عبارات مورد جستجو در ۵۹۵۱۸ گوهر پیدا شد:
سنایی غزنوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۴۲
اقتدا بر عاشقان کن گر دلیلت هست درد
ور نداری درد گرد مذهب رندان مگرد
ناشده بی عقل و جان و دل درین ره کی شوی
محرم درگاه عشقی با بت و زنار گرد
هر که شد مشتاق او یکبارگی آواره شد
هر که شد جویای او در جان و دل منزل نکرد
مرد باید پاکباز و درد باید مرد سوز
کان نگارین روی عاشق می نخواهد کرد مرد
خاکپای خادمان درگه معشوق شو
بوسه را بر خاک ده چون عاشقان از بهر درد
هر کرا سودای وصل آن صنم در سر فتاد
اندرین ره سر هم آخر در سر این کار کرد
ای سنایی رنگ و بویی اندرین ره بیش نیست
اندرین ره رو همی چون رنگ و بو خواهند کرد
ور نداری درد گرد مذهب رندان مگرد
ناشده بی عقل و جان و دل درین ره کی شوی
محرم درگاه عشقی با بت و زنار گرد
هر که شد مشتاق او یکبارگی آواره شد
هر که شد جویای او در جان و دل منزل نکرد
مرد باید پاکباز و درد باید مرد سوز
کان نگارین روی عاشق می نخواهد کرد مرد
خاکپای خادمان درگه معشوق شو
بوسه را بر خاک ده چون عاشقان از بهر درد
هر کرا سودای وصل آن صنم در سر فتاد
اندرین ره سر هم آخر در سر این کار کرد
ای سنایی رنگ و بویی اندرین ره بیش نیست
اندرین ره رو همی چون رنگ و بو خواهند کرد
سنایی غزنوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۴۳
معشوق مرا ره قلندر زد
زان راه به جانم آتش اندر زد
گه رفت ره صلاح دین داری
گه راه مقامران لنگر زد
رندی در زهد و کفر در ایمان
ظلمت در نور و خیر در شر زد
خمیده چو حلقه کرد قد من
و آنگاه مرا چو حلقه بر در زد
چون سوخت مرا بر آتش دوزخ
وز آتش دوزخ آب کوثر زد
در صومعه پای کوفت از مستی
ابدال ز عشق دست بر سر زد
با آب عنب به صومعه در شد
در میکده آب زر بر آذر زد
گر من نه به کام خویشم او باری
با آنکه دلم نخواست خوشتر زد
زان راه به جانم آتش اندر زد
گه رفت ره صلاح دین داری
گه راه مقامران لنگر زد
رندی در زهد و کفر در ایمان
ظلمت در نور و خیر در شر زد
خمیده چو حلقه کرد قد من
و آنگاه مرا چو حلقه بر در زد
چون سوخت مرا بر آتش دوزخ
وز آتش دوزخ آب کوثر زد
در صومعه پای کوفت از مستی
ابدال ز عشق دست بر سر زد
با آب عنب به صومعه در شد
در میکده آب زر بر آذر زد
گر من نه به کام خویشم او باری
با آنکه دلم نخواست خوشتر زد
سنایی غزنوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۴۶
دوش ما را در خراباتی شب معراج بود
آنکه مستغنی بد از ما هم به ما محتاج بود
بر امید وصل ما را ملک بود و مال بود
از صفای وقت ما را تخت بود و تاج بود
عشق ما تحقیق بود و شرب ما تسلیم بود
حال ما تصدیق بود و مال ما تاراج بود
چاکر ما چون قباد و بهمن و پرویز بود
خادم ما ایلک و خاقان بد و مهراج بود
از رخ و زلفین او شطرنج بازی کردهام
زان که زلفش ساج بود روی او چون عاج بود
بدرهٔ زر و درم را دست او طیار بود
کعبهٔ محو عدم را جان ما حجاج بود
آنکه مستغنی بد از ما هم به ما محتاج بود
بر امید وصل ما را ملک بود و مال بود
از صفای وقت ما را تخت بود و تاج بود
عشق ما تحقیق بود و شرب ما تسلیم بود
حال ما تصدیق بود و مال ما تاراج بود
چاکر ما چون قباد و بهمن و پرویز بود
خادم ما ایلک و خاقان بد و مهراج بود
از رخ و زلفین او شطرنج بازی کردهام
زان که زلفش ساج بود روی او چون عاج بود
بدرهٔ زر و درم را دست او طیار بود
کعبهٔ محو عدم را جان ما حجاج بود
سنایی غزنوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۴۸
هر که در بند خویشتن نبود
وثن خویش را شمن نبود
آنکه خالی شود ز خویشی خویش
خویشی خویش را وطن نبود
من مگوی ار ز خویش بی خبری
زان که از خویش مرده من نبود
در خرابات هر که مرد از خویش
تن او را ز من کفن نبود
ارنهای مرده هر چه خواهی گوی
از همه جز منت سخن نبود
با سنایی ازین خصومت نیست
زین خصومت ورا حزن نبود
مست باش ای پسر که مستان را
دل به تیمار ممتحن نبود
راستی را همی چو خواهی کرد
نیستی جز هلاک تن نبود
وثن خویش را شمن نبود
آنکه خالی شود ز خویشی خویش
خویشی خویش را وطن نبود
من مگوی ار ز خویش بی خبری
زان که از خویش مرده من نبود
در خرابات هر که مرد از خویش
تن او را ز من کفن نبود
ارنهای مرده هر چه خواهی گوی
از همه جز منت سخن نبود
با سنایی ازین خصومت نیست
زین خصومت ورا حزن نبود
مست باش ای پسر که مستان را
دل به تیمار ممتحن نبود
راستی را همی چو خواهی کرد
نیستی جز هلاک تن نبود
سنایی غزنوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۴۹
هر کو به راه عاشقی اندر فنا شود
تا رنج وقت او همه اندر بلا شود
آری بدین مقام نیارد کسی رسید
تا همتش بریده ز هر دو سرا شود
راهیست بلعجب که درو چون قدم زنی
کمتر منازلش دهن اژدها شود
بی چون و بی چگونه رهی کاندر و قدم
گاهی زمین تیره و گاهی سما شود
در منزل نخستین مردم ز نام و ننگ
از روزگار مذهب و آیین جدا شود
هر کس نشان نیافت از این راه بر کران
آن مرد غرقه گشته به دریا کجا شود
در کوی آدمی نتوان جست راه دین
کاندر نسب عقیدهٔ مردم دو تا شود
زاندر که آمدی به همان بایدت شدن
پس جز به نیستی نسب تو خطا شود
صحرا مشو که عیب نهانست در جهان
ور عیب غیب گردد عاشق فنا شود
تا رنج وقت او همه اندر بلا شود
آری بدین مقام نیارد کسی رسید
تا همتش بریده ز هر دو سرا شود
راهیست بلعجب که درو چون قدم زنی
کمتر منازلش دهن اژدها شود
بی چون و بی چگونه رهی کاندر و قدم
گاهی زمین تیره و گاهی سما شود
در منزل نخستین مردم ز نام و ننگ
از روزگار مذهب و آیین جدا شود
هر کس نشان نیافت از این راه بر کران
آن مرد غرقه گشته به دریا کجا شود
در کوی آدمی نتوان جست راه دین
کاندر نسب عقیدهٔ مردم دو تا شود
زاندر که آمدی به همان بایدت شدن
پس جز به نیستی نسب تو خطا شود
صحرا مشو که عیب نهانست در جهان
ور عیب غیب گردد عاشق فنا شود
سنایی غزنوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۵۰
هر کو به خرابات مرا راه نماید
زنگ غم و تیمار ز جانم بزداید
ره کو بگشاید در میخانه به من بر
ایزد در فردوس برو بر بگشاید
ای جمع مسلمانان پیران و جوانان
در شهر شما کس را خود مزد نباید
گویند سنایی را شد شرم به یک بار
رفتن به خرابات ورا شرم نیاید
دایم به خرابات مرا رفتن از آنست
کالا به خرابات مرا دل نگشاید
من میروم و رفتن و خواهم رفتن
کمتر غمم اینست که گویند نشاید
زنگ غم و تیمار ز جانم بزداید
ره کو بگشاید در میخانه به من بر
ایزد در فردوس برو بر بگشاید
ای جمع مسلمانان پیران و جوانان
در شهر شما کس را خود مزد نباید
گویند سنایی را شد شرم به یک بار
رفتن به خرابات ورا شرم نیاید
دایم به خرابات مرا رفتن از آنست
کالا به خرابات مرا دل نگشاید
من میروم و رفتن و خواهم رفتن
کمتر غمم اینست که گویند نشاید
سنایی غزنوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۵۱
جمع خراباتیان سوز نفس کم کنید
باده نهانی خورید بانگ جرس کم کنید
نیست جز از نیستی سیرت آزادگان
در ره آزادگان صحو و درس کم کنید
راه خرابات را جز به مژه نسپرید
مرکب طامات را زین هوس کم کنید
مجمع عشاق را قبلهٔ رخ یار بس
چون به نماز اندرید روی به پس کم کنید
قافلهٔ عاشقان راه ز جان رفتهاند
گر ز وفا آگهید قصد فرس کم کنید
روی نبینیم ما دیدن سیمرغ را
نیست چو مرغی کنون ز آه و نفس کم کنید
گر نتوانید گفت مذهب شیران نر
در صف آزادگان عیب مگس کم کنید
باده نهانی خورید بانگ جرس کم کنید
نیست جز از نیستی سیرت آزادگان
در ره آزادگان صحو و درس کم کنید
راه خرابات را جز به مژه نسپرید
مرکب طامات را زین هوس کم کنید
مجمع عشاق را قبلهٔ رخ یار بس
چون به نماز اندرید روی به پس کم کنید
قافلهٔ عاشقان راه ز جان رفتهاند
گر ز وفا آگهید قصد فرس کم کنید
روی نبینیم ما دیدن سیمرغ را
نیست چو مرغی کنون ز آه و نفس کم کنید
گر نتوانید گفت مذهب شیران نر
در صف آزادگان عیب مگس کم کنید
سنایی غزنوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۵۲
میر خوبان را کنون منشور خوبی در رسید
مملکت بر وی سهی شد ملک بر وی آرمید
نامه آن نامهست کاکنون عاشقی خواهد نوشت
پرده آن پردهست کاکنون عاشقی خواهد درید
دلبران را جان همی بر روی او باید فشاند
نوخطان را می همی بر یاد او باید چشید
آفت جانهای ما شد خط دلبندش ولیک
آفت جان را ز بت رویان به جان باید خرید
گویی اکنون راست شد «والشمس» اندر آسمان
آیت «واللیل» کرد و «الضحاش» اندر کشید
گر ز مرد گرد بیجادهش پدید آمد چه شد
خرمی باید که اندر سبزه زیباتر نبید
هر چه عمرش بیش گردد بیش گرداند زمان
چون غزلهای سنایی تری اندر وی پدید
کی تبه گرداندش هرگز به دست روزگار
صورتی کایزد برای عشقبازی آفرید
مملکت بر وی سهی شد ملک بر وی آرمید
نامه آن نامهست کاکنون عاشقی خواهد نوشت
پرده آن پردهست کاکنون عاشقی خواهد درید
دلبران را جان همی بر روی او باید فشاند
نوخطان را می همی بر یاد او باید چشید
آفت جانهای ما شد خط دلبندش ولیک
آفت جان را ز بت رویان به جان باید خرید
گویی اکنون راست شد «والشمس» اندر آسمان
آیت «واللیل» کرد و «الضحاش» اندر کشید
گر ز مرد گرد بیجادهش پدید آمد چه شد
خرمی باید که اندر سبزه زیباتر نبید
هر چه عمرش بیش گردد بیش گرداند زمان
چون غزلهای سنایی تری اندر وی پدید
کی تبه گرداندش هرگز به دست روزگار
صورتی کایزد برای عشقبازی آفرید
سنایی غزنوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۵۳
بیهوده چه شینید اگر مرد مصافید
خیزید همی گرد در دوست طوافید
از جانب خود هر دو جهان هیچ مجویید
جز جانب معشوق اگر صوفی صافید
چون مایه همی در پی یک سود بدادید
آنگاه کنم حکم که در صرف صرافید
تا بر نکنید جان و دل از غیر دلارام
دعوی مکنید صفوت و بیهوده ملافید
دارید سرای طایفه دستی بهم آرید
ورنه سرتان دادم خیزید معافید
خیزید همی گرد در دوست طوافید
از جانب خود هر دو جهان هیچ مجویید
جز جانب معشوق اگر صوفی صافید
چون مایه همی در پی یک سود بدادید
آنگاه کنم حکم که در صرف صرافید
تا بر نکنید جان و دل از غیر دلارام
دعوی مکنید صفوت و بیهوده ملافید
دارید سرای طایفه دستی بهم آرید
ورنه سرتان دادم خیزید معافید
سنایی غزنوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۶۰
ای سنایی خیز و در ده آن شراب بی خمار
تا زمانی می خوریم از دست ساقی بی شمار
از نشاط آنکه دایم در سرم مستی بود
عمرهای خوش بگذرانم بر امید غمگسار
هست خوش باشد کسی را کو ز خود باشد بری
خوش بود مستی و هستی خاصه بر روی نگار
من به حق باقی شدم اکنون که از خود فانیم
هان ز خود فانی مطلق شو به حق شو استوار
دل ز خود بردار ای جان تا به حق فانی شوی
آنکه از خود فارغ آمد فرد باشد پیش یار
من به خود قادر نیم زیرا که هستم ز آب و گل
چون بوم جایی که هستم چون یتیمی دلفگار
تا زمانی می خوریم از دست ساقی بی شمار
از نشاط آنکه دایم در سرم مستی بود
عمرهای خوش بگذرانم بر امید غمگسار
هست خوش باشد کسی را کو ز خود باشد بری
خوش بود مستی و هستی خاصه بر روی نگار
من به حق باقی شدم اکنون که از خود فانیم
هان ز خود فانی مطلق شو به حق شو استوار
دل ز خود بردار ای جان تا به حق فانی شوی
آنکه از خود فارغ آمد فرد باشد پیش یار
من به خود قادر نیم زیرا که هستم ز آب و گل
چون بوم جایی که هستم چون یتیمی دلفگار
سنایی غزنوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۶۲
ای نهاده بر گل از مشک سیه پیچان دو مار
هین که از عالم برآورد آن دو مار تو دمار
روی تو در هر دلی افروخته شمع و چراغ
زلف تو در هر تنی جان سوخته پروانهوار
هر کجا بوییست خطت تاخته آنجا سپاه
هر کجا رنگیست خالت ساخته آنجا قرار
آتش عشقت ببرده عالمی را آبروی
باد هجرانت نشانده کشوری را خاکسار
تا ترا بر یاسمین رست از بنفشه برگ مورد
عاشقان را زعفران رست از سمن بر لالهزار
یوسف عصر ار نهای پس چون که اندر عشق تو
خونفشان یعقوب بینم هر زمانی صدهزار
ماه را مانی غلط کردم که مر خورشید را
نورمند از خاک پای تست نورانی عذار
قیروان عشوه بگذارند غواصان دهر
گر نهنگ عشق تو بخرامد از دریای قار
گر براندازی نقاب از روی روح افزای خود
رخت بردارد ز کیهان زحمت لیل و نهار
هر که بر روی تو باشد عاشق ای جان جهان
با جهان جان نباشد بود او را هیچ کار
عالم کون و فساد از کفر و دین آراستهست
عالم عشق از دل بریان و چشم اشکبار
در جهان عشق ازین رمز و حکایت هیچ نیست
کاین مزخرف پیکران گویند بر سرهای دار
وای اگر دستی برآرد در جهان انصاف تو
در همه صحرای جان یک تن نماند پایدار
بر تو کس در مینگنجد تالی الا الله چو لا
حاجبی دارد کشیده تیغ در ایوان نار
لاف گویان اناالله را ببین در عشق خویش
بر بساط عشق بنهاده جبین اختیار
من نه تنها عاشقم بر تو که بر هفت آسمان
کشته هست از عشق تو چندان که ناید در شمار
من شناسم مر ترا کز هفتمین چرخ آمدم
بچهٔ عشق ترا پرورده بر دوش و کنار
هین که از عالم برآورد آن دو مار تو دمار
روی تو در هر دلی افروخته شمع و چراغ
زلف تو در هر تنی جان سوخته پروانهوار
هر کجا بوییست خطت تاخته آنجا سپاه
هر کجا رنگیست خالت ساخته آنجا قرار
آتش عشقت ببرده عالمی را آبروی
باد هجرانت نشانده کشوری را خاکسار
تا ترا بر یاسمین رست از بنفشه برگ مورد
عاشقان را زعفران رست از سمن بر لالهزار
یوسف عصر ار نهای پس چون که اندر عشق تو
خونفشان یعقوب بینم هر زمانی صدهزار
ماه را مانی غلط کردم که مر خورشید را
نورمند از خاک پای تست نورانی عذار
قیروان عشوه بگذارند غواصان دهر
گر نهنگ عشق تو بخرامد از دریای قار
گر براندازی نقاب از روی روح افزای خود
رخت بردارد ز کیهان زحمت لیل و نهار
هر که بر روی تو باشد عاشق ای جان جهان
با جهان جان نباشد بود او را هیچ کار
عالم کون و فساد از کفر و دین آراستهست
عالم عشق از دل بریان و چشم اشکبار
در جهان عشق ازین رمز و حکایت هیچ نیست
کاین مزخرف پیکران گویند بر سرهای دار
وای اگر دستی برآرد در جهان انصاف تو
در همه صحرای جان یک تن نماند پایدار
بر تو کس در مینگنجد تالی الا الله چو لا
حاجبی دارد کشیده تیغ در ایوان نار
لاف گویان اناالله را ببین در عشق خویش
بر بساط عشق بنهاده جبین اختیار
من نه تنها عاشقم بر تو که بر هفت آسمان
کشته هست از عشق تو چندان که ناید در شمار
من شناسم مر ترا کز هفتمین چرخ آمدم
بچهٔ عشق ترا پرورده بر دوش و کنار
سنایی غزنوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۶۴
چون رخ به سراب آری ای مه به شراب اندر
اقبال گیا روید در عین سراب اندر
ور رای شکار آری او شکر شکارت را
الحمد کنان آید جانش به کباب اندر
جلاب خرد باشد هر گه که تو در مجلس
از شرم برآمیزی شکر به گلاب اندر
راز «ارنی ربی» در سینه پدید آید
گر زخم زند ما را چشم تو به خواب اندر
جانها به شتاب آرد لعلت به درنگ اندر
دلها به درنگ آرد لعلت به شتاب اندر
هر لحظه یکی عیسی از پرده برون آری
مریم کدهها داری گویی به حجاب اندر
مهر تو برآمیزد پاکی به گناه اندر
قهر تو درانگیزد دیوی به شهاب اندر
ما و تو و قلاشی چه باک همی با تو
راند پسر مریم خر را به خلاب اندر
هر روز بهشتی نو ما را بدهی زان لب
دندان نزنی هرگز با ما و ثواب اندر
دانی که خراباتیم از زلزلهٔ عشقت
کم رای خراج آید شه را به خراب اندر
ما را ز میان ما چون کرد برون عشقت
اکنون همه خود خوان خود ما را به خطاب اندر
ما گر تو شدیم ای جان نشگفت که از قوت
دراج عقابی شد چون شد به عقاب اندر
ای جوهر روح ما در هم شده با عشقت
چون بوی به باد اندر چون رنگ به آب اندر
یارب چه لبی داری کز بهر صلاح ما
جز آب نمیباشد با ما به شراب اندر
از دل چکنی وقتی در عشق سوال او را
در گوش طلب جان را چون شد به جواب اندر
شعری به سجود آید اشعار سنایی را
هر گه که تو بسرایی شعرش به رباب اندر
اقبال گیا روید در عین سراب اندر
ور رای شکار آری او شکر شکارت را
الحمد کنان آید جانش به کباب اندر
جلاب خرد باشد هر گه که تو در مجلس
از شرم برآمیزی شکر به گلاب اندر
راز «ارنی ربی» در سینه پدید آید
گر زخم زند ما را چشم تو به خواب اندر
جانها به شتاب آرد لعلت به درنگ اندر
دلها به درنگ آرد لعلت به شتاب اندر
هر لحظه یکی عیسی از پرده برون آری
مریم کدهها داری گویی به حجاب اندر
مهر تو برآمیزد پاکی به گناه اندر
قهر تو درانگیزد دیوی به شهاب اندر
ما و تو و قلاشی چه باک همی با تو
راند پسر مریم خر را به خلاب اندر
هر روز بهشتی نو ما را بدهی زان لب
دندان نزنی هرگز با ما و ثواب اندر
دانی که خراباتیم از زلزلهٔ عشقت
کم رای خراج آید شه را به خراب اندر
ما را ز میان ما چون کرد برون عشقت
اکنون همه خود خوان خود ما را به خطاب اندر
ما گر تو شدیم ای جان نشگفت که از قوت
دراج عقابی شد چون شد به عقاب اندر
ای جوهر روح ما در هم شده با عشقت
چون بوی به باد اندر چون رنگ به آب اندر
یارب چه لبی داری کز بهر صلاح ما
جز آب نمیباشد با ما به شراب اندر
از دل چکنی وقتی در عشق سوال او را
در گوش طلب جان را چون شد به جواب اندر
شعری به سجود آید اشعار سنایی را
هر گه که تو بسرایی شعرش به رباب اندر
سنایی غزنوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۶۷
تا کی از ناموس هیهات ای پسر
بامدادان جام می هات ای پسر
ساغری پر کن ز خون رز مرا
کاین دلم خون شد ز غمهات ای پسر
خوش بزی با دوستان یک دم بزن
دل بپرداز از مهمات ای پسر
بر نشاط و خرمی یک دم بزی
وقت کن ایام و ساعات ای پسر
هر کجا دلدادهٔ آوارهای
بینی او را کن مراعات ای پسر
چند بر طاعات ما راحت کنی
نیست ما را برگ طاعات ای پسر
عاشقان مست را وقت صبوح
سود کی بخشد مقالات ای پسر
هر زمان خوانی خراباتی مرا
چند باشی زین محالات ای پسر
کاشکی یک دم گذارندی مرا
در صف اهل خرابات ای پسر
بامدادان جام می هات ای پسر
ساغری پر کن ز خون رز مرا
کاین دلم خون شد ز غمهات ای پسر
خوش بزی با دوستان یک دم بزن
دل بپرداز از مهمات ای پسر
بر نشاط و خرمی یک دم بزی
وقت کن ایام و ساعات ای پسر
هر کجا دلدادهٔ آوارهای
بینی او را کن مراعات ای پسر
چند بر طاعات ما راحت کنی
نیست ما را برگ طاعات ای پسر
عاشقان مست را وقت صبوح
سود کی بخشد مقالات ای پسر
هر زمان خوانی خراباتی مرا
چند باشی زین محالات ای پسر
کاشکی یک دم گذارندی مرا
در صف اهل خرابات ای پسر
سنایی غزنوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۷۵
زلف چون زنجیر و چون قیر ای پسر
یک زمان از دوش برگیر ای پسر
زان که تا در بند و زنجیر توایم
از در بندیم و زنجیر ای پسر
عرصه تا کی کرد خواهی عارضین
چون گل بی خار برخیز ای پسر
هر زمان آیی به تیر انداختن
هم کمان در دست و هم تیر ای پسر
زان که چشم بد بدان عارض رسد
زود در ده بانگ تکبیر ای پسر
آن لب و دندان و آن شیرین زبان
انگبینست و می و شیر ای پسر
جست نتواند دل از عشق تو هیچ
جست که تواند ز تقدیر ای پسر
پای بفشارد سنایی در غمت
تا به دست آیی به تدبیر ای پسر
یک زمان از دوش برگیر ای پسر
زان که تا در بند و زنجیر توایم
از در بندیم و زنجیر ای پسر
عرصه تا کی کرد خواهی عارضین
چون گل بی خار برخیز ای پسر
هر زمان آیی به تیر انداختن
هم کمان در دست و هم تیر ای پسر
زان که چشم بد بدان عارض رسد
زود در ده بانگ تکبیر ای پسر
آن لب و دندان و آن شیرین زبان
انگبینست و می و شیر ای پسر
جست نتواند دل از عشق تو هیچ
جست که تواند ز تقدیر ای پسر
پای بفشارد سنایی در غمت
تا به دست آیی به تدبیر ای پسر
سنایی غزنوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۷۷
ای سنایی کفر و دین در عاشقی یکسان شمر
جان ده اندر عشق و آنگه جان ستان را جان شمر
کفر و ایمان گر به صورت پیش تو حاضر شوند
دستگاه کفر بیش از مایهٔ ایمان شمر
ور نمیدانی که خود جانان چه باشد در صفا
هر چه آن را از تو بیرون برد آن را آن شمر
چشمهٔ حیوان چه جویی قطرهای آب از نیاز
در کنار افشان ز چشم و چشمهٔ حیوان شمر
یوسف گم کرده از نو دیدهٔ شوخی بدوز
پوست را بر قالب خود خانهٔ احزان شمر
جان ده اندر عشق و آنگه جان ستان را جان شمر
کفر و ایمان گر به صورت پیش تو حاضر شوند
دستگاه کفر بیش از مایهٔ ایمان شمر
ور نمیدانی که خود جانان چه باشد در صفا
هر چه آن را از تو بیرون برد آن را آن شمر
چشمهٔ حیوان چه جویی قطرهای آب از نیاز
در کنار افشان ز چشم و چشمهٔ حیوان شمر
یوسف گم کرده از نو دیدهٔ شوخی بدوز
پوست را بر قالب خود خانهٔ احزان شمر
سنایی غزنوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۷۹
ساقیا می ده و نمی کم گیر
وز سر زلف خود خمی کم گیر
گر به یک دم بماندهای در دام
جستی از دام پس دمی کم گیر
رو که عیسی دلیل و همره تست
ره همی رو تو مریمی کم گیر
عالمی علم بر تو جمع شدست
علم باقیست عالمی کم گیر
ز کما بیش بر تو نقصان نیست
چون تو بیشی ز کم کمی کم گیر
بم گسسته ست زیر و زار خوشست
زحمت زخمه را به می کم گیر
گر سنایی غمیست بر دل تو
یا غمی باش یا غمی کم گیر
وز سر زلف خود خمی کم گیر
گر به یک دم بماندهای در دام
جستی از دام پس دمی کم گیر
رو که عیسی دلیل و همره تست
ره همی رو تو مریمی کم گیر
عالمی علم بر تو جمع شدست
علم باقیست عالمی کم گیر
ز کما بیش بر تو نقصان نیست
چون تو بیشی ز کم کمی کم گیر
بم گسسته ست زیر و زار خوشست
زحمت زخمه را به می کم گیر
گر سنایی غمیست بر دل تو
یا غمی باش یا غمی کم گیر
سنایی غزنوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۸۱
سکوت معنویان را بیا و کار بساز
لباس مدعیان را بسوز و دور انداز
سکوت معنویان چیست عجز و خاموشی
لباس مدعیان چیست گفتگوی دراز
مرا که فتنه و پروانهٔ بلا کردند
هزار مشعلهٔ شمع با دلم انباز
به گرد خویش همی پرم و همی گویم
گهی بسوزد آخر فذلک پرواز
قمارخانهٔ دل را همیشه در بازست
نکرد هیچ کس این در به روی خلق فراز
به برده شاد مباش وز مانده طیره مشو
برو بباز بیار و همی به یار بباز
لباس مدعیان را بسوز و دور انداز
سکوت معنویان چیست عجز و خاموشی
لباس مدعیان چیست گفتگوی دراز
مرا که فتنه و پروانهٔ بلا کردند
هزار مشعلهٔ شمع با دلم انباز
به گرد خویش همی پرم و همی گویم
گهی بسوزد آخر فذلک پرواز
قمارخانهٔ دل را همیشه در بازست
نکرد هیچ کس این در به روی خلق فراز
به برده شاد مباش وز مانده طیره مشو
برو بباز بیار و همی به یار بباز
سنایی غزنوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۸۴
دلبر من عین کمالست و بس
چهرهٔ او اصل جمالست و بس
بر سر کوی غم او مرد را
هر چه نشانست وبالست و بس
در ره او جستن مقصود از او
هم به سر او که محالست و بس
از همه خوبی که بجویی ز دوست
بوسه ای از دوست حلالست و بس
چند همی پرسی دین تو چیست
دین من امروز سوالست و بس
نزد تو اقبال دوامست و عز
نزد من اقبال زوالست و بس
حالی یابم چو کنم یاد ازو
دین من آن ساعت حالست و بس
پرده منم پیش چو برخاستم
از پس آن پرده وصالست و بس
چهرهٔ او اصل جمالست و بس
بر سر کوی غم او مرد را
هر چه نشانست وبالست و بس
در ره او جستن مقصود از او
هم به سر او که محالست و بس
از همه خوبی که بجویی ز دوست
بوسه ای از دوست حلالست و بس
چند همی پرسی دین تو چیست
دین من امروز سوالست و بس
نزد تو اقبال دوامست و عز
نزد من اقبال زوالست و بس
حالی یابم چو کنم یاد ازو
دین من آن ساعت حالست و بس
پرده منم پیش چو برخاستم
از پس آن پرده وصالست و بس
سنایی غزنوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۸۵
چون تو نمودی جمال عشق بتان شد هوس
رو که ازین دلبران کار تو داری و بس
با رخ تو کیست عقل جز که یکی بلفضول
با لب تو کیست جان جز که یکی بلهوس
کفر معطل نمود زلفت و دین حکیم
نان موذن ببرد رویت و آب عسس
با رخ و با زلف تو در سر بازار عشق
فتنه به میدان درست عافیت اندر حرس
روی تو از دل ببرد منزلت و قدر ناز
موی تو از جان ببرد توش و توان و هوس
جزع تو بر هم گسست بر همه مردان زره
لعل تو در هم شکست بر همه مرغان قفس
در بر تو با سماع بی خطران چون نجیب
بر در تو با خروش بی خبران چون جرس
دایهٔ تو حسن نست میبردت چپ و راست
سایهٔ تو عشق ماست میدودت پیش و پس
هستی دریای حسن از پی او همچنان
نعل پی تست در تاج سر تست خس
کرد مرا همچو صبح روی چو خورشید تو
تا همه بی جان زنم در ره عشقت نفس
تا به هم آورد سر آن خط چون مورچه
بر همه چیزی نشست عشق تو همچون مگس
جان همه عاشقان بر لب تو تعبیهست
ای همه با تو همه بیلب تو هیچکس
انس سنایی بسست خاک سر کوی تو
نور رخ مصطفا بس بود انس انس
رو که ازین دلبران کار تو داری و بس
با رخ تو کیست عقل جز که یکی بلفضول
با لب تو کیست جان جز که یکی بلهوس
کفر معطل نمود زلفت و دین حکیم
نان موذن ببرد رویت و آب عسس
با رخ و با زلف تو در سر بازار عشق
فتنه به میدان درست عافیت اندر حرس
روی تو از دل ببرد منزلت و قدر ناز
موی تو از جان ببرد توش و توان و هوس
جزع تو بر هم گسست بر همه مردان زره
لعل تو در هم شکست بر همه مرغان قفس
در بر تو با سماع بی خطران چون نجیب
بر در تو با خروش بی خبران چون جرس
دایهٔ تو حسن نست میبردت چپ و راست
سایهٔ تو عشق ماست میدودت پیش و پس
هستی دریای حسن از پی او همچنان
نعل پی تست در تاج سر تست خس
کرد مرا همچو صبح روی چو خورشید تو
تا همه بی جان زنم در ره عشقت نفس
تا به هم آورد سر آن خط چون مورچه
بر همه چیزی نشست عشق تو همچون مگس
جان همه عاشقان بر لب تو تعبیهست
ای همه با تو همه بیلب تو هیچکس
انس سنایی بسست خاک سر کوی تو
نور رخ مصطفا بس بود انس انس
سنایی غزنوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۸۷
ای من غلام روی تو تا در تنم باشد نفس
درمان من در دست تست آخر مرا فریاد رس
در داستان عشق تو پیدا نشان عشق تو
در کاروان عشق تو عالم پر از بانگ جرس
نیکو بشناسم ز زشت در عشقت ای حورا سرشت
ار بی تو باشم در بهشت آید به چشمم چون قفس
از نزدت ار فرمان بود جان دادنم آسان بود
دارم ز تو تا جان بود در دل هوا در جان هوس
چشم بسان لالهها اشکم بسان ژالهها
هر ساعت از بس نالهها بر من فرو بندد نفس
ای بت شمن پیشت منم جانم تویی و تن منم
گر کافرم گر مومنم محراب من روی تو بس
هر چند بی گاه و به گه کمتر کنی بر من نگه
زین کرده باشم سال و مه میدان عشقت را فرس
گر حور جنت فیالمثل آید بر من با حلل
من بر تو نگزینم بدل جز تو نخواهم هیچکس
پرهیزم از بدگوی تو زان کمتر آیم سوی تو
پس چون کنم کان کوی تو یک دم نباشد بی عسس
درمان من در دست تست آخر مرا فریاد رس
در داستان عشق تو پیدا نشان عشق تو
در کاروان عشق تو عالم پر از بانگ جرس
نیکو بشناسم ز زشت در عشقت ای حورا سرشت
ار بی تو باشم در بهشت آید به چشمم چون قفس
از نزدت ار فرمان بود جان دادنم آسان بود
دارم ز تو تا جان بود در دل هوا در جان هوس
چشم بسان لالهها اشکم بسان ژالهها
هر ساعت از بس نالهها بر من فرو بندد نفس
ای بت شمن پیشت منم جانم تویی و تن منم
گر کافرم گر مومنم محراب من روی تو بس
هر چند بی گاه و به گه کمتر کنی بر من نگه
زین کرده باشم سال و مه میدان عشقت را فرس
گر حور جنت فیالمثل آید بر من با حلل
من بر تو نگزینم بدل جز تو نخواهم هیچکس
پرهیزم از بدگوی تو زان کمتر آیم سوی تو
پس چون کنم کان کوی تو یک دم نباشد بی عسس