عبارات مورد جستجو در ۵۹۵۱۸ گوهر پیدا شد:
سنایی غزنوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۸۹
ای ز خوبی مست هان هشیار باش
ور ز مستی خفته‌ای بیدار باش
از شراب شوق رویت عالمی
گشته مستانند هان هشیار باش
گر مه میخواره خوانندت رواست
می به شادی نوش و بی تیمار باش
خویشتن‌داری کن اندر کارها
خصم بر کارست هان بر کار باش
گاه بزم افروز عاشق سوز باش
گاه صاحب درد و دردی خوار باش
زینهاری دارم اندر گردنت
زینهار ای بت بران زنهار باش
چون ز خصمان خویشتن داری کنی
دستبردی بر جهان سالار باش
هم چنین از خویشتن داری مدام
تا توانی سر کش و عیار باش
بر در دیوار خود ایمن مباش
بر حذر هان از در و دیوار باش
کار تو باید که باشد بر نظام
کارهای عاشقان گو زار باش
گر سنایی از تو برخوردار نیست
تو ز بخت خویش برخوردار باش
سنایی غزنوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۹۰
ای سنایی دل بدادی در پی دلدار باش
دامن او گیر و از هر دو جهان بیزار باش
دل به دست دلبر عیار دادن مر ترا
گر نبود از عمری اندر عشق او عیار باش
بر امید آنکه روزی بوس یابی از لبش
گر بباید بود عمری در دهان مار باش
چشم را بیدار دار اندر غم او زان کجا
دل نداری تا ترا گویم به دل بیدار باش
گر میی خواهی که نوشی صبر کن در صد خمار
ور گلی خواهی که بویی در پی صد خار باش
گر نیابی خضروار آب حیات اندر ظلم
عیب ناید زان تو در جستن سکندروار باش
شمع با انوار جانانست و تو پروانه‌ای
دشمن جان و غلام شمع با انوار باش
کار پروانه‌ست گرد شمع خود را سوختن
تو نه آخر کمتر از پروانه‌ای در کار باش
مستی و عشق حقیقی را به هشیاری شمر
نزد نادان مست و نزد زیرکان هشیار باش
سنایی غزنوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۹۱
ای دل اندر نیستی چون دم زنی خمار باش
شو بری از نام و ننگ و از خودی بیزار باش
دین و دنیا جمله اندر باز و خود مفلس نشین
در صف ناراستان خود جمله مفلس وار باش
تا کی از ناموس و رزق و زهد و تسبیح و نماز
بندهٔ جام شراب و خادم خمار باش
می پرستی پیشه‌گیر اندر خرابات و قمار
کمزن و قلاش و مست و رند و دردی خوار باش
چون همی دانی که باشد شخص هستی خصم خویش
پس به تیغ نیستی با خلق در پیکار باش
طالب عشق و می و عیش و طرب باش و بجوی
چون به کف آمد ترا این روز و شب در کار باش
با سرود و رود و جام باده و جانان بساز
وز میان جان غلام و چاکر هر چار باش
از سر کوی حقیقت بر مگرد و راه عشق
با غرامت همنشین و با ملامت یار باش
سنایی غزنوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۹۲
ای پسر میخواره و قلاش باش
در میان حلقهٔ اوباش باش
راه بر پوشیدگی هرگز مرو
بر سر کویی که باشی فاش باش
مهر خوبان بر دل و جان نقش کن
سال و مه این نقش را نقاش باش
کم زنان را غاشیه بر دوش گیر
مجلس میخواره را فراش باش
گر نداری رو ز درگاه قدر
چاکر اینانج یا بکتاش باش
میر میران گر نباشی باک نیست
چون سنایی بندهٔ یکتاش باش
سنایی غزنوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۹۴
ای سنایی جان ده و در بند کام دل مباش
راه رو چون زندگان چون مرده بر منزل مباش
چون نپاشی آب رحمت نار زحمت کم فروز
ور نباشی خاک معنی آب بی حاصل مباش
رافت یاران نباشی آفت ایشان مشو
سیرت حق چون نباشی صورت باطل مباش
در میان عارفان جز نکتهٔ روشن مگوی
در کتاب عاشقان جز آیت مشکل مباش
در منای قرب یاران جان اگر قربان کنی
جز به تیغ مهر او در پیش او بسمل مباش
گر همی خواهی که با معشوق در هودج بوی
با عدو و خصم او همواره در محمل مباش
گر شوی جان جز هوای دوست رامسکن مشو
ور شوی دل جز نگار عشق را قابل مباش
روی چون زی کعبه کردی رای بتخانه مکن
دشمنان دوست را جز حنظل قاتل مباش
در نهاد تست با تو دشمن معشوق تو
مانع او گر نه‌ای باری بدو مایل مباش
سنایی غزنوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۹۷
برخیز و برو باده بیار ای پسر خوش
وین گفت مرا خوار مدار ای پسر خوش
باده خور و مستی کن و دلداری و عشرت
و اندوه جهان باد شمار ای پسر خوش
رنج و غم بیهوده منه بر دل و بر جان
و آن چت بنخارد بمخار ای پسر خوش
خواهی که بود خاک درت افسر عشاق
در باده فزون کن تو خمار ای پسر خوش
ناموس خرد بشکن و سالوس طریقت
وز هر دو برآور تو دمار ای پسر خوش
زهد و گنه و کفر و هدی را همه در هم
در باز به یک داو قمار ای پسر خوش
تا زنده شود مجلس ما از رخ و زلفت
در مجلس ما مشک و گل آر ای پسر خوش
از جان و جوانی نبود شاد سنایی
تا دل نکند بر تو نثار ای پسر خوش
صد سجدهٔ شکر از دل و از جان به تو آرد
او را ز چه داری تو فگار ای پسر خوش
سنایی غزنوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۰۴
ز جزع و لعلت ای سیمین بناگوش
دلم پر نیش گشت و طبع پر نوش
دو جادوی کمین ساز کمان کش
دو نقاش شکر پاش گهر نوش
که پیش این و آن جان را و دل را
هزاران غاشیه ست امروز بر دوش
چو بینمت آن دو تا لعل پر از کبر
چو بینمت آن دو تا جزع پر از جوش
بدین گویم زهی خاموش گویا
بدان گویم زهی گویای خاموش
بسا زهاد گیتی را که بردی
بدان لبهای چون می مایهٔ هوش
بسا شیران عالم را که دادی
ز چشم آهوانه خواب خرگوش
زنی گل را و مل را خاک در چشم
چو اندر مجلس آیی زلف بر دوش
ز مستی باز کرده بند کرته
ز شوخی کج نهاده طرف شب پوش
ز جزعت خانه خانه دل شود خون
ز لعلت چشمه چشمه خون شود نوش
گریزد در عدم هر روز و هم شب
ز شرم روی و مویت چون دی و دوش
تو جانی گر نه‌ای د ربر عجب نیست
که جان در جان در آید نه در آغوش
نگارا از سر آزاد مردی
حدیث دردناک بنده بنیوش
مرا چون از ولی بخریده‌ای دی
کنونم بر عدو امروز مفروش
مرا گفتی فراموشم مکن نیز
تو روی از بهر این مخراش و مخروش
که گشت از بهر یاد جزع و لعلت
سنایی را فراموشی فراموش
سنایی غزنوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۰۶
ای جور گرفته مذهب و کیش
این کبر فرو نه از سر خویش
جز خوب مگو از آن لب خوب
جز خوبی و لطف هیچ مندیش
تا دور شدی ز پیش چشمم
عشقت چه غم نهاده از پیش
هر ساعت صبر من بود کم
هر ساعت درد من بود بیش
از کیش و طریقتم چه پرسی
عشقست مرا طریقت و کیش
گفتم بزیم به کام با تو
هرگز نزید به کام درویش
سنایی غزنوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۱۰
تا به بستانم نشاندی بر بساط انبساط
ناگهانم در برآوردی و ماندی در بساط
برگشاد از قهر و لطف لشکر قهرت کمین
تا به دلها درنگون شد رایت انس و نشاط
من ز بهر دوستی را جان و دل کردم سبیل
تا بوم کارم جهاد و تا زیم شغلم رباط
اختلاط عشق تو با جان من باشد همی
تا بود خون مرا با خاک روزی اختلاط
در سرای دوستی آن به که فرشی افگنم
خشت او باشد ز جان و خون او باشد ملاط
تا اگر باری نباشم بر بساط دوستان
خاک باشم زیر پای چاکران اندر سماط
احتیاط و حزم کردم در بلا و درد عشق
تیغ تقدیر آمد و شد پاک حزم و احتیاط
ره ندانم جز به لطفت گر کنی لطفی سزاست
ره نداند جو به پستان طفل خرد اندر قماط
هر که بگذارد صراط آید به درگاه بهشت
من نمی‌بینم بهشت و بیش رفتم صد صراط
از دل آمد بر سنایی کس مباد اندر جهان
گر نماند بر بساط قرب شاهان بی نشاط
سنایی غزنوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۱۲
خویشتن داری کنید ای عاشقان با درد عشق
گر چه ما باری نه‌ایم از عشقبازی مرد عشق
ما همه دعوی کنیم از عشق و عشق از ما به رنج
عاشق آن باید که از معنی بود در خورد عشق
عشق مردی هست قائم گر بر و جانها برد
پاکبازی کو که باشد عاشق و هم برد عشق
گرد عشق آنگاه بینی کاب رخ را کم زنی
آب رخ در باز تا روزی رسی در گرد عشق
خیره سر تا کی زنی همچون زنان لاف دروغ
ناچشیده شربت وصل و ندیده درد عشق
ای سنایی توبه باید کردن از معنی ترا
گر بر آید موکب رندان و بردا برد عشق
سنایی غزنوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۱۳
تا دل من صید شد در دام عشق
باده شد جان من اندر جام عشق
آن بلا کز عاشقی من دیده‌ام
باز چون افتاده‌ام در دام عشق
در زمانم مست و بی‌سامان کند
جام شورانگیز درد آشام عشق
من خود از بیم بلای عاشقی
بر زبان می‌نگذرانم نام عشق
این عجب‌تر کز همه خلق جهان
نزد من باشد همه آرام عشق
جان و دین و دل همی خواهد ز من
این بدست از سوی جان پیغام عشق
جان و دین و دل فدا کردم بدو
تا مگر یک ره برآید کام عشق
سنایی غزنوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۱۴
از حلال و از حرام گذشتست کام عشق
هستی و نیستی ست حلال و حرام عشق
تسبیح و دین و صومعه آمد نظام زهد
زنار و کفر و میکده آمد نظام عشق
خالیست راه عشق ز هستی بر آن صفت
کز روی حرف پردهٔ عشقست نام عشق
بر نظم عشق مهره فرو باز بهر آنک
از عین و شین و قاف تبه شد قوام عشق
چندین هزار جان مقیمان سفر گزید
جانی هنوز تکیه نزد در مقام عشق
این طرفه‌تر که هر دو جهان پاک شد ز دست
با این هنوز گردن ما زیر وام عشق
برخاست اختیار و تصرف ز فعل ما
چون کم زدیم خویشتن از بهر کام عشق
اندر کنشت و صومعه بی‌بیم و بی‌امید
درباختیم صد الف از بهر لام عشق
برداشت پرده‌های تشابه ز بهر ما
تا روی داد سوی دل ما پیام عشق
مستی همی کنم ز شراب بلا ولیک
هر روز برترست چنین ازدحام عشق
آزاده مانده‌ایم ز کام و هوای خویش
تا گشته‌ایم از سر معنی غلام عشق
دامست راه عشق و نهاده به شاهراه
با دام و بند خلق سنایی به دام عشق
زان دولتی که بی‌خبران را نصیبه‌ایست
کم باد نام عاشق و گم باد نام عشق
چون یوسف سعید بفرمودم این غزل
بادا دوام دولت او چون دوام عشق
سنایی غزنوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۱۶
من کیستم ای نگار چالاک
تا جامه کنم ز عشق تو چاک
کی زهره بود مرا که باشم
زیر قدم سگ ترا خاک
صد دل داری تو چون دل من
آویخته سرنگون ز فتراک
در عشق تو غم مرا چو شادی
وز دست تو زهر همچو تریاک
در راه رضای تو به جانت
گر جان بدهم نیایدم باک
از هر چه برو نشان تو نیست
بیزار شدستم از دل پاک
شوریده سر دو زلف تو هست
شور دل مردم هوسناک
در کار تو شد سر سنایی
زین نیست ترا خبر هماناک
سنایی غزنوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۲۰
هر شب نماز شام بود شادیم تمام
کاید رسول دوست هلا نزد ما خرام
خورشید هر کسی که شب آید فرو رود
خورشید ما برآید هر شب نماز شام
روز فراق رفت و برآمد شب وصال
ای روز منقطع شو و ای شب علی الدوام
ای دوست تا تو باشی اندوه کی بود
تا جان بود به تن تو خداوند و من غلام
هر گه که خدمت آیم ای دوست پیش تو
شادی حلال گردد اندوه و غم حرام
سنایی غزنوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۲۵
بستهٔ یار قلندر مانده‌ام
زان دو چشمش مست و کافر مانده‌ام
تا همه رویست یارم همچو گل
من همه دیده چو عبهر مانده‌ام
بر دم مار آمدم ناگاه پای
زان چو کژدم دست بر سر مانده‌ام
در هوای عشق و بند زلف او
هم معطل هم معطر مانده‌ام
بر امید آن دوتا مشکین رسن
پای تا سر همچو چنبر مانده‌ام
چنگ در زنجیر زلفینش زدم
لاجرم چون حلقه بر در مانده‌ام
دورم از تو تا به روزی چشم و دل
در میان آب و آذر مانده‌ام
از خیال او و اشک خود مقیم
دیده در خورشید و اختر مانده‌ام
هم ز چشمت وز دلت کز چشم و دل
اندر آبان و در آذر مانده‌ام
دخل و خرج روز شب را در میان
در سیه رویی چو دفتر مانده‌ام
افسری ننهاد ز آتش بر سرم
تا چنین نی خشک و نی تر مانده‌ام
سالها شد تا از آن آتش چو شمع
مرده فرق و زنده افسر مانده‌ام
مفلس و مخلص منم زیرا مرا
دل نماند و من ز دلبر مانده‌ام
عیسی اندر آسمان خر با زمین
من نه با عیسی نه با خر مانده‌ام
بی منست او تا سنایی با منست
با سنایی زین قبل درمانده‌ام
سنایی غزنوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۲۶
تا بر آن روی چو ماه آموختم
عالمی بر خویشتن بفروختم
پاره کرده پردهٔ صبر و صلاح
دیدهٔ عقل و بصر بردوختم
رایت عشق از فلک بفراختم
تا چراغ وصل را افروختم
با بت آتش رخ اندر ساختم
خرمن طاعت به آتش سوختم
اسب در میدان وصلش تاختم
کعبهٔ وصلش ز هجران توختم
جامهٔ عفت برون انداختم
رندی و ناراستی آموختم
سنایی غزنوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۲۷
از همت عشق بافتوحم
پا بستهٔ عشق بلفتوحم
بربود ز بوی زلف عقلم
بفزود ز آب روی روحم
از موی سیاه اوست شامم
وز روی نکوی او صبوحم
یک بوسه ازو بیافتم بس
آن بود ز عشق او فتوحم
زان بوسهٔ همچو آب حیوان
اکنون نه سناییم که نوحم
نی نی که برفت نوح آخر
من نوح نیم که روح روحم
آن روز گریخت از سنایی
آن توبه که گفت من نصوحم
سنایی غزنوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۲۸
دگر بار ای مسلمانان به قلاشی در افتادم
به دست عشق رخت دل به میخانه فرستادم
چو در دست صلاح و خیر جز بادی نمی‌دیدم
همه خیر و صلاح خود به باد عشق در دادم
کجا اصلی بود کاری که من سازم به قرایی
که از رندی و قلاشی نهادستند بنیادم
مده پندم که در طالع مرا عشقست و قلاشی
کجا سودم کند پندت بدین طالع که من زادم
مرا یک جام باده به ز چرخ اندر جهان توبه
رسید ای ساقیان یک ره به جام باده فریادم
نیندوزم ز کس چیزی چنان فرمود جانانم
نیاموزم ز کس پندی چنین آموخت استادم
ز رنج و زحمت عالم به جام می در آویزم
که جام می تواند برد یک دم عالم از یادم
الا ای پیر زردشتی به من بربند زناری
که من تسبیح و سجاده ز دست و دوش بنهادم
سنایی غزنوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۲۹
تا من به تو ای بت اقتدی کردم
بر خویش به بی دلی ندی کردم
از بهر دو چشم پر ز سحر تو
دین و دل خویش را فدی کردم
آن وقت بیا که من ز مستوری
در شهر ز خویش زاهدی کردم
همچون تو شدم مغ از دل صافی
خود را ز پی تو ملحدی کردم
در طمع وصال تو به نادانی
مال و تن خویش را سدی کردم
کز رفق سنایی اندرین حالت
از راه مغان ره هدی کردم
سنایی غزنوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۳۰
دستی که به عهد دوست دادیم
از بند نفاق برگشادیم
زان زهد تکلفی برستیم
در دام تعلق اوفتادیم
از پیش سجاده بر گرفتیم
طاعات ز سر فرو نهادیم
وز دست ریا فرو نشستیم
در پیش هوا بایستادیم
تن را به عبادت آزمودیم
دل را به امید عشوه دادیم
اندوه به گرد ما نگردد
چون شاد به روی میر دادیم