عبارات مورد جستجو در ۱۷۸۴ گوهر پیدا شد:
سنایی غزنوی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۳۶۵
هر چند به دلبری کنون آمده‌ای
در بردن دل تو ذوفنون آمده‌ای
آلوده همه جامه به خون آمده‌ای
گویی که ز چشم من برون آمده‌ای
سنایی غزنوی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۳۸۶
ای دل منیوش از آن صنم دلداری
بیهوده مفرسای تن اندر خواری
کان ماه ستمگاره ز درد و غم تو
فارغ‌تر از آنست که می‌پنداری
سنایی غزنوی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۴۱۷
بر خاک نهم پیش تو سر گر خواهی
وان خاک کنم ز دیده‌تر گر خواهی
ای جان چو به یاد تو مرا کار نکوست
جان نیز دل انگار و ببر گر خواهی
وحشی بافقی : غزلیات
غزل ۷
طی زمان کن ای فلک، مژدهٔ وصل یار را
پاره‌ای از میان ببر این شب انتظار را
شد به گمان دیدنی، عمر تمام و من همان
چشم به ره نشانده‌ام جان امیدوار را
هم تو مگر پیاله‌ای، بخشی از آن می کهن
ور نه شراب دیگری نشکند این خمار را
شد ز تو زهر خوردنم مایهٔ رشک عالمی
بسکه به ذوق می‌کشم این می ناگوار را
نیم شرر ز عشق بس تا ز زمین عافیت
دود بر آسمان رسد خرمن اعتبار را
وحشی اگر تو عاشقی کو نفس تو را اثر
هست نشانه‌ای دگر سینهٔ داغدار را
وحشی بافقی : غزلیات
غزل ۱۱
بار فراق بستم و ، جز پای خویش را
کردم وداع جملهٔ اعضای خویش را
گویی هزار بند گران پاره می‌کنم
هر گام پای بادیه پیمای خویش را
در زیر پای رفتنم الماس پاره ساخت
هجر تو سنگریزهٔ صحرای خویش را
هر جا روم ز کوی تو سر بر زمین زنم
نفرین کنم ارادهٔ بیجای خویش را
عمر ابد ز عهده نمی‌آیدش برون
نازم عقوبت شب یلدای خویش را
وحشی مجال نطق تو در بزم وصل نیست
طی کن بساط عرض تمنای خویش را
وحشی بافقی : غزلیات
غزل ۱۲
عزت مبردر کار دل این لطف بیش از پیش را
این بس که ضایع می‌کنی برمن جفای خویش را
لطفی که بد خو سازدم ناید به کار جان من
اسباب کین آماده کن خوی ملال اندیش را
هر چند سیل فتنه گر چون بخت باشد ور رسی
کشتی به دیوار آوری ویرانهٔ درویش را
بر کافر عشق بتان جایز نباشد مرحمت
بی جرم باید سوختن مفتی منم این کیش را
عشقم خراش سینه شد گو لطف تو مرهم منه
گر التفاتی می‌کنی ناسور کن این ریش را
چون نیش زنبورم به دل گو زهر می‌ریز از مژه
افیون حیرت خورده‌ام زحمت ندانم نیش را
با پادشاه من بگو وحشی که چون دور از تو شد
تاریخ برخوان گه گهی خوبان عهد خویش را
وحشی بافقی : غزلیات
غزل ۱۴
چیست قصد خون من آن ترک کافر کیش را
ای مسلمانان نمی‌دانم گناه خویش را
ای که پرسی موجب این ناله‌های دلخراش
سینه‌ام بشکاف تا بینی درون خویش را
گر به بدنامی کشد کارم در آخر دور نیست
من که نشنیدم در اول پند نیک اندیش را
لطف خوبان گرچه دارد ذوق بیش از بیش، لیک
حالتی دیگر بود بیداد بیش از بیش را
حد وحشی نیست لاف عشق آن سلطان حسن
حرف باید زد به حد خویشتن درویش را
وحشی بافقی : غزلیات
غزل ۱۶
بر سر نکشت در تب غم هیچکس مرا
جز دود دل که بست نفس بر نفس مرا
من سر زنم به سنگ و تو ساغر زنی به غیر
این سرزنش میانهٔ عشاق بس مرا
روزی که میرم از غم محمل نشین خود
بهر عزا بس است فغان جرس مرا
زین چاکهای سینه که کردند ره به هم
ترسم که مرغ روح پرد از قفس مرا
وحشی نمی‌زدم چو مگس دست غم به سر
بودی اگر به خوان طرب دسترس مرا
وحشی بافقی : غزلیات
غزل ۲۲
صد حیف از محبت بیش از قیاس ما
با بی وفای حق وفا ناشناس ما
بودی به راه سیل بسی به که راه او
طرح بنای عشق محبت اساس ما
عیبش کنند ناگه و باشد به جای خویش
گو دور دار اطلس خویش از پلاس ما
ما را به دست رشک مده خود بکش به جور
اینست از مروت تو التماس ما
کفران نعمتش سبب قطع وصل شد
زینش بتر سزاست دل ناسپاس ما
ترسم که نایدش به نظر بند پاره نیز
دارد اگر نگاه تو زین گونه پاس ما
وحشی ازین عزا به درآییم ، تا به کی
باشد کهن پلاس مصیبت لباس ما
وحشی بافقی : غزلیات
غزل ۲۶
دلم را بود از آن پیمان گسل امید یاریها
به نومیدی کشید آخر همه امیدواریها
رقیبان را ز وصل خویش تا کی معتبر سازی
مکن جانا که هست این موجب بی اعتباریها
به اغیار از تو این گرم اختلاطیها که من دیدم
عجب نبود اگر چون شمع دارم اشکباریها
به سد خواری مرا کشتی وفا داری همین باشد
نکردی هیچ تقصیر، از تو دارم شرمساریها
شب غم کشت ما را یاد باد آن روز خوش وحشی
که می‌کرد از طریق مهر ما را غمگساریها
وحشی بافقی : غزلیات
غزل ۲۹
شد یار به اغیار دل آزار مصاحب
دیدی که چه شد با چه کسان یار مصاحب
رنگین شدن بزم من از یار محال است
زین گونه که گردیده به اغیار مصاحب
من رند گدا پیشه و او پادشه حسن
با همچو منی کی شود از عار مصاحب
یکباره چرا قطع نظر می‌کنی از ما
بودیم نه آخر به تو یکبار مصاحب
وحشی شده دمساز سگان سرکویت
گردیده به یاران وفادار مصاحب
وحشی بافقی : غزلیات
غزل ۳۰
گهی از مهر یاد عاشق شیدا کند یا رب
چو شیدایی ببیند هیچ یاد ما کند یا رب
گرفتم کان مسافر نامه سوی من روان سازد
چسان قاصد من گمنام را پیدا کند یا رب
به آه و نالهٔ شبها اسیرم کرد و فارغ شد
چرا با تیره روز خود کسی اینها کند یا رب
به بازار جنون افتاد وحشی بی سر زلفش
بد افتادست کارش، ترک این سودا کند یا رب
وحشی بافقی : غزلیات
غزل ۳۶
لطف پنهانی او در حق من بسیار است
گر به ظاهر سخنش نیست، سخن بسیار است
فرصت دیدن گل آه که بسیار کمست
و آرزوی دل مرغان چمن بسیار است
دل من در هوس سرو و سمن رخساریست
ورنه برطرف چمن سرو و سمن بسیار است
یار ساقی شد و سد توبه به یک حیله شکست
حیله انگیزی آن عهد شکن بسیار است
وحشی از من مطلب صبر بسی در غم دوست
اندکی گر بودم صبر ز من بسیار است
وحشی بافقی : غزلیات
غزل ۵۰
گرد آن خانه بگردم که در او خلوت تست
سگ طالع شومش کیست که همصحبت تست
چشم ما را نرسد بیشتر از بام و دری
ای خوشا دولت آن دیده که برطلعت تست
وه چه بامست که جاروب کشش دیدهٔ من
جان من بندهٔ آن پای که در خدمت تست
همه بر بادهٔ رشکیست که در جام منست
قهقه شیشه که در انجمن عشرت تست
رخصت مجلس و بر وصل تغافل ای شوخ
این زیاد از تو و از حوصله طاقت تست
هجر بگزیدنت از وصل دلا وضع تو نیست
اختراعیست که خود کرده و این بدعت تست
وحشی از تست که ما نیز به بیرون دریم
مانعی نیست، اگر هست همین دهشت تست
وحشی بافقی : غزلیات
غزل ۶۶
مشورت با غمزه چشمت را پی تسخیر کیست
باز این تدبیر بهر جان بی تدبیر کیست
دست یاری کاستین مالیده جیب ما گرفت
جیب ما بگذاشت تا دیگر گریبانگیر کیست
ای خدنگ غمزه ضایع کن به ما هم ناوکی
تا بداند جان ما آماجگاه تیر کیست
این غرور نازیاد از بندی نو میدهد
حسن را در دست استغنا سر زنجیر کیست
بنده‌ای چون من که خواهد از تو قیمت یک نگاه
آورد گر دیگری در بیعش از تقصیر کیست
نام گو موقوف کن وحشی که این طومار شوق
هست گویا کز زبان عجز بی تأثیر کیست
وحشی بافقی : غزلیات
غزل ۷۹
مست آمدی که موجب چندین ملال چیست
هشیار چون شوی به تو گویم که حال چیست
من حرف می کشیدن اغیار می‌زنم
آن مست ناز را عرق انفعال چیست
خنجر کشی که ما ز تو قطع نظر کنیم
کی می‌بریم از تو ، ترا در خیال چیست
از دشت هجر می‌رسم آگاهیم دهید
وضع نشست و خاست به بزم وصال چیست
وحشی مپرس مسأله عاشقی ز من
مفتی منم به دین محبت سؤال چیست
وحشی بافقی : غزلیات
غزل ۹۱
پر گشت دل از راز نهانی که مرا هست
نامحرم راز است زبانی که مرا هست
با کس نتوان گفتن و پنهان نتوان داشت
از درد همین است فغانی که مرا هست
ای دل سپری ساز ز پولاد صبوری
با عربده سخت کمانی که مرا هست
مشهور جهان ساخت بر آواز عزیزش
در کوی تو رسوای جهانی که مرا هست
بادیست که با بوی تو یک بار نیامیخت
این محرم پیغام رسانی که مرا هست
محروم کن گردنم از طوق دگرهاست
از داغ وفای تو نشانی که مرا هست
یک خندهٔ رسمی ز تو ننهاده ذخیره
این چشم به حسرت نگرانی که مرا هست
زایل نکند چین جبین و نگه چشم
بر لطف نهان تو گمانی که مرا هست
وحشی تو بده جان که نیاید به عیادت
این یار خوش قاعده دانی که مرا هست
وحشی بافقی : غزلیات
غزل ۹۲
می‌نماید چند روزی شد که آزاریت هست
غالبا دل در کف چون خود ستمکاریت هست
چونی از شاخ گلت رنگی و بویی می‌رسد
یا به این خوش می‌کنی خاطر که گلزاریت هست
در گلستانی چو شاخ گل نمی‌جنبی ز جا
می‌توان دانست کاندر پای دل خاریت هست
عشقبازان رازداران همند از من مپوش
همچو من بی‌عزتی یا قدر و مقداریت هست
در طلسم دوستی کاندر تواش تأثیر نیست
نسخه‌ها دارم اشارت کن اگر کاریت هست
چاره خود کن اگر بیچاره سوزی همچو تست
وای بر جان تو گر مانند تو یاریت هست
بار حرمان برنتابد خاطر نازک دلان
عمر من بر جان وحشی نه اگر باریت هست
وحشی بافقی : غزلیات
غزل ۱۰۰
از پی بهبود درد ما دوا سودی نداشت
هر که شد بیمار درد عشق بهبودی نداشت
بود روزی آن عنایتها که باما می‌نمود
خوش نمودی داشت اما آنچنان بودی نداشت
دوش کامد با رقیبان مست و خنجر می‌کشید
غیر قصد کشتن ما هیچ مقصودی نداشت
عشق غالب گشت اگر در بزم او آهی زدم
کی فروزان گشت جایی کاشتی دودی نداشت
جای خود در بزم خوبان شمعسان چون گرم کرد
آنکه اشک گرم و آه آتش آلودی نداشت
داشت سودای رخش وحشی به سر، در هر نفس
لیک از آن سودا چه حاصل یکدمش سودی نداشت
وحشی از درد محبت لذتی چندان نیافت
هر که جسمی ریش و جان درد فرسودی نداشت
وحشی بافقی : غزلیات
غزل ۱۰۱
رسید و آن خم ابرو بلند کرد و گذشت
تواضعی که به ابرو کنند، کرد و گذشت
نوازشم به جواب سلام اگر چه نداد
تبسمی ز لب نوشخند کرد و گذشت
به جذبهٔ نگهی کز پیش کشان می‌برد
چه صیدها که اسیر کمند کرد و گذشت
کرشمه‌ای که جنون آورد تعقل آن
بلای دانش سد هوشمند کرد و گذشت
یکی قبول نکرد از هزار تحفهٔ جان
بهانه غمزهٔ مشکل پسند کرد و گذشت
که بود این ، که ز چشم بدش گزند مباد
که جان بر آتش شوقم سپند کرد و گذشت
رسید و باز به اندک ترحمی وحشی
زبان شکوه به کام تو بند کرد و گذشت