عبارات مورد جستجو در ۶۰۰۶ گوهر پیدا شد:
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۱۹۴
به فکر کار نیفتاده روزگار گذشت
کنون چه کار کند کس که وقت کار گذشت
غبار راهِ سواری شدم ولی از ضعف
چو گرد تا ز زمین خاستم سوار گذشت
ز بیم هجر ندیدیم ذوق وصل، افسوس
که عمر نشئة ما در غم خمار گذشت
تمام عرصة دل پر ز گرد اغیارست
عجب عجب که توانیم ازین غبار گذشت!
ز جستجو ننشینیم تا نفس باقیست
توان به گرد رسیدن اگر سوار گذشت
هزار عقده ز بیم شکفتگی داریم
سری ز جیب برآریم اگر بهار گذشت
به کم عیاری خود دل نهاده شو فیّاض
که نقد عمرِ ترا کار از عیار گذشت
کنون چه کار کند کس که وقت کار گذشت
غبار راهِ سواری شدم ولی از ضعف
چو گرد تا ز زمین خاستم سوار گذشت
ز بیم هجر ندیدیم ذوق وصل، افسوس
که عمر نشئة ما در غم خمار گذشت
تمام عرصة دل پر ز گرد اغیارست
عجب عجب که توانیم ازین غبار گذشت!
ز جستجو ننشینیم تا نفس باقیست
توان به گرد رسیدن اگر سوار گذشت
هزار عقده ز بیم شکفتگی داریم
سری ز جیب برآریم اگر بهار گذشت
به کم عیاری خود دل نهاده شو فیّاض
که نقد عمرِ ترا کار از عیار گذشت
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۲۰۲
خوی از جبین مریز که قدر گلاب رفت
گرمی مکن که رنگ رخ آفتاب رفت
صد بار سر ز خواب برآورد بخت و باز
پنداشت روز من شب و دیگر به خواب رفت
بر شعلة فسردة من گرد غم نشست
وز گوهر شکستة من آب و تاب رفت
بوی دل حزین به مشام فلک رساند
دودی که بر سر از جگر این کباب رفت
از آه من ز شعله سوزنده پَر شکست
وز اشک من ز گوهر ناسفته آب رفت
شب در بنای چرخ تزلزل فکنده بود
سیلاب خون که از دل پر اضطراب رفت
فیّاض در کمین تو چندین درنگ چیست
اکنون که فرصت تو به چندین شتاب رفت
گرمی مکن که رنگ رخ آفتاب رفت
صد بار سر ز خواب برآورد بخت و باز
پنداشت روز من شب و دیگر به خواب رفت
بر شعلة فسردة من گرد غم نشست
وز گوهر شکستة من آب و تاب رفت
بوی دل حزین به مشام فلک رساند
دودی که بر سر از جگر این کباب رفت
از آه من ز شعله سوزنده پَر شکست
وز اشک من ز گوهر ناسفته آب رفت
شب در بنای چرخ تزلزل فکنده بود
سیلاب خون که از دل پر اضطراب رفت
فیّاض در کمین تو چندین درنگ چیست
اکنون که فرصت تو به چندین شتاب رفت
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۲۰۳
زلف ساقی از کف و دامان یار از دست رفت
چارهسازان چارة کاری که کار از دست رفت
نه گلی در گلستان باقی نه برگی در چمن
بلبلان شوری که دامان بهار از دست رفت
بی تو ما بودیم و چشمی در ره امید و بس
آنهم از تاراج درد انتظار از دست رفت
عمر بگذشت و نشد آهوی مطلب رام، حیف
از دویدن بازماندیم و شکار از دست رفت
دیر افتادی به فکر خویش فیّاض از غرور
این زمان فرصت گذشت و روزگار از دست رفت
زلف بنمودی و قدر طرّة شمشاد رفت
جلوه کردی اعتبار سرو هم بر باد رفت
باز چشم مستت آمد بر سر تمهید ناز
تیر مژگان تو دیگر بر سر بیداد رفت
قسم ما زین نُه چمن بار تعلّق بود و بس
سرو را نازم که آزاد آمد و آزاد رفت
برگ ناکامی جزای رنج راه عاشق است
مزد دست خویشتن بود آنچه بر فرهاد رفت
گردباد هم آخر چرخ را از پا فکند
عاقبت خاکستر افلاک هم بر باد رفت
نه غم بیگانگان دارم نه فکر دوستان
تا به یادم آمدی، عالم مرا از یاد رفت
داشتی عزم نجف فیّاض چون ماندی که دوش
سیل اشک من به طوف دجلة بغداد رفت
چارهسازان چارة کاری که کار از دست رفت
نه گلی در گلستان باقی نه برگی در چمن
بلبلان شوری که دامان بهار از دست رفت
بی تو ما بودیم و چشمی در ره امید و بس
آنهم از تاراج درد انتظار از دست رفت
عمر بگذشت و نشد آهوی مطلب رام، حیف
از دویدن بازماندیم و شکار از دست رفت
دیر افتادی به فکر خویش فیّاض از غرور
این زمان فرصت گذشت و روزگار از دست رفت
زلف بنمودی و قدر طرّة شمشاد رفت
جلوه کردی اعتبار سرو هم بر باد رفت
باز چشم مستت آمد بر سر تمهید ناز
تیر مژگان تو دیگر بر سر بیداد رفت
قسم ما زین نُه چمن بار تعلّق بود و بس
سرو را نازم که آزاد آمد و آزاد رفت
برگ ناکامی جزای رنج راه عاشق است
مزد دست خویشتن بود آنچه بر فرهاد رفت
گردباد هم آخر چرخ را از پا فکند
عاقبت خاکستر افلاک هم بر باد رفت
نه غم بیگانگان دارم نه فکر دوستان
تا به یادم آمدی، عالم مرا از یاد رفت
داشتی عزم نجف فیّاض چون ماندی که دوش
سیل اشک من به طوف دجلة بغداد رفت
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۲۱۹
هر کجا راه بریدیم عبث بود عبث
در پی هر چه دویدیم عبث بود عبث
سعی هر چند که در طیّ منازل کردیم
به مرادی نرسیدیم عبث بود عبث
تن به سفتن ندهد گوهر دریای مراد
رنج بیجا که کشیدیم عبث بود عبث
خبر از غبن ندارد چو تویی هرزه درای
هر چه گفتیم و شنیدیم عبث بود عبث
بر جهانگردی ما رشک چه دارد فیّاض
هر چه دیدیم و ندیدیم عبث بود عبث
در پی هر چه دویدیم عبث بود عبث
سعی هر چند که در طیّ منازل کردیم
به مرادی نرسیدیم عبث بود عبث
تن به سفتن ندهد گوهر دریای مراد
رنج بیجا که کشیدیم عبث بود عبث
خبر از غبن ندارد چو تویی هرزه درای
هر چه گفتیم و شنیدیم عبث بود عبث
بر جهانگردی ما رشک چه دارد فیّاض
هر چه دیدیم و ندیدیم عبث بود عبث
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۲۲۵
خواهم که شبی سرزده آیم به در صبح
تا جرعة فیضی کشم از جام زر صبح
در فیض سحر درج بود دولت جاوید
اقبال دهد باج به دریوزهگر صبح
آفاق به نور گهر خویش بگیرم
چون مهر اگر گام زنم بر اثر صبح
پرواز کند با نفسم طایر معنی
خورشید تواند که شود همسفر صبح
دربسته به ما صبح درآ از در یاری
تا باز گشاییم به هم قفل زر صبح
بگشای گریبان و سحر کن شب ما را
تا چند توان گشت چنین دربدر صبح
اکنون که نوا بر لب فیّاض گره شد
با مرغ سحرخیز که گوید خبر صبح
تا جرعة فیضی کشم از جام زر صبح
در فیض سحر درج بود دولت جاوید
اقبال دهد باج به دریوزهگر صبح
آفاق به نور گهر خویش بگیرم
چون مهر اگر گام زنم بر اثر صبح
پرواز کند با نفسم طایر معنی
خورشید تواند که شود همسفر صبح
دربسته به ما صبح درآ از در یاری
تا باز گشاییم به هم قفل زر صبح
بگشای گریبان و سحر کن شب ما را
تا چند توان گشت چنین دربدر صبح
اکنون که نوا بر لب فیّاض گره شد
با مرغ سحرخیز که گوید خبر صبح
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۲۳۰
باده از ابر خورد فصل بهاران گل سرخ
که برافروخته چون لالهعذاران گل سرخ
گل به دامن کندم اشک که از دولت عشق
مژدهام ابر بهار آمد و باران گل سرخ
منم و نغمهسرایی به هوای چمنی
که خزانش گل زردست و بهاران گل سرخ
شیشه بلبل شده در بزم حریفان که بود
جام می در نظر بادهگساران گل سرخ
هر کسی مایل همجنس خود آمد فیّاض
من گل زرد پسندیدم و یاران گل سرخ
که برافروخته چون لالهعذاران گل سرخ
گل به دامن کندم اشک که از دولت عشق
مژدهام ابر بهار آمد و باران گل سرخ
منم و نغمهسرایی به هوای چمنی
که خزانش گل زردست و بهاران گل سرخ
شیشه بلبل شده در بزم حریفان که بود
جام می در نظر بادهگساران گل سرخ
هر کسی مایل همجنس خود آمد فیّاض
من گل زرد پسندیدم و یاران گل سرخ
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۲۵۶
نه اخگر از فسردان گرد خاکستر به بردارد؟
که آتش نیز در عهد رخش خاکی به سر دارد
نگاهی گر کند با ناز صد ره مصلحت بیند
چو من، سر رشتة او نیز بدخویی دگر دارد
چنین کز ناتوانی در رهش از پای افتادم
مگر باد صبا گرد مرا از خاک بر دارد
کجا آزادی اندر خواب بیند ناتوان مرغی
که دام خویش با خود در شکنج بال و پر دارد
کسی حسرت برد فیّاض را بر بیکلاهیها
که دایم بر سر از دولت کلاه درد سر دارد
که آتش نیز در عهد رخش خاکی به سر دارد
نگاهی گر کند با ناز صد ره مصلحت بیند
چو من، سر رشتة او نیز بدخویی دگر دارد
چنین کز ناتوانی در رهش از پای افتادم
مگر باد صبا گرد مرا از خاک بر دارد
کجا آزادی اندر خواب بیند ناتوان مرغی
که دام خویش با خود در شکنج بال و پر دارد
کسی حسرت برد فیّاض را بر بیکلاهیها
که دایم بر سر از دولت کلاه درد سر دارد
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۲۷۲
سرو نتوانست لاف قامتش از پیش برد
هرزه در پیش جوانان آبروی خویش برد
همچو ترکش پر برآوردم ز تیر ناز او
هر چه گویم، لذّت پیکان او دل بیش برد
کوه را فرهاد از جا کند و خسرو مزد یافت
بخت چون سستی کند نتوان به زور از پیش برد
عاشقی دورست از منصور دعویدار، دور
بیحقیقت با وجود دوست نام خویش برد
لذّت عیش جهان در لذّت ترکست و بس
هر چه را در پادشاهی باخت شه، درویش برد
هرزه در پیش جوانان آبروی خویش برد
همچو ترکش پر برآوردم ز تیر ناز او
هر چه گویم، لذّت پیکان او دل بیش برد
کوه را فرهاد از جا کند و خسرو مزد یافت
بخت چون سستی کند نتوان به زور از پیش برد
عاشقی دورست از منصور دعویدار، دور
بیحقیقت با وجود دوست نام خویش برد
لذّت عیش جهان در لذّت ترکست و بس
هر چه را در پادشاهی باخت شه، درویش برد
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۲۷۷
امشب که از نم مژه آبم نمیبرد
در دل خیال کیست که خوابم نمیبرد!
عمری است پای در گلم از گریه، چون کنم!
این سیل تندِ خانه خرابم نمیبرد
از ضعف نیست قوّت از خویش رفتنم
واماندهام چنان که شرابم نمیبرد
راضی شدم به صلح ولی شهد آشتی
از کام تلخی شکرابم نمیبرد
وز نالة شبانه جگر سوختم چه سود
کان مست ره به بوی کبابم نمیبرد
لطفم خراب کرده به نوعی که تا ابد
از جا فریب ناز و عتابم نمیبرد
خضرم که میشود! که درین وادی خطر
همراهی درنگ و شتابم نمیبرد
آشفتة علاقة دستارم آن چنان
کز ره فریب طرف نقابم نمیبرد
فیّاض همدمان ز بس از من رمیدهاند
در آب اگر دهند گم آبم نمیبرد
در دل خیال کیست که خوابم نمیبرد!
عمری است پای در گلم از گریه، چون کنم!
این سیل تندِ خانه خرابم نمیبرد
از ضعف نیست قوّت از خویش رفتنم
واماندهام چنان که شرابم نمیبرد
راضی شدم به صلح ولی شهد آشتی
از کام تلخی شکرابم نمیبرد
وز نالة شبانه جگر سوختم چه سود
کان مست ره به بوی کبابم نمیبرد
لطفم خراب کرده به نوعی که تا ابد
از جا فریب ناز و عتابم نمیبرد
خضرم که میشود! که درین وادی خطر
همراهی درنگ و شتابم نمیبرد
آشفتة علاقة دستارم آن چنان
کز ره فریب طرف نقابم نمیبرد
فیّاض همدمان ز بس از من رمیدهاند
در آب اگر دهند گم آبم نمیبرد
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۲۷۹
بسکه آرام از نگاهش بیمحابا میپرد
رنگ از رخسارة مرغان دیبا میپرد
در محیط عشقم از بیم خطرناکی چه باک
کشتی شوقم به بال موج دریا میپرد
نامة گمگشتگان بر بال عنقا بستهاند
چشم بر راهانِ ما را دیده بیجا میپرد
جلوة شاهین بدست نو شکارم دیده است
مرغ روح من که در اوج تمنا میپرد
شوق اگر پر میدهد بی پای رفتن صعب نیست
تشنة ریگ روان صحرا به صحرا میپرد
در کمین مطلب نایاب دام افکندهایم
دم فرو بند ای نفس پیرا که عنقا میپرد
ز آشنائیها ز بس فیّاض رمها خوردهایم
هر که نام ما برد رنگ از رخ ما میپرد
رنگ از رخسارة مرغان دیبا میپرد
در محیط عشقم از بیم خطرناکی چه باک
کشتی شوقم به بال موج دریا میپرد
نامة گمگشتگان بر بال عنقا بستهاند
چشم بر راهانِ ما را دیده بیجا میپرد
جلوة شاهین بدست نو شکارم دیده است
مرغ روح من که در اوج تمنا میپرد
شوق اگر پر میدهد بی پای رفتن صعب نیست
تشنة ریگ روان صحرا به صحرا میپرد
در کمین مطلب نایاب دام افکندهایم
دم فرو بند ای نفس پیرا که عنقا میپرد
ز آشنائیها ز بس فیّاض رمها خوردهایم
هر که نام ما برد رنگ از رخ ما میپرد
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۲۸۴
گفت و گو یک حرف را تفسیر نتوانست کرد
خامشی هم نکتهای تقریر نتوانست کرد
من که بر بال ملک دام نظر میافکنم
همّت من یک پری تسخیر نتوانست کرد
عمر در خدمت به سر بردیم و مردودِ دریم
طالع بد را کسی تدبیر نتوانست کرد
عقد الفت کس نمیبندد که از هم نگسلد
یک کس این زنجیر را زنجیر نتوانست کرد
امشبم سر تا به پا از بس که مدهوش تو بود
در خجالت رنگ من تغییر نتوانست کرد
خامشی هم نکتهای تقریر نتوانست کرد
من که بر بال ملک دام نظر میافکنم
همّت من یک پری تسخیر نتوانست کرد
عمر در خدمت به سر بردیم و مردودِ دریم
طالع بد را کسی تدبیر نتوانست کرد
عقد الفت کس نمیبندد که از هم نگسلد
یک کس این زنجیر را زنجیر نتوانست کرد
امشبم سر تا به پا از بس که مدهوش تو بود
در خجالت رنگ من تغییر نتوانست کرد
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۲۹۵
گفتمش صد بار و ترک صحبت دشمن نکرد
طفل بازیگوش من گوشی گوشی به حرف من نکرد
ذوق پیراهن دریدن را به کام دل ندید
هر که را چاک گریبان رخنه در دامن نکرد
عاشقان را تیرهبختی سایة بال هماست
زان سبب خاکسترم جز جای در گلخن نکرد
سالها بیهوده چون شمع قرار بیکسان
سوختیم و پرتو ما مجلسی روشن نکرد
مهربانیهای او فیّاض در خونم نشاند
آنچه با من کرد او از دوستی دشمن نکرد
طفل بازیگوش من گوشی گوشی به حرف من نکرد
ذوق پیراهن دریدن را به کام دل ندید
هر که را چاک گریبان رخنه در دامن نکرد
عاشقان را تیرهبختی سایة بال هماست
زان سبب خاکسترم جز جای در گلخن نکرد
سالها بیهوده چون شمع قرار بیکسان
سوختیم و پرتو ما مجلسی روشن نکرد
مهربانیهای او فیّاض در خونم نشاند
آنچه با من کرد او از دوستی دشمن نکرد
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۳۱۴
کسی به درد سخن غیر طبع من نرسد
قلم دواسبه به داد دل سخن نرسد
رسیدهام به مقامی به راه کعبة شوق
که هر که پای طلب بشکند به من نرسد
متاع جلوة شیرین چنان رواجی یافت
که غیر حسرت بیجا به کوهکن نرسد
ز سوزن مژه ارزانی رفو باشد
شکاف سینه، که تا دامن کفن نرسد
امیدوار چنانم که شمع با تو اگر
به لاف همسری آید به انجمن نرسد
فریب جلوة دنیا نمیتوان خوردن
به دست اگر رسد این لقمه تا دهن نرسد
زیان خویش به از سود غیر دان فیّاض
درین قمار که بردن به باختن نرسد
قلم دواسبه به داد دل سخن نرسد
رسیدهام به مقامی به راه کعبة شوق
که هر که پای طلب بشکند به من نرسد
متاع جلوة شیرین چنان رواجی یافت
که غیر حسرت بیجا به کوهکن نرسد
ز سوزن مژه ارزانی رفو باشد
شکاف سینه، که تا دامن کفن نرسد
امیدوار چنانم که شمع با تو اگر
به لاف همسری آید به انجمن نرسد
فریب جلوة دنیا نمیتوان خوردن
به دست اگر رسد این لقمه تا دهن نرسد
زیان خویش به از سود غیر دان فیّاض
درین قمار که بردن به باختن نرسد
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۳۱۶
ز عریانی نیندیشم اگر عالم خطر باشد
که شمشیریم و بر اندام ما جوهر سپر باشد
امید زورقم خواهد گر انباری به دریایی
که در وی از خطر هر قطره دریای دگر باشد
به مطلب نارساییها مرا نزدیکتر دارد
که پس افتادة این کاروانی پیشتر باشد
چرا افتادگی معراج نبود سربلندی را؟
که کمتر را چو سنجی در حقیقت بیشتر باشد
محبت شکوة کس در قلم نتواند آوردن
هلاهل بر سر این خوان حسرت نیشکر باشد
مرا در خاک و خون میبینی و احوال میپرسی!
چرا از حال خود کس اینقدرها بیخبر باشد
برای مطلبی هر کس گذر در ورطهها دارد
خطر در بحر میدانند و در آبش گهر باشد
درین معمورة وحشت ندیدم گوشة امنی
مگر امنیتی در زیر دیوار خطر باشد
رفیقان را به هم شرطست در ره متفّق بودن
از آن با خضر نتوانست موسی همسفر باشد
ندارد تاب حمل نامة پرشکوة عاشق
مگر مرغی که چون پروانه خصم بال و پر باشد
نکردی شعله وش انداز بال افشانی فیّاض
چو اخگر مردة خاکستری، خاکت به سر باشد
که شمشیریم و بر اندام ما جوهر سپر باشد
امید زورقم خواهد گر انباری به دریایی
که در وی از خطر هر قطره دریای دگر باشد
به مطلب نارساییها مرا نزدیکتر دارد
که پس افتادة این کاروانی پیشتر باشد
چرا افتادگی معراج نبود سربلندی را؟
که کمتر را چو سنجی در حقیقت بیشتر باشد
محبت شکوة کس در قلم نتواند آوردن
هلاهل بر سر این خوان حسرت نیشکر باشد
مرا در خاک و خون میبینی و احوال میپرسی!
چرا از حال خود کس اینقدرها بیخبر باشد
برای مطلبی هر کس گذر در ورطهها دارد
خطر در بحر میدانند و در آبش گهر باشد
درین معمورة وحشت ندیدم گوشة امنی
مگر امنیتی در زیر دیوار خطر باشد
رفیقان را به هم شرطست در ره متفّق بودن
از آن با خضر نتوانست موسی همسفر باشد
ندارد تاب حمل نامة پرشکوة عاشق
مگر مرغی که چون پروانه خصم بال و پر باشد
نکردی شعله وش انداز بال افشانی فیّاض
چو اخگر مردة خاکستری، خاکت به سر باشد
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۳۲۲
بس که دلگیرم غم از آمیزشم دلگیر شد
بس که بیکس، بیکسی از اختلاطم سیر شد
در ازل از خنجر مژگان خوبان باز ماند
قطرة آبی که در کار دم شمشیر شد
در بلندی میتوانستم گذشت از آفتاب
خاطر افتادگیها سخت دامنگیر شد
پیشتر از بال خود را میرسانیدم به دام
در طلبم بیضه افتادم که کارم دیر شد
شب که حسرت رخصت درد دلی زان غمزه یافت
یک نگه کردم که یک عالم سخن تقریر شد
سیل غم از هر طرف فیّاض رو در دل نهاد
شکر کاین ویرانه آخر قابل تعمیر شد
بس که بیکس، بیکسی از اختلاطم سیر شد
در ازل از خنجر مژگان خوبان باز ماند
قطرة آبی که در کار دم شمشیر شد
در بلندی میتوانستم گذشت از آفتاب
خاطر افتادگیها سخت دامنگیر شد
پیشتر از بال خود را میرسانیدم به دام
در طلبم بیضه افتادم که کارم دیر شد
شب که حسرت رخصت درد دلی زان غمزه یافت
یک نگه کردم که یک عالم سخن تقریر شد
سیل غم از هر طرف فیّاض رو در دل نهاد
شکر کاین ویرانه آخر قابل تعمیر شد
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۳۲۳
اقبال رو نمود و به ما یار یار شد
وین روزگار تیرة ما روزگار شد
پیمان ناشکستة ما با تو تازه گشت
عهد نبستة تو به ما استوار شد
با دانههای جوهر تیغ تو دل خوش است
این آب و دانه مرغ مرا سازگار شد
گلگونهای برای عروس خزان نماند
رنگی که داشت گل همه صرف بهار شد
فیّاض را نوید وصال تو زنده کرد
چشمی که هم نداشت برای تو چار شد
وین روزگار تیرة ما روزگار شد
پیمان ناشکستة ما با تو تازه گشت
عهد نبستة تو به ما استوار شد
با دانههای جوهر تیغ تو دل خوش است
این آب و دانه مرغ مرا سازگار شد
گلگونهای برای عروس خزان نماند
رنگی که داشت گل همه صرف بهار شد
فیّاض را نوید وصال تو زنده کرد
چشمی که هم نداشت برای تو چار شد
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۳۲۶
دردا که غمزة دوست دشمن شکار هم شد
نشکست عهد دشمن تا استوار هم شد
مردیم و از سر ما بخت سیه نشد دور
وه کاین چراغ مرده شمع مزار هم شد
از آه سرد بلبل فصل خزان گلشن
دی سرد گشت هر جا، کار بهار هم شد
در عقدهریزی بخت پر دست و پا زدم لیک
کاری نیامد از دست دستم ز کار هم شد
رازی که بود در دل خون گشته همره اشک
آمد برون و صرف جیب و کنار هم شد
خوش داشتیم چندی یاری و روزگاری
برگشت یار چون بخت، و آن روزگار هم شد
ای آنکه گفتی از دوست چونست حال فیّاض
بیچاره در ره او مرد و غبار هم شد
نشکست عهد دشمن تا استوار هم شد
مردیم و از سر ما بخت سیه نشد دور
وه کاین چراغ مرده شمع مزار هم شد
از آه سرد بلبل فصل خزان گلشن
دی سرد گشت هر جا، کار بهار هم شد
در عقدهریزی بخت پر دست و پا زدم لیک
کاری نیامد از دست دستم ز کار هم شد
رازی که بود در دل خون گشته همره اشک
آمد برون و صرف جیب و کنار هم شد
خوش داشتیم چندی یاری و روزگاری
برگشت یار چون بخت، و آن روزگار هم شد
ای آنکه گفتی از دوست چونست حال فیّاض
بیچاره در ره او مرد و غبار هم شد
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۳۳۰
پای دل تا به ره عشق تو فرسوده نشد
از ترّدد نفسی در برم آسوده نشد
تا گل ساغر می لب به شکر خنده گشاد
بلبل شیشه ز شیون دمی آسوده نشد
تا به سودای تو ما را طمع خام افتاد
چه زیان بود که بر بوده و نابوده نشد!
کس ندیدیم که در دام فریبی نفتاد
دامن همّت ما بود که آلوده نشد
این چه حال است که از حال نکویان فیّاض
هیچ چیزی به جز از حسرتم افزوده نشد!
از ترّدد نفسی در برم آسوده نشد
تا گل ساغر می لب به شکر خنده گشاد
بلبل شیشه ز شیون دمی آسوده نشد
تا به سودای تو ما را طمع خام افتاد
چه زیان بود که بر بوده و نابوده نشد!
کس ندیدیم که در دام فریبی نفتاد
دامن همّت ما بود که آلوده نشد
این چه حال است که از حال نکویان فیّاض
هیچ چیزی به جز از حسرتم افزوده نشد!
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۳۳۵
رسم سرایت نفس ناتوان نماند
تأثیر در قلمرو آه و فغان نماند
عمریست نام اهل وفا کس نمیبرد
دردا که آتشی هم ازین کاروان نماند
عرض نفس چه میبری ای عندلیب زار
گوشی که نالهای شنود در جهان نماند
دودی برآور از خس و خاشاکم ای اجل
کاین مرغ را علاقه در این آشیان نماند
ای تشنه آب عزّت خود بر زمین مریز
کآب گهر درین صدف آسمان نماند
در باغ عمر حاصل نخل امید ما
چیزی جز آبله به کف باغبان نماند
فیّاض پیش اهل وفا یادگار ما
جز نام مهربانی ما بر زبان نماند
تأثیر در قلمرو آه و فغان نماند
عمریست نام اهل وفا کس نمیبرد
دردا که آتشی هم ازین کاروان نماند
عرض نفس چه میبری ای عندلیب زار
گوشی که نالهای شنود در جهان نماند
دودی برآور از خس و خاشاکم ای اجل
کاین مرغ را علاقه در این آشیان نماند
ای تشنه آب عزّت خود بر زمین مریز
کآب گهر درین صدف آسمان نماند
در باغ عمر حاصل نخل امید ما
چیزی جز آبله به کف باغبان نماند
فیّاض پیش اهل وفا یادگار ما
جز نام مهربانی ما بر زبان نماند
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۳۳۶
هر کس به عارض تو خط مشک فام خواند
مضمون تیره بختی ما را تمام خواند
من طفل مشربم ز فنون هنر مرا
چندان سواد بس که توان خطّ جام خواند
در داد جمله را به سر گِرد خوانِ غم
گردون صلای عامی و ما را به نام خواند
قسمت به روزنامة احوال من به سهو
صبحی نوشته بود ولی بخت، شام خواند
فیّاض تا زمن سبق خامشی گرفت
مشکل دگر تواند درس کلام خواند
مضمون تیره بختی ما را تمام خواند
من طفل مشربم ز فنون هنر مرا
چندان سواد بس که توان خطّ جام خواند
در داد جمله را به سر گِرد خوانِ غم
گردون صلای عامی و ما را به نام خواند
قسمت به روزنامة احوال من به سهو
صبحی نوشته بود ولی بخت، شام خواند
فیّاض تا زمن سبق خامشی گرفت
مشکل دگر تواند درس کلام خواند