عبارات مورد جستجو در ۵۴۳۰ گوهر پیدا شد:
نظیری نیشابوری : غزلیات
شمارهٔ ۲۷۸
غم گرد فراق دید از دور
آویخت دگر به جان رنجور
از عشرت ناقص زمانه
کوتاه عمل ترم ز مخمور
رخساره خوش دلی نه بینم
دل شد ز فراق چشم بی نور
تقصیر نشد به گریه پنهان
در آب نشد دفینه مستور
زخم جگرم که می زنم جوش
کان نمکی که می کنی شور
کوته نشود به خامشی حرف
مرهم چه کند به زخم ناسور
آنجا که شراب شوق دادند
ته جرعه ز من گرفت منصور
بویی ز نشاط ما ندارد
آب و گل صدهزار فغفور
مشکل حالی و طرفه کاری
خود شاهد و خود نشسته مهجور
کار تو همه به دل موافق
از نیکویی تو چشم بد دور
زود از تو غنی شود «نظیری »
درویش یکی و شهر معمور
نظیری نیشابوری : غزلیات
شمارهٔ ۲۷۹
تعظیم پیام دل آگاه نگه دار
پیغام دل خویش مگو آه نگه دار
تا دامن گل پرده گلزار دریدست
ای شاخ گیا رشته کوتاه نگه دار
بر من که حریفان صبوحی نخروشند
تو قهقهه گل به سحرگاه نگه دار
شد عشق که از منزل جانان خبر آرد
ای عقل تو بنشین و سر راه نگه دار
مجلس به مرادست و محبت به تقاضا
از صدر گرانی برو درگاه نگه دار
عاشق ز کجا و سخن صبر و جدایی
یارب تو ازین تهمت ناگاه نگه دار
با خجلت جرم از در عجز و ره زاری
باز آمده ام خواه بکش خواه نگه دار
زندان وطن به که گلستان غریبی
از مصر به کنعان بر و در چاه نگه دار
خواهی که به تو بیش شود شوق «نظیری »
از پیش خودش گاه بران گاه نگه دار
نظیری نیشابوری : غزلیات
شمارهٔ ۲۹۴
سخن گویید با من کمتر امروز
که دارم دل به جای دیگر امروز
چنان سودا مزاجم را گرفته
که تلخم می نماید شکر امروز
چنان اشکم به خشک و تر رسیده
که چوبم می نسوزد آذر امروز
ز بس طوفان درو بامم گرفته
فراز بام می یابم در امروز
سمند عشق را زین برگرفتم
خرد را می نهم جل بر خر امروز
به کفر این صنم گر دین نبازم
نویسندم ملایک کافر امروز
دو یک می باختم عمری دوشش را
فکندم مهره را در ششدر امروز
درین عشرت که من جان می سپارم
نمی گرید به مرگم مادر امروز
به ظاهر دیده گر صورت پرستست
منم جان را به معنی رهبر امروز
اگر دوران خرد نظمم «نظیری »
کشد حسنش قلم در کشور امروز
نظیری نیشابوری : غزلیات
شمارهٔ ۳۱۳
از نیاز و طاعتم مقصود دیدارست و بس
چون شود روز قیامت با توام کارست و بس
بس کمر در خدمت گبر و برهمن بسته ام
این که می سازم ردا و خرقه زنارست و بس
نکته ای از دوست بر خاطر گران آورده ام
هرکه از گلزار می آید گلش بارست و بس
دیده بهر ابتلا صد جا فریبم می دهد
گرد دل هرچند می گردم همین یارست و بس
تا به گردن شیخ در قرض نماز و روزه است
گر به تحقیقش ببینی ریش و دستارست و بس
جذبه خاص عنایت کی دلیل ما شود
دستگیر ما ضعیفان ناله زارست و بس
نه دم صوفی صفا بخشد نه راز خلوتی
روشنی دل ز فیض چشم بیدارست و بس
یوسف از بیع «نظیری » رفته بیرون بارها
در همه بازار قلاشی خریدارست و بس
نظیری نیشابوری : غزلیات
شمارهٔ ۳۱۸
صبح شد راه شهر و برزن پرس
باده بستان و مصرف از من پرس
گردن شیشه گیر و غبغب جام
از حریفان سراغ گلشن پرس
حوری از لولیان شهر بخواه
نرخش از شاهدان هم فن پرس
نه ادب را مجال و یارا ده
نه حیا را مقام و مسکن پرس
عمل عاصیان کن و پس از آن
نقض میعاد از برهمن پرس
حشر اموات خاک تحقیق است
این خبر را از بهار و بهمن پرس
در چمن حشر نیستان کردند
راز خاک از زبان سوسن پرس
اجر مستی عمای نرگس دان
جرم تیزی ز خار الکن پرس
عمرها عیب دوستان گفتی
وصف خود ساعتی ز دشمن پرس
سخن راست صادقان گویند
گر «نظیری » نگوید از من پرس
نظیری نیشابوری : غزلیات
شمارهٔ ۳۲۷
از خوی کریم تو گنه گشت فراموش
شرمنده نماندیم زهی عفو خطاپوش
دل راه تو پویید و نهد بر سر و جان پای
جان دست تو بوسید و زند بر دل و دین دوش
جز بر تو نخوانم که ندرد ورقم بخت
جز از تو نپرسم که نتابد فلکم گوش
گویا سخن عشق تو شد قوت خردها
کاندم که کنم وصف تو در دام فتد هوش
من خود شوم از هر سخن خویش پشیمان
وین قوم به من هیچ نگویند که خاموش
پختیم رنگ و ریشه و لذت نگرفتیم
زین خام حریفان که ندارند به هم جوش
گردد دو جهان هیچ چو با هم بنشینند
سلطان قلندروش و ابدال نمدپوش
از رفتن دوران هنردوست یتیمم
نتوان پدر از سر شده را گفت که مخروش
هرچند به عشرت گذرد فرصت پیری
ایام جوانی نتوان کرد فراموش
افسرده تر از صبح خمار شب دوشم
امروز که بر دوش برندم ز می دوش
بنشین به خود ار خوش شودت وقت «نظیری »
یوسف که خری مفت به قلب دو سه مفروش
نظیری نیشابوری : غزلیات
شمارهٔ ۳۳۸
به سینه گریه گره شد نقاب برتر کش
دل کباب مرا زآتش درون برکش
نوشتم آن چه ز دل بر زبان من دادی
به سهو اگر رقمی کرده ام قلم درکش
برون خرام و بیارای بزم و خوش بنشین
غزل سرای و گریبان گشای و ساغرکش
به نیم عشوه مسیح از فلک به زیر آور
تو باش ساقی و جام از کف سکندر کش
ترانه گو به من و گریه عقیقی بین
پیاله ده به من و کیمیایی احمر کش
ستاره کس شمرد با حدیث من هیهات
خزف بریز و ترازو بیار و گوهر کش
به بردباری من بین و داو برهم زن
به نقش طالع من بین و خط بر اختر کش
چو غم حواله کند آسمان قضا گوید
رقم به نام «نظیری » دل توانگر کش
نظیری نیشابوری : غزلیات
شمارهٔ ۳۴۰
شرمسارم از دل بی صبر و بی آرام خویش
خود به یار از بی قراری می برم پیغام خویش
در جهان درد و غم فرمان روا بنشسته ام
در کمال اوج طالع بر فراز بام خویش
خود ز خود ساغر ستانم خود به خود ساقی شوم
از کف نوشین لبی هرگز نگیرم جام خویش
عود مطرب تر، دم نی سرد، حیران مانده ام
بر کدامین آتش اندازم کباب خام خویش
گنج در ویرانه دارم، با پری در خلوتم
سایه ای هست از جنون تا من نگردم رام خویش
شد «نظیری » عاقبت فرخنده از لطف ازل
فال نیک صبح همره داشت مزد شام خویش
نظیری نیشابوری : غزلیات
شمارهٔ ۳۵۰
رمید طایر جانم ز آشیانه خویش
که در هوای تو خوش یافت آب و دانه خویش
دل از قفای نظر کو به کوی می گردد
نظر ز شوق تو گم کرده راه خانه خویش
ز باغ رفت گل و بلبلان خموش شدند
من اسیر همان عاشق فسانه خویش
کسی که واقف ذوقی شود نمی بینم
بغیر خویش که می رقصم از ترانه خویش
به شب که دردی دردی به کام دل ریزند
کنم به روز طرب از می شبانه خویش
مروت و کرم از دیگری نمی بینم
نشسته ام به گدایی بر آستانه خویش
ز بس که دور زمان را ز خسروان ننگ است
زمانه نازد اگر گویمش زمانه خویش
به گنج خانه محمود مدح نفروشم
به شاهنامه خرم بیت عاشقانه خویش
تو را که نقد جهان باید از طلب منشین
مرا خوش است دل از داغ جاودانه خویش
اگر ز برهمنان سرکشی، نیازارند
تو را که هست بت خویش در خزانه خویش
دلی به شرط «نظیری » نهاده بر سر راه
به هر که تیرزند می دهد نشانه خویش
نظیری نیشابوری : غزلیات
شمارهٔ ۳۵۲
لطف می خون در رگ افسرده می آرد به جوش
قول نای و چنگ طبع مرده می آرد به جوش
نرگسش هرگه که می بیند به سوی سنبلش
مجمع دل های برهم خورده می آرد به جوش
شب به مستی پرسش مطرب ره حرفم گشود
سمع دانا نکته پرورده می آرد به جوش
نیست ما را در صلاح کار ما هیچ اختیار
پند بی دردان دل آزرده می آرد به جوش
قول ما صاف است در میخانه ما درد نیست
پیر ما در خم عنب افشرده می آرد به جوش
سهل نبود کشتن ما کافران آگاه مباش
قتل ما در خاک خون مرده می آرد به جوش
یار چون گرم غضب گردد «نظیری » لب ببند
شکوه خوی در تاب آورده می آرد به جوش
نظیری نیشابوری : غزلیات
شمارهٔ ۳۵۷
دم دم شاهدست و می می خاص
لب ز لب بوسه چین و جان رقاص
می بیغش برآمده ز سبو
چون زر خالص از درون خلاص
گوییا در مزاج نافع او
همه اشیا نهاده اند خواص
گهر اندر محیط خم دیده
می به شیشه چو دیده غواص
بس که با سلسبیل می ماند
مستش ایمن بود به روز قصاص
مطربش چون سرود بردارد
ماتمی را کند ز غصه خلاص
ساقی سیم ساعدش باید
ساغرش خواه سیم و خواه رصاص
واعظ ار رد ما کند خوانیم
قول «القاص لایحب القاص »
هرکسی از رهی رسد به خدای
تو ز طاعت «نظیری » از اخلاص
نظیری نیشابوری : غزلیات
شمارهٔ ۳۶۵
هر صبح کن دو جام شراب مغانه فرض
فاضل ازین دوگانه کن آن پنجگانه فرض
در میکده مرید صراحی و جام باش
بر خویش کن سجود و قیام شبانه فرض
جدست کار عشق همه، هزل و کذب نیست
زان رخ خبر حقیقت و زان لب فسانه فرض
زاهد سؤال مذهب مستور و مست چند؟
شد بر تو ذکر سنت و بر ما ترانه فرض
از اکل و شرب صوم تو یک ماه واجب است
از غیر دوست روزه ما جاودانه فرض
تعظیم و احتقار به اسلام و کفر نیست
روزی که بود بتکده شد طوف خانه فرض
در شرع حور و صحبت و زهد و صیام هست
بر عاشقان کدام بود زین میانه فرض
اقرار کرد بر سر منبر به جهل خویش
ترسم که بر امام شود تازیانه فرض
بردار دام حیله و ایثار پیشه کن
یک دانه را شده هفتاد دانه فرض
پیوسته رسم بود شکایت ز روزگار
شد در زمان حسن تو شکر زمانه فرض
شد از بیان کشف «نظیری » به مدرسه
جام شبانه واجب و کیش مغانه فرض
نظیری نیشابوری : غزلیات
شمارهٔ ۳۸۹
کرشمه تو برد از قمارخانه حریف
خورد ز دست تو تایب شراب بی تکلیف
رفیق کعبه و هم مشرب خراباتی
به نام و ننگ نبینی زهی حریف لطیف
ز عشق روی تو در هیچ باغ و مصطبه نیست
که مطربی نکند صوت تازه ای تصنیف
جفات می کشم و با تو برنمی آیم
نهاده بار گران عشق پیش مور ضعیف
نمی شود نکشم ناله و به سر نزنم
غمی چو کوه گران و تنی چو کاه نحیف
فلک ز سیر بماند زمانه برگردد
اگر درازی این راه را کنم تعریف
ضعیف نالی و مسکین دلی طلب دارند
نه حرف شید به ره می رود نه طبع ظریف
دو هفته با تو وصالی و خلوتی خواهم
که صرف باده کنم حاصل ربیع و خریف
به وجد خرقه چو پروانه جانش درسوزد
چو سمع گر به «نظیری » عطا کنی تشریف
نظیری نیشابوری : غزلیات
شمارهٔ ۴۱۱
گهی بر فرش سنبل، گاه بر روی گیا افتم
نسیم ناتوانم تا کجا خیزم کجا افتم
نی کلکم ز حسن روی گل، منقار بلبل شد
مباد از طرف گلشن دور افتم کز نوا افتم
به هر بانگ سرودی خاطرم آشفته می گردد
گلم گویی، که از آمد شد باد صبا افتم
حدیث دام زلفی می کنم، دزدیده دزدیده
دلم را خار خاری هست ترسم در بلا افتم
گرم صد بار سوزی، باز بر گرد سرت گردم
نیم پروانه، کز یک سوختن از دست و پا افتم
به محرومی و بی قدری خضرم گریه می آید
چو در فکر شهیدان تو در روز جزا افتم
«نظیری » بی خود از بزم وصال یار می آیم
عجب کیفیتی دارم، ندانم تا کجا افتم
نظیری نیشابوری : غزلیات
شمارهٔ ۴۱۳
نمی گردید کوته رشته معنی، رها کردم
حکایت بود بی پایان به خاموش ادا کردم
به لذت بود گر لخت جگر گر پاره دل بود
نمک رفت از سخن تا به تکلف آشنا کردم
درین دکان کاسد صد هنر بی یک سبب هیج است
به مس محتاجم اکنون، گرچه مس را کیمیا کردم
خدنگ جعبه توفیق امشب در کمانم بود
غزالم در نظر بسیار خوب آمد خطا کردم
شهادت را عوض، فردوس جانان داد در محشر
دیت خود بود خونم را غلط کردم بها کردم
شبم خوش بود و چشمم داشت الحق گریه گرمی
شکایت بود بر لب، یاد او کردم دعا کردم
گره نیکو نمی زیبید آن ابروی زیبا را
اگر افسون او، گر سحر بابل بود واکردم
به هر کاری که همت می گماری نصرت از حق جو
که بر گنجشک دام افکندم و صید هما کردم
ز کوی یار چون تو، درهم و آشفته می آمد
«نظیری » کسب صد گلزار امروز از صبا کردم
نظیری نیشابوری : غزلیات
شمارهٔ ۴۲۳
آتشین گفتار خاکی پیکرم
قطعه باغ خلیل آزرم
در دم احیای عیسی معجزم
در ید بیضای موسی دفترم
جای گل بلبل برآرد شاخ گل
گر فشانی بر چمن خاکسترم
عالم معنی به نورم روشن است
در حقیقت آفتاب دیگرم
غوطه ها در بحر معنی صنع کرد
تا بزاد از نه صدف یک گوهرم
از سخن هرکس هیولایی نمود
من هیولای سخن را جوهرم
کس به معیارم نمی آرد سخن
هین محک صاحب عیار و هین زرم
وصل معنی دیر اگر دستم دهد
پرده افلاک را برهم درم
جوهرم، جسمم، نمی دانم چیم؟
هرچه هستم غرق مهر حیدرم
اختران چون سرمه در چشمم کنند
آسمان گوید غبار آن درم
برتر از حال «نظیری » نکته ها
گویم و از خود نیاید باورم
نظیری نیشابوری : غزلیات
شمارهٔ ۴۶۵
پیش بنشین ساغری بستان و طبع آزاد کن
وین پرستاران معنی را، به گفتی شاد کن
تخته تعلیم گردون بین و نقش در همش
خنده چون شاگرد زیرک طبع بر استاد کن
این رقم زشتست طرح تازه ای بر صفحه کش
وین بنا سستست قصر قایمی بنیاد کن
ابر ساقی از هوای سرو بر بستان گریست
عندلیبا گل گریبان می درد فریاد کن
عاقبت چون جای ما خاکست کار آب به
گل کز آتش می گدازد تکیه گو بر باد کن
در نمازم دل ز مخموری به صد جا می رود
قبله گم شد محتسب میخانه را آباد کن
چشم مستت شب به معبدها خرابی می کند
پارسایان را به می خوردن مبارکباد من
گر نویسم شکوه می ترسم که نشناسی مرا
آن که از حالش نکردی یاد هرگز، یاد کن
شکر این دولت که دوران بر مراد حسن تست
باده در جام «نظیری » تا خط بغداد کن
نظیری نیشابوری : غزلیات
شمارهٔ ۴۶۸
نوش می ریزد حدیثت در گزند خویشتن
تلخ از آن گویی که داری پاس قند خویشتن
بس پریشان ساختی زلف دراز خویش را
گردنی نگذاشتی فارغ ز بند خویشتن
هیچ کاری پیش از عشقت به کام من نبود
چون پسندیدی مرا گشتم پسند خویشتن
دولت عشق توام هرگه به خاطر بگذرد
سجده آرم پیش بخت ارجمند خویشتن
با خیالی مونسم کز فکر خود در وحشتم
از عزیزی ناورم سر درکمند خویشتن
هرگه از مجلس عبیر و دود بیرون آورند
دفع چشم بد برم دود سپند خویشتن
رام دل زلف سیه مارت نشد شرمنده ام
از فسون و دعوت ناسودمند خویشتن
صلح و جنگت بر دلم میدان طاقت تنگ ساخت
عرصه ای جو در خور سیر سمند خویشتن
عشقبازی گرچه می گویم خطاکاری بود
برنگردم زین خطاکاری به پند خویشتن
پیش گفتارت «نظیری » جان به تحسین می دهد
ناز کن بر حسن ادراک بلند خویشتن
نظیری نیشابوری : غزلیات
شمارهٔ ۴۷۵
می دود حاجت به راه خواهش از دنبال من
همت استغنا همی آرد به استقبال من
صدر عزت قرب می جوید به من، دشمن کجاست؟
تا ببیند رتبه عشق بلند اقبال من
عزتی دارم که گر پا دیر در جنت نهم
صد گره در کار رحمت افتد از اهمال من
شوق در رفتن به آن کویم نوازش می کند
عشق می بیند ز زیر چشم از دنبال من
سیر معنی تر ز رمز دوستانم در سخن
خامه می رقصد ز تحریر تن خون بال من
گرچه ناخوش تر ز هر روز است وقت روزگار
خوبتر از سال های دیگر است امسال من
روزگارم گر چنین با او «نظیری » بگذرد
رشک آید عالمی را بر من و احوال من
نظیری نیشابوری : غزلیات
شمارهٔ ۴۷۶
ساقی صلای عام است کاری به کام گردان
دامان غم فراخ است دوری تمام گردان
ما و وفا درین شهر چون حسن تو غریبیم
او را عزیز کردی ما را غلام گردان
آزاده خاطران را فکری عنان نگیرد
گر غم گران رکابست دل تیز گام گردان
بی کیمیایی مستی تبدیل غم محالست
یا می حلال فرما یا غم حرام گردان
هرچند بی بهایم گنجشک این سرایم
قربان سر نیرزم بر گرد دام گردان
بی تو به تلخ کامی شب ها به روز بردیم
با ما به شادمانی یک روز شام گردان
حکم شراب و شاهد پنهان مکن «نظیری »
پیغام خاص خود را دستور عام گردان