عبارات مورد جستجو در ۲۱۵۹ گوهر پیدا شد:
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۱۱
ساز تو کمین نغمهٔ بیداد شکستیست
در شیشهٔ این رنگ پریزاد شکستیست
گوهر ز حباب آن همه تفریق ندارد
هرجاست سری درگره باد شکستیست
تصویر سحر رنگ سلامت نفروشد
صورتگر ما خامهٔ بهزاد شکستیست
پیچ و خم عجزیم، چه ناز و چه تعین؟
بالیدن امواج به امداد شکستیست
چون رنگ چه“بالم به غباریکه ندارم
از خویش فراموشی من یاد شکستی ست
تنها دل عاشق تپش یأس ندارد
هرشیشه تنک مشرب فریاد شکستیست
بیدل نخوری عشوهٔ تعمیر سلامت
ویرانی بنیاد تو آباد شکستی ست
در شیشهٔ این رنگ پریزاد شکستیست
گوهر ز حباب آن همه تفریق ندارد
هرجاست سری درگره باد شکستیست
تصویر سحر رنگ سلامت نفروشد
صورتگر ما خامهٔ بهزاد شکستیست
پیچ و خم عجزیم، چه ناز و چه تعین؟
بالیدن امواج به امداد شکستیست
چون رنگ چه“بالم به غباریکه ندارم
از خویش فراموشی من یاد شکستی ست
تنها دل عاشق تپش یأس ندارد
هرشیشه تنک مشرب فریاد شکستیست
بیدل نخوری عشوهٔ تعمیر سلامت
ویرانی بنیاد تو آباد شکستی ست
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۳۸
بیاکه هیچ بهاری به حسرت ما نیست
شکسته رنگی امید بیتماشا نیست
به قدر پر زدن ناله وسعتی داریم
غبارشوق جنون مشرب است صحرا نیست
زما ومن به سکوت ای حباب قانع باش
که غیرضبط نفس نام این معما نیست
غنا مخواهکه تمثال هستی امکان
برون آینهٔ احتیاج پیدا نیست
چو موج اگر بهشکستی رسی غنیمتدان
درین محیطکه جز دست عجز بالا نیست
به هرچه مینگری پرفشان بیرنگیست
کهگفته است جهان آشیان عنقا نیست
اگر ز وهم برآیی چه موج و کو گرداب
جهان به خویش فرو رفته است دریا نیست
حساب هیچکسی تا کجا توان دادن
بقا کدام و چه هستی فنا هم از ما نیست
به آرمیدگی شمع رفتهایم از خویش
دلیل مقصد از سرگذشتگان پا نیست
به هرزه بال میفشان در این چمن بیدل
که هر طرف نگری جز در قفس وا نیست
شکسته رنگی امید بیتماشا نیست
به قدر پر زدن ناله وسعتی داریم
غبارشوق جنون مشرب است صحرا نیست
زما ومن به سکوت ای حباب قانع باش
که غیرضبط نفس نام این معما نیست
غنا مخواهکه تمثال هستی امکان
برون آینهٔ احتیاج پیدا نیست
چو موج اگر بهشکستی رسی غنیمتدان
درین محیطکه جز دست عجز بالا نیست
به هرچه مینگری پرفشان بیرنگیست
کهگفته است جهان آشیان عنقا نیست
اگر ز وهم برآیی چه موج و کو گرداب
جهان به خویش فرو رفته است دریا نیست
حساب هیچکسی تا کجا توان دادن
بقا کدام و چه هستی فنا هم از ما نیست
به آرمیدگی شمع رفتهایم از خویش
دلیل مقصد از سرگذشتگان پا نیست
به هرزه بال میفشان در این چمن بیدل
که هر طرف نگری جز در قفس وا نیست
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۷۳
هما سراغم و زیر فلک مگس هم نیست
چه جای کس که درین خانه هیچکس هم نیست
بهوهم، خونمشو ای دلکه مطلبت عنقاست
به عالمی که توان سوخت مشت خس هم نیست
ز بیقراری مرغ اسیر دانستم
که جای یک نفس آرام در قفس هم نیست
به بینیازی ما اعتماد نتوان کرد
به دل هوایی اگر نیست دسترس هم نیست
فساد ما اثر ایجاد حکم.تهدید است
اگر ز دزد نیابی نشان عسس هم نیست
ز خویش رفتن ما نالهای به بار نداشت
فغانکه قافلهٔ عجزرا جرس هم نیست
گذشته است ز همگرد کاروان وجود
کسی که پیش نیفتاده است پس هم نیست
شرار من به چه امید فال شعله زند
که دامنم ته سنگ آمد و نفس هم نیست
به درد بیکسیم خون شو، ای پر پرواز
کز آشیان به درم کردی و قفس هم نیست
بدین دو روزه تماشای زندگی بیدل
کدام شوق و چه عشق اینقدر هوس هم نیست
چه جای کس که درین خانه هیچکس هم نیست
بهوهم، خونمشو ای دلکه مطلبت عنقاست
به عالمی که توان سوخت مشت خس هم نیست
ز بیقراری مرغ اسیر دانستم
که جای یک نفس آرام در قفس هم نیست
به بینیازی ما اعتماد نتوان کرد
به دل هوایی اگر نیست دسترس هم نیست
فساد ما اثر ایجاد حکم.تهدید است
اگر ز دزد نیابی نشان عسس هم نیست
ز خویش رفتن ما نالهای به بار نداشت
فغانکه قافلهٔ عجزرا جرس هم نیست
گذشته است ز همگرد کاروان وجود
کسی که پیش نیفتاده است پس هم نیست
شرار من به چه امید فال شعله زند
که دامنم ته سنگ آمد و نفس هم نیست
به درد بیکسیم خون شو، ای پر پرواز
کز آشیان به درم کردی و قفس هم نیست
بدین دو روزه تماشای زندگی بیدل
کدام شوق و چه عشق اینقدر هوس هم نیست
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۷۵
مقیدان وفا را ز دل رمیدن نیست
به دامنیکه ته پاست باب چیدن نیست
ز ناکسی عرق انفعال تسلیمیم
به عرض سجده ما جبهه بیچکیدن نیست
ز سحربافی بیربط کارگاه نفس
دو رشتهایکه تواند به هم تنیدن نیست
خروش صورگرفتهست دهر لیک چه سود
دماغ غفلت ما را سر شنیدن نیست
نیست دمیده است چو نرگس در این تماشاگاه
هزار چشم ویکی را نصیب دیدن نیست
ز دستگاه چه حاصل فسردهطبعان را
به پا اگر برسد آبله، دویدن نیست
قلندرانه حدیثیست زاهدا، معذور
تو غرهای به بهتشتی که جای ربدن نیست
چو صبح زین دو نفس گرد اعتبار مبال
پر شکسته هوا میبرد پریدن نیست
نظر به پاشکنی تا سرت فرود آید
وگرنه گردن مغرور را خمیدن نیست
به جیبکسوت عریانیی که من دارم
خیال اگر سر سوزن شود خلیدن نیست
دماغ فرصت کارم چو خامهٔ نقاش
ز عالمیست که آنجا نفس کشیدن نیست
در آن حدیقه که حرف پیام من گویند
ثمر اگر همه قاصد شود رسیدن نیست
فشار تنگی دل بیدل از چه نیرنگ است
شرار سنگم و امکان آرمیدن نیست
به دامنیکه ته پاست باب چیدن نیست
ز ناکسی عرق انفعال تسلیمیم
به عرض سجده ما جبهه بیچکیدن نیست
ز سحربافی بیربط کارگاه نفس
دو رشتهایکه تواند به هم تنیدن نیست
خروش صورگرفتهست دهر لیک چه سود
دماغ غفلت ما را سر شنیدن نیست
نیست دمیده است چو نرگس در این تماشاگاه
هزار چشم ویکی را نصیب دیدن نیست
ز دستگاه چه حاصل فسردهطبعان را
به پا اگر برسد آبله، دویدن نیست
قلندرانه حدیثیست زاهدا، معذور
تو غرهای به بهتشتی که جای ربدن نیست
چو صبح زین دو نفس گرد اعتبار مبال
پر شکسته هوا میبرد پریدن نیست
نظر به پاشکنی تا سرت فرود آید
وگرنه گردن مغرور را خمیدن نیست
به جیبکسوت عریانیی که من دارم
خیال اگر سر سوزن شود خلیدن نیست
دماغ فرصت کارم چو خامهٔ نقاش
ز عالمیست که آنجا نفس کشیدن نیست
در آن حدیقه که حرف پیام من گویند
ثمر اگر همه قاصد شود رسیدن نیست
فشار تنگی دل بیدل از چه نیرنگ است
شرار سنگم و امکان آرمیدن نیست
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۹۹
عنقا سراغم از اثرم وهم و ظن تهیست
در هر مکان چو نقش نگین جای من تهیست
بیحرف ساز صوت و صداگل نمیکند
زین جا مبرهن است که این انجمن تهیست
چشمحریص و سیری جاه، این.چه ممکن است
هرچند شمع نور فشاند لگن تهیست
این خانهها که خار و خس انبار حرص ماست
چون حلقههای در همه بیرفتن تهیست
بر رمز کارگاه سخن پی نبردایم
تاکی زبان زپرده بگوید دهن تهیست
ضبط نفس غنیمت عشرت شمردنست
گر بوی گل قفس شکند این چمن تهیست
عمریست گوش خلق ز افسون ما و من
انباشتهست پنبه و جای سخن تهیست
ناموس شمع کشته به فانوس واگذار
دستی کز آستین به در آرم ز من تهیست
می در قدح ز بیکسی شیشه غافل است
چندانکه غربت است پر از ما، وطن تهیست
نتوان به هیچ پرده سراغ وصال یافت
بیدل ز بوی یوسف ما پیرهن تهیست
در هر مکان چو نقش نگین جای من تهیست
بیحرف ساز صوت و صداگل نمیکند
زین جا مبرهن است که این انجمن تهیست
چشمحریص و سیری جاه، این.چه ممکن است
هرچند شمع نور فشاند لگن تهیست
این خانهها که خار و خس انبار حرص ماست
چون حلقههای در همه بیرفتن تهیست
بر رمز کارگاه سخن پی نبردایم
تاکی زبان زپرده بگوید دهن تهیست
ضبط نفس غنیمت عشرت شمردنست
گر بوی گل قفس شکند این چمن تهیست
عمریست گوش خلق ز افسون ما و من
انباشتهست پنبه و جای سخن تهیست
ناموس شمع کشته به فانوس واگذار
دستی کز آستین به در آرم ز من تهیست
می در قدح ز بیکسی شیشه غافل است
چندانکه غربت است پر از ما، وطن تهیست
نتوان به هیچ پرده سراغ وصال یافت
بیدل ز بوی یوسف ما پیرهن تهیست
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۸۱۶
تا جنون نقد بهار عشرتم در چنگ داشت
طفل اشکی همکه میدیدم به دامن سنگ داشت
عمری از فیض لب خاموش غافل زیستم
نغمهٔ عیش ابد این ساز بیآهنگ داشت
با همه وحشت غبار دامن خاکیم و بس
اشک در عرضروانی نیز عذر لنگ داشت
ازگهر تهمتکش افسردن است اجزای بحر
هرکه اینجا فال راحت زد مرا دلتنگ داشت
پای در دامن شکستم شد ره و منزل یکی
جرأت رفتار در هرگام صد فرسنگ داشت
موج لطف از جوهر تیغ عتابش چیدهایم
غنچهٔ چین جبینش ازتبسمرنگداشت
سعی هستی هیچ ما را برنیاورد از عدم
آتش ما هرکجا زد شعله جا در سنگ داشت
کاش هجران داد من میداد اگر وصلی نبود
شمعتصویرمکه از من سوختن هم ننگداشت
نیست جوش لاله وگل غیر افسون بهار
هرقدر ما رنگ گرداندیم اونیرنگداشت
شمع را افروختن در داغ دل خواباند و رفت
منت صیقل چه مقدار انفعال زنگ داشت
نقش پرتو برنمیدارد جبین آفتاب
غیر هم اوبود لیک ازنام بیدل ننگ داشت
طفل اشکی همکه میدیدم به دامن سنگ داشت
عمری از فیض لب خاموش غافل زیستم
نغمهٔ عیش ابد این ساز بیآهنگ داشت
با همه وحشت غبار دامن خاکیم و بس
اشک در عرضروانی نیز عذر لنگ داشت
ازگهر تهمتکش افسردن است اجزای بحر
هرکه اینجا فال راحت زد مرا دلتنگ داشت
پای در دامن شکستم شد ره و منزل یکی
جرأت رفتار در هرگام صد فرسنگ داشت
موج لطف از جوهر تیغ عتابش چیدهایم
غنچهٔ چین جبینش ازتبسمرنگداشت
سعی هستی هیچ ما را برنیاورد از عدم
آتش ما هرکجا زد شعله جا در سنگ داشت
کاش هجران داد من میداد اگر وصلی نبود
شمعتصویرمکه از من سوختن هم ننگداشت
نیست جوش لاله وگل غیر افسون بهار
هرقدر ما رنگ گرداندیم اونیرنگداشت
شمع را افروختن در داغ دل خواباند و رفت
منت صیقل چه مقدار انفعال زنگ داشت
نقش پرتو برنمیدارد جبین آفتاب
غیر هم اوبود لیک ازنام بیدل ننگ داشت
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۸۲۲
تا نظر بر شوخی من نرگس خودکام داشت
چشمهٔ آیینه موج روغن بادام داشت
باد دامانت غبارم را پریشانکرد و رفت
سرمهام درگوشهٔ چشم عدم آرام داشت
عالمی را صید الفت کرد رنگ عجز من
در شکست خویشتن مشت غبارم دام داشت
پختگی در پردهٔ رنگ خزانی بوده است
میوهام در فکر سرسبزی خیالی خام داشت
یاد آن شوقیکه از بیطاقتیهای طلب
دل تپیدن نیز در راهت شمارگام داشت
از ادای ابرویت لطف نگه فهمیدهام
این کمان، رنگ فریب از روغن بادام داشت
گر نمیبود آرزوتشویش جانکاهی نبود
ماهیان را نشتر قلاب حرصکام داشت
ناله را روزیکه اوج اعتبار نشئه بود
چونجرس، بیدل بهجایباده، دلدرجامداشت
چشمهٔ آیینه موج روغن بادام داشت
باد دامانت غبارم را پریشانکرد و رفت
سرمهام درگوشهٔ چشم عدم آرام داشت
عالمی را صید الفت کرد رنگ عجز من
در شکست خویشتن مشت غبارم دام داشت
پختگی در پردهٔ رنگ خزانی بوده است
میوهام در فکر سرسبزی خیالی خام داشت
یاد آن شوقیکه از بیطاقتیهای طلب
دل تپیدن نیز در راهت شمارگام داشت
از ادای ابرویت لطف نگه فهمیدهام
این کمان، رنگ فریب از روغن بادام داشت
گر نمیبود آرزوتشویش جانکاهی نبود
ماهیان را نشتر قلاب حرصکام داشت
ناله را روزیکه اوج اعتبار نشئه بود
چونجرس، بیدل بهجایباده، دلدرجامداشت
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۸۳۸
یأس مجنون آخر از پیچ و خم سودا گذشت
با شکستی ساخت دل کز طرهٔ لیلا گذشت
غفلت ما گر به این راحت بساط آرا شود
تا ابد نتوان به رنگ صورت از دیباگذشت
هم در اول باید از وهم دو عالم بگذری
ورنه امروز تو خواهد دی شد و فردا گذشت
جومن اشکم در نظر موجیست کز دپا رمید
شعلهٔ آهم به دل برقی ست کز صحرا گذشت
چند، چونگرداب بودن سر به جیب پیچ وثاب
میتوان چونموج دامن چید و زین دریاگذشت
کاش هم دوش غبار، از خاک برمیخاستیم
حیف عمر ما که همچون سایه زیر پا گذشت
خون شو ای حسرت که از مقصد رهت دور است دور
آخرت درپیش دارد هر که از دنیا گذشت
در دل آن بیوفا افسون تأثیری نخواند
تیر آهم چون شرر هرچند.از خاراگذشت
بر بنای دهر از سیل قیامت نگذرد
آنچه از روی عرقناک تو بر دل ها گذشت
هستی ما نام پروازی به دام آورده بود
بینشانی بال زد چندانکه از عنقاگذشت
بزم هستی قابل برهم زدن چیزی نداشت
آنکه بگذشت از علایق پر به استغنا گذشت
داغ هرگز زیر دست شعلهٔ تصویرنیست
بسکه واماندیم نقش پای ما از ماگذشت
حیف بر منصور ما تسلیم راهی وانکرد
از غرور وهم بایست اندکی بالا گذشت
از لباس تو به عریان است تشریف نجات
بپدل امشپ موج می ازکشتی صهباگذشت
با شکستی ساخت دل کز طرهٔ لیلا گذشت
غفلت ما گر به این راحت بساط آرا شود
تا ابد نتوان به رنگ صورت از دیباگذشت
هم در اول باید از وهم دو عالم بگذری
ورنه امروز تو خواهد دی شد و فردا گذشت
جومن اشکم در نظر موجیست کز دپا رمید
شعلهٔ آهم به دل برقی ست کز صحرا گذشت
چند، چونگرداب بودن سر به جیب پیچ وثاب
میتوان چونموج دامن چید و زین دریاگذشت
کاش هم دوش غبار، از خاک برمیخاستیم
حیف عمر ما که همچون سایه زیر پا گذشت
خون شو ای حسرت که از مقصد رهت دور است دور
آخرت درپیش دارد هر که از دنیا گذشت
در دل آن بیوفا افسون تأثیری نخواند
تیر آهم چون شرر هرچند.از خاراگذشت
بر بنای دهر از سیل قیامت نگذرد
آنچه از روی عرقناک تو بر دل ها گذشت
هستی ما نام پروازی به دام آورده بود
بینشانی بال زد چندانکه از عنقاگذشت
بزم هستی قابل برهم زدن چیزی نداشت
آنکه بگذشت از علایق پر به استغنا گذشت
داغ هرگز زیر دست شعلهٔ تصویرنیست
بسکه واماندیم نقش پای ما از ماگذشت
حیف بر منصور ما تسلیم راهی وانکرد
از غرور وهم بایست اندکی بالا گذشت
از لباس تو به عریان است تشریف نجات
بپدل امشپ موج می ازکشتی صهباگذشت
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۸۴۳
دوش از نظر خیال تو دامنکشانگذشت
اشک آنقدر دوید ز پی کز فغان گذشت
تا پر فشاندهایم ز خود هم گذشتهایم
دنیا غم تو نیستکه نتوان از آنگذشت
دارد غبار قافلهٔ ناامیدیام
از پا نشستنیکه ز عالم توانگذشت
برق و شرار محمل فرصت نمیکشد
عمری نداشتمکه بگویم چسانگذشت
تا غنچه دم زند ز شکفتن بهار رفت
تا ناله گل کند ز جرمن کاروان گذشت
بیرون نتاختهست ازین عرصه هیچ کس
واماندنیست اینکه توگو.بی فلانگذشت
ای معنی آب شو که ز ننگ شعور خلق
انصاف نیز آب شد و از جهانگذشت
یک نقطه پل ز آبلهٔ پا کفایت است
زین بحر همچو موج گهر میتوان گذشت
گر بگذری ز کشمکش چرخ واصلی
محو نشانه است چو تیر از کمان گذشت
واماندگی ز عافیتم بینیاز کرد
بال آنقدر شکست که از آشیان گذشت
طی شد بساط عمر به پای شکست رنگ
بر شمع یک بهار گل زعفران گذشت
دلدار رفت و من را بی وداعی سوخت
یارب چه برق بر من آتش به جانگذشت
تمکین کجا به سعی خرامت رضا دهد
کم نیست اینکه نام توام بر زبان گذشت
بیدل چه مشکل است ز دنیاگذشتنم
یک ناله داشتم که ز هفت آسمان گذشت
اشک آنقدر دوید ز پی کز فغان گذشت
تا پر فشاندهایم ز خود هم گذشتهایم
دنیا غم تو نیستکه نتوان از آنگذشت
دارد غبار قافلهٔ ناامیدیام
از پا نشستنیکه ز عالم توانگذشت
برق و شرار محمل فرصت نمیکشد
عمری نداشتمکه بگویم چسانگذشت
تا غنچه دم زند ز شکفتن بهار رفت
تا ناله گل کند ز جرمن کاروان گذشت
بیرون نتاختهست ازین عرصه هیچ کس
واماندنیست اینکه توگو.بی فلانگذشت
ای معنی آب شو که ز ننگ شعور خلق
انصاف نیز آب شد و از جهانگذشت
یک نقطه پل ز آبلهٔ پا کفایت است
زین بحر همچو موج گهر میتوان گذشت
گر بگذری ز کشمکش چرخ واصلی
محو نشانه است چو تیر از کمان گذشت
واماندگی ز عافیتم بینیاز کرد
بال آنقدر شکست که از آشیان گذشت
طی شد بساط عمر به پای شکست رنگ
بر شمع یک بهار گل زعفران گذشت
دلدار رفت و من را بی وداعی سوخت
یارب چه برق بر من آتش به جانگذشت
تمکین کجا به سعی خرامت رضا دهد
کم نیست اینکه نام توام بر زبان گذشت
بیدل چه مشکل است ز دنیاگذشتنم
یک ناله داشتم که ز هفت آسمان گذشت
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۸۴۴
همت از هر دو جهان جست و ز دل در نگذشت
موج بگذشت ز دریا و ز گوهر نگذشت
آمد و رفت نفس،گرد پی یکتاییست
کس درین قافله از خویش مکرر نگذشت
شمع بر سر همه جا دامن خاکستر داشت
سعی پرواز ضعیفان ز ته پر نگذشت
ختمگردید به بیمار وفا شرط ادب
ما گذشتیم ولی ناله ز بستر نگذشت
هرزهدو بود طلب، قامت پیری ناگاه
حلقه گردید که میباید ازین در نگذشت
پستی طالع شمعمکه به صحرای جنون
آب آیینه پلی داشت سکندر نگذشت
حرص مشکل که ره فهم قناعت سپرد
آب آیینه پلی داشت سکندر نگذشت
روش معدلت از گردش پرگار آموز
که خطش گر همه کج رفت ز محور نگذشت
طاقت غرهٔ انجام وفا ممکن نیست
ناتوانیست که از پهلوی لاغر نگذشت
شرر کاغذ آتش زدهام سوخت جگر
آه از آن فرصت عبرت که به لنگر نگذشت
بر خط جبههٔ ماکیست نگرید بیدل
زین رقمکلک قضا بیمژه ی تر نگذشت
موج بگذشت ز دریا و ز گوهر نگذشت
آمد و رفت نفس،گرد پی یکتاییست
کس درین قافله از خویش مکرر نگذشت
شمع بر سر همه جا دامن خاکستر داشت
سعی پرواز ضعیفان ز ته پر نگذشت
ختمگردید به بیمار وفا شرط ادب
ما گذشتیم ولی ناله ز بستر نگذشت
هرزهدو بود طلب، قامت پیری ناگاه
حلقه گردید که میباید ازین در نگذشت
پستی طالع شمعمکه به صحرای جنون
آب آیینه پلی داشت سکندر نگذشت
حرص مشکل که ره فهم قناعت سپرد
آب آیینه پلی داشت سکندر نگذشت
روش معدلت از گردش پرگار آموز
که خطش گر همه کج رفت ز محور نگذشت
طاقت غرهٔ انجام وفا ممکن نیست
ناتوانیست که از پهلوی لاغر نگذشت
شرر کاغذ آتش زدهام سوخت جگر
آه از آن فرصت عبرت که به لنگر نگذشت
بر خط جبههٔ ماکیست نگرید بیدل
زین رقمکلک قضا بیمژه ی تر نگذشت
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۸۴۷
بیروی تو مژگان چه نگارد به سرانگشت
چشمیستکه باید به در آرد به سرانگشت
چون نی زتنگ مایگی درد به تنگیم
تا چند نفس ناله شمارد به سرانگشت
شادمکه به زحمتکدهٔ عالم تدبیر
بیناخنیام عقده ندارد به سرانگشت
مشق خط بیپا و سرمسبحه شماریست
کاش آبلهای نقطه گذارد به سرانگشت
در طبع جهان حرکت بیخواست خراشید
آن کیست که اندیشه گمارد به سرانگشت
از حاصلگل چیدن این باغ ندیدیم
جز ناخن فرسودهکه دارد به سرانگشت
عمریستکه دررنگ چمن شور شکستیست
کو غنچهکهگلگوش شمارد به سرانگشت
از معنی زنهار من آگاه نگشتی
تا چند چو شمع آینهکارد به سرانگشت
تقلید محال است برد لذت تحقیق
نعمت چو زبان بر نگوارد به سرانگشت
ای بیکسی این بادیهٔ یأس ندارد
خاری که سر آبله خارد به سرانگشت
بیدل ز جهان محو شد آثار مروت
امروز به جز موکهگذارد به سرانگشت
چشمیستکه باید به در آرد به سرانگشت
چون نی زتنگ مایگی درد به تنگیم
تا چند نفس ناله شمارد به سرانگشت
شادمکه به زحمتکدهٔ عالم تدبیر
بیناخنیام عقده ندارد به سرانگشت
مشق خط بیپا و سرمسبحه شماریست
کاش آبلهای نقطه گذارد به سرانگشت
در طبع جهان حرکت بیخواست خراشید
آن کیست که اندیشه گمارد به سرانگشت
از حاصلگل چیدن این باغ ندیدیم
جز ناخن فرسودهکه دارد به سرانگشت
عمریستکه دررنگ چمن شور شکستیست
کو غنچهکهگلگوش شمارد به سرانگشت
از معنی زنهار من آگاه نگشتی
تا چند چو شمع آینهکارد به سرانگشت
تقلید محال است برد لذت تحقیق
نعمت چو زبان بر نگوارد به سرانگشت
ای بیکسی این بادیهٔ یأس ندارد
خاری که سر آبله خارد به سرانگشت
بیدل ز جهان محو شد آثار مروت
امروز به جز موکهگذارد به سرانگشت
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۸۵۲
ز آتش رخسار که ساغر گرفت
خانهٔ آیینه چو من درگرفت
کو پر و بالیکه به آنکو رسد
نامه گرفتم که کبوتر گرفت
عشق، وفا میطلبد، چاره چیست
بار دل از دل نتوان برگرفت
نی چقدر رغبت طفلانه داشت
بال و پر ناله به شکر گرفت
ناله نخیزد ز نی بورپا
طاقت ما پهلوی لاغر گرفت
بحربه توفان رضا میتپید
کشتی ما هم کم لنگر گرفت
چاره به خورشید قیامت کشید
دامن ما خشک شدن، تر گرفت
ما همه زین باغ برون رفتهایم
رنگ که پرواز ته پر گرفت
بیدل از اعجاز ضعیفی مپرس
لغزش من خامه به مسطر گرفت
خانهٔ آیینه چو من درگرفت
کو پر و بالیکه به آنکو رسد
نامه گرفتم که کبوتر گرفت
عشق، وفا میطلبد، چاره چیست
بار دل از دل نتوان برگرفت
نی چقدر رغبت طفلانه داشت
بال و پر ناله به شکر گرفت
ناله نخیزد ز نی بورپا
طاقت ما پهلوی لاغر گرفت
بحربه توفان رضا میتپید
کشتی ما هم کم لنگر گرفت
چاره به خورشید قیامت کشید
دامن ما خشک شدن، تر گرفت
ما همه زین باغ برون رفتهایم
رنگ که پرواز ته پر گرفت
بیدل از اعجاز ضعیفی مپرس
لغزش من خامه به مسطر گرفت
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۸۵۸
آخر سیاهی از سر داغم بهدر نرفت
زین شب چوموی چینی امید سحر نرفت
درهستی وعدم همه جا سعی مطلبی است
از ریشه زیر خاک تلاش ثمر نرفت
نومید اصل رفت جهانی به ذوق فرع
تا وضع قطره داشت ز دریاگهر نرفت
از بسکه تنگ بودگذرگاه اتفاق
چون سبحه خلق جزبه سریکدگرنرفت
بر شعلهها ز پردهٔ خاکستر است ننگ
کاوارگی سریستکه در زیر پر نرفت
از هیچ جاده منزل عشق آشکار نیست
فرسود سنگ وپی به سراغ شررنرفت
درکوچهٔ سلامت دل، پا شمرده نه
زین راه بیادب نفس شیشهگر نرفت
آنجاکه نامهٔ رم فرصت نوشتهاند
ما رفتهایم قاصد دیگر اگر نرفت
گرمحرمی، به ضبط نفسکوشکز ادب
حرف به حق رسیده زلب پیشترنرفت
زین خاکدان که دامن دلها گرفته است
خلقی زخویش رفت و به جای دگرنرفت
بر حرص، پشت پا زدم اما چه فایده
گردی فشاندهام که ز دامان تر نرفت
بیدل ز دل غبار علایق نمیرود
سر سوده شد چو صندل واین دردسر نرفت
زین شب چوموی چینی امید سحر نرفت
درهستی وعدم همه جا سعی مطلبی است
از ریشه زیر خاک تلاش ثمر نرفت
نومید اصل رفت جهانی به ذوق فرع
تا وضع قطره داشت ز دریاگهر نرفت
از بسکه تنگ بودگذرگاه اتفاق
چون سبحه خلق جزبه سریکدگرنرفت
بر شعلهها ز پردهٔ خاکستر است ننگ
کاوارگی سریستکه در زیر پر نرفت
از هیچ جاده منزل عشق آشکار نیست
فرسود سنگ وپی به سراغ شررنرفت
درکوچهٔ سلامت دل، پا شمرده نه
زین راه بیادب نفس شیشهگر نرفت
آنجاکه نامهٔ رم فرصت نوشتهاند
ما رفتهایم قاصد دیگر اگر نرفت
گرمحرمی، به ضبط نفسکوشکز ادب
حرف به حق رسیده زلب پیشترنرفت
زین خاکدان که دامن دلها گرفته است
خلقی زخویش رفت و به جای دگرنرفت
بر حرص، پشت پا زدم اما چه فایده
گردی فشاندهام که ز دامان تر نرفت
بیدل ز دل غبار علایق نمیرود
سر سوده شد چو صندل واین دردسر نرفت
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۸۶۲
هرکه آمد سیر یأسی زین گلستان کرد و رفت
گر همه گل بود خون خود به دامان کرد و رفت
غنچه گشتن حاصل جمعیّت این باغ بود
نالهٔ بلبل عبث تخمی پریشان کرد و رفت
صبح تا آگاه شد از رسم این ماتمسرا
خندهٔ شادی همان وقف گریبان کرد و رفت
محملی بر شعله؛ اشکی توشه، آهی راهبر
شمع در شبگیر فرصت طرفهسامانکرد و رفت
در هوای زلف مشکین تو هرجا دم زدم
دود آهم عالمی را سنبلستان کرد ورفت
حرص زندانگاه یک عالم امیدم کرده بود
عبرتکمفرصتیها سخت احسانکرد و رفت
دوش سیلاب خیالت میگذشت از خاطرم
خانهٔ دل بر سر ره بود ویرانکرد و رفت
داشت از وحشتگه امکان نگاه عبرتم
آنقدر فرصتکهطوفچشمحیرانکرد و رفت
اخگری بودم نهان در پردهٔ خاکستری
خودنمایی زین لباسم نیز عریان کرد و رفت
فرصتی کو تا کسی فیضی برد، زین انجمن
کاغذ آتشزده باری چراغانکرد و رفت
وهم میبالد که داد آرزوها دادن است
یاس مینالد که اینجا هیچ نتوان کرد و رفت
این زمان بیدل سراغ دل چه می جویی زما
قطره خونی بود چندین بارتوفانکرد و رفت
گر همه گل بود خون خود به دامان کرد و رفت
غنچه گشتن حاصل جمعیّت این باغ بود
نالهٔ بلبل عبث تخمی پریشان کرد و رفت
صبح تا آگاه شد از رسم این ماتمسرا
خندهٔ شادی همان وقف گریبان کرد و رفت
محملی بر شعله؛ اشکی توشه، آهی راهبر
شمع در شبگیر فرصت طرفهسامانکرد و رفت
در هوای زلف مشکین تو هرجا دم زدم
دود آهم عالمی را سنبلستان کرد ورفت
حرص زندانگاه یک عالم امیدم کرده بود
عبرتکمفرصتیها سخت احسانکرد و رفت
دوش سیلاب خیالت میگذشت از خاطرم
خانهٔ دل بر سر ره بود ویرانکرد و رفت
داشت از وحشتگه امکان نگاه عبرتم
آنقدر فرصتکهطوفچشمحیرانکرد و رفت
اخگری بودم نهان در پردهٔ خاکستری
خودنمایی زین لباسم نیز عریان کرد و رفت
فرصتی کو تا کسی فیضی برد، زین انجمن
کاغذ آتشزده باری چراغانکرد و رفت
وهم میبالد که داد آرزوها دادن است
یاس مینالد که اینجا هیچ نتوان کرد و رفت
این زمان بیدل سراغ دل چه می جویی زما
قطره خونی بود چندین بارتوفانکرد و رفت
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۸۹۵
ماییم و خاک و وعده گه انتظار و هیچ
تا فرصتی نمانده شود آشکار و هیچ
خمیازه ساغریم در این انجمن چو صبح
عمریست میکشیم و بال و خمار و هیچ
آیینهدار فرصت نظارهای که نیست
بودهست چون شرر به عدم یک دچار و هیچ
عالم تأملیست ز رمز دهان یار
پنهان وگفتگوی عدم آشکار و هیچ
هنگامهٔ نشاط مکرر که دیده است
بلبل تو ناله کن به امید بهار و هیچ
دیگر صدای تیشهٔ فرهاد برنخاست
اینکوهسار داشت همان یک شرار و هیچ
ای صفر اعتبار خیال جهان پوچ
شرمی ز خود شماری چندین هزار و هیچ
چندین غرور پیشکش امتحان تست
گر مردی احتراز نما اختیار و هیچ
گفتم چو شمع سوختنم را علاج چیست
دل گفت داغ یاس غنیمت شمار و هیچ
باید کشید یک دو دم از شاهد هوس
چون احتلام خجلت بوس وکنار و هیچ
بیدل نیاز و ناز جهان غنا و فقر
دارد همین قدر که تو داری به کار و هیچ
تا فرصتی نمانده شود آشکار و هیچ
خمیازه ساغریم در این انجمن چو صبح
عمریست میکشیم و بال و خمار و هیچ
آیینهدار فرصت نظارهای که نیست
بودهست چون شرر به عدم یک دچار و هیچ
عالم تأملیست ز رمز دهان یار
پنهان وگفتگوی عدم آشکار و هیچ
هنگامهٔ نشاط مکرر که دیده است
بلبل تو ناله کن به امید بهار و هیچ
دیگر صدای تیشهٔ فرهاد برنخاست
اینکوهسار داشت همان یک شرار و هیچ
ای صفر اعتبار خیال جهان پوچ
شرمی ز خود شماری چندین هزار و هیچ
چندین غرور پیشکش امتحان تست
گر مردی احتراز نما اختیار و هیچ
گفتم چو شمع سوختنم را علاج چیست
دل گفت داغ یاس غنیمت شمار و هیچ
باید کشید یک دو دم از شاهد هوس
چون احتلام خجلت بوس وکنار و هیچ
بیدل نیاز و ناز جهان غنا و فقر
دارد همین قدر که تو داری به کار و هیچ
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۹۱۱
ز درد یآس ندانمکجاکنم فریاد
قفس شکستهام و آشیان نمانده به یاد
به برقی از دل مایوس کاش در گیرم
کباب سوختنم چون چراغ در ره باد
به غربت از من بیبال وپر سلام رسان
که مردم و نرسیدم به خاطر صیاد
چو شمع خواستم احرام وحشتی بندم
شکست آبلهٔ پا به گردنم افتاد
ز تنگی دلم امکان پرگشودن نیست
شکستهاند غبارم به بیضهٔ فولاد
چه ممکن است کشد نقش ناتوانی من
مگر به سایهٔ مو خامه بشکند بهزاد
اگر ز درد گرانجانیام سوال کنند
چو کوه از همه عضوم جواب بابد داد
ز هیچکس به نظر مژدهٔ سلامم نیست
مگر ز سیل کشم حرف خانهات آباد
ز فوت فرصت وصلم دگر مگوی و مپرس
خرابه خاک به سر ماند و گنج رفت بباد
غبار من به عدم نیز پرفشان تریست
ز صید من عرقی داشت بر جبین صیاد
کشاکش نفسم تنگ کرد عالم را
خوش آنکه بگسلد این رشته تا رسم به گشاد
ز شمع باعث سوز وگداز پرسیدم
بهگریهگفت: مپرس از ندامت ایجاد
بهار عشق و شکفتن خیال باطلکیست
ز سعی تیشه مگرگل به سر زند فرهاد
ستمکش دل مایوسم وعلاجی نیست
کسی مقابل آیینهٔ شکسته مباد
ترحم است بر آن صید ناتوان بیدل
که هردم ازقفسش چون نفسکنند ازاد
قفس شکستهام و آشیان نمانده به یاد
به برقی از دل مایوس کاش در گیرم
کباب سوختنم چون چراغ در ره باد
به غربت از من بیبال وپر سلام رسان
که مردم و نرسیدم به خاطر صیاد
چو شمع خواستم احرام وحشتی بندم
شکست آبلهٔ پا به گردنم افتاد
ز تنگی دلم امکان پرگشودن نیست
شکستهاند غبارم به بیضهٔ فولاد
چه ممکن است کشد نقش ناتوانی من
مگر به سایهٔ مو خامه بشکند بهزاد
اگر ز درد گرانجانیام سوال کنند
چو کوه از همه عضوم جواب بابد داد
ز هیچکس به نظر مژدهٔ سلامم نیست
مگر ز سیل کشم حرف خانهات آباد
ز فوت فرصت وصلم دگر مگوی و مپرس
خرابه خاک به سر ماند و گنج رفت بباد
غبار من به عدم نیز پرفشان تریست
ز صید من عرقی داشت بر جبین صیاد
کشاکش نفسم تنگ کرد عالم را
خوش آنکه بگسلد این رشته تا رسم به گشاد
ز شمع باعث سوز وگداز پرسیدم
بهگریهگفت: مپرس از ندامت ایجاد
بهار عشق و شکفتن خیال باطلکیست
ز سعی تیشه مگرگل به سر زند فرهاد
ستمکش دل مایوسم وعلاجی نیست
کسی مقابل آیینهٔ شکسته مباد
ترحم است بر آن صید ناتوان بیدل
که هردم ازقفسش چون نفسکنند ازاد
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۹۲۲
چو ناله گرد نمودم اثر نمیتابد
بهار من هوس رنگ برنمیتابد
به یک نظر ز سراپای من قناعت کن
که داغ عرض مکرر شرر نمیتابد
به طبع بختم اگر خواب غالب است چه سود
که پنجهٔ مژهام هیچ برنمیتابد
اشاره میکند از پا نشستن کهسار
که بار نالهٔ دل هرکمر نمیتابد
گرفته است خیالت فضای امکان را
چه مهر و ماه که بر بام و در نمیتابد
گشاد و بست نگاهی ز دل غنیمت دان
چراغ راه نفس آنقدر نمیتابد
نصیب نالهٔ ما هیچ جا رسیدن نیست
نهال یاس خیال ثمر نمیتابد
طراوت عرق شرم ما سیه کاریست
که این ستاره به شام دگر نمیتابد
غبار آینه اظهار جوهر است اینجا
صفای طبع غرور هنر نمیتابد
طلسمخویش شکستن علاج کلفت ماست
که شب نمیگذرد تا سحر نمیتابد
نگاه ما ز تماشای غیر مستغنی است
برون خوبش چراغگهر نمیتابد
حباب سخت دلیرانه میزند بر موج
دلگرفته ز شمشیر سر نمیتابد
چو اشک درگره خود چکیدنی دارم
دماغ آبله تنن بیش برنمیتابد
خیال بسمل نیرنگ حیرتم بیدل
به خون تپیدن من بال و پر نمیتابد
بهار من هوس رنگ برنمیتابد
به یک نظر ز سراپای من قناعت کن
که داغ عرض مکرر شرر نمیتابد
به طبع بختم اگر خواب غالب است چه سود
که پنجهٔ مژهام هیچ برنمیتابد
اشاره میکند از پا نشستن کهسار
که بار نالهٔ دل هرکمر نمیتابد
گرفته است خیالت فضای امکان را
چه مهر و ماه که بر بام و در نمیتابد
گشاد و بست نگاهی ز دل غنیمت دان
چراغ راه نفس آنقدر نمیتابد
نصیب نالهٔ ما هیچ جا رسیدن نیست
نهال یاس خیال ثمر نمیتابد
طراوت عرق شرم ما سیه کاریست
که این ستاره به شام دگر نمیتابد
غبار آینه اظهار جوهر است اینجا
صفای طبع غرور هنر نمیتابد
طلسمخویش شکستن علاج کلفت ماست
که شب نمیگذرد تا سحر نمیتابد
نگاه ما ز تماشای غیر مستغنی است
برون خوبش چراغگهر نمیتابد
حباب سخت دلیرانه میزند بر موج
دلگرفته ز شمشیر سر نمیتابد
چو اشک درگره خود چکیدنی دارم
دماغ آبله تنن بیش برنمیتابد
خیال بسمل نیرنگ حیرتم بیدل
به خون تپیدن من بال و پر نمیتابد
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۹۲۳
گذشت عمر و دل از حرص سر نمیتابد
کسی عنانم از این راه بر نمیتابد
درای محمل فرصت خروش صور گرفت
هنوز گوش من بی خبر نمیتابد
جهان ز مغز خرد پنبهزار اوهام است
چه سود برق جنون یک شرر نمیتابد
غبار عجز من و دامن خط تسلیم
ز پا فتادگی از جاده سر نمیتابد
نگاهم از کمر یار فرق نتوان کرد
کسی دو رشته بهم اینقدر نمیتابد
نشان من مگر از بینشان توانی یافت
و گرنه هستی عاشق اثر نمیتابد
نمیتوان زکف خاک من غبار انگیخت
جبین عجز به جز سجده بر نمیتابد
نزاکتیست در آیینه خانهٔ هستی
که چون حباب هوای نظر نمیتابد
نگاه بر مژه دامنفشان استغناست
دماغ وحشت من بال و پر نمیتابد
خروش دهر بلند است بر تغافل زن
که این فسانه به جز گوش کر نمیتابد
شبی به روز رساندن کمال فرصت ماست
چو شمع کوکب ما تا سحر نمیتابد
ز خویش میروم اینک تو هم بیا بیدل
که قاصد آمد و هوشم خبر نمیتابد
کسی عنانم از این راه بر نمیتابد
درای محمل فرصت خروش صور گرفت
هنوز گوش من بی خبر نمیتابد
جهان ز مغز خرد پنبهزار اوهام است
چه سود برق جنون یک شرر نمیتابد
غبار عجز من و دامن خط تسلیم
ز پا فتادگی از جاده سر نمیتابد
نگاهم از کمر یار فرق نتوان کرد
کسی دو رشته بهم اینقدر نمیتابد
نشان من مگر از بینشان توانی یافت
و گرنه هستی عاشق اثر نمیتابد
نمیتوان زکف خاک من غبار انگیخت
جبین عجز به جز سجده بر نمیتابد
نزاکتیست در آیینه خانهٔ هستی
که چون حباب هوای نظر نمیتابد
نگاه بر مژه دامنفشان استغناست
دماغ وحشت من بال و پر نمیتابد
خروش دهر بلند است بر تغافل زن
که این فسانه به جز گوش کر نمیتابد
شبی به روز رساندن کمال فرصت ماست
چو شمع کوکب ما تا سحر نمیتابد
ز خویش میروم اینک تو هم بیا بیدل
که قاصد آمد و هوشم خبر نمیتابد
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۹۲۸
ز ننگ منت راحت به مرگم کار میافتد
همهگر سایه افتد بر سرم دیوار میافتد
دماغ نازکی دارم حراجت پرور عشقم
اگر بر بویگل پا مینهم بر خار میافتد
جنون خودفروشی بسکه دارد گرمی دکان
ز هر جنس آتش دیگر درین بازار میافتد
متاعی جز سبکروحی ندارد کاروان من
همین رنگست اگر بر دوش شمعم بار میافتد
مزاج ناتوانان ایمن است از آفت امکان
اگر بر سنگ افتد سایه بیآزار میافتد
قضا ربطی دگر داده است با هم کفر و ایمان را
ز خود هم میرمد گر سبحه بیزنار میافتد
نخستین سعی روزی فکر روزی خوار میباشد
نگاه دانه پیش از ریشه بر منقار میافتد
نشاید نکتهسنجان را زبان در کام دزدیدن
نوا در سکته میرد چون گره در تار میافتد
مکن سوی فلک مژگان بلند ای شمع ناقصپی
که زیر پا سراپای تو با دستار میافتد
ز یک دم تهمت ایجاد رسوای قیامت شو
به دوش این بار چون برداشتی دشوار میافتد
قفای مردگان نامرده باید رفت درگورم
چه سازم خاک این ره بر سرم بسیار میافتد
دو روزی با غم و رنج حوادث صبر کن بیدل
جهان آخر چو اشک از دیدهات یکبار میافتد
همهگر سایه افتد بر سرم دیوار میافتد
دماغ نازکی دارم حراجت پرور عشقم
اگر بر بویگل پا مینهم بر خار میافتد
جنون خودفروشی بسکه دارد گرمی دکان
ز هر جنس آتش دیگر درین بازار میافتد
متاعی جز سبکروحی ندارد کاروان من
همین رنگست اگر بر دوش شمعم بار میافتد
مزاج ناتوانان ایمن است از آفت امکان
اگر بر سنگ افتد سایه بیآزار میافتد
قضا ربطی دگر داده است با هم کفر و ایمان را
ز خود هم میرمد گر سبحه بیزنار میافتد
نخستین سعی روزی فکر روزی خوار میباشد
نگاه دانه پیش از ریشه بر منقار میافتد
نشاید نکتهسنجان را زبان در کام دزدیدن
نوا در سکته میرد چون گره در تار میافتد
مکن سوی فلک مژگان بلند ای شمع ناقصپی
که زیر پا سراپای تو با دستار میافتد
ز یک دم تهمت ایجاد رسوای قیامت شو
به دوش این بار چون برداشتی دشوار میافتد
قفای مردگان نامرده باید رفت درگورم
چه سازم خاک این ره بر سرم بسیار میافتد
دو روزی با غم و رنج حوادث صبر کن بیدل
جهان آخر چو اشک از دیدهات یکبار میافتد
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۹۳۲
جنون اندیشهای بگذار تا دل بر هنر پیچد
بهدانش نازکن چندانکه سودایی به سر پیچد
حصول کام با سعی املها برنمیآید
عنان ریشه دشوار است تحصیل ثمر پیچد
نگه محو جمال اوست اما چشم آن دارم
که دل هم قطره اشکی گردد و بر چشم تر پیچد
ز آغوش نقابش تا قیامت گل توان چیدن
اگر بر عارض رنگین شبی از ناز درپیچد
تواند در تکلم شکرستان ریزد از گوهر
لبیکز خامشی موجگهر را در شکر پیچد
صدای تیغ او میآید از هر موج این دریا
در این اندیشه حیرانست دل تا از که سرپیچد
نفس هم برنمیدارد دماغ صبح نومیدی
دعای ما کنون خود را به طومار دگر پیچد
خوشا قطع امید و پرفشانیهای اندازش
که صد عمر ابد در فرصت رقص شرر پیچد
به رنگگردباد آن بهکه وحشتپرور شوقت
بجای دامن پیچیده خود را برکمر پیچد
چه امکانست طیگردد بساطحسرت عاشق
چو مژگان هر دو عالم را مگربریکدگرپیچد
تعین هرچه باشد خجلت دونهمتی دارد
به کوتاهیست میل رشتهبر خود هر قدر پیچد
کسی بیدل به سعیوحشت از خود برنمیآید
ز غفلت تاکجا گرداب ما از بحر سر پیچد
بهدانش نازکن چندانکه سودایی به سر پیچد
حصول کام با سعی املها برنمیآید
عنان ریشه دشوار است تحصیل ثمر پیچد
نگه محو جمال اوست اما چشم آن دارم
که دل هم قطره اشکی گردد و بر چشم تر پیچد
ز آغوش نقابش تا قیامت گل توان چیدن
اگر بر عارض رنگین شبی از ناز درپیچد
تواند در تکلم شکرستان ریزد از گوهر
لبیکز خامشی موجگهر را در شکر پیچد
صدای تیغ او میآید از هر موج این دریا
در این اندیشه حیرانست دل تا از که سرپیچد
نفس هم برنمیدارد دماغ صبح نومیدی
دعای ما کنون خود را به طومار دگر پیچد
خوشا قطع امید و پرفشانیهای اندازش
که صد عمر ابد در فرصت رقص شرر پیچد
به رنگگردباد آن بهکه وحشتپرور شوقت
بجای دامن پیچیده خود را برکمر پیچد
چه امکانست طیگردد بساطحسرت عاشق
چو مژگان هر دو عالم را مگربریکدگرپیچد
تعین هرچه باشد خجلت دونهمتی دارد
به کوتاهیست میل رشتهبر خود هر قدر پیچد
کسی بیدل به سعیوحشت از خود برنمیآید
ز غفلت تاکجا گرداب ما از بحر سر پیچد