عبارات مورد جستجو در ۱۰۶۳ گوهر پیدا شد:
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۷۷۶
دل نیاسود از تردد تا نشد منزل سفید
کرد ما را رو سفید آخر، که روی دل سفید!
بوی پیراهن نیامد، پیر کنعان تا نکرد
از دو چشم خود در دولتسرای دل سفید
چشم ما آب سیاه آورد از بس انتظار
تا شد از دامان صحرای طلب منزل سفید
حلقه بیرون در آتش است از نور شمع
چون سپند ما تواند شد درین محفل سفید؟
شد زلخت دل یکی صد آبروی چشم ما
کرد گوهر روی این دریای بی حاصل سفید
در جواب تلخ دادن ترشرویی می کنند
چون شود در عهد این بی حاصلان سایل سفید؟
همت ما صرف در پرداز دل شد از جهان
ما همین یک خانه را کردیم ازین منزل سفید
گر به دریا سایه اندازد گلیم بخت ما
در شبستان صدف گوهر شود مشکل سفید
کلک صائب تازه شد تا این غزل را نقش بست
روی دهقان را کند سرسبزی حاصل سفید
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۷۸۰
از صبوری در گشاد کارها بگزین کلید
بر نیاید هیچ قفل محکمی با این کلید
بند دست و پاست سامان جهان، اما به جود
می توان زین قفل آهن ساختن چندین کلید
خواب غفلت بند بر چشم و دلت بنهاده است
ورنه اندر آستین توست ای مسکین کلید
در مصاف سخت رویان جهان سستی مکن
قفل آهن را نمی سازد کسی مومین کلید
گرچه همت می گشاید کارهای سخت را
از دل صد چاک کن دندانه های این کلید
نیست ممکن واشود دل بی سخنهای لطیف
کز نسیم صبح دارد غنچه نسرین کلید
نیست یک مشکل که نگشاید به آه نیمشب
راست می آید به هر قفلی که باشد این کلید
پرده گوش ترا کرده است غفلت آهنین
ورنه هر دم حلقه بر در می زند چندین کلید
با گرانان صائب از راه سبکروحی در آی
بیشتر از چوب می دارد در سنگین کلید
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۱۷۵
رخ بهبود کار خویش آن غافل چسان بیند؟
که بردارد زیوسف چشم و راه کاروان بیند
چراغ پرده در را پیش پا تاریک می باشد
نبیند عیب خود هر کس که عیب دیگران بیند
چه آسوده است از اندیشه باد خزان، برگی
که در فصل بهاران چون گل رعنا خزان بیند
پشیمانی ندارد دل به یار قدردان دادن
چه صورت دارد از سودای یوسف کس زیان بیند؟
به ناخن می کنم داغ جنون را چهره پردازی
خوشا آن کس که ماه نو به روی دوستان بیند
نظر را پایه گر خواهی بلند از آستان مگذر
که هر کس را بود بر صدر جا، در آستان بیند
گناه تیر کجرو را به شست پاک می بندد
هر آن کز نارسایی جرم خود از آسمان بیند
عنان نفس را هر کس تواند داشتن محکم
سمند سرکش افلاک را در زیر ران بیند
زبیم غیر رویش را ندیدم سیر، چون طفلی
که در اثنای گل چیدن جمال باغبان بیند
درین میخانه لاف بیخودی آن را رسد صائب
که از سنگ ملامت نشأه رطل گران بیند
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۱۸۰
زخون دل شراب، از پاره دل کن کباب خود
مبر در پیش هر بی آبرو زنهار آب خود
کف آبی به دست خویش تا ممکن بود خوردن
غبارآلوده منت مکن از کوزه آب خود
اگر داری به زیر خاک چشم خواب آسایش
هم اینجا پاک کن با مردم عالم حساب خود
مشو فارغ زپیچ و تاب تا آسان شود کارت
که جوهر رخنه در فولاد کرد از پیچ و تاب خود
نمی پیچد به دست و پا ره خوابیده چون مارش
به منزل افکند از دوربینی هر که خواب خود
دل نورانی خود را مصفا از علایق کن
نهان در ابر خواهی داشت تا کی آفتاب خود؟
نگردد سبز از خجلت میان مردمان صائب
دریغ از همرهان چون خضر هر کس داشت آب خود
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۳۸۱
قدم از صدق درین مرحله می باید زد
می لعل از قدح آبله می باید زد
می شود دانه انگور به مهلت می ناب
مهر طاقت به لب پر گله می باید زد
فرض عین است بر آزاده روان عزت خار
قطره با چشم درین مرحله می باید زد
سوخت هرکس پی ما سوخته جانان برداشت
آب بر آتش این قافله می باید زد
نیست جز پیچ و خم این مرحله را راه دگر
دست مردانه درین سلسله می باید زد
می شود بزم می از لنگر تمکین بی ذوق
باده با مردم بی حوصله می باید زد
صائب از خار به تعجیل گذشتن ستم است
همه را بر محک آبله می باید زد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۷۵۶
به گرد تربت روشندلان دلیر مگرد
که ابر، سینه خورشید را نسازد سرد
جریده شو که رسد پیشتر به صید مراد
شود چو تیر ز همصحبتان ترکش فرد
به خوردن دل خود از نصیب قانع شو
که آب و نان جهان مرد را کند نامرد
ز خار راه پر و بال می دهد سامان
چو گردباد شود رهروی که تنهاگرد
به جای خون ز رگ و ریشه اش برآید دود
اگر چنین دل پرخون من فشارد درد
چه حاجت است به شمشیر، تیزدستان را؟
که هست در کف دشمن مرا سلاح نبرد
ز اهل درد مس من طلای خالص شد
که کیمیای وجودست دیدن رخ زرد
به سرکشی مشو از خصم خاکسار ایمن
که خط برآورد از روی همچو آتش گرد
اگر چه دیر به جوش آمدم به این شادم
که هرچه دیر شود گرم، دیر گردد سرد
ز ماه چهره آفاق گشت مهتابی
که از طمع نشود رنگ هیچ کافر زرد!
عجب که رخنه کند عیش در دل صائب
که داغ بر سر داغ است و درد بر سر درد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۷۶۰
تو آن نه ای که ره از خود بدر توانی برد
نمرده از سر خود دردسر توانی برد
کمر نبسته به قصد هلاک خود چون شمع
کجا ز بزم جهان تاج زر توانی برد؟
ز شاخ خشک تو آن روز گل توانی چید
که در بهار سری زیر پر توانی برد
ترا ستیزه به گردون خوش است در وقتی
که التجا به سپهر دگر توانی برد
به داغ عشق اگر آشنا شوی امروز
در آفتاب قیامت بسر توانی برد
گره نکرده نفس را به سینه چون غواص
کجا ز بحر حقیقت گهر توانی برد؟
نه آنچنان ز خود افتاده ای تو غافل دور
که ره به منزل اصلی دگر توانی برد
اگر به خشک لبی چون صدف شوی قانع
به خانه نهر ز آب گهر توانی برد
تو کز صفای دل خویش عاجزی صائب
کلف چگونه ز روی قمر توانی برد؟
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۷۷۷
ز خویشتن سفری اختیار خواهم کرد
دل پیاده خود را سوار خواهم کرد
میان راه چو عیسی نمی کنم منزل
ازین گریوه به همت گذار خواهم کرد
لباس عاریت نوبهار ریختنی است
چو عنبر از نفس خود بهار خواهم کرد
ز اشک روی زمین را چو دامن افلاک
پر از ستاره شب زنده دار خواهم کرد
اگر حیات بود، نقد هستی خود را
نثار سوختگان چون شرار خواهم کرد
مرا به همت مردان دستگیر شوید!
که دست در کمر کوهسار خواهم کرد
اگر کند خرد شیشه دل گرانجانی
به رطلهای گران سنگسار خواهم کرد
رسد به دامن آن آفتاب اگر دستم
چو صبح، زندگی خود دوبار خواهم کرد
همین قدر که سرم زین شراب گرم شود
نگاه کن که چه با روزگار خواهم کرد!
چو صبح یک دو نفس کز حیات من باقی است
به آفتاب جبینان نثار خواهم کرد
اگر دهند به من باغ خلد را صائب
حضور گوشه دل اختیار خواهم کرد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۴۰۳
در خویش چو گردون نکنی تا سفری چند
از ثابت وسیارنیابی نظری چند
از خانه زنبور حوادث نخوری شهد
تا در رگ جانت ندود نیشتری چند
شیرازه دریای حلاوت رگ تلخی است
شکرانه هر تلخ بنوشان شکری چند
در سایه دیوار سلامت ننشیند
از سنگ ملامت نخورد هرکه سری چند
از خود نشناسان مطلب دیده حق بین
حق را چه شناسند ز خود بیخبری چند
هر چند دل از شکوه سبکبار نگردد
چون شعله برون می دهم از دل شرری چند
از لال هرانگشت زبانی است سخن گوی
یک در چو شود بسته گشایند دری چند
سرچشمه این بادیه از زهره شیرست
زنهار مشو همسفر بیجگری چند
هر چند رهایی ز قفس قسمت من نیست
آن نیست که برهم نزنم بال وپری چند
بنمای به صاحب نظری گوهر خود را
عیسی نتوان گشت به تصدیق خری چند
من کار به عیب وهنر خلق ندارم
گوعیب بر آرند ز من بی هنری چند
دست تو نگردد صدف گوهر شهوار
تا سر ننهی در سر موج خطری چند
صائب سر خورشید به فتراک نبندی
برخواب شبیخون نزنی تاسحری چند
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۴۵۰
از قید فلک برزده دامن بگریزید
چون برق ازین سوخته خرمن بگریزید
یک اوج به اندازه پرواز شررنیست
درسینه سنگ ودل آهن بگریزید
چون اخگردل زنده ازین سردمزاجان
در پرده خاکستر گلخن بگریزید
چون برق مگردید مقید به خس وخار
از باغ جهان برزده دامن بگریزید
هر جا که کند گرد غم از دورسیاهی
زیر علم باده روشن بگریزید
ماتمکده خاک سزاوار وطن نیست
چون سیل ازین دشت به شیون بگریزید
از ناوک دلدوز قضا امن مباشید
هرچندکه در دیده سوزن بگریزید
چون شبنم گل برسردستیدقضا را
چون آب اگر در دل آهن بگریزید
چون صائب اگر زخم نهانی است شما را
زنهار که از دیده سوزن بگریزید
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۴۵۸
از حلقه های زنجیر سودا چه باک دارد
از گوشمال گرداب دریا چه باک دارد
همواری از خطرها دیوارآهنین است
از ترکتاز سیلاب دریا چه باک دارد
زخم زبان ندارد رنگی ز سخت رویان
از شیشه شکسته خارا چه باک دارد
طبع کریم خواهد تقریب بهر ریزش
از ساغر تهی چشم مینا چه باک دارد
ایمن ز بر گریزست آن را که نیست برگی
از چشم تنگ سوزن عیسی چه باک دارد
دلهای پینه بسته آسوده از گزندست
از رفتن عزیزان دنیا چه باک دارد
پرواز گوشه گیران بالاتراز سپهرست
از سربلندی قاف عنقا چه باک دارد
در پیش رحمت حق گرد گنه چه باشد
از سیلهای تیره دریا چه باک دارد
بر عاشقان گواراست صائب عتاب معشوق
از تیغ بازی مهر حربا چه باک دارد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۵۰۷
دل صاف پروای محشر ندارد
که دریاغم از دامن ترندارد
بساز ای خردمند با تیره بختی
که دریا گزیری ز عنبر ندارد
شود تخته مشق هر خاروخس را
چو دریا بزرگی که لنگر ندارد
شود خشک همچون سبو دست آن کس
که باری ز دوش کسی برندارد
ز طعن خسان پاک گوهر نترسد
رگ لعل پروای نشترندارد
دل روشن از انقلاب است ایمن
ز طوفان خطر آب گوهر ندارد
نخواهد سرگرم دستار صائب
که خورشید حاجت به افسر ندارد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۵۲۶
چه کار از یاری دوران برآید
به همت کارها آسان برآید
سرآید چون زمان ناامیدی
به خواب یوسف از زندان برآید
هم از کودک مزاجیهای حرص است
که در صد سالگی دندان برآید
نمی گیرد تنور سردنان را
تن افسرده چون باجان برآید
بود مژگان خونین حاصل عشق
ز دریا پنجه مرجان برآید
چو شبنم هر که خودرا جمع سازد
سبک از گلشن امکان برآید
رهی سرکن خدا را ای سبکدست
که جان از جسم دست افشان برآید
ندارد حاصلی آمیزش خلق
که شمع از انجمن گریان برآید
به صبر از ورطه هستی توان رست
به لنگر کشتی از طوفان برآید
ز زیر پوست هر دل را که مغزی است
چو پسته با لب خندان برآید
چو می باید گذشت آخر ز سامان
خوشا آن سرکه بی سامان برآید
دل از باد مرادعشق صائب
ازین دریای بی پایان برآید
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۷۴۰
فصل شباب رفت ره خانه پیش گیر
کنجی نشین و سبحه صد دانه پیش گیر
چون جغد در خرابه دنیا گره مشو
چون سیل راه بحر ز ویرانه پیش گیر
با عشق پیشگان سخن ار لوح ساده کن
با اهل عقل ابجد طفلانه پیش گیر
نتوان به حق رسید به این پنج روزه عمر
تنگ است وقت، راه صنمخانه پیش گیر
لنگر مکن به دامن مریم مسیح وار
راه فلک به همت مردانه پیش گیر
تاهست در پیاله نم از باغ برمیا
چون می تمام شد ره میخانه پیش گیر
بیرون میا ز خانه به تکلیف هیچ کس
در فقر شیوه های ملوکانه پیش گیر
نتوان به پای هوش رسیدن به هیچ جا
در راه عشق لغزش مستانه پیش گیر
مردان رسیده اند ز کوشش به مدعا
صائب تو نیز کوشش مردانه پیش گیر
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۸۰۳
سبک ز سینه ما ای غبار غم برخیز
ز همنشینی ما می کشی الم برخیز
سر قلم بشکن، مهر کن دهان دوات
به این سیاه دلان کم نشین و کم برخیز
گذشتن از سر گنج گهر سخاوت نیست
کریمی از سر آوازه کرم برخیز
کلید گلشن فردوس دست احسان است
بهشت می طلبی از سر درم برخیز
بدار عزت موی سفید پیران را
ز جای خویش به تعظیم صبحدم برخیز
درین دو وقت، اجابت گشاده پیشانی است
دل شب از نتوانی سپیده دم برخیز
گرفت دامن گل شبنم از سحر خیزی
زگرد خواب بشو دست و رو، توهم برخیز
امید فتح و ظفر هست تا علم برجاست
فروغ صبح نخوابانده تا علم برخیز
درین جهان نبود فرصت کمربستن
زخاک تیره کمر بسته چون قلم برخیز
به فکر دوست به بالین گذار سر صائب
چو آفتاب ز آغوش صبحدم برخیز
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۸۰۴
به اختیار ز نزهت سرای جان برخیز
گران نگشته ازین خاک آستان برخیز
گره مشو به دل خاک تیره چون قارون
چوعیسی از سر این تیره خاکدان برخیز
چو تخم اشک ممان از فسردگی در خاک
چو آه گرم شو از سینه جهان برخیز
اجل نیامده جان را به طاق نسیان نه
روان نگشته قضا از سر روان برخیز
دمادم است که در خرمن تو افتاده است
ز زیر تیغ شرربار کهکشان برخیز
ز گریه دل شب، روی شمع نورانی است
تو نیز شب به دو چشم شررفشان برخیز
مده ز دست گریبان غنچه خسبی را
گل صباح، گل از بستر گران برخیز
تلاش عالم بالای خاکساری کن
به صدر اگر بنشینی، ز آستان برخیز
نفس شمرده زدن صبح را جوان دارد
توهم شمرده نفس خرج کن، جوان برخیز
پل شکسته به سیلاب برنمی آید
ز راه اشک من ای طاق کهکشان برخیز
محک چه صرفه برد از زر تمام عیار؟
ز پیش راه من ای سنگ امتحان برخیز
منه به دوش عصا بار ناتوانی خویش
شراب کهنه به دست آور و جوان برخیز
زبان طرز نظیری است صائب این مصرع
که پیش ازان که نگردیده ای گران برخیز
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۸۵۸
از تماشای پریشان جهان دلگیر باش
واله یک نقش چو آیینه تصویر باش
چو تو بیرون آمدی از بند و زندان لباس
سر به سر روی زمین گوخار دامنگیر باش
خصم روگردان چو شد از زخم او ایمن مشو
واقف پشت کمان بیش از دم شمشیر باش
رزق صرصر می شود آخر چراغ عاریت
از فروغ فروزان همچو چشم شیر باش
شیر خالص می شود هر خون که اینجا می خوری
چند روزی صبر کن میراب جوی شیر باش
از حدیث راست رو گردان مشوچون بیدلان
چون هدف ثابت قدم در رهگذار تیر باش
سیر چشمی هر که را دادند نعمتها ازاوست
گر تو عاشق نعمتی جویای چشم سیر باش
تا بخندد بر رخت پیشانی منزل چو صبح
هم به همت، هم به دست و پای در شبگیر باش
از گرفتاری مشو غافل در ایام نشاط
گر به گلشن می روی چون آب با زنجیر باش
تا چو خضر نیک پی از زندگانی برخوری
هر کجا افتاده ای بینی پی تعمیر باش
مرد نیرنگ خزان و نوبهاران نیستی
در بساط خاک، صائب غنچه تصویر باش
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۰۳۸
گوهر فروز دیده بیدار خویش باش
برق فنای خرمن پندار خویش باش
ازچاه مکر، روی زمین موج می زند
ای یوسف زمانه خبردار خویش باش
خود را چو یافتی همه عالم ازان توست
چشم از جهان بپوش، طلبکار خویش باش
در سایه حمایت دست دعا گریز
فانوس شمع دولت بیدار خویش باش
کار جهان به مردم بیکار واگذار
فرصت غنیمت است پی کار خویش باش
گفتار را به خامه بی مغز واگذار
آیینه وار شاهد کردار خویش باش
درزیر بارمنت بال هما مرو
مسند نشین سایه دیوار خویش باش
روشندلی در انجمن روزگار نیست
از داغ دل چراغ شب تار خویش باش
در پیش ابر همچو صدف آبرو مریز
روزی خور دوچشم گهربار خویش باش
دولت زشش جهت به توآورده است روی
ازشش جهت تونیز خبردار خویش باش
تو غافلی و گرنه درین بحر هر حباب
سر بسته نکته ای است که هشیار خویش باش
قد خمیده صیقل زنگار غفلت است
در وقت شیب، صیقل زنگار خویش باش
صائب کنون که کار تو با خود فتاده است
رحمی به حال خود کن و غمخوار خویش باش
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۰۷۵
رستم کسی بود که برآید به خوی خویش
در وقت احتیاج بگیرد گلوی خویش
آبی است آبرو که نیاید به جوی باز
از تشنگی بسوز ومریز آبروی خویش
هرکس که همچو صبح نفس راشمرده زد
پرنور کرد عالمی ازگفتگوی خویش
بیدار شو به چشم تأمل نظاره کن
هر صبحدم درآینه حشر روی خویش
صرصر به گرد من نرسد درگذشتگی
دلبستگی چو غنچه ندارم به بوی خویش
زین بیش بحر را نتوان انتظار داد
چون سنگ می زنیم به قلب سبوی خویش
فردا چو برق از آتش سوزان گذر کند
امروز هرکه بگذرد از آرزوی خویش
صائب نصیب دشمن خونخوار ماشود
طرفی که بسته ایم ز جام و سبوی خویش
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۸۰۵
همت بلند نام شد از طبع سرکشم
گوگرد احمر خس و خارست آتشم
با آن که سنگ را به نظر لعل می کنم
از خاک تیره است چو خورشید مفرشم
در قبضه تصرف گردون کج نهاد
از راست خانگی چو کمان در کشاکشم
اندیشه از سیاهی لشکر چرا کنم؟
چون آفتاب مشرق تیرست ترکشم
از سوختن چگونه گریزم، که چون سپند
برآسمان اگر شده ام رزق آتشم
دارم چو موج تنگ در آغوش بحر را
وز جوش اشتیاق همان در کشاکشم
صائب چرا به رشته مریم برم پناه؟
شیرازه گیر نیست حواس مشوشم