عبارات مورد جستجو در ۵۹۵۱۸ گوهر پیدا شد:
وحشی بافقی : غزلیات
غزل ۲۶۳
کی تبسم دور از آن شیرین تکلم می‌کنم
زهرخند است این که پنداری تبسم می‌کنم
در میان اشک شادی گم شدم روز وصال
اینچنین روزی که دیدم خویش را گم می‌کنم
با من آواره مردم تا به کشتن همرهند
من نمی‌دانم چه بی‌راهی به مردم می‌کنم
چهره پرخاکستر از گلخن برون خواهم دوید
هر چه خواهد کوهکن تا من تظلم می‌کنم
تکیه بر محراب دارد عابد و زاهد به زهد
وحشی دردی کشم من تکیه بر خم می‌کنم
وحشی بافقی : غزلیات
غزل ۲۶۶
برزن ای دل دامن کوشش که کاری کرده‌ام
باز خود را هرزه گرد رهگذاری کرده‌ام
گشته پایم راز دار طول و عرض کوچه‌ای
چشم را جاسوس راه انتظاری کرده ام
می‌کنم پنهان ز خود اما گلم خواهد شکفت
کز دل خود فهم اندک خار خاری کرده‌ام
آب در پیمانه گردانیده‌ام زین درد بیش
در سبوی خود شراب خوشگواری کرده‌ام
ساقیا پیشینه آن دردی که اندر شیشه بود
دیگران را ده که من دفع خماری کرده‌ام
تا چه فرماید غلوی شوق در افشای راز
برخلاف آن به خود حالا قراری کرده‌ام
وحشی از من زین سرود غم بسی خواهد شنید
زانکه خود را بلبل خرم بهاری کرده‌ام
وحشی بافقی : غزلیات
غزل ۲۷۱
من این کوشش که در تسخیر آن خودکام می‌کردم
اگر وحشی غزالی بود او را رام می‌کردم
درین مدت اگر اوقات من صرف ملک می‌شد
باو در بزمگاه عیش می در جام می‌کردم
رهم را منتهایی نیست زان رو دورم از مقصد
اگر می‌داشت پایانی منش یک گام می‌کردم
به کنج این قفس افتاده عاجز من همان مرغم
که تعلیم خلاص بستگان دام می‌کردم
به اندک صبر دیگر رفته بود این ناز بی‌موقع
غلط کردم چرا این صلح بی هنگام می‌کردم
پیامی کرد کز شرمندگی مردم که گفت اورا
شکایت گونه‌ای کز بخت نافرجام می‌کردم
چه ننگ آمیز نامی بوده پیش یار این وحشی
بسی به بود ازین خود را اگر سگ نام می‌کردم
وحشی بافقی : غزلیات
غزل ۲۸۰
می‌توانم که لب از آب خضر تر نکنم
می‌رم از تشنگی و چشم به کوثر نکنم
شوق یوسف اگرم ثانی یعقوب کند
دارم آن تاب کز او دیده منور نکنم
آن قوی حوصله بازم که اگر حسرت صید
چنگ در جان زندم میل کبوتر نکنم
دارم آن صبر که با چاشنی ذوق مگس
بر لب تنگ شکر دست به شکر نکنم
در جنت بگشا بر رخم ای خازن خلد
که دماغ از گل باغ تو معطر نکنم
حلهٔ نور اگرم حور به اکراه دهد
پیشش اندازم و نستانم و در بر نکنم
وحشی آزردگیی داری و از من داری
من چه کردم که غلط بود که دیگر نکنم؟
وحشی بافقی : غزلیات
غزل ۲۸۱
ما گل به پاسبان گلستان گذاشتیم
بستان به پرورندهٔ بستان گذاشتیم
می‌آید از گشودن آن بوی منتی
در بسته باغ خلد به رضوان گذاشتیم
در کار ما مضایقه‌ای داشت ناخدا
کشتی به موج و رخت به توفان گذاشتیم
در خود نیافتیم مدارا به اهرمن
بوسیدن بساط سلیمان گذاشتیم
کردیم پا ز دیده به عزم ره حرم
ره بسته بود خار مغیلان گذاشتیم
ظلمت به پیش چشمهٔ حیوان تتق کشید
رفتیم و ذوق چشمه ی حیوان گذاشتیم
وحشی نداشت پای گریز از کمند عشق
او را به بند خانهٔ حرمان گذاشتیم
وحشی بافقی : غزلیات
غزل ۲۸۴
نفروخته خود را ز غمت باز خریدیم
آن خط غلامی که ندادیم دریدیم
در دست نداریم به جز خار ملامت
زان دامن گل کز چمن وصل نچیدیم
این راه نه راهیست عنان بازکش ای دل
دیدی که درین یک دو سه منزل چه کشیدیم
مانند سگ هرزه رو صید ندیده
بیهوده دویدیم و چه بیهود دویدیم
وحشی به فریب همه کس می‌روی از راه
بگذار که ما ساده دلی چون تو ندیدیم
وحشی بافقی : غزلیات
غزل ۲۸۵
چو خواهم کز ره شوقش دمی بر گرد سر گردم
به نزدیکش روم سد بار و باز از شرم برگردم
من بد روز را آن بخت بیدار از کجا باشد
که در کویش شبی چون پاسبانان تا سحر گردم
دلم سد پاره گشت از خنجرش و ز شوق هر زخمی
به خویش آیم دمی سد بار و از خود بیخبر گردم
اگر جز کعبهٔ کوی تو باشد قبله گاه من
الاهی ناامید از سجدهٔ آن خاک در گردم
نه از سوز محبت بی نصیبم همچو پروانه
که در هر انجمن گرد سر شمع دگر گردم
به بزم عیش شبها تا سحر او را چه غم باشد
که بر گرد درش زاری کنان شب تا سحر گردم
به زخم خنجر بیداد او خو کرده‌ام وحشی
نمی‌خواهم که یک دم دور از آن بیدادگر گردم
وحشی بافقی : غزلیات
غزل ۳۰۲
جان رفت و ما به آرزوی دل نمی رسیم
هر چند می‌رویم به منزل نمی‌رسیم
برقیم و بلکه تندتر از برق و رعد نیز
وین طرفه تر که هیچ به محمل نمی‌رسیم
لطف خدا مدد کند از ناخدا چه سود
تا باد شرطه نیست به ساحل نمی‌رسیم
در اصل حل مسأله عشق کس نکرد
یا ما بدین دقیقهٔ مشکل نمی‌رسیم
وحشی نمی‌رسد ز رهی آن سوار تند
کش از ره دگر ز مقابل نمی رسیم
وحشی بافقی : غزلیات
غزل ۳۰۹
دیریست که رندانه شرابی نکشیدیم
در گوشهٔ باغی می نابی نکشیدیم
چون سبزه قدم بر لب جویی ننهادیم
چون لاله قدح بر لب آبی نکشیدیم
بر چهره کشیدیم نقاب کفن افسوس
کز چهرهٔ مقصود نقابی نکشیدیم
بسیار عذابی که کشیدیم ولیکن
دشوارتر از هجر عذابی نکشیدیم
وحشی به رخ ما در فیضی نگشودند
تا پای طلب از همه بابی نکشیدیم
وحشی بافقی : غزلیات
غزل ۳۱۳
صد دشنه بر دل می‌خورم وز خویش پنهان می‌کنم
جان گریه بر من می‌کند من خنده بر جان می‌کنم
خون قطره قطره می‌چکد تا اشک نومیدی شود
وز آه سرد اندر جگر آن قطره پیکان می‌کنم
دست غم اندر جیب جان پای نشاط اندر چمن
پیراهنم سد چاک و من گل در گریبان می‌کنم
گلخن فروز حسرتم گرد آورد خاشاک غم
بی درد پندارد که من گشت گلستان می‌کنم
غم هم به تنگ آمد ولی قفلست دایم بر درش
این خانهٔ تنگی که من او را به زندان می‌کنم
امروز یا فردا اجل دشواری غم می‌برد
وحشی دو روزی صبر کن کار تو آسان می‌کنم
وحشی بافقی : غزلیات
غزل ۳۱۴
آورده اقبالم دگر تا سجدهٔ این در کنم
شکرانهٔ هر سجده‌ای صد سجدهٔ دیگر کنم
کردم سراپا خویش را چشم از پی طی رهت
کز بهر سجده بر درت خود را تمامی سرکنم
گوگرد احمر کی کند کار غبار راه تو
این کیمیاگر باشدم خاک سیه را زر کنم
تو خوش به دولت خواب کن گر پاسبانی بایدت
من از دعای نیم شب گردون پر از لشکر کنم
خصمت که هست اندر قفس بگذار با آه منش
کو را اگریاقوت شد زین شعله خاکستر کنم
گر توتیایی افکنی در دیده ام از راه خود
از رشک چشم خود نمک در دیدهٔ اخترکنم
بر اوج تختت کاندر او سیمرغ شهپر گم کند
من پشه و از پشه کم کی عرض بال و پرکنم
وحشی چه پیش آرد که آن ایثار راهت را سزد
از مخزن فیضت مگر دامن پر از گوهر کنم
وحشی بافقی : غزلیات
غزل ۳۱۶
ما اجنبی ز قاعدهٔ کار عالمیم
بیهوده گرد کوچه و بازار عالمیم
دیوانه طینتیم زر و سنگ ما یکیست
اینیم اگر عزیز و گر خوار عالمیم
با مرکز و محیط نداریم هیچ کار
هست اینقدر که در خم پرگار عالمیم
ما مردمان خانه بدوشیم و خش نشین
نی زان گروه خانه نگهدار عالمیم
حک کردنی چو نقطهٔ سهویم بر ورق
ما خال عیب صفحه رخسار عالمیم
با سینه برهنه به شیران نهیم رو
انصاف نیست ورنه جگردار عالمیم
وحشی رسوم راحت و آزار با هم است
زین عادت بد است که آزار عالمیم
وحشی بافقی : غزلیات
غزل ۳۲۱
در بزم وصل اگر چه همین در میان منم
چون نیک بنگری ز همه بر کران منم
رنگی ز گل ندارم و بویی ز یاسمن
آری کلیددار در بوستان منم
خار وخس زیاده بر آتش نهاد نیست
گر بوستان حسن ترا باغبان منم
معلوم مهربانی اهل هوس که چیست
بشنو سخن که عاشقم و مهربان منم
ای گل اگر به گفتهٔ وحشی عمل کنی
سد ساله نو بهار خزان را ضمان منم
وحشی بافقی : غزلیات
غزل ۳۲۴
آمد آمد حسن در رخش غرور انگیختن
اینک اینک عشق می‌آید به شور انگیختن
هر کرا کحل محبت چشم جان روشن نساخت
روز حشرش همچنان خواهند کور انگیختن
پا به حرمت نه در این وادی که موسی حد نداشت
گرد نعلین از تجلیگاه طور انگیختن
رسم بزم ماست دود از دل بر آوردن نخست
سوختن چون عود و از مجمر بخور انگیختن
دست کردن در کمر با عشق کاری سهل نیست
فتنه‌ای نتوان ز بهر خود به زور انگیختن
عرصهٔ عشق و حریف ما چنین منصوبه باز
سخت بازی چیست بازیهای دور انگیختن
خیز و دامن برفشان وحشی که کار دهر نیست
جز غبار فتنه و گرد فتور انگیختن
وحشی بافقی : غزلیات
غزل ۳۲۵
هست هنوز ماه من چشم و چراغ دیگران
سبزهٔ او هنوز به از گل باغ دیگران
خلق روان به هر طرف بهر سراغ یار من
بیهده من چرا روم بهر سراغ دیگران
رسته گلم ز بام و در جای دگر چرا روم
با گل خود چه می‌کنم سبزهٔ باغ دیگران
من که میسرم شود صافی جام او چرا
در دل خود کنم گره درد ایاغ دیگران
وحشی از او علاج کن سوز درون خویش را
فایده چیست سوختن از تف داغ دیگران
وحشی بافقی : غزلیات
غزل ۳۲۷
ای قامت تو جلوه ده شیوه‌های حسن
در هر کرشمهٔ تو نهان صد ادای حسن
خواهی بدار و خواه بکش ، ناپسند نیست
مستحسن است‌هر چه بود اقتضای حسن
سلطان حسن هر چه کند حکم حکم اوست
بگذار کار حسن به تدبیر و رای حسن
این حسن پنج روز به یوسف وفا نکرد
زنهار اعتماد مکن بر وفای حسن
دانی که گل ز باغ چرا زود می‌رود
یعنی که اندکیست زمان بقای حسن
گویی بزن که حال جهان برقرار نیست
حالا که در رکاب مراد است پای حسن
وحشی من و گدایی خوبان که این گروه
سلطان عالمند ز فر همای حسن
وحشی بافقی : غزلیات
غزل ۳۳۶
آمدم سر تا قدم در بند سودا همچنان
طوق در گردن همان زنجیر در پا همچنان
رفته بودم ز آتش امید در دل شعله‌ها
آمدم دل گرم از سوز تمنا همچنان
یار خسرو گشت شیرین و برید از کوهکن
کوهکن ره می‌برد در کوه خارا همچنان
پیش لیلی کیست تاگوید ز استیلای عشق
بازگشت از کعبه مجنون رند و رسوا همچنان
رو به شهر و ملک خویش آورد هر آواره‌ای
وحشی بی خان و مان در کوه و صحرا همچنان
وحشی بافقی : غزلیات
غزل ۳۳۷
ای اجل از قید زندان غمم آزاد کن
سعی دارد محنت هجران تو هم امداد کن
عیش خسرو چیست با شیرین به طرف جوی شیر
رحم گو بر جان محنت دیدهٔ فرهاد کن
ناقهٔ لیلی به سرعت رفت و از آشفتگی
راه گم کردست مجنون ای جرس فریاد کن
ای که یک دم فارغ از یاد رقیبان نیستی
هیچ عیبی نیست ما را نیز گاهی یاد کن
غافلی وحشی ز ترک چشم تیر انداز او
تیر جست ای صید غافل چشم بر صیاد کن
وحشی بافقی : غزلیات
غزل ۳۳۹
فراغت بایدت جا در سر کوی قناعت کن
سر کوی قناعت گیر تا باشی فراغت کن
به چندین گنج رنج و محنت عالم نمی‌ارزد
چرا باید کشیدن رنج عالم ترک راحت کن
اگر خواهی که هر دشوار آسان بگذرد بر تو
خدنگ جور گردون را لقب سهم سعادت کن
ازین بی همتان خواریست حاصل اهل حاجت را
اگر خواهی که خود را خوارسازی عرض حاجت کن
اگر کوتاه خواهی از گریبان دست غم وحشی
چو من با کسوت عریان تنی خوگیر و عادت کن
وحشی بافقی : غزلیات
غزل ۳۴۴
می‌یابم از خود حسرتی باز از فراق کیست این
آمادهٔ سد گریه‌ام از اشتیاق کیست این
سد جوق حسرت بر گذشت اکنون هزاران گرد شد
گر نیست هجران کسی پس طمطراق کیست این
رطل گران و اندر او دریای زهری موج زن
یارب نصیب کس مکن بهر مذاق کیست این
اسباب سد زندان سرا چندست بر بالای هم
جایی است‌خوش آراسته آیا وثاق کیست این
ای شحنه بی‌جرم کش این سر که در خون می‌کشی
گفتی که می‌آویزمش از پیش طاق کیست این
وصلی نمودی ای فلک پوشیده سد هجران در او
تو خود موافق گشته ای کار نفاق کیست این
هجر اینچنین نزدیک و تو در صحبت فارغ دلی
وحشی دلیرت یافتم از اتفاق کیست این