عبارات مورد جستجو در ۷۷۳ گوهر پیدا شد:
اوحدالدین کرمانی : الباب السادس: فی ما هو جامع لشرایط العشق و المشاهَده و الحسن و الموافقه و ما یلیق بهذا الباب
شمارهٔ ۹
از عشق توم جان و دل و دیده خراب
وز آتش هجر تو شدم همچو کباب
با دشمن و با دوست نه صلح است و نه جنگ
گاهم زند این طعنه و گاه آن به ضراب
اوحدالدین کرمانی : الباب السادس: فی ما هو جامع لشرایط العشق و المشاهَده و الحسن و الموافقه و ما یلیق بهذا الباب
شمارهٔ ۲۵۱
داماد خیال را نثاری نرسد
ناخورده شراب را خماری نرسد
آن کس که غریق بحر هجران تو نیست
هرگز به لبی یا به کناری نرسد
اوحدالدین کرمانی : الباب التاسع: فی السفر و الوداع
شمارهٔ ۳۸
آن کز دل اوست بر دل من هر غم
می دید و نمی کرد زمن باور غم
گفتم هجرت بکشت ما را در غم
دوشی برزد که این مرا کمتر غم
خیالی بخارایی : غزلیات
شمارهٔ ۹۱
هرکسی گوید که درد عشق را تدبیر چیست
ما سرِ تسلیم بنهادیم تا تقدیر چیست
ظاهراً با حلقهٔ زلف تو دارد نسبتی
ورنه مقصودِ دل دیوانه از زنجیر چیست
هر شب از آشفتگی زلف تو می بینم به خواب
یارب این خواب پریشان مرا تعبیر چیست
ای که هردم می کشی تیغی به قصد خون من
گر به قتل من تو خوشدل می شوی تقصیر چیست
پیر شد مسکین خیالی در غم هجران یار
و آن جوان هرگز نمی پرسد که حال پیر چیست
خیالی بخارایی : غزلیات
شمارهٔ ۱۳۳
تا به کی نقد دلم صرف غم هجران شود
ای اجل تیغی بزن تا کار من آسان شود
شربت وصلی کرم فرما که این رنجور را
بیم آن شد کز فراقت حال دیگر سان شود
ای که طوفان را ندیدی باش تا روز فراق
از سحاب دیده سیل اشک ما باران شود
گوی با گوی دل از چوگان زلف او خبر
تا چو من او نیز روزی چند سرگردان شود
تا کی از اهل نظر نقش دهان تنگ تو
دل برد پیدا و از پیش نظر پنهان شود
ای خیالی سر بنه بر خاک راهش پیش از آن
کاین سر سودازده با خاک ره یکسان شود
خیالی بخارایی : غزلیات
شمارهٔ ۲۹۷
گرچه روزی چند دور از کعبهٔ روی توام
هرکجا هستم من مسکین دعاگوی توام
از ره صورت به صد روی از تو مهجورم ولی
چون به معنی بنگری بنشسته پهلوی توام
خاک گشتم بر سر راه وفا و همچنان
دیده حیران است در نظّارهٔ روی توام
می کُشد دور از تو زارم هر شبی هجران و باز
زنده می سازد نسیم صبح بر بوی توام
گو مکن نومیدم از فتراک خود زیرا که من
طایر قدسم که صید دام گیسوی توام
گرچه دور است از رخت چشم خیالی دور نیست
از نظر هردم خیال قدّ دلجوی توام
خیالی بخارایی : غزلیات
شمارهٔ ۳۱۸
گر تو را میلی ست بر قتل زبون خویشتن
سهل باشد ما بحل کردیم خون خویشتن
زلف تو بخت من است امّا ندارم حاصلی
جز پریشانی ازاین بخت نگون خویشتن
حلقهٔ زنجیر زلف خود به دست دل گذار
تا کند بیچاره تدبیر جنون خویشتن
سرخ رویم همچو گل ای سرو ازین معنی که هست
آب روی من ز اشک لاله گون خویشتن
شام هجران است برخیز ای خیالیّ و دمی
گریه کن چون شمع بر سوز درون خویشتن
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۶۴
گرفتم نوبهارم دست داد و گشت و بستانها
ولی بیدوست گلخنها بود طرف گلستانها
سماع عاشقان از نغمه قانون عشق آید
چه بگشاید که بر گلها عنادل راست دستانها
عجب نبود گر اطفال چمن سرسبز و خندانند
که همچون دایه ابر از شیر پر کرده است پستانها
خط و زلف و رخ جانان بهشتی جاودان باشد
اگر گرد سمن زاری بنفشه هست و ریحانها
اگر مست شرابستی و جویای کبابستی
بکانون درون هست از جگر آماده بریانها
خیال خواب در شبهای هجران توام حاشا
که در رگهای چشمانم بود نشتر زمژگانها
علاج درد عاشق جز طبیب عشق نشناسد
طبیبان جهان گر جمله پیش آرند درمانها
درین فصلی که هر خشکیده شاخی در طرب باشد
نیفزاید بجز غم بر دل مسکین پژمانها
مرا بد خاطری خرم بشیراز و بنوروزش
بطوسم نیست غیر از غم زگشت باغ و بستانها
مگر رو بر حرم آرم بشاه محترم آرم
رضا آن شافع فردا کز او شد تازه ایمانها
شها زآشفتگی آشفته ات دیوانه شد رحمی
زبس لیلا همی جوید چو مجنون در بیابانها
سرا پا گر خطا باشد به او جای عطا باشد
که اندر مدحت از نظم دری آراست دیوانها
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۸۳
آن غمی را که کران نیست غم حرمانست
آن شبی را که سحر نیست شب هجرانست
غیرت عشق نداری اثری در تو مگر
یوسف تست زلیخا که در این زندانست
می نشاید که برد منت بیجا زطبیب
درمند تو که مستغنی از درمانست
بهر خندیدن گل تا کی و چند اندر باغ
ابر نیسان چو من سوخته دل گریانست
هر یکی رشحه از چشمه چشم تر ماست
این که گویند که این قلزم و آن عمانست
وه که هر روز که خواهم غمت از دل بنهم
شوق من بر رخ زیبای تو صد چندانست
رفت چون گلشن شیراز بتاراج خزان
بر سر آشفته کنونم هوس تهرانست
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۶۶۹
دوش با باد دمی شکوه زهجران کردم
باد را از نفسی آتش سوزان کردم
آتش از شرح غمت در نی کلکم افتاد
من چرا شیر صفت جا به نیستان کردم
غیرتم میکشد ایدوست که نامت بردم
که چرا گوشزد خیل رقیبان کردم
رفتی و کرد عیان راز دورن مردم چشم
گرچه عمریست من این واقعه پنهان کردم
شوق آنزلف و بناگوش چو بر سر بودم
همه جا روز و شبی دست و گریبان کردم
نقش رخسار تو بردم بزمانی در چین
تا زصورتگرش نیک پشیمان کردم
از پی قافله ات گرد صفت میآیم
که در این راه سراغ مه کنعان کردم
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۷۹۵
بکفر زلف آن ترسا بچه تا دین و دل دادم
صلیب رشته تسبیح زاهد رفته از یادم
مرا زاین بستگی بس فخر بر آزادگان باشد
مباد آندم که بگشاید زرحمت پای صیادم
نیم خسرو که گر شیرین نباشد شکری جویم
مقیم بیستون عشق پابرجای فرهادم
زآب دیده آتش زد بخاکم بخت وارونم
شدم چون کوه و هجر تو چو کاهی داد بر بادم
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۷۹۷
گمان کردم که در هجرت شبی خاموش بنشینم
بر آتش دیگدان دارم کجا از جوش بنشینم
منم آن بلبل شیدا که گلزارم شده یغما
بگو خود ایگل رعنا که چون خاموش بنشینم
بود تا هوشم اندر سر از این سودا بجوشد دل
کرم کن ساقیا رطلی که تا مدهوش بنشینم
کنم چون نی همی ناله بنوشم خون دل چون می
چو بی روی تو یکشب من بنای و نوش بنشینم
مرا نار هوا در دل مرا سودای تو بر سر
سراپایم گرفت آتش کجا از جوش بنشینم
حریم کعبه دل را مقیم آستانستم
بیادت چند در این کشور مغشوش بنشینم
زشوق حلقه گیسوی تو رفتم سوی کعبه
بمحراب از برای قبله ابروش بنشینم
نیارم سر فرود آشفته بر تخت جم و قیصر
اگر با آن سگ کو دست در آغوش بنشینم
در میخانه رحمت بود خاک نجف ایدل
بود با آن سگ کو یکدمک همدوش بنشینم
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۸۴۷
بگلزار غم عشق تو من آنمرغ خاموشم
که شد از بیم گلچین نغمه پردازی فراموشم
چو غنچه تا که زد مهر خموشی بر دهان من
که من با صد زبان چون سوسن آزاده خاموشم
تن بی روحم و چون توام بادام دور از تو
نمایانست جای خالیت جانا در آغوشم
دل خونین چو خم گر میزند جوشی عجب نبود
که تا هست آتش سودا بجان چون دیگ در جوشم
خدا را ساقیا صهبا به یاران دگر پیما
که من از غمزه آن ترک سرخوش مست و مدهوشم
زشام هجر زلفت تا قیامت شکوه ها دارم
مگر صبحی شود طالع از آن طرف بناگوشم
بجان هندوی زلف و خال آن ترک قزلباشم
که کرده هندوی مویش هزاران حلقه در گوشم
پریشان گفته آشفته کی افتد قبول شه
مگر اکسیر عشق تو خورد بر قلب مغشوشم
بزیر بار عصیان مانده ام در این سفر یا رب
مگر دست خدا بار گران بردارد از دوشم
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۴۰
کجا موافق طبع تو ای خردمند است
شراب ما که به تلخی چو خون فرزند است
چه نسبت است به لاف بلندپروازی
مرا که بال و پرم همچو تیر پیوند است
درازی شب هجران ز حد گذشت، مگر
گلوی مرغ سحر همچو نی پر از بند است؟
ببین چه بر سر یعقوب آمد از یوسف
وفا مجوی ز معشوق اگرچه فرزند است
برای داغ نخواهد فتیله تا ز کسی
چو بید، جامه ی مجنون او همه بند است
زبان موافق دل کن سلیم وقت سخن
که شاخ، میوه نکوتر دهد چو پیوند است
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۷۸۷
ز تنهایی چو مینا راز با پیمانه می گویم
گهی با شمع محفل، گاه با پروانه می گویم
حریف نکته سنجی در همه عالم نمی بینم
سخن از بی کسی با خویش چون دیوانه می گویم
ادیب این دبستانم، سر و کارم به طفلان است
بزرگی را چه نقصان، گر سخن طفلانه می گویم
ز تنهایی شب هجران او خوابم نمی آید
نشسته بر سر بالین خود، افسانه می گویم
به قدر خود ز هرکس طاقتی در عشق می باید
مرا کاری به بلبل نیست، با پروانه می گویم
پس از مقصد رسیدن مدعا معلوم می گردد
سخن را رهروان در راه و من در خانه می گویم
سلیم از اعتقاد خویش هرکس می زند حرفی
تو دل را کعبه می خوانی و من بتخانه می گویم
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۴۶۷
در شب هجران که یادت طاقت از من می برد
اشک پیغ ام گریبان را بدامن می برد
قسمت هر کس بقدر رتبهٔ او می رسد
کوه فیض نوبهاران را به دامن می برد
ترک من سرخانهٔ نازش بلند افتاده است
پنجهٔ خورشید زان مژگان پرفن می برد
زینتی چون عیب پوشی نیست اهل دید را
سرمه از تاریکی شب چشم روزن می برد
سینه گلزار است تا باقی است درد عشق یار
کز گداز دل چراغ داغ روغن می برد
در خمار از عارضش تا رنگ در پرواز شد
باد نوروزی پی سامان گلشن می برد
نیست جویا غیر عزلت سنج کنج نیستی
گر کسی رخت سلامت را به مامن می برد
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۴۷۶
بی تو اخگر در درونم از جگر پرکاله بود
دل مرا در تشت آتش همچو داغ لاله بود
دوش بر دوش اثر تا خلوت دلها شدم
شب که پروازم سپندآسا به بال ناله بود
تا به گرد خویش می گشتم به جست و جوی یار
از خود آغوشم تهی چون شعلهٔ جواله بود
شب چو شمع بزم تا در حلقهٔ مستان شدی
دور صهبا ماه رخسار ترا چون هاله بود
در شب هجران او از بسکه عیشم می گزد
بر لبم هر قطرهٔ می سوزش تبخاله بود
شب که جویا خاطرم افسرده بود از جور یار
تا به مژگان می رسید از دل سرشکم ژاله بود
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۷۰۸
از گل داغ جنون دارم بهاری در نظر
باشدم از اشک گلگون لاله زاری در نظر
بعد ازین چشم تو هم نامحرم رخسار تست
چون حیا دارد نگاهت پرده داری در نظر
عندلیب دل چو اشکم بر سر مژگان بود
از خیال گلرخی دارم بهاری در نظر
پیکرم از درد هجر او نمی دانم چه شد
خواب می بینم که می آید غباری در نظر
قرة العین جهان از مردمی جویا تویی
همچو نور چشم داری اعتباری در نظر
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۸۳۵
بسکه با سامان شد از حسن ملیحی دیدنم
بر کباب دل نمک پاشد نگه دزدیدنم
آه کز غم در شب هجران او فریاد را
نالهٔ زنجیر می سازد به خود پیچیدنم
هر دو عالم کفهٔ میزان سزد قدر مرا
عقل کل از روی دقت خواهد ار سنجیدنم
گر به قدر شوق جانان جسم را سامان دهند
می شکافد نه فلک را چون قفس بالیدنم
خاطر افسرده ام جویا محیط عالم است
دهر را ماتم سرایی می کند رنجیدنم
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۲۹۹
گر صد هزار سال وصالت میسر است
یالله اگر بیک شب هجران برابرست
بی روی دوست مرگ به از زندگی بود
با درد هجر زهر ز تریاک خوشترست
تا مانده است یک رمق از جان تشنه ام
گر جرعه یی بود لب او روح پرورست
آن دم که مرد تشنه لب از آرزوی آب
آبش چه سود دارد اگر آب کوثرست
ناصح چو مرهمی ننهی نیش هم مزن
بر زخم خورده طعنه زدن زخم دیگرست
هرجا که بگذرم همه زخم زبان خورم
کومر همی؟ که روی زمین جمله نشترست
اهلی، گرت ز نخل رطب دست کوته است
همت بلند دار که روزی مقدرست