عبارات مورد جستجو در ۵۹۵۱۸ گوهر پیدا شد:
وحشی بافقی : غزلیات
غزل ۲
کشیده عشق در زنجیر، جان ناشکیبا را
نهاده کار صعبی پیش، صبر بند فرسا را
توام سررشته داری، گر پرم سوی تو معذورم
که در دست اختیاری نیست مرغ بند بر پا را
من از کافرنهادی های عشق ، این رشک می‌بینم
که با یعقوب هم خصمی بود جان زلیخا را
به گنجشگان میالا دام خود، خواهم چنان باشی
که استغنا زنی ، گر بینی اندر دام ، عنقا را
اگر دانی چو مرغان در هوای دامگه داری
ز دام خود به صحرا افکنی، اول دل ما را
نصیحت این همه در پرده، با آن طور خودرایی
مگر وحشی نمی‌داند، زبان رمز و ایما را
وحشی بافقی : غزلیات
غزل ۸
خیز و به ناز جلوه ده قامت دلنواز را
چون قد خود بلند کن پایهٔ قدر ناز را
عشوه پرست من بیا، می زده مست و کف زنان
حسن تو پرده گو بدر پردگیان راز را
عرض فروغ چون دهد مشعلهٔ جمال تو
قصه به کوتهی کشد شمع زبان دراز را
آن مژه کشت عالمی تا به کرشمه نصب شد
وای اگر عمل دهی چشم کرشمه ساز را
نیمکش تغافلم کار تمام ناشده
نیم نظر اجازه ده نرگس نیم باز را
وعدهٔ جلوه چون دهی قدوهٔ اهل صومعه
در ره انتظار تو فوت کند نماز را
وحشیم و جریده رو کعبهٔ عشق مقصدم
بدرقه اشک و آه من قافلهٔ نیاز را
وحشی بافقی : غزلیات
غزل ۱۰
نبود طلوع از برج ما، آن ماه مهر افروز را
تغییر طالع چون کنم این اختر بد روز را
کی باشد از تو طالعم کاین بخت اختر سوخته
گرداند از تأثیر خود ، صد اختر فیروز را
دل رام دستت شد ولی بر وی میفشان آستین
ترسم که ناگه رم دهی این مرغ دست آموز را
بر جیب صبرم پنجه زد عشقی، گریبان پاره کن
افتاده کاری بس عجب دست گریبان دوز را
کم باد این فارغ دلی کو صد تمنا می‌کند
صد بار گردم گرد سر، عشق تمناسوز را
با آنکه روز وصل او دانم که شوقم می‌کشد
ندهم به صد عمر ابد یک ساعت آن روز را
وحشی فراغت می‌کند کز دولت انبوه تو
صد خانه پر اسباب شد جان ملال اندوز را
وحشی بافقی : غزلیات
غزل ۱۴
چیست قصد خون من آن ترک کافر کیش را
ای مسلمانان نمی‌دانم گناه خویش را
ای که پرسی موجب این ناله‌های دلخراش
سینه‌ام بشکاف تا بینی درون خویش را
گر به بدنامی کشد کارم در آخر دور نیست
من که نشنیدم در اول پند نیک اندیش را
لطف خوبان گرچه دارد ذوق بیش از بیش، لیک
حالتی دیگر بود بیداد بیش از بیش را
حد وحشی نیست لاف عشق آن سلطان حسن
حرف باید زد به حد خویشتن درویش را
وحشی بافقی : غزلیات
غزل ۱۷
بر قول مدعی مکش ای فتنه‌گر مرا
گر می‌کشی بکش به گناه دگر مرا
پیشت به قدر غیر مرا اعتبار نیست
بی اعتبار کرده فلک این‌قَدَر مرا
شوقم چنان فزود که هرگه نهان شوی
باید دوید بر سر صد رهگذر مرا
برگردنم ز تیغ تو صد بار منت است
زیرا که وارهاند ز صد دردسر مرا
وحشی صفت ز عیب کسان دیده بسته‌ام
ای عیب جو برو که بس است این هنر مرا
وحشی بافقی : غزلیات
غزل ۲۰
ساکن گلخن شدم تا صاف کردم سینه را
دادم از خاکستر گلخن صفا آیینه را
پیش رندان حق شناسی در لباسی دیگر است
پر به ما منمای زاهد خرقهٔ پشمینه را
گنج صبری بیش ازین در دل به قدر خویش بود
لشکر غم کرد غارت نقد این گنجینه را
روز مردن درد دل بر خاک می‌سازم رقم
چون کنم کس نیست تا گویم غم دیرینه را
گر به کشتن کین وحشی می‌رود از سینه‌ات
کرد خون خود بحل ، بردار تیغ کینه را
وحشی بافقی : غزلیات
غزل ۲۱
کس نزد هرگز در غمخانهٔ اهل وفا
گر بدو گویند بر در کیست، گوید آشنا
چیست باز این زود رفتن یا چنین دیر آمدن
بعد عمری کامدی بنشین زمانی پیش ما
چون نمی‌آید به ساحل غرقهٔ دریای عشق
می‌زند بیهوده از بهر چه چندین دست و پا
گفته‌ای هر جا که می‌بینم فلان را می‌کشم
خوش نویدی داده‌ای اما نمی‌آری بجا
چهره خاک آلود وحشی می‌رسد چون گرد باد
از کجا می‌آید این دیوانهٔ سر در هوا
وحشی بافقی : غزلیات
غزل ۲۷
پاک ساز از غیر دل ، وز خود تهی شو چون حباب
گر سبک روحی توانی خیمه زد بر روی آب
خودنمایی کی کند آن کس که واصل شد به دوست
چون نماید مه چو گردد متصل با آفتاب
کی دهد در جلوه گاه دوست عاشق راه غیر
دم مزن از عشق اگر ره می‌دهی بر دیده خواب
نیست بر ذرات یکسان پرتو خورشید فیض
لیک باید جوهر قابل که گردد لعل ناب
وحشی از دریای رحمت گر دهندت رشحه‌ای
گام بر روی هوا آسان زنی همچون سحاب
وحشی بافقی : غزلیات
غزل ۳۵
یاد او کردم ز جان سد آه درد آلود خاست
خوی گرمش در دلم بگذشت و از دل دود خاست
چون نفس امشب فرو بردم جدا از صبح وصل
کز سر بالین من آن سست پیمان زود خاست
دوش در مجلس به بوی زلف او آهی زدم
آتشی افتاد در مجمر که دود از عود خاست
از سرود درد من در بزم او افتاد شور
نی ز درد من بنالید و فغان از رود خاست
گر چه وحشی خاک شد بنشست همچون گردباد
از زمین دیگر به عزم کعبهٔ مقصود خاست
وحشی بافقی : غزلیات
غزل ۴۰
خوش است بزم ولی پر ز خائن راز است
سخن به رمز بگویم که غیر، غماز است
که بر خزانهٔ این رازهای پنهان زد؟
که قفل تافته افتاده است و در باز است
به اعتماد کس ای غنچه راز دل مگشای
که بلبل تو به زاغ و زغن هم آواز است
نه زخم ماست همین از کمان دشمن و بس
که دوست نیز کمان ساز و ناوک انداز است
زمان قهقههٔ کبک ، خوش دراز کشید
مجال گریهٔ خونین و چنگل باز است
حذر ز وحشت این آستانه کن وحشی
غبار بال بر افشان که وقت پرواز است
وحشی بافقی : غزلیات
غزل ۴۶
ابر است و اعتدال هوای خزانی است
ساقی بیا که وقت می ارغوانی است
در زیر ابر ساغر خورشید شد نهان
روز قدح کشیدن و عیش نهانی است
ساقی بیا و جام می مشکبو بیار
این دم که باد صبح به عنبر فشانی است
می هست و اعتدال هوا هست و سبزه هست
چیزی که نیست صحبت یاران جانی است
یاری به دست‌آر موافق تو وحشیا
کان یار باقی است و خود این جمله فانی است
وحشی بافقی : غزلیات
غزل ۵۴
ابروی تو جنبید و خدنگی ز کمان جست
بر سینه چنان خورد که از جوشن جان جست
این چشم چه بود آه که ناگاه گشودی
این فتنه دگر چیست که از خواب گران جست
من بودم و دل بود و کناری و فراغی
این عشق کجا بود که ناگه به میان جست
در جرگهٔ او گردن جان بست به فتراک
هر صید که از قید کمند دگران جست
گردن بنه ای بستهٔ زنجیر محبت
کز زحمت این بند به کوشش نتوان جست
گفتم که مگر پاس تف سینه توان داشت
حرفی به زبان آمد و آتش ز دهان جست
وحشی می منصور به جام است مخور هان
ناگاه شدی بیخود و حرفی ز زبان جست
وحشی بافقی : غزلیات
غزل ۵۵
بگذران دانسته از ما گر ادایی سرزدست
بوده نادانسته گر از ما خطایی سرزدست
آخر ای صاحب متاع حسن این دشنام چیست
در سر دریوزه ، گر از ما دعایی سرزدست
اله اله محرم راز تو سازم حرف صوت
این زبان و تیغ اگر حرفی ز جایی سرزدست
التفات ابر رحمت نیست ورنه بر درت
تخم مهری کشتم و ، شاخ وفایی سرزدست
ابر رحمت گر نبارد گو سمومش خود مسوز
بعد صد خون جگر کاینجا گیایی سرزدست
هست وحشی بلبل این باغ و مست از بوی گل
از سر مستیست ، گر از وی نوایی سرزدست
وحشی بافقی : غزلیات
غزل ۶۰
ناتوان موری به پابوس سلیمان آمدست
ذره‌ای در سایهٔ خورشید تابان آمدست
قطره‌ای ناچیز کو را برد ابر تفرقه
رفته از عمان و دیگر سوی عمان آمدست
سنگ ناقص کرده خود را مستعد تربیت
تا کند کسب کمالی جانب کان آمدست
بی زبان مرغی که در کنج قفس دم بسته بود
سد زبان گردیده و سوی گلستان آمدست
تشنهٔ دیدار کز وی تا اجل یک گام بود
اینک اینک بر کنار آب حیوان آمدست
تا به کی این رمز و ایما، این معما تا به چند
چند درد سر دهم کین آمدست، آن آمدست
مختصر کردم سخن وحشیست کز سر کرده پا
بهر پابوس سگان میر میران آمدست
وحشی بافقی : غزلیات
غزل ۶۲
آنکه بی ما دید بزم عیش و در عشرت نشست
گو مهیا شو که می‌باید به صد حیرت نشست
آمدم تا روبم و در چشم نومیدی زنم
گرد حرمانی که بر رویم در این مدت نشست
بزم ما را بهر چشم بد سپندی لازمست
غیر را می‌باید اندر آتش غیرت نشست
مسند خواری بیارایید پیش تخت ناز
زانکه خواهیم آمد و دیگر به صد عزت نشست
وحشی آمد بر در رد و قبولت حکم چیست
رفت اگر نبود اجازت ور بود رخصت نشست
وحشی بافقی : غزلیات
غزل ۶۳
خود رنجم و خود صلح کنم عادتم اینست
یک روز تحمل نکنم طاقتم اینست
بر خنجر الماس نهادم ز تو پهلو
آسوده دلا بین که ز تو راحتم اینست
جایی که بود خاک به سد عزت سرمه
بیقدر تر از خاک رهم، عزتم اینست
با خاک من آمیخته خونابهٔ حسرت
زین آب سرشتند مرا ، طینتم اینست
میلم همه جاییست که خواری همه آنجاست
با خصلت ذاتی چه کنم فطرتم اینست
وحشی نرود از در جانان به سد آزار
در اصل چنین آمده‌ام ، خصلتم اینست
وحشی بافقی : غزلیات
غزل ۶۵
ای مدعی از طعن تو ما را چه ملالست
بارد و قبول تو چه نقص و چه کمالست
گیرم که جهان آتش سوزنده بگیرد
بی آب شود جوهر یاقوت محالست
اینجا سر بازارچهٔ لعل فروشیست
مگشا سر صندوق که پر سنگ و سفالست
مارا به هما دعوی پرواز بلند است
باری تو چه مرغی و کدامت پر و بالست
با بلبل خوش لهجهٔ این باغ چه لافد
سوسن به زبان آوری خویش که لالست
خوش باشد اگر هست کسی را سر پیکار
ناورد گه ما سر میدان خیالست
خاموش نشین وحشی اگر صاحب حالی
کاینها که تو گفتی و شنیدی همه قالست
وحشی بافقی : غزلیات
غزل ۶۷
یارب مه مسافر من همزبان کیست ؟
با او که شد حریف و کنون همعنان کیست ؟
ماهی که چرخ ساخت به دستان ز من جدا
تا با که ، دوست گشته و همداستان کیست ؟
تا همچو ماه خیمه به سر منزل که زد
وز مهر با که دم زند و مهربان کیست ؟
آن مه کزو رسید فغانم به گوش چرخ
یارب نهاده گوش به سوی دهان کیست ؟
وحشی همین نه جان تو فرسوده شد ز غم
آنک از غم فراق نفرسود جان کیست ؟
وحشی بافقی : غزلیات
غزل ۷۱
مریض عشق اگر صد بود علاج یکیست
مرض یکی و طبیعت یکی، مزاج یکیست
تمام در طلب وصل و وصل می‌طلبیم
اگر یکیم و اگر صد که احتیاج یکیست
اگر چه مانده اسیر است همچنان خوش باش
که منتهای ره کاروان حاج یکیست
فریب تاج مرصع مده به سربازان
که ترک سر بر این جمع و ننگ تاج یکیست
همین منادی عشقست در درون خراب
که آنکه می‌دهد این ملک را رواج یکیست
چه جای زحمت و راحت که پیش پای طلب
حریر نسترن و نشتر زجاج یکیست
بجز فساد مجو وحشی از طبیعت دهر
که وضع عنصر و تألیف امتزاج یکیست
وحشی بافقی : غزلیات
غزل ۷۸
خنده‌ات برما و بر داغ دل درمانده چیست
گریه‌ات بر حال ماگر نیست باری خنده چیست
از قدح نوشیدن پنهانیش با دیگران
گر نمی‌داند که آگاهم چنین شرمنده چیست
از نکو خواهیست با او پند مهرآمیز من
ورنه از این گفت و گو سود و زیان بنده چیست
محتسب در جستن می پردهٔ ما می‌درد
مدعایش دیگر از این جستجوی گنده چیست
سال نو آمد غم بیهوده خوردن خوب نیست
می بخور وحشی خدا داند که در آینده چیست