عبارات مورد جستجو در ۹۷۰۶ گوهر پیدا شد:
وحشی بافقی : غزلیات
غزل ۲۱۸
چرا ستمگر من با کسی جفا نکند
جفای او همه کس میکشد چرا نکند
فغان ز سنگدل من که خون صد مظلوم
به ظلم ریزد و اندیشه از خدا نکند
چه غصهها که نخوردم ز آشنایی تو
خدا ترا به کسی یارب آشنا نکند
کدام سنگدل از درد من خبر دارد
که با وجود دل سخت گریهها نکند
کشیده جام و سر بیگنه کشی دارد
عجب که بر نکشد تیغ و قصد ما نکند
به جای خویش نیامد مرا چو وحشی دل
اگر ز تیر تو پیکان به سینه جا نکند
جفای او همه کس میکشد چرا نکند
فغان ز سنگدل من که خون صد مظلوم
به ظلم ریزد و اندیشه از خدا نکند
چه غصهها که نخوردم ز آشنایی تو
خدا ترا به کسی یارب آشنا نکند
کدام سنگدل از درد من خبر دارد
که با وجود دل سخت گریهها نکند
کشیده جام و سر بیگنه کشی دارد
عجب که بر نکشد تیغ و قصد ما نکند
به جای خویش نیامد مرا چو وحشی دل
اگر ز تیر تو پیکان به سینه جا نکند
وحشی بافقی : غزلیات
غزل ۲۲۳
دل و طبع خویش را گو که شوند نرم خوتر
که دلم بهانه جو شد من از و بهانه جوتر
گله گر کنم ز خویت به جز اینقدر نباشد
که شوند اگر تو خواهی قدری ازین نکوتر
همه رنگ حیله بینم پس پردهٔ فریبت
برو ای دو رو که هستی ز گل دور و دوروتر
تو نه مرغ این شکاری پی صید دیگری رو
که عقاب دیگر آمد به شکار این کبوتر
نه خوش آمده است وحشی تو غریب خوش ادایی
همه طرز تازه گویی، ز تو کیست تازه گوتر
که دلم بهانه جو شد من از و بهانه جوتر
گله گر کنم ز خویت به جز اینقدر نباشد
که شوند اگر تو خواهی قدری ازین نکوتر
همه رنگ حیله بینم پس پردهٔ فریبت
برو ای دو رو که هستی ز گل دور و دوروتر
تو نه مرغ این شکاری پی صید دیگری رو
که عقاب دیگر آمد به شکار این کبوتر
نه خوش آمده است وحشی تو غریب خوش ادایی
همه طرز تازه گویی، ز تو کیست تازه گوتر
وحشی بافقی : غزلیات
غزل ۲۲۴
آخر ای مغرور گاهی زیر پای خود نگر
زیر پای خود سر عجز گدای خود نگر
این چه استغنا و ناز است ، این چه کبر و سرکشیست
حسبهلله به سوی مبتلای خود نگر
چون خرامی غمزه را بنشان بر آن دنبال چشم
نیمکشت ناز خلقی بر قفای خود نگر
این مبین جانا که آسان پنجه صبرم شکست
زور بازوی غم مرد آزمای خود نگر
باورت گر نیست از وحشی که میسوزد ز تو
چاک در جانش فکن داغ وفای خود نگر
زیر پای خود سر عجز گدای خود نگر
این چه استغنا و ناز است ، این چه کبر و سرکشیست
حسبهلله به سوی مبتلای خود نگر
چون خرامی غمزه را بنشان بر آن دنبال چشم
نیمکشت ناز خلقی بر قفای خود نگر
این مبین جانا که آسان پنجه صبرم شکست
زور بازوی غم مرد آزمای خود نگر
باورت گر نیست از وحشی که میسوزد ز تو
چاک در جانش فکن داغ وفای خود نگر
وحشی بافقی : غزلیات
غزل ۲۴۴
بند دیگر دارم از عشقت به هر پیوند خویش
جذبهای خواهم که از هم بگسلانم بند خویش
عشق خونخوار است با بیگانه و خویشش چه کار
خورد کم خونی مگر یعقوب از فرزند خویش
ایستادن نیست بر یک مطلبم در هیچ حال
بر نمیآیم به میل طبع ناخرسند خویش
اینچنین مستغنی از حال تهی دستان مباش
آخر ای منعم نگاهی کن به حاجتمند خویش
وحشی آمد از خمار زهد خشکم جان به لب
کو صلای جرعهای تا بشکنم سوگند خویش
جذبهای خواهم که از هم بگسلانم بند خویش
عشق خونخوار است با بیگانه و خویشش چه کار
خورد کم خونی مگر یعقوب از فرزند خویش
ایستادن نیست بر یک مطلبم در هیچ حال
بر نمیآیم به میل طبع ناخرسند خویش
اینچنین مستغنی از حال تهی دستان مباش
آخر ای منعم نگاهی کن به حاجتمند خویش
وحشی آمد از خمار زهد خشکم جان به لب
کو صلای جرعهای تا بشکنم سوگند خویش
وحشی بافقی : غزلیات
غزل ۲۴۸
الاهی از میان ناپسندان بر کران دارش
ز دام حیلهٔ مردم فریبان در امان دارش
صدای شهپر شاهینی از هر گوشه میآید
تذرو غافلی دارم مقیم آشیان دارش
خدایا با منش خوش سر گران داری و خرسندم
نه تنها با من و بس ، با همه کس سرگران دارش
پدید آرد هوس از عشق با مردم جفا کاری
نمیخواهم بر این باشد ، خداوندا برآن دارش
تغافل کیش و کین اندیش و دوری جوی و وحشی خوی
عجب وضعیست خوش یارب همیشه آنچنان دارش
زمان اول حسن است و هستش فتنهها درپی
الاهی در امان از فتنهٔ آخر زمان دارش
خدایا فرصت یک حرف پند آمیز میخواهم
نمیگویم که با وحشی همیشه همزبان دارش
ز دام حیلهٔ مردم فریبان در امان دارش
صدای شهپر شاهینی از هر گوشه میآید
تذرو غافلی دارم مقیم آشیان دارش
خدایا با منش خوش سر گران داری و خرسندم
نه تنها با من و بس ، با همه کس سرگران دارش
پدید آرد هوس از عشق با مردم جفا کاری
نمیخواهم بر این باشد ، خداوندا برآن دارش
تغافل کیش و کین اندیش و دوری جوی و وحشی خوی
عجب وضعیست خوش یارب همیشه آنچنان دارش
زمان اول حسن است و هستش فتنهها درپی
الاهی در امان از فتنهٔ آخر زمان دارش
خدایا فرصت یک حرف پند آمیز میخواهم
نمیگویم که با وحشی همیشه همزبان دارش
وحشی بافقی : غزلیات
غزل ۲۶۳
کی تبسم دور از آن شیرین تکلم میکنم
زهرخند است این که پنداری تبسم میکنم
در میان اشک شادی گم شدم روز وصال
اینچنین روزی که دیدم خویش را گم میکنم
با من آواره مردم تا به کشتن همرهند
من نمیدانم چه بیراهی به مردم میکنم
چهره پرخاکستر از گلخن برون خواهم دوید
هر چه خواهد کوهکن تا من تظلم میکنم
تکیه بر محراب دارد عابد و زاهد به زهد
وحشی دردی کشم من تکیه بر خم میکنم
زهرخند است این که پنداری تبسم میکنم
در میان اشک شادی گم شدم روز وصال
اینچنین روزی که دیدم خویش را گم میکنم
با من آواره مردم تا به کشتن همرهند
من نمیدانم چه بیراهی به مردم میکنم
چهره پرخاکستر از گلخن برون خواهم دوید
هر چه خواهد کوهکن تا من تظلم میکنم
تکیه بر محراب دارد عابد و زاهد به زهد
وحشی دردی کشم من تکیه بر خم میکنم
وحشی بافقی : غزلیات
غزل ۳۱۰
وحشی بافقی : غزلیات
غزل ۳۱۶
ما اجنبی ز قاعدهٔ کار عالمیم
بیهوده گرد کوچه و بازار عالمیم
دیوانه طینتیم زر و سنگ ما یکیست
اینیم اگر عزیز و گر خوار عالمیم
با مرکز و محیط نداریم هیچ کار
هست اینقدر که در خم پرگار عالمیم
ما مردمان خانه بدوشیم و خش نشین
نی زان گروه خانه نگهدار عالمیم
حک کردنی چو نقطهٔ سهویم بر ورق
ما خال عیب صفحه رخسار عالمیم
با سینه برهنه به شیران نهیم رو
انصاف نیست ورنه جگردار عالمیم
وحشی رسوم راحت و آزار با هم است
زین عادت بد است که آزار عالمیم
بیهوده گرد کوچه و بازار عالمیم
دیوانه طینتیم زر و سنگ ما یکیست
اینیم اگر عزیز و گر خوار عالمیم
با مرکز و محیط نداریم هیچ کار
هست اینقدر که در خم پرگار عالمیم
ما مردمان خانه بدوشیم و خش نشین
نی زان گروه خانه نگهدار عالمیم
حک کردنی چو نقطهٔ سهویم بر ورق
ما خال عیب صفحه رخسار عالمیم
با سینه برهنه به شیران نهیم رو
انصاف نیست ورنه جگردار عالمیم
وحشی رسوم راحت و آزار با هم است
زین عادت بد است که آزار عالمیم
وحشی بافقی : غزلیات
غزل ۳۶۰
با مدعی به صلح بدل گشت جنگ تو
ما را نوید باد ز زخم خدنگ تو
نقش فریب غیر پذیرفت همچو موم
چون نرم گشت آه دل همچو سنگ تو
با ما سبک عنان و به غیری گران رکاب
رشک آور است سخت شتاب و درنگ تو
قانون خود به چنگ مخالف کنم به ساز
چون نیست احتمال رهایی ز چنگ تو
ای تازه گل نه گرم جهان دیدهای نه سرد
نوعی نما که کم نشود آب و رنگ تو
بد نام عالمیم ز ما احتراز کن
برماست حفظ جانب ناموس و ننگ تو
وحشی نشین به خلوت خفاش کافتات
ناید به کنج کلبهٔ تاریک و تنگ تو
ما را نوید باد ز زخم خدنگ تو
نقش فریب غیر پذیرفت همچو موم
چون نرم گشت آه دل همچو سنگ تو
با ما سبک عنان و به غیری گران رکاب
رشک آور است سخت شتاب و درنگ تو
قانون خود به چنگ مخالف کنم به ساز
چون نیست احتمال رهایی ز چنگ تو
ای تازه گل نه گرم جهان دیدهای نه سرد
نوعی نما که کم نشود آب و رنگ تو
بد نام عالمیم ز ما احتراز کن
برماست حفظ جانب ناموس و ننگ تو
وحشی نشین به خلوت خفاش کافتات
ناید به کنج کلبهٔ تاریک و تنگ تو
وحشی بافقی : غزلیات
غزل ۳۶۵
صاف طرب آماده کن ترتیب عشرتخانه ده
بنشین و بنشان غیر را ، پیمانه خور ، پیمانه ده
نقل وفا در بزم نه تا رام گردد مدعی
مرغی که نبود در قفس او را فریب دانه ده
تا گرم گردد هر زمان هنگامهای در کوی تو
طفلان بازی دوست را زنجیر این دیوانه ده
با لاابالی مشربان خوشبر سر میدان درآ
دستار را آشفته کن تابی بر آن رندانه ده
گر پیش او گشتی خجل سهل است این خفت بکش
وحشی شکایت تا به کی تخفیف این افسانه ده
بنشین و بنشان غیر را ، پیمانه خور ، پیمانه ده
نقل وفا در بزم نه تا رام گردد مدعی
مرغی که نبود در قفس او را فریب دانه ده
تا گرم گردد هر زمان هنگامهای در کوی تو
طفلان بازی دوست را زنجیر این دیوانه ده
با لاابالی مشربان خوشبر سر میدان درآ
دستار را آشفته کن تابی بر آن رندانه ده
گر پیش او گشتی خجل سهل است این خفت بکش
وحشی شکایت تا به کی تخفیف این افسانه ده
وحشی بافقی : غزلیات
غزل ۳۶۶
لالهاش از سیلیت نیلوفری شد آه آه
ای معلم شرم از آن رویت نشد رویت سیاه
ای معلم ، ای خدا ناترس، ای بیدادگر
من گرفتم دارد او همسنگ حسن خود گناه
کرد رویت سد نگاه جان فزا ازبهر عذر
خونبهای سد هزاران چون تو ناکس هر نگاه
باد دستت خشک همچون خامهٔ آن ماهرو
باد رخسارت سیه چون مشق آن تابنده ماه
جان من معذور فرما، من نبودم با خبر
زندگی را ورنه من میساختم بر وی تباه
این زمان هم غم مخور دارم برای کشتنش
همچو وحشی تیر آه جان گداز عمر کاه
ای معلم شرم از آن رویت نشد رویت سیاه
ای معلم ، ای خدا ناترس، ای بیدادگر
من گرفتم دارد او همسنگ حسن خود گناه
کرد رویت سد نگاه جان فزا ازبهر عذر
خونبهای سد هزاران چون تو ناکس هر نگاه
باد دستت خشک همچون خامهٔ آن ماهرو
باد رخسارت سیه چون مشق آن تابنده ماه
جان من معذور فرما، من نبودم با خبر
زندگی را ورنه من میساختم بر وی تباه
این زمان هم غم مخور دارم برای کشتنش
همچو وحشی تیر آه جان گداز عمر کاه
وحشی بافقی : غزلیات
غزل ۳۹۶
ای آنکه عرض حال من زار کردهای
با او کدام درد من اظهار کرده ای
آزاد کن ز راه کرم گر نمیکشی
ما را چه بیگناه گرفتار کردهای
تا من خجل شوم که بد غیر گفتهام
دایم سخن ز نیکی اغیار کردهای
تا جان دهم ز شوق چو این مژده بشنوم
آهنگ پرسش من بیمار کردهای
وحشی به کار غیر اگر شهرهای چه شد
نقد حیات صرف در این کار کرده ای
با او کدام درد من اظهار کرده ای
آزاد کن ز راه کرم گر نمیکشی
ما را چه بیگناه گرفتار کردهای
تا من خجل شوم که بد غیر گفتهام
دایم سخن ز نیکی اغیار کردهای
تا جان دهم ز شوق چو این مژده بشنوم
آهنگ پرسش من بیمار کردهای
وحشی به کار غیر اگر شهرهای چه شد
نقد حیات صرف در این کار کرده ای
وحشی بافقی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۱۴ - در ستایش شاه غیاث الدین محمد میرمیران
عقل و دولت ساعت سعدی نمودند اختیار
ساعت سعدی هزارش سعد اکبر پیشکار
ساعتی کان ساعت از خوبی گلستان ارم
در نخستین گام گردد باغ فردوست دچار
ساعتی کان ساعت ار آبی رود همراه ابر
باز گردد قطرههایش گشته در شاهوار
ساعتی کان ساعت ار گشتی سکندر کامجوی
یافتی سر چشمهٔ خضر از بن دندان مار
ساعتی کان ساعت ار طالع شود مهر از افق
تا به شام روز محشر تابد از نصف النهار
ساعتی کان ساعت ار آید برون از بیضه بوم
بر دمد پر همایش از یمین و از یسار
ساعتی کان ساعت ار سر بر زند تاج خروس
گیرد از سیمرغ بروی شاهی مرغان قرار
ساعتی الحق چه ساعت ، ساعتی کثار آن
زر برون ریز ز خارا گل برون آید ز خار
ساعتی الحق چه ساعت ساعت سعدی کزو
سعد گردون دارد آثار سعادت مستعار
در چنین وقت همایونی و فرخ ساعتی
زد به دولت خیمه بیرون داور جم اقتدار
خیمهای زان عرصه گیتی پر از میخ و طناب
منتهای طول و عرضش طول و عرض روزگار
خیمهای کاندر میانش وهم را گر سر دهند
پر بگردد لیک آخر ره نیاید بر کنار
خیمهای کایمن شوند اهل قیامت ز آفتاب
گر کسش در عرصهٔ محشر زند روز شعار
خیمهای باید که باشد اینچنینش طول و عرض
تا سپهر حشمت و شوکت در او گیرد قرار
زینت اقبال و دولت زیور فر و شکوه
حلیهٔ ملک و ملک پیرایهٔ عز و وقار
شاه دریا دل غیاث الدین محمد کز کفش
کان برآرد الامان و بحر گوید زینهار
در پناه پاس او روشن بماند سالها
در میان آب همچون دیدهٔ ماهی شرار
هستی از عالم گریزد تا در ملک عدم
گر ز جیش قهر او بر دهر تازد یک سوار
ایمنی در ملک تا حدیست کز انصاف او
آشیان گیرند مرغان در میان رهگذار
گر ز رای روشن او پرتو افتد در جهان
حامله خورشید زاید در سواد زنگبار
بسکه سر دارد تنفر در تن بدخواه او
چون به پای دار عبرت جا کند آن نابکار
از زمین نارفته پایش بر سر کرسی هنوز
سر بود از شوق رقصان بر فراز چوب دار
کوه را گر بر کمر زد از کمر افتاد کوه
هست تیغ باطنش قائم مقام ذوالفقار
اطلس گردون به قد لامکان بودی بلند
گر ز قدر همتت میبود او را پود و تار
آسمان گر داشتی دستی چو دست همتت
بر سر قدر تو گوهرهای خود کردی نثار
میدهد عدل تو میلش از بروت شیر نر
میکشد چون سرمه آهو بره اندر مرغزار
روضه فردوس بزم تست کاندر ساحتش
هر چه در دل بگذرد حاضر شود بی انتظار
گر ز بزم خرمت بادی وزد در بوستان
آورد گلبن به جای گل لب پر خنده بار
دفتر جود خداوندان احسان نزد کیست
گو بیا و آنچه ارباب کرم دارد بیار
تا بیارم فصلی از جودت که دفتر را تمام
ز آب پیشانی بشوید بسکه گردد شرمسار
پیش دست گوهر افشانت که فوق دستهاست
وز گهرباریش پر در گشته دامان بحار
هست دریا کید و در یوزهٔ گوهر کند
اینکه بعضی ابر میخوانندش و بعضی بخار
دین پناها داورا شاها رعیت پرورا
باد بر دور تو یارب دور گیتی را مدار
رو به هر جانب که رخش عزم راند بخت تو
کامران آنجا روی آیی از آنجا کامکار
میروی اندر سر راه وداعت مرد وزن
پای در گل ماندهاند از آب چشم اشکبار
گرنه در زنجیر بودندی ز موج آب چشم
کس نماندی کز پیت نشتافتی دیوانه وار
خیمه تا بیرون زدی از شهر شهری کز خوشی
بود چون دارالقراری گشت چون دارالبوار
از برونش برنخیزد جز غریو الحذر
وز درونش برنیاید جز خروش الفرار
شد چنان آب و هوا موحش که نفرت میکند
طایران از شاخسار و ماهیان از جویبار
گر جدار و سقف را بودی در او پای گریز
این زمان در خانهها نی سقف ماندی نی جدار
تو هنوز اندر کنار شهر و اینها در میان
آه اگر از شهر یک منزل روی ای شهریار
حال شهر اینست حال ساکنانش را مپرس
کارشان صعب است صبریشان دهد پروردگار
مضطرب، آشفته خاطر، تنگدل اندوهناک
هم وضیع و هم شریف و هم صغیر و هم کبار
خود بفرما چون ضعیفان را نگردد دل دو نیم
لاشه لنگ و شیشه دربار و گذر بر کوهسار
دست از تریاک کوتاه است و جان اندر خطر
پا نهی تاریک شب چون بر در سوراخ مار
از پریشانی فرامش کرده مادر طفل خویش
بلکه رفته شیر هم از یاد طفل شیرخوار
هر جماعت در خیالی هر گروه اندر غمی
این که چون آرام گیرد وان که چون گیرد قرار
چون قوی زور آورد دارد ضعیفان را که پاس
گر جهد بادی به دامان که آویزد غبار
گرگهای تیز دندان را که دندان بشکنند
وین لگد زن استران را چون توان کردن جدار
مفلسان در غم که دیگر کیسهها چون پر کنند
اولا وحشی که پر میکرد سالی چند بار
آسمان قدرا بلند اقبال شاها، زانکه هست
بر عنان توسنت دست مه و مهر استوار
زیر ران داری براق گرم بر عیوق تاز
کز پی معراج دولت بر نشاندت کردگار
هر قدم طی کن سپهری تا فضای لامکان
لامکان یعنی بساط بارگاه شهریار
تا ببینی کاندران ایوان که دارد جز تو قدر
تا ببینی کاندران خلوت که دارد جز تو بار
تا ببینی سلطنت را کیست صاحب مشورت
تا ببینی مملکت را کیست صاحب اختیار
تا تو باشی دیگری را کس نخواهد برد نام
بود این اصل سخن کردم به این حرف اختصار
تا چنین باشد که باشد در شمار شهر و کوی
چون شود بر روی صحرا خیمهای چند استوار
شهر معموری شود هر جا که فرمایی نزول
دولتش دروازهبان و حفظ یزدانش حصار
ساعت سعدی هزارش سعد اکبر پیشکار
ساعتی کان ساعت از خوبی گلستان ارم
در نخستین گام گردد باغ فردوست دچار
ساعتی کان ساعت ار آبی رود همراه ابر
باز گردد قطرههایش گشته در شاهوار
ساعتی کان ساعت ار گشتی سکندر کامجوی
یافتی سر چشمهٔ خضر از بن دندان مار
ساعتی کان ساعت ار طالع شود مهر از افق
تا به شام روز محشر تابد از نصف النهار
ساعتی کان ساعت ار آید برون از بیضه بوم
بر دمد پر همایش از یمین و از یسار
ساعتی کان ساعت ار سر بر زند تاج خروس
گیرد از سیمرغ بروی شاهی مرغان قرار
ساعتی الحق چه ساعت ، ساعتی کثار آن
زر برون ریز ز خارا گل برون آید ز خار
ساعتی الحق چه ساعت ساعت سعدی کزو
سعد گردون دارد آثار سعادت مستعار
در چنین وقت همایونی و فرخ ساعتی
زد به دولت خیمه بیرون داور جم اقتدار
خیمهای زان عرصه گیتی پر از میخ و طناب
منتهای طول و عرضش طول و عرض روزگار
خیمهای کاندر میانش وهم را گر سر دهند
پر بگردد لیک آخر ره نیاید بر کنار
خیمهای کایمن شوند اهل قیامت ز آفتاب
گر کسش در عرصهٔ محشر زند روز شعار
خیمهای باید که باشد اینچنینش طول و عرض
تا سپهر حشمت و شوکت در او گیرد قرار
زینت اقبال و دولت زیور فر و شکوه
حلیهٔ ملک و ملک پیرایهٔ عز و وقار
شاه دریا دل غیاث الدین محمد کز کفش
کان برآرد الامان و بحر گوید زینهار
در پناه پاس او روشن بماند سالها
در میان آب همچون دیدهٔ ماهی شرار
هستی از عالم گریزد تا در ملک عدم
گر ز جیش قهر او بر دهر تازد یک سوار
ایمنی در ملک تا حدیست کز انصاف او
آشیان گیرند مرغان در میان رهگذار
گر ز رای روشن او پرتو افتد در جهان
حامله خورشید زاید در سواد زنگبار
بسکه سر دارد تنفر در تن بدخواه او
چون به پای دار عبرت جا کند آن نابکار
از زمین نارفته پایش بر سر کرسی هنوز
سر بود از شوق رقصان بر فراز چوب دار
کوه را گر بر کمر زد از کمر افتاد کوه
هست تیغ باطنش قائم مقام ذوالفقار
اطلس گردون به قد لامکان بودی بلند
گر ز قدر همتت میبود او را پود و تار
آسمان گر داشتی دستی چو دست همتت
بر سر قدر تو گوهرهای خود کردی نثار
میدهد عدل تو میلش از بروت شیر نر
میکشد چون سرمه آهو بره اندر مرغزار
روضه فردوس بزم تست کاندر ساحتش
هر چه در دل بگذرد حاضر شود بی انتظار
گر ز بزم خرمت بادی وزد در بوستان
آورد گلبن به جای گل لب پر خنده بار
دفتر جود خداوندان احسان نزد کیست
گو بیا و آنچه ارباب کرم دارد بیار
تا بیارم فصلی از جودت که دفتر را تمام
ز آب پیشانی بشوید بسکه گردد شرمسار
پیش دست گوهر افشانت که فوق دستهاست
وز گهرباریش پر در گشته دامان بحار
هست دریا کید و در یوزهٔ گوهر کند
اینکه بعضی ابر میخوانندش و بعضی بخار
دین پناها داورا شاها رعیت پرورا
باد بر دور تو یارب دور گیتی را مدار
رو به هر جانب که رخش عزم راند بخت تو
کامران آنجا روی آیی از آنجا کامکار
میروی اندر سر راه وداعت مرد وزن
پای در گل ماندهاند از آب چشم اشکبار
گرنه در زنجیر بودندی ز موج آب چشم
کس نماندی کز پیت نشتافتی دیوانه وار
خیمه تا بیرون زدی از شهر شهری کز خوشی
بود چون دارالقراری گشت چون دارالبوار
از برونش برنخیزد جز غریو الحذر
وز درونش برنیاید جز خروش الفرار
شد چنان آب و هوا موحش که نفرت میکند
طایران از شاخسار و ماهیان از جویبار
گر جدار و سقف را بودی در او پای گریز
این زمان در خانهها نی سقف ماندی نی جدار
تو هنوز اندر کنار شهر و اینها در میان
آه اگر از شهر یک منزل روی ای شهریار
حال شهر اینست حال ساکنانش را مپرس
کارشان صعب است صبریشان دهد پروردگار
مضطرب، آشفته خاطر، تنگدل اندوهناک
هم وضیع و هم شریف و هم صغیر و هم کبار
خود بفرما چون ضعیفان را نگردد دل دو نیم
لاشه لنگ و شیشه دربار و گذر بر کوهسار
دست از تریاک کوتاه است و جان اندر خطر
پا نهی تاریک شب چون بر در سوراخ مار
از پریشانی فرامش کرده مادر طفل خویش
بلکه رفته شیر هم از یاد طفل شیرخوار
هر جماعت در خیالی هر گروه اندر غمی
این که چون آرام گیرد وان که چون گیرد قرار
چون قوی زور آورد دارد ضعیفان را که پاس
گر جهد بادی به دامان که آویزد غبار
گرگهای تیز دندان را که دندان بشکنند
وین لگد زن استران را چون توان کردن جدار
مفلسان در غم که دیگر کیسهها چون پر کنند
اولا وحشی که پر میکرد سالی چند بار
آسمان قدرا بلند اقبال شاها، زانکه هست
بر عنان توسنت دست مه و مهر استوار
زیر ران داری براق گرم بر عیوق تاز
کز پی معراج دولت بر نشاندت کردگار
هر قدم طی کن سپهری تا فضای لامکان
لامکان یعنی بساط بارگاه شهریار
تا ببینی کاندران ایوان که دارد جز تو قدر
تا ببینی کاندران خلوت که دارد جز تو بار
تا ببینی سلطنت را کیست صاحب مشورت
تا ببینی مملکت را کیست صاحب اختیار
تا تو باشی دیگری را کس نخواهد برد نام
بود این اصل سخن کردم به این حرف اختصار
تا چنین باشد که باشد در شمار شهر و کوی
چون شود بر روی صحرا خیمهای چند استوار
شهر معموری شود هر جا که فرمایی نزول
دولتش دروازهبان و حفظ یزدانش حصار
وحشی بافقی : قطعات
شمارهٔ ۶ - وحشی بیخانمان
ای پیش همت تو متاع سرای دهر
بی قدرتر از آنکه توان رایگان فروخت
جایی که کمترین نفرت بار خود گشود
یک جنس خود به مایهٔ سد بحر و کان فروخت
هندوی تو گهی که برون آمد از حجاز
از بهر عشر حاصل هندوستان فروخت
آگه نیی که از پی وجه معاش خویش
هر چیز داشت وحشی بی خانمان فروخت
چیزی که از بلاد عراق آمدش به دست
آورد و در دیار جرون در زمان فروخت
از بهر وجه آب وضو اندر این دیار
سجاده کرد در گرو و طیلسان فروخت
دارد کنون فروختنی آبروی و بس
وان جنس نیست اینکه به هر کس توان فروخت
بی قدرتر از آنکه توان رایگان فروخت
جایی که کمترین نفرت بار خود گشود
یک جنس خود به مایهٔ سد بحر و کان فروخت
هندوی تو گهی که برون آمد از حجاز
از بهر عشر حاصل هندوستان فروخت
آگه نیی که از پی وجه معاش خویش
هر چیز داشت وحشی بی خانمان فروخت
چیزی که از بلاد عراق آمدش به دست
آورد و در دیار جرون در زمان فروخت
از بهر وجه آب وضو اندر این دیار
سجاده کرد در گرو و طیلسان فروخت
دارد کنون فروختنی آبروی و بس
وان جنس نیست اینکه به هر کس توان فروخت
وحشی بافقی : قطعات
شمارهٔ ۸ - ده بافق
وحشی بافقی : قطعات
شمارهٔ ۱۲ - خر گدا
وحشی بافقی : قطعات
شمارهٔ ۱۹ - مطبخ خواجه
وحشی بافقی : قطعات
شمارهٔ ۲۴ - به مفت نیز نیرزد
وحشی بافقی : مثنویات
در گله گزاری و ستایش
اهل دارالعباده غیر از شاه
کش خدا دارد از گزند نگاه
کیمیای حیات خسته دلان
خوی زدای جبین منفعلان
چشم حلمش خطای پوش همه
بانگ منعش برون ز گوش همه
دارم از بله تا به دانشمند
به طریق ادب سؤالی چند
اولا یک سؤالم این ز شماست
که بگویید اختراع کجاست
که هنرمندی افسری سازد
نه به طرحی که دیگری سازد
افسری از زرش عصابه و ترک
خیره زو چشم عقل و دیدهٔ درک
کرده پیرایهاش ز گوهر و در
از درش گوش هوشمندان پر
طرح آن اختراع طبع سلیم
نه به اندام تاجهای قدیم
برد آن را برون ز مجلس شاه
ایستاده که کی بیابد راه
چون شود بخت یار و یابد بار
کارش افتد به عرض صنعت کار
فرصت عرض آن هنر یابد
اندکی راه بیشتر یابد
آورد نا گه از صف بالا
پیش بهر شکست آن کالا
تاج دوزی به رسم همکاری
تاجی از تاج های بازاری
نه که تاج نوی ، کهن تاجی
ترک آن هر یکی ز حلاجی
پارهای شال و پارهای مخمل
شال آن خوب و مخملش مهمل
بوریا با حریر پیوسته
بر هم از لیف پارهای بسته
کرده محکم بر او به موی دمی
سخت خرمهرهای به پاردمی
مهرهای را که برده نکبتیی
هر یک از ته بساط محنتیی
دوخته بیمناسبت هر سوش
که منم اوستاد تاج فروش
هست تاج مرصعی تاجم
میفروشم به شه که محتاجم
اول این تاج را ببیند شاه
زانکه تاجیست سخت خاطر خواه
پادشاهان هند این افسر
میخریدند سد برابر زر
من ندادم که مفت و ارزان بود
قیمتش سد برابر آن بود
خرد از صنعتش فرو ماند
هر که این جنس دوخت ، او داند
چون که تعریف آن به جای آرد
نظر از جمع زیر پای آرد
گوید ای مرد تاج زر پیرای
که چو کفشی فتاده در ته پای
ما نمودیم کار و حرفت خویش
تو بیا و بیار صنعت خویش
نوبت تست ، کار خود بنمای
تاج گوهر نگار خود بنمای
کاین بزرگان هنر شناسانند
ناقدانند و زر شناسانند
واقفان دقایق هنرند
هر یکی بهتر از یکی دگرند
او در این گفت و گوی خاطر جمع
که دگرها چو دود و اوست چو شمع
وه چه شمعی که آفتاب منیر
پیش او جمله همچو ذره حقیر
واقف رنج هر سخن سنجی
عقده دان طلسم هر گنجی
سر ز آداب دانی اندر پیش
او به تعریف تاج کهنهٔ خویش
ریش کرده سفید و اینش هوش
که کجا شاه و کهنه تاج فروش
آن که از تاج زر نماید عار
با چنان تاج کهنهایش چه کار
زین سؤالم که رفت چیست جواب
زو بنالم نخست یا ز اصحاب
همه قادر به منع او بودید
هیچ منعش چرا نفرمودید
مدعا زین چه بود حیرانم
خود بگویید ، من نمیدانم
ای سخن را قبول و رد ز شما
خوبیش از شما و بد ز شما
هیزم از اتفاقتان سندل
بوریا ز التفاتتان مخمل
زند راگر به لطف بنوازند
حکم فرمای مصحفش سازند
لیکن این سیمیاست محض نمود
گر نمودش بود ندارد بود
قلب ماهیت از شما ناید
آنچه آید ز سر ، ز پا ناید
ریش و دستار نکته دان نبود
این محک جز به جیب جان نبود
محک جان به دست هر کس نیست
نقد جیب قبای اطلس نیست
نفس ظاهر که در برون در است
کی ز حال درونیش خبر است
مور در چاه کی خبر دارد
که ستاره کجا گذر دارد
پر سیمرغ بر دهد مگرت
که شود اوج قاف پی سیرت
پشه نازد بدین که پر دارد
لیک عنقا پری دگر دارد
کی به عنقا رسی تو با مگسی
پر عنقا بجوی تا برسی
صعوه کز باز اخذ بال کند
پر خود نیز پایمال کند
نیست چون فر و زور بال گشای
گو به خود بند پشه بال همای
من به خود برنبستهام این بال
که ز اوج اوفتم شوم پامال
این پری را که من برآوردم
با خود از جای دیگر آوردم
طایر فطرتم بلند پر است
جای پروازگاه من دگر است
گر تو بر اوج من گذر یابی
همه عیب مرا هنر یابی
تو چه دانی به زیر سقف سرای
که برون تا کجاست سیر همای
تو همین سقف خانه بینی و بس
کش پرد پشه در هوا ومگس
نی نی آنسوی سقف جایی هست
قلهٔ قاف را هوایی هست
اوج پروازم ار بود انصاف
هست قایم مقام قلهٔ قاف
این ریاحین ز قاف روید و بس
کش نیاری تو در شمارهٔ خس
طوبی آن نخل باغ رضوانی
نشود خس گرش تو خس خوانی
سدره کش عرش منتها گردد
کی به نقص کسی گیا گردد
تو تیر بر درخت سدره زنی
لیک ترسم که بیخ خود فکنی
میبری بیخ و بر سر شاخی
سخت بر قصد خویش گستاخی
گردنی کاو به تیغ جنگ کند
بر گلو راه لقمه تنگ کند
سوی بالا کند چو دود گریز
دست سیلی زنان آتش تیز
مرو این راه کاین ره خونخوار
حرب پای تهیست با سر مار
شعله را تیغ تیز و تو مسکین
مرد برفین و جوشن مومین
ترسمت شعله بنگری و ز بیم
بول بر خود کنی تو مرد سلیم
هول این حربگاه روحانی
تا نیایی به حرب کی دانی
ظل بکتاش بیگ تا جاوید
باد چون چتر بر سر خورشید
لامکان عرض عرصه گاهش باد
چرخ و انجم صف سپاهش باد
بر کمر آفتاب قرص زرش
قبهٔ سیم ماه بر سپرش
سلطنت در ثنای شوکت او
عاشق خدمت عدالت او
آنکه در کینش استوار آید
تن بیسر به پای دار آید
چون گره زد به گوشه ابرو
دل گردان گریز دار پهلو
زهر چشمش به غایتی قتال
که کشد گر گذر کند به خیال
خنده چون از لبش پدید شود
شام ماتم صباح عید شود
در بساطی که او جدل خواهد
چون اجل رخصت عمل خواهد
نیزهاش تا سری بجنباند
یک جهان جسم بیروان ماند
آن کمان را که جان دهد به خدنگ
چون کند چاشنی به عرصه جنگ
زان صد اگر زه کمان آید
تیر بر سد هزار جان آید
گر کمند افکند بر این ایوان
خمش افتد به گردن کیوان
تیغ او نیمکش نگردیده
سر سد صف ز دوش غلتیده
تیرش اندر کمان هنوز که مرگ
لشکری را نموده غارت برگ
چابکیهاش گر بر آن دارد
کرهٔ باد زیر ران آرد
کرهای آنچنان گسسته لگام
چون به نخجیر تازدش به دو گام
در ره آرد کمان سخت و به تیر
زخم سازد دو جانب نخجیر
شهسواری بدین سبکدستی
کس نیاید به عرصه هستی
پایش اندر رکاب دولت باد
ابدش در عنان مدت باد
ای به تو اعتماد جاویدم
پشت بر کوه از تو امیدم
برگ امیدم از عنایت تست
نازش جانم از حمایت تست
گلهای دارم از تو و گلهای
که نگنجد به هیچ حوصلهای
گلهای دود در دماغم از آن
گلهای باد بر چراغم از آن
گلهام این که دی به مجلس عام
که در او بود خلق شهر تمام
زمرهای در شکست من بودند
جد نمودند و جهد فرمودند
ناقصی را که پیش اهل کمال
جای ندهند جز به صف نعال
جز دراین شهر ز اهل ایامش
نشنیدهست هیچکس نامش
گر ورقها همه بگردانند
کافرم گر دو بیت از او خوانند
عمری از فکر خویش را کشته
بسته بر هم ز شعر یک پشته
پشتهای را که بسته از اشعار
کس نخواهد گشود جز عطار
شعر خشکی که گر در آب افتد
ماهی از آب در سراب افتد
بدل بارک الله و تحسین
معنی و لفظ را بر او نفرین
بر منش حکم برتری دادند
به شکست منش فرستادند
میتوانستیش چو از جا جست
کش نشانی به یک اشاره دست
از تو یک زهر چشم اگر دیدی
به خدا گر کسش دگر دیدی
بود یک چین ابرو از تو بسش
که شود بسته در گلو نفسش
گله چون نبودش دعا گویی
که نیرزد به چین ابرویی
جاودان پادشاه و دولت شاه
شاه رحمت فزای زحمت کاه
مسندش پایتخت بخشش و جود
همتش پادشاه ملک وجود
دخل سد ملک خرج یک نفسش
بسته سیمرغ زله مگسش
بر درش ایستاده دوش به دوش
هر طرف سد گدای مخمل پوش
دست او را ز شغل زر باری
هیچگه کس ندیده بیکاری
تا به احسان گشاده دارد دست
هرگز انگشت با کفش ننشست
بسکه احسان اوست پیوسته
راه اغراق بر سخن بسته
شاه دشمن گداز دوست نواز
هر دو را کار از او به سوز و به ساز
دوست سوزیست این که با من کرد
کار من بر مراد دشمن کرد
چشم اینم نبود چون باشد
که ز من مدعی فزون باشد
وه چه گفتم که مدعی نی نی
با من او را چه قدرت دعوی
کیست او هر ندان بر نشناس
فرق ناکرده فربهی ز آماس
من کیم نکته دان موی شکاف
سره و قلب دهر را صراف
او اگر شیشه است من سنگم
او اگر آینهست من زنگم
تا رسیدم به او تباه شدم
تا گذشته بر او سیاه شدم
کیست او خوش نشین خوش باشی
که فتد چون مگس به هر آشی
کیستم من همای گردون پر
که نزد در هوای هر دون پر
او اگر تیهویست من بازم
او اگر سحر شد من اعجازم
هست تیهو زبون چنگل باز
سحر گم شد چو رو نمود اعجاز
کیست او پیر پر کرشمه و ناز
از جوانانش چشم عرض نیاز
من کیم گشته در جوانی پیر
از همه در نیاز ناز پذیر
او اگر طامع خوش آمد گوست
طبع من قانع تغافل جوست
اواگر هر زمان پی درویست
پیش من خرمن جهان به جوییست
شاعر قانعم مجرد گرد
از همه چیز و از همه کس فرد
دو جهان پیش من پشیزی نیست
هیچ چیزم به چشم چیزی نیست
عار از صحبت جهان دارم
فخر از این خاک آستان دارم
غرض من نه قیلغ و نه قباست
طعنهٔ شاعران دهر بلاست
چون از این سرزنش بر آرم سر
که چو او بی ز من بود بهتر
زهر بیلطفیی عجب خوردم
تو بمان جاودان که من مردم
من که مشهور قاف تا قافم
میزنم لاف و میرسد لافم
از در روم تا به هند و ختای
یادگاری بود ز من همه جای
هست بر هر جریدهای نامم
گشته نامی سخن در ایامم
نکته دانان اگر نو ، ار کهنند
همگی پیروان طرز منند
در خراسان و در عراق منم
که نباشد عدیل در سخنم
هر کجا فارسی زبانی هست
از منش چند داستانی هست
هیچم از طبع بر زبان نگذشت
که به یک ماه در جهان نگذشت
یک مسافر نیامد از جایی
که نبودش ز من تمنایی
یا غزل جستیا قصیده من
کز تو ثبت است بر جریده من
کرده مداحی تو مشهورم
اینهمه زان به خویش مغرورم
غره زانم که مدح خوان توام
شهرتم این که در زمان توام
ورنه من از کجا و از دعوی
صورتی چند جمله بیمعنی
آن کز و هست حیدری بهتر
نبرد نام شاعری بهتر
ای به شوکت غیاث دولت و دین
عدل تو زیور شهور و سنین
زنگ ظلم از زمین ز دودهٔ تست
در داد و دهش گشودهٔ تست
کس در این دولت قوی پیوند
وز دو خونی ندید جز در بند
زان به زندان سرای تنگ حباب
گشته محبوس باد بر سر آب
که رود شب روانه در گلزار
برده شاخ شکوفه را دستار
بسکه قهرت رود گسسته جلو
گر بود کیسه بر و گر شبرو
دست آن یک وداع شانه کند
پای این یک ز ران کرانه کند
جمریان را ز چوب تو بر و دوش
نایب دستگاه نیل فروش
غضبت راز دار قهر خدای
مرگ پیشش به خاک ناصیه سای
دست فرمان دهی قوی از تو
رسم انصاف را نوی از تو
هر چه حکمت بر آن اشاره نمود
راه تبدیل گشت از آن مسدود
نه غم از کم ، نه شادی از بیشت
هستی و نیستی یکی پیشت
بهر مهمان و غیر مهمانت
هست گسترده دایمی خوانت
خادم مطبخ تو آورده
بهر یک کس طعام ده مرده
کرده خوانت ز فرط نعمت ناز
سیر چشم نیاز و دیده آز
محک نقد حال قلب و سره
حال خوان صحیفهٔ بشره
زمره پیرای نکته آرایان
منتها بین دوربین رایان
میر عادل پناه دین و دول
عدل تو پاسبان ملک و ملل
ای به عدلت عدیل نابوده
شهری از عدل و دادت آسوده
ظلم از انصاف تو هزیمت کرد
به طریقی که کس ندیدش گرد
گرد ظلمی نشسته بر رویم
که ندانم که چون فرو شویم
گرد این غم ز روی خون بسته
دیده دریا شد و نشد شسته
وه چه گردی که روی گردآلود
زیر این گرد غصهام فرسود
گرد دردی و گرد اندوهی
بار هر ذرهای از آن کوهی
ناله فرماست کوه اندوهم
ناله چون نبودم مگر کوهم
چون ننالم که لعل و سنگ یکیست
شهد را نرخ با شرنگ یکیست
کاش بودی یکی چه گفتم آه
مشک را نیست قدر خاک سیاه
جای در دیده کرده خاکستر
سرمه را کس نیاورد به نظر
کفش بر سر نهند و پابر تاج
لعل سازند زیر دست زجاج
بر مانند عندلیب از باغ
جای گلبانگ او دهند به زاغ
سر تاووس کم ز پا دانند
بوم را بهتر از هما دانند
ناف آهو به خاک جای دهند
فضلهٔ گربهاش به جای نهند
تنگ سازند جا به پرتو شمع
کرم شب تاب آورند به جمع
بحر زخار خشک گردانند
منجلابش به جای بنشانند
کرده نسخ زبور را اثبات
بهر ترویج انکرالاصوات
سخت بربسته دست و پای پلنگ
همچو شیرش دوانده موش به جنگ
گر هژبر است چون فتاده به چاه
دست یابد بر او کمین روباه
مرد کش دست و پاست در زنجیر
غالب آید بر او مخنث پیر
فیل نر کاو به کو در افتاده
عاجز آید ز پشهای ماده
شیرم و بیشهام نیستانیست
که به هر نی هزار دستانیست
چه نیستان که نیشکر زاری
هر نیش توتی شکر باری
نی و توتی یکی چه بلعجبیست
عجمی نیست این سخن عربیست
سر این نکته نکته دان داند
این لغت صاحب بیان داند
فهم این منطق سلیمانی
شاه میداند و تو میدانی
میرسد حضرت سلیمان را
فهم کردن زبان مرغان را
آن سلیمان که اسم اعظم هست
پیش نقش نگین او پا بست
آن کزو اینچنین گهر سنجم
آن که بست این طلسم بر گنجم
در نطقم چنین گشوده از اوست
زنگ آیینهام زدوده از اوست
آن که طبعم چو فرصتی دریافت
به ثنا گوییش دو اسبه شتافت
آن که در مدح خوانیش علمم
عشق ورزد به مدح او قلمم
شیرم و بر درش به بند درم
وقف آن آستانه گشته سرم
غرشم این کلام هیبت زای
که ز هولش جهد هژبر از جای
گوره خر هست آرمیده هنوز
شیر و غریدنش ندیده هنوز
شیر را بند گر شود پاره
میرد از بیم گور بیچاره
گریه بر حال آن گوزن اولیست
که به شیران شرزهاش دعویست
شاعران کیستند ، شیرانند
گرسنه خفته ، چشم سیرانند
فارغ از فکر صید و بیصیدی
ایمن از ننگ قید و بیقیدی
قیدها را همه گسسته ز خویش
لوح هستی خویش شسته ز خویش
تنشان را ز شال عاری نه
و ز لباس زر افتخاری نه
گر بود شال پاره میپوشند
گر بود خشک پاره مینوشند
چه کنند اسب و استر رهوار
پای را باد قوت رفتار
عیسی ار ره سپر به پا بودی
غم کاه خرش کجا بودی
پای را ماندگی مباد که پای
بی جو و کاه هست ره پیمای
ره روی کاو پیاده پوید راه
ندود هر طرف پیجو و کاه
استر و اسب و خانه و اسباب
خس و خارند در ره سیلاب
سیل چون از فراز شد به نشیب
کند از جایشان به نیم نهیب
آنچه با ذات آمدهست نکوست
غیر از آن جملهٔ سبزهٔ لب جوست
سبزهٔ طرف جو بود خرم
لیک تا جوی از آب دارد نم
چون نم از سبزه باز گیرد پای
گلخنی را شود متاع سرای
سبزی سبزه ذاتی ار بودی
نشدی شعله سیه دودی
آب رویش نبردی آتش تیز
بخت سبزش نمینمود گریز
هر چه آن گاه هست و گاهی نیست
پیش عقلش زیاده راهی نیست
به عوارض جماعتی نازند
که اسیران نعمت و نازند
هر که همچون تو همتش عالیست
فارغ از کیسهٔ پر و خالیست
کمی و بیش این سرای غرور
عاقلان بنگرند لیک از دور
هر چه این نقشهای بیرونیست
در کمی گاه و گه در افزونیست
طفل طبعان بر آن نظر دارند
بالغان دیده دگر دارند
چشم سر حالت درون بیند
چشم سر خلعت برون بیند
چشم سر جبه بیند و دستار
چشم سر قول بیند و کردار
دیده سر درون دل نگرد
دیده سر برون گل نگرد
بس از آن چشم و آب و گل بین هست
کم از این چشم نقش دل بین هست
داد از این دیدههای ظاهر بین
ریش و دستار و وضع شاعر بین
ریش و دستار هر که به بینند
از همه شاعرانش بگزینند
نادر عصر خویش خوانندش
پهلوی خویشتن نشانندش
گوز خر گر جهد ز کون دهانش
آفرینها شود نثار بیانش
سد قلم زن قلم به دست آیند
که ورقها بدان بیارایند
لیک آن حشو را رقم کردن
نیست جز ظلم بر قلم کردن
نه همین ظلم بر قلم باشد
بر مداد و ورق ستم باشد
ظلم اندر جهان علم و عمل
وضع هر شیء بود به غیر محل
وضع شیئی که آن به جا نبود
ضدعدل است و آن روا نبود
حاکم عادلی و دانا دل
فارق معنی حق و باطل
عدل باشد که من به صف نعال
جا کنم با هزار عقد ل
خصم من کیسه پر ز مهرهٔ خر
بر سر صف نهد بساط هنر
ظلم نبود که با چنان سخنی
که بود مهزل هر انجمنی
ضدمن دست رد دراز کند
در نطق مرا فراز کند
با وجود کمال پستی قدر
برود در صف سخن تا صدر
مهره خر نهد به جای گهر
جای گوهر دهد به مهره خر
نیست پوشیده کاین دو فعل قبیح
بود ظلم و چه ظلم ، ظلم صریح
برمن این ظلم رفت ودر نظرت
منع ننمود طبع دادگرت
نظر لطفت ار به من بودی
غیر بیرون انجمن بودی
گر بدی حامی من الطافت
کی تغافل نمودی انصافت
لب ز آزار رفته بستم و رفت
بر دل این نیشتر شکستم و رفت
دور عدل تو باد پاینده
که کند خیر او در آینده
کش خدا دارد از گزند نگاه
کیمیای حیات خسته دلان
خوی زدای جبین منفعلان
چشم حلمش خطای پوش همه
بانگ منعش برون ز گوش همه
دارم از بله تا به دانشمند
به طریق ادب سؤالی چند
اولا یک سؤالم این ز شماست
که بگویید اختراع کجاست
که هنرمندی افسری سازد
نه به طرحی که دیگری سازد
افسری از زرش عصابه و ترک
خیره زو چشم عقل و دیدهٔ درک
کرده پیرایهاش ز گوهر و در
از درش گوش هوشمندان پر
طرح آن اختراع طبع سلیم
نه به اندام تاجهای قدیم
برد آن را برون ز مجلس شاه
ایستاده که کی بیابد راه
چون شود بخت یار و یابد بار
کارش افتد به عرض صنعت کار
فرصت عرض آن هنر یابد
اندکی راه بیشتر یابد
آورد نا گه از صف بالا
پیش بهر شکست آن کالا
تاج دوزی به رسم همکاری
تاجی از تاج های بازاری
نه که تاج نوی ، کهن تاجی
ترک آن هر یکی ز حلاجی
پارهای شال و پارهای مخمل
شال آن خوب و مخملش مهمل
بوریا با حریر پیوسته
بر هم از لیف پارهای بسته
کرده محکم بر او به موی دمی
سخت خرمهرهای به پاردمی
مهرهای را که برده نکبتیی
هر یک از ته بساط محنتیی
دوخته بیمناسبت هر سوش
که منم اوستاد تاج فروش
هست تاج مرصعی تاجم
میفروشم به شه که محتاجم
اول این تاج را ببیند شاه
زانکه تاجیست سخت خاطر خواه
پادشاهان هند این افسر
میخریدند سد برابر زر
من ندادم که مفت و ارزان بود
قیمتش سد برابر آن بود
خرد از صنعتش فرو ماند
هر که این جنس دوخت ، او داند
چون که تعریف آن به جای آرد
نظر از جمع زیر پای آرد
گوید ای مرد تاج زر پیرای
که چو کفشی فتاده در ته پای
ما نمودیم کار و حرفت خویش
تو بیا و بیار صنعت خویش
نوبت تست ، کار خود بنمای
تاج گوهر نگار خود بنمای
کاین بزرگان هنر شناسانند
ناقدانند و زر شناسانند
واقفان دقایق هنرند
هر یکی بهتر از یکی دگرند
او در این گفت و گوی خاطر جمع
که دگرها چو دود و اوست چو شمع
وه چه شمعی که آفتاب منیر
پیش او جمله همچو ذره حقیر
واقف رنج هر سخن سنجی
عقده دان طلسم هر گنجی
سر ز آداب دانی اندر پیش
او به تعریف تاج کهنهٔ خویش
ریش کرده سفید و اینش هوش
که کجا شاه و کهنه تاج فروش
آن که از تاج زر نماید عار
با چنان تاج کهنهایش چه کار
زین سؤالم که رفت چیست جواب
زو بنالم نخست یا ز اصحاب
همه قادر به منع او بودید
هیچ منعش چرا نفرمودید
مدعا زین چه بود حیرانم
خود بگویید ، من نمیدانم
ای سخن را قبول و رد ز شما
خوبیش از شما و بد ز شما
هیزم از اتفاقتان سندل
بوریا ز التفاتتان مخمل
زند راگر به لطف بنوازند
حکم فرمای مصحفش سازند
لیکن این سیمیاست محض نمود
گر نمودش بود ندارد بود
قلب ماهیت از شما ناید
آنچه آید ز سر ، ز پا ناید
ریش و دستار نکته دان نبود
این محک جز به جیب جان نبود
محک جان به دست هر کس نیست
نقد جیب قبای اطلس نیست
نفس ظاهر که در برون در است
کی ز حال درونیش خبر است
مور در چاه کی خبر دارد
که ستاره کجا گذر دارد
پر سیمرغ بر دهد مگرت
که شود اوج قاف پی سیرت
پشه نازد بدین که پر دارد
لیک عنقا پری دگر دارد
کی به عنقا رسی تو با مگسی
پر عنقا بجوی تا برسی
صعوه کز باز اخذ بال کند
پر خود نیز پایمال کند
نیست چون فر و زور بال گشای
گو به خود بند پشه بال همای
من به خود برنبستهام این بال
که ز اوج اوفتم شوم پامال
این پری را که من برآوردم
با خود از جای دیگر آوردم
طایر فطرتم بلند پر است
جای پروازگاه من دگر است
گر تو بر اوج من گذر یابی
همه عیب مرا هنر یابی
تو چه دانی به زیر سقف سرای
که برون تا کجاست سیر همای
تو همین سقف خانه بینی و بس
کش پرد پشه در هوا ومگس
نی نی آنسوی سقف جایی هست
قلهٔ قاف را هوایی هست
اوج پروازم ار بود انصاف
هست قایم مقام قلهٔ قاف
این ریاحین ز قاف روید و بس
کش نیاری تو در شمارهٔ خس
طوبی آن نخل باغ رضوانی
نشود خس گرش تو خس خوانی
سدره کش عرش منتها گردد
کی به نقص کسی گیا گردد
تو تیر بر درخت سدره زنی
لیک ترسم که بیخ خود فکنی
میبری بیخ و بر سر شاخی
سخت بر قصد خویش گستاخی
گردنی کاو به تیغ جنگ کند
بر گلو راه لقمه تنگ کند
سوی بالا کند چو دود گریز
دست سیلی زنان آتش تیز
مرو این راه کاین ره خونخوار
حرب پای تهیست با سر مار
شعله را تیغ تیز و تو مسکین
مرد برفین و جوشن مومین
ترسمت شعله بنگری و ز بیم
بول بر خود کنی تو مرد سلیم
هول این حربگاه روحانی
تا نیایی به حرب کی دانی
ظل بکتاش بیگ تا جاوید
باد چون چتر بر سر خورشید
لامکان عرض عرصه گاهش باد
چرخ و انجم صف سپاهش باد
بر کمر آفتاب قرص زرش
قبهٔ سیم ماه بر سپرش
سلطنت در ثنای شوکت او
عاشق خدمت عدالت او
آنکه در کینش استوار آید
تن بیسر به پای دار آید
چون گره زد به گوشه ابرو
دل گردان گریز دار پهلو
زهر چشمش به غایتی قتال
که کشد گر گذر کند به خیال
خنده چون از لبش پدید شود
شام ماتم صباح عید شود
در بساطی که او جدل خواهد
چون اجل رخصت عمل خواهد
نیزهاش تا سری بجنباند
یک جهان جسم بیروان ماند
آن کمان را که جان دهد به خدنگ
چون کند چاشنی به عرصه جنگ
زان صد اگر زه کمان آید
تیر بر سد هزار جان آید
گر کمند افکند بر این ایوان
خمش افتد به گردن کیوان
تیغ او نیمکش نگردیده
سر سد صف ز دوش غلتیده
تیرش اندر کمان هنوز که مرگ
لشکری را نموده غارت برگ
چابکیهاش گر بر آن دارد
کرهٔ باد زیر ران آرد
کرهای آنچنان گسسته لگام
چون به نخجیر تازدش به دو گام
در ره آرد کمان سخت و به تیر
زخم سازد دو جانب نخجیر
شهسواری بدین سبکدستی
کس نیاید به عرصه هستی
پایش اندر رکاب دولت باد
ابدش در عنان مدت باد
ای به تو اعتماد جاویدم
پشت بر کوه از تو امیدم
برگ امیدم از عنایت تست
نازش جانم از حمایت تست
گلهای دارم از تو و گلهای
که نگنجد به هیچ حوصلهای
گلهای دود در دماغم از آن
گلهای باد بر چراغم از آن
گلهام این که دی به مجلس عام
که در او بود خلق شهر تمام
زمرهای در شکست من بودند
جد نمودند و جهد فرمودند
ناقصی را که پیش اهل کمال
جای ندهند جز به صف نعال
جز دراین شهر ز اهل ایامش
نشنیدهست هیچکس نامش
گر ورقها همه بگردانند
کافرم گر دو بیت از او خوانند
عمری از فکر خویش را کشته
بسته بر هم ز شعر یک پشته
پشتهای را که بسته از اشعار
کس نخواهد گشود جز عطار
شعر خشکی که گر در آب افتد
ماهی از آب در سراب افتد
بدل بارک الله و تحسین
معنی و لفظ را بر او نفرین
بر منش حکم برتری دادند
به شکست منش فرستادند
میتوانستیش چو از جا جست
کش نشانی به یک اشاره دست
از تو یک زهر چشم اگر دیدی
به خدا گر کسش دگر دیدی
بود یک چین ابرو از تو بسش
که شود بسته در گلو نفسش
گله چون نبودش دعا گویی
که نیرزد به چین ابرویی
جاودان پادشاه و دولت شاه
شاه رحمت فزای زحمت کاه
مسندش پایتخت بخشش و جود
همتش پادشاه ملک وجود
دخل سد ملک خرج یک نفسش
بسته سیمرغ زله مگسش
بر درش ایستاده دوش به دوش
هر طرف سد گدای مخمل پوش
دست او را ز شغل زر باری
هیچگه کس ندیده بیکاری
تا به احسان گشاده دارد دست
هرگز انگشت با کفش ننشست
بسکه احسان اوست پیوسته
راه اغراق بر سخن بسته
شاه دشمن گداز دوست نواز
هر دو را کار از او به سوز و به ساز
دوست سوزیست این که با من کرد
کار من بر مراد دشمن کرد
چشم اینم نبود چون باشد
که ز من مدعی فزون باشد
وه چه گفتم که مدعی نی نی
با من او را چه قدرت دعوی
کیست او هر ندان بر نشناس
فرق ناکرده فربهی ز آماس
من کیم نکته دان موی شکاف
سره و قلب دهر را صراف
او اگر شیشه است من سنگم
او اگر آینهست من زنگم
تا رسیدم به او تباه شدم
تا گذشته بر او سیاه شدم
کیست او خوش نشین خوش باشی
که فتد چون مگس به هر آشی
کیستم من همای گردون پر
که نزد در هوای هر دون پر
او اگر تیهویست من بازم
او اگر سحر شد من اعجازم
هست تیهو زبون چنگل باز
سحر گم شد چو رو نمود اعجاز
کیست او پیر پر کرشمه و ناز
از جوانانش چشم عرض نیاز
من کیم گشته در جوانی پیر
از همه در نیاز ناز پذیر
او اگر طامع خوش آمد گوست
طبع من قانع تغافل جوست
اواگر هر زمان پی درویست
پیش من خرمن جهان به جوییست
شاعر قانعم مجرد گرد
از همه چیز و از همه کس فرد
دو جهان پیش من پشیزی نیست
هیچ چیزم به چشم چیزی نیست
عار از صحبت جهان دارم
فخر از این خاک آستان دارم
غرض من نه قیلغ و نه قباست
طعنهٔ شاعران دهر بلاست
چون از این سرزنش بر آرم سر
که چو او بی ز من بود بهتر
زهر بیلطفیی عجب خوردم
تو بمان جاودان که من مردم
من که مشهور قاف تا قافم
میزنم لاف و میرسد لافم
از در روم تا به هند و ختای
یادگاری بود ز من همه جای
هست بر هر جریدهای نامم
گشته نامی سخن در ایامم
نکته دانان اگر نو ، ار کهنند
همگی پیروان طرز منند
در خراسان و در عراق منم
که نباشد عدیل در سخنم
هر کجا فارسی زبانی هست
از منش چند داستانی هست
هیچم از طبع بر زبان نگذشت
که به یک ماه در جهان نگذشت
یک مسافر نیامد از جایی
که نبودش ز من تمنایی
یا غزل جستیا قصیده من
کز تو ثبت است بر جریده من
کرده مداحی تو مشهورم
اینهمه زان به خویش مغرورم
غره زانم که مدح خوان توام
شهرتم این که در زمان توام
ورنه من از کجا و از دعوی
صورتی چند جمله بیمعنی
آن کز و هست حیدری بهتر
نبرد نام شاعری بهتر
ای به شوکت غیاث دولت و دین
عدل تو زیور شهور و سنین
زنگ ظلم از زمین ز دودهٔ تست
در داد و دهش گشودهٔ تست
کس در این دولت قوی پیوند
وز دو خونی ندید جز در بند
زان به زندان سرای تنگ حباب
گشته محبوس باد بر سر آب
که رود شب روانه در گلزار
برده شاخ شکوفه را دستار
بسکه قهرت رود گسسته جلو
گر بود کیسه بر و گر شبرو
دست آن یک وداع شانه کند
پای این یک ز ران کرانه کند
جمریان را ز چوب تو بر و دوش
نایب دستگاه نیل فروش
غضبت راز دار قهر خدای
مرگ پیشش به خاک ناصیه سای
دست فرمان دهی قوی از تو
رسم انصاف را نوی از تو
هر چه حکمت بر آن اشاره نمود
راه تبدیل گشت از آن مسدود
نه غم از کم ، نه شادی از بیشت
هستی و نیستی یکی پیشت
بهر مهمان و غیر مهمانت
هست گسترده دایمی خوانت
خادم مطبخ تو آورده
بهر یک کس طعام ده مرده
کرده خوانت ز فرط نعمت ناز
سیر چشم نیاز و دیده آز
محک نقد حال قلب و سره
حال خوان صحیفهٔ بشره
زمره پیرای نکته آرایان
منتها بین دوربین رایان
میر عادل پناه دین و دول
عدل تو پاسبان ملک و ملل
ای به عدلت عدیل نابوده
شهری از عدل و دادت آسوده
ظلم از انصاف تو هزیمت کرد
به طریقی که کس ندیدش گرد
گرد ظلمی نشسته بر رویم
که ندانم که چون فرو شویم
گرد این غم ز روی خون بسته
دیده دریا شد و نشد شسته
وه چه گردی که روی گردآلود
زیر این گرد غصهام فرسود
گرد دردی و گرد اندوهی
بار هر ذرهای از آن کوهی
ناله فرماست کوه اندوهم
ناله چون نبودم مگر کوهم
چون ننالم که لعل و سنگ یکیست
شهد را نرخ با شرنگ یکیست
کاش بودی یکی چه گفتم آه
مشک را نیست قدر خاک سیاه
جای در دیده کرده خاکستر
سرمه را کس نیاورد به نظر
کفش بر سر نهند و پابر تاج
لعل سازند زیر دست زجاج
بر مانند عندلیب از باغ
جای گلبانگ او دهند به زاغ
سر تاووس کم ز پا دانند
بوم را بهتر از هما دانند
ناف آهو به خاک جای دهند
فضلهٔ گربهاش به جای نهند
تنگ سازند جا به پرتو شمع
کرم شب تاب آورند به جمع
بحر زخار خشک گردانند
منجلابش به جای بنشانند
کرده نسخ زبور را اثبات
بهر ترویج انکرالاصوات
سخت بربسته دست و پای پلنگ
همچو شیرش دوانده موش به جنگ
گر هژبر است چون فتاده به چاه
دست یابد بر او کمین روباه
مرد کش دست و پاست در زنجیر
غالب آید بر او مخنث پیر
فیل نر کاو به کو در افتاده
عاجز آید ز پشهای ماده
شیرم و بیشهام نیستانیست
که به هر نی هزار دستانیست
چه نیستان که نیشکر زاری
هر نیش توتی شکر باری
نی و توتی یکی چه بلعجبیست
عجمی نیست این سخن عربیست
سر این نکته نکته دان داند
این لغت صاحب بیان داند
فهم این منطق سلیمانی
شاه میداند و تو میدانی
میرسد حضرت سلیمان را
فهم کردن زبان مرغان را
آن سلیمان که اسم اعظم هست
پیش نقش نگین او پا بست
آن کزو اینچنین گهر سنجم
آن که بست این طلسم بر گنجم
در نطقم چنین گشوده از اوست
زنگ آیینهام زدوده از اوست
آن که طبعم چو فرصتی دریافت
به ثنا گوییش دو اسبه شتافت
آن که در مدح خوانیش علمم
عشق ورزد به مدح او قلمم
شیرم و بر درش به بند درم
وقف آن آستانه گشته سرم
غرشم این کلام هیبت زای
که ز هولش جهد هژبر از جای
گوره خر هست آرمیده هنوز
شیر و غریدنش ندیده هنوز
شیر را بند گر شود پاره
میرد از بیم گور بیچاره
گریه بر حال آن گوزن اولیست
که به شیران شرزهاش دعویست
شاعران کیستند ، شیرانند
گرسنه خفته ، چشم سیرانند
فارغ از فکر صید و بیصیدی
ایمن از ننگ قید و بیقیدی
قیدها را همه گسسته ز خویش
لوح هستی خویش شسته ز خویش
تنشان را ز شال عاری نه
و ز لباس زر افتخاری نه
گر بود شال پاره میپوشند
گر بود خشک پاره مینوشند
چه کنند اسب و استر رهوار
پای را باد قوت رفتار
عیسی ار ره سپر به پا بودی
غم کاه خرش کجا بودی
پای را ماندگی مباد که پای
بی جو و کاه هست ره پیمای
ره روی کاو پیاده پوید راه
ندود هر طرف پیجو و کاه
استر و اسب و خانه و اسباب
خس و خارند در ره سیلاب
سیل چون از فراز شد به نشیب
کند از جایشان به نیم نهیب
آنچه با ذات آمدهست نکوست
غیر از آن جملهٔ سبزهٔ لب جوست
سبزهٔ طرف جو بود خرم
لیک تا جوی از آب دارد نم
چون نم از سبزه باز گیرد پای
گلخنی را شود متاع سرای
سبزی سبزه ذاتی ار بودی
نشدی شعله سیه دودی
آب رویش نبردی آتش تیز
بخت سبزش نمینمود گریز
هر چه آن گاه هست و گاهی نیست
پیش عقلش زیاده راهی نیست
به عوارض جماعتی نازند
که اسیران نعمت و نازند
هر که همچون تو همتش عالیست
فارغ از کیسهٔ پر و خالیست
کمی و بیش این سرای غرور
عاقلان بنگرند لیک از دور
هر چه این نقشهای بیرونیست
در کمی گاه و گه در افزونیست
طفل طبعان بر آن نظر دارند
بالغان دیده دگر دارند
چشم سر حالت درون بیند
چشم سر خلعت برون بیند
چشم سر جبه بیند و دستار
چشم سر قول بیند و کردار
دیده سر درون دل نگرد
دیده سر برون گل نگرد
بس از آن چشم و آب و گل بین هست
کم از این چشم نقش دل بین هست
داد از این دیدههای ظاهر بین
ریش و دستار و وضع شاعر بین
ریش و دستار هر که به بینند
از همه شاعرانش بگزینند
نادر عصر خویش خوانندش
پهلوی خویشتن نشانندش
گوز خر گر جهد ز کون دهانش
آفرینها شود نثار بیانش
سد قلم زن قلم به دست آیند
که ورقها بدان بیارایند
لیک آن حشو را رقم کردن
نیست جز ظلم بر قلم کردن
نه همین ظلم بر قلم باشد
بر مداد و ورق ستم باشد
ظلم اندر جهان علم و عمل
وضع هر شیء بود به غیر محل
وضع شیئی که آن به جا نبود
ضدعدل است و آن روا نبود
حاکم عادلی و دانا دل
فارق معنی حق و باطل
عدل باشد که من به صف نعال
جا کنم با هزار عقد ل
خصم من کیسه پر ز مهرهٔ خر
بر سر صف نهد بساط هنر
ظلم نبود که با چنان سخنی
که بود مهزل هر انجمنی
ضدمن دست رد دراز کند
در نطق مرا فراز کند
با وجود کمال پستی قدر
برود در صف سخن تا صدر
مهره خر نهد به جای گهر
جای گوهر دهد به مهره خر
نیست پوشیده کاین دو فعل قبیح
بود ظلم و چه ظلم ، ظلم صریح
برمن این ظلم رفت ودر نظرت
منع ننمود طبع دادگرت
نظر لطفت ار به من بودی
غیر بیرون انجمن بودی
گر بدی حامی من الطافت
کی تغافل نمودی انصافت
لب ز آزار رفته بستم و رفت
بر دل این نیشتر شکستم و رفت
دور عدل تو باد پاینده
که کند خیر او در آینده
وحشی بافقی : مثنویات
در هجو کیدی (یاری) شاعر نما
ای کیدی مستراح بردار
دم در کش و شاعری مکن بار
بر حدت طبعم آفرین کن
گر هجو کسی کنی چنین کن
ای ننگ تمام کفش دوزان
ضایع ز تو نام کفش دوزان
همدوش به کیر موش مرده
همرنگ به مرده فسرده
با رویک سخت و قدک پست
با آن منیی که در سرت هست
مسمار سم خرت توان گفت
قفل کس استرت توان گفت
ای پیکر تو چو شیشهٔ شاش
ای شیشه شاش جسته شاباش
قارورهٔ شاش اهل سودا
طفل دو سه روزهٔ یهودا
پر گنده دماغ و گه نهادی
از کون کدام سگ فتادی
کرم گه کیستی؟ عیان کن
وز مبرز کیستی؟ بیان کن
این کرم ز معده که افتاد
این بچهٔ چار ماهه چون زاد
ای ریش تو در کمال زردی
این رازگه که رنگ کردی
ای گوزک چرخی از کجایی
از کون کدام چارپایی
این زنگلک گردن خر کیست
این گوزک کون استر کیست
چالاکتر از خران شهر است
این لوله خرک تمام زهر است
این توله سگک ز ترکمانیست
در راه غریب پاسبانیست
فرزندک خرد ارده است این
یا بچهٔ موش مرده است این
ای قامت تو برابر کیر
شکل تو یکی به پیکر کیر
این هجو که هست شهرهٔ دهر
آوازه او فتاده در شهر
هجویست که همچو طوق لعنت
در گردن تست تا قیامت
این هجو که برق سینه سوزیست
داغ جگر سیاه روزیست
سخت است برای کون یاری
زان تازه شود جنون پاری
یاری چه کس است ناتمامی
زین هرزه درای بد کلامی
هر جا به سخنوری نشیند
کناس دود که فضله چیند
مزدور قراچهٔ قرشمال
حمامی پخ سگلمش ابدال
کز دسته مهتر ایشک اغلی
دستور بزرگ کوچک اغلی
جوکی سر و روی ارمنیوش
حمال مجوسیان گه کش
داماد کشیش دیرمینا
ناقوس نواز کنج ترسا
ملا گه سنده ریش شاعر
یاریست علیه تر و الغر
مویی که به فرق اوعیان است
هر یک رقم هزارگان است
پیشانی تیره رنگ یاری
کز سجدهٔ ایزد است عاری
نیمیست ز خشت آبخانه
ماندهست به روز گه نشانه
بیوجه به خلق خشم و کینش
بر گه زده سد گره جبینش
او را گرهی که بر جبین است
چون برگهٔ گاو نقش چین است
تا آن گرهش ز گه گشاید
ابروش گره گشا نماید
هست آن گه گربه، نیست ابرو
افتاده بر او گره ز هر سو
یا پارهای از زغال تاغ است
یا بر سر گه پر کلاغ است
یا صورت نون نکبت است آن
یا طاق سرای محنت است آن
آن حلقهٔ چشم چرک بسته
کونیست ولی ز گه نشسته
آن نیست سواد، چیست یارب
انگورک کون کیست یا رب
ای زاغ بیا که مرد یاری
تن را به سگان سپرد باری
بیزنگله پای خویش میسند
چشمش بکن و به پای خود بند
آن بینی بد ز روی تشبیه
چون پوزه پیه سوز بر پیه
دربند در سرای کون است
تا صورت بادهٔ نگون است
آن جفت سبیل تاب داده
کز فضله بر او گره فتاده
گویی تو که عقربی ز سوراخ
آورده پی برون شدن شاخ
ریشش به در دهان مردار
چون بر لب مبرزی سیه مار
آن ریش که هست همبر گه
خاک سیه است بر سر گه
زنبیل گه است آن دهان نیست
یک پاره گه است آن زبان نیست
دندان سیاه او که پیداست
در کون سگ استخوان حرباست
نی نی که درون آبخانه
ریدهست سگی سیاه دانه
هستش بن گوش ظرف زرنیخ
وآن ریش گهی به طرف زرنیخ
گوشش که بریده باد از بیخ
چون کفچه بود به روی زرنیخ
در چرت زدن سرش مه و سال
همچون سر کیر بعد از انزال
شرط است که پرسی آخر کار
پرسش ببرد به جانب دار
اینست که با سرشکسته
یا گردن خرد و دست بسته
با جامهٔ دلق میکشندش
وز دار به حلق میکشندش
انگشت ز کون به در نیاری
معلوم شود که حکه داری
ای آمده پشت پشت بر پشت
کی حکهٔ تو رود به انگشت
کیری به طلب که از بلندی
بر دوش فلک کند کمندی
کیری که چو بر سرش نشینی
اندر ته پا سپهر بینی
کیری که اگر سری فشاند
بر سقف فلک خلل رساند
کیری که کند بروت بر باد
سد رخنه کند به سد فولاد
کیری که چو بر فلک بر آید
با صورت کهکشان سر آید
سر سخت چنان که جمله عالم
در گردن او نیاورد خم
زین کیر که میدهم نشانت
از حکه مگر دهم امانت
ای کیدی مرده رنگ چونی
وی کله پز دبنگ چونی
هر بیت که گفتهام نشانت
مار سیهیست بهر جانت
گویی که ز شاعران شهرم
هم پنجه نادران دهرم
رو، رو،که بسی ز شعر دوری
از کسوت نظم و نثر دوری
تو هجو تمام شاعرانی
ننگ همه نکته پرورانی
خود را ز سخنوران شماری
مردک تو کدام شعر داری
ای کیدی مستراح بردار
دم درکش و شاعری مکن بار
دوشینه به گه کشی رسیدم
بر خاک رهش فتاده دیدم
پرسیدم از او که چیست حالت
زینگونه که ساخت پایمالت
کرد ازسر درد ناله بنیاد
کز یاری نادرست فریاد
شد قحط در این دیار سر گین
خوش حال نماند هیچ گه چین
هر جا که ز گه شنید بویی
از شوق کشیدهای و هویی
خورد از سر رغبت تمامش
آنگاه نهاد شعر نامش
گه میخورد این سخنوری نیست
این داخل شعر و شاعری نیست
گویند که مردکی چو یاری
از عقل برون ز شعر عاری
آلود به گه زبان خامه
اندود به گه تمام نامه
گه خورد و نهاد شعر نامش
میخواند به نزد خاص و عامش
طفلی به رفاقت پدر بود
کز معنیش اندکی خبر بود
زان حسن سخن چو غنچه بشکفت
خندید و نهفته با پدر گفت
کاین مردک غلتبان چه چیز است
اینها که کند بیان چه چیز است
اینست اگر ز شعر مطلوب
گوسالهٔ ماست شاعر خوب
بگذار که شاعری نه اینست
آیین سخن نه اینچنین است
از شعر تو شروه لران به
گر قطع شود ترا زبان به
در شروه اگر هزار حال است
در شعر تو یک ادا محال است
زین حسن سخن زبان بیاموز
راه و روش بیان بیاموز
بر حدت طبعم آفرین کن
گر هجو کسی کنی چنین کن
دم در کش و شاعری مکن بار
بر حدت طبعم آفرین کن
گر هجو کسی کنی چنین کن
ای ننگ تمام کفش دوزان
ضایع ز تو نام کفش دوزان
همدوش به کیر موش مرده
همرنگ به مرده فسرده
با رویک سخت و قدک پست
با آن منیی که در سرت هست
مسمار سم خرت توان گفت
قفل کس استرت توان گفت
ای پیکر تو چو شیشهٔ شاش
ای شیشه شاش جسته شاباش
قارورهٔ شاش اهل سودا
طفل دو سه روزهٔ یهودا
پر گنده دماغ و گه نهادی
از کون کدام سگ فتادی
کرم گه کیستی؟ عیان کن
وز مبرز کیستی؟ بیان کن
این کرم ز معده که افتاد
این بچهٔ چار ماهه چون زاد
ای ریش تو در کمال زردی
این رازگه که رنگ کردی
ای گوزک چرخی از کجایی
از کون کدام چارپایی
این زنگلک گردن خر کیست
این گوزک کون استر کیست
چالاکتر از خران شهر است
این لوله خرک تمام زهر است
این توله سگک ز ترکمانیست
در راه غریب پاسبانیست
فرزندک خرد ارده است این
یا بچهٔ موش مرده است این
ای قامت تو برابر کیر
شکل تو یکی به پیکر کیر
این هجو که هست شهرهٔ دهر
آوازه او فتاده در شهر
هجویست که همچو طوق لعنت
در گردن تست تا قیامت
این هجو که برق سینه سوزیست
داغ جگر سیاه روزیست
سخت است برای کون یاری
زان تازه شود جنون پاری
یاری چه کس است ناتمامی
زین هرزه درای بد کلامی
هر جا به سخنوری نشیند
کناس دود که فضله چیند
مزدور قراچهٔ قرشمال
حمامی پخ سگلمش ابدال
کز دسته مهتر ایشک اغلی
دستور بزرگ کوچک اغلی
جوکی سر و روی ارمنیوش
حمال مجوسیان گه کش
داماد کشیش دیرمینا
ناقوس نواز کنج ترسا
ملا گه سنده ریش شاعر
یاریست علیه تر و الغر
مویی که به فرق اوعیان است
هر یک رقم هزارگان است
پیشانی تیره رنگ یاری
کز سجدهٔ ایزد است عاری
نیمیست ز خشت آبخانه
ماندهست به روز گه نشانه
بیوجه به خلق خشم و کینش
بر گه زده سد گره جبینش
او را گرهی که بر جبین است
چون برگهٔ گاو نقش چین است
تا آن گرهش ز گه گشاید
ابروش گره گشا نماید
هست آن گه گربه، نیست ابرو
افتاده بر او گره ز هر سو
یا پارهای از زغال تاغ است
یا بر سر گه پر کلاغ است
یا صورت نون نکبت است آن
یا طاق سرای محنت است آن
آن حلقهٔ چشم چرک بسته
کونیست ولی ز گه نشسته
آن نیست سواد، چیست یارب
انگورک کون کیست یا رب
ای زاغ بیا که مرد یاری
تن را به سگان سپرد باری
بیزنگله پای خویش میسند
چشمش بکن و به پای خود بند
آن بینی بد ز روی تشبیه
چون پوزه پیه سوز بر پیه
دربند در سرای کون است
تا صورت بادهٔ نگون است
آن جفت سبیل تاب داده
کز فضله بر او گره فتاده
گویی تو که عقربی ز سوراخ
آورده پی برون شدن شاخ
ریشش به در دهان مردار
چون بر لب مبرزی سیه مار
آن ریش که هست همبر گه
خاک سیه است بر سر گه
زنبیل گه است آن دهان نیست
یک پاره گه است آن زبان نیست
دندان سیاه او که پیداست
در کون سگ استخوان حرباست
نی نی که درون آبخانه
ریدهست سگی سیاه دانه
هستش بن گوش ظرف زرنیخ
وآن ریش گهی به طرف زرنیخ
گوشش که بریده باد از بیخ
چون کفچه بود به روی زرنیخ
در چرت زدن سرش مه و سال
همچون سر کیر بعد از انزال
شرط است که پرسی آخر کار
پرسش ببرد به جانب دار
اینست که با سرشکسته
یا گردن خرد و دست بسته
با جامهٔ دلق میکشندش
وز دار به حلق میکشندش
انگشت ز کون به در نیاری
معلوم شود که حکه داری
ای آمده پشت پشت بر پشت
کی حکهٔ تو رود به انگشت
کیری به طلب که از بلندی
بر دوش فلک کند کمندی
کیری که چو بر سرش نشینی
اندر ته پا سپهر بینی
کیری که اگر سری فشاند
بر سقف فلک خلل رساند
کیری که کند بروت بر باد
سد رخنه کند به سد فولاد
کیری که چو بر فلک بر آید
با صورت کهکشان سر آید
سر سخت چنان که جمله عالم
در گردن او نیاورد خم
زین کیر که میدهم نشانت
از حکه مگر دهم امانت
ای کیدی مرده رنگ چونی
وی کله پز دبنگ چونی
هر بیت که گفتهام نشانت
مار سیهیست بهر جانت
گویی که ز شاعران شهرم
هم پنجه نادران دهرم
رو، رو،که بسی ز شعر دوری
از کسوت نظم و نثر دوری
تو هجو تمام شاعرانی
ننگ همه نکته پرورانی
خود را ز سخنوران شماری
مردک تو کدام شعر داری
ای کیدی مستراح بردار
دم درکش و شاعری مکن بار
دوشینه به گه کشی رسیدم
بر خاک رهش فتاده دیدم
پرسیدم از او که چیست حالت
زینگونه که ساخت پایمالت
کرد ازسر درد ناله بنیاد
کز یاری نادرست فریاد
شد قحط در این دیار سر گین
خوش حال نماند هیچ گه چین
هر جا که ز گه شنید بویی
از شوق کشیدهای و هویی
خورد از سر رغبت تمامش
آنگاه نهاد شعر نامش
گه میخورد این سخنوری نیست
این داخل شعر و شاعری نیست
گویند که مردکی چو یاری
از عقل برون ز شعر عاری
آلود به گه زبان خامه
اندود به گه تمام نامه
گه خورد و نهاد شعر نامش
میخواند به نزد خاص و عامش
طفلی به رفاقت پدر بود
کز معنیش اندکی خبر بود
زان حسن سخن چو غنچه بشکفت
خندید و نهفته با پدر گفت
کاین مردک غلتبان چه چیز است
اینها که کند بیان چه چیز است
اینست اگر ز شعر مطلوب
گوسالهٔ ماست شاعر خوب
بگذار که شاعری نه اینست
آیین سخن نه اینچنین است
از شعر تو شروه لران به
گر قطع شود ترا زبان به
در شروه اگر هزار حال است
در شعر تو یک ادا محال است
زین حسن سخن زبان بیاموز
راه و روش بیان بیاموز
بر حدت طبعم آفرین کن
گر هجو کسی کنی چنین کن