عبارات مورد جستجو در ۵۴۳۰ گوهر پیدا شد:
کوهی : غزلیات
شمارهٔ ۱۸۱
از روی حسن معنی جانرا بتی است مایل
زانرو نگشت هرگز از روی حسن زایل
نزد توجمله خوبان چون ذره پیش خورشید
بر عجز خویش هستند ذرات جمله قایل
تا چشم بد نبیند روی نکوی او را
طومار زلف گردید درگردنش حمایل
رمز رأیت ربی در احسن صور بود
خورشید و ماه از آن شد حیران آن شمایل
سیر یحبهم را آخر بیان همین است
بود او بخویش عاشق دیدیم در اوایل
زانرو که نقش ادراک با قطره نیست فرقی
ادراک و درک ادراک می باشد از فضایل
شیئی الله است کوهی بر خاک آستانش
محروم چون رود باز ازدرگه تو سایل
کوهی : غزلیات
شمارهٔ ۱۸۵
دلبرا جانب ارباب وفا بگشا چشم
که مرا از رخ زیبای تو شد بینا چشم
تا بر آریم ز وصل تو در از بحر وجود
دارد از گریه پنهان دل و هم دریا چشم
تا به بیند نظر پاک بصد دیده تو را
در تماشای تو گشتیم ز سر تا پا چشم
نظری کن که همه بر مه رویت دارند
آدم از پستی خاک و ملک از بالا چشم
یار چون مردمک دیده دل شد کوهی
باز کردند بدیدار خدا جانها چشم
کوهی : غزلیات
شمارهٔ ۱۸۶
حرف اسرار ازل بر دل خود خوانا چشم
که خموش است مرا هر دو لب گویا چشم
از همه خلق جهان بر در دیری دیدیم
داشت بر عاشق خود او پسر ترسا چشم
شب معراج خداوند محمد راگفت
منکر هر طرف و دور مدار از ما چشم
دیده عقل بدیدار خدا چون نرسد
باز کردیم بعین و صفت و اسما چشم
چشم او با دل کوهی بسر صدق بگفت
نگشائی بجز از دیده ما هرجا چشم
کوهی : غزلیات
شمارهٔ ۲۰۰
کوته نمی شود سخن ما به گفتگو
هرشب دو زلف یار شماریم مو بمو
یک ذره سایه نیست در آفاق دیده ام
جائیکه هست ماه به خورشید روبرو
سودای زلف آن گل سیراب سرو قد
مانند غنچه در دل ما هست تو بتو
تا سر نهد بپای جوانان گلعذار
اشکم رود زدیده بهر باغ جوبجو
از بهر یک شمامه ی زلفین عنبرین
چون باد صبح در بدر افتیم و کوبکو
گفتم گذشتم از طلب وصل دلبرا
آمد ندا که حضرت ما را بجو بجو
بگریستم ز درد که جانم بلب رسید
خندید لعل یار که کوهی بگو بگو
بلند اقبال : غزلیات
شمارهٔ ۳
نگار من چو پی رقص از میان جهدا
چنان جهد که زعشقش دلم ز جان جهدا
جهد ز ابرو ومژگانش غمزه ها به دلم
چو تیر رستم دستان که ازکمان جهدا
ز دل به دیده مرا خون ز دیده بر رخ من
چنان که آب ز فواره ناگهان جهدا
دلم ز طره اومی جهد به عارض او
چوبلبلی که ز سنبل به ارغوان جهدا
شب فراق وی آهی که می کشم از دل
شراره آه دل من بر آسمان جهدا
عجب نه کز غم آن ترک آتشین رخسار
شرار آتشم از مغز استخوان جهدا
به حسن کی چو رخش ماه آسمان شود!
به رقص کی چو قدش سرو بستان جهدا
شرار آه جهد از دل بلند اقبال
مثال تیر شهابی که هر زمان جهدا
سزد که دعوی پیغمبری کنم در شعر
براق فکرت من چون به لامکان جهدا
بلند اقبال : غزلیات
شمارهٔ ۱۴
به ما روز آور ای مه امشبی را
که سازیم از تو حاصل مطلبی را
چه جای زر دهم جان گر فروشند
وصال چون تو سیمین غبغبی را
سپاس ومنت ایزد را که فرمود
نصیب ما چو تو خوش مشربی را
نه کس روزی چو رویت دیده روشن
نه چون زلفت به تاریکی شبی را
چو تو فرزندی البته نیارند
گر آرند از بهشت ام و ابی را
چو رویت ماه بود ار داشت زلفی
چو زلفت کس ندیده عقربی را
گرم خوانند کافر یا مسلمان
که جز عشقت نگیرم مذهبی را
بلند اقبال از سعدی ندیدم
چو اقبال بلندت کوکبی را
بلند اقبال : غزلیات
شمارهٔ ۱۷
سودای عشق کرده زخود بی خبر مرا
آسوده دل نموده زهر خیر وشر مرا
بر هر چه بنگرم همه بینم جمال تو
عشق رخ تو کرده چه صاحب نظر مرا
هر گه ک نوک مژه ات آید به یاد من
هر موی من زند به بدن نیشتر مرا
شیرین لبان لعل تو الحق ز بوسه ای
کردند بی نیازز شهد و شکر مرا
درد مرا مگر تو شفا بخشی ای حبیب
گو با طبیب تا ندهد دردسر مرا
کی کامران شود به وصال توسیمتن
با اینکه درجهان نبود سیم وزر مرا
اقبال من مگر نه بلند از تو شد چه شد
کردی زخاک راه چنین پست تر مرا
بلند اقبال : غزلیات
شمارهٔ ۲۳
نه چوبالای توسروی بود اندر چمنا
نه کشدفاخته اندر چمن افغان چومنا
به سراغ قدچون سرو توگر نیست زچیست
فاخته اینهمه کوکو زند اندر چمنا
غنچه لعل تو را دیده همانا که زند
چاک هر صبحدم از عشق تو گل پیرهنا
منکر نقطه موهوم نمی گشت حکیم
گر که می آمد ومی دید که داری دهنا
همه خوانند تو را ماه ونیابند که ماه
نه سخن گوست نه زلفینش بود پرشکنا
همه دانند تو را سرو و ندانند که سرو
نه چمیدن چو تو دارد نه بودسیمتنا
خواستم عشق تو را فاش نسازم دیدم
داستانی است که گویند به هر انجمنا
زلف طرار تو دزد دلم ار نیست ز چیست
شده لرزان و پریشان و اسیر رسنا
من اگر دل به سر زلف تو دادم چه عجب
تو بری دین و دل از دست اویس قرنا
جامه مهر تو حاشا که زتن دور کنم
مگر آن روز که پوشند به جسمم کفنا
چون میانت ز میان رفت بلند اقبالت
از میان تو بیامد به میان چون سخنا
بلند اقبال : غزلیات
شمارهٔ ۵۳
ما گنهکار وتوغفار گناهی چه غم است
ما خطا پیشه توما را چوپناهی چه غم است
ز این غمینم که به من هیچ نداری سر لطف
شادم ار لطف کنی گر به نگاهی چه غم است
تن چونکاه من از آتش هجر تو بسوخت
سوزد از شعله برق ار پر کاهی چه غم است
من سیه بخت نبودم به جهان بخت مرا
گر سیه کرده چوشب چشم سیاهی چه غم است
چشم تو دل ز کفم برد وتوانکار کنی
گر در این باب مرا نیست گواهی چه غم است
آنکه جان داده ودندان دهداو روزی و نان
گر گدائی نبرد بهره ز شاهی چه غم است
گر هلاک ازغم عشق تو بلند اقبال است
گو که از باغ تو کم باد گیاهی چه غم است
بلند اقبال : غزلیات
شمارهٔ ۷۹
باشد دلم ز روی روی جناب دوست
آشفته تر ز طره پرپیچ وتاب دوست
دادیم نقد هستی خود را که داشتیم
اما نرفته هیچ به خرج حساب دوست
غیر از طریق جور و رسوم ستمگری
کاتب نکرده ثبت مگر درکتاب دوست
دیدیم دوست را دل مشکل پسند داشت
ای دل چه کرده ای که شدی انتخاب دوست
با دوست عشق هیچ ندارد تفاوتی
با عاشقان پس از چه بوداجتناب دوست
از قحط آب مزرع امید ما بسوخت
تا زاین سپس چه فیض رسد از سحاب دوست
او آفتاب از رخ وما مشتری به دل
نی نی چوذره ایم بر آفتاب دوست
گویند از ملازمت اوملامتم
من درخیال دادن جان در رکاب دوست
از دیده غائب ار شده حاضر بود به دل
عین حضور در نظرم شد غیاب دوست
حکم کسوف کرد منجم چوشدخبر
کامروز دور می شود از رخ نقاب دوست
آن کس که گفت سروندیدم چمان شود
غافل بود مگر ز ذهاب و ایاب دوست
اقبال من بلندتر از این شوداگر
آید به دست طره چون مشک ناب دوست
بلند اقبال : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۲
تورابه است ز به غبغب وز سیب زنخ
به دستم آید اگر این دو یکزمان بخ بخ
ز کشته ها همی از بس که پشته ها سازی
به هرکجا که گذر می کنی شودمسلخ
رفو بچاک دل ما نمی شود جز این
که گیری از مژه سوزن ز تار گیسو نخ
به پیش چهر تو آتش بدان همه گرمی
روا بود شود افسرده تر اگر از یخ
نثار بزم حضورت اگر کنم سرو جان
همان حدیث سلیمان شده است و ران ملخ
مرا به جان تو نزدیک تر ز جان ودلی
کننددورم اگر از برت دو صدفرسخ
چه فخرها که به خاقان کند بلنداقبال
چو زنگیش دهی ار جا به گوشه مطبخ
بلند اقبال : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۱
خون به دل از بوی مویت نافه تاتار دارد
نافه تاتار کی مشکی چومویت بار دارد
خال رخسار تورا خوانم خلیل الله زیرا
کاندر آتش رفته وآتش را به خودگلزار دارد
ترک چشم مستت از مژگان به کف بگرفته خنجر
نه همی با ما که جنگ او با در و دیوار دارد
نسبتی نبودبه سرو وماهت از رخسار وقامت
سروکی چالش نماید مه کجا گفتار دارد
فرق ننهددوست را چشم تو از مستی ز دشمن
لیکن اندر دلبری هوش دو صد هشیار دارد
چشم یار منبود بیمار ای دل ناله کم کن
کس ننالد اینچنین در بر اگر بیمار دارد
نیست از جور و جفا گر ترک من ضحاک دوران
از دوگیسو بر دو دوش خودچرا دومار دارد
یار ما هست ار چه هر جائی ولیکن لن ترانی
می دهد پاسخ به هر کس خواهش دیدار دارد
آن قیامت قامت ازقامت قیامت کرده برپا
با بلنداقبال گوئی تا قیامت کار دارد
بلند اقبال : غزلیات
شمارهٔ ۱۶۹
دست بر گیسو چودلبر می زند
هر که بینی پا به عنبر می زند
چنگ بر دل می زند زلفش چنانک
پنجه شاهین بر کبوتر می زند
ترک چشم مست خونریزش مدام
بر دلم از مژه خنجر می زند
نام مژگانش چوآرم برزبان
هر سوموئیم نشتر می زند
از لب و دندان تعالی ماه من
طعنه بر یاقوت وگوهر می زند
چشم وچهر من هم اندر عشق او
این فشاند سیم وآن زر می زند
گر بت من پرده برگیرد ز رخ
آزر اندر جان آذر می زند
بلکه بنویسد بلنداقبال اگر
وصف او آتش به دفتر می زند
بلند اقبال : غزلیات
شمارهٔ ۱۷۶
دل را اسیر زلف گروه گیر می کند
دیوانه را علاج به زنجیر می کند
باید ز چشم و ابروی دلبر حذر نمود
ترک است ومست دست به شمشیر می کند
چشمش چه چنگ ها که زداز مژه بر دلم
آهوی دوست عربده با شیر می کند
از خط شد اینه رخ اوتیره گون ببین
کآه دل شکسته چه تأثیر می کند
ای دل خراب شوکه شنیدم نگار من
هر جا خراب آمده تعمیر می کند
این دردها که در دل ما باشد آن طبیب
دانم کند علاج ولی دیر می کند
چندان ز عمر من نگذشته است در شباب
درد فراق یار مرا پیر می کند
انگشت من شکسته تر از آن قلم شود
کز شرح هجر روی تو تحریر می کند
کافر بود به کیش من آن را که عشق نیست
زاهدمرا ز عشق تو تکفیر می کند
اقبال هر که را که بلنداست همچون من
یارش به تیر مژگان نخجیر می کند
بلند اقبال : غزلیات
شمارهٔ ۱۷۹
با سر زلف تو بربط گفتگوئی می کند
صوفی آسا هی مکررهای های وهوئی می کند
از دل آشفته ما گوئیا با زلف تو
با زبان بی زبان بی زبانی گفتگویی می کند
گوید آن دل را که بردی چون شد آخر زلف تو
هر دم از بی اعتنائی رو به سوئی می کند
گاه می گوید که او یک جا نمی گیرد قرار
دایم از این سو وآن سو جستجوئی می کند
هرگلی درهر گلستانی که باشدچون نسیم
می رساند خویش را آنجا و بویی میکند
گه سوی میخانه اندر خدمت پیر مغان
گه سبو را بو و گه می در سبوئی می کند
کند آید در نظر اما به چالاکی گهی
ترک سر در عشق ترک تندخوئی می کند
گاه گردد سینه چاک از ابروی چون خنجری
می شود بی حال تا خود را رفوئی می کند
چون بلند اقبال گاهی خویش را شوریده حال
از برای دلبر زنجیر موئی می کند
بلند اقبال : غزلیات
شمارهٔ ۱۸۰
جلوه به پیش قامتت سرو چمن نمی کند
وزغم سروفاخته ناله چومن نمی کند
بینداگر رخ تورا بلبل بینوا اگر
یاد ز گل نیاورد جابه چمن نمی کند
طفل سه روزه گر چشد از دو لب توشربتی
ناله دگر نمی کشد میل لبن نمی کند
گر به یتیم بنگری یاد نیارد از پدر
ور به غریب بگذری عزم وطن نمی کند
زلف تورهزنی کند عاقبتش برند سر
انچه نصیحتش کنم گوش به من نمی کند
با صبا است مشکبو شانه زدی مگر به مو
زلف توآنچه می کند مشک ختن نمی کند
شدز عقیق لعل تو دامن من پر از گهر
آنچه لب تو میکند کان یمن نمی کند
بلند اقبال : غزلیات
شمارهٔ ۱۸۸
از غم رویش مبین کز گریه چشمم نم بود
دامنم را بین که اندر هر کنارش یم بود
در دل هر آدمی باشد در این عالم غمی
من غمی دارم به دل کاندر دل عالم بود
قدچون تیرم کمان آسا چه غم گر گشته خم
آن هلال ابروان را هم که دیدم خم بود
زهر اگر باشد به دست وی شودخوشتر ز نوش
زخم اگر آید ز تیغ او بهاز مرهم بود
چشمت از افراسیاب است وشدش مژگان سپاه
نیست پروائی مرا هم چون دل رستم بود
از پری زادی یقین گر نیستی حوری نژاد
کاینچنین صورت نه از نسل بنی آدم بود
چون بلند اقبال گردیدم ز عشق آن نگار
می سزد گر از وصالش هم دلم خرم بود
بلند اقبال : غزلیات
شمارهٔ ۱۹۶
چهر تو آتش است وزلفت دود
چشمم از دود توست اشک آلود
سر رزم که باشدت کز زلف
به بر وسر توراست جوشن وخود
ز آمد و رفتن تودلگیرم
کامدی دیر و رفتی از بر زود
جستم از عقل چاره ای به غمش
عشق ناگه به گوش من فرمود
عقل در کار خویش حیران است
کس بدین درد چاره ای ننمود
بارک الله ز عشق کز همت
در دولت به روی من بگشود
داد منصب مرا بلند اقبال
کرد از لطف خود مرا خشنود
بلند اقبال : غزلیات
شمارهٔ ۱۹۹
آن سرو قد به سیر گل و لاله میرود
وز تاب می ز نسترنش ژاله می رود
تا گل ز نسبت رخ تورنگ و بو گرفت
زاین رشک داغ ها به دل لاله می رود
حسن رخت فزون شده ازخط اگر چه ماه
ناقص شود زنور چو در هاله می رود
کس ترک می به پیروی زاهد ار کند
چون سامری است کز پی گوساله می رود
از باده دو ساله خوری گر سه چار جام
یکباره از دلت غم صد ساله می رود
ای دل وصال اگر طلبی روز وشب بنال
کاری به پیش اگر رود از ناله می رود
گر پیش شاهزاده رود این غزل ز من
همچون شکر بود که به بنگاله می رود
خوشتر بود ار عمر رود هر چه به سر زود
عمری که به تلخی گذرد گوبگذر زود
گر شب شب وصل است بگو روز نگردد
دیر است شب هجر شود هر چه سحر زود
جان کرده بتم قیمت بوسی ز لب ای دل
جانی بده و بوسه ای از یار بخر زود
جان کیست پیامی برد از من بر دلدار
وآرد سوی من از بر دلدار خبر زود
گفتی به نگاهی برم ازدست تودل را
تا خون نشده است از غم هجر تو ببر زود
نزدیک شد از هجر که جانم رود از تن
جانی ز نو آید به تنم آئی اگر زود
ای دل اگر اقبال بلند است تو را باز
آن ترک سفر کرده بیاید ز سفر زود
بلند اقبال : غزلیات
شمارهٔ ۲۰۱
سر بزن از زلف اگر خواهی که دلبرتر شود
شمع هم روشن تر آید هر زمان بی سر شود
دلبری چیز دیگر داردنه هر خوش منظری
چشم وابروئی نکو دارد توان دلبر شود
ای بت عابد فریب ای آفت صبر وشکیب
چهره بنما تا هر آنکس بیندت کافر شود
گشته ام از همت عشق رخت رشک فلک
بسکه هر شب دامنم ازاشک پراختر شود
هر شبی درخواب بینم زلف مشکین تو را
بسترم خوشبوی تر از طبله عنبر شود
یا بده صبری که دیگر طاقت دوری نماند
یا بفرما تا که جان زارم از تن در شود
بیش ازین مپسند درهجرت بلند اقبال را
در قفس افتاده همچون طایر بی پر شود