عبارات مورد جستجو در ۵۴۳۰ گوهر پیدا شد:
سیدای نسفی : شهر آشوب
شمارهٔ ۱۷۵ - گوگردی
سیدای نسفی : شهر آشوب
شمارهٔ ۲۶۷ - رنگین فروش
سیدای نسفی : شهر آشوب
شمارهٔ ۲۹۳ - آهنگر
صغیر اصفهانی : قصاید
شمارهٔ ۱
ای در طلبت صد چاک از غصه گریبانها
خونها ز غمت جاری از دیده به دامانها
در زاویه ی هجرت، بنشسته به خون دلها
در بادیه ی عشقت، سر کرده قدم جانها
آلوده به خون باشد از پای مجانینت
هر خار که میبینم در طرف بیابانها
با شوق لقایت جان از جسم رهد شادان
چون مردم زندانی از گوشه ی زندانها
چه کعبه و بتخانه چه خانقه و مسجد
با یاد تو در هرجا جمعند پریشانها
چه رند خراباتی چه شیخ مناجاتی
اوصاف ترا هریک گویند به عنوانها
چه فاخته در گلشن چه جغد به ویرانه
دارند نهان هریک حمد تو در افغانها
تهلیل تو را کبکان گویند به کهساران
تسبیح تو را مرغان خوانند به بستانها
در معرفتت تنها حیران نه منم کاینجا
هم عقل کل استاده اندر صف حیرانها
ذات تو دلیل آمد بر ذات تو و جز این
باشد به برِ کامل، ناقص همه برهانها
تو اول و تو آخر تو ظاهر و تو باطن
صادر ز تو اولها راجع به تو پایانها
ملک از تو و حکم از تو نصب از تو و عزل از تو
در ملک تویی سلطان مملوک تو سلطانها
جسم از تو بود جان هم سر از تو و سامان هم
داریم ز تو سامان ما بیسر و سامانها
با حکمت تو هرگز از ابر بهار و دی
بیهوده نمیبارد یک قطره ز بارانها
گویند گنه بخشی چون بنده پشیمان شد
جز تو که پشیمانی بخشد به پشیمانها
بر تابع فرمانها فرض است جنان اما
بیعون تو نتواند کس بردن فرمانها
شاید که شوند از تو مأیوس گنهکاران
هرگاه فزونتر شد از عفو تو عصیانها
یک ذره نخواهد کرد احسان تو کوتاهی
درباره ی کافرها در حق مسلمانها
ما خیرهسران هر یک، یک عمر به درگاهت
کردیم چه عصیانها دیدیم چه احسانها
ما بنده ی نادانیم از کرده ی ما بگذر
ای پادشه دانا بخشای به نادانها
یارب به حق آنان کز نیست شدن در تو
معمورهٔ هستی را هستند نگهبانها
از علت نادانی ما را تو رهایی ده
این درد تو درمان کن ای خالق درمانها
از رحمت خود ما را میدار به هر حالت
محظوظ ز دانایی محفوظ ز خسرانها
وانها که همیپویند اندر ره عرفانت
بر فرق صغیر افشان خاک قدم آنها
خونها ز غمت جاری از دیده به دامانها
در زاویه ی هجرت، بنشسته به خون دلها
در بادیه ی عشقت، سر کرده قدم جانها
آلوده به خون باشد از پای مجانینت
هر خار که میبینم در طرف بیابانها
با شوق لقایت جان از جسم رهد شادان
چون مردم زندانی از گوشه ی زندانها
چه کعبه و بتخانه چه خانقه و مسجد
با یاد تو در هرجا جمعند پریشانها
چه رند خراباتی چه شیخ مناجاتی
اوصاف ترا هریک گویند به عنوانها
چه فاخته در گلشن چه جغد به ویرانه
دارند نهان هریک حمد تو در افغانها
تهلیل تو را کبکان گویند به کهساران
تسبیح تو را مرغان خوانند به بستانها
در معرفتت تنها حیران نه منم کاینجا
هم عقل کل استاده اندر صف حیرانها
ذات تو دلیل آمد بر ذات تو و جز این
باشد به برِ کامل، ناقص همه برهانها
تو اول و تو آخر تو ظاهر و تو باطن
صادر ز تو اولها راجع به تو پایانها
ملک از تو و حکم از تو نصب از تو و عزل از تو
در ملک تویی سلطان مملوک تو سلطانها
جسم از تو بود جان هم سر از تو و سامان هم
داریم ز تو سامان ما بیسر و سامانها
با حکمت تو هرگز از ابر بهار و دی
بیهوده نمیبارد یک قطره ز بارانها
گویند گنه بخشی چون بنده پشیمان شد
جز تو که پشیمانی بخشد به پشیمانها
بر تابع فرمانها فرض است جنان اما
بیعون تو نتواند کس بردن فرمانها
شاید که شوند از تو مأیوس گنهکاران
هرگاه فزونتر شد از عفو تو عصیانها
یک ذره نخواهد کرد احسان تو کوتاهی
درباره ی کافرها در حق مسلمانها
ما خیرهسران هر یک، یک عمر به درگاهت
کردیم چه عصیانها دیدیم چه احسانها
ما بنده ی نادانیم از کرده ی ما بگذر
ای پادشه دانا بخشای به نادانها
یارب به حق آنان کز نیست شدن در تو
معمورهٔ هستی را هستند نگهبانها
از علت نادانی ما را تو رهایی ده
این درد تو درمان کن ای خالق درمانها
از رحمت خود ما را میدار به هر حالت
محظوظ ز دانایی محفوظ ز خسرانها
وانها که همیپویند اندر ره عرفانت
بر فرق صغیر افشان خاک قدم آنها
صغیر اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۷
موشکافی به جهان گرچه بود پیشهٔ ما
به میان تو نبرده است ره اندیشهٔ ما
ما که داریم بعشق تو عنان تا چه کند
دل چون سنگ تو با این دل چون شیشهٔ ما
هر کسی را هنری پیشه و کاری در پیش
نیست جز عشق تو ای رشک پری پیشهٔ ما
اگر از فتنهٔ چشم تو بیابیم امان
نیست از فتنهٔ دور فلک اندیشهٔ ما
با چنین اشگ روان سرخوش و خرم دایم
چون نباشیم که در آب بود ریشهٔ ما
مدعی تیشهٔ ما آه بود ریشهٔ خود
رو نگهدار و بپرهیز از این تیشهٔ ما
زاهوی چشم بتانیم در اندیشه صغیر
با وجودی که رمد شیر نر از بیشهٔ ما
به میان تو نبرده است ره اندیشهٔ ما
ما که داریم بعشق تو عنان تا چه کند
دل چون سنگ تو با این دل چون شیشهٔ ما
هر کسی را هنری پیشه و کاری در پیش
نیست جز عشق تو ای رشک پری پیشهٔ ما
اگر از فتنهٔ چشم تو بیابیم امان
نیست از فتنهٔ دور فلک اندیشهٔ ما
با چنین اشگ روان سرخوش و خرم دایم
چون نباشیم که در آب بود ریشهٔ ما
مدعی تیشهٔ ما آه بود ریشهٔ خود
رو نگهدار و بپرهیز از این تیشهٔ ما
زاهوی چشم بتانیم در اندیشه صغیر
با وجودی که رمد شیر نر از بیشهٔ ما
صغیر اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۴۱
گر از حبیب طلب میکنی سوای حبیب
برو برو که نیی لایق لقای حبیب
من و هر آنچه که باشد فدای آن عاشق
که کرد غیر حبیب آنچه به فدای حبیب
کسان که محو حبیبند نیستند آگه
نه از جفای حبیب و نه از وفای حبیب
من از حبیب نخواهم جز او وگر خواهم
نخواهم آنچه نباشد در آن رضای حبیب
نمانده غیر دلی بهر من به جا وین هم
نگاه دارمش از آنکه هست جای حبیب
چنان شدم که اگر بودمی دوصد سر و جان
به دوستی قسم افشاندمی به پای حبیب
برو چراغ محبت به دل فروز آنگاه
چو آفتاب ببین روی دلربای حبیب
من آن صغیر که بودم نیم به مردم وداد
حیات تازه مرا لعل جان فزای حبیب
برو برو که نیی لایق لقای حبیب
من و هر آنچه که باشد فدای آن عاشق
که کرد غیر حبیب آنچه به فدای حبیب
کسان که محو حبیبند نیستند آگه
نه از جفای حبیب و نه از وفای حبیب
من از حبیب نخواهم جز او وگر خواهم
نخواهم آنچه نباشد در آن رضای حبیب
نمانده غیر دلی بهر من به جا وین هم
نگاه دارمش از آنکه هست جای حبیب
چنان شدم که اگر بودمی دوصد سر و جان
به دوستی قسم افشاندمی به پای حبیب
برو چراغ محبت به دل فروز آنگاه
چو آفتاب ببین روی دلربای حبیب
من آن صغیر که بودم نیم به مردم وداد
حیات تازه مرا لعل جان فزای حبیب
صغیر اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۵۴
بغیر عشق توام ای صنم گناهی نیست
چرا بسوی منت از کرم نگاهی نیست
من از جفای تو بر درگه تو مینالم
کجا روم چکنم جز توام پناهی نیست
بگفتیم ز کمندم بجوی راه فرار
بجز بسوی تو از هیچ سوی راهی نیست
کس از تو رو نتوانست درگریز آرد
که در احاطه حکمت گریزگاهی نیست
ملوک را سر ذلت بر آستانهٔ توست
بلی بغیر تو در ملک پادشاهی نیست
اگر به قهر کشی ور به لطف بنوازی
سئوال معترض و حکم دادخواهی نیست
صغیر جز تو ندارد مراد و منظوری
بصدق دعوی او از تو به گواهی نیست
چرا بسوی منت از کرم نگاهی نیست
من از جفای تو بر درگه تو مینالم
کجا روم چکنم جز توام پناهی نیست
بگفتیم ز کمندم بجوی راه فرار
بجز بسوی تو از هیچ سوی راهی نیست
کس از تو رو نتوانست درگریز آرد
که در احاطه حکمت گریزگاهی نیست
ملوک را سر ذلت بر آستانهٔ توست
بلی بغیر تو در ملک پادشاهی نیست
اگر به قهر کشی ور به لطف بنوازی
سئوال معترض و حکم دادخواهی نیست
صغیر جز تو ندارد مراد و منظوری
بصدق دعوی او از تو به گواهی نیست
صغیر اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۷۳
ای به فدای تو من و هر چه هست
وی تو حقیقت بت و من بت پرست
دیگرم از غم نفسی هست نیست
از منت ای جان خبری نیست هست
خار بیابان جنون نی همین
پای ز مجنون دل آزرده خست
هر سر خاری که بپایش خلید
در دل و در دیدهٔ لیلی شکست
ماه فلک پیش رخت منفعل
سرو چمن در بر بالات پست
داشت ز غم دل سر دیوانگی
زلف تواش پای بزنجیر بست
در ره عشق تو فتادم ز پای
آه نگیری گرم ای دوست دست
در خم زلف تو مرا حال دل
هست همان حالت ماهی بشست
یافت چه خوش حاصل ایام عمر
آن که شبی با تو به خلوت نشست
تا ابد از عشق تو نالد صغیر
دیده رخت را چو به صبح الست
وی تو حقیقت بت و من بت پرست
دیگرم از غم نفسی هست نیست
از منت ای جان خبری نیست هست
خار بیابان جنون نی همین
پای ز مجنون دل آزرده خست
هر سر خاری که بپایش خلید
در دل و در دیدهٔ لیلی شکست
ماه فلک پیش رخت منفعل
سرو چمن در بر بالات پست
داشت ز غم دل سر دیوانگی
زلف تواش پای بزنجیر بست
در ره عشق تو فتادم ز پای
آه نگیری گرم ای دوست دست
در خم زلف تو مرا حال دل
هست همان حالت ماهی بشست
یافت چه خوش حاصل ایام عمر
آن که شبی با تو به خلوت نشست
تا ابد از عشق تو نالد صغیر
دیده رخت را چو به صبح الست
صغیر اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۸۳
بیا ساقی از یکدو جام شراب
مرا کن چو دور زمانه خراب
کنی تا خرابم به کلی بده
شرابم شرابم شرابم شراب
به هر گوشهای فتنهای خواسته است
مگر یار بگشوده چشمان ز خواب
بآتش رخی کارم افتاده است
که از عشق او گشته جانم کباب
چه تاب سر زلف پرچین او
بدیدم بدادم ز کف صبر و تاب
به پیش رخش آفتاب فلک
بود همچو مه در بر آفتاب
نه تنها ربوده است تاب از صغیر
که برده است صبر از دل شیخ و شاب
مرا کن چو دور زمانه خراب
کنی تا خرابم به کلی بده
شرابم شرابم شرابم شراب
به هر گوشهای فتنهای خواسته است
مگر یار بگشوده چشمان ز خواب
بآتش رخی کارم افتاده است
که از عشق او گشته جانم کباب
چه تاب سر زلف پرچین او
بدیدم بدادم ز کف صبر و تاب
به پیش رخش آفتاب فلک
بود همچو مه در بر آفتاب
نه تنها ربوده است تاب از صغیر
که برده است صبر از دل شیخ و شاب
صغیر اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۸۴
بتی کو عزم دوری داشت با من با منست امشب
گل از رخسار او در بزم گلشن گلشنست امشب
پی ایثار او لعل و عقیق و لؤلؤ و مرجان
مرا از اشک خون آلود دامن دامنست امشب
بده ساقی می گلگون بزن مطرب دف و بربط
که بزم از غیر چون وادی ایمن ایمن است امشب
به پیش ناوک مژگان آن ترک کمان ابرو
زره آسا دل مجروح روزن روزن است امشب
نباشد حاجت شمع و چراغی محفل ما را
که بزم جان و دل زان روی روشن روشنست امشب
شکسته توبه و طرف کله مستان بیا زاهد
ببین در بزم میخواران چه بشکن بشکنست امشب
صغیر از حاصل وصلش نبود امید یکخوشه
ولی شامل مرا آن فیض خرمن خرمنست امشب
گل از رخسار او در بزم گلشن گلشنست امشب
پی ایثار او لعل و عقیق و لؤلؤ و مرجان
مرا از اشک خون آلود دامن دامنست امشب
بده ساقی می گلگون بزن مطرب دف و بربط
که بزم از غیر چون وادی ایمن ایمن است امشب
به پیش ناوک مژگان آن ترک کمان ابرو
زره آسا دل مجروح روزن روزن است امشب
نباشد حاجت شمع و چراغی محفل ما را
که بزم جان و دل زان روی روشن روشنست امشب
شکسته توبه و طرف کله مستان بیا زاهد
ببین در بزم میخواران چه بشکن بشکنست امشب
صغیر از حاصل وصلش نبود امید یکخوشه
ولی شامل مرا آن فیض خرمن خرمنست امشب
صغیر اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۹۸
تا قبلهٔ من ابروی آن لعبت ترساست
فارغ دل من از مسجد و از دیر و کلیساست
یارب بکه گویم غم دل را که بمردم
از حسرت آن لب که روانبخش مسیحاست
دل کرد گرفتار تو ما را و نباید
نالید ز بیداد تو از ماستکه بر ماست
عشق تو چه خواهد مگر از خلق که در شهر
هر جا گذرم از تو با شورش و غوغاست
دل را سر ز سوائی اظهار جنونست
صد شکر که از زلف تواش سلسله برپاست
جسم تو ز سر تا به قدم جوهر لطفست
الا دلت ای شوخ که آن قطعهٔ خاراست
خندید به پیش لب تو غنچه والحق
خود جای دو صد خنده بر این خنده بیجاست
در آینه ای حور به بین طلعت خود را
در گلشن فردوس اگرت میل تماشاست
چشمت ز صغیر ار دل و دین برد عجب نیست
چون عادت ترکان خطائی همه یغماست
فارغ دل من از مسجد و از دیر و کلیساست
یارب بکه گویم غم دل را که بمردم
از حسرت آن لب که روانبخش مسیحاست
دل کرد گرفتار تو ما را و نباید
نالید ز بیداد تو از ماستکه بر ماست
عشق تو چه خواهد مگر از خلق که در شهر
هر جا گذرم از تو با شورش و غوغاست
دل را سر ز سوائی اظهار جنونست
صد شکر که از زلف تواش سلسله برپاست
جسم تو ز سر تا به قدم جوهر لطفست
الا دلت ای شوخ که آن قطعهٔ خاراست
خندید به پیش لب تو غنچه والحق
خود جای دو صد خنده بر این خنده بیجاست
در آینه ای حور به بین طلعت خود را
در گلشن فردوس اگرت میل تماشاست
چشمت ز صغیر ار دل و دین برد عجب نیست
چون عادت ترکان خطائی همه یغماست
صغیر اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۹۹
شرح حال من و زلف تو که در گلشن گفت
که چو حال من و چون زلف تو سنبل آشفت
دوش کردی چو به آهم تو تبسم گفتم
مژده ایدل که بباد سحری غنچه شگفت
باختم جان بتو ای ابروز جانان و هنوز
می ندانم که تو را طاق بخوانم یا جفت
بهر من گفت کسی قصهٔ فرهاد و مرا
نرود تا ابد از یاد ز بس شیرین گفت
چیست خاک در میخانه که هر اهل نظر
بروی از اشک روان آب زد و از مژه رفت
سخن پیر خرابات به جان میارزد
لیک حرف من و زاهد همه میباشد مفت
چشم بیمار بتان دید صغیر و از غم
گشت بیمار بدانحال که در بستر خفت
که چو حال من و چون زلف تو سنبل آشفت
دوش کردی چو به آهم تو تبسم گفتم
مژده ایدل که بباد سحری غنچه شگفت
باختم جان بتو ای ابروز جانان و هنوز
می ندانم که تو را طاق بخوانم یا جفت
بهر من گفت کسی قصهٔ فرهاد و مرا
نرود تا ابد از یاد ز بس شیرین گفت
چیست خاک در میخانه که هر اهل نظر
بروی از اشک روان آب زد و از مژه رفت
سخن پیر خرابات به جان میارزد
لیک حرف من و زاهد همه میباشد مفت
چشم بیمار بتان دید صغیر و از غم
گشت بیمار بدانحال که در بستر خفت
صغیر اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۵
خواهم ای شوخ ببوسم همهٔ اعضایت
گه ز پا تا به سر و گاه ز سر تا پایت
حیلت انگیخته ام بلکه دو نوبت افتد
نوبت بوسه به لعل لب شکر خایت
رونق قند برد قیمت شکر شکند
این حلاوت که بود در لب جان افزایت
عاشقان گر بتو آرند هجوم این نه عجب
مگسانند که آیند پی حلوایت
از که آموختی این شیوه که از غایت ناز
نیست جز درد دل و در دیدهٔ عاشق جایت
کج نهادن کله و زلف بپا افکندن
راستی طرفه قبائی شده بر بالایت
جویها هر طرف از دیده نمایم جاری
آیدم چون بنظر سرو قد رعنایت
سر سیر چمنم نیست بدور رخ تو
چیست گل پیش گل روی چمن آرایت
بیکی بوسهٔ جانان سر و جان ده چو صغیر
خواهی ار سود دو عالم بری از سودایت
گه ز پا تا به سر و گاه ز سر تا پایت
حیلت انگیخته ام بلکه دو نوبت افتد
نوبت بوسه به لعل لب شکر خایت
رونق قند برد قیمت شکر شکند
این حلاوت که بود در لب جان افزایت
عاشقان گر بتو آرند هجوم این نه عجب
مگسانند که آیند پی حلوایت
از که آموختی این شیوه که از غایت ناز
نیست جز درد دل و در دیدهٔ عاشق جایت
کج نهادن کله و زلف بپا افکندن
راستی طرفه قبائی شده بر بالایت
جویها هر طرف از دیده نمایم جاری
آیدم چون بنظر سرو قد رعنایت
سر سیر چمنم نیست بدور رخ تو
چیست گل پیش گل روی چمن آرایت
بیکی بوسهٔ جانان سر و جان ده چو صغیر
خواهی ار سود دو عالم بری از سودایت
صغیر اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۴
ای به فدای تو من و هر چه هست
وی تو حقیقت بت و من بت پرست
دیگرم از غم نفسی هست نیست
از منت ای جان خبری نیست هست
خار بیابان جنون نی همین
پای ز مجنون دل آزرده خست
هر سر خاری که بپایش خلید
در دل و در دیدهٔ لیلی شکست
ماه فلک پیش رخت منفعل
سرو چمن در بر بالات پست
داشت ز غم دل سر دیوانگی
زلف تواش پای بزنجیر بست
در ره عشق تو فتادم ز پای
آه نگیری گرم ای دوست دست
در خم زلف تو مرا حال دل
هست همان حالت ماهی بشست
یافت چه خوش حاصل ایام عمر
آن که شبی با تو به خلوت نشست
تا ابد از عشق تو نالد صغیر
دیده رخت را چو به صبح الست
وی تو حقیقت بت و من بت پرست
دیگرم از غم نفسی هست نیست
از منت ای جان خبری نیست هست
خار بیابان جنون نی همین
پای ز مجنون دل آزرده خست
هر سر خاری که بپایش خلید
در دل و در دیدهٔ لیلی شکست
ماه فلک پیش رخت منفعل
سرو چمن در بر بالات پست
داشت ز غم دل سر دیوانگی
زلف تواش پای بزنجیر بست
در ره عشق تو فتادم ز پای
آه نگیری گرم ای دوست دست
در خم زلف تو مرا حال دل
هست همان حالت ماهی بشست
یافت چه خوش حاصل ایام عمر
آن که شبی با تو به خلوت نشست
تا ابد از عشق تو نالد صغیر
دیده رخت را چو به صبح الست
صغیر اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۹
تا تار طرهٔ توام ای جان بچنگ نیست
دل نیست لحظه ئی که خروشان چو چنگ نیست
مانند دف همی خورم از دست غم قفا
تا تار طرهٔ توام ای جان بچنگ نیست
با غیر خوش بصلحی و با آشنا به جنک
آگه کسی بکار تو زین صلح و جنک نیست
دیوانه تا شدم ز غمت در قفای من
آن طفل کو که دامن او پر ز سنک نیست
از تیر غمزهٔ تو کند زاهد احتراز
غافل که هر دلی هدف این خدنک نیست
تنها نه از غم دهنت تنگدل منم
در شهر کو دلی که از این غصه تنک نیست
آنکس که دل به نرگس و گل داده باخبر
زان چشم نیمخواب و رخ لاله رنگ نیست
در بزم ما حکایت حسن است و عشق و بس
اینجا حدیث رستم و پور پشنگ نیست
ترسم که می نخورده رسد محتسب ز در
ساقی شتاب کن که مجال درنگ نیست
بد نام اگر شدیم بعشق بتان چه باک
ما را دگر صغیر غم نام و ننگ نیست
دل نیست لحظه ئی که خروشان چو چنگ نیست
مانند دف همی خورم از دست غم قفا
تا تار طرهٔ توام ای جان بچنگ نیست
با غیر خوش بصلحی و با آشنا به جنک
آگه کسی بکار تو زین صلح و جنک نیست
دیوانه تا شدم ز غمت در قفای من
آن طفل کو که دامن او پر ز سنک نیست
از تیر غمزهٔ تو کند زاهد احتراز
غافل که هر دلی هدف این خدنک نیست
تنها نه از غم دهنت تنگدل منم
در شهر کو دلی که از این غصه تنک نیست
آنکس که دل به نرگس و گل داده باخبر
زان چشم نیمخواب و رخ لاله رنگ نیست
در بزم ما حکایت حسن است و عشق و بس
اینجا حدیث رستم و پور پشنگ نیست
ترسم که می نخورده رسد محتسب ز در
ساقی شتاب کن که مجال درنگ نیست
بد نام اگر شدیم بعشق بتان چه باک
ما را دگر صغیر غم نام و ننگ نیست
صغیر اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۰
با آنکه دل معاینه ناظر بروی تست
باز از پی مشاهده در جستجوی تست
هرجا که گرد نیست گرفتار رشتهٔی
آن رشته را چو می نگرم تار موی تست
هر گل بچشم اهل نظر طرفه دفتری
در وصف لطف و خوبی روی نکوی تست
هر غنچه بی نشان ز دهان تو میدهد
هر بلبلی فریفتهٔ رنگ و بوی تست
هر جا سخن کنند ز خوبان روزگار
آن گفتگو مقدمهٔ گفتگوی تست
در هر کجا که مینگرم جز تو نیست کس
دیر و کنشت و مسجد و بتخانه کوی تست
میخواستم به سوی تو رو آورم کنون
بینم که رویم از همه سویی بسوی تست
از سال و ماه و هفته نباشد خبر مرا
بس روز و شب دلم بغم روی و موی تست
باشد در آرزوی وصال تو هر کسی
تنها همین صغیر نه در آرزوی تست
باز از پی مشاهده در جستجوی تست
هرجا که گرد نیست گرفتار رشتهٔی
آن رشته را چو می نگرم تار موی تست
هر گل بچشم اهل نظر طرفه دفتری
در وصف لطف و خوبی روی نکوی تست
هر غنچه بی نشان ز دهان تو میدهد
هر بلبلی فریفتهٔ رنگ و بوی تست
هر جا سخن کنند ز خوبان روزگار
آن گفتگو مقدمهٔ گفتگوی تست
در هر کجا که مینگرم جز تو نیست کس
دیر و کنشت و مسجد و بتخانه کوی تست
میخواستم به سوی تو رو آورم کنون
بینم که رویم از همه سویی بسوی تست
از سال و ماه و هفته نباشد خبر مرا
بس روز و شب دلم بغم روی و موی تست
باشد در آرزوی وصال تو هر کسی
تنها همین صغیر نه در آرزوی تست
صغیر اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۴۵
آنکه بهر جا عیان طلعت نیکوی اوست
ای عجب از چشم خلق از چه نهان روی اوست
باز کنند آرزو تا سخنش بشنوند
آنکه سرای وجود پر ز هیاهوی اوست
غیر ز دیدار او باز ندارد مرا
چشم سرم سوی غیر چشم دلم سوی اوست
چارهٔ دیوانگی سلسله است و مرا
مایهٔ دیوانگی سلسلهٔ موی اوست
بزم مرا مشک و عود گر نبود گو مباش
مشگ من و عود من جعد سمن بوی اوست
قصه دراز است باز هر شب اگر چه ببزم
از سر شب تا بصبح صحبت گیسوی اوست
قصه مخوان زاهدا دوزخ و جنت تراست
دوزخ من خوی یار جنت من روی اوست
سروری عالمی، پادشه عشق راست
زانکه سر سروران خاک سر کوی اوست
از چه فکنده است شور در همه خلق جهان
گرنه قیامت صغیر قامت دلجوی اوست
ای عجب از چشم خلق از چه نهان روی اوست
باز کنند آرزو تا سخنش بشنوند
آنکه سرای وجود پر ز هیاهوی اوست
غیر ز دیدار او باز ندارد مرا
چشم سرم سوی غیر چشم دلم سوی اوست
چارهٔ دیوانگی سلسله است و مرا
مایهٔ دیوانگی سلسلهٔ موی اوست
بزم مرا مشک و عود گر نبود گو مباش
مشگ من و عود من جعد سمن بوی اوست
قصه دراز است باز هر شب اگر چه ببزم
از سر شب تا بصبح صحبت گیسوی اوست
قصه مخوان زاهدا دوزخ و جنت تراست
دوزخ من خوی یار جنت من روی اوست
سروری عالمی، پادشه عشق راست
زانکه سر سروران خاک سر کوی اوست
از چه فکنده است شور در همه خلق جهان
گرنه قیامت صغیر قامت دلجوی اوست
صغیر اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۰۰
هر که را بوئی از آن طرهٔ پرچین آمد
فارغ از مشک خطا و ختن و چین آمد
آب و رنگ رخ یار است که در باغ عیان
از گل و لاله و از سنبل و نسرین آمد
چکنم گر نشوم کافر عشقش که مرا
غمزه اش راهزن عقل و دل و دین آمد
باز آید دل از آن طرهٔ چون پر غراب
باز اگر صعوهٔی از چنگل شاهین آمد
تلخ باشد بنظر تیشه زدن بر سر لیک
آنچه بر کوهکن آمد همه شیرین آمد
خوش بود حالت آن عاشق دلخسته صغیر
که نگارش بدم مرگ به بالین آمد
فارغ از مشک خطا و ختن و چین آمد
آب و رنگ رخ یار است که در باغ عیان
از گل و لاله و از سنبل و نسرین آمد
چکنم گر نشوم کافر عشقش که مرا
غمزه اش راهزن عقل و دل و دین آمد
باز آید دل از آن طرهٔ چون پر غراب
باز اگر صعوهٔی از چنگل شاهین آمد
تلخ باشد بنظر تیشه زدن بر سر لیک
آنچه بر کوهکن آمد همه شیرین آمد
خوش بود حالت آن عاشق دلخسته صغیر
که نگارش بدم مرگ به بالین آمد
صغیر اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۱۰
فلک خم گشت کز خود طرح چوگان تو اندازد
چو گو شد مهر تا خود را بمیدان تو اندازد
عجب شیرین نمکدانی بود لعلت که میخواهد
دل مجروح خود را در نمکدان تو اندازد
بمانند دل مجروح من صد چاک شد شانه
که شاید چنک در زلف پریشان تو اندازد
درآ در بوستان تا سرو از خجلت ز پا افتد
نظر چون بر قد سرو خرامان تو اندازد
عجب نبود ز حسن دلفریبت ای زلیخاوش
که یوسف خویش در چاه ز نخدان تو اندازد
صبا گرد جهان سرگشته میگردد همی شاید
که تا رحل اقامت در بیابان تو اندازد
دلا مگذار از کف شیشهٔ میبیشتر از آن
که گردون سنک کین بر شیشه جان تو اندازد
ستمکارا ستم کم کن که آخر چنک آویزش
مکافات عمل اندر گریبان تو اندازد
صغیرا گر وصال یار خواهی دیده گریان کن
بود کان مه نظر بر چشم گریان تو اندازد
چو گو شد مهر تا خود را بمیدان تو اندازد
عجب شیرین نمکدانی بود لعلت که میخواهد
دل مجروح خود را در نمکدان تو اندازد
بمانند دل مجروح من صد چاک شد شانه
که شاید چنک در زلف پریشان تو اندازد
درآ در بوستان تا سرو از خجلت ز پا افتد
نظر چون بر قد سرو خرامان تو اندازد
عجب نبود ز حسن دلفریبت ای زلیخاوش
که یوسف خویش در چاه ز نخدان تو اندازد
صبا گرد جهان سرگشته میگردد همی شاید
که تا رحل اقامت در بیابان تو اندازد
دلا مگذار از کف شیشهٔ میبیشتر از آن
که گردون سنک کین بر شیشه جان تو اندازد
ستمکارا ستم کم کن که آخر چنک آویزش
مکافات عمل اندر گریبان تو اندازد
صغیرا گر وصال یار خواهی دیده گریان کن
بود کان مه نظر بر چشم گریان تو اندازد
صغیر اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۳۳
دلم نظر سوی آن زلف پرشکن دارد
بلی غریب نظر جانب وطن دارد
بتی که نیست مرا غیر او دگر یاری
هزار عاشق دیگر به غیر من دارد
ز خاک بهر چه با داغ سر زند لاله
بدل نه گر غم آن سرو سیمتن دارد
از آن خوش است بتنگی دلم که اینحالت
بیادگار از آن غنچهٔ دهن دارد
زمن گریخت دل و رفت در چه ذقنش
بحیرتم که چه اندر چه ذقن دارد
روا بود که بپوشد چو من نظر ز چمن
کسی که بر گل رویش نظر چو من دارد
ز خاک ره بت من دارد آن کرامت ها
که عیسی از لب و یوسف ز پیرهن دارد
ز عشق من شده حسن تو شهره در عالم
که شهرت اینهمه شیرین ز کوهکن دارد
ز نیستی بطلبام ن و عافیت آری
چه باک رهرو مفلس ز راهزن دارد
زنی شنید صغیر آنچه بایدش واعظ
دگر چگونه ترا گوش بر سخن دارد
بلی غریب نظر جانب وطن دارد
بتی که نیست مرا غیر او دگر یاری
هزار عاشق دیگر به غیر من دارد
ز خاک بهر چه با داغ سر زند لاله
بدل نه گر غم آن سرو سیمتن دارد
از آن خوش است بتنگی دلم که اینحالت
بیادگار از آن غنچهٔ دهن دارد
زمن گریخت دل و رفت در چه ذقنش
بحیرتم که چه اندر چه ذقن دارد
روا بود که بپوشد چو من نظر ز چمن
کسی که بر گل رویش نظر چو من دارد
ز خاک ره بت من دارد آن کرامت ها
که عیسی از لب و یوسف ز پیرهن دارد
ز عشق من شده حسن تو شهره در عالم
که شهرت اینهمه شیرین ز کوهکن دارد
ز نیستی بطلبام ن و عافیت آری
چه باک رهرو مفلس ز راهزن دارد
زنی شنید صغیر آنچه بایدش واعظ
دگر چگونه ترا گوش بر سخن دارد