عبارات مورد جستجو در ۶۲۸ گوهر پیدا شد:
عسجدی : اشعار باقیمانده
شمارهٔ ۳۰ - رباعی
سرایندهٔ فرامرزنامه : فرامرزنامه
بخش ۳۴ - این چند سخن در باب شکایت روزگار هنگام پیری خود گوید
چو سالم بشد سی وشش این زمان
زپیری رسیده به سر مرزبان
زباد خزانی رخم زرد شد
گل ارغوان رخم گرد شد
بنفشه سمن گشت گل شد تهی
شدم چنبری شاخ سرو سهی
تنم خم گرفت ودلم غم گرفت
دو دیده بشوریده رخ،نم گرفت
ز خورشید بر من نیامد تفی
وزین خرمنم چون نیامد کفی
نه گرگی زمیشم بشد در کنار
گلی هم نیامد نصیب از بهار
جهان پر زگنجست و ما پر زرنج
شکوفه به هر سوی ما در شکنج
جهان را همه باده هست و نوا
مرا باد در دست و خود بینوا
زنرگس کفم بازو جام شد
نظرگاه زو نقره خام شد
همه شاخ با زور و سیمست چیز
زرافشان همه ساله و نقره ریز
مرا چاره زرد و موسیم شد
وزین نیستی دل به دو نیم شد
کسی را که بردست گیتی نیاز
بدان سان که بینی گرفتار آز
گرانمایه گنجش به هر چند بیش
دلش آز بگرفت در بند نیش
به بخشش بیارای و بگشای دل
زبیشی برون کش همی پای دل
نگویم مرا ده که سخت آیدت
گران سنگ زان بر درخت آیدت
همی گویمت شاد و خرم بزی
بیا شاد و خوش باش بی غم بزی
ببخش و بیارام و بگشای مهر
که ناگه زبالای چهرت سپهر
بگردد بگرداندت سرنگون
به کاری بیابی فریب و فسون
سرتاجداران به گرد اندراست
ترا دل بدین روز حرص اندر است
زپیری رسیده به سر مرزبان
زباد خزانی رخم زرد شد
گل ارغوان رخم گرد شد
بنفشه سمن گشت گل شد تهی
شدم چنبری شاخ سرو سهی
تنم خم گرفت ودلم غم گرفت
دو دیده بشوریده رخ،نم گرفت
ز خورشید بر من نیامد تفی
وزین خرمنم چون نیامد کفی
نه گرگی زمیشم بشد در کنار
گلی هم نیامد نصیب از بهار
جهان پر زگنجست و ما پر زرنج
شکوفه به هر سوی ما در شکنج
جهان را همه باده هست و نوا
مرا باد در دست و خود بینوا
زنرگس کفم بازو جام شد
نظرگاه زو نقره خام شد
همه شاخ با زور و سیمست چیز
زرافشان همه ساله و نقره ریز
مرا چاره زرد و موسیم شد
وزین نیستی دل به دو نیم شد
کسی را که بردست گیتی نیاز
بدان سان که بینی گرفتار آز
گرانمایه گنجش به هر چند بیش
دلش آز بگرفت در بند نیش
به بخشش بیارای و بگشای دل
زبیشی برون کش همی پای دل
نگویم مرا ده که سخت آیدت
گران سنگ زان بر درخت آیدت
همی گویمت شاد و خرم بزی
بیا شاد و خوش باش بی غم بزی
ببخش و بیارام و بگشای مهر
که ناگه زبالای چهرت سپهر
بگردد بگرداندت سرنگون
به کاری بیابی فریب و فسون
سرتاجداران به گرد اندراست
ترا دل بدین روز حرص اندر است
سعیدا : غزلیات
شمارهٔ ۳۱۷
روشندلان که آخر دم از جهان روند
گردند خود دلیل و چو شمع از میان روند
هر چند مفلسان سبک آیند در نظر
لیکن ز سنگ تفرقه از جا گران روند
وقتی شوند تشنهٔ دیدار هم که خلق
از جوی روزگار، چو آب روان روند
جوشند و می کشند و برآیند از چمن
مستان چو باده تا سر خم کف زنان روند
آن غنچه مشربان که به سامان نشسته اند
روزی شود چو گل که به باد خزان روند
در عالم فنا چه گدا و چه پادشاه
آخر از این دیار چنین و چنان روند
مردان راه عشق سعیدا ز خویشتن
از خویش هست تا اثری از میان روند
گردند خود دلیل و چو شمع از میان روند
هر چند مفلسان سبک آیند در نظر
لیکن ز سنگ تفرقه از جا گران روند
وقتی شوند تشنهٔ دیدار هم که خلق
از جوی روزگار، چو آب روان روند
جوشند و می کشند و برآیند از چمن
مستان چو باده تا سر خم کف زنان روند
آن غنچه مشربان که به سامان نشسته اند
روزی شود چو گل که به باد خزان روند
در عالم فنا چه گدا و چه پادشاه
آخر از این دیار چنین و چنان روند
مردان راه عشق سعیدا ز خویشتن
از خویش هست تا اثری از میان روند
سعیدا : غزلیات
شمارهٔ ۳۸۳
ساقیا در گرد کن جام پیاپی زود باش
نشئه دیگر می دهد می بر سر می زود باش
شعله ای از عشق پیدا کن که پیری می رسد
بر فروز آتش که آمد موسم دی زود باش
انتقام ناز او از ما فقیران می کشی
داد ما را هم ستان این چرخ از وی زود باش
جادهٔ مقصود را نام و نشان معلوم نیست
هر که را بینی در این رهرو پیاپی زود باش
یک نفس باشد که با او خویشتن همدم کند
ساز خود را از خودی کن پاک چون نی زود باش
این غزل را صائبا هم ای سعیدا گفته است
«های [هایی] سر کن ای بی درد، هی هی زود باش»
نشئه دیگر می دهد می بر سر می زود باش
شعله ای از عشق پیدا کن که پیری می رسد
بر فروز آتش که آمد موسم دی زود باش
انتقام ناز او از ما فقیران می کشی
داد ما را هم ستان این چرخ از وی زود باش
جادهٔ مقصود را نام و نشان معلوم نیست
هر که را بینی در این رهرو پیاپی زود باش
یک نفس باشد که با او خویشتن همدم کند
ساز خود را از خودی کن پاک چون نی زود باش
این غزل را صائبا هم ای سعیدا گفته است
«های [هایی] سر کن ای بی درد، هی هی زود باش»
سعیدا : مفردات
شمارهٔ ۱۲
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۷۰
تا کی از شام جدایی ماجرا خواهد گذشت
خود نمی دانی که هر روزم چها خواهد گذشت
بسکه می دزدم نفس در سینه بی تحریک عشق
کار من از پرسش روز جزا خواهد گذشت
دام الفت شد نفس تقریب صیادی کجاست
تا کی از خاطر کسی دیر آشنا خواهد گذشت
دیده ام خواب پریشانی چه تعبیرش کنم
نگذرد در خاطری کز خاک ما خواهد گذشت؟
در طلسم اشک عالمگیر دارم وحشتی
نیست بیرون از دل من هر کجا خواهد گذشت
از غبار ما صبا حیرت به گلشن می برد
در میان بلبل و قمری چها خواهد گذشت
از خدا برگشته دل تکلیف ساحل می کند
کشتی صبرم زخون ناخدا خواهد گذشت
کارها دارد جنون با بیزبانی های من
ناله زنجیرم از عرش دعا خواهد گذشت
شبنم گل را خیال گرد کلفت می کند
نگذرد در خاطر از خاکم کجا خواهد گذشت
گر چنین خواهد گذشتن عمر بیتابی اسیر
کار فارغبالی از چون و چرا خواهد گذشت
خود نمی دانی که هر روزم چها خواهد گذشت
بسکه می دزدم نفس در سینه بی تحریک عشق
کار من از پرسش روز جزا خواهد گذشت
دام الفت شد نفس تقریب صیادی کجاست
تا کی از خاطر کسی دیر آشنا خواهد گذشت
دیده ام خواب پریشانی چه تعبیرش کنم
نگذرد در خاطری کز خاک ما خواهد گذشت؟
در طلسم اشک عالمگیر دارم وحشتی
نیست بیرون از دل من هر کجا خواهد گذشت
از غبار ما صبا حیرت به گلشن می برد
در میان بلبل و قمری چها خواهد گذشت
از خدا برگشته دل تکلیف ساحل می کند
کشتی صبرم زخون ناخدا خواهد گذشت
کارها دارد جنون با بیزبانی های من
ناله زنجیرم از عرش دعا خواهد گذشت
شبنم گل را خیال گرد کلفت می کند
نگذرد در خاطر از خاکم کجا خواهد گذشت
گر چنین خواهد گذشتن عمر بیتابی اسیر
کار فارغبالی از چون و چرا خواهد گذشت
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۷۱
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۴۴۰
دل شکسته درستی پذیر می گردد
ز پا فتادگیم دستگیر می گردد
که دیده مشت غباری به آن زمینگیری
عبیر پیرهن چرخ پیر می گردد
ضعیف نالی از آن بیشتر نمی باشد
خموشی از دم سردم صفیر می گردد
چه مدعا چقدر باب انتظار است این
به کام خویشم و نالم که دیر می گردد
بنای خانه الفت ز موم می سازد
اگر زمانه به کام اسیر می گردد
ز پا فتادگیم دستگیر می گردد
که دیده مشت غباری به آن زمینگیری
عبیر پیرهن چرخ پیر می گردد
ضعیف نالی از آن بیشتر نمی باشد
خموشی از دم سردم صفیر می گردد
چه مدعا چقدر باب انتظار است این
به کام خویشم و نالم که دیر می گردد
بنای خانه الفت ز موم می سازد
اگر زمانه به کام اسیر می گردد
ملا احمد نراقی : منتخب غزلیات و قطعات
شمارهٔ ۵
سحاب اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۸
بختم به خواب کرد ز وصل تو کامیاب
بیداریئی زبخت ندیدم مگر به خواب
غیر از خیال روی تو در چشم قطره بار
هرگز کسی ندیده که نقشی زند بر آب
ای عمر رفته چند به باز آمدن درنگ
بنگر چه گونه عمر به رفتن کند شتاب؟
از خوی به عارض و از عارضش به زلف
در روز بین ستاره به شب بنگر آفتاب
دل را که هست بیم فراق این چنین تپد
من روز وصل از چه نباشم در اضطراب؟
رفتی و گشته بی مه روی تو قطره بار
از دیده ی سحاب فزون دیده ی (سحاب)
بیداریئی زبخت ندیدم مگر به خواب
غیر از خیال روی تو در چشم قطره بار
هرگز کسی ندیده که نقشی زند بر آب
ای عمر رفته چند به باز آمدن درنگ
بنگر چه گونه عمر به رفتن کند شتاب؟
از خوی به عارض و از عارضش به زلف
در روز بین ستاره به شب بنگر آفتاب
دل را که هست بیم فراق این چنین تپد
من روز وصل از چه نباشم در اضطراب؟
رفتی و گشته بی مه روی تو قطره بار
از دیده ی سحاب فزون دیده ی (سحاب)
سحاب اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۹۱
در بساط عاشقی از عشق غیر از نام نیست
می گساران را بجز شهد هوس در جام نیست
بهر وصل شاهدی هر بزم خواهی چیده شد
نغمه ی چنگش بجز بانگ صلای عام نیست
ز آفت خط بتان زین بیش بود افسانه ها
شکر کاین افسانه ی باطل در این ایام نیست
هست هر آغاز را انجامی از پی وین زمان
از پی آغاز حسن نیکوان انجام نیست
بر خلاف عشق بازان من در این نخیرگاه
هر طرف جویای آن صیدم که با من رام نیست
شاهدان را از زوال حسن بود اندیشه ها
کس به دور ما در این اندیشه های خام نیست
می گساران را بجز شهد هوس در جام نیست
بهر وصل شاهدی هر بزم خواهی چیده شد
نغمه ی چنگش بجز بانگ صلای عام نیست
ز آفت خط بتان زین بیش بود افسانه ها
شکر کاین افسانه ی باطل در این ایام نیست
هست هر آغاز را انجامی از پی وین زمان
از پی آغاز حسن نیکوان انجام نیست
بر خلاف عشق بازان من در این نخیرگاه
هر طرف جویای آن صیدم که با من رام نیست
شاهدان را از زوال حسن بود اندیشه ها
کس به دور ما در این اندیشه های خام نیست
سحاب اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۶
ساقی بیار باده که ایام دی رسید
گر دی رسید شکر خدا را که می رسید
تا کی درنگ می به قدح کن زخم ببین
انگور رفت کی به خم و باده کی رسید
یار آمد و رقیب رسید از قفای او
آمد اگر چه عمر اجل هم ز پی رسید
آمد بهار و رفت بهار من از کنار
یعنی بهار عمر مرا فصل دی رسید
دامان وصل وی نرسد گر بدست من
گیرم که پای من به سر کوی وی رسید
شیرین و لیلی است چو مطلب دگر چه سود
خسرو به ار من آمد و مجنون به حی رسید
مائیم و شوق او که به سر منزل وصال
هر کس که کرد مرحله ی شوق طی رسید
چون من (سحاب) زار چرا نالد این قدر
گرنه حدیث درد دل من به نی رسید
گر دی رسید شکر خدا را که می رسید
تا کی درنگ می به قدح کن زخم ببین
انگور رفت کی به خم و باده کی رسید
یار آمد و رقیب رسید از قفای او
آمد اگر چه عمر اجل هم ز پی رسید
آمد بهار و رفت بهار من از کنار
یعنی بهار عمر مرا فصل دی رسید
دامان وصل وی نرسد گر بدست من
گیرم که پای من به سر کوی وی رسید
شیرین و لیلی است چو مطلب دگر چه سود
خسرو به ار من آمد و مجنون به حی رسید
مائیم و شوق او که به سر منزل وصال
هر کس که کرد مرحله ی شوق طی رسید
چون من (سحاب) زار چرا نالد این قدر
گرنه حدیث درد دل من به نی رسید
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۲۶۰
دلم ز روی چو خورشید تو شکیبا نیست
چرا که خوشتر از آن در جهان تماشا نیست
تو سرو جان و جهانی و ما فتاده ی خاک
بگو به کوی که میلت چرا سوی ما نیست
بیا و روز جوانی به باد غصّه مده
که حال گردش این چرخ پیر پیدا نیست
غم جهان مخور ای دل که نیست بایستم
مراد هیچ کس اندر جهان مهیا نیست
به بوسه ای بنوازم به لطف خویش شبی
مرا ز لعل لبت بیش از این تمنّا نیست
دو روزه عمر که داری مخور غم امروز
از آن جهت که کسی را امید فردا نیست
مرا به نور تجلیست دیده ی بینا
زبان ببند که بر ذکر دوست گویا نیست
ز درد عشق تو ای دوست هر شب از دیده
که گفت با تو جهان در میان دریا نیست
چرا که خوشتر از آن در جهان تماشا نیست
تو سرو جان و جهانی و ما فتاده ی خاک
بگو به کوی که میلت چرا سوی ما نیست
بیا و روز جوانی به باد غصّه مده
که حال گردش این چرخ پیر پیدا نیست
غم جهان مخور ای دل که نیست بایستم
مراد هیچ کس اندر جهان مهیا نیست
به بوسه ای بنوازم به لطف خویش شبی
مرا ز لعل لبت بیش از این تمنّا نیست
دو روزه عمر که داری مخور غم امروز
از آن جهت که کسی را امید فردا نیست
مرا به نور تجلیست دیده ی بینا
زبان ببند که بر ذکر دوست گویا نیست
ز درد عشق تو ای دوست هر شب از دیده
که گفت با تو جهان در میان دریا نیست
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۹۲۹
در جوانی قدر خود نشناختم
این زمان حاصل چه چون در باختم
چون گذشت از ما چو باد صبحدم
نیک و بد را این زمان بشناختم
ای بسا مرغ هوس را کز هوا
در سر دام دو زلف انداختم
سر به رعنایی میان بوستان
بر سهی سرو چمن افراختم
با بتان در عرصه شطرنج عشق
ای بسا نرد هوس کان باختم
بس به میدان ملاحت در جهان
باره امید دل را تاختم
از جوانی شاخ و برگی چون نماند
با شب دیجور پیری ساختم
این زمان حاصل چه چون در باختم
چون گذشت از ما چو باد صبحدم
نیک و بد را این زمان بشناختم
ای بسا مرغ هوس را کز هوا
در سر دام دو زلف انداختم
سر به رعنایی میان بوستان
بر سهی سرو چمن افراختم
با بتان در عرصه شطرنج عشق
ای بسا نرد هوس کان باختم
بس به میدان ملاحت در جهان
باره امید دل را تاختم
از جوانی شاخ و برگی چون نماند
با شب دیجور پیری ساختم
جهان ملک خاتون : در مرثیهٔ فرزند دلبند سلطان بخت طاب ثراها
شمارهٔ ۱۷
طبیب اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۵
رفته عمر و نیم جانی مانده است
واپسی از کاروانی مانده است
در چمن در ره نشانی مانده است
خاربست آشیانی مانده است
میرود تا پر گشاید عندلیب
نه گلی نه گلستانی مانده است
چشمم از حسرت چو واپس ماندگان
در قفای کاروانی مانده است
زانهمه مرغان زرین آشیان
طایری در آشیانی مانده است
مانده داغ رفتگان در دل مرا
آتشی از کاروانی مانده است
کاست چون ماه نوم جسم و هنوز
جبهه ام بر آستانی مانده است
ناتوانی بین که چون شمع سحر
در بساطم نیم جانی مانده است
کشتی ما روزگاری شد طبیب
در محیط بیکرانی مانده است
واپسی از کاروانی مانده است
در چمن در ره نشانی مانده است
خاربست آشیانی مانده است
میرود تا پر گشاید عندلیب
نه گلی نه گلستانی مانده است
چشمم از حسرت چو واپس ماندگان
در قفای کاروانی مانده است
زانهمه مرغان زرین آشیان
طایری در آشیانی مانده است
مانده داغ رفتگان در دل مرا
آتشی از کاروانی مانده است
کاست چون ماه نوم جسم و هنوز
جبهه ام بر آستانی مانده است
ناتوانی بین که چون شمع سحر
در بساطم نیم جانی مانده است
کشتی ما روزگاری شد طبیب
در محیط بیکرانی مانده است
طبیب اصفهانی : رباعیات
شمارهٔ ۱۳
طبیب اصفهانی : رباعیات
شمارهٔ ۲۵
مجیرالدین بیلقانی : شکوائیه
شمارهٔ ۸
فلک باز از نهان خارم نهادست
که پیری پای بر کارم نهادست
مرا خاری چنین ننهاد دیگر
اگر چه خار بسیارم نهادست
بدین موی سپید ار راست خواهی
بنای رنج و آزارم نهادست
مرا تا دهر سنبل یاسمین کرد
به دل بر بار تیمارم نهادست
تحکم بین که گردون برگ کافور
به جای مشگ بر بارم نهادست
معاذالله که این موی سپیدست!
که دل بر جنگ و پیکارم نهادست
به راه عیش بر، دامی است ز انده
که این چرخ ستمکارم نهادست
که پیری پای بر کارم نهادست
مرا خاری چنین ننهاد دیگر
اگر چه خار بسیارم نهادست
بدین موی سپید ار راست خواهی
بنای رنج و آزارم نهادست
مرا تا دهر سنبل یاسمین کرد
به دل بر بار تیمارم نهادست
تحکم بین که گردون برگ کافور
به جای مشگ بر بارم نهادست
معاذالله که این موی سپیدست!
که دل بر جنگ و پیکارم نهادست
به راه عیش بر، دامی است ز انده
که این چرخ ستمکارم نهادست
مجیرالدین بیلقانی : شکوائیه
شمارهٔ ۲۲
مدت انده ما زود به سر خواهد شد
وز دل ما غم و اندیشه بدر خواهد شد
کار شادی و فراغت به نوا خواهد شد
خانه وحشت و غم زیر و زبر خواهد شد
عیش ما گر چه بسی تلخ تر از حنظل بود
شکر کان حنظل ما همچو شکر خواهد شد
ساغر و باده ما هم به صفت هم به صفا
آب خشک ای عجب و آتش تر خواهد شد
هر کسی را که خبر شد ز غم و انده ما
از دل خرم ما زود خبر خواهد شد
همدم مجلس ما لهو و طرب خواهد بود
همره موکب ما فتح و ظفر خواهد شد
تیز غم را که چو شمشیر قضا کارگرست
سینه دشمن ما پیش سپر خواهد شد
گر چه ما را جگری داد جهان باکی نیست
قوت اعدا پس ازین خون جگر خواهد شد
کار ما ساخته تر از زر تو خواهد گشت
وز حسد شکل عدو شمشه زر خواهد شد
غم و شادی جهان را نبود هیچ ثبات
هر زمان حال وی از شکل، دگر خواهد شد
خوش برانیم و بدانیم بهر گونه که هست
راحت و محنت ایام به سر خواهد شد
وز دل ما غم و اندیشه بدر خواهد شد
کار شادی و فراغت به نوا خواهد شد
خانه وحشت و غم زیر و زبر خواهد شد
عیش ما گر چه بسی تلخ تر از حنظل بود
شکر کان حنظل ما همچو شکر خواهد شد
ساغر و باده ما هم به صفت هم به صفا
آب خشک ای عجب و آتش تر خواهد شد
هر کسی را که خبر شد ز غم و انده ما
از دل خرم ما زود خبر خواهد شد
همدم مجلس ما لهو و طرب خواهد بود
همره موکب ما فتح و ظفر خواهد شد
تیز غم را که چو شمشیر قضا کارگرست
سینه دشمن ما پیش سپر خواهد شد
گر چه ما را جگری داد جهان باکی نیست
قوت اعدا پس ازین خون جگر خواهد شد
کار ما ساخته تر از زر تو خواهد گشت
وز حسد شکل عدو شمشه زر خواهد شد
غم و شادی جهان را نبود هیچ ثبات
هر زمان حال وی از شکل، دگر خواهد شد
خوش برانیم و بدانیم بهر گونه که هست
راحت و محنت ایام به سر خواهد شد