عبارات مورد جستجو در ۹۶۶۸ گوهر پیدا شد:
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۳۹۶
دل بیگانه مشرب با نگاه آشنا دارد
همان گرمی که با هم در میان، برق و گیا دارد
ندارم فرصت آن کز سبو می در قدح ریزم
بهار از رنگ گل پنداری آتش زیر پا دارد
عجب نبود که جوهر حلقهٔ بیرون در گردد
چنین کآیینه را عکس تو لبریز صفا دارد
حباب از خویشتن چون بگذرد دریا کند خود را
شکستن کشتیم را غرقهٔ آب بقا دارد
ز اقبال جنون، فیض سعادت می توان بردن
به سر ژولیده مویم، سایهٔ بال هما دارد
نبینی ظلمت ار دامان سعی از دست نگذاری
شرر را گرم رفتاری چراغی پیش پا دارد
شوی گر یکنفس غافل، بیابان مرگ خواهی شد
محال است این که یکدم کاروان عمر وا دارد
به چنگ عشق آتش دست، باکم نیست از سختی
سپندم، عقده های مشکلم مشکل گشا دارد
حزین از حلقهٔ آزادگان چون سر برون آرم؟
زمین کلبه ام از نقش پهلو بوریا دارد
همان گرمی که با هم در میان، برق و گیا دارد
ندارم فرصت آن کز سبو می در قدح ریزم
بهار از رنگ گل پنداری آتش زیر پا دارد
عجب نبود که جوهر حلقهٔ بیرون در گردد
چنین کآیینه را عکس تو لبریز صفا دارد
حباب از خویشتن چون بگذرد دریا کند خود را
شکستن کشتیم را غرقهٔ آب بقا دارد
ز اقبال جنون، فیض سعادت می توان بردن
به سر ژولیده مویم، سایهٔ بال هما دارد
نبینی ظلمت ار دامان سعی از دست نگذاری
شرر را گرم رفتاری چراغی پیش پا دارد
شوی گر یکنفس غافل، بیابان مرگ خواهی شد
محال است این که یکدم کاروان عمر وا دارد
به چنگ عشق آتش دست، باکم نیست از سختی
سپندم، عقده های مشکلم مشکل گشا دارد
حزین از حلقهٔ آزادگان چون سر برون آرم؟
زمین کلبه ام از نقش پهلو بوریا دارد
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۳۹۷
طرب یعقوب من در گوشهٔ بیت الحزن دارد
چمن در آستین چشمم، ز بوی پیرهن دارد
کسی کآشفته حال جلوه هر جایی او شد
نیاز بلبلان با نازنینان چمن دارد
صدف در پاس گوهر، بسته می دارد دهان خود
لب خاموش من حرفی از آن شیرین سخن دارد
توان دانست حال شب نشینان وصالش را
ز آه آتش آلودی که شمع انجمن دارد
به خواب مرگ هم از دست دل یک دم نیاسایم
کف بی طاقت من کار با جیب کفن دارد
غزال شیرگیر نرگس مستش به استغنا
نگاهی با سیه چشمان صحرای ختن دارد
به درمان دل پرخون من برآب زد نقشی
لب پیمانه پیغامی، به آن پیمان شکن دارد
سزدگر بیستون نازد به بازو، عشق ظالم را
کدامین لاله رنگین تر، ز خون کوهکن دارد؟
نمی آید حزین از دست من کار دل نازک
که این مینا می پر زوری از عشق کهن دارد
چمن در آستین چشمم، ز بوی پیرهن دارد
کسی کآشفته حال جلوه هر جایی او شد
نیاز بلبلان با نازنینان چمن دارد
صدف در پاس گوهر، بسته می دارد دهان خود
لب خاموش من حرفی از آن شیرین سخن دارد
توان دانست حال شب نشینان وصالش را
ز آه آتش آلودی که شمع انجمن دارد
به خواب مرگ هم از دست دل یک دم نیاسایم
کف بی طاقت من کار با جیب کفن دارد
غزال شیرگیر نرگس مستش به استغنا
نگاهی با سیه چشمان صحرای ختن دارد
به درمان دل پرخون من برآب زد نقشی
لب پیمانه پیغامی، به آن پیمان شکن دارد
سزدگر بیستون نازد به بازو، عشق ظالم را
کدامین لاله رنگین تر، ز خون کوهکن دارد؟
نمی آید حزین از دست من کار دل نازک
که این مینا می پر زوری از عشق کهن دارد
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۴۰۰
حریفان هر که را دیدیم در دل کلفتی دارد
بنازم شیشهٔ می را که صافی طینتی دارد
عبث بر دوش آزادی کشیدم رخت هستی را
ندانستم که بار زندگانی منتی دارد
خیال نرگسش پیمانه پیما بود در خوابم
هنوز از بادهٔ دوشینه دل کیفیتی دارد
ملامت در قمار عشق نبود پاکبازان را
غم دنیا و دینش نیست هرکس همّتی دارد
بقایی نیست چون گل، نوبهار شادکامی را
چو عمر سست پیمان دشمن کم فرصتی دارد
اثر در انجمن نگذاشت حسنت از نظر بازان
همین آیینه بر دیوار، پشت حیرتی دارد
ز بزم اختلاط چرخ چون تیر از کمان جستم
بساط الفت بیگانه کیشان وحشتی دارد
حدیث ما شنو،گر قصهٔ عالی سند خواهی
غلط افسانه لیلی و مجنون شهرتی دارد
چو من بر خوان غم داند کسی کز سیر چشمان شد
که خون دل ز نعمتهای الوان لذتی دارد
سرت گردم چرا حالم نمی پرسی، نمی گویی؟
که زنار سر زلفم، برهمن سیرتی دارد
چو غمخواران کند از درد بی دردی سپرداری
همانا دودمان داغ، با دل نسبتی دارد
طرب خیز است هر تار رگم چون چنگ، پنداری
کف شوقم به دامان وصالش وصلتی دارد
ز گلزار محبت چون روم با کیسهٔ خالی؟
به جیب از گل عذاران، لاله داغ حسرتی دارد
دلم در حلقهٔ زلف تو جمع است از پریشانی
شبستان خیال زلف، خواب راحتی دارد
حزین آشوبگاه زهد و رندی را وداعی کن
همین دارالامان بیخودی، امنیتی دارد
بنازم شیشهٔ می را که صافی طینتی دارد
عبث بر دوش آزادی کشیدم رخت هستی را
ندانستم که بار زندگانی منتی دارد
خیال نرگسش پیمانه پیما بود در خوابم
هنوز از بادهٔ دوشینه دل کیفیتی دارد
ملامت در قمار عشق نبود پاکبازان را
غم دنیا و دینش نیست هرکس همّتی دارد
بقایی نیست چون گل، نوبهار شادکامی را
چو عمر سست پیمان دشمن کم فرصتی دارد
اثر در انجمن نگذاشت حسنت از نظر بازان
همین آیینه بر دیوار، پشت حیرتی دارد
ز بزم اختلاط چرخ چون تیر از کمان جستم
بساط الفت بیگانه کیشان وحشتی دارد
حدیث ما شنو،گر قصهٔ عالی سند خواهی
غلط افسانه لیلی و مجنون شهرتی دارد
چو من بر خوان غم داند کسی کز سیر چشمان شد
که خون دل ز نعمتهای الوان لذتی دارد
سرت گردم چرا حالم نمی پرسی، نمی گویی؟
که زنار سر زلفم، برهمن سیرتی دارد
چو غمخواران کند از درد بی دردی سپرداری
همانا دودمان داغ، با دل نسبتی دارد
طرب خیز است هر تار رگم چون چنگ، پنداری
کف شوقم به دامان وصالش وصلتی دارد
ز گلزار محبت چون روم با کیسهٔ خالی؟
به جیب از گل عذاران، لاله داغ حسرتی دارد
دلم در حلقهٔ زلف تو جمع است از پریشانی
شبستان خیال زلف، خواب راحتی دارد
حزین آشوبگاه زهد و رندی را وداعی کن
همین دارالامان بیخودی، امنیتی دارد
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۴۰۳
دل بی جهت شکایتی از روزگار کرد
هر کار کرد، یار فراموشکار کرد
از وعدهٔ وصال، غم از دل نمی رود
نتوان به بوی باده علاج خمار کرد
گل گل شکفت داغ تو از دامن دلم
این دشت برق تاخته آخر بهار کرد
می کرد کاش چارهٔ بی تابی مرا
مشّاطه ای که زلف تو را تابدار کرد
از دل نمی رود به وصال ابد برون
خونی که در دلم ستم انتظار کرد
با بی قراری دل عاشق چه می کند؟
حسنی که آب آینه را موج دار کرد
در دیده بس که برق نگاه تو گرم بود
اشک مرا به دامن مژگان شرار کرد
یاد تو بس که می گذرد گرم از دلم
چون برگ لاله سینهٔ من داغدار کرد
هرگز خدنگ چرخ ز صیدی خطا نشد
این حلقهٔ کمان چقدرها شکار کرد
موج تبسّم خوش آن غنچه لب حزین
داغ دل مرا گل صبح بهار کرد
هر کار کرد، یار فراموشکار کرد
از وعدهٔ وصال، غم از دل نمی رود
نتوان به بوی باده علاج خمار کرد
گل گل شکفت داغ تو از دامن دلم
این دشت برق تاخته آخر بهار کرد
می کرد کاش چارهٔ بی تابی مرا
مشّاطه ای که زلف تو را تابدار کرد
از دل نمی رود به وصال ابد برون
خونی که در دلم ستم انتظار کرد
با بی قراری دل عاشق چه می کند؟
حسنی که آب آینه را موج دار کرد
در دیده بس که برق نگاه تو گرم بود
اشک مرا به دامن مژگان شرار کرد
یاد تو بس که می گذرد گرم از دلم
چون برگ لاله سینهٔ من داغدار کرد
هرگز خدنگ چرخ ز صیدی خطا نشد
این حلقهٔ کمان چقدرها شکار کرد
موج تبسّم خوش آن غنچه لب حزین
داغ دل مرا گل صبح بهار کرد
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۴۱۴
اشکم نمک به دامن ناسور می کند
دربا ز رشک حوصله ام شور می کند
بیداد ناوک مژه زهراب دادهای
هرجا دلی ست خانهٔ زنبور می کند
ما را تن ضعیف چه باشد؟ که کوه را
غم ناتوان تر از کمر مور می کند
نبود حریف رطل گران، عقل شیشه دل
بی جا ستیزه با می پر زور می کند
پیداست در میانه که سود و زیان کیست
خفّاش اگر چه عربده با نور می کند
تا همسری به دل نکند هر سبک سری
حسن امتحان حوصلهٔ طور می کند
پاس ادب بدار که طبع غیور عشق
بازی به خون ناحق منصور می کند
در زیر پای همّت ما پایمال بود
چرخ دنی به ماتم ما سور می کند
دارد گدای میکدهٔ ما شکوه جم
ساغر ز کاسهٔ سر فغفور می کند
سیرم ز جان که بی نمکی های روزگار
آب حیات را به لبم شور می کند
منّت پذیر عشقم اگر هجر و گر وصال
یادت تسلی دل مهجور می کند
مژگان به دور او نبود چون سیاه مست
چشم تو باده در رک مخمور می کند
بیند سواد کلک تو رضوان، اگر حزین
هر نقطه، خال کنج لب حور می کند
دربا ز رشک حوصله ام شور می کند
بیداد ناوک مژه زهراب دادهای
هرجا دلی ست خانهٔ زنبور می کند
ما را تن ضعیف چه باشد؟ که کوه را
غم ناتوان تر از کمر مور می کند
نبود حریف رطل گران، عقل شیشه دل
بی جا ستیزه با می پر زور می کند
پیداست در میانه که سود و زیان کیست
خفّاش اگر چه عربده با نور می کند
تا همسری به دل نکند هر سبک سری
حسن امتحان حوصلهٔ طور می کند
پاس ادب بدار که طبع غیور عشق
بازی به خون ناحق منصور می کند
در زیر پای همّت ما پایمال بود
چرخ دنی به ماتم ما سور می کند
دارد گدای میکدهٔ ما شکوه جم
ساغر ز کاسهٔ سر فغفور می کند
سیرم ز جان که بی نمکی های روزگار
آب حیات را به لبم شور می کند
منّت پذیر عشقم اگر هجر و گر وصال
یادت تسلی دل مهجور می کند
مژگان به دور او نبود چون سیاه مست
چشم تو باده در رک مخمور می کند
بیند سواد کلک تو رضوان، اگر حزین
هر نقطه، خال کنج لب حور می کند
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۴۲۴
به کف شاخ ز گل جام رسید
شاهد باغ، می آشام رسید
خاک را خلعت خضرا دادند
غنچه را حلهٔ گلفام رسید
ابر با چتر فریدون آمد
لاله را از کف جم، جام رسید
رعد هم کوس ز کاووس گرفت
برق با خنجر بهرام رسید
کج نهاد افسر داراب سخن
زلف سنبل به سرانجام رسید
موکب گل به صد آیین آمد
سرو هم با علم سام رسید
موج را درع نریمان دادند
سیل با دبدبهٔ عام رسید
ارغوان آتش زردشت افروخت
شحنهٔ بوالهوس خام رسید
باغبان تخت سلیمان آراست
خسرو گل به صد اکرام رسید
قسمت فیض بهاران می کرد
یک شکر خواب به بادام رسید
زهدا را خشکی اعصاب فشرد
توبه را علت سرسام رسید
نوبت بلبل رامشگر شد
دل بی تاب به آرام رسید
به دل شاد کشیدیم حزین
هر چه از ساقی ایّام رسید
شاهد باغ، می آشام رسید
خاک را خلعت خضرا دادند
غنچه را حلهٔ گلفام رسید
ابر با چتر فریدون آمد
لاله را از کف جم، جام رسید
رعد هم کوس ز کاووس گرفت
برق با خنجر بهرام رسید
کج نهاد افسر داراب سخن
زلف سنبل به سرانجام رسید
موکب گل به صد آیین آمد
سرو هم با علم سام رسید
موج را درع نریمان دادند
سیل با دبدبهٔ عام رسید
ارغوان آتش زردشت افروخت
شحنهٔ بوالهوس خام رسید
باغبان تخت سلیمان آراست
خسرو گل به صد اکرام رسید
قسمت فیض بهاران می کرد
یک شکر خواب به بادام رسید
زهدا را خشکی اعصاب فشرد
توبه را علت سرسام رسید
نوبت بلبل رامشگر شد
دل بی تاب به آرام رسید
به دل شاد کشیدیم حزین
هر چه از ساقی ایّام رسید
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۴۴۲
به عهد بی وفایان، آشتی رنجیدنی دارد
ز بوی گل، دماغم فکر دامن چیدنی دارد
ز هم چون بگذرد شیرازهٔ دفتر بهاران را
ورق گرداندن برگ خزان هم دیدنی دارد
به کار هستی بی اعتبارش حیرتی دارم
که صبح باد پیما فرصت خندیدنی دارد
دل تفسیدهای دارم ز مخموری، بیا ساقی
به کشت تشنگان، ابر قدح باریدنی دارد
هوا شبنم فشان شد از بهار و خاک تردامن
کنون در پیش پای توبه ها لغزیدنی دارد
کند قمری ز سرو و بلبل از گل قصه پردازی
دهان نغمه سنجان چمن بوسیدنی دارد
حزین افسانه کوته کن گران خوابان غفلت را
سخن چون پرده را نازک کند، سنجیدنی دارد
ز بوی گل، دماغم فکر دامن چیدنی دارد
ز هم چون بگذرد شیرازهٔ دفتر بهاران را
ورق گرداندن برگ خزان هم دیدنی دارد
به کار هستی بی اعتبارش حیرتی دارم
که صبح باد پیما فرصت خندیدنی دارد
دل تفسیدهای دارم ز مخموری، بیا ساقی
به کشت تشنگان، ابر قدح باریدنی دارد
هوا شبنم فشان شد از بهار و خاک تردامن
کنون در پیش پای توبه ها لغزیدنی دارد
کند قمری ز سرو و بلبل از گل قصه پردازی
دهان نغمه سنجان چمن بوسیدنی دارد
حزین افسانه کوته کن گران خوابان غفلت را
سخن چون پرده را نازک کند، سنجیدنی دارد
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۴۷۵
بهار اسباب شورم را به سامان کرده می آید
شلایین جلوه و سنبل پریشان کرده می آید
حلالم باد مستیها، مبارک سینه چاکیها
قدح پیموده و گل در گریبان کرده می آید
اثر نگذاشت از چشم و دل من گریهٔ مستی
نگارین خانه ها این سیل، ویران کرده می آید
شود حیران چو طوق قمریان چشم تماشایی
سهی بالای من، دل ها نگهبان کرده می آید
حزین امشب نگاه رهزن میخانه پردازش
ز مستی تکیه هر جانب، به مژگان کرده می آید
شلایین جلوه و سنبل پریشان کرده می آید
حلالم باد مستیها، مبارک سینه چاکیها
قدح پیموده و گل در گریبان کرده می آید
اثر نگذاشت از چشم و دل من گریهٔ مستی
نگارین خانه ها این سیل، ویران کرده می آید
شود حیران چو طوق قمریان چشم تماشایی
سهی بالای من، دل ها نگهبان کرده می آید
حزین امشب نگاه رهزن میخانه پردازش
ز مستی تکیه هر جانب، به مژگان کرده می آید
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۴۹۱
نسیم حالت آور، پای کوبان، تردماغ آمد
به دل ها ذوق دست افشانی گل های باغ آمد
کدوی خشک زاهد را، دماغ از بوی می تر شد
بحمدالله که آب رفته، ما را در ایاغ آمد
رگ برق قدح، ره می زند خلوت گزینان را
بشارت، زاهد گم کرده ایمان را چراغ آمد
بیا صوفی ببین وجد گل و رقص درختان را
برآ از خرقهٔ سالوس زاهد، فصل باغ آمد
حزین ، از قطره ریزی تا نمانده ست ابر آذاری
مگر دردانهٔ دل را توانی در سراغ آمد
به دل ها ذوق دست افشانی گل های باغ آمد
کدوی خشک زاهد را، دماغ از بوی می تر شد
بحمدالله که آب رفته، ما را در ایاغ آمد
رگ برق قدح، ره می زند خلوت گزینان را
بشارت، زاهد گم کرده ایمان را چراغ آمد
بیا صوفی ببین وجد گل و رقص درختان را
برآ از خرقهٔ سالوس زاهد، فصل باغ آمد
حزین ، از قطره ریزی تا نمانده ست ابر آذاری
مگر دردانهٔ دل را توانی در سراغ آمد
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۴۹۵
به سنگ حادثه خونم چو پایمال شود
ز وحشتم رگ خارا، رم غزال شود
چو طور، بوم و بر من شود تجلی زار
رخت چو شمع پریخانهٔ خیال شود
نهفته ایم به حیرت ز رشک، نام تو را
میانهٔ لب و دل تا به کی جدال شود؟
روان ز دیدهٔ بلبل دپن چمن باید
هزار جدول خون، تا قدی نهال شود
به وعده نام وفا می بری و می ترسم
میانهٔ غم و دل، آشتی ملال شود
بود ز رخنهٔ لب، آفت قلمرو دل
گرفتنی ست دهانی که هرزه نال شود
شود کلید در خلد بی طلب فردا
به عرض حال زبان گسسته لال شود
به لب شراب سخن صاف اگر نمی آید
چو من به پرد هٔ دل ریز تا زلال شود
حزین ز سینه ی صد چاک دل برون افکن
قفس وبال به مرغ شکسته بال شود
ز وحشتم رگ خارا، رم غزال شود
چو طور، بوم و بر من شود تجلی زار
رخت چو شمع پریخانهٔ خیال شود
نهفته ایم به حیرت ز رشک، نام تو را
میانهٔ لب و دل تا به کی جدال شود؟
روان ز دیدهٔ بلبل دپن چمن باید
هزار جدول خون، تا قدی نهال شود
به وعده نام وفا می بری و می ترسم
میانهٔ غم و دل، آشتی ملال شود
بود ز رخنهٔ لب، آفت قلمرو دل
گرفتنی ست دهانی که هرزه نال شود
شود کلید در خلد بی طلب فردا
به عرض حال زبان گسسته لال شود
به لب شراب سخن صاف اگر نمی آید
چو من به پرد هٔ دل ریز تا زلال شود
حزین ز سینه ی صد چاک دل برون افکن
قفس وبال به مرغ شکسته بال شود
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۴۹۶
ز نخجیر دلیرم غمزهٔ صیاد می لرزد
ز جان سخت من این دشنهٔ فولاد می لرزد
بَرَد از جا نهیب ناله ی من ، صبر مجنون را
ز سیل گریه ام بر خود شط بغداد می لرزد
شکوهی عشق بخشیده ست بازوی ضعیفان را
که تیغ کوهسار از تیشه ی فرهاد می لرزد
زگلبانگ صفیرم می تپد دل، عندلیبان را
ز کلک خوش صریرم خامه فولاد می لرزد
زبان عشق ترسان است از دم سردی واعظ
که شمع شعله ور در رهگذار باد می لرزد
نمی گردد به جایی پای ناقص فطرتان محکم
به حال این سبک مغزان، دل الحاد می لرزد
گدا و شاه را از خاکساران است آسایش
زمین چون می تپد ویرانه و آباد می لرزد
کند جایی که آن قامت قیامت، جلوه آرایی
ز باد دامن او رایت شمشاد می لرزد
حزین از سردسیر عقل بیرون ناله ای سر کن
که سرما خوردگان را درگلو فریاد می لرزد
ز جان سخت من این دشنهٔ فولاد می لرزد
بَرَد از جا نهیب ناله ی من ، صبر مجنون را
ز سیل گریه ام بر خود شط بغداد می لرزد
شکوهی عشق بخشیده ست بازوی ضعیفان را
که تیغ کوهسار از تیشه ی فرهاد می لرزد
زگلبانگ صفیرم می تپد دل، عندلیبان را
ز کلک خوش صریرم خامه فولاد می لرزد
زبان عشق ترسان است از دم سردی واعظ
که شمع شعله ور در رهگذار باد می لرزد
نمی گردد به جایی پای ناقص فطرتان محکم
به حال این سبک مغزان، دل الحاد می لرزد
گدا و شاه را از خاکساران است آسایش
زمین چون می تپد ویرانه و آباد می لرزد
کند جایی که آن قامت قیامت، جلوه آرایی
ز باد دامن او رایت شمشاد می لرزد
حزین از سردسیر عقل بیرون ناله ای سر کن
که سرما خوردگان را درگلو فریاد می لرزد
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۴۹۹
بهار جلوه چون ره برگلستان تو اندازد
صبا زان طرّه، سنبل درگریبان تو اندازد
مکش زنهار، امروز از کف افتاده ای دامن
که کار خویش فردا هم به دامان تو اندازد
من خونین کفن صد پیرهن چون غنچه می بالم
به خاکم سایه گر سرو خرامان تو اندازد
لب زخمم خموش از شکوه خواهد گشتن آن روزی
که شکّر خنده، شوری در نمکدان تو اندازد
به یاد سبزهٔ سیراب خطّت عشرتی دارم
سفالم را در آب خضر، ریحان تو اندازد
تمنّا بشکفاند غچهٔ امّیدِ زخمم را
چو طرح آشتی با تیغ مژگان تو اندازد
به کام دل نیارد سوخت یک آتش به جان بی تو
خوشا شمعی که خود را در شبستان تو اندازد
ندارد تیره بختی با پریشان خاطران کاری
ز جمعیّت، سر زلف پریشان تو اندازد
هماناز تاب حسرت العطش خیزاستهر زخمش
به کوثر گر دلم را آب پیکان تو اندازد
سرم را جای دادی درکنار از مهر و می ترسم
سرشک گرم من آتش به دامان تو اندازد
سبک گردان عنان ناز تا چرخ گران تمکین
سر خورشید را در گوی چوگان تو اندازد
نگردد آتشین لعل تو، مانع سبزه خط را
چو طوطی خویش را در شکّرستان تو اندازد
حزین از شرم درتاب است زلف عنبرین مویان
به هر جا سایه، کلک عنبر افشان تو اندازد
صبا زان طرّه، سنبل درگریبان تو اندازد
مکش زنهار، امروز از کف افتاده ای دامن
که کار خویش فردا هم به دامان تو اندازد
من خونین کفن صد پیرهن چون غنچه می بالم
به خاکم سایه گر سرو خرامان تو اندازد
لب زخمم خموش از شکوه خواهد گشتن آن روزی
که شکّر خنده، شوری در نمکدان تو اندازد
به یاد سبزهٔ سیراب خطّت عشرتی دارم
سفالم را در آب خضر، ریحان تو اندازد
تمنّا بشکفاند غچهٔ امّیدِ زخمم را
چو طرح آشتی با تیغ مژگان تو اندازد
به کام دل نیارد سوخت یک آتش به جان بی تو
خوشا شمعی که خود را در شبستان تو اندازد
ندارد تیره بختی با پریشان خاطران کاری
ز جمعیّت، سر زلف پریشان تو اندازد
هماناز تاب حسرت العطش خیزاستهر زخمش
به کوثر گر دلم را آب پیکان تو اندازد
سرم را جای دادی درکنار از مهر و می ترسم
سرشک گرم من آتش به دامان تو اندازد
سبک گردان عنان ناز تا چرخ گران تمکین
سر خورشید را در گوی چوگان تو اندازد
نگردد آتشین لعل تو، مانع سبزه خط را
چو طوطی خویش را در شکّرستان تو اندازد
حزین از شرم درتاب است زلف عنبرین مویان
به هر جا سایه، کلک عنبر افشان تو اندازد
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۵۱۷
ز مرد کار، دل روزگار می لرزد
کمر چو راست کنم، کوهسار می لرزد
خروش بحر هماغوش اضطراب کف است
ز ناله ام فلک بی وقار می لرزد
به سرد مهری ایام تکیه نتوان کرد
برون ز سنگ چو آید شرار، می لرزد
شود چو ریگ روان کوه غم سبک تمکین
به سینه ای که دل بی قرار می لرزد
ز آمد آمد ساقی مرا نلرزد دل
به حالتی که سرم از خمار می لرزد
غرور و عجز من و یار روبرو شده اند
دل سپهر درین کارزار می لرزد
شود ز غیرت همکار، کارها مشکل
ز خامه ام کف گوهر نثار می لرزد
کسی مباد ز مهر و وفای خویش خجل
تو رفتی و دل امّیدوار می لرزد
به کوهکن ننمایی قیاس، کار مرا
ز بستن کمرم کوهسار می لرزد
مباد زلف رقم راکنی شکسته، حزین
تو را قلم به کف رعشه دار می لرزد
کمر چو راست کنم، کوهسار می لرزد
خروش بحر هماغوش اضطراب کف است
ز ناله ام فلک بی وقار می لرزد
به سرد مهری ایام تکیه نتوان کرد
برون ز سنگ چو آید شرار، می لرزد
شود چو ریگ روان کوه غم سبک تمکین
به سینه ای که دل بی قرار می لرزد
ز آمد آمد ساقی مرا نلرزد دل
به حالتی که سرم از خمار می لرزد
غرور و عجز من و یار روبرو شده اند
دل سپهر درین کارزار می لرزد
شود ز غیرت همکار، کارها مشکل
ز خامه ام کف گوهر نثار می لرزد
کسی مباد ز مهر و وفای خویش خجل
تو رفتی و دل امّیدوار می لرزد
به کوهکن ننمایی قیاس، کار مرا
ز بستن کمرم کوهسار می لرزد
مباد زلف رقم راکنی شکسته، حزین
تو را قلم به کف رعشه دار می لرزد
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۵۳۷
بی تو در پیرهن نامیه، خار است بهار
چشم مخمور تو را گرد و غبار است بهار
به تمنّای تو ای نسترن آرای بهشت
پای تا سر همه آغوش و کنار است بهار
بس که دنبال تو ای سرو خرامان گشتهست
پایش از شبنم گل آبله دار است بهار
رنگ ازو، بوی از او، حسن و لطافت همه او
بیخود از جلوه ی آن لاله عذار است بهار
تکیه بر بستر نسرین و سمن نتواند
بس که از دست غمت زار و نزار است بهار
آن قدر نیست که گل ساغر می را بکشد
حیف و صد حیف که بی صبر و قرار است بهار
سرو رعنای مرا حلّه طراز است چمن
ماه زیبای مرا آینه دار است بهار
غنچه در پوست نگنجید ز تأثیر نسیم
زاهد از خرقه برون آی، بهار است بهار
شعله خوی تو حزین آفت گلزار نگشت
جگرش داغ از آن لاله عذار است بهار
چشم مخمور تو را گرد و غبار است بهار
به تمنّای تو ای نسترن آرای بهشت
پای تا سر همه آغوش و کنار است بهار
بس که دنبال تو ای سرو خرامان گشتهست
پایش از شبنم گل آبله دار است بهار
رنگ ازو، بوی از او، حسن و لطافت همه او
بیخود از جلوه ی آن لاله عذار است بهار
تکیه بر بستر نسرین و سمن نتواند
بس که از دست غمت زار و نزار است بهار
آن قدر نیست که گل ساغر می را بکشد
حیف و صد حیف که بی صبر و قرار است بهار
سرو رعنای مرا حلّه طراز است چمن
ماه زیبای مرا آینه دار است بهار
غنچه در پوست نگنجید ز تأثیر نسیم
زاهد از خرقه برون آی، بهار است بهار
شعله خوی تو حزین آفت گلزار نگشت
جگرش داغ از آن لاله عذار است بهار
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۵۳۸
سبز شد خط لبّ یار، بهار است بهار
ای جنون من سرشار، بهار است بهار
سینه گو چاک زند زاهد محراب نشین
سر ما و ره خمّار، بهار است بهار
دیده بحری ست پر آشوب، جنون است جنون
مژه ابریست گهربار، بهار است بهار
مطربا، ناله جانسوز، که شوری ست به سر
ساقیا، ساغر سرشار، بهار است بهار
سری از زیر پر خویش برون آر حزین
بگشا غنچه ی منقار، بهار است بهار
ای جنون من سرشار، بهار است بهار
سینه گو چاک زند زاهد محراب نشین
سر ما و ره خمّار، بهار است بهار
دیده بحری ست پر آشوب، جنون است جنون
مژه ابریست گهربار، بهار است بهار
مطربا، ناله جانسوز، که شوری ست به سر
ساقیا، ساغر سرشار، بهار است بهار
سری از زیر پر خویش برون آر حزین
بگشا غنچه ی منقار، بهار است بهار
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۵۴۱
می کند دل در خم زلف تو زاری بیشتر
شب چو شد، بیمار دارد بی قراری بیشتر
گر چه به می گردد از پرهیز، هر دردی که هست
درد دین را می کند پرهیزگاری بیشتر
ابر دریا دل کند گل در گریبان خار را
ای خوش آن چشمی که دارد ذوق زاری بیشتر
ناز را عاشق نوازی هاست در خورد نیاز
هرکه را عجز است بیش، امّیدواری بیشتر
نقش شیطان سیرتش را سر نمی آید فرود
می کشد عزّت طلب، هر چند خواری بیشتر
هرکجا پستی ست افزون کشتزار خاک را
می کند دهقان رحمت آبیاری بیشتر
دور خط مستی فزای حسن خوبان شد حزین
می شود در نوبهاران، میگساری بیشتر
شب چو شد، بیمار دارد بی قراری بیشتر
گر چه به می گردد از پرهیز، هر دردی که هست
درد دین را می کند پرهیزگاری بیشتر
ابر دریا دل کند گل در گریبان خار را
ای خوش آن چشمی که دارد ذوق زاری بیشتر
ناز را عاشق نوازی هاست در خورد نیاز
هرکه را عجز است بیش، امّیدواری بیشتر
نقش شیطان سیرتش را سر نمی آید فرود
می کشد عزّت طلب، هر چند خواری بیشتر
هرکجا پستی ست افزون کشتزار خاک را
می کند دهقان رحمت آبیاری بیشتر
دور خط مستی فزای حسن خوبان شد حزین
می شود در نوبهاران، میگساری بیشتر
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۵۵۱
ای عشق، خون دیده مرا در ایاغ ریز
در جیب جان سوخته، یک مشت داغ ریز
اززهد خشک مهر و وفاگل نمی کند
خونش به خاک شوره زمین فراغ ریز
از غیب بشکفان لب لعلی به طالعم
شوری درین بهار مرا در دماغ ریز
مشکین عذار من، به چمن طرّه برفشان
بویی ازین بنفشه و سنبل به باغ ریز
هرگز به کویت آبله پایان نمی رسند
خاری به راه پی سپران سراغ ریز
ای دل درین بهار، نثار ره جنون
اشکی به رنگ لاله به دامان راغ ریز
شوری فتاده است حزین از نوای تو
مشتی ازین نمک به گریبان داغ ریز
در جیب جان سوخته، یک مشت داغ ریز
اززهد خشک مهر و وفاگل نمی کند
خونش به خاک شوره زمین فراغ ریز
از غیب بشکفان لب لعلی به طالعم
شوری درین بهار مرا در دماغ ریز
مشکین عذار من، به چمن طرّه برفشان
بویی ازین بنفشه و سنبل به باغ ریز
هرگز به کویت آبله پایان نمی رسند
خاری به راه پی سپران سراغ ریز
ای دل درین بهار، نثار ره جنون
اشکی به رنگ لاله به دامان راغ ریز
شوری فتاده است حزین از نوای تو
مشتی ازین نمک به گریبان داغ ریز
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۵۶۴
دارم ز ریزش مژه، جیب و کنار خوش
باشد چمن به سایهٔ ابر بهار خوش
چون شیشهی شکسته، در افسرده انجمن
می آیدم ز گریهٔ بی اختیار خوش
هر جا معاشران تو باشند اهل دل
مستی خوش است و زهد خوش است و خمار خوش
از دیده ام قدم مکش ای نازنین نهال
سرو سهی بود به لب جویبار خوش
در گیر و دار ناخوش و خوش نیستم حزین
باشد دلم به خواستهٔ کردگار خوش
باشد چمن به سایهٔ ابر بهار خوش
چون شیشهی شکسته، در افسرده انجمن
می آیدم ز گریهٔ بی اختیار خوش
هر جا معاشران تو باشند اهل دل
مستی خوش است و زهد خوش است و خمار خوش
از دیده ام قدم مکش ای نازنین نهال
سرو سهی بود به لب جویبار خوش
در گیر و دار ناخوش و خوش نیستم حزین
باشد دلم به خواستهٔ کردگار خوش
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۵۶۸
باید از نالهءجانکاه عصا دارد پیش
بس که دشوار برآید، نفس از سینهٔ ریش
بلبل از آتش گل سوزد و پروانه ز شمع
همه سوزند ز بیگانه، من از آتش خویش
آنگه ارباب نظر، دیدهورت میدانند
که به عبرت نگری هر چه تو را آید پیش
آمد آن شوخ به سیر چمن و نرگس مست
جلوهٔ قامت او دید و سرافکند به پیش
فکر آخر شدن دور قدح کشت مرا
ورنه از گردش افلاک ندارم تشویش
راز پوشیدهٔ دلها همگی گردد فاش
کاو کاو مژه ات بس که نماید تفتیش
دل چه سان جمع کنم در غم دلدار حزین؟
من که در هر بن مو میخلد از هجرم نیش
بس که دشوار برآید، نفس از سینهٔ ریش
بلبل از آتش گل سوزد و پروانه ز شمع
همه سوزند ز بیگانه، من از آتش خویش
آنگه ارباب نظر، دیدهورت میدانند
که به عبرت نگری هر چه تو را آید پیش
آمد آن شوخ به سیر چمن و نرگس مست
جلوهٔ قامت او دید و سرافکند به پیش
فکر آخر شدن دور قدح کشت مرا
ورنه از گردش افلاک ندارم تشویش
راز پوشیدهٔ دلها همگی گردد فاش
کاو کاو مژه ات بس که نماید تفتیش
دل چه سان جمع کنم در غم دلدار حزین؟
من که در هر بن مو میخلد از هجرم نیش
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۵۷۶
یک دم به مزد دیده شب زنده دار خویش
می خواستم چو اشک تو را در کنار خویش
رنگین نگشت تیغ نگاهت زخون ما
آخر شکسته رنگی ما کرد کار خویش
چون در امید وعدهٔ وصلت سفید شد
کردم ز چشم خویش چو عبهر، بهار خویش
دارم امید منزلتی از دلت هنوز
بر سنگ می زنم چو گهر اعتبار خویش
هرگز کمی نمی کشم از دشمن غیور
بر دیده سپهر نشانم غبار خوبش
ما غسل توبه را به شط باده می کنیم
از بس که تشنه ایم به خون خمار خویش
ای مست ناز، طعن اسیری مزن به ما
از خویش غافلی که نگشتی شکار خویش
ما و بهار، عالم افسرده را حزین
داریم تازه، از نفس مشکبار خویش
می خواستم چو اشک تو را در کنار خویش
رنگین نگشت تیغ نگاهت زخون ما
آخر شکسته رنگی ما کرد کار خویش
چون در امید وعدهٔ وصلت سفید شد
کردم ز چشم خویش چو عبهر، بهار خویش
دارم امید منزلتی از دلت هنوز
بر سنگ می زنم چو گهر اعتبار خویش
هرگز کمی نمی کشم از دشمن غیور
بر دیده سپهر نشانم غبار خوبش
ما غسل توبه را به شط باده می کنیم
از بس که تشنه ایم به خون خمار خویش
ای مست ناز، طعن اسیری مزن به ما
از خویش غافلی که نگشتی شکار خویش
ما و بهار، عالم افسرده را حزین
داریم تازه، از نفس مشکبار خویش