عبارات مورد جستجو در ۶۰۰۶ گوهر پیدا شد:
واعظ قزوینی : غزلیات
شمارهٔ ۳۲۷
میشود جان تازه، چون دوری ازین تن میکند
میشود دل زنده هرگه یاد مردن میکند
مرهم مظلوم باشد، نیش بر ظالم زدن
زخم دندان سگان را، بخیه سوزن میکند
پیچش هر کار را، باشد گشادی عاقبت
آخر این سرگشتگی کار فلاخن میکند
ای که از رنج توقع مانده یی از خواب و خور
درد دندان طمع را، چاره کندن میکند
میتوان با روی گرمی صد دل آوردن بدست
خانه صد آیینه را یک شمع روشن میکند
غم مخور، گردد جداییها به جمعیت بدل
تخم را دهقان پریشان، بهر خرمن میکند
از ره چشم است واعظ، خانه دل بی صفا
گرد، ره در خانه ها دایم ز روزن میکند
واعظ قزوینی : غزلیات
شمارهٔ ۳۵۹
خرد بگیر سر خود، که یار میآید
جنون تهیه خود کن بهار میآید
بهار، دلبری از نو بهار من دارد
که پا ز لاله و گل در نگار میآید
عجب مدار که گرداب گردباد شود
کنون که کشتی ما برکنار میآید
جز اینکه کس نگذارد وجودشان هرگز
دگر ز مردم عالم چه کار میآید؟!
گذشته لعل لب او بخاطرت واعظ
که گوهر سخنت آبدار میآید!
واعظ قزوینی : غزلیات
شمارهٔ ۳۶۸
تا هوای سرمه گشتن ز استخوانم سر کشید
از نگاه تند چشم او بمن خنجر کشید
نیست برتر از تلاش پستی خود پله یی
گر بود انصاف، باید سنگ را با زر کشید
هر سر مویم بدست صد شکست افتاده است
بر سرم تا عشق از سنگ جفالشکر کشید
هر که پردازد، بحالم، گرددش در دیده اشک
خامه نقاش، تصویرم بچشم تر کشید
قرب میخواهی ز حد خود قدم مگذار پیش
از ادب فانوس نور شمع را در بر کشید
نیست واعظ خودنمایان را بجز غم حاصلی
صد گره افتاد در دل خوشه را، تا سرکشید!
واعظ قزوینی : غزلیات
شمارهٔ ۳۹۹
بر اهل ترک، نکرده است غم جفا هرگز
گزند خار ندیده است پشت پا هرگز
چو روی آیینه است آن جهان و، این یک پشت؛
ز پشت آینه، ای دل مجو صفا هرگز!
بزیر چرخ، مکن ریشه أمل محکم
که دانه سبز نگردد در آسیا هرگز
تهی ز نان تهی گشته تا که سفره ما
نخورده ایم طعامی باشتها هرگز
مرا ز فیض خموشی نموده بیگانه
نگشتمی بسخن کاش آشنا هرگز
بدولتی چو رسی، بهر خلق باش، نه خود؛
بخویش سایه نمی افگند هما هرگز
ز بسکه غیر نگنجد میان این یاران
ندیده ایم میان دو کس صفا هرگز
بنای خانه هستی است بر فنا واعظ
منه تو پایه دل را برین بنا هرگز
واعظ قزوینی : غزلیات
شمارهٔ ۴۳۹
راه اگر خواهی به اقلیم فنا مانند شمع
طی کن اول خویش را سر تا به پا مانند شمع
رو به سوی آسمان نیستی قد میکشد
نخل بی برگ و بهار عمر ما مانند شمع
از درون تا چند باشی رشته تاب آرزو
وز برون تردامن از اشک ریا مانند شمع؟!
سایه بال همای تیره روزی، صبح ماست
شام می آید برون خورشید ما مانند شمع
تا توان با خصم آتش خوی سر بر سر منه
تا سر خود را نبینی پیش پا مانند شمع
هر که سرگرم محبت گشت، با خود دشمن است
خون خود را میخورند اهل فنا مانند شمع
باز امشب چهره یی افروختی، کز دیدنش
پنجه با آتش زند مژگان ما مانند شمع
آتشین رو دلبری دارم، که هنگام خرام
آب سازد جاده را در زیر پا مانند شمع
میکند از بس نمو واعظ ز سیل عمر ما
در سر ما میکند گل خار پا مانند شمع
واعظ قزوینی : غزلیات
شمارهٔ ۴۹۰
چشم و گوش و عقل و حس رفتند و، ما وامانده ایم
رفته است اسباب ما، خود پیشتر، ما مانده ایم
از شراب هستی احباب خالی گشت و ما
همچو مو در کاسه افلاک بر جا مانده ایم
خواب مرگ از کوفت شاید آورد ما را برون
در تلاش زندگانی آن قدر وامانده ایم
ما بساط هر تعلق زین سرا برچیده ایم
بهر رفتن با عصائی بر سر پا مانده ایم
گرم رویی نیست پیدا، گرم خونی خود کجاست؟
در میان این قدر مردم چه تنها مانده ایم
جان فگند از دوش خود بار گران جسم و، ما
همچنان واعظ بزیر بار دنیا مانده ایم
واعظ قزوینی : غزلیات
شمارهٔ ۴۹۷
برده است از بسکه فکر آن نگار جانیم
گشته موی کاسه زانو خط پیشانیم
این رگ گردن که من از اهل دانش دیده ام
می توان برد ای فلاطون رشک بر نادانیم
در محبت بر نمی آید بلا با صبر من
بس نباشد سیلی، از بس تشنه ویرانیم
از پی تحصیل رزق ما عرق ریزد سحاب
روز و شب چون ابر، من در گریه از بی نانیم
جای بال افشانی من، عالم تجرید بود
کرده واعظ پای بند این جهان فانیم
واعظ قزوینی : غزلیات
شمارهٔ ۵۱۶
بسکه بد باشد ز شوخی خنده بر یاران زدن
گل ببد خواه خود، از روی جفا نتوان زدن
هر که با دست تهی، بار کسان بر دل نهاد
همچو کشتی میتواند پای بر توفان زدن
ناامیدی بسکه در ایام ما گردیده عام
ناید از چاک گریبان، دست بر دامان زدن
نازک اندامی که من دیدم، ستم باشد برو
از پی قتلم بر آن موی کمر، دامان زدن
باغبان از دیدن گلزار حسنش رسم کرد
بر گلستان از خیابان ها خط بطلان زدن
پیش واعظ ابر و برق مزرع آسودگی
گریه برخود کردنست و، خنده بر دوران زدن
واعظ قزوینی : غزلیات
شمارهٔ ۶۱۰
تو جانی، جان! چرا چندین گرفتار بدن مانی؟!
تو گنجی، گنج! تا کی در ته دیوار تن مانی؟!
ز بار هستی خود، چند نتوانی که برخیزی؟!
چو دامن تا بکی در زیر پا خویشتن مانی؟!
حیات جاودان خواهی، ز صورت پی بمعنی بر
که باقی در جهان از فیض معنی چون سخن مانی
از آن چون بلبل شوریده در کویت نمینالم
که از غیرت نمیخواهم بگلهای چمن مانی
چرا دلگیر داری ز انتظارت شام غربت را
چو واعظ تا بکی محبوس زندان وطن مانی؟!
واعظ قزوینی : قصاید
شمارهٔ ۴ - وصف بهار و ستایش شاه حیدر نسب ایران، حارس کشور دین شاه سلیمان صفوی
نوبهار است و درو و دشت دگر روح فزاست
سبزه تر به سرانگشت ز دل عقده گشاست
بسکه دلکش بود از فیض هوا خاک چمن
بید مجنون بفلک میرود و، رو بقفاست
میتوان کرد در آن سیر بهار دیگر
بسکه چون آینه، هر برگ گلستان بصفاست
حسن گل عقل ربا، فیض هوا شور انگیز
خیز ای آینه دل که دگر وقت جلاست!
گشته از ابر عجب بار گهی بر سر پا
که بهر سوی طنابش ز رگ موج هواست
بر بساط چمن افگنده هوا مسند رنگ
هر طرف نامیه از لاله و گل بزم آراست
مسند آرا بسعادت شده سلطان بهار
چتر گلبن بسرش سایه فگن همچو هماست
تاجداران شکوفه، بدو صد فر و شکوه
هر یک استاده باندام و ادب بر سرپاست
چوبداران گل و غنچه پی راندن غم
کرده هریک بعصا تکیه زهر سو چپ و راست
آبها را لب جو بهر زمین بوس بخاک
نخل ها را سر برگ از در او گردون ساست
سنبل افتاده و در عرض پریشانحالیست
نرگس استاده و چشمش ز ادب بر ته پاست
یک طرف جبهه اوراق گل از سجده بخاک
یک طرف قد نهالان پی تسلیم دوتاست
یک طرف شاخ تر از برگ کند عرضه بلند
یک طرف گشته زبان سوسن و، مشغول دعاست
قمریان را ببرش، شکوه ز بیرحمی سرو
بلبلان را بدرش، داد ز بیداد صباست
جمله بی برگ و نوایان چمن را هر دم
از گهرباری ابر کرمش، برگ و نواست
گفتم: این بارگه از چیست باین فر و شکوه؟!
این همه کوکبه و دبدبه ای دل ز کجاست؟!
گفت: این گرده درگاه شه ایرانست
که ز گرد در او، چشم جهانی بیناست
فارس کشور دین، «شاه سلیمان » که ازو
علم دولت اولاد علی گردون ساست
شاه حیدر نسب آن کو بطناب ضبطش
خیمه ملت اثنی عشری بر سر پاست
خانه امن و امانست ز تیغش روشن
بسکه افروخته از آتش چشم اعداست
برق تیغ، ابر عطا، بحر کرم، کوه وقار
آسمان بارگه، انجم سپه و، صبح لواست
پیش بحر کرم او، که جهان راست، محیط
آب از خجلت خود گر شده، حق با دریاست
بجز از میمنت نسبت چترش نبود
این همه دولت اقبال که در بال هماست
ننهاد آینه رای منیرش، پا پیش
خویش را شاهد گیتی نتوانست آراست
خلق بیرون نتواند شدن از ضابطه اش
آب هرگز نرود کج چو بود جدول راست
بکسه ایام ز عدل و کرمش خوشوقت است
نو بهاری که ز عهدش گذرد، رو بقفاست
طعمه صعوه شود چرغ، گریزد گر ازو
پیش اهل نظر از بس نمک او گیراست
از نهیبش نه چنان خصم بجا ماند خشک
کز رخش رنگ تواند بسهولت برخاست
نخل عمری که قدم در ره او نفشارد
کی ز بیما حصلی، از بر خود کامرواست؟!
راست کیشند ز بس لشکر نصرت اثرش
تیرشان بر دل اعدای وی ایمن ز خطاست
خصم سرکش نه چنان گشته ازو خاک نشین
که غبارش دگر از خاک تواند برخاست
لشکرش بار بصحرا چو کشد، کهسار است
موکبش پا چو بکهسار گذارد، صحراست
زله بندد گنه از بهر گناه دیگر
دامن سفره بخشایش او بسکه رساست
جز سخن، کو بود از حق مدیحش مفلس
در جهان از کرمش کیست که بی برگ ونواست؟!
نه همین واعظ دلخسته دعاگوی ویست
دولتش را کف هر برگ چمن، دست دعاست
نیست حد چو منی، حق ثناگستریش
کآن نه حرفی است، که هرگز بزبان آید راست
غرض اینست، که از آب رخ مدحت او
گوهر معنیم از خاک تواند برخاست
خامه ای دل بگذار و، کف اخلاص برآر
که دگر وقت بپا داشتن فرض دعاست
تا برآید خور تابان و، شود عالمگیر
تا ازو سایه مسافر سوی اقلیم فناست
دولتش باد جهانگیر،چو خورشید مدام
دشمنش سایه صفت، باد ز عالم کم و کاست
واعظ قزوینی : مقطعات
شمارهٔ ۲ - در آفرین یکی از بزرگان
ای فروزان اختر اوج بزرگی کز شرف
میکند کسب معارف از فروغت روزگار
دیده ایام روشن، صبح فیروزی دمید!
دانه امیدها را مژده، کآمد نوبهار!!
از پی تعظیم پیک این بشارت، دور نیست
خلق عالم را اگر خیزد ز خاطرها غبار
شد علمها از دعای خسروان دوران بلند
لشکر اهل دعا را، چون سپهبد شد سوار
تا صبا برد از صفاهان سرمه این مژده را
شد ز نور دیده روشن چراغان هر دیار
زین نوازش گشته اوراق کتاب علم دین
هر یکی دست دعای خسرو جم اقتدار
شد قوی از آب اجرای تو، نخل حکم شرع
گشت اساس خانه دین ز اهتمامت استوار
قدردانی چون اکنون مشتری شد، دور نیست
گر فزاید قیمت جنس هنر در روزگار
پخته شد نان فقیران از نگاه گرم تو
وا شد از روی گشادت، در بروی روزگار
التفاتت تنگدستان را ز بس پهلو دهد
میتوان با یک نگاهت عمرها کردن مدار
مژده یی آمد بگوشم، کز سر اشفاق و لطف
کرده یی از قابلان خدمت خویشم شمار
جای آن دارد که از اسناد این شایستگی
جانم از شادی نگنجد در قبای جسم زار
لیک عذری زین سعادت باز میدارد مرا
ورنه می بستم کمر پیشت به خدمت بنده وار
چشم این دارم ک انصافت پذیرد عذر من
ز آنکه هست این شیوه جد تو ای والا تبار
عذرم این، کز من عزیزی چون جوانی رفته است
هست جان ناتوانم در غم او سوگوار
قرب پنجه سالم از کف رفته در فکر معاش
بعد ازین فکر تلافی برده است از من قرار
ریخت بر خاک هوس صاف می هستی، مگر
سرخ رویم سازد این ته جرعه در روز شمار
صبح پیری از تمسخر خنده بر من میزند
بایدم بر حال خود اکنون گرستن زار زار
وقتم از بهر سرانجام سر گردیده تنگ
نیست آن فرصت که پردازم بشغل کار و بار
کنج عزلت، خوشترم از شهر بند شهرتست
دامن پر اشک گلگونم، به از صد لاله زار
سر ز خدمت چون نتابم؟ پا ز رفتن مانده است!
پا بدامن چون نپیچم؟ بر سر افتاده است کار!
من که عمری مبتلای علت بیدردیم
در مزاجم نیست غیر از شربت غم سازگار
ز آتش فکر معاش، از بس دماغم سوخته است
جز دعای دولتت از من نیاید هیچ کار
گر چه لطفت قابل این اعتبارم دیده است
من بخود اما ندارم یک سر مو اعتبار
واقف اسرار دلها، بر ضمیرم شاهد است
اینکه نبود خود فروشی مطلبم زین اعتذار
بودی ار منظور کسب اعتبارم زین سخن
ریخته است این جنس در خاک درت بی اعتبار
مرحمت اینست در حقم، که گردد لطف تو
باعث توفیق این آواره شهر و دیار
سوی دارالملک عزلت، خیمه بیرون زد دلم
همتی، ای ابر همتها ز بحرت مایه دار
شام غربت گشته دلگیر از مکرر دیدنم
میتواند کردنم لطف تو راهی زین دیار
بیش ازین، از حضرتت ترک ادب باشد سخن
وقت آن شد کز دعا گردد زبانم کامگار
زین دعا دیگر نمیدانم دعائی خوبتر
باد کارت جمله بر وفق رضای کردگار
واعظ قزوینی : رباعیات
شمارهٔ ۲۹
آن را که نه آتش خرد خاموش است
هر شام و سحر دیگ سخا در جوش است
هر عیب که باشدت سخا می پوشد
گردید چو کاسه سرنگون، سرپوش است
واعظ قزوینی : رباعیات
شمارهٔ ۴۶
هر بی جگری ز تنگ دنیا نگذشت
هر گل بدن از خار تمنا نگذشت
زین بحر، گذر با دل نازک نتوان
با مشک حباب کس ز دریا نگذشت
واعظ قزوینی : رباعیات
شمارهٔ ۹۹
عمری به عبث همنفس قال شدیم
از بس کردیم قال از حال شدیم
گفتیم: مگر گوش بر آوازی هست
دیدیم کرند گوشها، لال شدیم
واعظ قزوینی : رباعیات
شمارهٔ ۱۰۰
هر چند گناه تو عظیم است عظیم
هر چند که طاعتت سقیم است سقیم
هر چند سزای تو جحیم است جحیم
نومید مشو، خدا کریم است کریم!
واعظ قزوینی : رباعیات
شمارهٔ ۱۱۵
پر در پی وصل آرزوها تک و دو
کردیم و نشد مراد حاصل یک جو
ناکام گذشتیم از این کهنه سرای
مانند فقیر عزب از کوچه نو
واعظ قزوینی : رباعیات
شمارهٔ ۱۱۶
دردی که بسوی چاره ساز آیی کو؟
سوزی که بصد عجز و نیاز آیی کو؟
رفتی به امید توبه گر راه گناه
عمری که روی این ره و باز آیی کو؟!
واعظ قزوینی : ماده تاریخ
شمارهٔ ۷ - تاریخ زیبا بنائی
در این نیکو بنای دلگشا، از لطف حق هرگز
مبادا خاطرت از روزگار اندوهگین یارب
بدینسان کز زمین برخاست این دلکش بنا، دایم
در او تخم امید از خاک بر خیزد چنین یارب
در او جمعیت دلها، شود جاروب گرد غم
در او پیوسته با عیش و طرب باشی قرین یارب
گره از ابرو گشاید گرچه چون ناخن خم طاقش
ترا از غم گره هرگز نیفتد بر جبین یارب
پی تاریخ آن برداشتم دست دعا، گفتم:
«مبارک باد این زیبا بنای دلنشین یارب »!
واعظ قزوینی : ماده تاریخ
شمارهٔ ۶۲ - تاریخ منصب میردیوانی
ز حکم خسروی کز عدل و احسان
ندیده چشم گیتی همچو او شاه
شهنشاهی که در عهدش عجب نیست
نگیرد گر غبار آیینه از آه
ز بس راه ستم بسته است عدلش
زدن از کس نمی آید جز از راه
عجب نبود شود گر کهربا را
ز جیب کاه، دست زور کوتاه
ز رویش، کور بادا چشم بدبین
ز ملکش، دور بادا پای بدخواه
به دیوانداری خلق جهان شد
معین، خان عالیشان ذیجاه
سراپا جوهری کز گوهر پاک
شده آیینه سان شه را نظرگاه
چرا نبود سراپا چشم بینش؟
نظرها یافت از لطف شهنشاه!
شود از تندباد حکم عدلش
حق از باطل جدا، چون دانه از کاه
ز دیوانداری او گشت مظلوم
دگر مستغنی از آه سحرگاه
سخایش بسکه بخشد بی نیازی
غنی از خواستن گردیده دلخواه
نیارد کرد در میزان عدلش
پر کاهی زیادی کوه بر کاه
برای این مبارک منصب از دل
شبی تاریخ جو بودم که ناگاه
بتاریخ آمد از غیب این خطابش
که:«میر عدل دیوان شهنشاه »
واعظ قزوینی : مثنویات
شمارهٔ ۱۳ - مثنوی سفرنامه مازندران واعظ و تعریف شهر اشرف و مدح شاه عباس ثانی
شبی کز پی نبود آه سحرگاه
از او طول أمل وامانده در راه
شبی تاریکتر از روز فرقت
ز دلگیری سراسر شام غربت
ز بس تاریکی، آنشب از غم دل
دویدن بر سر شکم بود مشکل
ز ظلمت ناله ام بس دست و پا کرد
ز دل یک عقده نتوانست وا کرد
نشد زآن آگه از من آشنایی
که فریادم نبردی ره بجایی
گشایش را بخاطر راه کم بود
در دل خاک ریز گرد غم بود
بغیر از دل، مرا غمخوار کس نه
بجایی جز گریبان دسترس نه
ز غم با خویش جنگم بود چندان
که با خود میشدم دست و گریبان!
نه چندان سردی از ایام دیده
که نتوان گرم کرد از خواب دیده
به چشمم خواب از آن رو پای ننهاد
که سیلاب سرشکم ره نمیداد
گرانبار آنچنان از محنت و غم
که نتوانست خوابم برد یکدم
چه غم، مجنون کن صد عقل کامل
چه محنت؟ کوله بار صد جهان دل!
به تنهایی همه شب یار بودم
که بختم خفته، من بیدار بودم
ز بس راحت در آن شب بود کمیاب
نمی آمد زیاد از بخت من خواب
ببین حالم زبون آن شب چه سان بود؟
که با من بخت من هم سرگران بود!
تن و توشم چنان از ناتوانی
که برمن نام من کردی گرانی
نظر هر چند سوی خود گشودم
ندانستم که بودم، یا نبودم
نفس از ضعف صدجا کرده منزل
رساندی تا بلب یک شکوه از دل
در آن وحشت که نازد کس ز کس یاد
چه سان سودا بسر وقت من افتاد؟!
نه آن وسعت،که سازم با دل تنگ
نه آن دل، تا کنم با خویشتن جنگ؟
نه آن قوت که برخود زور آرم
دمی سر بر سر بالین گذارم
نه در تن دل، نه در سر بود هوشم
که ناگه آمد از غیب این سروشم
که برخیز و، چراغ عزم بر کن
از این کلفت سرا چندی سفر کن
که گل شد خار تا از گل سفر کرد
سخن شد، تا نفس از دل سفر کرد
سفر روشنگر مرآت جان است
سفر صافی کن آب روان است
سفر سرمایه عیش و سرور است
که غیبت از وطن، عین حضوراست
بود رنج سفر درمان هر درد
بود گرد سفر آب رخ مرد
کس از گرد سفر نقصان نبیند
که دل خیزد و، بر رخ نشیند
از این زندان، برون انداز خود را
خرابت کرد غم، میساز خود را
چو گیرد گرد ره روی عرقناک
بکن تعمیر خود، این آب و این خاک!
رها خود را ز دست این تعب کن
بسی گم گشته یی، خود را طلب کن!
ز هم پاشیدن اوراق دل و جان
بکن از جاده ها شیرازه آن
از این خفت سرا، وقت گریز است
بور، چون عمر از رفتن عزیز است
ز گردیدن، کم خود ساز بسیار
ز گشتن نقطه را خط کرد پرگار
هنرور هر که شد، دور از وطن شد
ز ره رفتن، قلم صاحب سخن شد
سبک برخیز، تا گردی گرانتر
که غلتانی فزاید قدر گوهر
توقف در وطن، دارد ملامت
مکن جز در سفر، قصد اقامت
ترا نفس از سفر هموار گردد
که توسن نرم از رفتار گردد
رهی در پیش داری سوی عقبی
بکن خود را یراق از این سفرها
ز جا برخیز هان، ای دست کاهل!
ز گرد غم بیفشان دامن دل!
ترا دردی کزین غمها بجان است
علاجش دیدن مازندران است!
سوی مازندران کش محمل خویش
که ابر آنجا کند خالی دل خویش
بکن چندی کنار بحر منزل
بکش زین بحر غم خود را بساحل
جز آن ساحل دلت راهی نجوید
که جز بحر این غبار از دل نشوید
بدل زین حرف بار عزم بستم
باین باران زجا چون سبزه جستم
برآوردم ز بحر غم سر خویش
بسلک ره کشیدم گوهر خویش
بپا تا رشته آن ره بریدم
بسر چون گهر غلتان دویدم
چو نقش پا به هرجا می فتادم
رهش را روی بر ره می نهادم
چه ره؟ خوشتر ز عمر جاودانی!
چه ره؟ بی غم تر از عهد جوانی!
ز بس در هر قدم جای مقامست
همه منزل، ندانم ره کدامست
به جان میرفتم آن ره را، نه با تن
همه رفتار من از هوش رفتن
ز خود هر گام رفتم تا رسیدم
عجب بوم و بری پر فیض دیدم!
باین خدمت که آنجا برد ما را
چه منت ها که بر سر هست پارا!
برفتن، پابپا فرصت نمیداد
بدیدن، گل بگل نوبت نمیداد!
نظر، تا بال مژگان باز میکرد
بجایش مرغ دل پرواز میکرد!
ز بس پر فیض خاک آن دیار است
یکی از ساکنان آن، بهار است
چنان گیراست آن ملک فرحناک
که گیرد، پا بجای نقش پا، خاک
چنان در دلبری آن خطه کامل
که دارد هر طرف صد پای در گل
سراسر کوه و دشت اوست گلشن
فتاده بلبلان را نان به روغن
نباشد شیر از آن در بیشه آن
که هرسو آتش است از گل فروزان
ز شیرین کاری آن خطه پاک
عجب نبود شکر خیزد از آن خاک!
نمک در شکرش گویی نهان است
همانا شکر لعل بتانست
بهر سو از گلی، یار صبیحی است
زهر نیشکری، سبز ملیحی است
نگرداند ز سبزی خوشه اش رنگ
بگردد بر سرش گر آسیاسنگ!
بر و بومش،همه مستی و کیف است
به می آن را میامیزید، حیف است!
در او جام گل از بس عیش ساز است
دماغ از منت می بی نیاز است
چنان موج نسیمش هست شاداب
که می گرداند از وی بحر دولاب
رطوبت در هوای آن بدین نحو
که سازد حرف جنت را ز دل محو
هوا تر آنچنان در بیشه آنجا
که از شاخ آب نوشد ریشه آنجا
در او زهد است از خشکی ز بس پاک
تیمم را وضو میسازد آن خاک
از آن رحل اقامت ابر افگند
که نتواند دل از مازندران کند
کند گر تیرگی ابرش چه نقصان؟
که هر نارنج خورشیدی است تابان
اگر بحرش ندارد در و مرجان
هوا بحریست پر گوهر ز باران
ز بس موج هوایش آبدار است
ز هرجا بگذری، دریا کنار است
از آن باشد تلاش موج دریا
که شاید افگند خود را بآنجا
چه گوید خامه از دریا کنارش؟
که حیرت میبرد هر دم ز کارش!
به وصفش، گر زبان خامه گردد
ز دهشت بند در بندش بلرزد
نه وصفش در خور ظرف بیان است
که بحر وصف او هم بیکران است
چه بحر؟ از موج هر سو کوهساری!
زکام ماهیان هر گوشه غاری!
گهی ماهی است آبش، گاه قلاب
گهی کوه است موجش، گاه سیلاب
ز سیرش خانه کلفت خراب است
غم از هر موج آن پا در رکاب است
زهر موجی، در آن خوش سبز میدان
سمند نیله یی هر سو خرامان
بآن وسعت، ز خوی خود بتنگ است
از آن با خویشتن دایم بجنگ است
نگیرد نخل غم زآن رو در آن اوج
که دروی اره آبیست هر موج
گذشتن زآن نه حد آفتابست
که چرخ آنجا پل آن سوی آبست
چنان پیوسته آب اوست بیتاب
که نتواند در او بستن در ناب
سخن در وصف اشرف بیقرار است
که پای تخت سلطان بهار است
مگو اشرف، که آن طاووس مست است
کز آن کهسار پر گل چتر بسته است
بود مازندران گل، اشرف آبش
بود ساغر جهان، اشرف شرابش
چنان در وی ترقی راست جوهر
که تا گفتی چه خوش! گر دیده خوشتر!!
بود آنجا نشاط از بس ز حد بیش
در و بامش زند گل بر سر خویش
غلط گفتم، ز بس فیضش بود عام
گل تصویر سقفش روید از بام
هوا از مهربانی بهر بلبل
رساند در سفال بام ها گل
نزاکت در طبایع، آن قدر باب
که گل هم در سفال، آن جا خورد آب!
چنین سبز است از آن بام و در او
که زنگ از دل برد بوم و بر او
کمیت خامه شد بس گرم جولان
بسر دارد هوای باغ میدان
ندانم چون کنم وصف آن چمن را؟
که وصفش بسته میدان سخن را!
نویسند از هوای او چو کتاب
رود چون نی قلم تا ساق در آب
کسی گر گل زند بر سر در آن باغ
دواند ریشه در سر چون گل داغ
در او آب طراوت بسکه جاریست
تو گویی برگ برگش آبشاریست
از آن توفان کند آن باغ سیراب
که جوشد از تنور لاله اش آب
هوا بر دوش، مشک از ابر دارد
که گل از خود مباد آتش بر آرد
بروی لاله اش نسرین فتاده
تو گویی کشته بر آتش نهاده
بخوشبویی هوا از مشک تر بیش
بدلچسبی نسیمش از نفس پیش
برد کس را ز بس بوی گل از کار
کند در باغ نکهت کار دیوار
ترقی در گل سوری بدان رنگ
که برهم رنگ و بو کردند جا تنگ
فروزان است از بس رنگ در گل
عجب نبود شود پروانه بلبل
بنفشه از رساییها بدان حد
که هم زلف است و هم خال و هم قد
نظر، مشتاق خط سبز باغ است
بنفشه، درمیان، موی دماغ است
عجب شوخی است؟ دیدن دارد الحق
لب جویش مکیدن دارد الحق!
رطوبت آن قدرها دارد آن باغ
که خون شد لاله را دل، سوخت تا داغ
رطوبت آنچنان در جز و در کل
که پنداری گل آبی است هر گل
طراوت در گل و برگش چنان باب
که جوی از شاخ آنجا میخورد آب
ز بس موج هوایش یکسر آب است
در او هر گل، چو نیلوفر در آب است
ز گلبن، باغبانش دسته دسته
برای گرد غم، جاروب بسته
چو آهم، سبزه گرم قد کشیدن
چو اشکم، غنچه گل در چکیدن
ز گلبن آشیان عندلیبان
بسان کشته در آتش نمایان
ز بس شادابی از نخلش عیان است
در او سرو روان، آب روان است!
بنحوی واله کیفیت باغ
که ته افگنده جام لاله از داغ
ز شوخی از برای سیر بازار
نشسته شاهد گل بر سر خار
شده از سوزن پرکاری گل
زمین باغ نقش چشم بلبل
صفی آباد را، جانم غلام است
تمام ار نیست، در خوبی تمام است
از آن برتر بود آن قصر سامی
که گیرد دامنش دست تمامی
فزود قدر اشرف از ثنایش
از آن اشرف نهاده سر بپایش
کنم وصف همایون تپه را ساز
سخن را سربلندی ز آن دهم باز
اگر تخت جمش گویم صواب است
ولی بر باد بود آن، این بر آب است!
در آن تل نشاط افزای خرم
فتاده فیض تل تل بر سر هم
بهاران خرمی گل تا نهاده
بنفشه مور وش در وی فتاده
تنی باشد سراسر عالم گل
در آن باشد همایون تپه چون دل
زمین تاز آن عمارت سرفراز است
زبانش بر فلک ز آن تل دراز است
شود کار شکار فیض ازو راست
که بولیگاه شاهین نظرهاست
کند ابر سیه چون بر سرش جا
بود مجنون بسر سودای لیلی
تن از گل، عود سوزی پر ز آتش
فتیله عنبری، هر سرو دلکش
به فانوس خیالست آن چه مانا؟
که در وی فصل فصل آیند گلها!
نماید آب از آن تل فرحناک
چو نور صبح از دامان افلاک
در آب آن تل پر ریحان و سنبل
چو نرگسدان و در وی دسته گل
بگرد تپه، آن آب مصفی
بسان رشته از گلدسته پیدا
عیان از زیر تل دریاچه آن
چو چین غبغب از گوی زنخدان
چه تل، گل پیرهن، شوخی خود آرا
نگاری سیمتن خلخال در پا
چو خوبان هر طرف از زینه هایش
فتاده زلف چین چین تا به پایش
همایون تپه و دریاچه آن
یکی چون گوی و، آن دیگر چو چوگان
یکی چون زلف و، آن دیگر چو خال است
یکی بدر است و، آن دیگر هلال است
سر عشق است، در فتراک ناز است
دل محمود در زلف ایاز است
غلط گفتم، خطا کردم، نه اینهاست
زمن بشنو کنون تا گویمت راست:
ز بار شوکت شاه عدو سوز
نشسته در عرق آن تل شب و روز
بر او افگنده روزی شاه، مسند
چرا دریاچه بر گردش نگردد؟!
بر او وقتی مگر شه پا نهاده
از آن دریاچه در پایش فتاده
شه صاحبقران، عباس ثانی
که آب آموخت از حکمش روانی
سحاب عدل و احسان، آنکه گلشن
بیاموزد ز حرفش سبز گشتن
چو سبزه، سر به پایش این و آن را
چو نرگس، چشم بر دستش جهان را
بود هر گل دهانی در ثنایش
بود هر برگ دستی در دعایش
نگیرد در زمانش هیچ حاکم
بغیر از داد مظلومان ز ظالم
ز فیض عدل آن شاه سپه کش
بهم جوشند در گل آب و آتش
ز پاس شحنه عدلش ز مردم
نشد در عهد او حق نمک گم
چنان سرکجروان را کوفت چون مار
که میلرزد بخود زلف کج یار!
نمانده چون کمان از کج نشانی
به غیر از پوستی بر استخوانی
خوشی در عهد او از بس بود عام
به حسرت بگذرند از دورش ایام
ز بس امن است از هر بوم و برزن
رود گل خوان زر بر سر ز گلشن
زدن منع است در عهدش بدان حد
که نتواند کسی حرف کسی زد
کسی را حد بستن نیست چندان
که کس بر کس تواند بست بهتان!
چنان حزمش بهر جا پا فشرده
که دشمن جز حساب از وی نبرده
نمی آید در ایامش بتحریر
گرفت و گیر شیر و گاو تصویر
به درگاهش ز حشمت جا نیابد
که یک شب خون مظلومی بخوابد
چو خورشید از سپهر اقتدارش
به کف سر رشته ها از هر دیارش
به شهر اندیشه او میر شب بس
بدرگاهش نمک میر غضب بس
الهی تا اثر باشد زعالم
نگردد از سر ما سایه اش کم
نشانی تا بود زین سبز میدان
سمند دولتش را باد جولان
چراغ مهر را تا هست روغن
چراغ دولت او باد روشن
بود تا گفت و گو از نیک و از بد
الهی نیکخواهش بد نبیند