عبارات مورد جستجو در ۶۷۰۷ گوهر پیدا شد:
فخرالدین عراقی : فصل پنجم
حکایت
بود مردی همیشه در گلخن
گلخنش بود سال و مه گلشن
گرد حمام نفس می‌گردید
گلخن جسم را همی تابید
زان مقامش ملال پیدا شد
به تفرج به سوی صحرا شد
یک دم از گلخن بدن بپرید
گرد صحرای روح می گردید
دید آب روان و سبزه و گل
مرده در پای حسن گل، بلبل
گرد آن مرغزار می‌گردید
باز دانست پاک را ز پلید
گفت با خویشتن که: این گلشن
هست بسیار خوشتر از گلخن
ناگهان دلبری فرشته لقا
اندر آن مرغزار شد پیدا
مرکب حسن را سوار شده
صد چو یوسف رکابدار شده
از رخ خوب و عارض پر نور
رشک صد آفتاب و منظر حور
صد دل شاهد شکر گفتار
برده از ره به طرهٔ طرار
صد ستاره مهش عرق کرده
آفتابی ز نو برآورده
صد هزاران دلی به غم خسته
برده، در دام زلف‌ها بسته
چشم مستش چو ابروی دلکش
خوب با خوب دیده خوش با خوش
قطرهٔ ژاله بر گل خندان
نسبتی دان بدان لب و دندان
تن و جانش چنان مطهر و پاک
که تو گفتی نداشت بهره ز خاک
عزم نخجیرگاه کرده و مست
تیرش اندر کمان، کمان در دست
راست گویی مگر به غمزهٔ خود
عاشقان را به تیر خواهد زد
گلخنی بی‌نوا و ناموزون
از بن گلخن آمده بیرون
عارضی آن چنان منور دید
شاهزاده چو سوی او نگرید
زورش از پا برفت و دل از دست
شد درو، از شراب حیرت، مست
خون ز سودای دل ز چشمان ریخت
بس به غربال چشم خون می‌بیخت
جامهٔ گلخنی ز تن بدرید
در پی آن پسر همی گردید
شاهزاده چو سوی او نگرید
بوی عشقش ز خون دل بشنید
از تعجب به حال او نگران
بادپا را فروگذاشت عنان
سوی نخجیر گاه شد به شتاب
گلخنی اوفتاده مست و خراب
ناوک فرقتش جگر خسته
وز ملاقات امید بگسسته
دل بداده ز دست و شوریده
از تن و جان امید ببریده
با دلی خسته و درونی ریش
غرقه در خون ز اشک دیدهٔ خویش
روز دیگر، چو شاه وا گردید
گلخنی را هنوز در خون دید
مست مست اندرو نگاهی کرد
گلخنی دوست دید و آهی کرد
آن نگارین ره حرم برداشت
گلخنی را بدان صفت بگذاشت
وامقی گشته در پی عذرا
گاه در شهر و گاه در صحرا
گاه سودای آن پری پختی
گاه با خویشتن همی گفتی:
چه خیال است؟ پادشاهی را
به گدایی کجا بود پروا؟
گر بپرسد کسی ز من حالم
من چه گویم که از که مینالم؟
نیست یارای گفتنم با کس
که دلم را به وصل کیست هوس؟
منزلم دور و بس گرانبارم
چون کنم؟ چیست چارهٔ کارم؟
جگرش سوخته، دلش بریان
سال و مه خسته، روز و شب گریان
باطنش مست و ظاهرش هشیار
در پی یار و بی‌خبر ز اغیار
گر به شهر آمدی، به هر ایام
نزدی جز به کوی دلبر گام
پیش هیچ آفریده ندریده
پردهٔ راز آن پسندیده
با نم چشم و اشک چون باران
راز یاران نهفته ز اغیاران
با سگ کوی دوست همدم شد
به چنین فرصتی چه خرم شد؟
کرده در چشم جان، به بوی حبیب
خاک پای سگان کوی حبیب
مدتی با دل ز غم به دو نیم
بود در کوی آن نگار مقیم
تا غلامی برو شبیخون کرد
زان مقامش به زور بیرون کرد
بی‌دل و جان همی دوید بسر
تا به جای سگان آن دلبر
چون دو هفته برآمد از ایام
آن نگارین، دو هفته ماه تمام
صفت نخجیر را مطول کرد
عزم نخجیر گاه اول کرد
عاشق مستمند بیچاره
بود در کوه و دشت آواره
دیده پر خون، دماغ پر سودا
جان ز آشوب عشق در غوغا
غم هجران تنش چو مو کرده
در میان وحوش خو کرده
در بیابان عشق سرگردان
همچو مجنون مشوش و عریان
گشته فارغ ز گلخن و حمام
آشنایی گرفته با دد و دام
ناکهان دل فگار شد آگاه
که به نخجیر خواهد آمد شاه
آهویی دید کشته، بخروشید
پوست برکند ازو و در پوشید
پوست در سر کشید آهووار
تا به تیرش مگر زند دلدار
شاهزاده، چو در رسید از راه
کرد گرد شکارگاه نگاه
صورتی دید همچو آهویی
غافل از عادت تگ و پویی
گفت: غافل نشسته است این دد
اندر آورد تیر و بر وی زد
گلخنی زخم تیر در دل خورد
جان و تن نیز در سردل کرد
بیخود آن پوست دور کرد ز تن
گفت: دستت درست باد، بزن!
تیر کز شست دلبران آید
هدفش جان عاشقان آید
چشمهٔ خون روانش از دل ریش
رقص می‌کرد از طرب، بی‌خویش
ذره چون آفتاب را بیند
در هوایش ز رقص ننشیند
در رگش چون نماند خون برجا
سست شد، اندر اوفتاد ز پا
بر گذرگاه دوست بر خون خفت
جان همی داد و این غزل می‌گفت:
فخرالدین عراقی : فصل هفتم
حکایت
یکی از عاشقان جمالت را
بود نجم اکابر کبری
آن معین شریعت احمد
آن قرین دل و قریب احد
بود بر چرخ انجم اخیار
آفتاب معانی اسرار
آن گره سالکان، که ره بردند
اقتباس کمال ازو کردند
بربود از مقام آزادی
دل او حسن مجد بغدادی
بربودش بتی چنان مقبول
ناگهان از مقام عالی دل
حسن زیباش خیل عشق آورد
صبر و آرام او به غارت برد
گفت: آیا بر من آریدش؟
هست جان او، بر تن آریدش
در زمان نزد شیخش آوردند
خاطر شیخ گشت رسته ز بند
زو بپرسید: تا چه دارد دوست؟
و آن چه باشد که دوست عاشق اوست؟
در دمش چون او بپرسیدند
میل شطرنج باختن دیدند
شیخ شطرنج خواست، وقت گزید
با حریف ظریف می‌بازید
چون که مغلوب کرد خیلش را
همگی جذب کرد میلش را
حب شطرنج از دلش بربود
بازیی چند بس نکوش نمود
فرس دولتش چو بازین شد
بیدق همتش به فرزین شد
شاه نفسش ازان عری برخاست
ماهرخ عرصه‌ای نکوتر خواست
دست‌ها بازداشت زین دستان
پیل او کرد یاد هندستان
چند روزی به خلوتش بنشاند
کاندر آن لوح سر عشق بخواند
چون ز ذوق صفاش بی‌هش کرد
همه در عشق او فرامش کرد
هست عشق آتشی، که شعلهٔ آن
سوزد از دل حجاب هر حدثان
چون بسوزد هوای پیچاپیچ
او بماند چو زو نماند هیچ
او سراپای تخت انوار است
او مطایای رخت اسرار است
او رساند ز شوق روحانی
به جمال و جلال رحمانی
عشق ز اوصاف کردگار یکی است
عاشق و عشق و حسن یار یکی است
بود معبود خالق رزاق
نفس خود را به نفس خود مشتاق
آن جمیلی، که او جمال آراست
«کنت کنزا» بگفت و آنگه خواست
تا در گنج ذات بنماید
به کلید صفات بگشاید
چون به او صاف خاص ظاهر شد
پیش انسان به ذات حاضر شد
به جمال صفا تجلی کرد
عشق را یار اهل معنی کرد
یافتش عاشق از ظهور صفت
علمش از علم و قدرت از قدرت
سمعش از سمع و هم بصر ز بصر
در کلام از کلام شد بخبر
وز ارادت ارادتش حاصل
وز حیاتش حیات شد واصل
از جمالش جمال وی نمود
وز بقایش بقای عشق فزود
از محبت محبتش بشناخت
وز تجلی عشق عشقش باخت
زین صفت‌ها چو بوی دوست شنید
خویشتن را ندید و او را دید
مظهر وی دوست را بنهفت
«لیس فی جبتی سوی الله» گفت
چون که برکند جبه را وارست
جبه بر کن، که پات بر دارست
«مابه الاشتراک» را بنشان
«مابه الامتیاز» را بر خوان
چون ز «سبحان» شدی تو «اعظم‌شان»
گرد هستی خود ز خود بنشان
فخرالدین عراقی : فصل هشتم
مثنوی
ای غم تو مجاور دل من
وز زمانه غم تو حاصل من
تا دلم باد، مبتلای تو باد
دایما بستهٔ بلای تو باد
دیده را دیدن تو می‌باید
وگرم قصد جان کنی شاید
دل ما را فراغت از جان است
زندگانی ما به جانان است
عشق، روزی که درد من بفزود
شد حقیقتی اگر مجازی بود
در ترقی است کار ما در عشق
بلکه اخلاص شد ریا در عشق
فخرالدین عراقی : فصل دهم
حکایت
شیخ السلام امام غزالی
آن صفا بخش حالی و قالی
واله حسن خوبرویان بود
در ره عشق دوست جویان بود
بود چشم صفای آن صادق
برنگاری، به جان، چنان عاشق
که همی شد سوار اندر ری
وز مریدان فزون ز صد در پی
دلبری دید همچو بدر تمام
که برون آمد از یکی حمام
کرده از لطف و صنع ربانی
تاب حسنش جهان نورانی
شیخ را چون نظر برو افتاد
صورت دوست دید، باز استاد
از دل و جان درو همی نگرید
هر نظر او به روی دیگر دید
شده مردم به شیخ در، نگران
شیخ در روی آن پری حیران
صوفیان جمله منفعل گشتند
همه بگذاشتند و بگذشتند
لیک پیری، که بود غاشیه‌دار
شیخ را گفت: بگذر و بگذار
تبع صورت از تو لایق نیست
شرمت ازین همه خلایق نیست؟
شیخ گفتش: مگوی هیچ سخن
«ریة الحسن راحة الاعین»
گر نیفتادمی به صورت زار
بودیم جیرئیل غاشیه‌دار
عاشقانی که مست و مدهوشند
باده از جام عشق می‌نوشند
ز اندرون غافل است بیرون بین
روی لیلی به چشم مجنون بین
حسن صورت چو آلت است تو را
پس به کاری حوالت است تو را
مغز خود ز اندرون پوست ببین
زان شعاعی ز نور دوست ببین
گر تو بی مغز نام دوست بری
باشی از عشق روی دوست بری
هر که از دوست دوست می‌خواهد
جوهرش را عرض نمی‌کاهد
اگرت هست قوت مردان
اینک اسب و سلاح و این میدان
هست آرام جان من مهرش
هست سود و زیان من مهرش
دلم از حسن او لقا خواهد
دیده‌ام دید، دل چرا خواهد؟
پای دل را به دام او بستم
وز می اشتیاق او مستم
فارغ است او ز ما و ما جویان
ز اشتیاق رخش غزل گویان:
فخرالدین عراقی : فصل دهم
غزل
دل دیوانه باز بر در عشق
به دمی درکشید ساغر عشق
باز جانم به مهر دربند است
مهره گرد آمده به ششدر عشق
کرد بازم مشام جان خوشبو
نکهتی از بخور مجمر عشق
وه! که ناگه بسر برآید باز
دیگ سودای ما بر آذر عشق
نامهٔ دوست زیر پر دارد
در هوای دلم کبوتر عشق
حسن روی تو می‌رباید دل
ورنه دل را نبود خود سر عشق
گر عراقی بدی خریدارت
لایق وصل بود و در خور عشق
صائب تبریزی : گزیدهٔ غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۲
دل ز هر نقش گشته ساده مرا
دو جهان از نظر فتاده مرا
تا چو مجنون شدم بیابان گرد
می‌گزد همچو مار، جاده مرا
صبر در مهد خاک چون طفلان
دست بر روی هم نهاده مرا
چون گهر قانعم به قطرهٔ خویش
نیست اندیشهٔ زیاده مرا
صد گره در دلم فتد چو صدف
یک گره گر شود گشاده مرا
تختهٔ مشق نقشها کرده است
همچو آیینه، لوح ساده مرا
هر قدر بیش باده می‌نوشم
می‌شود تشنگی زیاده مرا
بیخودی همچو چشم قربانی
کرده آسوده از اراده مرا
مانع سیر و دور شد صائب
صافی آب ایستاده مرا
صائب تبریزی : گزیدهٔ غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۷
عمری است حلقهٔ در میخانه‌ایم ما
در حلقهٔ تصرف پیمانه‌ایم ما
از نورسیدگان خرابات نیستیم
چون خشت، پا شکستهٔ میخانه‌ایم ما
مقصود ما ز خوردن می نیست بی غمی
از تشنگان گریهٔ مستانه‌ایم ما
در مشورت اگر چه گشاد جهان ز ماست
سرگشته‌تر ز سبحهٔ صد دانه‌ایم ما
گر از ستاره سوختگان عمارتیم
چون جغد، خال گوشهٔ ویرانه‌ایم ما
از ما زبان خامهٔ تکلیف کوته است
این شکر چون کنیم که دیوانه‌ایم ما؟
چون خواب اگر چه رخت اقامت فکنده‌ایم
تا چشم می‌زنی به هم، افسانه‌ایم ما
مهر بتان در آب و گل ما سرشته‌اند
صائب خمیرمایهٔ بتخانه‌ایم ما
صائب تبریزی : گزیدهٔ غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۸
یاد رخسار ترا در دل نهان داریم ما
در دل دوزخ بهشت جاودان داریم ما
در چنین راهی که مردان توشه از دل کرده‌اند
ساده لوحی بین که فکر آب و نان داریم ما
منزل ما همرکاب ماست هر جا می‌رویم
در سفرها طالع ریگ روان داریم ما
چیست خاک تیره تا باشد تماشاگاه ما؟
سیرها در خویشتن چون آسمان داریم ما
قسمت ما چون کمان از صید خود خمیازه‌ای است
هر چه داریم از برای دیگران داریم ما
همت پیران دلیل ماست هر جا می‌رویم
قوت پرواز چون تیر از کمان داریم ما
گر چه غیر از سایه ما را نیست دیگر میوه‌ای
منت روی زمین بر باغبان داریم ما
گر چه صائب دست ما خالی است از نقد جهان
چون جرس آوازه‌ای در کاروان داریم ما
صائب تبریزی : گزیدهٔ غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۰
خار در پیراهن فرزانه می‌ریزیم ما
گل به دامن بر سر دیوانه می‌ریزیم ما
قطره گوهر می‌شود در دامن بحر کرم
آبروی خویش در میخانه می‌ریزیم ما
در خطرگاه جهان فکر اقامت می‌کنیم
در گذار سیل، رنگ خانه می‌ریزیم ما
در دل ما شکوهٔ خونین نمی‌گردد گره
هر چه در شیشه است، در پیمانه می‌ریزیم ما
انتظار قتل، نامردی است در آیین عشق
خون خود چون کوهکن مردانه می‌ریزیم ما
هر چه نتوانیم با خود برد ازین عبرت‌سرا
هست تا فرصت، برون از خانه می‌ریزیم ما
در حریم زلف اگر نگشاید از ما هیچ کار
آبی از مژگان به دست شانه می‌ریزیم ما
صائب تبریزی : گزیدهٔ غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۵
عرق‌فشانی آن گلعذار را دریاب
ستاره‌ریزی صبح بهار را دریاب
درون خانه خزان و بهار یکرنگ است
ز خویش خیمه برون زن، بهار را دریاب
ز گاهوارهٔ تسلیم کن سفینهٔ خویش
میان بحر حضور کنار را دریاب
ز فیض صبح مشو غافل ای سیاه درون
صفای این نفس بی غبار را دریاب
عقیق در دهن تشنه کار آب کند
به وعده‌ای جگر داغدار را دریاب
تو کز شراب حقیقت هزار خم داری
به یک پیاله من خاکسار را دریاب
صائب تبریزی : گزیدهٔ غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۴
بار غم از دلم می گلرنگ برنداشت
این سیل هرگز از ره من سنگ برنداشت
از شور عشق، سلسله‌جنبان عالمم
مرغی مرا ندید که آهنگ برنداشت
شد کهربا به خون جگر لعل آبدار
از می خزان چهرهٔ ما رنگ برنداشت
یارب شود چو دست سبو، خشک زیر سر!
دستی که در شکستن من سنگ برنداشت
چون برگ لاله گرچه به خون غوطه‌ها زدیم
بخت سیه ز دامن ما چنگ برنداشت
صائب ز بزم عقده‌گشایان کناره کرد
ناز نسیم، غنچهٔ دلتنگ برنداشت
صائب تبریزی : گزیدهٔ غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۴
مکتوب من به خدمت جانان که می‌برد؟
برگ خزان رسیده به بستان که می‌برد؟
دیوانه‌ای به تازگی از بند جسته است
این مژده را به حلقهٔ طفلان که می‌برد؟
اشک من و توقع گلگونهٔ اثر؟
طفل یتیم را به گلستان که می‌برد؟
جز من که باغ خویشتن از خانه کرده‌ام
در نوبهار سر به گریبان که می‌برد؟
هر مشکلی که هست، گرفتم گشود عقل
ره در حقیقت دل انسان که می‌برد؟
سر باختن درین سفر دور، دولت است
ورنه طریق عشق به پایان که می‌برد؟
صائب سواد شهر مرا خون مرده کرد
این دل رمیده را به بیابان که می‌برد؟
صائب تبریزی : گزیدهٔ غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۴
این غافلان که جود فراموش کرده‌اند
آرایش وجود فراموش کرده‌اند
آه این چه غفلت است که پیران عهد ما
با قد خم سجود فراموش کرده‌اند
آن نور غیب را که جهان روشن است ازو
از غایت شهود فراموش کرده‌اند
از ما اثر مجوی که رندان پاکباز
عنقاصفت، نمود فراموش کرده‌اند
جانها هوای عالم بالا نمی‌کنند
این شعله‌ها صعود فراموش کرده‌اند
یاد جماعتی ز عزیزان بخیر باد
کز ما به یادبود فراموش کرده‌اند
صائب خمش نشین که درین عهد بلبلان
ز افسردگی سرود فراموش کرده‌اند
صائب تبریزی : گزیدهٔ غزلیات
غزل شمارهٔ ۸۴
خواری از اغیار بهر یار می‌باید کشید
ناز خورشید از در و دیوار می‌باید کشید
عالم آب از نسیمی می‌خورد بر یکدگر
در سر مستی نفس هشیار می‌باید کشید
شیشهٔ ناموس را بر طاق می‌باید گذاشت
بعد ازان پیمانهٔ سرشار می‌باید کشید
تا درین باغی، به شکر این که داری برگ و بار
برگ می‌باید فشاند و بار می‌باید کشید
آب از سرچشمه صائب لذت دیگر دهد
باده را در خانهٔ خمار می‌باید کشید
صائب تبریزی : گزیدهٔ غزلیات
غزل شمارهٔ ۸۶
من نمی‌آیم به هوش از پند، بیهوشم گذار
بحر من ساحل نخواهد گشت، در جوشم گذار
گفتگوی توبه می‌ریزد نمک در ساغرم
پنبه بردار از سر مینا و در گوشم گذار
از خمار می گرانی می‌کند سر بر تنم
تا سبک گردم، سبوی باده بر دوشم گذار
کرده‌ام قالب تهی از اشتیاقت، عمرهاست
قامت چون شمع در محراب آغوشم گذار
گر به هشیاری حجاب حسن مانع می‌شود
در سر مستی سری یک بار بر دوشم گذار
شرح شبهای دراز هجر از زلف است بیش
پنبه‌ای بر لب ازان صبح بناگوشم گذار
می‌چکد چون شمع صائب آتش از گفتار من
صرفه در گویایی من نیست، خاموشم گذار
صائب تبریزی : گزیدهٔ غزلیات
غزل شمارهٔ ۹۴
در کشاکش از زبان آتشین بودم چو شمع
تا نپیوستم به خاموشی نیاسودم چو شمع
دیدنم نادیدنی، مد نگاهم آه بود
در شبستان جهان تا چشم بگشودم چو شمع
سوختم تا گرم شد هنگامهٔ دل ها ز من
بر جهان بخشودم و بر خود نبخشودم چو شمع
سوختم صد بار و از بی‌اعتباری ها نگشت
قطرهٔ آبی به چشم روزن از دودم چو شمع
پاس صحبت داشتن آسایش از من برده بود
زیر دامان خموشی رفتم، آسودم چو شمع
این که گاهی می‌زدم بر آب و آتش خویش را
روشنی در کار مردم بود مقصودم چو شمع
مایهٔ اشک ندامت گشت و آه آتشین
هر چه از تن‌پروری بر جسم افزودم چو شمع
این زمان افسرده‌ام صائب، و گرنه پیش ازین
می‌چکید آتش ز چشم گریه آلودم چو شمع
صائب تبریزی : گزیدهٔ غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۱۴
سیه مست جنونم، وادی و منزل نمی‌دانم
کنار دشت را از دامن محمل نمی‌دانم
شکار لاغرم، مشاطگی از من نمی‌آید
نگارین کردن سرپنجهٔ قاتل نمی‌دانم
سپندی را به تعلیم دل من نامزد گردان
که آداب نشست و خاست در محفل نمی‌دانم!
بغیر از عقدهٔ دل کز گشادش عاجزم عاجز
دگر هر عقده کید پیش من، مشکل نمی‌دانم
من آن سیل سبکسیرم که از هر جا که برخیزم
بغیر از بحر بی‌پایان دگر منزل نمی‌دانم
اگر سحر این بود صائب که از کلک تو می‌ریزد
تکلف بر طرف، من سحر را باطل نمی‌دانم!
صائب تبریزی : گزیدهٔ غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۲۵
ما رخت خود به گوشهٔ عزلت کشیده‌ایم
دست از پیاله، پای ز صحبت کشیده‌ایم
مشکل به تازیانهٔ محشر روان شود
پایی که ما به دامن عزلت کشیده‌ایم
گردیده است سیلی صرصر به شمع ما
دامان هر که را به شفاعت کشیده‌ایم
صبح وطن به شیر مگر آورد برون
زهری که ما ز تلخی غربت کشیده‌ایم
گردیده است آب دل ما ز تشنگی
تا قطره‌ای ز ابر مروت کشیده‌ایم
آسان نگشته است بهنگ، ساز ما
یک عمر گوشمال نصیحت کشیده‌ایم
بوده است گوشهٔ دل خود در جهان خاک
جایی که ما نفس به فراغت کشیده‌ایم
صائب چو سرو و بید ز بی‌حاصلی مدام
در باغ روزگار خجالت کشیده‌ایم
صائب تبریزی : گزیدهٔ غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۲۹
ما اختیار خویش به صهبا گذاشتیم
سر بر خط پیاله چو مینا گذاشتیم
آمد چو موج، دامن ساحل به دست ما
تا اختیار خویش به دریا گذاشتیم
از جبههٔ گشاده گرانی رود ز دل
چون کوه سر به دامن صحرا گذاشتیم
چون سیل، گرد کلفت ما هر قدم فزود
تا پای در خرابهٔ دنیا گذاشتیم
از دست رفت دل به نظر باز کردنی
این طفل را عبث به تماشا گذاشتیم
صائب بهشت نقد درین نشاه یافتیم
تا دست رد به سینهٔ دنیا گذاشتیم
صائب تبریزی : گزیدهٔ غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۵۰
توبه از می به چه تدبیر توانم کردن؟
من عاجز چه به تقدیر توانم کردن؟
رخنه در ملک وجودم ز قفس بیشترست
به کفی خاک چه تعمیر توانم کردن؟
چون نباید به نظر حسن لطیفی که تراست
خواب نادیده چه تعبیر توانم کردن؟
غمزه بدمست و نگه خونی و مژگان خونریز
چون تماشای رخت سیر توانم کردن؟
دیده‌ای را که نمی‌شد ز تماشای تو سیر
بی‌تماشای تو، چون سیر توانم کردن؟
عذر ننوشتن مکتوب من این است که شوق
بیش ازان است که تحریر توانم کردن
صائب از حفظ نظر عاجزم از روی نکو
برق را گر چه به زنجیر توانم کردن