عبارات مورد جستجو در ۵۴۳۰ گوهر پیدا شد:
حاجب شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۵۲
قبله عالم و آدم همه جا کوی من است
روی دلها چو، به حق درنگری سوی من است
چشم خونین بگشا تا، به تو گردد روشن
که شعاع مه و مهر از رخ نیکوی من است
آهو، ار نیست به ذات تو بدانی کز عزم
قدرت شیر فلک از، رم آهوی من است
کنج عزلت بنشستم ز سخن لب بستم
لیک دانم همه جا بانگ هیاهوی من است
شد مشام همه پر رایحه مشک و عبیر
که به همراه صبا نکهتی از بوی من است
شعله آتش نمرود و بهشت شداد
نکته بسته سر از خلق من و خوی من است
سرو کشمر که بدی معجزه زردشتی
با سر افتاده به پیش قد دلجوی من است
رو، تو در آب نگر مدعیا صورت خود
که دل مرد خدا آئینه روی من است
آبرو نیست و را باب فضاحت حاشا
زآنکه این آب روان روز و شب از جوی من است
هرچه معجز ز نبی هر چه کرامت ز ولیست
همه سحریست که در خامه جادوی من است
گردن شیر فلک گر نپذیرد زنجیر
روزگاریست که در حلقه یک موی من است
معنی عروة وثقی صفت حبل متین
موی افتاده ای از حلقه گیسوی من است
طاق محراب و رواق حرم و دیر و کنشت
«حاجبا» راکع و ساجد به دو ابروی من است
حاجب شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۷۱
نمی‌دانم چرا ساقی به کف ساغر نمی‌گیرد
سر آمد دور مشتاقان چرا، از سر نمی‌گیرد
رقیبان را نمی‌دانم چرا، از در نمی‌راند
غرض آن ماه‌عارض تا کی از جوهر نمی‌گیرد
تو را دامان عصمت گیرد آخر خون مشتاقان
ز سختی بر دلت چون عجز و زاری درنمی‌گیرد
کسی کز دست او جامی چو جم گیرد در این گلشن
گل جنت نمی‌بوید می کوثر نمی‌گیرد
نصیحت کم کن ای ناصِح که عقل و عشق گویندم
کزین دلبر در این عالم کسی دل برنمی‌گیرد
عدو کفران نعمت کرد قدر وقت را نشناخت
چرا تیر قضا کیفر از آن کافر نمی‌گیرد
شب مظلم ز رخسارت چراغ صبح روشن شد
چرا، اخترشناس امشب پی اختر نمی‌گیرد
بنای صلح شد محکم اساس جنگ شد در هم
که بهرام فلک دیگر به کف خنجر نمی‌گیرد
عزیزان روز و شب «حاجب» به مصر دانش و حکمت
فروشد یوسف خود را و سیم و زر نمی‌گیرد
حاجب شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۷۶
دلم چو صعوه به زلف تو آشیان دارد
که آشیانه سیمرغ زیر، ران دارد
امید دانه خالت به دام زلف کشید
خوش است دام که این دانه در میان دارد
دهان تنگ تو چون غنچه هر زمان بشکفت
به عارضت گل و مل رنگ و بو از آن دارد
کسی حقیقت حسن تو را نکرد انکار
یکی یقین نبود دیگری گمان دارد
گذشت مژه ات از، ابروان و چشمت گفت
خوش آنکه زخمی از این تیر و آن کمان دارد
به درگه تو، کرا، دست و لب رسد حاشا
که آسمان سر خدمت در آستان دارد
شکفته شد گل و مغز جهان معطر شد
ز شوق بلبل دل ناله و فغان دارد
ببین به دولت اردیبهشت و وضع بهشت
کجا بهشت چنین لاله ارغوان دارد
گلی به سایه نیلوفر است، یا که رخت
همه ز طره شبرنگ سایه بان دارد
ز صلح گشت دی از راستی خجسته بهار
کز اعتدال جهان باده بوی جان دارد
به نظم و نثر تو «حاجب » هر آنکه خورده گرفت
سر عناد و عداوت به یک جهان دارد
حاجب شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۲
ساقی شب زنده دار وقت صبوح است خیز
باده همرنگ صبح جم شو، در جام ریز
معنی یوسف توئی، از چه زندان در آی
ای مه کنعان حسن در همه مصری عزیز
کیستی ای ذات غیب کت زقدم بوده است
موسی و عیسی غلام مریم و هاجر کنیز
در ره عشقت مرا نیست غم جان و دل
گر شود این ریش ریش ور شود آن ریز ریز
در پی دنیا مرو غافل و احمق مشو
کز جلو آمال تست وز عقب افعال نیز
ز صنع طباخ طبع ببین به سطح زمین
چیده چنان میزبان ظلمت ایوان به میز
جان پی دنیا مکن قانع و درویش باش
که گنج قارون بود پیش تو کم از پشیز
روی چو «حاجب » ز ما ای بت یکتا مپوش
خاک سیه بیش از این بر سر یاران مریز
حاجب شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۵۰
از پرتو عکس رخت، افتاده بر طرف چمن
یکجا صبا یکجا خزان یکجا گل ویکجا سمن
برقع ز عارض برگشا تا عالمی شیدا کنی
جمعی ز مو برخی زرو، خلق از لب و من از دهن
چون در تبسم می روی از فرقتت گم می کند
سوسن زبان قمری فغان بلبل نوا طوطی سخن
هر گه که بر خیزی بپا بر گرد سر می گرددا
شمع از زمین مه از سما روح از تن و جان از بدن
افتاده بر طرف چمن از خرمی های رخت
آب از روش باد از طپش ریگ از گل و حالت زمن
دانم زمن رنجیده ای ای نازنین خونم بریز
این خنجر و این حنجرم این هم من و این هم کفن
از وصف آن شیرین زبان پرسید «حاجب » گفتمش
رخساره مه ابرو کمان زلفان سیه چشمان ختن
نورعلیشاه : بخش اول
شمارهٔ ۱۹
تا مهر روی یار برآمد ز بام ما
افتاد عکس طلعت ساقی بجام ما
روز نخست منشی تقدیر سر غیب
بنوشته بر جریده هستی دوام ما
ساقی بیار باده که بر روی نقد دل
زد سکه نقش خاتم لعلش بنام ما
غیر از صبا ز گلشن جان کیست تا برد
هر صبحدم بحضرت جانان سلام ما
تا از کمند دهر جهانی سمند عمر
در دست باده داده چه نقش و چه نام ما
از موی مشکفام تو برخاست نافه
خوشتر ز بوی نافه چین شد مشام ما
تا منزل رهی نشناسند اهل دل
روشن شده است نور علی در مقام ما
نورعلیشاه : بخش اول
شمارهٔ ۲۵
در خرابات مغان تا که مقامست مرا
صحبت پیر و جوان شیشه و جامست مرا
بغلامی تو تا بسته ام ای شاه کمر
شاه آفاق کمربسته غلامست مرا
مرغ دل کی بشود صید بدام دگری
هر خم زلف تو صد حلقه دامست مرا
بی گل روی تو ای رشک پری از کف حور
گر همه خمر بهشت است حرامست مرا
تلخی کاسه زهر از کف شیرین دهنان
خوشتر از شهد و شکر بر لب و کامست مرا
نگه چشم سیاه تو بصحرای دلم
گر همه آهوی وحشی شده را مست مرا
تا کند جلوه مه و مهر ز هر بام و دری
جلوه گر نور علی از درو بام است مرا
نورعلیشاه : بخش اول
شمارهٔ ۱۱۱
ترسم ز روی کار چه این پرده واکنند
می خوردن نهانی ما بر ملا کنند
شیرین لبان که از می تلخند کامران
کامم بجرعه ئی چه شود گر روا کنند
تاکی بنای ماتم و غم باشد استوار
ساقی بگو بساط نشاطی بپا کنند
گفتم که بامن اینهمه بیگانگی ز چیست
گفت این عنایتیست که با آشنا کنند
آنانکه بهره به حقیقت نبرده اند
تکفیر اهل حق ز جهالت چرا کنند
از حرب دشمنان چه هزیمت بدوستان
در عرصه که رایت نصرت بپا کنند
روشندلان که آینه وجه معنیند
مرآت دل ز نور علی باصفا کنند
نورعلیشاه : بخش اول
شمارهٔ ۱۱۳
عرقی از گل رویش چه ز بیداد چکد
گل من شود و از لب فریاد چکد
آنچنان صید ضعیفم که چو افتم در دام
عرق شرم من از جبهه صیاد چکد
عجبی نیست بقتل من اگر خنجر عشق
قطره خون شود و از کف صیاد چکد
خسروا بی لب شیرین تو در دامن کوه
تا بکی خون زدم تیشه فرهاد چکد
سرمشقی دهدم چون ز خط لعل لبت
آب حیوان ز دم خامه استاد چکد
شمع راهم چه کشد شعله ز سروت بچمن
بگدازد دل قمری وز شمشاد چکد
تا نماید بجهان ذره از نور علی
چشمه خور زدم خامه ایجاد چکد
نورعلیشاه : بخش اول
شمارهٔ ۱۷۸
بیا و جام زرینی بکن نوش
ز دست ساقی سیمین بناگوش
برآرد دم چو منصور از انالحق
از این باده کند هر کس دمی نوش
بتی دارم که در جولانگه ناز
برد از کف عنان طاقت و هوش
مرا هر دم چو موج باده در جام
تجلی رخش در دل زند جوش
دلم تا جلوه گاه صورت اوست
بود باشاهد معنی هم آغوش
گرت باید عیان اسرار پنهان
ز روی جام جم بردار سرپوش
دلا تا میتوان با بربط و نی
برغم زاهدان برمیکنی گوش
سحر از هاتف غیبم سروشی
بگوش آمد سوی میخانه ام دوش
که چون نور علی بر مسند جم
بیا جام جهان بینی بکن نوش
نورعلیشاه : بخش اول
شمارهٔ ۲۳۳
یارب آنمه کیست کز نو سوی بازار آمده
کش هزاران هر سو خریدار آمده
اینهمه جوش و خروش عندلیبان از چه روست
سرو گلرخسار من گویا بگلزار آمده
چیست آنخال سیه در زیر زلف آن صنم
هندوی سحرآفرینی بهر زنار آمده
اینهمه نقش غریب و رنگهای مختلف
جمله یکمو جست کز آن بحر زخار آمده
خود نموده در لباس حسن لیلی جلوه گر
خود شده مجنون و لیلی را طلب کار آمده
از لب منصور کرده سر وحدت آشکار
خود اناالحق گفته فاش و برسر دار آمده
تا نماید رهرو انرا طریقت رهبری
از فروغ عین و لام و یا پدیدار آمده
نورعلیشاه : بخش اول
شمارهٔ ۲۳۵
بیا و ساغر کامم لبالب کن ز می ساقی
که بر لب آمده جانم ز سالوسی و زراقی
بیاور راح روح افزا و چندان ده مرا ساغر
که بیخود گردم و یابم ز قید هستی اطلاقی
ز اشراقی و مشائی چه میپرسی بیاور می
که اندر کیش سرمستان چه مشائی چه اشراقی
ترازیبد که در خوبان زنی لاف خداوندی
که همچون ابرویت جانا بخوبی در جهان طاقی
زجام وصلش ای ساقی شراب روح بخشم ده
که هستم قالب بیجان ز مهجوری و مشتاقی
هنوز از عالم فانی برون ننهاده گامی
برو زاهد چه میدانی تو سر عالم باقی
بجز نور علی اکنون که همچون مغربی گوید
انالشمس التی طلعت هوالانوار اشراقی
نورعلیشاه : بخش دوم
شمارهٔ ۱۵
زهی روی تو خورشید جهانتاب
ندارد بی تو خورشید جهان تاب
مگر می خورده کامروز چشمت
ز رنجوری و مخموریست در خواب
طبیبم چون تب عشقت فزون دید
علاجش از لبت فرمود عناب
نصیحت گرچه اول تلخ داروست
درآخر هست شیرین همچو جلاب
سرشکم گر نگیرد دامن دوست
بگیرد دامن صحرا چو سیلاب
درآن مجمع پریشانی مبادا
که آنجا جمع میباشد احباب
چنین گوهر که نور از خامه افشاند
چه نزد اهل دل دریست نایاب
نورعلیشاه : بخش دوم
شمارهٔ ۲۶
چشمت که بلای چشم آهوست
صیاد ستمگر و جفا جوست
دل ها همه صید او و او را
تیر از مژه و کمانش ابروست
هر غمزه کز او بدل نشیند
پیکان بلا و تیر جادوست
در خواب چو دید نرگسش گفت
بیدار مکن که فتنه اش خوست
چون نور حیات جاودان یافت
هر کس که شهید غمزه اوست
نورعلیشاه : بخش دوم
شمارهٔ ۳۵
هر سحر کز آن دو چشم جادوست
صد معجزه با کرشمه با اوست
کی ماه ز طلعت تو تابان
کی سرو ز قامت تو دلجوست
چشم سیهت بسرمه سائی
رشک دو هزار چشم جادوست
عالم شود ار ز اشک من آب
غم نیست تراکه آتشت خوست
نه پوست شناسم و نه مغزی
تا عشق تو مغز گشت و من پوست
شب تا سحرم کبوتر دل
بر بام و درت بذکر یاهوست
گر گوهر نظم نور بینی
گوئی بیقین در سخنگوست
نورعلیشاه : بخش دوم
شمارهٔ ۳۷
سروی چو قدت جلوه کنان گه بچمن خاست
کز جلوه چو گلزار همه شهر بیار است
گل گر چه بود خرم و زیبا و دلارام
چون روی دلارای تو کی خرم و زیباست
تا صنع خدا جمله بیکباره به بینند
خلقی شده ناظر بجمالت ز چپ و راست
چون عشق بصد پرده نهانش نتوان کرد
این حسن و ملاحت که ز رخسار تو پیداست
صد خار جفا بیند و بر گل نکند باز
بلبل که ز عشق رخ گل واله و شیداست
نگذاشت مرا هیچ بدل صبر و نه طاقت
بازوی قوی پشت غمت بسکه تولاست
منظور بجز نور حق از روی تواش نیست
چون نور کسیرا که نظر روشن و پیداست
نورعلیشاه : بخش دوم
شمارهٔ ۳۸
باده عشق تو امروز نه در جام منست
کز ازل تا به ابد باده انعام منست
طعم حنظل بدهن با شکرم هر دو یکیست
بسکه تلخ از غم شیرین دهنان کام منست
صبر و آرام و قرارم همه از دل بربود
جلوه روی نگاری که دلارام منست
چون کنم حرف غمش بر ورق چهره رقم
چشم نمناک دوات و مژه اقلام منست
زآبنوس خط و عاج ز نخش خاتم بند
مجری صبح من و مجمره شام منست
رشته نظم در از لفظ بصیادی طبع
اینره صید سخن دانه و آن دام منست
شام وصلش که سرانجام نشد روز بنور
در چنین تیره شبرنگ سرانجام منست
نورعلیشاه : بخش دوم
شمارهٔ ۳۹
گرم ز زلف سیاه تو دست کوتاهست
کمند یاد تو پیوند جان آگاهست
هزار بادیه گر بیش آیدم همراه
چه غم ز سختی و سستی که دوست همراهست
چو کعبه مقصد کس شد غم مغیلان چیست
بجای پا رود از سر کسیکه در راهست
اگرچه دشمن خونخوار در قفا شیر است
ولی چو دوست توئی پیش رو چو روباهست
دلم ربوده زلیخاوشی که صد یوسف
اسیرش از زنخ دلفریب در چاهست
زهی جمال که از پرده چون نماید رو
حجاب چهره خورشید و طلعت ماهست
چو نور قصه همیگویمش ز زلف دراز
ولی چه سود که عمر عزیز کوتاهست
نورعلیشاه : بخش دوم
شمارهٔ ۴۴
ای روشنی چشم مرا روی تو باعث
وی تیره گی بخت مرا موی تو باعث
دیوانگی و شورش و آشفتگیم را
شد سلسله حلقه گیسوی تو باعث
بیمار غمت چند بود در دل شب ها
بر سوزش آهم شرر خوی تو باعث
هر سحر که سر میزند از غمزه خوبان
باشد همه را نرگس جادوی تو باعث
هم بر گره رشته زنار بتان را
تاب و شکن طره هندوی تو باعث
هم برگل رنگین ز شمیم خوش گلزار
نسرین گل و غالیه موی تو باعث
هم سرو روان را بخرامیدن موزون
رفتار خوش قامت دلجوی تو باعث
در کعبه و در میکده محراب و صنم را
بر جلوه گریها خم ابروی تو باعث
چون نور مرا بر گهر سلک تجلی
پیوسته فروغ رخ نیکوی تو باعث
نورعلیشاه : بخش دوم
شمارهٔ ۶۹
درآمد از درم مه خلعتی دوش
گرفتم تا سحر تنگش در آغوش
بپایش خاستم گه دست بر دست
به پیشش گه نشستم دوش بر دوش
نه پیچیدم سر از شیرین و تلخش
بنوشیدم ز دستش زهر با نوش
بعالم هر کرا روز و شبی هست
شب و روز من آنزلف و بنا گوش
چگویم من ز صهبای خیالش
که برد از چشم خواب و از سرم هوش
برو واعظ که جز پیغام عشقش
مرا وعظ تو چون باد است در گوش
فراموشش نسازم باری از دل
کند صد بارم از دل گر فراموش
چسان در آتش عشقش نسوزم
که دریای غمش در دل زند جوش
چه نور از عشق گوید هر چه گوید
چرا سازد لب از گفتار خاموش