر قدم نکنی رنجه حکم نتوان کرد
علی الخصوص که تو حاکمی و بنده غلام
دلِ مرا سرِ چندین شکیب ممکن نیست
کدام شیفته ساکن بود به صبر مدام
به صابری نتوان کرد عاشقی بنگر
که راه عشق کدام است و راه صبر کدام
کجا که روی تو بینند خلد نیست حلال
کجا که وصل تو خواهند کعبه نیست حرام
چه باک اگر بفتادم ز چشمِ دشمن و دوست
چه التفات بود عشق را به ننگ وز نام
غمی به هر نفسی بر دلم منه بنشین
سری به هر قدمی در رهت نهم بخرام
حمایتِ تو نماید مرا ز هجر خلاص
عنایتِ تو رساند مرا ز وصل به کام
ترا وفایِ من و شفقت نزاری بس
مرا رضایِ تو و رحمت خدای تمام
که من ترا ز تو خواهم نه نامه و نه پیام
وگر قدم نکنی رنجه حکم نتوان کرد
علی الخصوص که تو حاکمی و بنده غلام
دلِ مرا سرِ چندین شکیب ممکن نیست
کدام شیفته ساکن بود به صبر مدام
به صابری نتوان کرد عاشقی بنگر
که راه عشق کدام است و راه صبر کدام
کجا که روی تو بینند خلد نیست حلال
کجا که وصل تو خواهند کعبه نیست حرام
چه باک اگر بفتادم ز چشمِ دشمن و دوست
چه التفات بود عشق را به ننگ وز نام
غمی به هر نفسی بر دلم منه بنشین
سری به هر قدمی در رهت نهم بخرام
حمایتِ تو نماید مرا ز هجر خلاص
عنایتِ تو رساند مرا ز وصل به کام
ترا وفایِ من و شفقت نزاری بس
مرا رضایِ تو و رحمت خدای تمام
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۸۰۸
دردمندم وز وصالِ یار درمان نیستم
هیچ دردی صعب تر از دردِ هجران نیستم
گرچه می داند که بر جانم ز هجرِ یار چیست
آن چنان زارم که گویی در بدن جان نیستم
رسمِ قربانی ست اندر کیشم اسماعیل وار
گر به تیغِ هجرِ آن مه روی قربان نیستم
داغ حرمانش به کل جان و دلم مجروح کرد
چون کنم آخر که تابِ داغ حرمان نیستم
سال ها شد تا سپردم در رهِ عشقش قدم
ذرّه ای آگاهیِ آغاز و پایان نیستم
سر ز پای و پای از سر باز می نشناختم
بی خبر بودم درین سودا خبر زان نیستم
چون نقاب معرفت از عشق او برداشتم
گر دگر نشناختم چیزی غمِ آن نیستم
من چو ترکِ کفر و دین گفتم چه بیمِ نام و ننگ
کفر اگر لازم شود در بندِ ایمان نیستم
روی و زلفِ دل برِ من کفر و ایمانِ من است
تا نپنداری که من از اهلِ ادیان نیستم
تا نزاری مذهبِ آن زلفِ کافر دل گرفت
در مسلمانی اگر هستم مسلمان نیستم
هیچ دردی صعب تر از دردِ هجران نیستم
گرچه می داند که بر جانم ز هجرِ یار چیست
آن چنان زارم که گویی در بدن جان نیستم
رسمِ قربانی ست اندر کیشم اسماعیل وار
گر به تیغِ هجرِ آن مه روی قربان نیستم
داغ حرمانش به کل جان و دلم مجروح کرد
چون کنم آخر که تابِ داغ حرمان نیستم
سال ها شد تا سپردم در رهِ عشقش قدم
ذرّه ای آگاهیِ آغاز و پایان نیستم
سر ز پای و پای از سر باز می نشناختم
بی خبر بودم درین سودا خبر زان نیستم
چون نقاب معرفت از عشق او برداشتم
گر دگر نشناختم چیزی غمِ آن نیستم
من چو ترکِ کفر و دین گفتم چه بیمِ نام و ننگ
کفر اگر لازم شود در بندِ ایمان نیستم
روی و زلفِ دل برِ من کفر و ایمانِ من است
تا نپنداری که من از اهلِ ادیان نیستم
تا نزاری مذهبِ آن زلفِ کافر دل گرفت
در مسلمانی اگر هستم مسلمان نیستم
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۸۳۱
یک شبی تا روز با تو خلوتی می بایدم
زین طرف میل است زان سو رغبتی می بایدم
رازها دارم که نتوان با کسی جز با تو گفت
تا به خدمت عرضه دارم فرصتی می بایدم
از تو می گویم که می باید مرا کی گفته ام
کز جهان آسایشی یا نعمتی می بایدم
هر بلایِ عشق می خواهم سلامت گو مباش
بر سپاهِ هجر لیکن قدرتی می بایدم
وعدۀ دیدار فرمودی و پیمانی برفت
لیک تا آن وقت صبر و طاقتی می بایدم
بر تو من باری یقینم هر چه فرمایی کنی
هیچ بر قول تو گفتم حجّتی می بایدم
زار می نالد نزاری بر درِ غفرانِ تو
گر گنه بر من بپوشی خلعتی می بایدم
زین طرف میل است زان سو رغبتی می بایدم
رازها دارم که نتوان با کسی جز با تو گفت
تا به خدمت عرضه دارم فرصتی می بایدم
از تو می گویم که می باید مرا کی گفته ام
کز جهان آسایشی یا نعمتی می بایدم
هر بلایِ عشق می خواهم سلامت گو مباش
بر سپاهِ هجر لیکن قدرتی می بایدم
وعدۀ دیدار فرمودی و پیمانی برفت
لیک تا آن وقت صبر و طاقتی می بایدم
بر تو من باری یقینم هر چه فرمایی کنی
هیچ بر قول تو گفتم حجّتی می بایدم
زار می نالد نزاری بر درِ غفرانِ تو
گر گنه بر من بپوشی خلعتی می بایدم
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۸۳۹
اگر دولت بود روزی به قوهستان دگر بارم
کند بازم دگر هرگز سفر کردن نپندارم
شب وصلش ندانستم که روز هجر پیش آید
بدانم قدر اگر زین پس چنان یک شب به روز آرم
که بنشسته ست در چشمم که روز از شب نپندارم
چه سودا بر دماغم زد که شب تا روز بیدارم
نمی خواهم که کس داند که از عشقم چه پیش آمد
چو نامحرم منم در ره ز خود پوشیده می دارم
اگر آشفتۀ رویش نی ام از بت پرستانم
و گر سرگشتۀ کویش نی ام از کعبه بیزارم
مفرّح بین که می سازم برایِ ضعفِ دل هر شب
ز سودایِ لبِ یاقوت مروارید می بارم
اگر جان می کشم پیشش به چیزی بر نمی آید
وگر دل یار میخواهم شکایت می کند یارم
ز تشویشِ رقیبانم چنان آواره از کویش
چو حاسد در میان آمد پریشان شد سر و کارم
محال اندیشه تی باشد اگر با خویشتن گویم
که گُلزاری به دست آید مگر بی زحمتِ خارم
نزاری را نمی دانم که چون از دست برگیرم
به دستِ ظالمی هر دم ز دستِ او گرفتارم
کند بازم دگر هرگز سفر کردن نپندارم
شب وصلش ندانستم که روز هجر پیش آید
بدانم قدر اگر زین پس چنان یک شب به روز آرم
که بنشسته ست در چشمم که روز از شب نپندارم
چه سودا بر دماغم زد که شب تا روز بیدارم
نمی خواهم که کس داند که از عشقم چه پیش آمد
چو نامحرم منم در ره ز خود پوشیده می دارم
اگر آشفتۀ رویش نی ام از بت پرستانم
و گر سرگشتۀ کویش نی ام از کعبه بیزارم
مفرّح بین که می سازم برایِ ضعفِ دل هر شب
ز سودایِ لبِ یاقوت مروارید می بارم
اگر جان می کشم پیشش به چیزی بر نمی آید
وگر دل یار میخواهم شکایت می کند یارم
ز تشویشِ رقیبانم چنان آواره از کویش
چو حاسد در میان آمد پریشان شد سر و کارم
محال اندیشه تی باشد اگر با خویشتن گویم
که گُلزاری به دست آید مگر بی زحمتِ خارم
نزاری را نمی دانم که چون از دست برگیرم
به دستِ ظالمی هر دم ز دستِ او گرفتارم
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۸۴۷
آخر ای راحت جان جور تو تا چند برم
وز پی وصل تو خوناب جگر چند خورم
چند بر آتش هجران خودم خواهی سوخت
چاره ای کن که گذشت آب فراقت ز سرم
دست من گیر که در پای فراقم کشتی
به ازین بود به اشفاق تو جانا نظرم
در زبان همه مرد و زن شهر افتادم
تا شد از جرعه ی جام تو لب خشک ترم
گر چه هستم همه شب با تو برابر به خیال
روز روز از شرف وصل تو محروم ترم
پای ازین گل که فرو رفت نیاید بر سر
چشم ازان روی که دیدست نبندد دگرم
همه شب بر سر کوی تو زمین می بوسم
از رقیبان تو گر نیست مجال گذرم
در همه عالمم از کوی تو خوشتر جا نیست
جز بدان عالم ازین کوی نباشد سفرم
جان و دل معتکف کوی تواند ار بروم
این سفر نیست که یک هفته گر آیی به برم
گر ز چشمم بروی نقش تو از دل نرود
بل که منظور توی گر به جهان می نگرم
تو به کلی مکن از یاد نزاری فرموش
که مرا تا نفسی هست به فکر تو درم
وز پی وصل تو خوناب جگر چند خورم
چند بر آتش هجران خودم خواهی سوخت
چاره ای کن که گذشت آب فراقت ز سرم
دست من گیر که در پای فراقم کشتی
به ازین بود به اشفاق تو جانا نظرم
در زبان همه مرد و زن شهر افتادم
تا شد از جرعه ی جام تو لب خشک ترم
گر چه هستم همه شب با تو برابر به خیال
روز روز از شرف وصل تو محروم ترم
پای ازین گل که فرو رفت نیاید بر سر
چشم ازان روی که دیدست نبندد دگرم
همه شب بر سر کوی تو زمین می بوسم
از رقیبان تو گر نیست مجال گذرم
در همه عالمم از کوی تو خوشتر جا نیست
جز بدان عالم ازین کوی نباشد سفرم
جان و دل معتکف کوی تواند ار بروم
این سفر نیست که یک هفته گر آیی به برم
گر ز چشمم بروی نقش تو از دل نرود
بل که منظور توی گر به جهان می نگرم
تو به کلی مکن از یاد نزاری فرموش
که مرا تا نفسی هست به فکر تو درم
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۹۷۶
سخت کاریست ریاضتکشِ هجران بودن
خونِ دل خوردن و دور از برِ جانان بودن
نه خلیلیم و نه ایّوب پس آخر تا چند
صابری کردن و بر آتشِ سوزان بودن
ای که با وصلِ تو پیوند گرفتم جاوید
تا ابد بایدم از هجر هراسان بودن
عیش دانی تو که بیرویِ تو نتوان کردن
زنده دانیم که بیبویِ تو نتوان بودن
مُقبل آن کس که ترا بیند ازیرا که توان
باغِ ریحانِ ترا بندهی ریحان بودن
روی جمعیّتِ خاطر نبود بی تو بلی
که چو زلفت نتوان جز که پریشان بودن
عاقلان عیب کنندم که بپرهیز از عشق
عاشقی کردن از آن به که چو ایشان بودن
گر به خوبان نظری هست حکیمان را نیست
عیب در قدرتِ حق دیدن و حیران بودن
عارفان راغب و حورانِ بهشتی حاضر
کی توان منتظر وعدهی غِلمان بودن
سر فدایِ قدمِ دوست عفا الله رندان
کارِ زاهد صفتان است تن آسان بودن
تا کی از لاف نزاری به فصاحت مفریب
یک قدم به که چو بلبل همه دستان بودن
خونِ دل خوردن و دور از برِ جانان بودن
نه خلیلیم و نه ایّوب پس آخر تا چند
صابری کردن و بر آتشِ سوزان بودن
ای که با وصلِ تو پیوند گرفتم جاوید
تا ابد بایدم از هجر هراسان بودن
عیش دانی تو که بیرویِ تو نتوان کردن
زنده دانیم که بیبویِ تو نتوان بودن
مُقبل آن کس که ترا بیند ازیرا که توان
باغِ ریحانِ ترا بندهی ریحان بودن
روی جمعیّتِ خاطر نبود بی تو بلی
که چو زلفت نتوان جز که پریشان بودن
عاقلان عیب کنندم که بپرهیز از عشق
عاشقی کردن از آن به که چو ایشان بودن
گر به خوبان نظری هست حکیمان را نیست
عیب در قدرتِ حق دیدن و حیران بودن
عارفان راغب و حورانِ بهشتی حاضر
کی توان منتظر وعدهی غِلمان بودن
سر فدایِ قدمِ دوست عفا الله رندان
کارِ زاهد صفتان است تن آسان بودن
تا کی از لاف نزاری به فصاحت مفریب
یک قدم به که چو بلبل همه دستان بودن
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۹۸۰
چه خوش باشد پس از هجران کشیدن
ملاقاتِ عزیزان بازدیدن
نباید شد به غربت تا نباید
سرِ دست از پشیمانی گزیدن
شرابِ تلخِ هجران ناگوارست
ولی ناچار میباید چشیدن
دلی دارم که بیآرامِ جانم
نمییارد زمانی آرمیدن
دمی ساکن نمیگردد که در بر
ندارد هیچ کاری جز تپیدن
بلایِ عشق بس مبرم قضاییست
به خیره با قضا نتوان چخیدن
ندارم راه ورویِ دیگر الّا
اجازت خواستن، رجعت گزیدن
نمیدانم که خواهد بهرِ الله
دمی در کوزه بختم دمیدن
نمیدانم به چشمِ استمالت
که خواهد جانب ما بنگریدن
نزاری خوب رویان در کمیناند
امید از ایمنی باید بریدن
همان بیغولهی عزلت گرفتن
همان بنشستن و دم در کشیدن
ملاقاتِ عزیزان بازدیدن
نباید شد به غربت تا نباید
سرِ دست از پشیمانی گزیدن
شرابِ تلخِ هجران ناگوارست
ولی ناچار میباید چشیدن
دلی دارم که بیآرامِ جانم
نمییارد زمانی آرمیدن
دمی ساکن نمیگردد که در بر
ندارد هیچ کاری جز تپیدن
بلایِ عشق بس مبرم قضاییست
به خیره با قضا نتوان چخیدن
ندارم راه ورویِ دیگر الّا
اجازت خواستن، رجعت گزیدن
نمیدانم که خواهد بهرِ الله
دمی در کوزه بختم دمیدن
نمیدانم به چشمِ استمالت
که خواهد جانب ما بنگریدن
نزاری خوب رویان در کمیناند
امید از ایمنی باید بریدن
همان بیغولهی عزلت گرفتن
همان بنشستن و دم در کشیدن
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۹۹۹
هر شب از ایوان به کیوان بگذرد فریادِ من
هر زمان در موجِ خون افتد دلِ ناشادِ من
یا رب از من هیچ یاد آورد آنک از نزدِ او
تا برفتم یک نفس هرگز نرفت از یاد من
جور هجران میکشم بر بویِ آن کز وصلِ او
باز بستاند شبی دیگر زمانه دادِ من
عشق هر بارِ دگر بر من اساسی مینهاد
آمدهست این بار تا بر هم زند بنیادِ من
با خردمندان اگر الفت ندارم باک نیست
عشق بر من عرضه کرد اوّل قدم استادِ من
زین کمندم حالیا باری خلاصی روی نیست
محکم افتادهست قیدِ خاطرِ آزادِ من
در نمیگنجد نزاری خانه بگرفتهست دوست
رخت گو بیرون بر از کنجِ خیال آبادِ من
هر زمان در موجِ خون افتد دلِ ناشادِ من
یا رب از من هیچ یاد آورد آنک از نزدِ او
تا برفتم یک نفس هرگز نرفت از یاد من
جور هجران میکشم بر بویِ آن کز وصلِ او
باز بستاند شبی دیگر زمانه دادِ من
عشق هر بارِ دگر بر من اساسی مینهاد
آمدهست این بار تا بر هم زند بنیادِ من
با خردمندان اگر الفت ندارم باک نیست
عشق بر من عرضه کرد اوّل قدم استادِ من
زین کمندم حالیا باری خلاصی روی نیست
محکم افتادهست قیدِ خاطرِ آزادِ من
در نمیگنجد نزاری خانه بگرفتهست دوست
رخت گو بیرون بر از کنجِ خیال آبادِ من
کمالالدین اسماعیل : غزلیات
شمارهٔ ۳۱
دلبرم هم ز بامداد برفت
کرد ما را غمین و شاد برفت
آن همه عهدها که دوش بکرد
با مدادش همه زیاد برفت
گفت کین هفنه میهمان توام
آن حدیثش خود از نهاد برفت
باز گردیدنش نبد ممکن
راست چون تیر کز گشاد برفت
همچو خاکسترم نشاند ز هجر
بر سر آتش و چو باد برفت
روز من شب شد و عجب نبود
کافتابم ز بامداد برفت
صبر بیچاره چون بخانة دل
دید کآتش در اوفتاد برفت
خواست جانم که همرهش باشد
لیک با او نه ایستاد برفت
بکه نالم ز جور غمزه او؟
کز جهان ریم عدل و داد برفت
کرد ما را غمین و شاد برفت
آن همه عهدها که دوش بکرد
با مدادش همه زیاد برفت
گفت کین هفنه میهمان توام
آن حدیثش خود از نهاد برفت
باز گردیدنش نبد ممکن
راست چون تیر کز گشاد برفت
همچو خاکسترم نشاند ز هجر
بر سر آتش و چو باد برفت
روز من شب شد و عجب نبود
کافتابم ز بامداد برفت
صبر بیچاره چون بخانة دل
دید کآتش در اوفتاد برفت
خواست جانم که همرهش باشد
لیک با او نه ایستاد برفت
بکه نالم ز جور غمزه او؟
کز جهان ریم عدل و داد برفت
کمالالدین اسماعیل : غزلیات
شمارهٔ ۱۵۵
کمالالدین اسماعیل : رباعیات
شمارهٔ ۸۴۴
ظهیرالدین فاریابی : قصاید
شمارهٔ ۴۳
ز خواب خوش چو برانگیخت عزم میدانش
مه دو هفته پدید آمد از گریبانش
به روی خویش بیاراست عید گاه و مرا
نمود هر نفسی ماتمی ز هجرانش
فراز مرکب تازی سوار گشت چنانک
نظر درو نرسیدی به گاه جولانش
هزار جان شده قربان هزار کیش خراب
ز رشک گوشه گیش و دوال قربانش
بسا سکندر سر گشته در جهان که نیافت
نشان چشمه خضر از چَه زنخدانش
مرا به تازه در آتش نهاد گفتی نعل
هر آتشی که جدا شد ز نعل یکرانش
به رسم عیدی حوران خلد را رضوان
برای غالیه می برد گرد میدانش
بر آمد از دل من دوزخی در آن اندوه
که ناگهان بفریبد به خلد رضوانش
کمند زلف بینداخت از تهوّر و بود
هزار چاره ز آزار صد مسلمانش
به روز عید که زندانیان کنند آزاد
به هر دلی که ظفر یافت کرد زندانش
رسید ناله من در فراق چهره او
بر آسمان و شنیدند مهر و کیوانش
اگر به حضرت خسرو نمی رسد زانست
که از سپهر برین برتر ست ایوانش
حسام دولت و دین شاه اردشیر حسن
که هست رونق عالم ز عدل و احسانش
قضا ببوسد و گردون به دیده در مالد
هر آن مثال که صادر شود ز دیوانش
کجاست در همه آفاق سر کشی امروز
که نیست گردن او زیر طوق فرمانش
ز ماه رایت او چون خجل شود خورشید
به زیر سایه شب در کنند پنهانش
زهی ضمیر تو از لازمان آن حضرت
که سایبان نهم طارم است دربانش
تو را رسد به جهان دعوی جهانداری
که در شمایل تو ظاهرست برهانش
دلی که از تف کین تو گرم شود روزی
به جز مفرح تیغت نبود درمانش
کدام حادثه دندان نمود با تو به غم
که صولت تو ز بُن بر نکند دندانش؟
که جست با تو به روز وغا زبردستی
که نه به زیر قدم پست کرد خذلانش؟
اگر زجام خلاف تو می خورد گردون
به یک دو دور نماند مجال دورانش
ز بیم تو چو دل سنگ خاره خون گردد
زمانه نام نهد گوهر بدخشانش
نسیم گل چو به خلق تو نسبتی دارد
به صد زبان بستاید هزار دستانش
چنان به جاه تو معشوف گشت خاتم ملک
که نیز یاد نمی آید از سلیمانش
شعاع تیغ تو برقی ست در دیار عدو
که جز اجل نبود قطره های بارانش
کف کریم تو بحریست در افاضت جود
که جز به ساحل تسنیم نیست پایانش
همیشه تا گل انجم چنان بود که صبا
فرو نریزد ازین سبزتر گلستانش
ز خرمی چمن ملک تو چنان بادا
که از شکوفه پروین بود گل افشانش
مه دو هفته پدید آمد از گریبانش
به روی خویش بیاراست عید گاه و مرا
نمود هر نفسی ماتمی ز هجرانش
فراز مرکب تازی سوار گشت چنانک
نظر درو نرسیدی به گاه جولانش
هزار جان شده قربان هزار کیش خراب
ز رشک گوشه گیش و دوال قربانش
بسا سکندر سر گشته در جهان که نیافت
نشان چشمه خضر از چَه زنخدانش
مرا به تازه در آتش نهاد گفتی نعل
هر آتشی که جدا شد ز نعل یکرانش
به رسم عیدی حوران خلد را رضوان
برای غالیه می برد گرد میدانش
بر آمد از دل من دوزخی در آن اندوه
که ناگهان بفریبد به خلد رضوانش
کمند زلف بینداخت از تهوّر و بود
هزار چاره ز آزار صد مسلمانش
به روز عید که زندانیان کنند آزاد
به هر دلی که ظفر یافت کرد زندانش
رسید ناله من در فراق چهره او
بر آسمان و شنیدند مهر و کیوانش
اگر به حضرت خسرو نمی رسد زانست
که از سپهر برین برتر ست ایوانش
حسام دولت و دین شاه اردشیر حسن
که هست رونق عالم ز عدل و احسانش
قضا ببوسد و گردون به دیده در مالد
هر آن مثال که صادر شود ز دیوانش
کجاست در همه آفاق سر کشی امروز
که نیست گردن او زیر طوق فرمانش
ز ماه رایت او چون خجل شود خورشید
به زیر سایه شب در کنند پنهانش
زهی ضمیر تو از لازمان آن حضرت
که سایبان نهم طارم است دربانش
تو را رسد به جهان دعوی جهانداری
که در شمایل تو ظاهرست برهانش
دلی که از تف کین تو گرم شود روزی
به جز مفرح تیغت نبود درمانش
کدام حادثه دندان نمود با تو به غم
که صولت تو ز بُن بر نکند دندانش؟
که جست با تو به روز وغا زبردستی
که نه به زیر قدم پست کرد خذلانش؟
اگر زجام خلاف تو می خورد گردون
به یک دو دور نماند مجال دورانش
ز بیم تو چو دل سنگ خاره خون گردد
زمانه نام نهد گوهر بدخشانش
نسیم گل چو به خلق تو نسبتی دارد
به صد زبان بستاید هزار دستانش
چنان به جاه تو معشوف گشت خاتم ملک
که نیز یاد نمی آید از سلیمانش
شعاع تیغ تو برقی ست در دیار عدو
که جز اجل نبود قطره های بارانش
کف کریم تو بحریست در افاضت جود
که جز به ساحل تسنیم نیست پایانش
همیشه تا گل انجم چنان بود که صبا
فرو نریزد ازین سبزتر گلستانش
ز خرمی چمن ملک تو چنان بادا
که از شکوفه پروین بود گل افشانش