عبارات مورد جستجو در ۸۷۵۷ گوهر پیدا شد:
                
                                                            
                                 حکیم نزاری : غزلیات
                            
                            
                                شمارهٔ ۶۲
                            
                            
                            
                                    
                                        
                                    
                                                                            
                                        جام پر جان کن بیاور ساقیا
                                    
بین که می گردد سرم چون آسیا
طبع را اکسیر می پر می کنم
می کنم حاصل از او این کیمیا
هم بدین اکسیر حاصل می شود
کیمیای معنوی از اسخیا
شرب من ام الخبائث کی بود
من به پاکی می خورم با ازکیا
راستی را هم حرام و هم پلید
هست و شد بر بی ثبات و بی حیا
بنگ را قومی به جای می خورند
ظلمت شب را چه نسبت به ضیا
آری آری هست آنجا نکته یی
بیخ حیوانات باشد در گیا
سود کی باشد کشیدن در بصر
خاک کر در همچو گرد توتیا
گر کسی را ناخوش آید باک نیست
راست می گوید نزاری بی ریا
منکران از جهل نشناسند باز
اطلس و نخ از حریر و بوریا
                                                                    
                            بین که می گردد سرم چون آسیا
طبع را اکسیر می پر می کنم
می کنم حاصل از او این کیمیا
هم بدین اکسیر حاصل می شود
کیمیای معنوی از اسخیا
شرب من ام الخبائث کی بود
من به پاکی می خورم با ازکیا
راستی را هم حرام و هم پلید
هست و شد بر بی ثبات و بی حیا
بنگ را قومی به جای می خورند
ظلمت شب را چه نسبت به ضیا
آری آری هست آنجا نکته یی
بیخ حیوانات باشد در گیا
سود کی باشد کشیدن در بصر
خاک کر در همچو گرد توتیا
گر کسی را ناخوش آید باک نیست
راست می گوید نزاری بی ریا
منکران از جهل نشناسند باز
اطلس و نخ از حریر و بوریا
                                 حکیم نزاری : غزلیات
                            
                            
                                شمارهٔ ۷۳
                            
                            
                            
                                    
                                        
                                    
                                                                            
                                        وقف کردم هستی خود بر شراب
                                    
نیستی از من بمان گو در حجاب
بر لب کوثر نشستن روز بعث
ای مسلمانان از این خوش تر مآب
اهل فطرت مست از آن جا آمدند
هم چنان مستند تا یوم الحساب
من هم از آن جام مستی می کنم
تا نپندارید کز خمرم خراب
آب و خاک عشق بر هم کرده اند
پس سرشت من از آن خاک است و آب
آتش سودای عشقم آبم ببرد
از چه از بس تاب سوز و سوز تاب
چشم ما و طلعت دیدار دوست
چشم خفّاش است و نور آفتاب
آفتاب آن جا اگر چه ذره ایست
از ره تمثیل کردم انتساب
من چو حربا عاشقم بر عکس نور
نی چو خفاشم زخور در احتجاب
تا شوند احباب در محبوب محو
از وجود خویش کردند اجتناب
تا که خواهد طاقت انوار داشت
گر جمال از پیش بردارد نقاب
چشم امید نزاری روشن است
از طلوع نور نجل بوتراب
پرتوی بر جان من زان نور تافت
ذره وار افتاده ام در اضطراب
                                                                    
                            نیستی از من بمان گو در حجاب
بر لب کوثر نشستن روز بعث
ای مسلمانان از این خوش تر مآب
اهل فطرت مست از آن جا آمدند
هم چنان مستند تا یوم الحساب
من هم از آن جام مستی می کنم
تا نپندارید کز خمرم خراب
آب و خاک عشق بر هم کرده اند
پس سرشت من از آن خاک است و آب
آتش سودای عشقم آبم ببرد
از چه از بس تاب سوز و سوز تاب
چشم ما و طلعت دیدار دوست
چشم خفّاش است و نور آفتاب
آفتاب آن جا اگر چه ذره ایست
از ره تمثیل کردم انتساب
من چو حربا عاشقم بر عکس نور
نی چو خفاشم زخور در احتجاب
تا شوند احباب در محبوب محو
از وجود خویش کردند اجتناب
تا که خواهد طاقت انوار داشت
گر جمال از پیش بردارد نقاب
چشم امید نزاری روشن است
از طلوع نور نجل بوتراب
پرتوی بر جان من زان نور تافت
ذره وار افتاده ام در اضطراب
                                 حکیم نزاری : غزلیات
                            
                            
                                شمارهٔ ۷۵
                            
                            
                            
                                    
                                        
                                    
                                                                            
                                        راحت روح شاهدست و شراب
                                    
فرح استماع چنگ و رباب
ساقیی طرفه تر ز آب زلال
مطربی تازه تر ز عیش شباب
خوش ترین جای چیست خلوت خاص
بهترین نقل چیست سیخ کباب
نی غلط رفت چاشنی کردن
از کجا از لب چو لعل مذاب
روی در روی دوست بر کف جام
دوش با دوش یار مست خراب
در فرو بسته بر عوام الناس
روی در روی مجمع الاحباب
چند گویی نزاریا ز بهشت
اینک اینک ببین ببین دریاب
بزم مخدوم شهریار انام
مشتری طلعت خجسته جناب
شادی روزگار یاران را
بر کف من نهید جام شراب
دوستان نقد وقت دریابید
ای که طوبی لهم و حسن مآب
                                                                    
                            فرح استماع چنگ و رباب
ساقیی طرفه تر ز آب زلال
مطربی تازه تر ز عیش شباب
خوش ترین جای چیست خلوت خاص
بهترین نقل چیست سیخ کباب
نی غلط رفت چاشنی کردن
از کجا از لب چو لعل مذاب
روی در روی دوست بر کف جام
دوش با دوش یار مست خراب
در فرو بسته بر عوام الناس
روی در روی مجمع الاحباب
چند گویی نزاریا ز بهشت
اینک اینک ببین ببین دریاب
بزم مخدوم شهریار انام
مشتری طلعت خجسته جناب
شادی روزگار یاران را
بر کف من نهید جام شراب
دوستان نقد وقت دریابید
ای که طوبی لهم و حسن مآب
                                 حکیم نزاری : غزلیات
                            
                            
                                شمارهٔ ۸۲
                            
                            
                            
                                    
                                        
                                    
                                                                            
                                        مرا چو وصل تو تشریف بار داد امشب
                                    
بیار باده و گوهر هرچه باد امشب
کمند زلف تو وجام باده هر دو به کف
رقیب را چه بماند به دست ، باد امشب
مگر زمانه ببخشود بر من مسکین
که هم به وصل تو داد دلم بداد امشب
صبا کجاست که یعقوب صبح را گوید
که آفتاب چو یوسف به چه فتاد امشب
جهان ز مادر فطرت در آفرینش خاص
جز از برای تمنای من نزاد امشب
اگر نه روز معادست و من بهشتی چیست
که آسمان در فردوس برگشاد امشب
چو هیچ حاصلت از نقد دیّ و فردا نیست
نزاریا بستان از زمانه داد امشب
                                                                    
                            بیار باده و گوهر هرچه باد امشب
کمند زلف تو وجام باده هر دو به کف
رقیب را چه بماند به دست ، باد امشب
مگر زمانه ببخشود بر من مسکین
که هم به وصل تو داد دلم بداد امشب
صبا کجاست که یعقوب صبح را گوید
که آفتاب چو یوسف به چه فتاد امشب
جهان ز مادر فطرت در آفرینش خاص
جز از برای تمنای من نزاد امشب
اگر نه روز معادست و من بهشتی چیست
که آسمان در فردوس برگشاد امشب
چو هیچ حاصلت از نقد دیّ و فردا نیست
نزاریا بستان از زمانه داد امشب
                                 حکیم نزاری : غزلیات
                            
                            
                                شمارهٔ ۹۱
                            
                            
                            
                                    
                                        
                                    
                                                                            
                                        ز من سرگشته در کویِ خرابات
                                    
چه می خواهند اصحابِ کرامات
ز فطرت نیست بیرون آفرینش
یکی گنگ و یکی صاحب مقالات
ندایِ لَن ترانی چون شنیدی
مکن اصرار بر طورِ مناجات
مقامِ عاشقان جایی ست بی جای
ز خود بیرون شو و رفتی به میقات
اگر عاشق نیی زفتی فسرده
وگر هستی چه می خواهی ز طامات
به دوران در میفکن خویشتن را
وگر افتاده ای هیهات هیهات
ندانم تا کی ای آسیمه سر باز
برون آیی ز دورانِ سماوات
مجاریِ دماغ ار عقل داری
بپرداز از محالات و خیالات
وگر در بندِ خویشی چاره یی کن
برون آی از خیالات و محالات
وگر بیرون شدی یک باره از خویش
شدی فی الجمله مستغرق در آن ذات
به اِلّا گر رسیدی رستی از لا
ازین جا بازدانی نفی و اثبات
نزاری زنده دل را دوست دارد
نه میّت را چون رهبان عزّی ولات
دو چشم از هرچه غیرِ اوست بربند
اگر با دوست می خواهی ملاقات
                                                                    
                            چه می خواهند اصحابِ کرامات
ز فطرت نیست بیرون آفرینش
یکی گنگ و یکی صاحب مقالات
ندایِ لَن ترانی چون شنیدی
مکن اصرار بر طورِ مناجات
مقامِ عاشقان جایی ست بی جای
ز خود بیرون شو و رفتی به میقات
اگر عاشق نیی زفتی فسرده
وگر هستی چه می خواهی ز طامات
به دوران در میفکن خویشتن را
وگر افتاده ای هیهات هیهات
ندانم تا کی ای آسیمه سر باز
برون آیی ز دورانِ سماوات
مجاریِ دماغ ار عقل داری
بپرداز از محالات و خیالات
وگر در بندِ خویشی چاره یی کن
برون آی از خیالات و محالات
وگر بیرون شدی یک باره از خویش
شدی فی الجمله مستغرق در آن ذات
به اِلّا گر رسیدی رستی از لا
ازین جا بازدانی نفی و اثبات
نزاری زنده دل را دوست دارد
نه میّت را چون رهبان عزّی ولات
دو چشم از هرچه غیرِ اوست بربند
اگر با دوست می خواهی ملاقات
                                 حکیم نزاری : غزلیات
                            
                            
                                شمارهٔ ۹۶
                            
                            
                            
                                    
                                        
                                    
                                                                            
                                        صبح دم خیز من النوم الصّلات
                                    
چون برآمد بر کفم نه هات هات
آتشی کز ملعمه ی اشراق او
در عرق مستغرق است آب حیات
آفتاب ار می کند نسبت بدو
تا بگویم کان کدام است از صفات
صفوتِ پاکش تعلّق می کند
ذاتِ این نسبت کند با آن به صفات
گر نه رز بودی غرض از بدوِ کون
بر ندادی در زمین هرگز نبات
نافرید ایزد تعالی وحده
جوهری نافع چو می در کاینات
توبه ی من نیست ممکن چون کنم
خوض نتوان کرد در ناممکنات
وصفِ می کردن مرا ادراک نیست
کو برون است از حدودِ مُدرکات
می پرست ار بت پرست است آن منم
می پرستی بهتر است از عزیّ ولات
مصلحان تشنیع بر من می زنند
کای فرو رفته سرت در فاسقات
با کسی چون در جدل آیم به جهل
کو نداند فاسقات از صالحات
می از اینجا می خورم تا می دهند
از نزاری هم نزاری را نجات
                                                                    
                            چون برآمد بر کفم نه هات هات
آتشی کز ملعمه ی اشراق او
در عرق مستغرق است آب حیات
آفتاب ار می کند نسبت بدو
تا بگویم کان کدام است از صفات
صفوتِ پاکش تعلّق می کند
ذاتِ این نسبت کند با آن به صفات
گر نه رز بودی غرض از بدوِ کون
بر ندادی در زمین هرگز نبات
نافرید ایزد تعالی وحده
جوهری نافع چو می در کاینات
توبه ی من نیست ممکن چون کنم
خوض نتوان کرد در ناممکنات
وصفِ می کردن مرا ادراک نیست
کو برون است از حدودِ مُدرکات
می پرست ار بت پرست است آن منم
می پرستی بهتر است از عزیّ ولات
مصلحان تشنیع بر من می زنند
کای فرو رفته سرت در فاسقات
با کسی چون در جدل آیم به جهل
کو نداند فاسقات از صالحات
می از اینجا می خورم تا می دهند
از نزاری هم نزاری را نجات
                                 حکیم نزاری : غزلیات
                            
                            
                                شمارهٔ ۱۲۰
                            
                            
                            
                                    
                                        
                                    
                                                                            
                                        بر من چرا  وساوس شیطان به قوت است
                                    
زیرا که عقل در رهر عشاق علت است
گر بر تو نیست ظاهر و روشن نمی شود
تعیین این مقاسمه از بدو فطرت است
گرچه عنایت از طرف اکتساب نیست
توفیق اکتساب به وجه عطافت است
هم راه هر که شد نظر التفات حق
او را شبان تیره به مشعل چه حاجت است
آری همه ازوست چه گفتم همه خود اوست
کثرت چه کار دارد آنجا که وحدت است
من عَرَفَ نَفسَه برهاند تو را ز تو
ورنه همه تصور تو عین کثرت است
در ورطهی مجازی و انصاف را مجاز
دانند زیرکان که خلاف حقیقت است
مایی ماست آن که حجاب مراد ماست
خود بین به مذهب حکما بی بصیرت است
تو از کتابکی دو سه تلفیق کرده ای
چیزی که نزد دانا عین فضیحت است
بشنو که نکته های نزاری معتقد
در گردن قبول و ادای تو حجت است
اسرار در محبت آل است و السلام
بدبخت را به جای محبت عداوت است
این جا به حکم آن که نبی را حبیب خواند
مقصود از آفرینش اکوان محبت است
                                                                    
                            زیرا که عقل در رهر عشاق علت است
گر بر تو نیست ظاهر و روشن نمی شود
تعیین این مقاسمه از بدو فطرت است
گرچه عنایت از طرف اکتساب نیست
توفیق اکتساب به وجه عطافت است
هم راه هر که شد نظر التفات حق
او را شبان تیره به مشعل چه حاجت است
آری همه ازوست چه گفتم همه خود اوست
کثرت چه کار دارد آنجا که وحدت است
من عَرَفَ نَفسَه برهاند تو را ز تو
ورنه همه تصور تو عین کثرت است
در ورطهی مجازی و انصاف را مجاز
دانند زیرکان که خلاف حقیقت است
مایی ماست آن که حجاب مراد ماست
خود بین به مذهب حکما بی بصیرت است
تو از کتابکی دو سه تلفیق کرده ای
چیزی که نزد دانا عین فضیحت است
بشنو که نکته های نزاری معتقد
در گردن قبول و ادای تو حجت است
اسرار در محبت آل است و السلام
بدبخت را به جای محبت عداوت است
این جا به حکم آن که نبی را حبیب خواند
مقصود از آفرینش اکوان محبت است
                                 حکیم نزاری : غزلیات
                            
                            
                                شمارهٔ ۱۲۲
                            
                            
                            
                                    
                                        
                                    
                                                                            
                                        ای بهشتی به بهشت آی که رضوان اینجاست
                                    
تو ز جایِ دگرش میطلبی و آن اینجاست
هرگز افسرده نبردهست از این مطبخ بوی
جایِ دیگر طلبد غافل و بریان اینجاست
دردِ دیرینهء دل جایِ دگر نتوان برد
قابلِ درد کدام است که درمان اینجاست
چند اثبات کنی معرفتِ دیو و پری
مُهر بر لب نه و تن زن که سلیمان اینجاست
همه تن گوش شو و چشم دو بینی بر بند
سخن از جان نتوان گفت چو جانان اینجاست
از پریشانیِ دورِ قمر ای خواجه حکیم
چند گویی قمرِ، دور به برهان اینجاست
بر قمر دورِ پریشانی اگر دیدهستی
ورنه اینک قمر و زلفِ پریشان اینجاست
همه دشواریِ تو بر تو توان کرد آسان
گر زخود بر شکنی کارِ تو آسان اینجاست
اگرش از پیِ این روز همی پروردی
بذل کن وقت بر افشاندنِ جانهان اینجاست
گویِ عشق از همه عشّاق نزاری بربود
هر که باور نکند مرکب و میدان اینجاست
                                                                    
                            تو ز جایِ دگرش میطلبی و آن اینجاست
هرگز افسرده نبردهست از این مطبخ بوی
جایِ دیگر طلبد غافل و بریان اینجاست
دردِ دیرینهء دل جایِ دگر نتوان برد
قابلِ درد کدام است که درمان اینجاست
چند اثبات کنی معرفتِ دیو و پری
مُهر بر لب نه و تن زن که سلیمان اینجاست
همه تن گوش شو و چشم دو بینی بر بند
سخن از جان نتوان گفت چو جانان اینجاست
از پریشانیِ دورِ قمر ای خواجه حکیم
چند گویی قمرِ، دور به برهان اینجاست
بر قمر دورِ پریشانی اگر دیدهستی
ورنه اینک قمر و زلفِ پریشان اینجاست
همه دشواریِ تو بر تو توان کرد آسان
گر زخود بر شکنی کارِ تو آسان اینجاست
اگرش از پیِ این روز همی پروردی
بذل کن وقت بر افشاندنِ جانهان اینجاست
گویِ عشق از همه عشّاق نزاری بربود
هر که باور نکند مرکب و میدان اینجاست
                                 حکیم نزاری : غزلیات
                            
                            
                                شمارهٔ ۱۳۸
                            
                            
                            
                                    
                                        
                                    
                                                                            
                                        هرگزت روزی هوای ما نخاست
                                    
آخر این نامهربانی تا کجاست
ما به تو مشتاق و تو از ما ملول
عاشق تنها به حسرت مبتلاست
دل به دل گویند ره دارد بلی
چون حجاب از راه برخیزد رواست
لیک شخص ناتوان را نیز هم
از پی پیوند جسمانی رجاست
جان اگر جان میفزاید طرفه نیست
جسم باری در غم هجران بکاست
دوست کی دارد شکیبایی ز دوست
من نمیدانم که این طاقت که راست
سنگدل باشد به هرحالی صبور
ور نه در هجران جان مانع چراست
با دلی چون آبگینه راستی
صابری کردن نه کار جنس ماست
یک دمه آسایش دیدار دوست
پیش دانا آفرینش را بهاست
ای نزاری تا به کی از قیل و قال
گفت و گو اندر ره وحدت خطاست
نام و ننگ و کفر و دین و هست و نیست
هرچه غیر از دوست میخواهی هواست
                                                                    
                            آخر این نامهربانی تا کجاست
ما به تو مشتاق و تو از ما ملول
عاشق تنها به حسرت مبتلاست
دل به دل گویند ره دارد بلی
چون حجاب از راه برخیزد رواست
لیک شخص ناتوان را نیز هم
از پی پیوند جسمانی رجاست
جان اگر جان میفزاید طرفه نیست
جسم باری در غم هجران بکاست
دوست کی دارد شکیبایی ز دوست
من نمیدانم که این طاقت که راست
سنگدل باشد به هرحالی صبور
ور نه در هجران جان مانع چراست
با دلی چون آبگینه راستی
صابری کردن نه کار جنس ماست
یک دمه آسایش دیدار دوست
پیش دانا آفرینش را بهاست
ای نزاری تا به کی از قیل و قال
گفت و گو اندر ره وحدت خطاست
نام و ننگ و کفر و دین و هست و نیست
هرچه غیر از دوست میخواهی هواست
                                 حکیم نزاری : غزلیات
                            
                            
                                شمارهٔ ۱۴۵
                            
                            
                            
                                    
                                        
                                    
                                                                            
                                        جهان در سایه خورشید عشق است
                                    
نهان در سایه خورشید عشق است
یقین در ذرّه ذرّه آفتاب است
گمان در سایه خورشید عشق است
چو جنّت را طلب گاری نشان خواه
جنان در سایه خورشید عشق است
روان کردیم دانش را که دایم
روان در سایه خورشید عشق است
مگویید آب حیوان درسیاهی ست
از آن در سایه خورشید عشق است
سکندر چشمه می جست و ندانست
که آن در سایه خورشید عشق است
سخن روشن ز نور آفتاب است
زبان در سایه خورشید عشق است
رکاب عقل اگرچه پای مال است
عنان در سایه خورشید عشق است
به نورالعین حق بنگر که الحق
عیان در سایه خورشید عشق است
گریز از آفتابِ ناتوانی
توان در سایه خورشید عشق است
نزاری نیّرین طالعت را
قِران در سایه خورشید عشق است
اگر نامت چو شمس آفاق بگرفت
نشان در سایه خورشید عشق است
                                                                    
                            نهان در سایه خورشید عشق است
یقین در ذرّه ذرّه آفتاب است
گمان در سایه خورشید عشق است
چو جنّت را طلب گاری نشان خواه
جنان در سایه خورشید عشق است
روان کردیم دانش را که دایم
روان در سایه خورشید عشق است
مگویید آب حیوان درسیاهی ست
از آن در سایه خورشید عشق است
سکندر چشمه می جست و ندانست
که آن در سایه خورشید عشق است
سخن روشن ز نور آفتاب است
زبان در سایه خورشید عشق است
رکاب عقل اگرچه پای مال است
عنان در سایه خورشید عشق است
به نورالعین حق بنگر که الحق
عیان در سایه خورشید عشق است
گریز از آفتابِ ناتوانی
توان در سایه خورشید عشق است
نزاری نیّرین طالعت را
قِران در سایه خورشید عشق است
اگر نامت چو شمس آفاق بگرفت
نشان در سایه خورشید عشق است
                                 حکیم نزاری : غزلیات
                            
                            
                                شمارهٔ ۱۶۸
                            
                            
                            
                                    
                                        
                                    
                                                                            
                                        رمضان میرسد اینک دهم شعبان است
                                    
می بیارید و بنوشید که برغندان است
ور بمانیم به روزی که نشاید خوردن
ساقیا باده بگردان که فلک گردان است
آن گه از صحبت نا اهل توان رست که می
آشکارا بخورندی که چه خوش دوران است
راستی مجلس با مشغله بی ترتیب
گر بهشت است به نزدیک خرد زندان است
باده پنهان خور و از عربده جویان بگریز
گوشه ای گیر که عیشی به فراغت آن است
گرت از رفتن و آوردن می باری هست
سهل باشد که نه دردی است که بی درمان است
من به نوک مژه نقبی بزنم تا سر خم
خم هم سایه که در زیر زمین پنهان است
من کی از ماه قدر دست بردارم یک ماه
که میان من و او صحبت جانا جان است
نکند توبه نزاری و اگر نیز کند
شیشة توبه که بر سنگ زنند آسان است
                                                                    
                            می بیارید و بنوشید که برغندان است
ور بمانیم به روزی که نشاید خوردن
ساقیا باده بگردان که فلک گردان است
آن گه از صحبت نا اهل توان رست که می
آشکارا بخورندی که چه خوش دوران است
راستی مجلس با مشغله بی ترتیب
گر بهشت است به نزدیک خرد زندان است
باده پنهان خور و از عربده جویان بگریز
گوشه ای گیر که عیشی به فراغت آن است
گرت از رفتن و آوردن می باری هست
سهل باشد که نه دردی است که بی درمان است
من به نوک مژه نقبی بزنم تا سر خم
خم هم سایه که در زیر زمین پنهان است
من کی از ماه قدر دست بردارم یک ماه
که میان من و او صحبت جانا جان است
نکند توبه نزاری و اگر نیز کند
شیشة توبه که بر سنگ زنند آسان است
                                 حکیم نزاری : غزلیات
                            
                            
                                شمارهٔ ۱۷۳
                            
                            
                            
                                    
                                        
                                    
                                                                            
                                        روزگاریست که در خاطرم آشوب فلان است
                                    
روزگارم چو سر زلف پریشانش از آن است
در همه شهر چو افسانه بگفتند زن و مرد
قصه ی ما و برانیم که از خلق نهان است
هم چنان بر عقب روی نکو می رود م دل
گر همی خواهد وگرنه چه کند موی کشان است
آدمی را نبود چاره ز یاری متناسب
وانکه بی اهل دلی می گذراند حیوان است
دیگران در طلب مال جهان اسب جهالت
می جهانند و مرا دوست به از هردو جهان است
ما همانیم که بودیم ز یادت به ارادت
یار مشکل همه این است که با ما نه همان است
گنه از جانب ما می نهد و می شکند عهد
هرچه فرماید اگر چه نه چنان است چنان است
حاکم است ار بکشد ار بزند یا بنوازد
چه کنم بر سر مملوک خودش حکم روان است
داد خواهانم اگر کشته بر آرند به کویش
قاتلم را به اشارت بنمایم که فلان است
جهد کردیم که یاری به کف آوریم و به رویش
عمر خوش می گذرانیم که دنیا گذران است
خود قضا را به کسی باز فتادیم که او را
غم ما کم تر از آن است که مارا غم جان است
می رود غافل واز پس نکند یار نگاهی
که نزاری ز پی اش گریه کنان نعره زنان جامه درآن است
                                                                    
                            روزگارم چو سر زلف پریشانش از آن است
در همه شهر چو افسانه بگفتند زن و مرد
قصه ی ما و برانیم که از خلق نهان است
هم چنان بر عقب روی نکو می رود م دل
گر همی خواهد وگرنه چه کند موی کشان است
آدمی را نبود چاره ز یاری متناسب
وانکه بی اهل دلی می گذراند حیوان است
دیگران در طلب مال جهان اسب جهالت
می جهانند و مرا دوست به از هردو جهان است
ما همانیم که بودیم ز یادت به ارادت
یار مشکل همه این است که با ما نه همان است
گنه از جانب ما می نهد و می شکند عهد
هرچه فرماید اگر چه نه چنان است چنان است
حاکم است ار بکشد ار بزند یا بنوازد
چه کنم بر سر مملوک خودش حکم روان است
داد خواهانم اگر کشته بر آرند به کویش
قاتلم را به اشارت بنمایم که فلان است
جهد کردیم که یاری به کف آوریم و به رویش
عمر خوش می گذرانیم که دنیا گذران است
خود قضا را به کسی باز فتادیم که او را
غم ما کم تر از آن است که مارا غم جان است
می رود غافل واز پس نکند یار نگاهی
که نزاری ز پی اش گریه کنان نعره زنان جامه درآن است
                                 حکیم نزاری : غزلیات
                            
                            
                                شمارهٔ ۱۸۳
                            
                            
                            
                                    
                                        
                                    
                                                                            
                                        شراب خانه ی وحدت که انزوای من است
                                    
درو وساده ی تحقیق متّکای من است
کسی زمن نکند این سخن قبول ولی
ورای سدره اگر بشنوی سرای من است
فراز و شیب تعلق به معرفت دارد
از این قِبَل سرگردون به زیر پای من است
منم که لنگر کشتی قلزمِ عشقم
زفوج موج نترسم که آشنای من است
مرا برای غم دوست پروریده ستند
سعادت غم رویی که از برای من است
مرا زعالم بالا مدد دهند مدد
زکبریای خداوند کبریای من است
درون کنج نشسته همی کنم معراج
هزار رشک فلک راز ارتقای من است
قلم ز روی خرد بر صحیفه ی کاغذ
برآسمان دلم خط استوای من است
من ار مسخّر عشقم ولی مدبّر عقل
زدست فکر پراکنده مبتلای من است
مرا چه ستر حجاب و چه نام و ننگ بماند
میان خلق چو افسانه ماجرای من است
مرا مراد ز دریوزه چیست می دانی؟
همین و بس که نزاری همان گدای من است
قرار نیست مرا برزمین ز کثرت شوق
چه حاجت است قسم ، آسمان گوای من است
                                                                    
                            درو وساده ی تحقیق متّکای من است
کسی زمن نکند این سخن قبول ولی
ورای سدره اگر بشنوی سرای من است
فراز و شیب تعلق به معرفت دارد
از این قِبَل سرگردون به زیر پای من است
منم که لنگر کشتی قلزمِ عشقم
زفوج موج نترسم که آشنای من است
مرا برای غم دوست پروریده ستند
سعادت غم رویی که از برای من است
مرا زعالم بالا مدد دهند مدد
زکبریای خداوند کبریای من است
درون کنج نشسته همی کنم معراج
هزار رشک فلک راز ارتقای من است
قلم ز روی خرد بر صحیفه ی کاغذ
برآسمان دلم خط استوای من است
من ار مسخّر عشقم ولی مدبّر عقل
زدست فکر پراکنده مبتلای من است
مرا چه ستر حجاب و چه نام و ننگ بماند
میان خلق چو افسانه ماجرای من است
مرا مراد ز دریوزه چیست می دانی؟
همین و بس که نزاری همان گدای من است
قرار نیست مرا برزمین ز کثرت شوق
چه حاجت است قسم ، آسمان گوای من است
                                 حکیم نزاری : غزلیات
                            
                            
                                شمارهٔ ۱۹۸
                            
                            
                            
                                    
                                        
                                    
                                                                            
                                        یارب مرا خلاص ده از هر چه غیر توست
                                    
تا جز تو را نبایدم الّا هم از تو جست
هرچند بر قضای توام نیست اطّلاع
تا بر سرم چه حکم قضا کرده ای نخست
در خویش یافتم ز تو چیزی و هم به خویش
نتوانمی به شرح و بیان کردنش درست
دانم که هیچ نیست به خود هیچکس ولیک
خود را به یک حساب نباید گرفت سست
چون بندگان معتقد از فرط اتحاد
باید کمر به بندگی خواجه بست چست
تا ذکر و فکر هر دو به هم متحد شوند
اقلام سوخت باید و دفتر به آب شست
او را از او طلب کن و او را به او شناس
اینجا نهال معرفت از بیخ اصل رست
کاریست اوفتاده و باری نزاریا
تن دار باش و ثابت و مردانه باش و رست
                                                                    
                            تا جز تو را نبایدم الّا هم از تو جست
هرچند بر قضای توام نیست اطّلاع
تا بر سرم چه حکم قضا کرده ای نخست
در خویش یافتم ز تو چیزی و هم به خویش
نتوانمی به شرح و بیان کردنش درست
دانم که هیچ نیست به خود هیچکس ولیک
خود را به یک حساب نباید گرفت سست
چون بندگان معتقد از فرط اتحاد
باید کمر به بندگی خواجه بست چست
تا ذکر و فکر هر دو به هم متحد شوند
اقلام سوخت باید و دفتر به آب شست
او را از او طلب کن و او را به او شناس
اینجا نهال معرفت از بیخ اصل رست
کاریست اوفتاده و باری نزاریا
تن دار باش و ثابت و مردانه باش و رست
                                 حکیم نزاری : غزلیات
                            
                            
                                شمارهٔ ۲۲۱
                            
                            
                            
                                    
                                        
                                    
                                                                            
                                        قصد به جان کرده ای ای دل محنت پرست
                                    
دیده نهادی به صبر ، دوست بدادی ز دست
بس که بسر برزدی دست به حسرت ولیک
سود ندارد دریغ ، صید چو از دام رست
سینه ی مجروح را وصل چو مرهم نهاد
ضربتِ پیکان هجر ، باز جراحت بخست
رغبت دنیا مکن ؛ دوست بدنیا مده
هرکه ثباتیش هست دل بجهان در نبست
دور زمانت اگر تا بفلک برکشد
هم کُنَدَت عاقبت زیرِ گِل این خاک پست
یکدم اگر یافتی کُنجی و اهل دلی
حاصل آن یکدم است ، هرچه در ایٌام هست
بی هنر عیب جوی ، غیبت ما گو بگوی
کِی بملامت رود مهر که در دل نشست
روز قیامت بهوش ، باز نیاید هنوز
هرکه به حلقش رسد جرعه ی جام الست
چاشنی ای یافته ست بی سببی نیست هم
موجب شیرینی است ، شور نزاری مست
                                                                    
                            دیده نهادی به صبر ، دوست بدادی ز دست
بس که بسر برزدی دست به حسرت ولیک
سود ندارد دریغ ، صید چو از دام رست
سینه ی مجروح را وصل چو مرهم نهاد
ضربتِ پیکان هجر ، باز جراحت بخست
رغبت دنیا مکن ؛ دوست بدنیا مده
هرکه ثباتیش هست دل بجهان در نبست
دور زمانت اگر تا بفلک برکشد
هم کُنَدَت عاقبت زیرِ گِل این خاک پست
یکدم اگر یافتی کُنجی و اهل دلی
حاصل آن یکدم است ، هرچه در ایٌام هست
بی هنر عیب جوی ، غیبت ما گو بگوی
کِی بملامت رود مهر که در دل نشست
روز قیامت بهوش ، باز نیاید هنوز
هرکه به حلقش رسد جرعه ی جام الست
چاشنی ای یافته ست بی سببی نیست هم
موجب شیرینی است ، شور نزاری مست
                                 حکیم نزاری : غزلیات
                            
                            
                                شمارهٔ ۲۳۲
                            
                            
                            
                                    
                                        
                                    
                                                                            
                                        مرا عشق جانانهای دیگرست
                                    
مپندار بیگانهای دیگرست
اگر مستیای میکنم باک نیست
که این می ز خمخانهای دیگرست
پیاپی دمادم به مستان عشق
روان کرده پیمانهای دیگرست
به دارالشفا گرچه محرور را
چو فردوس کاشانهای دیگرست
ولیکن مقید به زنجیر عشق
به هر گوشه دیوانهای دیگرست
حدیث محقّق مگویا جهول
که هر مرغ را دانهای دیگرست
در اضداد جمعیت از اصل نیست
وگر هست افسانهای دیگرست
ز خفاش بر نور خور کن قیاس
برین شمع پروانهای دیگرست
ز کنج نزاری طلب گنج وقت
که نقدش ز ویرانهای دیگرست
                                                                    
                            مپندار بیگانهای دیگرست
اگر مستیای میکنم باک نیست
که این می ز خمخانهای دیگرست
پیاپی دمادم به مستان عشق
روان کرده پیمانهای دیگرست
به دارالشفا گرچه محرور را
چو فردوس کاشانهای دیگرست
ولیکن مقید به زنجیر عشق
به هر گوشه دیوانهای دیگرست
حدیث محقّق مگویا جهول
که هر مرغ را دانهای دیگرست
در اضداد جمعیت از اصل نیست
وگر هست افسانهای دیگرست
ز خفاش بر نور خور کن قیاس
برین شمع پروانهای دیگرست
ز کنج نزاری طلب گنج وقت
که نقدش ز ویرانهای دیگرست
                                 حکیم نزاری : غزلیات
                            
                            
                                شمارهٔ ۲۳۵
                            
                            
                            
                                    
                                        
                                    
                                                                            
                                        هر دل که ز مهر غرق نورست
                                    
با دوست همیشه در حضورست
از هستی خود چو گشت مستور
مستوری او همه ظهورست
دیرست که قالب محبت
برخاسته زنده از قبور است
پرنور شرار سینهٔ من
گر هست هم از ظهور نور است
خفاش ز نور در حجاب است
زیرا که از آفتاب دورست
حربا که نمیشکیبد از نور
از غایت شوق ناصبور است
آن درخور شیون است و ماتم
وین یک ز در سرور و سور است
الفت مطلب میان اضداد
کز آدمی آدمی نفور است
هم خوی فرشته باش زنهار
کاندر سر آدمی غرور است
زنهار که نقد را مکن فوت
بر نسیه که در بهشت حور است
امروز نظرگهی به دست آر
می خور که زمانه بس غیور است
مأمور ز بدو کون عقل است
عشق است که صاحب الامور است
آوازهٔ عشق تو نزاری
در شش جهت جهان چو صورست
همواره دلت بر آتش عشق
بیبهره چو عود از بخور است
                                                                    
                            با دوست همیشه در حضورست
از هستی خود چو گشت مستور
مستوری او همه ظهورست
دیرست که قالب محبت
برخاسته زنده از قبور است
پرنور شرار سینهٔ من
گر هست هم از ظهور نور است
خفاش ز نور در حجاب است
زیرا که از آفتاب دورست
حربا که نمیشکیبد از نور
از غایت شوق ناصبور است
آن درخور شیون است و ماتم
وین یک ز در سرور و سور است
الفت مطلب میان اضداد
کز آدمی آدمی نفور است
هم خوی فرشته باش زنهار
کاندر سر آدمی غرور است
زنهار که نقد را مکن فوت
بر نسیه که در بهشت حور است
امروز نظرگهی به دست آر
می خور که زمانه بس غیور است
مأمور ز بدو کون عقل است
عشق است که صاحب الامور است
آوازهٔ عشق تو نزاری
در شش جهت جهان چو صورست
همواره دلت بر آتش عشق
بیبهره چو عود از بخور است
                                 حکیم نزاری : غزلیات
                            
                            
                                شمارهٔ ۲۳۸
                            
                            
                            
                                    
                                        
                                    
                                                                            
                                        در کویِ خرابات کسی را که نیازست
                                    
هشیاری و مستیش همه عین نمازست
آن جا نپذیرند نماز و ورع و زهد
آنچ از تو پذیرند درین کوی نیازست
تا مستیِ رندانِ خرابات بدیدم
دیدم به حقیقت که جزین جمله مجازست
اسرارِ خرابات به جز مست نداند
هش یار چه داند که درین کوی چه رازست
خواهی که درونِ حرمِ عشق خرامی
در می کده بنشین که رهِ کعبه درازست
از می کده ها نالۀ جان سوز برآمد
در زمزمۀ عشق ندانم که چه سازست
در زلفِ بتان تا چه فریب است که پیوست
محمود پریشانِ سرِ زلفِ ایازست
زان شعله که از روی بت حسن برافروخت
جانِ همه مشتاقان در سوز و گدازست
هان تا ننهی پای درین راه به بازی
زیرا که درین راه بسی شیب و فرازست
چون بر درِ می خانه مرا راه ندادند
رفتم به درِ صومعه دیدم که فرازست
آواز ز می خانه بر آمد که نزاری
درباز تو خود را که درِ می کده بازست
                                                                    
                            هشیاری و مستیش همه عین نمازست
آن جا نپذیرند نماز و ورع و زهد
آنچ از تو پذیرند درین کوی نیازست
تا مستیِ رندانِ خرابات بدیدم
دیدم به حقیقت که جزین جمله مجازست
اسرارِ خرابات به جز مست نداند
هش یار چه داند که درین کوی چه رازست
خواهی که درونِ حرمِ عشق خرامی
در می کده بنشین که رهِ کعبه درازست
از می کده ها نالۀ جان سوز برآمد
در زمزمۀ عشق ندانم که چه سازست
در زلفِ بتان تا چه فریب است که پیوست
محمود پریشانِ سرِ زلفِ ایازست
زان شعله که از روی بت حسن برافروخت
جانِ همه مشتاقان در سوز و گدازست
هان تا ننهی پای درین راه به بازی
زیرا که درین راه بسی شیب و فرازست
چون بر درِ می خانه مرا راه ندادند
رفتم به درِ صومعه دیدم که فرازست
آواز ز می خانه بر آمد که نزاری
درباز تو خود را که درِ می کده بازست
                                 حکیم نزاری : غزلیات
                            
                            
                                شمارهٔ ۲۴۹
                            
                            
                            
                                    
                                        
                                    
                                                                            
                                        جماد بی خبرست از خروشِ بلبلِ مست
                                    
به باغ باده خورد هر که را حیاتی هست
ز عیش بهره ندارد کسی که وقتِ بهار
به پایِ گل نگرفته ست جامِ باده به دست
خوش آن خورد که به شب خیزد و به گه خفتد
نه آن که روز برآید ز خواب باز نشست
صبوح سنّتِ اهلِ دل است خاصه چنان
که آفتاب بر آید فرو شود سرمست
شکستِ ما مکن ای عاقل آبگینۀ خود
ز سنگِ عشق نگهدار کانِ ما بشکست
بیار ساقیِ مجلس که زهر نوش کنیم
که انگبین بود از دستِ تیره روی کبست
یکی دو پایه فرود آی و عارفان را بین
بلی بگفته و برکف گرفته جامِ الست
نزاریا نظر از بودِ خویشتن بردار
به قبله معتقدی پس به جهل بت مپرست
تو مردِ لاف نیی هر درخت را نرسد
که هم چو سرو بلندی کند به قامتِ پست
                                                                    
                            به باغ باده خورد هر که را حیاتی هست
ز عیش بهره ندارد کسی که وقتِ بهار
به پایِ گل نگرفته ست جامِ باده به دست
خوش آن خورد که به شب خیزد و به گه خفتد
نه آن که روز برآید ز خواب باز نشست
صبوح سنّتِ اهلِ دل است خاصه چنان
که آفتاب بر آید فرو شود سرمست
شکستِ ما مکن ای عاقل آبگینۀ خود
ز سنگِ عشق نگهدار کانِ ما بشکست
بیار ساقیِ مجلس که زهر نوش کنیم
که انگبین بود از دستِ تیره روی کبست
یکی دو پایه فرود آی و عارفان را بین
بلی بگفته و برکف گرفته جامِ الست
نزاریا نظر از بودِ خویشتن بردار
به قبله معتقدی پس به جهل بت مپرست
تو مردِ لاف نیی هر درخت را نرسد
که هم چو سرو بلندی کند به قامتِ پست
                                 حکیم نزاری : غزلیات
                            
                            
                                شمارهٔ ۲۵۸
                            
                            
                            
                                    
                                        
                                    
                                                                            
                                        صباح بر سرم آمد خیالِ طلعتِ دوست
                                    
چنان نمود مثالم که خود معاینه اوست
خیال بین که مرا بر خیال میدارد
من آن نیام که بدانستمی خیال از دوست
چنان ز خویش برفتم که در تصرّفِ من
نه عقل ماند و نه هوش و نه مغز ماند و نه پوست
درین میانه شنیدم که گفت با ما باش
ز خویشتن به درآ آخر این چه عادت و خوست
نگفتهایم که از هر چه غیرِ ما باز آی
به دستِ وسوسه دادن زمامِ دل نه نکوست
جحیم وسوسهء شیطن است پس ز جحیم
ببر کآخر کمتر عطایِ ما مینوست
به دفع شیطنه لا حول گوی و لا قوّه
به غیر الّا بالله دگر چه راه و چه روست
نزاریا همه از بهرِ ما و با ما گوی
سخن سرای که از ما نگفت بیهده گوست
                                                                    
                            چنان نمود مثالم که خود معاینه اوست
خیال بین که مرا بر خیال میدارد
من آن نیام که بدانستمی خیال از دوست
چنان ز خویش برفتم که در تصرّفِ من
نه عقل ماند و نه هوش و نه مغز ماند و نه پوست
درین میانه شنیدم که گفت با ما باش
ز خویشتن به درآ آخر این چه عادت و خوست
نگفتهایم که از هر چه غیرِ ما باز آی
به دستِ وسوسه دادن زمامِ دل نه نکوست
جحیم وسوسهء شیطن است پس ز جحیم
ببر کآخر کمتر عطایِ ما مینوست
به دفع شیطنه لا حول گوی و لا قوّه
به غیر الّا بالله دگر چه راه و چه روست
نزاریا همه از بهرِ ما و با ما گوی
سخن سرای که از ما نگفت بیهده گوست
