عبارات مورد جستجو در ۶۰۰۶ گوهر پیدا شد:
صغیر اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۴۹
ای ناله برمیا که تو را دادخواه نیست
همراهی آنکه با تو کند غیر آه نیست
یاران که را پناه تصور کنم که من
جز بی پناهی آنچه که بینم پناه نیست
گر بایدت ز حال دلم آگهی ببین
رنگ رخم که بهتر از اینم گواه نیست
یک دور ای فلک نزدی بر مراد ما
ما را از این نمد مگر آخر کلاه نیست
همت به دستگیری از پا فتادگان
بالله اگر ثواب نباشد گناه نیست
خون فقیر شربت خوان توانگر است
تحقیق رفته در سخنم اشتباه نیست
یارب گیاه مهر نروید در اصفهان
یا خود به بوستان جهان این گیاه نیست
شد عمر صرف غم همه ما را مگر صغیر
صبح سپید در پی شام سیاه نیست
همراهی آنکه با تو کند غیر آه نیست
یاران که را پناه تصور کنم که من
جز بی پناهی آنچه که بینم پناه نیست
گر بایدت ز حال دلم آگهی ببین
رنگ رخم که بهتر از اینم گواه نیست
یک دور ای فلک نزدی بر مراد ما
ما را از این نمد مگر آخر کلاه نیست
همت به دستگیری از پا فتادگان
بالله اگر ثواب نباشد گناه نیست
خون فقیر شربت خوان توانگر است
تحقیق رفته در سخنم اشتباه نیست
یارب گیاه مهر نروید در اصفهان
یا خود به بوستان جهان این گیاه نیست
شد عمر صرف غم همه ما را مگر صغیر
صبح سپید در پی شام سیاه نیست
صغیر اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۸۹
ای ناله برمیا که تو را دادخواه نیست
همراهی آنکه با تو کند غیر آه نیست
یاران که را پناه تصور کنم که من
جز بی پناهی آنچه که بینم پناه نیست
گر بایدت ز حال دلم آگهی ببین
رنگ رخم که بهتر از اینم گواه نیست
یکدور ای فلک نزدی بر مراد ما
ما را از این نمد مگر آخر کلاه نیست
همت بدستگیری از پا فتادگان
بالله اگر ثواب نباشد گناه نیست
خون فقیر شربت خوان توانگر است
تحقیق رفته در سخنم اشتباه نیست
یارب گیاه مهر نروید در اصفهان
یا خود ببوستان جهان این گیاه نیست
شد عمر صرف غم همه ما را مگر صغیر
صبح سپید در پی شام سیاه نیست
همراهی آنکه با تو کند غیر آه نیست
یاران که را پناه تصور کنم که من
جز بی پناهی آنچه که بینم پناه نیست
گر بایدت ز حال دلم آگهی ببین
رنگ رخم که بهتر از اینم گواه نیست
یکدور ای فلک نزدی بر مراد ما
ما را از این نمد مگر آخر کلاه نیست
همت بدستگیری از پا فتادگان
بالله اگر ثواب نباشد گناه نیست
خون فقیر شربت خوان توانگر است
تحقیق رفته در سخنم اشتباه نیست
یارب گیاه مهر نروید در اصفهان
یا خود ببوستان جهان این گیاه نیست
شد عمر صرف غم همه ما را مگر صغیر
صبح سپید در پی شام سیاه نیست
صغیر اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۷۶
مگذار اینکه راز دلت بر زبان رسد
گر بر زبان رسید بگوش جهان رسد
ره بر زیان ببند و زبان را نگاهدار
بر شمع هر زیان که رسد از زبان رسد
دانی که حال روح چه باشد ز بعد مرک
مرغی قفس شکسته که بر آشیان رسد
وامانده گان قافله را غول ره زند
آن رهرو ایمن است که بر کاروان رسد
بلبل به نوبهار از آن در ترنم است
کز وصل گل به کام دل ناتوان رسد
گل در تبسم است که از گلبن مراد
برگی نچیده بلبل شیدا خزان رسد
تا زنده ای مخور غم روزی که چون تنور
باز است تا دهان تو هم بر تو نان رسد
خوش خواه بهر غیر صغیرا که از خدای
خواهی هر آنچه بهر کسان بر تو آن رسد
گر بر زبان رسید بگوش جهان رسد
ره بر زیان ببند و زبان را نگاهدار
بر شمع هر زیان که رسد از زبان رسد
دانی که حال روح چه باشد ز بعد مرک
مرغی قفس شکسته که بر آشیان رسد
وامانده گان قافله را غول ره زند
آن رهرو ایمن است که بر کاروان رسد
بلبل به نوبهار از آن در ترنم است
کز وصل گل به کام دل ناتوان رسد
گل در تبسم است که از گلبن مراد
برگی نچیده بلبل شیدا خزان رسد
تا زنده ای مخور غم روزی که چون تنور
باز است تا دهان تو هم بر تو نان رسد
خوش خواه بهر غیر صغیرا که از خدای
خواهی هر آنچه بهر کسان بر تو آن رسد
صغیر اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۸۳
جهانیان دگر از جنک احتراز کنید
بروی هم در صلح و صلاح باز کنید
کنید کشف حقیقت بس است کشف اتم
که گفته عمر همه صرف در مجاز کنید
چه خواسته است ز ایجاد ما خدای جهان
خدای را هم از این نکته کشف راز کنید
به قابلیت و فطرت بشر عزیز خداست
چرا عزیز خدا را فدای آز کنید
کنید دست تطاول ز یکدیگر کوتاه
به دستگیری هم دست ها دراز کنید
به وسع خویش ز رفع نیازمندی خلق
طلب رضای خداوند بی نیاز کنید
بس است مایهٔ بیچارگی شدن خود را
برای مردم بیچاره چاره ساز کنید
تهیه جای مسلسل کنید داروی سل
خلاص خلقی از این درد جان گداز کنید
به نور علم چراغ هدایت افروزید
چو آفتاب فلک خویش سرفراز کنید
بلند چند ز میدان جنگ غرش توپ
ببزم صلح و صفا ساز عیش ساز کنید
نئید کم زنی آخر بمجمع یاران
دلی ز خویش خوش از لحن دلنواز کنید
جهانکه هست چو دوزخ شود چو خلد برین
ز ترک و تازی اگر ترک ترک تاز کنید
رها شوید گر از بند خوی حیوانی
ز آدمیت خود بر فرشته ناز کنید
ز نوع پروری و دل بدست آوردن
سزد برای خود اظهار امتیاز کنید
بنوع خویش ببینید گر ز چشم صغیر
بجای قبله به ابروی هم نماز کنید
ازین چکامه سزد پرچمی بیارائید
فراز چرخ برینش در اهتزاز کنید
بروی هم در صلح و صلاح باز کنید
کنید کشف حقیقت بس است کشف اتم
که گفته عمر همه صرف در مجاز کنید
چه خواسته است ز ایجاد ما خدای جهان
خدای را هم از این نکته کشف راز کنید
به قابلیت و فطرت بشر عزیز خداست
چرا عزیز خدا را فدای آز کنید
کنید دست تطاول ز یکدیگر کوتاه
به دستگیری هم دست ها دراز کنید
به وسع خویش ز رفع نیازمندی خلق
طلب رضای خداوند بی نیاز کنید
بس است مایهٔ بیچارگی شدن خود را
برای مردم بیچاره چاره ساز کنید
تهیه جای مسلسل کنید داروی سل
خلاص خلقی از این درد جان گداز کنید
به نور علم چراغ هدایت افروزید
چو آفتاب فلک خویش سرفراز کنید
بلند چند ز میدان جنگ غرش توپ
ببزم صلح و صفا ساز عیش ساز کنید
نئید کم زنی آخر بمجمع یاران
دلی ز خویش خوش از لحن دلنواز کنید
جهانکه هست چو دوزخ شود چو خلد برین
ز ترک و تازی اگر ترک ترک تاز کنید
رها شوید گر از بند خوی حیوانی
ز آدمیت خود بر فرشته ناز کنید
ز نوع پروری و دل بدست آوردن
سزد برای خود اظهار امتیاز کنید
بنوع خویش ببینید گر ز چشم صغیر
بجای قبله به ابروی هم نماز کنید
ازین چکامه سزد پرچمی بیارائید
فراز چرخ برینش در اهتزاز کنید
صغیر اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۵۶
دیدی چگونه عزم سفر آن نگار کرد
آسان گذشت و سخت بما روزگار کرد
غم درد رنج غصه تعب گریه ناله آه
ما را به این دو چار برفت و دچار کرد
زنجیر زلف یار بنازم که یک نظر
هر عاقلش بدید جنون اختیار کرد
با عشق هیبتی است که هر جا زره رسید
از آن مقام عقل و دل و دین فرار کرد
بی علم از عمل نبری صرفه ای عزیز
آن مزد کار یافت که دانسته کار کرد
خواهی نجات هر دو جهان بایدت بدل
کامل ولای حیدر دلدل سوار کرد
شاهی که از گدائی درگاه او صغیر
بر خسروان روی زمین افتخار کرد
آسان گذشت و سخت بما روزگار کرد
غم درد رنج غصه تعب گریه ناله آه
ما را به این دو چار برفت و دچار کرد
زنجیر زلف یار بنازم که یک نظر
هر عاقلش بدید جنون اختیار کرد
با عشق هیبتی است که هر جا زره رسید
از آن مقام عقل و دل و دین فرار کرد
بی علم از عمل نبری صرفه ای عزیز
آن مزد کار یافت که دانسته کار کرد
خواهی نجات هر دو جهان بایدت بدل
کامل ولای حیدر دلدل سوار کرد
شاهی که از گدائی درگاه او صغیر
بر خسروان روی زمین افتخار کرد
صغیر اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۸۴
دوستان با که دهم شرح پریشانی خویش
که چسان گشته سیه روزم از آنزلف پریش
روز از شب ننهم فرق و مسا را ز صباح
دشمن از دوست نمیدانم وبیگانه ز خویش
ناصحم گو ندهد پند که سودی نکند
دل دیوانه کجا وسخن خیراندیش
خواهی ار حال دلم پرس از آنطره که من
روزگاریست ندارم خبری از دل خویش
نه من آشفتهٔ آن طره طرارم و بس
جان نبرده است مسلمانی از اینکافر کیش
کی میسر شود آسایش حال سلطان
گر نباشد پی آسایش حال درویش
تو و اندوختن سیم و زر ای خواجه که ما
بگرفتیم ره فقر و فنا را در پیش
من که دارم گنه آید سوی من عفو اله
زانکه درمان سوی درد آید و مرهم سوی ریش
نیست غم گر نشود کم غم بسیار صغیر
بلکه شاد است که هر لحظه غمش گردد بیش
که چسان گشته سیه روزم از آنزلف پریش
روز از شب ننهم فرق و مسا را ز صباح
دشمن از دوست نمیدانم وبیگانه ز خویش
ناصحم گو ندهد پند که سودی نکند
دل دیوانه کجا وسخن خیراندیش
خواهی ار حال دلم پرس از آنطره که من
روزگاریست ندارم خبری از دل خویش
نه من آشفتهٔ آن طره طرارم و بس
جان نبرده است مسلمانی از اینکافر کیش
کی میسر شود آسایش حال سلطان
گر نباشد پی آسایش حال درویش
تو و اندوختن سیم و زر ای خواجه که ما
بگرفتیم ره فقر و فنا را در پیش
من که دارم گنه آید سوی من عفو اله
زانکه درمان سوی درد آید و مرهم سوی ریش
نیست غم گر نشود کم غم بسیار صغیر
بلکه شاد است که هر لحظه غمش گردد بیش
صغیر اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۲۹
ببوسهٔ لب ساقی بس آرزو دارم
بسان شیشهٔ میگریه در گلو دارم
بیاد چاک گریبان یار و غبغب او
همیشه سر بگریبان غم فرو دارم
چه صورتی تو که من در تو خویش مینگرم
بدان قیاس که آئینه روبرو دارم
ز داغ لاله رخان من که دیدهام دریاست
کجا هوای گلستان کنار جو دارم
بنزد خلق اگر خوارم این بس است مرا
که پیش اهل خرابات آبرو دارم
صغیر من سگ درگاه شیر یزدانم
همیشه دیدهٔ امید سوی او دارم
بسان شیشهٔ میگریه در گلو دارم
بیاد چاک گریبان یار و غبغب او
همیشه سر بگریبان غم فرو دارم
چه صورتی تو که من در تو خویش مینگرم
بدان قیاس که آئینه روبرو دارم
ز داغ لاله رخان من که دیدهام دریاست
کجا هوای گلستان کنار جو دارم
بنزد خلق اگر خوارم این بس است مرا
که پیش اهل خرابات آبرو دارم
صغیر من سگ درگاه شیر یزدانم
همیشه دیدهٔ امید سوی او دارم
صغیر اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۶۲
آن سان سخن بگوی که بتوان نگاشتن
وانرا بکار بستن و معمول داشتن
شرط است بهر درک سخن هوش مستمع
در شوره زار دانه نبایست کاشتن
گفتم بپیر میکده آب حیات چیست
کارم مگر بدست ز همت گماشتن
گفتا برای راحت خلق از ره و داد
تا حد خویش رایت خدمت فراشتن
پیرایهٔ وجود هنرمندیست و بس
یعنی ز خویش نقش بدیعی نگاشتن
چون از جهان صغیر گذشتن مقرر است
نیک است نام نیک پس از خود گذاشتن
وانرا بکار بستن و معمول داشتن
شرط است بهر درک سخن هوش مستمع
در شوره زار دانه نبایست کاشتن
گفتم بپیر میکده آب حیات چیست
کارم مگر بدست ز همت گماشتن
گفتا برای راحت خلق از ره و داد
تا حد خویش رایت خدمت فراشتن
پیرایهٔ وجود هنرمندیست و بس
یعنی ز خویش نقش بدیعی نگاشتن
چون از جهان صغیر گذشتن مقرر است
نیک است نام نیک پس از خود گذاشتن
صغیر اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۷۲
ما را چو از عدم بوجود اوفتاد راه
پنداشتیم دار فنا را قرارگاه
آغازمان برفت ز خاطر دوصد فسوس
انجاممان به یاد نیاید هزار آه
باری چو هست اول و آخر اله و بس
مائیم از اله روان جانب اله
نک در رهیم و هر نفس ماست یکقدم
طی منازلست شب و روز و سال و ماه
اینره چو منتهی شد و ناگه اجل رسید
هر بنده دمده باز کند بر لقای شاه
آن مردگان زنده بنازم گه در حیات
درک حضور شاه کنند از علو جاه
هان کب مرو که سوی شه ار راسب شد رهت
بینی ورا معاینه بر صدر بارگاه
ای آنکه راه راست طلب میکنی بحق
بایست بردنت بحق از غیر حق پناه
هر فرقه ات بهمرهی خود صلا زنند
گر راه حق همی طلبی جز ز حق مخواه
حالی شبست و روز جزا میشود عیان
راه که راست بوده و راه که اشتباه
سر در هوا مرو بنگر پیش پای خویش
زان پیشتر که در نگری خویش را بچاه
شاه جهان علی است برو در قفای او
راهی که شاه رفته همانست شاهراه
از ما سوی صغیر گذشت و باو رسید
دنبال او گرفت که لا هادیاً سواه
پنداشتیم دار فنا را قرارگاه
آغازمان برفت ز خاطر دوصد فسوس
انجاممان به یاد نیاید هزار آه
باری چو هست اول و آخر اله و بس
مائیم از اله روان جانب اله
نک در رهیم و هر نفس ماست یکقدم
طی منازلست شب و روز و سال و ماه
اینره چو منتهی شد و ناگه اجل رسید
هر بنده دمده باز کند بر لقای شاه
آن مردگان زنده بنازم گه در حیات
درک حضور شاه کنند از علو جاه
هان کب مرو که سوی شه ار راسب شد رهت
بینی ورا معاینه بر صدر بارگاه
ای آنکه راه راست طلب میکنی بحق
بایست بردنت بحق از غیر حق پناه
هر فرقه ات بهمرهی خود صلا زنند
گر راه حق همی طلبی جز ز حق مخواه
حالی شبست و روز جزا میشود عیان
راه که راست بوده و راه که اشتباه
سر در هوا مرو بنگر پیش پای خویش
زان پیشتر که در نگری خویش را بچاه
شاه جهان علی است برو در قفای او
راهی که شاه رفته همانست شاهراه
از ما سوی صغیر گذشت و باو رسید
دنبال او گرفت که لا هادیاً سواه
صغیر اصفهانی : مثنویات
شمارهٔ ۱۳ - کار و کارگر در سال ۱۳۰۷ شمسی سروده شد
کار کن و کار کن و کار کن
بار خود ای جامعه خود بار کن
رفته توئی از تو که یادش بخیر
نفی شدستی تو در اثبات غیر
هیکلت ای جامعهٔ ذولجاج
آمده سر تا به قدم احتیاج
خانهٔ تو خانهٔ بیمایگان
خود تو گدای در همسایگان
از نمک و ادویه، کبریت و آب
بر در همسایه کنی دق باب
لنگ نئی از چه برندت به دوش
نه به زمین پای و به رفتار گوش
خواریت از علت بیکاریست
حاصل بیکاریت این خواریست
از اثر صنعت و علم و هنر
تا نشود کشور ما معتبر
قلب وطن شاد نخواهد شدن
مملکت آباد نخواهد شدن
مایهٔ کار است زر و فکر و دست
وین سه بتحقیق در این ملک هست
هست ولی هریکی از آن یک جداست
دست که باشد یکی آن بیصداست
گر که کنند این سهم بهم اتفاق
خوش بدر آید مه ملک از محاق
یأس مبر هست صغیرا امید
حق کند این روز سیهرا سپید
بار خود ای جامعه خود بار کن
رفته توئی از تو که یادش بخیر
نفی شدستی تو در اثبات غیر
هیکلت ای جامعهٔ ذولجاج
آمده سر تا به قدم احتیاج
خانهٔ تو خانهٔ بیمایگان
خود تو گدای در همسایگان
از نمک و ادویه، کبریت و آب
بر در همسایه کنی دق باب
لنگ نئی از چه برندت به دوش
نه به زمین پای و به رفتار گوش
خواریت از علت بیکاریست
حاصل بیکاریت این خواریست
از اثر صنعت و علم و هنر
تا نشود کشور ما معتبر
قلب وطن شاد نخواهد شدن
مملکت آباد نخواهد شدن
مایهٔ کار است زر و فکر و دست
وین سه بتحقیق در این ملک هست
هست ولی هریکی از آن یک جداست
دست که باشد یکی آن بیصداست
گر که کنند این سهم بهم اتفاق
خوش بدر آید مه ملک از محاق
یأس مبر هست صغیرا امید
حق کند این روز سیهرا سپید
صغیر اصفهانی : مثنویات
شمارهٔ ۱۴ - علم و عمل
چون به ازل طرح جهان ریختند
علم و عمل را به هم آمیختند
بهر بشر هست دو پر در مثل
زان دو یکی علم بود یک عمل
زین دو پر آن مرغ بلند آشیان
شاید اگر بگذرد از آسمان
عالم عاری ز عمل ابتر است
مرغ نه بل جانور یک پر است
مقصدم از علم و عمل صنعت است
کان به جان سلم هر ملت است
ملک ز صنعت اگر آباد نیست
خاطر ملت نفسی شاد نیست
بهر تعالی همه خلق جهان
پای نهادند بدین نردبان
علم برای عمل آموختند
ثروت و علم و شرف اندوختند
مدرسهٔ علم و عمل ساختند
مرکب همت به فلک تاختند
مدرسه باید که ز روی اساس
باز نماید ز فنون هم کلاس
تا که محصل به تقاضای ذوق
وارد فنی شود از روی شوق
صنعتی از خویش کند ابتکار
صاحب عنوان شود و افتخار
ماحصل عمر خود آرد بکف
نام نکو یابد و جاه و شرف
نی که شود زحمت بیحاصلش
مایهٔ درد سر و رنج دلش
یا که ز تحصیل چو یابد فراغ
پر شودش از میشهوت ایاغ
میز دوائر طلبد بهر کار
رشوه دهد تا که شود رشوه خوار
مغلطه در امر محقق کند
ناحق و حق را حق و ناحق کند
خود نه همین خفت و ذلت برد
کآبروی دولت و ملت برد
هست موظف بشر اندر جهان
کار کند بهر خود و دیگران
از ره پیوستگی و امتزاج
نوع بشر راست به هم احتیاج
علم و عمل باید و کسب و هنر
تا که دهد دست رفاه بشر
علم طلب بهر وطن پروری
نی پی خودخواهی و تن پروری
علم طلب کاسب بازار باش
مسگر و آهنگر و نجار باش
علم طلب واقف اسرار شو
تاجر و داروگر و عطار شو
جان برادر ز صغیر این نیوش
بهر عمل در طلب علم کوش
خواهی اگر عاقبت خود بخیر
راحت خود کم طلب از رنج غیر
علم و عمل را به هم آمیختند
بهر بشر هست دو پر در مثل
زان دو یکی علم بود یک عمل
زین دو پر آن مرغ بلند آشیان
شاید اگر بگذرد از آسمان
عالم عاری ز عمل ابتر است
مرغ نه بل جانور یک پر است
مقصدم از علم و عمل صنعت است
کان به جان سلم هر ملت است
ملک ز صنعت اگر آباد نیست
خاطر ملت نفسی شاد نیست
بهر تعالی همه خلق جهان
پای نهادند بدین نردبان
علم برای عمل آموختند
ثروت و علم و شرف اندوختند
مدرسهٔ علم و عمل ساختند
مرکب همت به فلک تاختند
مدرسه باید که ز روی اساس
باز نماید ز فنون هم کلاس
تا که محصل به تقاضای ذوق
وارد فنی شود از روی شوق
صنعتی از خویش کند ابتکار
صاحب عنوان شود و افتخار
ماحصل عمر خود آرد بکف
نام نکو یابد و جاه و شرف
نی که شود زحمت بیحاصلش
مایهٔ درد سر و رنج دلش
یا که ز تحصیل چو یابد فراغ
پر شودش از میشهوت ایاغ
میز دوائر طلبد بهر کار
رشوه دهد تا که شود رشوه خوار
مغلطه در امر محقق کند
ناحق و حق را حق و ناحق کند
خود نه همین خفت و ذلت برد
کآبروی دولت و ملت برد
هست موظف بشر اندر جهان
کار کند بهر خود و دیگران
از ره پیوستگی و امتزاج
نوع بشر راست به هم احتیاج
علم و عمل باید و کسب و هنر
تا که دهد دست رفاه بشر
علم طلب بهر وطن پروری
نی پی خودخواهی و تن پروری
علم طلب کاسب بازار باش
مسگر و آهنگر و نجار باش
علم طلب واقف اسرار شو
تاجر و داروگر و عطار شو
جان برادر ز صغیر این نیوش
بهر عمل در طلب علم کوش
خواهی اگر عاقبت خود بخیر
راحت خود کم طلب از رنج غیر
صغیر اصفهانی : مثنویات
شمارهٔ ۱۵ - پنبهٔ ایران
گوش فرا دار که گوید صریح
پنبهٔ ایران به زبان فصیح
کی به سیه روزی و محنت قرین
ملت بیچارهٔ ایران زمین
من همه نفعم که خداوند پاک
کرده مرا خلق در این آب و خاک
من همه سود و ز شما یک نفر
نیست کز آن سود شود بهرهور
من همه خودکارم و در این دیار
عدهٔ بیکار ندارد شمار
نیک ببینید که همسایهها
کرده زمین جمع چه سرمایهها
بهر شما ملت بیاعتبار
جز که پس از مرگ نیایم بکار
لیک برندم چو به سوی فرنگ
اقمشه بافند ز من رنگ رنگ
پارچهها گردم و جنس نفیس
بهر شما ملت ته کاسه لیس
در همه جا بر دول و بر ملل
نفع رسانم مگر اندر محل
مدت چندیست که ایرانیان
هیچ نه بینند ز من جز زیان
زانکه ز کرباس و قدکهای خویش
جامه نپوشند چو ایام پیش
ساخته بی قدر و محل خویش را
کرده گرفتار ملل خویش را
راستی ای جامعه مستی بس است
این روش غیرپرستی بس است
گیرم از این گونه صلاح شماست
قاعدهٔ نوعپرستی کجاست
کار به نساج وطن گشته سخت
مکنتشان رفته و برگشته بخت
خورده به هم دستگه و پود و تار
جز چه کنم هیچ ندارند کار
هموطنان یاری ایشان کنید
رحم به این جمع پریشان کنید
هست خدا شاهد حالم که من
بهر خدا درج کنم این سخن
ایکه توانی تو شوی یارشان
بازنمائی گره از کارشان
بهر خدا هم تو قدم پیش نه
مرهمشان بر جگر ریش نه
نوع پرستا دل تو شاد باد
پند صغیرت همه دم یاد باد
پنبهٔ ایران به زبان فصیح
کی به سیه روزی و محنت قرین
ملت بیچارهٔ ایران زمین
من همه نفعم که خداوند پاک
کرده مرا خلق در این آب و خاک
من همه سود و ز شما یک نفر
نیست کز آن سود شود بهرهور
من همه خودکارم و در این دیار
عدهٔ بیکار ندارد شمار
نیک ببینید که همسایهها
کرده زمین جمع چه سرمایهها
بهر شما ملت بیاعتبار
جز که پس از مرگ نیایم بکار
لیک برندم چو به سوی فرنگ
اقمشه بافند ز من رنگ رنگ
پارچهها گردم و جنس نفیس
بهر شما ملت ته کاسه لیس
در همه جا بر دول و بر ملل
نفع رسانم مگر اندر محل
مدت چندیست که ایرانیان
هیچ نه بینند ز من جز زیان
زانکه ز کرباس و قدکهای خویش
جامه نپوشند چو ایام پیش
ساخته بی قدر و محل خویش را
کرده گرفتار ملل خویش را
راستی ای جامعه مستی بس است
این روش غیرپرستی بس است
گیرم از این گونه صلاح شماست
قاعدهٔ نوعپرستی کجاست
کار به نساج وطن گشته سخت
مکنتشان رفته و برگشته بخت
خورده به هم دستگه و پود و تار
جز چه کنم هیچ ندارند کار
هموطنان یاری ایشان کنید
رحم به این جمع پریشان کنید
هست خدا شاهد حالم که من
بهر خدا درج کنم این سخن
ایکه توانی تو شوی یارشان
بازنمائی گره از کارشان
بهر خدا هم تو قدم پیش نه
مرهمشان بر جگر ریش نه
نوع پرستا دل تو شاد باد
پند صغیرت همه دم یاد باد
صغیر اصفهانی : مثنویات
شمارهٔ ۱۶ - مس و چینی
دوش رسیدند به خوان نعم
ظرف مس و کاسهٔ چینی به هم
بانگی از آن هر دو درآمد به گوش
کآمد از آن دیگ دل من به جوش
داشت در آواز خود از روی لاف
کاسهٔ چینی سخنان گزاف
کز تو من ای ظرف مس اعلاترم
خوان شهان را ز شرف در خورم
گاه شوم مشربهٔ مهوشان
گاه شوم ساغر دردی کشان
پیکر من در نظر دور بین
آینهٔ فکرت نقاش چین
یافتهام این همه نقش و نگار
تا شدهام لایق دست نگار
لب به لب نوش لبان مینهم
وز لبشان قوت روان می دهم
من همه لطف و تو کدورت تمام
من به مثل خواجه تو همچون غلام
قلع همی در بر عالی و دون
روی سفیدت کند و سیم گون
ور نه سیهروئی و بیاعتبار
خلق جهان را نبود با تو کار
صحبت چینی چو بدینجا رسید
ظرف مس آواز ز دل برکشید
گفت که هان بس کن از این خودسری
ترک کن این لاف و زبان آوری
هر دو در افتیم ز بالا به پست
رو سیه آنست که بیند شکست
عیب تو این بس که چو افتی ز کف
هیچ نماند ز تو غیر از اسف
حادثه سنگیت اگر بر زند
آن همه وصف تو به هم بشکند
لیک من ار سنگ خورم از قضا
می نشود چون تو وجودم فنا
سست نیم محکمم و دیر پای
حادثه زودم نرباید ز جای
در بشر آنکس که چو من محکمست
محکم از او قاعدهٔ عالم است
وانکه بود عنصر او چون تو سست
سخت هم آغوش فنا همچو تست
من چو دل اهل حقم باثبات
مینشوم دستخوش ترهات
تو چو دل مردم دنیا پرست
میروی از لغزش پائی ز دست
ظرفیتی بایدت آری صغیر
تا نشوی در کف محنت اسیر
ظرف مس و کاسهٔ چینی به هم
بانگی از آن هر دو درآمد به گوش
کآمد از آن دیگ دل من به جوش
داشت در آواز خود از روی لاف
کاسهٔ چینی سخنان گزاف
کز تو من ای ظرف مس اعلاترم
خوان شهان را ز شرف در خورم
گاه شوم مشربهٔ مهوشان
گاه شوم ساغر دردی کشان
پیکر من در نظر دور بین
آینهٔ فکرت نقاش چین
یافتهام این همه نقش و نگار
تا شدهام لایق دست نگار
لب به لب نوش لبان مینهم
وز لبشان قوت روان می دهم
من همه لطف و تو کدورت تمام
من به مثل خواجه تو همچون غلام
قلع همی در بر عالی و دون
روی سفیدت کند و سیم گون
ور نه سیهروئی و بیاعتبار
خلق جهان را نبود با تو کار
صحبت چینی چو بدینجا رسید
ظرف مس آواز ز دل برکشید
گفت که هان بس کن از این خودسری
ترک کن این لاف و زبان آوری
هر دو در افتیم ز بالا به پست
رو سیه آنست که بیند شکست
عیب تو این بس که چو افتی ز کف
هیچ نماند ز تو غیر از اسف
حادثه سنگیت اگر بر زند
آن همه وصف تو به هم بشکند
لیک من ار سنگ خورم از قضا
می نشود چون تو وجودم فنا
سست نیم محکمم و دیر پای
حادثه زودم نرباید ز جای
در بشر آنکس که چو من محکمست
محکم از او قاعدهٔ عالم است
وانکه بود عنصر او چون تو سست
سخت هم آغوش فنا همچو تست
من چو دل اهل حقم باثبات
مینشوم دستخوش ترهات
تو چو دل مردم دنیا پرست
میروی از لغزش پائی ز دست
ظرفیتی بایدت آری صغیر
تا نشوی در کف محنت اسیر
صغیر اصفهانی : مثنویات
شمارهٔ ۲۴ - خانهٔ تنگ
خانه ما هست بسی تنگتر
از رحم مادر و صلب پدر
هست همانا مثل ما در آن
همچو جنین در رحم مادران
حجره و صحنش همه بر روی هم
پنج دو ذرع است ز ده ذرع کم
بر حجراتش کند ار کس عبور
فاتحه خواند به خیال قبور
باد ز بیجائی و بیم فشار
هیچ در آن خانه ندارد گذار
دورهٔ هر سال در آن غم سرا
می گذرد سخت دو شش مه به ما
سختی آن خانهٔ بد چار فصل
گردد از این فصل بدان فصل وصل
فصل زمستان نکند آفتاب
هیچ در آن خانه ایاب و ذهاب
واقعه بر عکس بود در بهار
مه نشود دیده به شبهای تار
لیک چو خورشید نماید طلوع
تافتن اول کند آنجا شروع
تا به شب آن خانه چو نیران کند
گوئی ادا دین زمستان کند
الغرض آن خانه که باشد به دهر
تنگتر از چشم خسیسان شهر
پر شده امسال ز انبوه برف
گشته پدیدار در آن کوه برف
تنگ ز بس گشته به ما آن قفس
می نتوانیم کشیدن نفس
گویدمان برف که جای دگر
زود گزینید برای مقر
زود ببندید از این خانه بار
زانکه در این خانه منم خانهدار
حادثه بنگر که در این انقلاب
هم شده دیوار وی از بن خراب
حاصل این قصه بود بیدرنگ
این که چو گردد به کسی کار تنگ
بایدش از شکوه ببندد دهان
ورنه به تنگی بفزاید جهان
ما که شکایت به زبان داشتیم
شکوه ز تنگی مکان داشتیم
هیچ نبخشید شکایت اثر
جز که شد آن تنگ بسی تنگتر
چشم صغیر است به لطف خدای
در طلب وسعت و تبدیل جای
از رحم مادر و صلب پدر
هست همانا مثل ما در آن
همچو جنین در رحم مادران
حجره و صحنش همه بر روی هم
پنج دو ذرع است ز ده ذرع کم
بر حجراتش کند ار کس عبور
فاتحه خواند به خیال قبور
باد ز بیجائی و بیم فشار
هیچ در آن خانه ندارد گذار
دورهٔ هر سال در آن غم سرا
می گذرد سخت دو شش مه به ما
سختی آن خانهٔ بد چار فصل
گردد از این فصل بدان فصل وصل
فصل زمستان نکند آفتاب
هیچ در آن خانه ایاب و ذهاب
واقعه بر عکس بود در بهار
مه نشود دیده به شبهای تار
لیک چو خورشید نماید طلوع
تافتن اول کند آنجا شروع
تا به شب آن خانه چو نیران کند
گوئی ادا دین زمستان کند
الغرض آن خانه که باشد به دهر
تنگتر از چشم خسیسان شهر
پر شده امسال ز انبوه برف
گشته پدیدار در آن کوه برف
تنگ ز بس گشته به ما آن قفس
می نتوانیم کشیدن نفس
گویدمان برف که جای دگر
زود گزینید برای مقر
زود ببندید از این خانه بار
زانکه در این خانه منم خانهدار
حادثه بنگر که در این انقلاب
هم شده دیوار وی از بن خراب
حاصل این قصه بود بیدرنگ
این که چو گردد به کسی کار تنگ
بایدش از شکوه ببندد دهان
ورنه به تنگی بفزاید جهان
ما که شکایت به زبان داشتیم
شکوه ز تنگی مکان داشتیم
هیچ نبخشید شکایت اثر
جز که شد آن تنگ بسی تنگتر
چشم صغیر است به لطف خدای
در طلب وسعت و تبدیل جای
صغیر اصفهانی : مثنویات
شمارهٔ ۲۶ - مصاحبت دو نادان
بود یکی مرد تهی مغز خام
با زن خود خفته شبی روی بام
کرد به حیرت سوی گردون نظر
وز زن خود جست ز انجم خبر
زن ز کسان آنچه که بشنیده بود
گفت و در آن مرد تحیر فزود
داد از آن جمله خط کهکشان
با سر انگشت به شوهر نشان
گفت که این جادهٔ بیتالله است
قافلهٔ حاج روان زین ره است
مرد چو این مسئله از زن شنید
سخت غمین گشت و زبان در کشید
گفت مباد اشتری از حاجیان
بر سر من اوفتد از آسمان
بود در این فکر که از بخت بد
اشتر همسایه ز دل بانگ زد
گفت همانا شتر آمد فرود
به که گریزم من بیچاره زود
جست شتابان و به ره رو نهاد
از زبر بام به زیر اوفتاد
چونکه در افتاد ز بالا به پست
دل شده را دست و سر و پا شکست
ابله از ابله سخنی کرد گوش
نیم چراغ خردش شد خموش
نامده اشتر ز سما بر سرش
گشت لگد کوب بلا پیکرش
زین مثل ار باخردی بیسخن
کشف شود بهر تو مقصود من
بین دو نادان ز جواب و سئوال
فایده چبود؟ غم و رنج و ملال
روی دل از صحبت نادان بتاب
چونکه ندانی بر دانا شتاب
صحیت دانا چه بود؟ کیمیا
میشود از آن مس قلبت طلا
صحبت دانات معظم کند
کعبه وشت قبله عالم کند
هرکه به هر رتبه و هرجا رسید
از اثر صحبت دانا رسید
همدم دانا شوی ار یک نفس
حاصل عمر تو همانست و بس
مردم دانا که جهان دیدهاند
نیک چو بینی به جهان دیدهاند
دیده چو بینا بود و برقرار
هست یقین باقی اعصار بکار
رونق هر ملت و هر کشوری
نیست جز از همت دانشوری
حاصل مطلب چو صغیر حزین
در همه جا همدم دانا گزین
با زن خود خفته شبی روی بام
کرد به حیرت سوی گردون نظر
وز زن خود جست ز انجم خبر
زن ز کسان آنچه که بشنیده بود
گفت و در آن مرد تحیر فزود
داد از آن جمله خط کهکشان
با سر انگشت به شوهر نشان
گفت که این جادهٔ بیتالله است
قافلهٔ حاج روان زین ره است
مرد چو این مسئله از زن شنید
سخت غمین گشت و زبان در کشید
گفت مباد اشتری از حاجیان
بر سر من اوفتد از آسمان
بود در این فکر که از بخت بد
اشتر همسایه ز دل بانگ زد
گفت همانا شتر آمد فرود
به که گریزم من بیچاره زود
جست شتابان و به ره رو نهاد
از زبر بام به زیر اوفتاد
چونکه در افتاد ز بالا به پست
دل شده را دست و سر و پا شکست
ابله از ابله سخنی کرد گوش
نیم چراغ خردش شد خموش
نامده اشتر ز سما بر سرش
گشت لگد کوب بلا پیکرش
زین مثل ار باخردی بیسخن
کشف شود بهر تو مقصود من
بین دو نادان ز جواب و سئوال
فایده چبود؟ غم و رنج و ملال
روی دل از صحبت نادان بتاب
چونکه ندانی بر دانا شتاب
صحیت دانا چه بود؟ کیمیا
میشود از آن مس قلبت طلا
صحبت دانات معظم کند
کعبه وشت قبله عالم کند
هرکه به هر رتبه و هرجا رسید
از اثر صحبت دانا رسید
همدم دانا شوی ار یک نفس
حاصل عمر تو همانست و بس
مردم دانا که جهان دیدهاند
نیک چو بینی به جهان دیدهاند
دیده چو بینا بود و برقرار
هست یقین باقی اعصار بکار
رونق هر ملت و هر کشوری
نیست جز از همت دانشوری
حاصل مطلب چو صغیر حزین
در همه جا همدم دانا گزین
صغیر اصفهانی : مثنویات
شمارهٔ ۳۵ - ماهی و صدف
ماهیکی در تک بحر از صدف
کرد سئوالی پی کسب شرف
گفت که ما هر دو به بحر اندریم
فیض بر از آب روان پروریم
زانچه تو یک قطره ننوشی فزون
من خورم از حد تصور برون
لیک از آن جمله که من می خورم
دانه به دل هیچ نمیپرورم
تو به یکی قطره که در دل بری
گوهری از آن به درون پروری
کشف کن این راز و مرا بازگوی
آنچه نهفته است در این راز گوی
گفت کنی آب محیط ار تو نوش
آنهمه بیرون کنی از راه گوش
لیک من آن قطره چو نوشم دهان
بندم و سازم به دل آن را نهان
حفظ وی از آفت نقصان کنم
در دل خود تربیت از آن کنم
لاجرم آن دانهٔ روشن شود
مایهٔ فخر و شرف من شود
کم ز صدف نیستی ای هوشیار
پند صدف گوش کن و هوشدار
این همه آیات و کتاب مدل
این همه تحقیق ز ارباب دل
این همه اندرز برون از عدد
کش نبود راه به پایان و حد
در تو از آن رو ننماید اثر
کت به دل از گوش ندارد گذر
هرچه از این گوش تو آید درون
میرود از آن ز تغافل برون
پند و نصیحت به تو ز اهل خرد
آب محیط است که ماهی خورد
از ره گوش ار به دلت یک سخن
ز اهل دلی آید و گیرد وطن
بی سخن آن دانهٔ گوهر شود
کام دو گیتیت میسر شود
آری اگر سامعه در کس بود
یک سخنش در دو جهان بس بود
هر صفت نیک صغیر آزمود
هیچ به از راز نهفتن نبود
کرد سئوالی پی کسب شرف
گفت که ما هر دو به بحر اندریم
فیض بر از آب روان پروریم
زانچه تو یک قطره ننوشی فزون
من خورم از حد تصور برون
لیک از آن جمله که من می خورم
دانه به دل هیچ نمیپرورم
تو به یکی قطره که در دل بری
گوهری از آن به درون پروری
کشف کن این راز و مرا بازگوی
آنچه نهفته است در این راز گوی
گفت کنی آب محیط ار تو نوش
آنهمه بیرون کنی از راه گوش
لیک من آن قطره چو نوشم دهان
بندم و سازم به دل آن را نهان
حفظ وی از آفت نقصان کنم
در دل خود تربیت از آن کنم
لاجرم آن دانهٔ روشن شود
مایهٔ فخر و شرف من شود
کم ز صدف نیستی ای هوشیار
پند صدف گوش کن و هوشدار
این همه آیات و کتاب مدل
این همه تحقیق ز ارباب دل
این همه اندرز برون از عدد
کش نبود راه به پایان و حد
در تو از آن رو ننماید اثر
کت به دل از گوش ندارد گذر
هرچه از این گوش تو آید درون
میرود از آن ز تغافل برون
پند و نصیحت به تو ز اهل خرد
آب محیط است که ماهی خورد
از ره گوش ار به دلت یک سخن
ز اهل دلی آید و گیرد وطن
بی سخن آن دانهٔ گوهر شود
کام دو گیتیت میسر شود
آری اگر سامعه در کس بود
یک سخنش در دو جهان بس بود
هر صفت نیک صغیر آزمود
هیچ به از راز نهفتن نبود
صغیر اصفهانی : مثنویات
شمارهٔ ۴۱ - خودبینی
اسب سواری لب آبی رسید
مرکبش از پویه بماند و رمید
زجر همی کردش و همت گماشت
اسب بجا مانده و سودی نداشت
صاف ضمیری که بدش جان پاک
آب بیالود به یک مشت خاک
اسب گذر کرد و سوار از شگفت
دامن آن مرد چو گردی گرفت
گفت که این پرده چه اسرار داشت
مرد چنین بهر وی اظهار داشت
گفت که اسب تو در این آب دید
عکس خود و از تو عنان در کشید
نخوت خودبینی اش از راه برد
پای پی سرکشی اینسان فشرد
حیلتی از بهر وی انگیختم
عکس ورا خاک به سر ریختم
آب شد آلوده به خاک و دگر
عکس نشد در نظرش جلوهگر
در ره خود مانع و حایل نیافت
رست از آن دام به رفتن شتافت
راستی اندر ره رهرو خطر
نیست ز خود بینی و نخوت بتر
طالب حق صاحب تمکین شود
هرکه ز خود رست خدابین شود
کار به توفیق برآید صغیر
دامن بخشندهٔ توفیق گیر
مرکبش از پویه بماند و رمید
زجر همی کردش و همت گماشت
اسب بجا مانده و سودی نداشت
صاف ضمیری که بدش جان پاک
آب بیالود به یک مشت خاک
اسب گذر کرد و سوار از شگفت
دامن آن مرد چو گردی گرفت
گفت که این پرده چه اسرار داشت
مرد چنین بهر وی اظهار داشت
گفت که اسب تو در این آب دید
عکس خود و از تو عنان در کشید
نخوت خودبینی اش از راه برد
پای پی سرکشی اینسان فشرد
حیلتی از بهر وی انگیختم
عکس ورا خاک به سر ریختم
آب شد آلوده به خاک و دگر
عکس نشد در نظرش جلوهگر
در ره خود مانع و حایل نیافت
رست از آن دام به رفتن شتافت
راستی اندر ره رهرو خطر
نیست ز خود بینی و نخوت بتر
طالب حق صاحب تمکین شود
هرکه ز خود رست خدابین شود
کار به توفیق برآید صغیر
دامن بخشندهٔ توفیق گیر
صغیر اصفهانی : مثنویات
شمارهٔ ۶۳ - حکایت
گفت درویشی شبانگه با مرید
خیز و رو از حجره بیرون ای سعید
بارش ار میبارد از ابر مطیر
خار و خس از ناودانها بازگیر
گربهئی ناگه ز در آمد درون
آن مریدک گفت هان ای ذوفنون
گربه گر بارید باران تر بدی
کی چو زاهد خشک پا تا سربدی
لحظهئی بگذشت گفتش ای فقیر
خیز و از همسایگان مقیاس گیر
کاورم کرباسهای خود بذرع
یابم آگاهی از آن در اصل و فرع
گفت دم گربه را خالی ز شک
من همی از ذرع دانم چار یک
خیز و دم گربه را مقیاس کن
ذرع زین مقیاس آن کرباس کن
لحظهٔ دیگر بگفت از همجوار
سنگ میزانگیر و در نزد من آر
تا بسنجم پنبههای رشته را
کار کرد مدت بگذشته را
گفت من این گربه را سنجیدهام
بارها هم سنگ سنگش دیدهام
رشته را با گربه در میزان نهیم
تا تمیز وزن این از آن دهیم
لحظهٔ دیگر بگفتش ای جوان
سفرهٔ نان را بیاور در میان
بیسخن بر جست از جا چون سپند
سفره بینان یافت گشت از غم نژند
گفت نان ما فقیران را که برد
پیر گفتش نیز آن را گربه خورد
ای نکرده خدمت و نابرده رنج
رایگان آخر چه داری چشم گنج
پیر عقلت هرچه گفت از کاملی
در ادای آن تو کردی کاهلی
نور چشم و قدرت بست و گشود
در تو نانی بود کاندر سفره بود
کاهلی شد گربه و نان تو خورد
کار کن بیکار کس مزدی نبرد
در عمل باری صغیر آنقدر کوش
که مراتب گربه گردد بهرموش
خیز و رو از حجره بیرون ای سعید
بارش ار میبارد از ابر مطیر
خار و خس از ناودانها بازگیر
گربهئی ناگه ز در آمد درون
آن مریدک گفت هان ای ذوفنون
گربه گر بارید باران تر بدی
کی چو زاهد خشک پا تا سربدی
لحظهئی بگذشت گفتش ای فقیر
خیز و از همسایگان مقیاس گیر
کاورم کرباسهای خود بذرع
یابم آگاهی از آن در اصل و فرع
گفت دم گربه را خالی ز شک
من همی از ذرع دانم چار یک
خیز و دم گربه را مقیاس کن
ذرع زین مقیاس آن کرباس کن
لحظهٔ دیگر بگفت از همجوار
سنگ میزانگیر و در نزد من آر
تا بسنجم پنبههای رشته را
کار کرد مدت بگذشته را
گفت من این گربه را سنجیدهام
بارها هم سنگ سنگش دیدهام
رشته را با گربه در میزان نهیم
تا تمیز وزن این از آن دهیم
لحظهٔ دیگر بگفتش ای جوان
سفرهٔ نان را بیاور در میان
بیسخن بر جست از جا چون سپند
سفره بینان یافت گشت از غم نژند
گفت نان ما فقیران را که برد
پیر گفتش نیز آن را گربه خورد
ای نکرده خدمت و نابرده رنج
رایگان آخر چه داری چشم گنج
پیر عقلت هرچه گفت از کاملی
در ادای آن تو کردی کاهلی
نور چشم و قدرت بست و گشود
در تو نانی بود کاندر سفره بود
کاهلی شد گربه و نان تو خورد
کار کن بیکار کس مزدی نبرد
در عمل باری صغیر آنقدر کوش
که مراتب گربه گردد بهرموش
صغیر اصفهانی : ماده تاریخها و قطعات مناسبتی
شمارهٔ ۱۰۳ - در تعریف خط پارسی
ای خط ایرانی ای خال جمال روزگار
وه چه زیبائی و جانپرور چو خط و خال یار
به بهای آئینهٔ روشن که میسازی عیان
از ادیبان جهان چهر عروس ابتکار
حافظ و سعدی و فردوسی نظامی مولوی
سر بسر کردند از فیض تو کسب افتخار
ای بسا خطاط کزیمن تو صاحب شهرتند
میر را تنها نداد استی بعالم اشتهار
هرکه محظوظ از صفای تست الحق فارغ است
از تماشای گلستان وز صفای لاله زار
هر که را بینا نسازی دیدهاش کور است کور
هرکه را عزت نبخشی در جهان خوار است خوار
تا تو ننمائی حکایت کس نمیداند ز کیست
گر بود کاخ مجلل ور بود سنگمزار
دولت شخصیت ما از تو باشد مستدام
پایهٔ ملیت ما بر تو باشد استوار
اعتبار ملک مایی چون توئی ما را سند
ملک آری بیسند هرگز ندارد اعتبار
از اساتید گرامی و از نیاکان عظام
نیست ما ایرانیان را از تو بهتر یادگار
با تو از نقش گل و تفریح گلشن فارغیم
صفحهٔ تاریخ ما هست از تو پرنقش و نگار
جیب و دامانت ز غواصان بحر معرفت
پر بود از گوهر رخشنده در شاهوار
حکمت و علم و کمال و رفعت و فضل و هنر
آن بدست آرد که اندرز تو را بندد بکار
بیتو ای خط کی تواند عاشق دلدادهئی
راز دل در نامهٔ معشوق سازد آشکار
کی ز حال هم شوند آگاه بیامداد تو
مردم هر مرز و بوم و اهل هر شهر و دیار
بس امانتهای ذیقیمت که بسپارند خلق
بر تو چون گردند از دنیا بعقبی رهسپار
از تو باشد در دوائر ثابت اجرایامور
با تو نظم ملک را در دست گیرد شهریار
با تو تاجر از تجارت میشود نائل بسود
با تو مفتی میدهد فتوای خود را انتشار
خط بسی بوده است در ایران ولیکن حسن تو
جملگی را کرد منسوخ و تو ماندی برقرار
خط دیگر نیز خواهد با تو گر پهلو زند
در بر زیبائیت زشت است و پست و شرمسار
از خدا خواهد صغیرای افتخار باستان
تا بود ایران بیا در آن تو باشی پایدار
وه چه زیبائی و جانپرور چو خط و خال یار
به بهای آئینهٔ روشن که میسازی عیان
از ادیبان جهان چهر عروس ابتکار
حافظ و سعدی و فردوسی نظامی مولوی
سر بسر کردند از فیض تو کسب افتخار
ای بسا خطاط کزیمن تو صاحب شهرتند
میر را تنها نداد استی بعالم اشتهار
هرکه محظوظ از صفای تست الحق فارغ است
از تماشای گلستان وز صفای لاله زار
هر که را بینا نسازی دیدهاش کور است کور
هرکه را عزت نبخشی در جهان خوار است خوار
تا تو ننمائی حکایت کس نمیداند ز کیست
گر بود کاخ مجلل ور بود سنگمزار
دولت شخصیت ما از تو باشد مستدام
پایهٔ ملیت ما بر تو باشد استوار
اعتبار ملک مایی چون توئی ما را سند
ملک آری بیسند هرگز ندارد اعتبار
از اساتید گرامی و از نیاکان عظام
نیست ما ایرانیان را از تو بهتر یادگار
با تو از نقش گل و تفریح گلشن فارغیم
صفحهٔ تاریخ ما هست از تو پرنقش و نگار
جیب و دامانت ز غواصان بحر معرفت
پر بود از گوهر رخشنده در شاهوار
حکمت و علم و کمال و رفعت و فضل و هنر
آن بدست آرد که اندرز تو را بندد بکار
بیتو ای خط کی تواند عاشق دلدادهئی
راز دل در نامهٔ معشوق سازد آشکار
کی ز حال هم شوند آگاه بیامداد تو
مردم هر مرز و بوم و اهل هر شهر و دیار
بس امانتهای ذیقیمت که بسپارند خلق
بر تو چون گردند از دنیا بعقبی رهسپار
از تو باشد در دوائر ثابت اجرایامور
با تو نظم ملک را در دست گیرد شهریار
با تو تاجر از تجارت میشود نائل بسود
با تو مفتی میدهد فتوای خود را انتشار
خط بسی بوده است در ایران ولیکن حسن تو
جملگی را کرد منسوخ و تو ماندی برقرار
خط دیگر نیز خواهد با تو گر پهلو زند
در بر زیبائیت زشت است و پست و شرمسار
از خدا خواهد صغیرای افتخار باستان
تا بود ایران بیا در آن تو باشی پایدار
صغیر اصفهانی : ماده تاریخها و قطعات مناسبتی
شمارهٔ ۱۱۲ - اندرز در جلوگیری از انتحار
بسکه کاهیده ز بار غم و اندوه تنم
خود چو در آینه بینم نشناسم که منم
دوش با خویشتنم بود همی گفت و شنود
که عجب بیخبر از کیفیت خویشتنم
گاه گفتم بجهان آمدنم بهرچه بود
من که یعقوب نیم از چه به بیت الحزنم
گاه گفتم که کنم صحبت یارانرا ترک
بلبلم من ز چه رو همدم زاغ و زغنم
گاه گفتم که ز تحصیل چه شد حاصل من
جز که افسرد روان جز که بفرسود تنم
گاه گفتم چه ضرور است حیاطی که در آن
من شب و روز دچار غم و رنج و محنم
محبسی یافتم القصه جهانرا گفتم
انتحار است از اینجا ره بیرون شدنم
خواب بربود مرا صبح ز جا برجستم
مرتعش بود ز اندیشه دوشین بدنم
گاه گفتم که خود از بام بزیر اندازم
گاه گفتم که روم خویش به چه در فکنم
عاقبت رفتم و سمی بکف آوردم و بود
همه در پیش نظر مردن و گور و کفنم
کاغذی را که در آن مایهٔ نومیدی بود
بگشودم که بریزم به ملا در دهنم
روی آن این نمکین شعر خوش مولانا
جلوهگر پیش نظر گشت چو در عدنم
من بخود نامدم اینجا که بخود بازروم
آنکه آورده مرا باز برد در وطنم
کرد این نکته دلم را متوجه بخدای
ساخت از یأس بامید و رجا مقترنم
مطمئن میشود البته دل از یاد خدا
بعد از این جز ز توکل بخدا دم نزنم
مستمعگوی مگو بیهودهگوئیست صغیر
که جز اندرز و نصیحت نبود درسخنم
خود چو در آینه بینم نشناسم که منم
دوش با خویشتنم بود همی گفت و شنود
که عجب بیخبر از کیفیت خویشتنم
گاه گفتم بجهان آمدنم بهرچه بود
من که یعقوب نیم از چه به بیت الحزنم
گاه گفتم که کنم صحبت یارانرا ترک
بلبلم من ز چه رو همدم زاغ و زغنم
گاه گفتم که ز تحصیل چه شد حاصل من
جز که افسرد روان جز که بفرسود تنم
گاه گفتم چه ضرور است حیاطی که در آن
من شب و روز دچار غم و رنج و محنم
محبسی یافتم القصه جهانرا گفتم
انتحار است از اینجا ره بیرون شدنم
خواب بربود مرا صبح ز جا برجستم
مرتعش بود ز اندیشه دوشین بدنم
گاه گفتم که خود از بام بزیر اندازم
گاه گفتم که روم خویش به چه در فکنم
عاقبت رفتم و سمی بکف آوردم و بود
همه در پیش نظر مردن و گور و کفنم
کاغذی را که در آن مایهٔ نومیدی بود
بگشودم که بریزم به ملا در دهنم
روی آن این نمکین شعر خوش مولانا
جلوهگر پیش نظر گشت چو در عدنم
من بخود نامدم اینجا که بخود بازروم
آنکه آورده مرا باز برد در وطنم
کرد این نکته دلم را متوجه بخدای
ساخت از یأس بامید و رجا مقترنم
مطمئن میشود البته دل از یاد خدا
بعد از این جز ز توکل بخدا دم نزنم
مستمعگوی مگو بیهودهگوئیست صغیر
که جز اندرز و نصیحت نبود درسخنم