عبارات مورد جستجو در ۶۰۰۶ گوهر پیدا شد:
صوفی محمد هروی : دیوان اطعمه
بخش ۱۳۷
صوفی محمد هروی : دیوان اطعمه
بخش ۱۵۲ - مثنوی اطعمه
بشنو اکنون سرگذشتی ای پسر
فی الحقیقه در مجاز و مختصر
یک شبی در مطبخی بودم قرین
با عزیزی چند از اهل یقین
بود دیگی پر برنج و شیر ضم
زیره و خرمای بسیاری به هم
آتش اندر شیب و در بالاش تف
منتظر بنشسته آن اهل شرف
تا چه می گوید در آن جوش و خروش
بر صدای او نهاده جمله گوش
جوش می زد دیگ اندر پیش و پس
بر گشادم گوش معنی آن نفس
نکته ای با من بگفت آن پخته کار
از زبان بی زبانی گوش دار
نغمه ای زان دیگ بشنیدم عیان
کرد با من قصه ای شرح و بیان
نغمه ای از دیگ این بود ای عزیز
فهم کن گر عقل داری و تمیز
از زبان حال با من دیگ گفت
در معنی بین که آن بیچاره سفت
گفت اگر شیر و برنج است و شکر
نعمت بسیار زیبا ای پسر
لیک اگر آتش بسوزد بر تنم
دوستان گردند حالی دشمنم
چون بسوزد شیرها گردد هبا
بس سیه رویی که پیش آید مرا
در زمان گردد مبدل آن لذیذ
پیش مردم خار گردد آن عزیز
بشنو اکنون از سر ذوق خطور
دیگ هست این جا جهان پر غرور
پس تن انسان به رنج است ای پسر
شیر همچون روح باشد در نگر
آن رطب با این بدن ایمان بود
زیره ها آن طاعت و احسان بود
دیگ، تن را هست سر پوش ای پسر
طاعت خود داشتن پنهان دگر
تف این دیگ آن نفسهای شماست
پختن این دیگ سودای شماست
آتش او شهوت نفس است هان
جهد آن کن تا نسوزی ای فلان
هیزمش وسواس شیطانی بود
دور باش از بد که شیطانی بود
در لباس«اطعمه» ای نیک نام
سر معنی بشنو از صوفی تمام
زان که هر چیزی که می بینی عیان
صورتش را معنیی باشد بدان
فی الحقیقه در مجاز و مختصر
یک شبی در مطبخی بودم قرین
با عزیزی چند از اهل یقین
بود دیگی پر برنج و شیر ضم
زیره و خرمای بسیاری به هم
آتش اندر شیب و در بالاش تف
منتظر بنشسته آن اهل شرف
تا چه می گوید در آن جوش و خروش
بر صدای او نهاده جمله گوش
جوش می زد دیگ اندر پیش و پس
بر گشادم گوش معنی آن نفس
نکته ای با من بگفت آن پخته کار
از زبان بی زبانی گوش دار
نغمه ای زان دیگ بشنیدم عیان
کرد با من قصه ای شرح و بیان
نغمه ای از دیگ این بود ای عزیز
فهم کن گر عقل داری و تمیز
از زبان حال با من دیگ گفت
در معنی بین که آن بیچاره سفت
گفت اگر شیر و برنج است و شکر
نعمت بسیار زیبا ای پسر
لیک اگر آتش بسوزد بر تنم
دوستان گردند حالی دشمنم
چون بسوزد شیرها گردد هبا
بس سیه رویی که پیش آید مرا
در زمان گردد مبدل آن لذیذ
پیش مردم خار گردد آن عزیز
بشنو اکنون از سر ذوق خطور
دیگ هست این جا جهان پر غرور
پس تن انسان به رنج است ای پسر
شیر همچون روح باشد در نگر
آن رطب با این بدن ایمان بود
زیره ها آن طاعت و احسان بود
دیگ، تن را هست سر پوش ای پسر
طاعت خود داشتن پنهان دگر
تف این دیگ آن نفسهای شماست
پختن این دیگ سودای شماست
آتش او شهوت نفس است هان
جهد آن کن تا نسوزی ای فلان
هیزمش وسواس شیطانی بود
دور باش از بد که شیطانی بود
در لباس«اطعمه» ای نیک نام
سر معنی بشنو از صوفی تمام
زان که هر چیزی که می بینی عیان
صورتش را معنیی باشد بدان
صوفی محمد هروی : ده نامه
بخش ۱۷ - آمدن خادمه از بر معشوق
خادمه از خدمت آن دلنواز
گشت سوی عاشق بیچاره باز
خنده زنان با دل بس شادمان
آمد و بنشست به پیش جوان
گفت بیا غم مخور ای مستمند
مرغ دلت یافت گشادی ز بند
من بکنم فکر تو، فرمود یار
صبر کن و ناله مکن زینهار
هست مرا ترس زبان رقیب
ورنه ز من یافته بودی نصیب
صوفی ازین صبر برآید مراد
کس چو تو بی صبر به عالم مباد
گشت سوی عاشق بیچاره باز
خنده زنان با دل بس شادمان
آمد و بنشست به پیش جوان
گفت بیا غم مخور ای مستمند
مرغ دلت یافت گشادی ز بند
من بکنم فکر تو، فرمود یار
صبر کن و ناله مکن زینهار
هست مرا ترس زبان رقیب
ورنه ز من یافته بودی نصیب
صوفی ازین صبر برآید مراد
کس چو تو بی صبر به عالم مباد
صوفی محمد هروی : ده نامه
بخش ۲۰ - آمدن خادمه از پیش معشوق
صوفی محمد هروی : ده نامه
بخش ۲۷ - خبر آوردن خادمه از بر معشوق
ترکی شیرازی : فصل اول - لطیفهنگاریها
شمارهٔ ۱۴ - ترک عشقبازی
زاهد! چرا همی شکنی ساغر مرا؟
ساغر مرا به کف نه و بشکن سر مرا
خونم چو آب ریز، ز خنجر به روی خاک
از شیشه ام مریز، می احمر مرا
من مرغ آبیم ز چه منعم کنی ز آب
وانگاه بشکنی ز چه بال و پر مرا؟
چندیست در وبال فتاده است اخترم
می،آورد برون ز وبال اختر مرا
پندم همی دهی که ز دلبر بگیر دل
این پند را به گوش بخوان دلبر مرا
من ترک عشق بازی و ساغر نمی کنم
سوزی هزاربار اگر پیکر مرا
من گر بدم به زعم تو یا خوب زاهدا!
ایزد نموده خلق چنین گوهر مرا
خواهی اگر حلال ببینی بیا ببین
جسم ضعیف خم شدهٔ لاغر مرا
طوفان نوح در نظرت جلوه گر شود
بینی اگر به خواب، دو چشم تر مرا
«ترکی» اگر به جانب میخانه بگذری
همراه خود ببر ز کرم دفتر مرا
ساغر مرا به کف نه و بشکن سر مرا
خونم چو آب ریز، ز خنجر به روی خاک
از شیشه ام مریز، می احمر مرا
من مرغ آبیم ز چه منعم کنی ز آب
وانگاه بشکنی ز چه بال و پر مرا؟
چندیست در وبال فتاده است اخترم
می،آورد برون ز وبال اختر مرا
پندم همی دهی که ز دلبر بگیر دل
این پند را به گوش بخوان دلبر مرا
من ترک عشق بازی و ساغر نمی کنم
سوزی هزاربار اگر پیکر مرا
من گر بدم به زعم تو یا خوب زاهدا!
ایزد نموده خلق چنین گوهر مرا
خواهی اگر حلال ببینی بیا ببین
جسم ضعیف خم شدهٔ لاغر مرا
طوفان نوح در نظرت جلوه گر شود
بینی اگر به خواب، دو چشم تر مرا
«ترکی» اگر به جانب میخانه بگذری
همراه خود ببر ز کرم دفتر مرا
ترکی شیرازی : فصل اول - لطیفهنگاریها
شمارهٔ ۵۷ - نشان عاشقی
هوای عشق خوبانم برون از سر نخواهد شد
مرا قسمت همین است و، جز این دیگر نخواهد شد
به دوران، خلق را گر مال و دولت می شود قسمت
مرا قسمت به غیر از شیشه و ساغر نخواهد شد
جهان و هر چه در وی است سرتا سرعرض باشد
به غیر از می، که چیزی به از این جوهر نخواهد شد
نشان عاشقی باشد تن کائیده و لاغر
تن معشوق هرگز در جهان، لاغر نخواهد شد
زشرب باده زاهد می دهد پیوسته ام توبه
به عالم بی مروت تر، از این کافر نخواهد شد
مرا روز ازل، گردیده قسمت خوردن باده
از این قسمت فراقم تا صف محشر نخواهد شد
نخواهی دید «ترکی» را از این پس جز به میخانه
که جایی در جهان، او را از این بهتر نخواهد شد
مرا قسمت همین است و، جز این دیگر نخواهد شد
به دوران، خلق را گر مال و دولت می شود قسمت
مرا قسمت به غیر از شیشه و ساغر نخواهد شد
جهان و هر چه در وی است سرتا سرعرض باشد
به غیر از می، که چیزی به از این جوهر نخواهد شد
نشان عاشقی باشد تن کائیده و لاغر
تن معشوق هرگز در جهان، لاغر نخواهد شد
زشرب باده زاهد می دهد پیوسته ام توبه
به عالم بی مروت تر، از این کافر نخواهد شد
مرا روز ازل، گردیده قسمت خوردن باده
از این قسمت فراقم تا صف محشر نخواهد شد
نخواهی دید «ترکی» را از این پس جز به میخانه
که جایی در جهان، او را از این بهتر نخواهد شد
ترکی شیرازی : فصل اول - لطیفهنگاریها
شمارهٔ ۶۹ - پند حکیمانه
ساقی قدمی نه سوی میخانه تو امروز
آور ز کرم شیشه و پیمانه تو امروز
با من منشین، همچو حریفان به حریفی
همکاسهٔ من باش حریفانه تو امروز
می زیب ده مجلس شاهان جهان است
از کف مده این دولت شاهانه تو امروز
مستم کن از آن باده مردافکن و، از من
و آنگه بشنو نعرهٔ مستانه تو امروز
زان راح حکیمانه، مرا ریز به ساغر
بشنو ز من این پند حکیمانه تو امروز
گر با منت امروز بود کار به پیمان
پیمان مشکن، از دو سه پیمانه تو امروز
می بیخودی و، مستی و، دیوانگی آرد
هان! تا نشوی بیخود و، دیوانه تو امروز
گر مست شدی از می در حالت مستی
مگذار برون پای، از این خانه تو امروز
«ترکی» اگر امروز در این شهر غریب است
با وی قدحی نوش، غریبانه تو امروز
آور ز کرم شیشه و پیمانه تو امروز
با من منشین، همچو حریفان به حریفی
همکاسهٔ من باش حریفانه تو امروز
می زیب ده مجلس شاهان جهان است
از کف مده این دولت شاهانه تو امروز
مستم کن از آن باده مردافکن و، از من
و آنگه بشنو نعرهٔ مستانه تو امروز
زان راح حکیمانه، مرا ریز به ساغر
بشنو ز من این پند حکیمانه تو امروز
گر با منت امروز بود کار به پیمان
پیمان مشکن، از دو سه پیمانه تو امروز
می بیخودی و، مستی و، دیوانگی آرد
هان! تا نشوی بیخود و، دیوانه تو امروز
گر مست شدی از می در حالت مستی
مگذار برون پای، از این خانه تو امروز
«ترکی» اگر امروز در این شهر غریب است
با وی قدحی نوش، غریبانه تو امروز
ترکی شیرازی : فصل اول - لطیفهنگاریها
شمارهٔ ۷۶ - رخصت جلوس
ساقی بده پیماله ای از آن می مجوس
زان پیشتر که طی شودم عمر،بر فسوس
زان سرخ باده ای که زتاثیر رنگ او
گردد عقیق، گر بچکانی به سندروس
می ده که هر چه می نگرم غیر جام می
دنیا و هر چه هست نیرزد به یک فلوس
نازم به پیر میکده کانجا به پای خم
جز باده خوار را ندهد رخصت جلوس
دستم نمی رسد که زبام سرای تو
آیم شبی به نزد تو از بهر پای بوس
بر عارضت خمیده سر زلف، گوییا
سلطان زنگ، خم شده در پیش شاه روس
هرگه کنم نظاره به مژگان سر کجت
یاد آید ز خنجر پهلو شکاف طوس
«ترکی» نه آن کسی است که پنهان خورد شراب
ساقی بده شراب، که نوشم علی الروس
زان پیشتر که طی شودم عمر،بر فسوس
زان سرخ باده ای که زتاثیر رنگ او
گردد عقیق، گر بچکانی به سندروس
می ده که هر چه می نگرم غیر جام می
دنیا و هر چه هست نیرزد به یک فلوس
نازم به پیر میکده کانجا به پای خم
جز باده خوار را ندهد رخصت جلوس
دستم نمی رسد که زبام سرای تو
آیم شبی به نزد تو از بهر پای بوس
بر عارضت خمیده سر زلف، گوییا
سلطان زنگ، خم شده در پیش شاه روس
هرگه کنم نظاره به مژگان سر کجت
یاد آید ز خنجر پهلو شکاف طوس
«ترکی» نه آن کسی است که پنهان خورد شراب
ساقی بده شراب، که نوشم علی الروس
ترکی شیرازی : فصل اول - لطیفهنگاریها
شمارهٔ ۹۱ - کشتی امید
بیا ای ساقی شیرین شمایل!
به جامی می، غمم بزدای از دل
بده جامی از آن راح رحیقم
که از خاطر کند اندوه زایل
مرا باشد تنی لاغرتر از مو
چه سازد باغمی چون کوه بازل
ز بس بار غمم بر دل نشسته
بجنبد ناقه ام در زیر محمل
غم یارم چنان از پا فکنده است
که نتوانم برون آمد ز منزل
به صد حسرت سفر کرد از برم یار
تحمل از فراقش هست مشکل
به امیدی که آید از سفر باز
دو گوشم هست بر صوت جلاجل
دریغا کشتی امید «ترکی»
به گرداب غمش بنشست در گل
به جامی می، غمم بزدای از دل
بده جامی از آن راح رحیقم
که از خاطر کند اندوه زایل
مرا باشد تنی لاغرتر از مو
چه سازد باغمی چون کوه بازل
ز بس بار غمم بر دل نشسته
بجنبد ناقه ام در زیر محمل
غم یارم چنان از پا فکنده است
که نتوانم برون آمد ز منزل
به صد حسرت سفر کرد از برم یار
تحمل از فراقش هست مشکل
به امیدی که آید از سفر باز
دو گوشم هست بر صوت جلاجل
دریغا کشتی امید «ترکی»
به گرداب غمش بنشست در گل
ترکی شیرازی : فصل اول - لطیفهنگاریها
شمارهٔ ۹۵ - اشتیاق رخ دوست
اگر چه در نظر خلق خاکسارانیم
گدای درگه عشقیم و، تاج دارانیم
الا که می برد از ما به محتسب خبری
که ما به گوشهٔ میخانه، می گسارانیم
گدای گوشه نشینیم و، رنده باده گسار
غلام همت رندان باده خوارانیم
فدائیان سرکوی مه جبینانیم
اسیرطرهٔ گیسوی گلعذارانیم
بیاد نرگس چشم نگارسرو قدی
چو لاله بر جگر از عشق، داغدارانیم
در این چمن که هزاران هزار نغمه سراست
گر التفات کنی ما خود آن هزارانیم
به راه عشق اگر چه پیاده ایم ولیک
ز اشتیاق رخ دوست، شهسوارانیم
اگر چه بر سر راهند قاطعان طریق
به بین چسان به ره عشق، ره سپارانیم
به خاک مزرعهٔ عشق «ترکیا» بذری
فشانده ایم و کنون، مستحق بارانیم
گدای درگه عشقیم و، تاج دارانیم
الا که می برد از ما به محتسب خبری
که ما به گوشهٔ میخانه، می گسارانیم
گدای گوشه نشینیم و، رنده باده گسار
غلام همت رندان باده خوارانیم
فدائیان سرکوی مه جبینانیم
اسیرطرهٔ گیسوی گلعذارانیم
بیاد نرگس چشم نگارسرو قدی
چو لاله بر جگر از عشق، داغدارانیم
در این چمن که هزاران هزار نغمه سراست
گر التفات کنی ما خود آن هزارانیم
به راه عشق اگر چه پیاده ایم ولیک
ز اشتیاق رخ دوست، شهسوارانیم
اگر چه بر سر راهند قاطعان طریق
به بین چسان به ره عشق، ره سپارانیم
به خاک مزرعهٔ عشق «ترکیا» بذری
فشانده ایم و کنون، مستحق بارانیم
ترکی شیرازی : فصل اول - لطیفهنگاریها
شمارهٔ ۹۹ - سوز تب عشق
ساقی بده امروز یکی جام شرابم
از جام شرابی بکن امروز خرابم
از آن می ناب که تو را هست به کوزه
من تشنهٔ یک جرعه ای از آن می نابم
از یاد نخواهد شدنم آخر پیری
آن باده که دادی تو در ایام شبابم
نازت بکشم بهر یکی جام شرابی
صد بار اگر ناز نمایی و عتابم
از غصه شب و روز به چشمم نرود خواب
لطفی کن و جامی ده از آن داروی خوابم
گویند کسان لازم می، چنگ و رباب است
گر می، تو دهی گو نبود چنگ و ربابم
از سوز تب عشق و، ز سیلاب سرشکم
هم سوخته از آتش و، هم غرقه در آبم
تا چند عقابم کنی از جرعه ای از می
می در قدحم ریز و، مترسان ز عقابم
شک نیست که غفار ذنوب است خداوند
«ترکی» تو مترسان عبث از روز حسابم
من دانم و آن کس که مرا خلق نموده است
یا عفو کند یا که کند زجر و عذابم
از جام شرابی بکن امروز خرابم
از آن می ناب که تو را هست به کوزه
من تشنهٔ یک جرعه ای از آن می نابم
از یاد نخواهد شدنم آخر پیری
آن باده که دادی تو در ایام شبابم
نازت بکشم بهر یکی جام شرابی
صد بار اگر ناز نمایی و عتابم
از غصه شب و روز به چشمم نرود خواب
لطفی کن و جامی ده از آن داروی خوابم
گویند کسان لازم می، چنگ و رباب است
گر می، تو دهی گو نبود چنگ و ربابم
از سوز تب عشق و، ز سیلاب سرشکم
هم سوخته از آتش و، هم غرقه در آبم
تا چند عقابم کنی از جرعه ای از می
می در قدحم ریز و، مترسان ز عقابم
شک نیست که غفار ذنوب است خداوند
«ترکی» تو مترسان عبث از روز حسابم
من دانم و آن کس که مرا خلق نموده است
یا عفو کند یا که کند زجر و عذابم
ترکی شیرازی : فصل اول - لطیفهنگاریها
شمارهٔ ۱۰۰ - عشق و عاشقی
ز عشق و، عشقبازی پیشهای خوشتر نمیبینم
به عالم هرچه میبینم از این بهتر نمیبینم
ز عشق و عاشقی پیوسته زاهد میکند منعم
میان صدهزاران خر، از این خرتر نمیبینم
مریض عشقم و هرروز افزون میشود دردم
دوایش غیر عناب لب دلبر نمیبینم
گرفتارم به مالیخولیای عشق مهرویان
علاج این مرض را جز می احمر نمیبینم
شبیخون لشکر غم بر سرم آورده از هرسو
جلوگیری به جز می پیش این لشکر نمیبینم
نیم احول که تا یک را دو بینم من گه دیدن
به جز یک دوست در عالم، کس دیگر نمیبینم
در میخانه باز است ای حریفان قدحپیما!
دری از بهر آسایش به جز این در نمیبینم
به غیر از بادهخوارانی که دایم تردماغ استند
به دیگر مردمان هرگز دماغی تر نمیبینم
دل از بیهمدمی در سینهام یاران، به تنگ آمد
به دوران همدمی جز شیشه و ساغر نمیبینم
به شبهای زمستان از برای رفع تنهایی
رفیقی باوفاتر از می خلر نمیبینم
کسی را نیست گر زر «ترکیا» کارش بود مشکل
من بیچاره زر جز در کف زرگر نمیبینم
به ملک هند دیدم دین هفتاد و دو ملت را
ولیکن بهتری از دین پیغمبر نمیبینم
به هند افتادهام بیمونس و بییار و بیناصر
ولیکن ناصری جز حیدر صفدر نمیبینم
به عالم هرچه میبینم از این بهتر نمیبینم
ز عشق و عاشقی پیوسته زاهد میکند منعم
میان صدهزاران خر، از این خرتر نمیبینم
مریض عشقم و هرروز افزون میشود دردم
دوایش غیر عناب لب دلبر نمیبینم
گرفتارم به مالیخولیای عشق مهرویان
علاج این مرض را جز می احمر نمیبینم
شبیخون لشکر غم بر سرم آورده از هرسو
جلوگیری به جز می پیش این لشکر نمیبینم
نیم احول که تا یک را دو بینم من گه دیدن
به جز یک دوست در عالم، کس دیگر نمیبینم
در میخانه باز است ای حریفان قدحپیما!
دری از بهر آسایش به جز این در نمیبینم
به غیر از بادهخوارانی که دایم تردماغ استند
به دیگر مردمان هرگز دماغی تر نمیبینم
دل از بیهمدمی در سینهام یاران، به تنگ آمد
به دوران همدمی جز شیشه و ساغر نمیبینم
به شبهای زمستان از برای رفع تنهایی
رفیقی باوفاتر از می خلر نمیبینم
کسی را نیست گر زر «ترکیا» کارش بود مشکل
من بیچاره زر جز در کف زرگر نمیبینم
به ملک هند دیدم دین هفتاد و دو ملت را
ولیکن بهتری از دین پیغمبر نمیبینم
به هند افتادهام بیمونس و بییار و بیناصر
ولیکن ناصری جز حیدر صفدر نمیبینم
ترکی شیرازی : فصل اول - لطیفهنگاریها
شمارهٔ ۱۱۷ - سوختن در عشق
بیا ساقی خرابم کن، خراب از یک دو پیمانه
که از مستی نیآبم هر چه جویم راه کاشانه
به میخانه ز می شویید و بسپارید در خاکم
اگر مردم من ای میخواره گان! در کنج میخانه
غریبانه به کویت کرده ام در گوشهٔ منزل
همی ترسم بمیرم بر سر کویت غریبانه
مرا گر می کشی باری بکش با تیغ ابرویت
که بر دست تو شاید کشته گردم من شهیدانه
مرا از سوختن در عاشقی پروا نمی باشد
به پیش شمع رویت جهان فدا سازم چو پروانه
نه تنها عاقلان دیوانه اند، از سحر چشمانت
که سحر چشم تو دل می برد از دست دیوانه
به گیسوی تو دل بستم، بریدم دل ز عمر خود
به عشق ات آشنا گشتم شدم از عقل بیگانه
نترسیدم ز نیش جان گزای عقرب زلفت
شبی بر عقرب زلفت زدم دستی سفیهانه
اگر بر کعبه روی تو چشم بت پرست افتد
برای بت پرستیدن، نخواهد شد به بتخانه
اگر رندانه بنشانم به چشم خود تو را روزی
تو هم آیی برای دیدنم در خانه رندانه
به جامی باده مستم می کن و وانگه ز من بشنو
ز«ترکی» این غزل را ساقیا! مستانه مستانه
که از مستی نیآبم هر چه جویم راه کاشانه
به میخانه ز می شویید و بسپارید در خاکم
اگر مردم من ای میخواره گان! در کنج میخانه
غریبانه به کویت کرده ام در گوشهٔ منزل
همی ترسم بمیرم بر سر کویت غریبانه
مرا گر می کشی باری بکش با تیغ ابرویت
که بر دست تو شاید کشته گردم من شهیدانه
مرا از سوختن در عاشقی پروا نمی باشد
به پیش شمع رویت جهان فدا سازم چو پروانه
نه تنها عاقلان دیوانه اند، از سحر چشمانت
که سحر چشم تو دل می برد از دست دیوانه
به گیسوی تو دل بستم، بریدم دل ز عمر خود
به عشق ات آشنا گشتم شدم از عقل بیگانه
نترسیدم ز نیش جان گزای عقرب زلفت
شبی بر عقرب زلفت زدم دستی سفیهانه
اگر بر کعبه روی تو چشم بت پرست افتد
برای بت پرستیدن، نخواهد شد به بتخانه
اگر رندانه بنشانم به چشم خود تو را روزی
تو هم آیی برای دیدنم در خانه رندانه
به جامی باده مستم می کن و وانگه ز من بشنو
ز«ترکی» این غزل را ساقیا! مستانه مستانه
ترکی شیرازی : فصل سوم - سوگواریها
شمارهٔ ۹۶ - تاب آفتاب
گفت سکینه غمم حساب ندارد
چشم من امشب،خیال خواب ندارد
درد یتیمی ز کف ربوده توانم
وای برآن کودکی که باب ندارد
اصغرم ای عمه جان! چو سایر شبها
چون شده امشب که اضطراب ندارد
با پدرم گو بیا به سایهٔ خیمه
پیکر تو تاب آفتاب ندارد
عمه بر این قوم دون، بگو که سکینه
بازوی او طاقت طناب ندارد
خصم ستمگر زند مرا ره کین
رحم به دل، خوفی از عقاب ندارد
دشت ز نامحرمان پر است و ندانم
عمه چرا؟ مادرم نقاب ندارد
شیر به پستان، ز قحط آب، در این دشت
مادر غمدیده ام رباب ندارد
نظم تو «ترکی» ز چشم اهل مصییبت
خون به چکاند اگر که آب ندارد
چشم من امشب،خیال خواب ندارد
درد یتیمی ز کف ربوده توانم
وای برآن کودکی که باب ندارد
اصغرم ای عمه جان! چو سایر شبها
چون شده امشب که اضطراب ندارد
با پدرم گو بیا به سایهٔ خیمه
پیکر تو تاب آفتاب ندارد
عمه بر این قوم دون، بگو که سکینه
بازوی او طاقت طناب ندارد
خصم ستمگر زند مرا ره کین
رحم به دل، خوفی از عقاب ندارد
دشت ز نامحرمان پر است و ندانم
عمه چرا؟ مادرم نقاب ندارد
شیر به پستان، ز قحط آب، در این دشت
مادر غمدیده ام رباب ندارد
نظم تو «ترکی» ز چشم اهل مصییبت
خون به چکاند اگر که آب ندارد
ترکی شیرازی : فصل پنجم - قطعهها و تکبیتیها
شمارهٔ ۲ - رحمت پروردگار
ساقی بیار باده که چون نیک بنگری
دنیا و هر چه هست در او اعتبار نیست
ما مست جام بادهٔ عشق و محبتیم
ما را شراب و کوثر و جنت به کار نیست
بر در گه خدای جهان آفرین کسی
چون من گناه کار، در این روزگار نیست
شادم از آن که با همه سنگینی گناه
مایوسیم ز رحمت پروردگار نیست
روز شمار، کار چو با مرتضی علی است
در دل مرا هراس ز روزشمار نیست
دنیا و هر چه هست در او اعتبار نیست
ما مست جام بادهٔ عشق و محبتیم
ما را شراب و کوثر و جنت به کار نیست
بر در گه خدای جهان آفرین کسی
چون من گناه کار، در این روزگار نیست
شادم از آن که با همه سنگینی گناه
مایوسیم ز رحمت پروردگار نیست
روز شمار، کار چو با مرتضی علی است
در دل مرا هراس ز روزشمار نیست
ترکی شیرازی : فصل پنجم - قطعهها و تکبیتیها
شمارهٔ ۱۶ - بخت خفته
چها که می کشم از دست بخت خفتهٔ خویش
که هر چه می کنم از خواب بر نمی خیزد
به آتش افکنمش ور به آبش اندازم
ورش بباد دهم خاک بر سرم بیزد
چه طالعی ست که دیرینه دوستان مرا
به دشمنی من از هر طرف برانگیزد
به هر رفیق، که از مهر می شوم نزدیک
ز من چو آهوی صیاد دیده بگریزد
اگر میانجی روزی شوم میان دو خصم
یکی نهد دگری را و در من آویزد
اگر ز صنعت خود پیش کس کنم سخنی
ترش نشیند و با من به خشم بستیزد
کتاب شعر مرا کس به نیم جو نخرد
به جای شعر، گر از خامه ام گهر ریزد
به حیرتم از این بخت واژگون که چرا؟
مرا سرشک، به خون جگر بیآمیزد
مگر که حضرت روح القدس کند مددی
که بخت خفتهٔ ترکی ز خواب برخیزد
که هر چه می کنم از خواب بر نمی خیزد
به آتش افکنمش ور به آبش اندازم
ورش بباد دهم خاک بر سرم بیزد
چه طالعی ست که دیرینه دوستان مرا
به دشمنی من از هر طرف برانگیزد
به هر رفیق، که از مهر می شوم نزدیک
ز من چو آهوی صیاد دیده بگریزد
اگر میانجی روزی شوم میان دو خصم
یکی نهد دگری را و در من آویزد
اگر ز صنعت خود پیش کس کنم سخنی
ترش نشیند و با من به خشم بستیزد
کتاب شعر مرا کس به نیم جو نخرد
به جای شعر، گر از خامه ام گهر ریزد
به حیرتم از این بخت واژگون که چرا؟
مرا سرشک، به خون جگر بیآمیزد
مگر که حضرت روح القدس کند مددی
که بخت خفتهٔ ترکی ز خواب برخیزد
ترکی شیرازی : فصل پنجم - قطعهها و تکبیتیها
شمارهٔ ۲۲ - رحمت حق
وقت آن شد که بلرزیم چو بید از سرما
ساقیا! می به قدح کن، که زمستان آمد
رعد در ناله شد و قطره فشان گشت سحاب
رحمت حق، ببر باده پرستان آمد
گشت مغلوب زمستان، سپه فصل بهار
لشگر برو، به یغمای گلستان آمد
موسم رفتن و صحرا و گلستان بگذشت
وقت می خوردن در کنج شبستان آمد
بره شیر به کار آید و مینای شراب
در چنین فصل، که این مژده به مستان آمد
ساقیا! می به قدح کن، که زمستان آمد
رعد در ناله شد و قطره فشان گشت سحاب
رحمت حق، ببر باده پرستان آمد
گشت مغلوب زمستان، سپه فصل بهار
لشگر برو، به یغمای گلستان آمد
موسم رفتن و صحرا و گلستان بگذشت
وقت می خوردن در کنج شبستان آمد
بره شیر به کار آید و مینای شراب
در چنین فصل، که این مژده به مستان آمد
ترکی شیرازی : فصل پنجم - قطعهها و تکبیتیها
شمارهٔ ۲۷ - تیغ تیز
ترکی شیرازی : فصل پنجم - قطعهها و تکبیتیها
شمارهٔ ۴۳ - ماه صیام