عبارات مورد جستجو در ۱۰۹۸ گوهر پیدا شد:
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۴۰۶
چند اوقات گرامی صرف آب و گل کنم
در زمین شور تا کی تخم خود باطل کنم
تلخ گردیده است بر من خواب از شرم حضور
کاش خود را می توانستم ازو غافل کنم
از جدایی همچنان چون زلف می لرزد دلم
دست اگر چون خون خود در گردن قاتل کنم
نارسایی کرد آه بی مروت ورنه زود
می توانستم به خود سرو ترا مایل کنم
راه را خوابیده سازد چشم خواب آلودگان
بهر شبگیرست هر خوابی که در منزل کنم
چون گهر با تلخ رویان تازه رو بر می خورم
گرچه از گرد یتیمی بحر را ساحل کنم
می دهد شرم کرم در بحر گوهر غوطه ام
چون صدف گوهر اگر در دامن سایل کنم
گر شود از تیغ او قسمت دم آبی مرا
خاک را خون در جگر چون طایر بسمل کنم
خرده جان از خجالت بر نمی آرد مرا
خونبهای خود مگر در دامن قاتل کنم
من که در دامان صحرا در کنار لیلیم
کار آسانی چو پیش آید مرا مشکل کنم
من که گوش خویش می گیردم ز فریاد سپند
چون بلند آواز خود صائب درین محفل کنم
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۵۲۲
زبان شکوه فرسودی ز چرخ بیوفا دارم
دلی در گرد کلفت چون چراغ آسیا دارم
شکایت می کنم از یار و امید وفا دارم
به این بیگانگی چشم نگاه آشنا دارم
برید از سایه خود سرو و افتاد از قفای او
عنان دل چسان محکم من بی دست و پا دارم
مزن ای شکر بی شرم لاف پاکدامانی
که من چون نیشکر صد جا سر بند ترا دارم
اگر چه خاکسارم، آسمان را گوش می مالم
به این پستی عجب دستی بلندی در دعا دارم
ز فکر خنجر مژگان او بیرون نمی آیم
اگر در سایه بیدم به زیر تیغ جا دارم
خبر شرط است ای دشمن ز خاک آستان او
مکن کوتاه پایم را که دستی در دعا دارم
به مخمل دستگاهان خواب شیرین تلخ می سازد
شکر خوابی که من بر روی فرش بوریا دارم
نسیم کاروان مصرم ای پوشیده بینایی
در بیت الحزن بگشا که بوی آشنا دارم
خدا فرصت دهد در دامن محشر فرو ریزم
گرههایی که در دل از تو ای بند قبا دارم
گذشت آن شاخ گل، نگرفت بیتابانه دامانش
دل پر حسرتی صائب ز تقصیر صبا دارم
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۶۲۰
یاد آن عهد که در بحر سفر می کردم
کمر سعی خود از موج خطر می کردم
چون صدف قطره اشکی که به من می دادند
می زدم بر لب خود مهر و گهر می کردم
یک جهان سوخته دل می شد اگر مهمانم
به دم گرم چراغ همه بر می کردم
گر دو صد قافله مخمور به من بر می خورد
سر خوش از میکده خون جگر می کردم
از چمن محو جمال چمن آرا بودم
چشم پوشیده ز فردوس گذر می کردم
می گرفتند بتان گوش خود از افغانم
در دل سنگ به فریاد اثر می کردم
گر چه دنباله رو قافله دل بودم
خفتگان را به سر پای خبر می کردم
ز آشنایی بی طلسم ره و رسم افتادم
من که از معنی بیگانه حذر می کردم
ای خوش آن عهد که در مصر وجود از مستی
یوسفی بود به هر جای نظر می کردم
این که عمرم همه در مرحله پیمایی رفت
کاش یک بار هم از خویش سفر می کردم
یاد عهدی که به اکسیر قناعت صائب
زهر اگر قسمت من بود شکر می کردم
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۶۲۸
چند از ساده دلی زخم هوس بردارم؟
به که این آینه از پیش نفس بردارم
من که چون برگ خزان بام و پرم ریخته است
به چه امید دل از کنج قفس بردارم؟
آفت حرص ز شمشیر دو دم بیشترست
چون دو دست از سر خود همچو مگس بردارم؟
گل به دشمن نزنند اهل مروت، ورنه
من نه آنم که زبونی ز عسس بردارم
راه خوابیده ز بیدار دلان می گردد
دست اگر از دهن خود چو جرس بردارم
عشق خواهد ز هوس کرد سبکبار مرا
از ره سیل چه افتاده که خس بردارم؟
آنقدر مهلت از ایام توقع دارم
که از آیینه دل زنگ هوس بردارم
زان بود بستر و بالین من از گل چو نسیم
که خس و خار ز راه همه کس بردارم
در شبستان جهان روشن از آنم چون صبح
که غبار از دل عالم به نفس بردارم
بلبلی نیست درین باغ ز من قانعتر
فیض آغوش گل از چاک قفس بردارم
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۶۷۲
خط به اوراق جهان، دیده و نادیده زدیم
پشت دستی به گل چیده و ناچیده زدیم
هر دم از ماتم برگی نتوان آه کشید
چار تکبیر بر این نخل خزان دیده زدیم
حاصل ما ز عزیزان سفر کرده خویش
مشت آبی است که بر آینه دیده زدیم
هدف ناوک دلدوز مکافات شدیم
بر سر خاری اگر پای نفهمیده زدیم
قدم از چشم نمودند سبک رفتاران
ما درین بادیه تن چون ره خوابیده زدیم
خار سیلاب پریشان نظری خواهد شد
بخیه ای کز مژه بر دیده نادیده زدیم
برشکست خزف اکنون دل ما می لرزد
گر چه بر سنگ دوصد گوهر سنجیده زدیم
شد گرانخواب تر از کوشش ما صائب بخت
لگدی چند بر این سبزه خوابیده زدیم
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۸۵۱
ما پرده های گوش خود از هوش کرده ایم
پندی که داده اند به ما گوش کرده ایم
در آبگینه خانه بینش نشسته ایم
لب را ز حرف بیهده خاموش کرده ایم
گر حنظل سپهر به ساغر فشرده اند
با جبهه گشاده چو گل نوش کرده ایم
دارد چو تاک اگر رگ خامی شراب ما
تقصیر سعی ماست که کم جوش کرده ایم
بر خار خشک اگر نظر ما فتاده است
از یک نگاه، لاله بناگوش کرده ایم
داریم یاد هر که به ما کرده نیکویی
نیکی به هر که کرده فراموش کرده ایم
مگذار دست غیر به گردن رسد ترا
ما صبح را ز آه، سیه پوش کرده ایم
ما را اگر چو خامه ببرند سر، رواست
احباب را به نامه فراموش کرده ایم
صائب حرام باد به ما ذوق گفتگو
گر اینچنین سخن ز کسی گوش کرده ایم
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۹۸۸
عاشق صادق نیندیشد ز آتش تاختن
زر خالص را محابا نیست از بگداختن
روزگاری را که کردم صرف تسخیر بتان
می توانستم دو عالم را مسخر ساختن
آبرویی را که کردم صرف این بی حاصلان
آسیایی می توانستم به دور انداختن
رنگ یکتایی نگیرد رشته چون همتاب نیست
سازگاری نیست با ناسازگاران ساختن
آن که کار سهل ما را در گره انداخته است
می تواند کار عالم را به ابرو ساختن
سرکشان را مهربان خویش کردن مشک است
سهل باشد آسمان را بر زمین انداختن
از بهشت عدن صائب صلح کن با وصل یار
بر امید نسیه نقد عمر نتوان باختن
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۰۱۰
اندکی کوتاه کن زلف بلند خویشتن
تا مبادا ناگه افتی در کمند خویشتن
گر چه این تعلیم بهر من ندارد صرفه ای
تا شوی واقف ز حال مستند خویشتن
لیک می دانم که از فولاد اگر باشد دلت
برنمی آیی به مژگان کشند خویشتن
ناز در تسخیر ما گر می کند استادگی
مشورت کن با دل مشکل پسند خویشتن
حسن چون افتاد شیرین، دل ز خود هم می برد
نیشکر بیرون نمی آید ز بند خویشتن
ز اشتیاق خویش در یک جا نمی گیرد قرار
ای خوشا حسنی که خود باشد سپند خویشتن
شکر این معنی که عیسای زمانت کرده اند
اینقدر غافل مشو از دردمند خویشتن
لب نگه دار از لب ساغر که نادم می شود
هر که اندازد در آب تلخ، قند خویشتن
سعی تا حد توکل دست و پایی می زند
چون به این وادی رسی پر کن سمند خویشتن
پند دل صائب مرا از کوی او آواره کرد
هیچ کافر گوش نگذارد به پند خویشتن!
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۰۱۵
تندخویان می زنند آتش به جان خویشتن
می خورد دل شمع دایم از زبان خویشتن
راه حرف آشنایان سبزه بیگانه بست
اینقدر غافل مباش از گلستان خویشتن
نیست نرگس را چو برگ گل به شبنم احتیاج
دولت بیدار باشد دیده بان خویشتن
چون گل رعنا فریب مهلت دوران مخور
در بهاران بگذران فصل خزان خویشتن
چون صدف ناچار اگر باید لب خواهش گشاد
پیش هر ناشسته رو مگشا دهان خویشتن
سرفرو نارد به چرخ پست فطرت، هر که ساخت
از بلندی های همت آسمان خویشتن
ریزه چین خوان من ذرات و من چون آفتاب
از شفق در خون زنم هر روز نان خویشتن
از زبردستان کسی زه بر کمان من نبست
حلقه بیرون بردم از میدان کمان خویشتن
بلبلان افسرده می گردند صائب، ورنه من
تخته می کردم ز خاموشی دکان خویشتن
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۰۸۴
در سرانجام عمارت عمر خود باطل مکن
در زمین عاریت چون غافلان منزل مکن
تا دل ویرانه ای را می توان تعمیر کرد
نقد اوقات گرامی صرف آب و گل مکن
جز زمین گیری ندارد پله عشق مجاز
آشیان چون قمریان بر سر و پا در گل مکن
چشم اگر داری که پا در دامن منزل کشی
همرهی در قطع ره با مردم کاهل مکن
نقد جان را عاقبت تسلیم چون خواهی نمود
از تپیدن بیش ازین خون در دل قاتل مکن
نقل زاد آخرت با دست تنها مشکل است
بخل در برگ و نوا زنهار با سایل مکن
بی نگهبان نفس سرکش می شود مطلق عنان
از کمین خویشتن صیاد را غافل مکن
صرف باطل ساختی سر جوش ایام حیات
باری این ته جرعه اوقات را باطل مکن
شمع از آتش زبانی سر به جای پا نهاد
از سبک مغزی زبان بازی به یک محفل مکن
یک جهت شو در طریق عشق چون مردان مرد
بیش ازین اوقات صائب صرف لاطایل مکن
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۰۸۹
از برای کام دنیا خویش را غمگین مکن
پشت پا زن بر دو عالم، دست را بالین مکن
نخل نوخیز تو بهر بوستان دیگرست
ریشه محکم در زمین عاریت چندین مکن
چشم خواب آلود را در گوشه نسیان گذار
راه دوری پیش داری بار خود سنگین مکن
اشک خونین در قفا دارد وداع رنگ و بو
خانه ای کز وی برون خواهی شدن رنگین مکن
می چکد خون از سر شمشیر حشر انتقام
پنجه از خون ضعیفان سرخ چون شاهین مکن
تیشه ای داری چو آه آتشین در آستین
سنگ راهت گر شود کوه گران، تمکین مکن
هر چه پیشت آورد قسمت، به آن خرسند باش
از برای زیستن اندازه ای تعیین مکن
خارخار حرص را در پرده دل ره مده
ناقه گردون نورد روح را گرگین مکن
زخم دندان ندامت در کمین فرصت است
کام خود از بوسه شکر لبان شیرین مکن
غنچه مستور می خواهد بهشت روی یار
چشم خود را باز بر رخسار حورالعین مکن
نقد از مرگ ارادی ساز حشر نسیه را
منزل خود را دراز از چشم کوته بین مکن
شکر این تلخرویان نی به ناخن می کند
وقت حاجت جز به خون خود دهن شیرین مکن
نان جو خور، در بهشت سیر چشمی سیر کن
دل چو گندم چاک بهر خوشه پروین مکن
شهپر طاوس را آخر مگس ران می کنند
فخر بر عریان تنان از جامه رنگین مکن
در نمی گیرد به ارباب خرد افسون عشق
گر نه ای بیکار، خون مرده را تلقین مکن
آب صاف و تیره صائب دشمن آیینه است
سینه خود را غبارآلود مهر و کین مکن
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۰۹۰
تا نگردد چهره نوخط زلف را کوته مکن
ای ستمگر رشته امید ما کوته مکن
می شود جان تازه از آواز پای آشنا
از مزار کشتگان خویش پا کوته مکن
کشتی بی بادبان کمتر به ساحل می رسد
دست از دامان مردان خدا کوته مکن
سرسری از فیض صحرای طلب نتوان گذشت
از شتاب این راه را ای رهنما کوته مکن
بی کشش نتوان به پای آهن این ره را برید
دست خود ای سوزن از آهن ربا کوته مکن
می گشاید از دعا هر عقده مشکل که هست
مشکلی چون رودهد دست از دعا کوته مکن
شمع را فانوس از آفات می دارد نگاه
دست از دامان آن گلگون قبا کوته مکن
شکر این معنی که داری در حریم غنچه راه
از قفس پای خود ای باد صبا کوته مکن
می شود صائب دعا در دامن شب مستجاب
دست خود زنهار ازان زلف دوتا کوتاه مکن
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۰۹۱
چون دو تا شد قدت از پیری گرانجانی مکن
بیش ازین استادگی با اسب چوگانی مکن
پیش دریا قطره را نعل سفر در آتش است
در گهر این قطره را زین بیش زندانی مکن
همچو اوراق خزان اسباب دنیا رفتنی است
خواب را بر چشم خود تلخ از نگهبانی مکن
گر شب خود را نسازی از دل بیدار روز
روز را چون شب ز خواب روز ظلمانی مکن
صورت دیوار می سازد ترا تن پروری
تکیه از غفلت به دیوار تن آسانی مکن
مرغ زیرک دام را در دانه می بیند عیان
در حضور موشکافان سبحه گردانی مکن
گریه را باشد اثرهای نمایان در سحر
با زمین پاک بخل از دانه افشانی مکن
زیر گردون ماهرویی نیست بی داغ کلف
پیش این ناشسته رویان مشق حیرانی مکن
تیزتر گردد ز سوهان تیغ های بی امان
بی سبب در کار مبرم چین پیشانی مکن
پاس دار از شور چشمان سنبل فردوس را
در میان جمع، اظهار پریشانی مکن
حرف حق با باطلان گفتن ندارد حاصلی
در زمین شور صائب دانه افشانی مکن
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۲۸۹
نیست امروز ز مژگان گهرافشانی من
گریه شسته است به طفلی خط پیشانی من
زلف چون حاشیه بر گرد سرش می گردد
در کتابی که بود شرح پریشانی من
چون رگ سنگ، زمین گیر گران پروازی است
مژه در دیده آسوده حیرانی من
می دهد حیرت سرشار من از حسن تو یاد
رتبه گنج عیان است ز ویرانی من
هر چه در خاطر من می گذرد می دانند
سادگی آینه بسته است به پیشانی من
در خزان ناله رنگین بهاران دارند
بلبلان چمن از سلسله جنبانی من
شعله شوخ به فانوس مقید نشود
اطلس چرخ بود داغ ز عریانی من
شرر از سنگ برون آمد و من در خوابم
سنگ بر سینه زند دل ز گرانجانی من
گر چه تلخ است درین باغ مذاقم صائب
گوش گل، تنگ شکر شد ز غزلخوانی من
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۳۳۶
بپوش چشم ز وضع جهان و عشرت کن
ببند در به رخ کاینات و وحدت کن
نه ای شریفتر از کعبه، ای لباس پرست
به جامه ای که به سالی رسد قناعت کن
چه گل در آب به تعمیر کعبه می گیری؟
خراب گشته دلی را برو عمارت کن
ز اشک و چهره ترا داده اند آب و زمین
برای توشه فردای خود زراعت کن
چو آفتاب به قرصی اگر رسد دستت
ز گرد خوان فلک، ذره ذره قسمت کن
دمادم است که طبل رحیل ساز شده است
به هر تپیدن دل فکر کار رحلت کن
لباس عافیتی به ز خاکساری نیست
به این لباس سبک از جهان قناعت کن
چو سرو و بید به برگ از چمن مشو قانع
مگر به میوه توانی رسید، غیرت کن
فریب شهرت کاذب مخور چو بی دردان
به جای تربت مجنون مرا زیارت کن
نمک به دیده من شورفکر ریخته است
ترا که درد سخن نیست خواب راحت کن
حریف سنگ حادث نمی شوی صائب
درآ به عالم بی حاصلی، فراغت کن
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۳۶۹
خاکم به چشم در نگه واپسین مزن
زنهار بر چراغ سحر آتشین مزن
افتاده را دوباره فکندن کمال نیست
آن را که خاک راه تو شد بر زمین مزن
کافی است بهر سوختنم یک نگاه گرم
آتش به جانم از سخن آتشین مزن
بگذار چشم فتنه خوابیده را به خواب
ناخن به داغ سینه اندوهگین مزن
انصاف نیست آیه رحمت شود عذاب
چینی که حق زلف بود بر جبین مزن
چون شیشه توتیا شود از سنگ فارغ است
بر سنگ خاره شیشه ما بیش ازین مزن
خواهی که گیرد از تو سپهر برین حساب
زنهار ناشمرده قدم بر زمین مزن
صائب به گوشه دل خود تا توان خزید
زنهار حلقه بر در خلق برین مزن
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۳۸۴
غیرت کن و ز آه برافروز شمع خویش
دریوزه فروغ ز شمس و قمر مکن
خواهی که چون شکوفه ازین باغ برخوری
با خاک ره مضایقه سیم و زر مکن
پای حنا گرفته به جایی نمی رسد
از خود برون نیامده عزم سفر مکن
تا دیده ات ز نور یقین غیبت بین شود
در عیب مردم و هنر خود نظر مکن
این آن غزل که اهلی شیرین کلام گفت
می در پیاله نوبت من بیشتر مکن
در کارزار عشق حدیث جگر مکن
با تیغ آفتاب ز شبنم سپر مکن
بی بادبان سفینه به ساحل نمی رسد
زنهار ترک ناله و آه سحر مکن
جوش بهار آبله در خار بسته است
ای سست رگ، ملاحظه از نیشتر مکن
خون را نشسته است به خون هیچ ساده دل
می در پیاله من خونین جگر مکن
از ماجرای پشه و نمرود پند گیر
در هیچ دشمنی به حقارت نظر مکن
گر آه سردی از جگر اینجا کشیده ای
از آفتابروی قیامت حذر مکن
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۳۸۵
بیجا سخن چو طوطی شکرشکن مکن
آیینه گر به حرف درآید سخن مکن
تا ممکن است جامه احرام ساختن
دستار صبح را کفن خویشتن مکن
پیوند دوستی ببر از سرو قامتان
روی زمین ز گریه حسرت چمن مکن
در خون فتاد نان عقیق از تلاش نام
بگذار نام را و سفر از یمن مکن
قصری که از فروغ تجلی است زرنگار
از دود دل، سیاه چو بیت الحزن مکن
از پا درآر دشمن خود را و خاک شو
در انتقام پیروی کوهکن مکن
در دیده ستاره نمک ریخت انتظار
زین بیش در زمین غریبی وطن مکن
صائب حیا ز دیده نرگس به وام گیر
گستاخ چشم باز به روی چمن مکن
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۳۸۶
عرض صفا به اهل هنر می کنی مکن
پیش کلیم دست بدر می کنی مکن
صدق عزیمت است دلیل ره طلب
تو سست عزم، عزم دگر می کنی مکن
قطع ره طلب به تأمل نمی شود
در پیش پای خویش نظر می کنی مکن
چون سیل، بی ملاحظگی خضر این ره است
این راه را به قاعده سر می کنی مکن
فکر و خیال محرم این شاهراه نیست
هر دم خیال (و) فکر دگر می کنی مکن
بی جذبه آفتاب دلیلت اگر شود
از خود سفر به نور شرر می کنی مکن
در ره شکنجه ای بتر از کفش تنگ نیست
با خوی بد هوای سفر می کنی مکن
در قلزمی که یکجهتان دم نمی زنند
هر دم زدن هوای دگر می کنی مکن
آزادگان چو سرو به یک جامه قانعند
هر روز یک لباس به بر می کنی مکن
از رشک عشق، غیرت حسن است بیشتر
در ماه و آفتاب نظر می کنی مکن
اکنون که برد بی خبری هر چه داشتیم
ما را ز حال خویش خبر می کنی مکن
پاس شکوه فقر و قناعت نگاه دار
در پیش گنج، دست به زر می کنی مکن
صائب یکی ز حلقه به گوشان زلف توست
او را نظر به چشم دگر می کنی مکن
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۴۲۶
دزدیده در آن ابروی پیوسته نظر کن
زنهار ازین دزد کمربسته حذر کن
در رشته بی طاقت جان تاب نمانده است
شیرازه اوراق دل آن موی کمر کن
دزدان دل شب دست به تاراج برآرند
در دور خط از خال رخ یار حذر کن
از دامن خواهش بفشان گرد تعلق
چون موج میان باز به دریای خطر کن
تا افسر شاهان جهان تخت تو گردد
از بحر به یک قطره قناعت چو گهر کن
در قبضه خاک آن گهر پاک نگنجد
گر عارفی از کعبه و بتخانه گذر کن
کمتر نتوان بود درین باغ ز شبنم
صائب سری از روزن خورشید بدر کن