عبارات مورد جستجو در ۵۴۴۸ گوهر پیدا شد:
بلند اقبال : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۱
خون به دل از بوی مویت نافه تاتار دارد
نافه تاتار کی مشکی چومویت بار دارد
خال رخسار تورا خوانم خلیل الله زیرا
کاندر آتش رفته وآتش را به خودگلزار دارد
ترک چشم مستت از مژگان به کف بگرفته خنجر
نه همی با ما که جنگ او با در و دیوار دارد
نسبتی نبودبه سرو وماهت از رخسار وقامت
سروکی چالش نماید مه کجا گفتار دارد
فرق ننهددوست را چشم تو از مستی ز دشمن
لیکن اندر دلبری هوش دو صد هشیار دارد
چشم یار منبود بیمار ای دل ناله کم کن
کس ننالد اینچنین در بر اگر بیمار دارد
نیست از جور و جفا گر ترک من ضحاک دوران
از دوگیسو بر دو دوش خودچرا دومار دارد
یار ما هست ار چه هر جائی ولیکن لن ترانی
می دهد پاسخ به هر کس خواهش دیدار دارد
آن قیامت قامت ازقامت قیامت کرده برپا
با بلنداقبال گوئی تا قیامت کار دارد
نافه تاتار کی مشکی چومویت بار دارد
خال رخسار تورا خوانم خلیل الله زیرا
کاندر آتش رفته وآتش را به خودگلزار دارد
ترک چشم مستت از مژگان به کف بگرفته خنجر
نه همی با ما که جنگ او با در و دیوار دارد
نسبتی نبودبه سرو وماهت از رخسار وقامت
سروکی چالش نماید مه کجا گفتار دارد
فرق ننهددوست را چشم تو از مستی ز دشمن
لیکن اندر دلبری هوش دو صد هشیار دارد
چشم یار منبود بیمار ای دل ناله کم کن
کس ننالد اینچنین در بر اگر بیمار دارد
نیست از جور و جفا گر ترک من ضحاک دوران
از دوگیسو بر دو دوش خودچرا دومار دارد
یار ما هست ار چه هر جائی ولیکن لن ترانی
می دهد پاسخ به هر کس خواهش دیدار دارد
آن قیامت قامت ازقامت قیامت کرده برپا
با بلنداقبال گوئی تا قیامت کار دارد
بلند اقبال : غزلیات
شمارهٔ ۱۶۹
دست بر گیسو چودلبر می زند
هر که بینی پا به عنبر می زند
چنگ بر دل می زند زلفش چنانک
پنجه شاهین بر کبوتر می زند
ترک چشم مست خونریزش مدام
بر دلم از مژه خنجر می زند
نام مژگانش چوآرم برزبان
هر سوموئیم نشتر می زند
از لب و دندان تعالی ماه من
طعنه بر یاقوت وگوهر می زند
چشم وچهر من هم اندر عشق او
این فشاند سیم وآن زر می زند
گر بت من پرده برگیرد ز رخ
آزر اندر جان آذر می زند
بلکه بنویسد بلنداقبال اگر
وصف او آتش به دفتر می زند
هر که بینی پا به عنبر می زند
چنگ بر دل می زند زلفش چنانک
پنجه شاهین بر کبوتر می زند
ترک چشم مست خونریزش مدام
بر دلم از مژه خنجر می زند
نام مژگانش چوآرم برزبان
هر سوموئیم نشتر می زند
از لب و دندان تعالی ماه من
طعنه بر یاقوت وگوهر می زند
چشم وچهر من هم اندر عشق او
این فشاند سیم وآن زر می زند
گر بت من پرده برگیرد ز رخ
آزر اندر جان آذر می زند
بلکه بنویسد بلنداقبال اگر
وصف او آتش به دفتر می زند
بلند اقبال : غزلیات
شمارهٔ ۱۷۶
دل را اسیر زلف گروه گیر می کند
دیوانه را علاج به زنجیر می کند
باید ز چشم و ابروی دلبر حذر نمود
ترک است ومست دست به شمشیر می کند
چشمش چه چنگ ها که زداز مژه بر دلم
آهوی دوست عربده با شیر می کند
از خط شد اینه رخ اوتیره گون ببین
کآه دل شکسته چه تأثیر می کند
ای دل خراب شوکه شنیدم نگار من
هر جا خراب آمده تعمیر می کند
این دردها که در دل ما باشد آن طبیب
دانم کند علاج ولی دیر می کند
چندان ز عمر من نگذشته است در شباب
درد فراق یار مرا پیر می کند
انگشت من شکسته تر از آن قلم شود
کز شرح هجر روی تو تحریر می کند
کافر بود به کیش من آن را که عشق نیست
زاهدمرا ز عشق تو تکفیر می کند
اقبال هر که را که بلنداست همچون من
یارش به تیر مژگان نخجیر می کند
دیوانه را علاج به زنجیر می کند
باید ز چشم و ابروی دلبر حذر نمود
ترک است ومست دست به شمشیر می کند
چشمش چه چنگ ها که زداز مژه بر دلم
آهوی دوست عربده با شیر می کند
از خط شد اینه رخ اوتیره گون ببین
کآه دل شکسته چه تأثیر می کند
ای دل خراب شوکه شنیدم نگار من
هر جا خراب آمده تعمیر می کند
این دردها که در دل ما باشد آن طبیب
دانم کند علاج ولی دیر می کند
چندان ز عمر من نگذشته است در شباب
درد فراق یار مرا پیر می کند
انگشت من شکسته تر از آن قلم شود
کز شرح هجر روی تو تحریر می کند
کافر بود به کیش من آن را که عشق نیست
زاهدمرا ز عشق تو تکفیر می کند
اقبال هر که را که بلنداست همچون من
یارش به تیر مژگان نخجیر می کند
بلند اقبال : غزلیات
شمارهٔ ۱۷۹
با سر زلف تو بربط گفتگوئی می کند
صوفی آسا هی مکررهای های وهوئی می کند
از دل آشفته ما گوئیا با زلف تو
با زبان بی زبان بی زبانی گفتگویی می کند
گوید آن دل را که بردی چون شد آخر زلف تو
هر دم از بی اعتنائی رو به سوئی می کند
گاه می گوید که او یک جا نمی گیرد قرار
دایم از این سو وآن سو جستجوئی می کند
هرگلی درهر گلستانی که باشدچون نسیم
می رساند خویش را آنجا و بویی میکند
گه سوی میخانه اندر خدمت پیر مغان
گه سبو را بو و گه می در سبوئی می کند
کند آید در نظر اما به چالاکی گهی
ترک سر در عشق ترک تندخوئی می کند
گاه گردد سینه چاک از ابروی چون خنجری
می شود بی حال تا خود را رفوئی می کند
چون بلند اقبال گاهی خویش را شوریده حال
از برای دلبر زنجیر موئی می کند
صوفی آسا هی مکررهای های وهوئی می کند
از دل آشفته ما گوئیا با زلف تو
با زبان بی زبان بی زبانی گفتگویی می کند
گوید آن دل را که بردی چون شد آخر زلف تو
هر دم از بی اعتنائی رو به سوئی می کند
گاه می گوید که او یک جا نمی گیرد قرار
دایم از این سو وآن سو جستجوئی می کند
هرگلی درهر گلستانی که باشدچون نسیم
می رساند خویش را آنجا و بویی میکند
گه سوی میخانه اندر خدمت پیر مغان
گه سبو را بو و گه می در سبوئی می کند
کند آید در نظر اما به چالاکی گهی
ترک سر در عشق ترک تندخوئی می کند
گاه گردد سینه چاک از ابروی چون خنجری
می شود بی حال تا خود را رفوئی می کند
چون بلند اقبال گاهی خویش را شوریده حال
از برای دلبر زنجیر موئی می کند
بلند اقبال : غزلیات
شمارهٔ ۱۸۰
جلوه به پیش قامتت سرو چمن نمی کند
وزغم سروفاخته ناله چومن نمی کند
بینداگر رخ تورا بلبل بینوا اگر
یاد ز گل نیاورد جابه چمن نمی کند
طفل سه روزه گر چشد از دو لب توشربتی
ناله دگر نمی کشد میل لبن نمی کند
گر به یتیم بنگری یاد نیارد از پدر
ور به غریب بگذری عزم وطن نمی کند
زلف تورهزنی کند عاقبتش برند سر
انچه نصیحتش کنم گوش به من نمی کند
با صبا است مشکبو شانه زدی مگر به مو
زلف توآنچه می کند مشک ختن نمی کند
شدز عقیق لعل تو دامن من پر از گهر
آنچه لب تو میکند کان یمن نمی کند
وزغم سروفاخته ناله چومن نمی کند
بینداگر رخ تورا بلبل بینوا اگر
یاد ز گل نیاورد جابه چمن نمی کند
طفل سه روزه گر چشد از دو لب توشربتی
ناله دگر نمی کشد میل لبن نمی کند
گر به یتیم بنگری یاد نیارد از پدر
ور به غریب بگذری عزم وطن نمی کند
زلف تورهزنی کند عاقبتش برند سر
انچه نصیحتش کنم گوش به من نمی کند
با صبا است مشکبو شانه زدی مگر به مو
زلف توآنچه می کند مشک ختن نمی کند
شدز عقیق لعل تو دامن من پر از گهر
آنچه لب تو میکند کان یمن نمی کند
بلند اقبال : غزلیات
شمارهٔ ۱۸۸
از غم رویش مبین کز گریه چشمم نم بود
دامنم را بین که اندر هر کنارش یم بود
در دل هر آدمی باشد در این عالم غمی
من غمی دارم به دل کاندر دل عالم بود
قدچون تیرم کمان آسا چه غم گر گشته خم
آن هلال ابروان را هم که دیدم خم بود
زهر اگر باشد به دست وی شودخوشتر ز نوش
زخم اگر آید ز تیغ او بهاز مرهم بود
چشمت از افراسیاب است وشدش مژگان سپاه
نیست پروائی مرا هم چون دل رستم بود
از پری زادی یقین گر نیستی حوری نژاد
کاینچنین صورت نه از نسل بنی آدم بود
چون بلند اقبال گردیدم ز عشق آن نگار
می سزد گر از وصالش هم دلم خرم بود
دامنم را بین که اندر هر کنارش یم بود
در دل هر آدمی باشد در این عالم غمی
من غمی دارم به دل کاندر دل عالم بود
قدچون تیرم کمان آسا چه غم گر گشته خم
آن هلال ابروان را هم که دیدم خم بود
زهر اگر باشد به دست وی شودخوشتر ز نوش
زخم اگر آید ز تیغ او بهاز مرهم بود
چشمت از افراسیاب است وشدش مژگان سپاه
نیست پروائی مرا هم چون دل رستم بود
از پری زادی یقین گر نیستی حوری نژاد
کاینچنین صورت نه از نسل بنی آدم بود
چون بلند اقبال گردیدم ز عشق آن نگار
می سزد گر از وصالش هم دلم خرم بود
بلند اقبال : غزلیات
شمارهٔ ۱۹۶
چهر تو آتش است وزلفت دود
چشمم از دود توست اشک آلود
سر رزم که باشدت کز زلف
به بر وسر توراست جوشن وخود
ز آمد و رفتن تودلگیرم
کامدی دیر و رفتی از بر زود
جستم از عقل چاره ای به غمش
عشق ناگه به گوش من فرمود
عقل در کار خویش حیران است
کس بدین درد چاره ای ننمود
بارک الله ز عشق کز همت
در دولت به روی من بگشود
داد منصب مرا بلند اقبال
کرد از لطف خود مرا خشنود
چشمم از دود توست اشک آلود
سر رزم که باشدت کز زلف
به بر وسر توراست جوشن وخود
ز آمد و رفتن تودلگیرم
کامدی دیر و رفتی از بر زود
جستم از عقل چاره ای به غمش
عشق ناگه به گوش من فرمود
عقل در کار خویش حیران است
کس بدین درد چاره ای ننمود
بارک الله ز عشق کز همت
در دولت به روی من بگشود
داد منصب مرا بلند اقبال
کرد از لطف خود مرا خشنود
بلند اقبال : غزلیات
شمارهٔ ۱۹۹
آن سرو قد به سیر گل و لاله میرود
وز تاب می ز نسترنش ژاله می رود
تا گل ز نسبت رخ تورنگ و بو گرفت
زاین رشک داغ ها به دل لاله می رود
حسن رخت فزون شده ازخط اگر چه ماه
ناقص شود زنور چو در هاله می رود
کس ترک می به پیروی زاهد ار کند
چون سامری است کز پی گوساله می رود
از باده دو ساله خوری گر سه چار جام
یکباره از دلت غم صد ساله می رود
ای دل وصال اگر طلبی روز وشب بنال
کاری به پیش اگر رود از ناله می رود
گر پیش شاهزاده رود این غزل ز من
همچون شکر بود که به بنگاله می رود
خوشتر بود ار عمر رود هر چه به سر زود
عمری که به تلخی گذرد گوبگذر زود
گر شب شب وصل است بگو روز نگردد
دیر است شب هجر شود هر چه سحر زود
جان کرده بتم قیمت بوسی ز لب ای دل
جانی بده و بوسه ای از یار بخر زود
جان کیست پیامی برد از من بر دلدار
وآرد سوی من از بر دلدار خبر زود
گفتی به نگاهی برم ازدست تودل را
تا خون نشده است از غم هجر تو ببر زود
نزدیک شد از هجر که جانم رود از تن
جانی ز نو آید به تنم آئی اگر زود
ای دل اگر اقبال بلند است تو را باز
آن ترک سفر کرده بیاید ز سفر زود
وز تاب می ز نسترنش ژاله می رود
تا گل ز نسبت رخ تورنگ و بو گرفت
زاین رشک داغ ها به دل لاله می رود
حسن رخت فزون شده ازخط اگر چه ماه
ناقص شود زنور چو در هاله می رود
کس ترک می به پیروی زاهد ار کند
چون سامری است کز پی گوساله می رود
از باده دو ساله خوری گر سه چار جام
یکباره از دلت غم صد ساله می رود
ای دل وصال اگر طلبی روز وشب بنال
کاری به پیش اگر رود از ناله می رود
گر پیش شاهزاده رود این غزل ز من
همچون شکر بود که به بنگاله می رود
خوشتر بود ار عمر رود هر چه به سر زود
عمری که به تلخی گذرد گوبگذر زود
گر شب شب وصل است بگو روز نگردد
دیر است شب هجر شود هر چه سحر زود
جان کرده بتم قیمت بوسی ز لب ای دل
جانی بده و بوسه ای از یار بخر زود
جان کیست پیامی برد از من بر دلدار
وآرد سوی من از بر دلدار خبر زود
گفتی به نگاهی برم ازدست تودل را
تا خون نشده است از غم هجر تو ببر زود
نزدیک شد از هجر که جانم رود از تن
جانی ز نو آید به تنم آئی اگر زود
ای دل اگر اقبال بلند است تو را باز
آن ترک سفر کرده بیاید ز سفر زود
بلند اقبال : غزلیات
شمارهٔ ۲۰۱
سر بزن از زلف اگر خواهی که دلبرتر شود
شمع هم روشن تر آید هر زمان بی سر شود
دلبری چیز دیگر داردنه هر خوش منظری
چشم وابروئی نکو دارد توان دلبر شود
ای بت عابد فریب ای آفت صبر وشکیب
چهره بنما تا هر آنکس بیندت کافر شود
گشته ام از همت عشق رخت رشک فلک
بسکه هر شب دامنم ازاشک پراختر شود
هر شبی درخواب بینم زلف مشکین تو را
بسترم خوشبوی تر از طبله عنبر شود
یا بده صبری که دیگر طاقت دوری نماند
یا بفرما تا که جان زارم از تن در شود
بیش ازین مپسند درهجرت بلند اقبال را
در قفس افتاده همچون طایر بی پر شود
شمع هم روشن تر آید هر زمان بی سر شود
دلبری چیز دیگر داردنه هر خوش منظری
چشم وابروئی نکو دارد توان دلبر شود
ای بت عابد فریب ای آفت صبر وشکیب
چهره بنما تا هر آنکس بیندت کافر شود
گشته ام از همت عشق رخت رشک فلک
بسکه هر شب دامنم ازاشک پراختر شود
هر شبی درخواب بینم زلف مشکین تو را
بسترم خوشبوی تر از طبله عنبر شود
یا بده صبری که دیگر طاقت دوری نماند
یا بفرما تا که جان زارم از تن در شود
بیش ازین مپسند درهجرت بلند اقبال را
در قفس افتاده همچون طایر بی پر شود
بلند اقبال : غزلیات
شمارهٔ ۲۱۶
در دلم از تو پریچهره شکی می آید
که پری می گذرد یا ملکی می آید
اشک من سیم شد وچهره مرا زر گردید
زآنکه زلفت به نظر چون محکی می آید
شکرین لعل توقنداست ز شیرینی لیک
بر دل خسته من چون نمکی می آید
مشتری طلعت وخورشید لقازهره جبین
به نظرماه رخ من فلکی می آید
وه که نازک بدنش بسکه بود نرم ولطیف
پرنیان در بر او چوقدکی می آید
احولانند دو بین خلق بلنداقبال است
که به چشمش همه آفاق یکی می آید
که پری می گذرد یا ملکی می آید
اشک من سیم شد وچهره مرا زر گردید
زآنکه زلفت به نظر چون محکی می آید
شکرین لعل توقنداست ز شیرینی لیک
بر دل خسته من چون نمکی می آید
مشتری طلعت وخورشید لقازهره جبین
به نظرماه رخ من فلکی می آید
وه که نازک بدنش بسکه بود نرم ولطیف
پرنیان در بر او چوقدکی می آید
احولانند دو بین خلق بلنداقبال است
که به چشمش همه آفاق یکی می آید
بلند اقبال : غزلیات
شمارهٔ ۲۲۳
با لب لعلت مرا با چشمه حیوان چه کار
با خط و خالت مرا با سنبل وریحان چه کار
سروقدی لاله خدی گلرخی نسرین بری
چون تورا دارم مرا با باغ وبا بستان چه کار
چون توئی دلبر مرا گر دل برفت ازکف چه غم
گرتوئی دربر مرا دیگر به این وآن چه کار
گر به خلوتگاه قرب خود مرا منزل دهی
دیگرم با حور وقصر وروضه رضوان چه کار
دیدی ای دل جز پریشانی نبستی هیچ طرف
بارها گفتم تو را با طره جانان چه کار
من نمی گویم که زلف رهزنت با من چه کرد
خود تو می دانی کند با آدمی شیطان چه کار
اتشی اندر نیستان زن ببین چون می کند
رومپرس از من که با من می کندهجران چه کار
من گدای عشقم اشکم سیم ورخسارم زر است
دیگرم با زر و سیم ومنصب سلطان چه کار
ای منجم گر سخن گوئی ز مهر وماه گو
ورنه ما داریم بابهرام وبا کیوان چه کار
من همی دانم پرستش می کنم از دلبری
باشدم با کفر ودین ومذهب وایمان چه کار
گر بلند اقبال را دل بی سروسامان بود
نیست غم شوریدگان را با سروسامان چه کار
با خط و خالت مرا با سنبل وریحان چه کار
سروقدی لاله خدی گلرخی نسرین بری
چون تورا دارم مرا با باغ وبا بستان چه کار
چون توئی دلبر مرا گر دل برفت ازکف چه غم
گرتوئی دربر مرا دیگر به این وآن چه کار
گر به خلوتگاه قرب خود مرا منزل دهی
دیگرم با حور وقصر وروضه رضوان چه کار
دیدی ای دل جز پریشانی نبستی هیچ طرف
بارها گفتم تو را با طره جانان چه کار
من نمی گویم که زلف رهزنت با من چه کرد
خود تو می دانی کند با آدمی شیطان چه کار
اتشی اندر نیستان زن ببین چون می کند
رومپرس از من که با من می کندهجران چه کار
من گدای عشقم اشکم سیم ورخسارم زر است
دیگرم با زر و سیم ومنصب سلطان چه کار
ای منجم گر سخن گوئی ز مهر وماه گو
ورنه ما داریم بابهرام وبا کیوان چه کار
من همی دانم پرستش می کنم از دلبری
باشدم با کفر ودین ومذهب وایمان چه کار
گر بلند اقبال را دل بی سروسامان بود
نیست غم شوریدگان را با سروسامان چه کار
بلند اقبال : غزلیات
شمارهٔ ۲۳۳
ای گیسوی توواللیل ای رویت آیه نور
از وصف روی و مویت ما را بدار معذور
ما را چه حد که گوئیم وصفی ز روی مویت
کی از سیه شناسد رنگ سفید راکور
گویندحور و کوثر اندربهشت باشد
دارم تو ندارم حاجت به کوثر وحور
ما گرتورا نبینیم نقصان ز دیده ما است
مائیم همچوخفاش تو آفتاب پرنور
گویند اسم اعظم مستور باشد از خلق
ای اسم اعظم از ما خود رامدار مستور
هم دل برفت وهم برد چشم تو ازکفم دل
درحیرتم که دل بودمختار یا که مجبور
غم نیست دارد ار می رنج خماری از پی
هر جا که باشد انگورناچار هست زنبور
من هم دل خرابی دارم ز دست عشقت
ای آنکه هر خرابی بوداز توگشت معمور
اقبالم از بلندی گر شد چوزلف دلبر
نام سیاه راهم گاهی نهندکافور
از وصف روی و مویت ما را بدار معذور
ما را چه حد که گوئیم وصفی ز روی مویت
کی از سیه شناسد رنگ سفید راکور
گویندحور و کوثر اندربهشت باشد
دارم تو ندارم حاجت به کوثر وحور
ما گرتورا نبینیم نقصان ز دیده ما است
مائیم همچوخفاش تو آفتاب پرنور
گویند اسم اعظم مستور باشد از خلق
ای اسم اعظم از ما خود رامدار مستور
هم دل برفت وهم برد چشم تو ازکفم دل
درحیرتم که دل بودمختار یا که مجبور
غم نیست دارد ار می رنج خماری از پی
هر جا که باشد انگورناچار هست زنبور
من هم دل خرابی دارم ز دست عشقت
ای آنکه هر خرابی بوداز توگشت معمور
اقبالم از بلندی گر شد چوزلف دلبر
نام سیاه راهم گاهی نهندکافور
بلند اقبال : غزلیات
شمارهٔ ۲۳۸
ای مژه خونریز توچون ناوک دل دوز
از چشم سیاه تو سیه گشته مرا روز
برخیز وبیاور می وبنشین وبده جام
وآتش به دلم ز آتش رخساره برافروز
از روی توام خرم واز موی تودرهم
موی تو محرم شده وروی تونوروز
الحمد که آمد به کفم دامن وصلت
ممنون شدم از طالع فرخنده فیروز
در کار توام چون وچرا لا و نعم نیست
خواهی تونوازش کن وخواهی تو مرا سوز
داری هوس سوختن ای دل اگر ازعشق
پروانه مشو سوختن از شمع بیاموز
اقبال من از عشق رخ دوست بلند است
نه ازمدد چرخ ونه از گردش یلدوز
از چشم سیاه تو سیه گشته مرا روز
برخیز وبیاور می وبنشین وبده جام
وآتش به دلم ز آتش رخساره برافروز
از روی توام خرم واز موی تودرهم
موی تو محرم شده وروی تونوروز
الحمد که آمد به کفم دامن وصلت
ممنون شدم از طالع فرخنده فیروز
در کار توام چون وچرا لا و نعم نیست
خواهی تونوازش کن وخواهی تو مرا سوز
داری هوس سوختن ای دل اگر ازعشق
پروانه مشو سوختن از شمع بیاموز
اقبال من از عشق رخ دوست بلند است
نه ازمدد چرخ ونه از گردش یلدوز
بلند اقبال : غزلیات
شمارهٔ ۳۰۳
دست درحلقه آن زلف پریشان کردم
هر چه دل بود در آنبی سروسامان کردم
گرچه هر حلقه آن زلف چو ثعبانی بود
پنجه بی واهمه در پنجه ثعبان کردم
دامن من به مثل کان بدخشان گردید
بسکه خون جگر از دیده به دامان کردم
دست من خسته شد از بس به گریبان زد چاک
یادهرگه که از آنچاک گریبان کردم
همه گفتند که درد تو ندارد درمان
درد خود را ز لب لعل تودرمان کردم
گشته ثابت به حکیمان که بود جوهر فرد
در وجودش ز دهان توچو برهان کردم
قدسیان نام نهادند بلنداقبالم
در ره عشق تو تا ترک دل و جان کردم
هر چه دل بود در آنبی سروسامان کردم
گرچه هر حلقه آن زلف چو ثعبانی بود
پنجه بی واهمه در پنجه ثعبان کردم
دامن من به مثل کان بدخشان گردید
بسکه خون جگر از دیده به دامان کردم
دست من خسته شد از بس به گریبان زد چاک
یادهرگه که از آنچاک گریبان کردم
همه گفتند که درد تو ندارد درمان
درد خود را ز لب لعل تودرمان کردم
گشته ثابت به حکیمان که بود جوهر فرد
در وجودش ز دهان توچو برهان کردم
قدسیان نام نهادند بلنداقبالم
در ره عشق تو تا ترک دل و جان کردم
بلند اقبال : غزلیات
شمارهٔ ۳۰۸
گر چون دهان دوست ز غم بی نشان شدم
در پیش تیر غمزه چشمش نشان شدم
بودم به قد چو تیر وز غم چون کمان شدم
بودم به عمر پیر وز عشقش جوان شم
ز آن ترک تندخوست که دارم به سینه سوز
ز آن آتشین رخ است که آتش به جان شدم
جز دل خبر نداشت ز اسرار من کسی
چون فاش گشته از دل خود بد گمان شدم
بردم به کوی دوست پناه از گناه خویش
آسوده دل شدم که به دار الامان شدم
عفوش چو بود بی حد و فضلش چو بی حساب
کردم گناه و در صدد امتحان شدم
با من مگو که از چه شدی رندوباده خوار
از دوست حکم شد که چنان شو چنان شدم
بودم بتا به وصل توخرم چونوبهار
از صرصر حوادث هجرت خزان شدم
شد صبح شام هجر ونمردم زهی توان
درملک عشق خسرو صاحبقران شدم
نمرود غم فکنده به نارم خلیل وار
دیدم به یاد روی تو درگلستان شدم
در روزگار از آن شده اقبال من بلند
کافتاده پیش پای بتان خاک سان شدم
در پیش تیر غمزه چشمش نشان شدم
بودم به قد چو تیر وز غم چون کمان شدم
بودم به عمر پیر وز عشقش جوان شم
ز آن ترک تندخوست که دارم به سینه سوز
ز آن آتشین رخ است که آتش به جان شدم
جز دل خبر نداشت ز اسرار من کسی
چون فاش گشته از دل خود بد گمان شدم
بردم به کوی دوست پناه از گناه خویش
آسوده دل شدم که به دار الامان شدم
عفوش چو بود بی حد و فضلش چو بی حساب
کردم گناه و در صدد امتحان شدم
با من مگو که از چه شدی رندوباده خوار
از دوست حکم شد که چنان شو چنان شدم
بودم بتا به وصل توخرم چونوبهار
از صرصر حوادث هجرت خزان شدم
شد صبح شام هجر ونمردم زهی توان
درملک عشق خسرو صاحبقران شدم
نمرود غم فکنده به نارم خلیل وار
دیدم به یاد روی تو درگلستان شدم
در روزگار از آن شده اقبال من بلند
کافتاده پیش پای بتان خاک سان شدم
بلند اقبال : غزلیات
شمارهٔ ۳۱۶
تعالی الله زجانانی که دارم
ز جانان است این جانی که دارم
به سیر سرو بستانم چه حاجت
از این سرو خرامانی که دارم
به نور ماه وخورشیدم چه خواهش
از این شمع شبستانی که دارم
از آن ترسم که شهری را برد سیل
از این چشمان گریانی که دارم
عجب نی گر بسوزد خشک وتر را
زهجرت آه سوزانی که دارم
به من گفتی که چون بخت توآمد
من این برگشته مژگانی که دارم
بلند اقبال هم گوید ز زلفت
بود حال پریشانی که دارم
ز جانان است این جانی که دارم
به سیر سرو بستانم چه حاجت
از این سرو خرامانی که دارم
به نور ماه وخورشیدم چه خواهش
از این شمع شبستانی که دارم
از آن ترسم که شهری را برد سیل
از این چشمان گریانی که دارم
عجب نی گر بسوزد خشک وتر را
زهجرت آه سوزانی که دارم
به من گفتی که چون بخت توآمد
من این برگشته مژگانی که دارم
بلند اقبال هم گوید ز زلفت
بود حال پریشانی که دارم
بلند اقبال : غزلیات
شمارهٔ ۳۲۳
گفتم این شور من ازچیست بگفت از نمکم
گفتمش پیشتر آ تا نمکت را بمکم
زهره ای در بر من یا قمری یا خورشید
دانم این قدر که از روی تورشک فلکم
ز اشک ورخ ساخته ام سیم و زیر پاک عیار
امتحانی بکن ای دوست بزن بر محکم
نه توگفتی دهی ار جان دهمت یک دوسه بوس
دادمت جان نه سه دادی نه دو دادی نه یکم
بی تو ای دوست اگر جای دهندم به بهشت
همچنان است که منزل بود اندر درکم
دامن وصل بتم را به کف آرم روزی
روزگار ار مدد وبخت نماید کمکم
مگر از ره بردم طره طرار بتی
ورنه زاهد نزندراه زتحت الحنکم
تا ز عشق رخت ای دوست بلنداقبالم
نه عجب گر به فلک وصف بگوید ملکم
گفتمش پیشتر آ تا نمکت را بمکم
زهره ای در بر من یا قمری یا خورشید
دانم این قدر که از روی تورشک فلکم
ز اشک ورخ ساخته ام سیم و زیر پاک عیار
امتحانی بکن ای دوست بزن بر محکم
نه توگفتی دهی ار جان دهمت یک دوسه بوس
دادمت جان نه سه دادی نه دو دادی نه یکم
بی تو ای دوست اگر جای دهندم به بهشت
همچنان است که منزل بود اندر درکم
دامن وصل بتم را به کف آرم روزی
روزگار ار مدد وبخت نماید کمکم
مگر از ره بردم طره طرار بتی
ورنه زاهد نزندراه زتحت الحنکم
تا ز عشق رخت ای دوست بلنداقبالم
نه عجب گر به فلک وصف بگوید ملکم
بلند اقبال : غزلیات
شمارهٔ ۳۴۰
نه از وصل تو دلشادم نه درهجر توغمگینم
خیال عشق رویت کرده از بس عاقبت بینم
به امید وصالت در فراقت شاد ومسرورم
ز تشویش فراقت در وصالت زار وغمگینم
مرا تا بت پرستی گشته از عشق رخت آئین
نه پروا دیگر از کفر است ونه اندیشه از دینم
شبی درخواب دیدم می کنم با طره ات بازی
شدم بیدار و بوی مشک می آمد ز بالینم
کفن درم به تن خیزم ز جا گیرم حیات از سر
چودر قبرم گذارندار شود نام توتلقینم
توراخورشید ومه گر سر زده است از چاک پیراهن
مرا بنگر که اندر دامن افتاده است پروینم
ز عکس عارضت چشمم گلستانی بود پرگل
که گرداگرد اوآمد زخار مژه پرچینم
تورادر بندگی هستم چوقمری طوق درگردن
زنی همچون خروس از تاج اگر بر سر تبر زینم
سزدگر چون بلنداقبال مدحت گویم از خسرو
چولعل شکرافشانت ز بس شعر است شیرینم
خیال عشق رویت کرده از بس عاقبت بینم
به امید وصالت در فراقت شاد ومسرورم
ز تشویش فراقت در وصالت زار وغمگینم
مرا تا بت پرستی گشته از عشق رخت آئین
نه پروا دیگر از کفر است ونه اندیشه از دینم
شبی درخواب دیدم می کنم با طره ات بازی
شدم بیدار و بوی مشک می آمد ز بالینم
کفن درم به تن خیزم ز جا گیرم حیات از سر
چودر قبرم گذارندار شود نام توتلقینم
توراخورشید ومه گر سر زده است از چاک پیراهن
مرا بنگر که اندر دامن افتاده است پروینم
ز عکس عارضت چشمم گلستانی بود پرگل
که گرداگرد اوآمد زخار مژه پرچینم
تورادر بندگی هستم چوقمری طوق درگردن
زنی همچون خروس از تاج اگر بر سر تبر زینم
سزدگر چون بلنداقبال مدحت گویم از خسرو
چولعل شکرافشانت ز بس شعر است شیرینم
بلند اقبال : غزلیات
شمارهٔ ۳۵۵
ز سوز عشق تودرسینه آتشی داریم
در آتشیم وعجب حالت خوشی داریم
شودنصیب دل ما هر آن بلا که رسد
دل شکسته زار بلاکشی داریم
ز چشمهای توما را دلی بود بیمار
ز طره های توحال مشوشی داریم
گرفته نقش خیال رخ تو دردل ما
بیا که منزل خاص منقشی داریم
به ما مگو زچه شوریده ایم و دیوانه
مگر نه چون تو نگار پریوشی داریم
توراست سیم ز ساق ومراست زر از چهر
عجب من وتوزر وسیم بی غشی داریم
بگفتمش چه رخت کرده با بلند اقبال
بگفت بر شه شطرنج اوکشی داریم
در آتشیم وعجب حالت خوشی داریم
شودنصیب دل ما هر آن بلا که رسد
دل شکسته زار بلاکشی داریم
ز چشمهای توما را دلی بود بیمار
ز طره های توحال مشوشی داریم
گرفته نقش خیال رخ تو دردل ما
بیا که منزل خاص منقشی داریم
به ما مگو زچه شوریده ایم و دیوانه
مگر نه چون تو نگار پریوشی داریم
توراست سیم ز ساق ومراست زر از چهر
عجب من وتوزر وسیم بی غشی داریم
بگفتمش چه رخت کرده با بلند اقبال
بگفت بر شه شطرنج اوکشی داریم
بلند اقبال : غزلیات
شمارهٔ ۳۶۰
به که ما دیوانه از عشق پری روئی شویم
تا مگر زنجیری زنجیر گیسوئی شویم
دوزخ سوزان چو از بهر گنهکاران بود
همنشین باید به ترک آتشین خوئی شویم
ما که نتوانیم جان در بردن از چنگال مرگ
کشته آن خوشتر که ازشمشیر ابروئی شویم
چاک زد بر پهلوی ما خنجر مژگان یار
چاره جو ز آن لعل لب از نوشداروئی شویم
یارمیل بازی چوگان وگودارد دلا
پیش چوگان سر زلفش بیا گوئی شویم
گر شود دریا پر از می کی دهدما را کفاف
لیک مست از باده عشق تواز بوئی شویم
شاید از آشفتگی ما را شود حاصل نجات
چون بلنداقبال اگر آشفته از موئی شویم
تا مگر زنجیری زنجیر گیسوئی شویم
دوزخ سوزان چو از بهر گنهکاران بود
همنشین باید به ترک آتشین خوئی شویم
ما که نتوانیم جان در بردن از چنگال مرگ
کشته آن خوشتر که ازشمشیر ابروئی شویم
چاک زد بر پهلوی ما خنجر مژگان یار
چاره جو ز آن لعل لب از نوشداروئی شویم
یارمیل بازی چوگان وگودارد دلا
پیش چوگان سر زلفش بیا گوئی شویم
گر شود دریا پر از می کی دهدما را کفاف
لیک مست از باده عشق تواز بوئی شویم
شاید از آشفتگی ما را شود حاصل نجات
چون بلنداقبال اگر آشفته از موئی شویم