عبارات مورد جستجو در ۷۳۴ گوهر پیدا شد:
محیط قمی : هفت شهر عشق
شمارهٔ ۷۸ - در ستایش و مدح مولای پرهیزکاران علی بن ابیطالب علیه السلام
مایه ی ایمان و کفر، عشق تو شد ای صنم
خاک سر کوی تو است، قبله ی دیر و حرم
گر تو شوی بی نقاب، ای مه من آفتاب
در برت از روشنی، دم نزند صبحدم
گرد من و گرد تو، صف زده جانا مدام
گرد تو دل دادگان، گرد من اندوه غم
بخت من و چشم تو، هر دو به خوابند لیک
این یک تا روز حشر، آن یک تا صبحدم
شوق لب لعل تو، زاهد صد ساله را
جانب دیر مغان، برده زطوف حرم
دور جهان را بقا، نیست بیا ساقیا
باده پیاپی بده، وقت شمر مغتنم
تا کی غم می خوری، باده بنوش ای رفیق
که هیچ جز وصف جام، نمانده باقی به جم
آن چه زدیوان غیب، گشته مقرر نخست
هیچ به تدبیر ما، می نشود بیش و کم
طی طریق طلب، کردن ناید زما
را بود آتشین، ما همه مومین قدم
پشت سپهر برین، خمیده دانی ز چیست
پی سجود در، شه ملایک خدم
ابن عمّ مصطفی، دست بلند خدا
که برتر از نُه سپهر زده ز رفعت علم
شها چو چهر تو را، نگاشت نقاش صنم
بر خود تحسین نمود، بر رخ خوب تو هم
نسبت ذات تو را، به ماسوا، کی توان
نزد وجودت بود، کون مکان چون عدم
موجب ردّ و قبول، حبّ تو بغض تو است
ختم شد اینجا کلام، شها و جفّ القلم
مدح تو را اگر «محیط» چنان که باید نمود
گوید و گردد به کفر، چو غالیان متّهم
خاک سر کوی تو است، قبله ی دیر و حرم
گر تو شوی بی نقاب، ای مه من آفتاب
در برت از روشنی، دم نزند صبحدم
گرد من و گرد تو، صف زده جانا مدام
گرد تو دل دادگان، گرد من اندوه غم
بخت من و چشم تو، هر دو به خوابند لیک
این یک تا روز حشر، آن یک تا صبحدم
شوق لب لعل تو، زاهد صد ساله را
جانب دیر مغان، برده زطوف حرم
دور جهان را بقا، نیست بیا ساقیا
باده پیاپی بده، وقت شمر مغتنم
تا کی غم می خوری، باده بنوش ای رفیق
که هیچ جز وصف جام، نمانده باقی به جم
آن چه زدیوان غیب، گشته مقرر نخست
هیچ به تدبیر ما، می نشود بیش و کم
طی طریق طلب، کردن ناید زما
را بود آتشین، ما همه مومین قدم
پشت سپهر برین، خمیده دانی ز چیست
پی سجود در، شه ملایک خدم
ابن عمّ مصطفی، دست بلند خدا
که برتر از نُه سپهر زده ز رفعت علم
شها چو چهر تو را، نگاشت نقاش صنم
بر خود تحسین نمود، بر رخ خوب تو هم
نسبت ذات تو را، به ماسوا، کی توان
نزد وجودت بود، کون مکان چون عدم
موجب ردّ و قبول، حبّ تو بغض تو است
ختم شد اینجا کلام، شها و جفّ القلم
مدح تو را اگر «محیط» چنان که باید نمود
گوید و گردد به کفر، چو غالیان متّهم
ابوالحسن فراهانی : رباعیات
شمارهٔ ۱۶۵
بابافغانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۱۷
چون بمیخانه رسیدی سخن دور گذار
دختر رز طلبیدی هوس حور گذار
بیشتر از می و معشوقه به عاشق نرسید
قصه ی روضه دقیقست بجمهور گذار
باز کن دیده ی بیدار در آیینه ی جام
نظر خلوتیان را به همان نور گذار
بلبلانند حریفان قدح باده طلب
ساز چینی بطربخانه ی فغفور گذار
هیچ عاقل نکند گوش بافسانه ی مست
از رخ راز مکش پرده و مستور گذار
راز سربسته ی معشوق ز بیگانه مپرس
سر این مسأله با عاشق مهجور گذار
سایه ی نخل کرم جوی که آنجاست ثمر
وادی ما عرفاتست ره طور گذار
این نه حرفیست که آخر شود ای باده فروش
همچنینم بدر میکده مخمور گذار
دل خرابست فغانی به خرابات گریز
باقی عمر در آن منزل معمور گذار
دختر رز طلبیدی هوس حور گذار
بیشتر از می و معشوقه به عاشق نرسید
قصه ی روضه دقیقست بجمهور گذار
باز کن دیده ی بیدار در آیینه ی جام
نظر خلوتیان را به همان نور گذار
بلبلانند حریفان قدح باده طلب
ساز چینی بطربخانه ی فغفور گذار
هیچ عاقل نکند گوش بافسانه ی مست
از رخ راز مکش پرده و مستور گذار
راز سربسته ی معشوق ز بیگانه مپرس
سر این مسأله با عاشق مهجور گذار
سایه ی نخل کرم جوی که آنجاست ثمر
وادی ما عرفاتست ره طور گذار
این نه حرفیست که آخر شود ای باده فروش
همچنینم بدر میکده مخمور گذار
دل خرابست فغانی به خرابات گریز
باقی عمر در آن منزل معمور گذار
بابافغانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۲۱
خیز ای ندیم و مجمره ی عود برفروز
ساقی بیا و چهره ی مقصود برفروز
امشب که آفتاب حریفست و مه انیس
شمع طرب بطالع مسعود برفروز
می ده ز جام لعل که مهمان بود عزیز
محفل بشمعهای زر اندود برفروز
اکنون که وحش و طیر بزیر نگین تست
دریاب و دل بنغمه ی داود برفروز
دریاب ساقی این همه تا کی شراب تلخ
داغم بپسته ی نمک آلود برفروز
دود چراغ دل دهدت نور معرفت
آیینه ی جمال ازین دود برفروز
ای دوست در مقام رضا نه چراغ دل
گو خصم تیره، آتش نمرود برفروز
صحبت غنیمتست فغانی سپند شو
دست و دلت بهرچه رسد زود برفروز
ساقی بیا و چهره ی مقصود برفروز
امشب که آفتاب حریفست و مه انیس
شمع طرب بطالع مسعود برفروز
می ده ز جام لعل که مهمان بود عزیز
محفل بشمعهای زر اندود برفروز
اکنون که وحش و طیر بزیر نگین تست
دریاب و دل بنغمه ی داود برفروز
دریاب ساقی این همه تا کی شراب تلخ
داغم بپسته ی نمک آلود برفروز
دود چراغ دل دهدت نور معرفت
آیینه ی جمال ازین دود برفروز
ای دوست در مقام رضا نه چراغ دل
گو خصم تیره، آتش نمرود برفروز
صحبت غنیمتست فغانی سپند شو
دست و دلت بهرچه رسد زود برفروز
بابافغانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۳۹
بغایت تلخ گفتارست در می لعل میگونش
هزاران جان شیرین نقل در شبهای معجونش
هر آنگو با چنین میخواره صحبت آرزو دارد
ببینی عاقبت روزی که در ساغر بود خونش
شدم خاک درت وان ذره کز این خاک برخیزد
نشاند بر کنار چشمه ی خورشید گردونش
نیم زاهد که در خلوت بنور طاعتش یابم
نه جادویم که دام ره کنم طومار افسونش
هران بیدل که خوبانش ببازی در میان گیرند
نگردانند ازو رو تا نگردانند مجنونش
چرا در فکر آن باشم که دل چون کام از او یابد؟
که گر خواهد رساند بر مراد خویش بیچونش
برای درد و داغست آدمی، ور عکس این بودی
نیاوردی قضای ایزد از فردوس بیرونش
ندارد هیچ کم آنمه فغانی مهر افزون کن
که آخر برفروزی صد چراغ از حسن افزونش
هزاران جان شیرین نقل در شبهای معجونش
هر آنگو با چنین میخواره صحبت آرزو دارد
ببینی عاقبت روزی که در ساغر بود خونش
شدم خاک درت وان ذره کز این خاک برخیزد
نشاند بر کنار چشمه ی خورشید گردونش
نیم زاهد که در خلوت بنور طاعتش یابم
نه جادویم که دام ره کنم طومار افسونش
هران بیدل که خوبانش ببازی در میان گیرند
نگردانند ازو رو تا نگردانند مجنونش
چرا در فکر آن باشم که دل چون کام از او یابد؟
که گر خواهد رساند بر مراد خویش بیچونش
برای درد و داغست آدمی، ور عکس این بودی
نیاوردی قضای ایزد از فردوس بیرونش
ندارد هیچ کم آنمه فغانی مهر افزون کن
که آخر برفروزی صد چراغ از حسن افزونش
بابافغانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۷۸
چند گردیم درین دیر کهن پیر شدیم
آنقدر بیهده گشتیم که دلگیر شدیم
کس ندیدیم که تلخی نشنیدیم ازو
گرچه با پیر و جوان چون شکر و شیر شدیم
هر کجا دیده ی امید گشودیم بصدق
بیشتر از همه آنجا هدف تیر شدیم
تا کی از همدمی خلق توان دید جفا
بگسلیم از همه پیوند نه زنجیر شدیم
اثرش آتش دل بود و ثمر قطره ی اشک
آنکه عمری ز پی لعبت کشمیر شدیم
این چه دامست و چه صیاد که با شیردلان
بهوا داری آن سلسله نخجیر شدیم
راه اگر راست فغانی و اگر نقش خطاست
همچنان بر اثر خامه ی تقدیر شدیم
آنقدر بیهده گشتیم که دلگیر شدیم
کس ندیدیم که تلخی نشنیدیم ازو
گرچه با پیر و جوان چون شکر و شیر شدیم
هر کجا دیده ی امید گشودیم بصدق
بیشتر از همه آنجا هدف تیر شدیم
تا کی از همدمی خلق توان دید جفا
بگسلیم از همه پیوند نه زنجیر شدیم
اثرش آتش دل بود و ثمر قطره ی اشک
آنکه عمری ز پی لعبت کشمیر شدیم
این چه دامست و چه صیاد که با شیردلان
بهوا داری آن سلسله نخجیر شدیم
راه اگر راست فغانی و اگر نقش خطاست
همچنان بر اثر خامه ی تقدیر شدیم
بابافغانی : غزلیات
شمارهٔ ۵۴۸
ای رقیب آندم که بر کف تیغ بیدادش دهی
از من سرگشته بهر امتحان یادش دهی
شکل شیرین را نکو آراستی آه ای قضا
گر بدین صورت خرامی سوی فرهادش دهی
هر زمان از خیل خوبان فتنه یی سازی سوار
وز جفا سر در پی دلهای ناشادش دهی
چون قدش در جلوه کی باشد اگر زاب حیات
صورتی سازی و زیب سر و آزادش دهی
اشک من کز مقدم او دور ماند ای باغبان
سر بپای ارغوان و سرو و شمشادش دهی
جمع کردم غنچه ی دل را ولی ترسم که باز
دامن افشان بگذری ای سرو و بر بادش دهی
بر سر کوی ملامت خانه می سازد دلم
وای اگر سنگ جفایی بهر بنیادش دهی
داد می خواهد دل آزرده ای سلطان حسن
وه چه باشد کز سر لطف و کرم دادش دهی
گر در آیی در خیال زاهد خلوت نشین
رخنه در دینش کنی تشویش اورادش دهی
مرشد عشق ای فغانی چون شدی کاش از کرم
دستگیر او شوی یک نکته ارشادش دهی
از من سرگشته بهر امتحان یادش دهی
شکل شیرین را نکو آراستی آه ای قضا
گر بدین صورت خرامی سوی فرهادش دهی
هر زمان از خیل خوبان فتنه یی سازی سوار
وز جفا سر در پی دلهای ناشادش دهی
چون قدش در جلوه کی باشد اگر زاب حیات
صورتی سازی و زیب سر و آزادش دهی
اشک من کز مقدم او دور ماند ای باغبان
سر بپای ارغوان و سرو و شمشادش دهی
جمع کردم غنچه ی دل را ولی ترسم که باز
دامن افشان بگذری ای سرو و بر بادش دهی
بر سر کوی ملامت خانه می سازد دلم
وای اگر سنگ جفایی بهر بنیادش دهی
داد می خواهد دل آزرده ای سلطان حسن
وه چه باشد کز سر لطف و کرم دادش دهی
گر در آیی در خیال زاهد خلوت نشین
رخنه در دینش کنی تشویش اورادش دهی
مرشد عشق ای فغانی چون شدی کاش از کرم
دستگیر او شوی یک نکته ارشادش دهی
بابافغانی : رباعیات مستزاد
شمارهٔ ۱
اوحدالدین کرمانی : الباب الاول: فی التوحید و التقدیس و الذکر و نعت النبوة
شمارهٔ ۱۶۰ - الرّضا و التّسلیم
اوحدالدین کرمانی : الباب الثامن: فی الخصال المذمومة و ما یتولد منها
شمارهٔ ۳۰
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۶۰۰
چمن امروز شده از اثر باران خوش
مژده ساقی که بود وقت بمیخواران خوش
گفت رندی که بود دل حرم خاص خدا
کعبه نزدیک شده وقت طلبکاران خوش
زی زلفین تو چشمان ببرند آسان دل
در شب تار بود حالت طراران خوش
سرو زآزادگی خویش ندیده ثمری
بنده شوبنده که شد حال گرفتاران خوش
از شمیم سر زلف تو معطر شده مشک
گر شد از مشک ختن طبله عطاران خوش
ما به تو سرخوش و چشمان تو مستند از می
مست را نیست بجز صحبت خماران خوش
عجبی نیست که دل در خم زلفت نالد
زآنکه در شب نبود حالت بیماران خوش
شمع زد شعله بفانوس بیا پروانه
رفت مانع زمیان روز هواداران خوش
شرح کن قصه از آن زلف دو تا آشفته
تا از این قصه نمائی تو شب یاران خوش
مژده ساقی که بود وقت بمیخواران خوش
گفت رندی که بود دل حرم خاص خدا
کعبه نزدیک شده وقت طلبکاران خوش
زی زلفین تو چشمان ببرند آسان دل
در شب تار بود حالت طراران خوش
سرو زآزادگی خویش ندیده ثمری
بنده شوبنده که شد حال گرفتاران خوش
از شمیم سر زلف تو معطر شده مشک
گر شد از مشک ختن طبله عطاران خوش
ما به تو سرخوش و چشمان تو مستند از می
مست را نیست بجز صحبت خماران خوش
عجبی نیست که دل در خم زلفت نالد
زآنکه در شب نبود حالت بیماران خوش
شمع زد شعله بفانوس بیا پروانه
رفت مانع زمیان روز هواداران خوش
شرح کن قصه از آن زلف دو تا آشفته
تا از این قصه نمائی تو شب یاران خوش
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۷۱۹
منکه در میکده منزل بود از آغازم
شاید ار شیخ بمسجد نکند در بازم
خوش سرانجام تر از من بخرابات مجوی
کز می ناب سرشتند گل از آغازم
من دل خون شده در دست نگارین دیدم
پنجه با ساعد سیمین تو چون اندازم
با شهیدان چو درآیم بقیامت یکرنگ
داغ عشق تو کند از دگران ممتازم
آخرت نیز ببازیم بسودای غمت
دینی آنقدر ندارد که به تو در بازم
شمع بزم دگران تا شده ای از غیرت
همه شب شمع صفت مانده بسوز و سازم
زلفش آشفته گرم دست بگیرد زکرم
خویشتن را بدر پیر مغان اندازم
کیمیائی کنم از خاک در دوست بچشم
این مس قلب باکسیر غمت بگدازم
شاید ار شیخ بمسجد نکند در بازم
خوش سرانجام تر از من بخرابات مجوی
کز می ناب سرشتند گل از آغازم
من دل خون شده در دست نگارین دیدم
پنجه با ساعد سیمین تو چون اندازم
با شهیدان چو درآیم بقیامت یکرنگ
داغ عشق تو کند از دگران ممتازم
آخرت نیز ببازیم بسودای غمت
دینی آنقدر ندارد که به تو در بازم
شمع بزم دگران تا شده ای از غیرت
همه شب شمع صفت مانده بسوز و سازم
زلفش آشفته گرم دست بگیرد زکرم
خویشتن را بدر پیر مغان اندازم
کیمیائی کنم از خاک در دوست بچشم
این مس قلب باکسیر غمت بگدازم
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۲
نمی کشد به چمن، طبع پرغرور مرا
شراب می کشد آنجا گهی به زور مرا
بگیر خاتم جم می فروش از دستم
شده ست یک دوسه پیمانه می ضرور مرا
ز حال مجلسیان باخبر نیم، اما
کباب بی نمک است و شراب شور مرا
چو دل بجاست، اگر سر رود چه غم دارم
گل کدو بود این ساغر بلور مرا
سلیم از اثر پرتو محبت اوست
که همچو صبح نفس دم زند ز نور مرا
شراب می کشد آنجا گهی به زور مرا
بگیر خاتم جم می فروش از دستم
شده ست یک دوسه پیمانه می ضرور مرا
ز حال مجلسیان باخبر نیم، اما
کباب بی نمک است و شراب شور مرا
چو دل بجاست، اگر سر رود چه غم دارم
گل کدو بود این ساغر بلور مرا
سلیم از اثر پرتو محبت اوست
که همچو صبح نفس دم زند ز نور مرا
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۹
در قفس رفته چو قمری چمن از یاد مرا
بهتر از سرو بود سایه ی صیاد مرا
همنشین، ضعف من افزون شود از سیرچمن
باخبر باش که ناگه نبرد باد مرا!
به عیادت نرود بر سر بیمار، اجل
دوستی نیست اگر یار کند یاد مرا
سرنوشتم چه به کار است چو می دانم کار
نیستم طفل که سرخط دهد استاد مرا
نیست افسوس چراغی که نماید روشن
که درین خانه ی تاریک چه افتاد مرا
دم آبی که جهان قسمت من کرد سلیم
گه به بنگاله برد، گاه به بغداد مرا
بهتر از سرو بود سایه ی صیاد مرا
همنشین، ضعف من افزون شود از سیرچمن
باخبر باش که ناگه نبرد باد مرا!
به عیادت نرود بر سر بیمار، اجل
دوستی نیست اگر یار کند یاد مرا
سرنوشتم چه به کار است چو می دانم کار
نیستم طفل که سرخط دهد استاد مرا
نیست افسوس چراغی که نماید روشن
که درین خانه ی تاریک چه افتاد مرا
دم آبی که جهان قسمت من کرد سلیم
گه به بنگاله برد، گاه به بغداد مرا
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۸۴
نیست ممکن جرعه ی آبی نباشد با نصیب
تشنگان یاخضر می گویند و عارف یانصیب
بر سر یک خوان، جهانی روزی خود می خورد
می برند از شربت آبی همه اعضا نصیب
هر کسی را روزی از جایی مقرر کرده اند
قطره ی آبی صدف را نیست از دریا نصیب
خار و خس را اختیاری بر سر سیلاب نیست
می روم سرگشته و حیران، برد هر جا نصیب
گردن مینا و ساق ساقی و ران شکار
نعمتی باشد، شود این هر سه چون یک جا نصیب
شکوه ی آوارگی ما را سلیم از عشق نیست
از ازل ما را غریبی بود چون عنقا نصیب
تشنگان یاخضر می گویند و عارف یانصیب
بر سر یک خوان، جهانی روزی خود می خورد
می برند از شربت آبی همه اعضا نصیب
هر کسی را روزی از جایی مقرر کرده اند
قطره ی آبی صدف را نیست از دریا نصیب
خار و خس را اختیاری بر سر سیلاب نیست
می روم سرگشته و حیران، برد هر جا نصیب
گردن مینا و ساق ساقی و ران شکار
نعمتی باشد، شود این هر سه چون یک جا نصیب
شکوه ی آوارگی ما را سلیم از عشق نیست
از ازل ما را غریبی بود چون عنقا نصیب
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۳۳
بر من هوای بزم تو بسیار غالب است
با طالعی که از می توفیق تایب است
خوبان به خاطر آنچه رسانند، می رسد
بت را ز دعویی که کند حق به جانب است
نتوان نمود نقش ترا آنچنان که هست
آیینه پیش روی تو چون صبح کاذب است
ای دل نمانده خیر به کالای عاشقی
جز در متاع آبله کان مال کاسب است
بر گرد خرمن دگران خوشه چین نیم
دزدیده نیست گرچه متاعم مناسب است
دیوان کیست از سخنانم تهی سلیم؟
تنها نه بر من این ستم از دست صائب است
با طالعی که از می توفیق تایب است
خوبان به خاطر آنچه رسانند، می رسد
بت را ز دعویی که کند حق به جانب است
نتوان نمود نقش ترا آنچنان که هست
آیینه پیش روی تو چون صبح کاذب است
ای دل نمانده خیر به کالای عاشقی
جز در متاع آبله کان مال کاسب است
بر گرد خرمن دگران خوشه چین نیم
دزدیده نیست گرچه متاعم مناسب است
دیوان کیست از سخنانم تهی سلیم؟
تنها نه بر من این ستم از دست صائب است
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۱۱
دلی که صید بتان گشت فارغ از ستم است
چو مرغ در قفس افتد، کبوتر حرم است
من از کجا و سر و برگ زندگی ز کجا
زمانه هرچه به من می کند، هنوز کم است
ز بس گرفته کناری ز خلق چون عنقا
به خاطر آنچه کسی را نمی رسد، کرم است
هر استخوان به تنش نقش تیر برگیرد
کسی که جوشن او همچو ماهی از درم است
به تلخکامی من مرده هیچ کس هرگز؟
ترا به زندگی خضر، ای جهان قسم است
به قصد کینه ی ایام سر چه جنبانی؟
ز شاخ شانه ی شمشاد، اره را چه غم است؟
نظر به جلوه ی یار است کفر و ایمان را
دو صف به جنگ، ولی چشم ها به یک علم است
سلیم بی سببی نیست شورش ایام
اگر غلط نکنم، وقت کوچ این حشم است
چو مرغ در قفس افتد، کبوتر حرم است
من از کجا و سر و برگ زندگی ز کجا
زمانه هرچه به من می کند، هنوز کم است
ز بس گرفته کناری ز خلق چون عنقا
به خاطر آنچه کسی را نمی رسد، کرم است
هر استخوان به تنش نقش تیر برگیرد
کسی که جوشن او همچو ماهی از درم است
به تلخکامی من مرده هیچ کس هرگز؟
ترا به زندگی خضر، ای جهان قسم است
به قصد کینه ی ایام سر چه جنبانی؟
ز شاخ شانه ی شمشاد، اره را چه غم است؟
نظر به جلوه ی یار است کفر و ایمان را
دو صف به جنگ، ولی چشم ها به یک علم است
سلیم بی سببی نیست شورش ایام
اگر غلط نکنم، وقت کوچ این حشم است
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۲۹
ز می ملاحظه زاهد مکن که این عیب است
چو غنچه دست تو در قید آستین عیب است
هوس ز وصل تو طرفی نمی تواند بست
به گرد خرمن گل طوف خوشه چین عیب است
ز حسن ساخته نتوان فریب بلبل داد
سریش غنچه ی گل های کاغذین عیب است
چو بخت نیست کسی را، چه کار آید عقل
سوار پا چو ندارد رکاب زین عیب است
چو برق رفت به جاروب خوشه خرمن را
دگر منازعت مور و خوشه چین عیب است
سلیم رفته ز کف اختیار من بیرون
نصیحت من دیوانه بعد ازین عیب است
چو غنچه دست تو در قید آستین عیب است
هوس ز وصل تو طرفی نمی تواند بست
به گرد خرمن گل طوف خوشه چین عیب است
ز حسن ساخته نتوان فریب بلبل داد
سریش غنچه ی گل های کاغذین عیب است
چو بخت نیست کسی را، چه کار آید عقل
سوار پا چو ندارد رکاب زین عیب است
چو برق رفت به جاروب خوشه خرمن را
دگر منازعت مور و خوشه چین عیب است
سلیم رفته ز کف اختیار من بیرون
نصیحت من دیوانه بعد ازین عیب است
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۳۳
خوبرویان را سری با عاشقان پیر نیست
ماهیان تشنه ار ذوقی ز جوی شیر نیست
باعث محرومی ما طالع نااهل ماست
ورنه در اهلیت معشوق ما تقصیر نیست
تا ز آزادی کشیدم دست از کار جهان
خاتم جم بی فغان چون حلقه ی زنجیر نیست
جامه همچون پوست دایم در تنم بی دامن است
بس که ایمن خاطرم زین خاک دامنگیر نیست
سرنوشت خویش را دانسته ایم، از ما مپرس
خواب چون آشفته باشد، صرفه در تعبیر نیست
کی توان اصلاح کردن کار عاشق را سلیم
خانه ی ما از خرابی قابل تعمیر نیست
ماهیان تشنه ار ذوقی ز جوی شیر نیست
باعث محرومی ما طالع نااهل ماست
ورنه در اهلیت معشوق ما تقصیر نیست
تا ز آزادی کشیدم دست از کار جهان
خاتم جم بی فغان چون حلقه ی زنجیر نیست
جامه همچون پوست دایم در تنم بی دامن است
بس که ایمن خاطرم زین خاک دامنگیر نیست
سرنوشت خویش را دانسته ایم، از ما مپرس
خواب چون آشفته باشد، صرفه در تعبیر نیست
کی توان اصلاح کردن کار عاشق را سلیم
خانه ی ما از خرابی قابل تعمیر نیست
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۰۶
با وجود صد هنر، لافم ز شعر دلکش است
خامه در دست هنرور، تیر روی ترکش است
روزی کس کی خورد هرگز کسی، زان چوب را
آب نتواند فرو بردن که رزق آتش است
در چمن ترسم رود آخر به تاراج خزان
آنچه اسباب تعلق غنچه را در مفرش است
نفس را تحریک نتوان کرد در لهو و لعب
تازیانه آفتی باشد چو توسن سرکش است
قسمت ما نیست آبی در جهان، ورنه سلیم
آنچه بسیار است در غمخانه ی ما، آتش است
خامه در دست هنرور، تیر روی ترکش است
روزی کس کی خورد هرگز کسی، زان چوب را
آب نتواند فرو بردن که رزق آتش است
در چمن ترسم رود آخر به تاراج خزان
آنچه اسباب تعلق غنچه را در مفرش است
نفس را تحریک نتوان کرد در لهو و لعب
تازیانه آفتی باشد چو توسن سرکش است
قسمت ما نیست آبی در جهان، ورنه سلیم
آنچه بسیار است در غمخانه ی ما، آتش است