عبارات مورد جستجو در ۱۴۷۰ گوهر پیدا شد:
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۹۵۰
جوان و پیر که در بند مال و فرزندند
نه عاقلند که طفلان ناخردمند
جماعتی که بگریند بهر عیش و منال
یقین بدان تو که بر خویشتن همی خندند
خوش آن کسان که برفتند پاک چون خورشید
که سایه ای به سر این جهان نیفگندند
به خانه ای که ره جان نمی توان بستن
چه ابلهند کسانی که دل همی بندند
به سبزه زار فلک طرفه باغبانانند
که هر نهال که شاندند باز برکندند
جمال طلعت هم صحبتان غنیمت دان
که می روند نه زانسان که باز پیوندند
بقا که نیست، درو حاصلی همه هیچ است
چو بنگری همه مردم به هیچ خرسندند
بساز توشه ز بهر مسافران وجود
که میهمان عزیزند و روزکی چندند
اگر تو آدمیی، در کسان به طنز مبین
که بهتر از من و تو بنده خداوندند
ترا به از عمل خبر نیست فرزندی
که دشمنند ترا زادگان نه فرزندند
مجوی دنیا، اگر اهل همتی، خسرو
که از همای به مردار میل نپسندید
نه عاقلند که طفلان ناخردمند
جماعتی که بگریند بهر عیش و منال
یقین بدان تو که بر خویشتن همی خندند
خوش آن کسان که برفتند پاک چون خورشید
که سایه ای به سر این جهان نیفگندند
به خانه ای که ره جان نمی توان بستن
چه ابلهند کسانی که دل همی بندند
به سبزه زار فلک طرفه باغبانانند
که هر نهال که شاندند باز برکندند
جمال طلعت هم صحبتان غنیمت دان
که می روند نه زانسان که باز پیوندند
بقا که نیست، درو حاصلی همه هیچ است
چو بنگری همه مردم به هیچ خرسندند
بساز توشه ز بهر مسافران وجود
که میهمان عزیزند و روزکی چندند
اگر تو آدمیی، در کسان به طنز مبین
که بهتر از من و تو بنده خداوندند
ترا به از عمل خبر نیست فرزندی
که دشمنند ترا زادگان نه فرزندند
مجوی دنیا، اگر اهل همتی، خسرو
که از همای به مردار میل نپسندید
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۵۲۴
بر آن رویی که نتوان می گرفتن
ترش بر روی ما تا کی گرفتن
حلالش باد خونم آن چنان، کوست
جفایت چون توان بر وی گرفتن
صبا بستان کباب نیم سوزم
به دستش ده به جای می گرفتن
کجا افتاده ای، زاهد، ز ما دور؟
نشاید مفلسان را پی گرفتن
چنین کز غمزه شوخت امان یافت
بخواهد فتنه روم و ری گرفتن
ترا هم هست شوقی، لیک فرق است
بتا از سوختن تا خوی گرفتن
ز تو در خان و مان سوزی اشارت
ز خسرو آتش اندر نی گرفتن
ترش بر روی ما تا کی گرفتن
حلالش باد خونم آن چنان، کوست
جفایت چون توان بر وی گرفتن
صبا بستان کباب نیم سوزم
به دستش ده به جای می گرفتن
کجا افتاده ای، زاهد، ز ما دور؟
نشاید مفلسان را پی گرفتن
چنین کز غمزه شوخت امان یافت
بخواهد فتنه روم و ری گرفتن
ترا هم هست شوقی، لیک فرق است
بتا از سوختن تا خوی گرفتن
ز تو در خان و مان سوزی اشارت
ز خسرو آتش اندر نی گرفتن
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۵۷۲
تا چند کوشی آخر در خون بیگناهان
آهسته تر زمانی، ای میر کج کلاهان
چندان که بینم آن رو، چشمم نمی شود پر
چون دیدن گدایان بر خوان پادشاهان
بی تو دو دیده چون نیست از هیچ گریه فارغ
من داد خود نیابم هرگز از این گواهان
من چشم باز کردم، خاک در تو دیدم
چون کوریم نیاید از سرمه سپاهان
غوغاست پیش رویت از عاشقان که باشد
بازار بردگان را گرمی به چاشتگاهان
عشاق رو سیه را لازم بود ملامت
چون لعنت ملایک بر نامه گناهان
خسرو به زلف و خالش اندوه خود چه گویی؟
دانی که غم نیاید اندر دل سپاهان
آهسته تر زمانی، ای میر کج کلاهان
چندان که بینم آن رو، چشمم نمی شود پر
چون دیدن گدایان بر خوان پادشاهان
بی تو دو دیده چون نیست از هیچ گریه فارغ
من داد خود نیابم هرگز از این گواهان
من چشم باز کردم، خاک در تو دیدم
چون کوریم نیاید از سرمه سپاهان
غوغاست پیش رویت از عاشقان که باشد
بازار بردگان را گرمی به چاشتگاهان
عشاق رو سیه را لازم بود ملامت
چون لعنت ملایک بر نامه گناهان
خسرو به زلف و خالش اندوه خود چه گویی؟
دانی که غم نیاید اندر دل سپاهان
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۶۲۵
عیش من تلخ است ازان شکر لب شیرین سخن
چون بخندد، ورچه باشد، هست در پروین سخن
مردنم نزدیک شد هنگام شربت دادنست
کیست کارد یک سخن بر من ازان شیرین سخن؟
بو که بریم، ای صبا، از بهر من بهر خدا
گه گهی جاسوسیی کن، زو دمی برچین سخن
کاش بیدردان بدیدندی رخ زیبای یار!
تا نگفتندی به طعن بیدلان چندین سخن!
ای که گویی «عشق چه بود»؟ باش تا از خون من
بعد از آنت مرد خوانم، گر بگویی این سخن
عاشقی وانگه مسلمانی، ندانی، ای سلیم
دوستی چون با بتان افتد، رود در دین سخن؟
بهترین روز آفتی می بینم از تو در جهان
گفت من بشنو، مکن، جانا، بدین آیین سخن
جادوان را لب بدوزد سوزن مژگان تو
وه که پیشت چون برآید از من مسکین سخن
در هوای روی تو خون می چکاند از غزل
خسرو رنگین سخن گر رنگ بازی زین سخن
چون بخندد، ورچه باشد، هست در پروین سخن
مردنم نزدیک شد هنگام شربت دادنست
کیست کارد یک سخن بر من ازان شیرین سخن؟
بو که بریم، ای صبا، از بهر من بهر خدا
گه گهی جاسوسیی کن، زو دمی برچین سخن
کاش بیدردان بدیدندی رخ زیبای یار!
تا نگفتندی به طعن بیدلان چندین سخن!
ای که گویی «عشق چه بود»؟ باش تا از خون من
بعد از آنت مرد خوانم، گر بگویی این سخن
عاشقی وانگه مسلمانی، ندانی، ای سلیم
دوستی چون با بتان افتد، رود در دین سخن؟
بهترین روز آفتی می بینم از تو در جهان
گفت من بشنو، مکن، جانا، بدین آیین سخن
جادوان را لب بدوزد سوزن مژگان تو
وه که پیشت چون برآید از من مسکین سخن
در هوای روی تو خون می چکاند از غزل
خسرو رنگین سخن گر رنگ بازی زین سخن
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۶۹۱
ز دلها لشکری دارد سخن با تاجداران گو
قرار لشکر خود ده به ترک بی قراران گو
ترا دو چشم جادوکش، من از دوری به مردن خوش
خود ار خنجر نمی رانی، بدان خنجر گذاران گو
مگو با من که در کویم بلا و فتنه می بارد
ز بارانم چه ترسانی، حدیث تیر باران گو
چه گویی این که پامال غلامانت کنم بر در
به راه خویشم، ای سلطان، لگدکوب سواران گو
چرا هر دم همی گویی که سوز عشق بد باشد
مرا در سینه دوزخ هاست این با خام کاران گو
جفاگر می کند بر روی او چون گویم، ای محرم
ولی زانگونه کاندر گوش او افتد به یاران گو
غم من بشنو، ای باد و چو هست این کلبه نوحی
مگو آن جا و گر گویی بسان شرمساران گو
تو ای کز باده عشق بتانم توبه می گویی
مرا عمری ست مستم، این سخن با هوشیاران گو
چه گل چیند کسی کز خار ترسد، خسروا، سر نه
به تیغ همچو سوسن بس حدیث گلعذاران گو
قرار لشکر خود ده به ترک بی قراران گو
ترا دو چشم جادوکش، من از دوری به مردن خوش
خود ار خنجر نمی رانی، بدان خنجر گذاران گو
مگو با من که در کویم بلا و فتنه می بارد
ز بارانم چه ترسانی، حدیث تیر باران گو
چه گویی این که پامال غلامانت کنم بر در
به راه خویشم، ای سلطان، لگدکوب سواران گو
چرا هر دم همی گویی که سوز عشق بد باشد
مرا در سینه دوزخ هاست این با خام کاران گو
جفاگر می کند بر روی او چون گویم، ای محرم
ولی زانگونه کاندر گوش او افتد به یاران گو
غم من بشنو، ای باد و چو هست این کلبه نوحی
مگو آن جا و گر گویی بسان شرمساران گو
تو ای کز باده عشق بتانم توبه می گویی
مرا عمری ست مستم، این سخن با هوشیاران گو
چه گل چیند کسی کز خار ترسد، خسروا، سر نه
به تیغ همچو سوسن بس حدیث گلعذاران گو
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۷۱۶
ای دهلی و ای بتان ساده
پگ بسته و جیره کج نهاده
خون خوردنشان به آشکاریست
گر چه به نهان خورند باده
فرمان نکنند، از آنکه هستند
از غایت ناز نامراده
نزدیک دلی چنان که دل را
برداشته گوشه ای نهاده
جایی که به ره کنند گلگشت
در کوچه دمد گل پیاده
آسیب صبا رسید بر دوش
دستارچه بر زمین فتاده
شان در ره و عاشقان به دنبال
خونابه ز دیدگان گشاده
ایشان همه باد حسن در سر
اینها همه دل به باد داده
خورشید پرست شد دل ما
زین هندوکان شوخ ساده
کردند مرا خراب و سرمست
هندوبچگان پاک زاده
بربسته به مویشان چو مرغول
خسرو چو سگی در قلاده
پگ بسته و جیره کج نهاده
خون خوردنشان به آشکاریست
گر چه به نهان خورند باده
فرمان نکنند، از آنکه هستند
از غایت ناز نامراده
نزدیک دلی چنان که دل را
برداشته گوشه ای نهاده
جایی که به ره کنند گلگشت
در کوچه دمد گل پیاده
آسیب صبا رسید بر دوش
دستارچه بر زمین فتاده
شان در ره و عاشقان به دنبال
خونابه ز دیدگان گشاده
ایشان همه باد حسن در سر
اینها همه دل به باد داده
خورشید پرست شد دل ما
زین هندوکان شوخ ساده
کردند مرا خراب و سرمست
هندوبچگان پاک زاده
بربسته به مویشان چو مرغول
خسرو چو سگی در قلاده
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۷۷۵
فریاد کاندر شهر ما خون می کند عیاره ای
شوخی کشی غارتگری مردم کشی خونخواره ای
او می رود جولان زنان بر پشت زین وز هر طرف
نظارگی در روی او حیران و خوش نظاره ای
من چون توانم دیدنش آخر به چشم مردمان
کز چشم خود در غیرتم بر آنچنان رخساره ای
دارد لب شیرین او کاری ز دندان کسی
کان هست جان پاره ام یا هست از جان پاره ای
امشب خیال از صبر من می کرد پرسش گونه ای
گفتم «چه پرسی حال او، سرگشته آواره ای »
از چیست، ای شاخ جوان، بر ما فروناید سرت؟
آخر چه کم گردد ز تو، گر برخورد بیچاره ای
در دیده خسرو نگر ز اشک و خیال روی تو
ماهیت در هر گوشه ای بر هر مژه سیاره ای
شوخی کشی غارتگری مردم کشی خونخواره ای
او می رود جولان زنان بر پشت زین وز هر طرف
نظارگی در روی او حیران و خوش نظاره ای
من چون توانم دیدنش آخر به چشم مردمان
کز چشم خود در غیرتم بر آنچنان رخساره ای
دارد لب شیرین او کاری ز دندان کسی
کان هست جان پاره ام یا هست از جان پاره ای
امشب خیال از صبر من می کرد پرسش گونه ای
گفتم «چه پرسی حال او، سرگشته آواره ای »
از چیست، ای شاخ جوان، بر ما فروناید سرت؟
آخر چه کم گردد ز تو، گر برخورد بیچاره ای
در دیده خسرو نگر ز اشک و خیال روی تو
ماهیت در هر گوشه ای بر هر مژه سیاره ای
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۸۶۱
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۸۷۱
نامردم است، هر که درو نیست مردمی
عودی که بوش نیست، بسوزش به هیزمی
مردم نه ای، چه نفس بد اندر نهاد تست
دیوی که جای کرده در اندام آدمی
وه این چه کوری است که در چارراه شرع
با صد هزار رهبر بیننده ره گمی
عمر روان چو آب و تو معمار قصر خاک
چو آب چشمه هست، چرا در تیممی؟
شرمی که بهر مال شوی بنده خزان
چون بنده خدایی و فرزند آدمی
چون بد کنی، بدیت بگویند، از آن مرنج
کان هم خودی که در حق خود در تکلمی
از برگ ریز یاد کن و دل منه به باغ
ای بلبلی که بر سر گل در ترنمی
امروز باژگونه مزن نعل اسپ خویش
فردا چو زیر خاک لگدکوب هر سمی
از تست بی نمازی خسرو، دلا که تو
مردار اوفتاده به چه بلکه در خمی
عودی که بوش نیست، بسوزش به هیزمی
مردم نه ای، چه نفس بد اندر نهاد تست
دیوی که جای کرده در اندام آدمی
وه این چه کوری است که در چارراه شرع
با صد هزار رهبر بیننده ره گمی
عمر روان چو آب و تو معمار قصر خاک
چو آب چشمه هست، چرا در تیممی؟
شرمی که بهر مال شوی بنده خزان
چون بنده خدایی و فرزند آدمی
چون بد کنی، بدیت بگویند، از آن مرنج
کان هم خودی که در حق خود در تکلمی
از برگ ریز یاد کن و دل منه به باغ
ای بلبلی که بر سر گل در ترنمی
امروز باژگونه مزن نعل اسپ خویش
فردا چو زیر خاک لگدکوب هر سمی
از تست بی نمازی خسرو، دلا که تو
مردار اوفتاده به چه بلکه در خمی
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۹۱۱
بدین صفت که ببستی کمر به خونخواری
درست شد که نداری سر وفاداری
به هر جفا که توان کرد کار من کردی
خدای تو به دهادت ازین جفاکاری
تویی چو آینه و صد هزار رو در تست
ولی چه سود که یک رو نگه نمی داری؟
رخ تو احسن تقویم، چون شوی طالع
ستارگان فلک در حیات نشماری
ببست گویی آب حیات را زنگار
در آن زمان که بپوشی قبای زنگاری
ز رشک چشم تو نرگس که خاستی به چمن
نمی تواند برخاستن ز بیماری
چنان شدم که به جایم نیاری، ار بینی
هنوز شرط تعهد به جا نمی آری
حدیث بشنو، از آزار مردمان برخیز
که هیچ چیز نخیزد ز مردم آزاری
مرا که باد هوایت بر آسمان برده ست
بگیر دست، به شرطی که باز نگذاری
ز زنده داری شبهای من ترا چه خبر؟
شبی به خواب ندیدی چو روی بیداری
مریز خون دو چشم عزیز خسرو، ازآنک
نریخت خون عزیزان کسی بدین خواری
درست شد که نداری سر وفاداری
به هر جفا که توان کرد کار من کردی
خدای تو به دهادت ازین جفاکاری
تویی چو آینه و صد هزار رو در تست
ولی چه سود که یک رو نگه نمی داری؟
رخ تو احسن تقویم، چون شوی طالع
ستارگان فلک در حیات نشماری
ببست گویی آب حیات را زنگار
در آن زمان که بپوشی قبای زنگاری
ز رشک چشم تو نرگس که خاستی به چمن
نمی تواند برخاستن ز بیماری
چنان شدم که به جایم نیاری، ار بینی
هنوز شرط تعهد به جا نمی آری
حدیث بشنو، از آزار مردمان برخیز
که هیچ چیز نخیزد ز مردم آزاری
مرا که باد هوایت بر آسمان برده ست
بگیر دست، به شرطی که باز نگذاری
ز زنده داری شبهای من ترا چه خبر؟
شبی به خواب ندیدی چو روی بیداری
مریز خون دو چشم عزیز خسرو، ازآنک
نریخت خون عزیزان کسی بدین خواری
سیف فرغانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۳۱
یار بر من در فشاند از لؤلوی مکنون خویش
طالعم مسعود کرد از طلعت میمون خویش
زآن نگار خوش نمک دیگ دل ما جوش کرد
کآتشی در ما فگند از روی آذرگون خویش
گفت رو از خط ما تعویذ جان کن زآنکه نیست
مارگیر زلف ما در عصمت افسون خویش
ای لفیف جان تو معتل آفتهای طبع
عشق ما هر ناقصی را کی کند مقرون خویش
هرکه او در دام ما افتاد و دادش دانه عشق
همچو مرغ کشته گردد هر دم اندر خون خویش
گر خوهی کز زند عشق اندر تو افتد آتشی
نار شهوت را بکش در طبع چون کانون خویش
ای بصابون ستایش خویشتن را کرده پاک
این همه ناپاکی تو هست از صابون خویش
هرچه در ضمن کتب لفظیست دانی معنیش
آخر ای عالم چرایی جاهل از مضمون خویش
حکم افلاطون رایت گر همه حکمت بود
چون ارسطو کن خلاف رای افلاطون خویش
زآن نداری روشنایی کآهن سرد دلت
چون درون آینه است ای صیقل بیرون خویش
از متاع دیگران بازار خویش آراستی
زین چنین سودا چه باشد سودت ای مغبون خویش
اهل دل در کار خرج از معدن جان می کنند
صرف کن سیم و زر از گنجینه قارون خویش
ای بتزویر و حیل چون سامری گوساله ساز
گاو بازی زین نمط کم گیر بر گردون خویش
از اشاراتی که کردم من ترا دادم شفا
گرچه رنجورم علاجت کردم از قانون خویش
چون ترازو راست شو تا سیف فرغانی ترا
سیم و زر موزون دهد از طبع ناموزون خویش
طالعم مسعود کرد از طلعت میمون خویش
زآن نگار خوش نمک دیگ دل ما جوش کرد
کآتشی در ما فگند از روی آذرگون خویش
گفت رو از خط ما تعویذ جان کن زآنکه نیست
مارگیر زلف ما در عصمت افسون خویش
ای لفیف جان تو معتل آفتهای طبع
عشق ما هر ناقصی را کی کند مقرون خویش
هرکه او در دام ما افتاد و دادش دانه عشق
همچو مرغ کشته گردد هر دم اندر خون خویش
گر خوهی کز زند عشق اندر تو افتد آتشی
نار شهوت را بکش در طبع چون کانون خویش
ای بصابون ستایش خویشتن را کرده پاک
این همه ناپاکی تو هست از صابون خویش
هرچه در ضمن کتب لفظیست دانی معنیش
آخر ای عالم چرایی جاهل از مضمون خویش
حکم افلاطون رایت گر همه حکمت بود
چون ارسطو کن خلاف رای افلاطون خویش
زآن نداری روشنایی کآهن سرد دلت
چون درون آینه است ای صیقل بیرون خویش
از متاع دیگران بازار خویش آراستی
زین چنین سودا چه باشد سودت ای مغبون خویش
اهل دل در کار خرج از معدن جان می کنند
صرف کن سیم و زر از گنجینه قارون خویش
ای بتزویر و حیل چون سامری گوساله ساز
گاو بازی زین نمط کم گیر بر گردون خویش
از اشاراتی که کردم من ترا دادم شفا
گرچه رنجورم علاجت کردم از قانون خویش
چون ترازو راست شو تا سیف فرغانی ترا
سیم و زر موزون دهد از طبع ناموزون خویش
سیف فرغانی : قصاید و قطعات
شمارهٔ ۸
دنیا که من و ترا مکانست
بنگر که چه تیره خاکدانست
پرکژدم و پر ز مار گوری
از بهر عذاب زندگانست
هر زنده که اندروست امروز
در حسرت حال مردگانست
جاییست که اندرو کسی را
نی راحت تن (نه) انس جانست
در وی که چو خرمنت بکوبند
گردانه بکه خری گرانست
بیدار درو نیافت بالش
کین بستر از آن خفتگانست
این دنیی دون چو گوسپند است
کش دنبه چو پاچه استخوانست
زهریست هزار شاه کشته
مغزش که دراستخوان نهانست
در وی که شفا نیافت رنجور
پیوسته صحیح ناتوانست
از بهر خلاص تو درین حبس
کندر خطری و جای آنست
دست تو گسسته ریسمانیست
پای تو شکسته نردبانست
نوشش سبب هزار نیش است
سودش همه مایه زیانست
ناایمن و خوار در وی امروز
آنکس که عزیز انس و جانست
چون صید که در پیش سگانند
چون کلب که در پی کسانست
هر چند که خواجه ظالمانرا
همواره چو گربه گرد خوانست
چون سگ شکمش نمی شود سیر
با آنکه چو سفره پر زنانست
آنکس که چو سیف طالبش را
دیوانه شمرد عاقل آنست
بنگر که چه تیره خاکدانست
پرکژدم و پر ز مار گوری
از بهر عذاب زندگانست
هر زنده که اندروست امروز
در حسرت حال مردگانست
جاییست که اندرو کسی را
نی راحت تن (نه) انس جانست
در وی که چو خرمنت بکوبند
گردانه بکه خری گرانست
بیدار درو نیافت بالش
کین بستر از آن خفتگانست
این دنیی دون چو گوسپند است
کش دنبه چو پاچه استخوانست
زهریست هزار شاه کشته
مغزش که دراستخوان نهانست
در وی که شفا نیافت رنجور
پیوسته صحیح ناتوانست
از بهر خلاص تو درین حبس
کندر خطری و جای آنست
دست تو گسسته ریسمانیست
پای تو شکسته نردبانست
نوشش سبب هزار نیش است
سودش همه مایه زیانست
ناایمن و خوار در وی امروز
آنکس که عزیز انس و جانست
چون صید که در پیش سگانند
چون کلب که در پی کسانست
هر چند که خواجه ظالمانرا
همواره چو گربه گرد خوانست
چون سگ شکمش نمی شود سیر
با آنکه چو سفره پر زنانست
آنکس که چو سیف طالبش را
دیوانه شمرد عاقل آنست
سیف فرغانی : قصاید و قطعات
شمارهٔ ۱۴
درین دور احسان نخواهیم یافت
شکر در نمکدان نخواهیم یافت
جهان سربسر ظلم و عدوان گرفت
درو عدل و احسان نخواهیم یافت
سگ آدمی رو ولایت پرست
کسی آدمی سان نخواهیم یافت
بدوری که مردم سگی میکنند
درو گرگ چوپان نخواهیم یافت
توقع درین دور درد دلست
درو راحت جان نخواهیم یافت
بیوسف دلان خوی لطف و کرم
ازین گرگ طبعان نخواهیم یافت
ازین سان که دین روی دارد بضعف
درو یک مسلمان نخواهیم یافت
مسلمان همه طبع کافر گرفت
دگر اهل ایمان نخواهیم یافت
شیاطین گرفتند روی زمین
کنون دروی انسان نخواهیم یافت
بزرگان دولت کرامند لیک
کرم زین کریمان نخواهیم یافت
سخاوت نشان بزرگی بود
ولی زین بزرگان نخواهیم یافت
سخا و کرم دوستی علیست
که در آل مروان نخواهیم یافت
وگر زآنکه مطلوب ما راحتست
در ایام ایشان نخواهیم یافت
درن شور بختی به جز عیش تلخ
ازین ترش رویان نخواهیم یافت
درین مردگان جان نخواهیم دید
وازین ممسکان نان نخواهیم یافت
توانگر دلی کن قناعت گزین
که نان زین گدایان نخواهیم یافت
ازین قوم نیکی توقع مدار
کزین ابر باران نخواهیم یافت
درین چهارسو آنچه مردم خرند
بغیر از غم ارزان نخواهیم یافت
مکن رو ترش زآنکه بی تلخ و شور
ابایی برین خوان نخواهیم یافت
چو یعقوب و یوسف درین کهنه حبس
مقام عزیزان نخواهیم یافت
بجز بیت احزان نخواهیم دید
بجز کید اخوان نخواهیم یافت
بدردی که داریم از اهل عصر
بمیریم و درمان نخواهیم یافت
بگو سیف فرغانی و ختم کن
درین دور احسان نخواهیم یافت
شکر در نمکدان نخواهیم یافت
جهان سربسر ظلم و عدوان گرفت
درو عدل و احسان نخواهیم یافت
سگ آدمی رو ولایت پرست
کسی آدمی سان نخواهیم یافت
بدوری که مردم سگی میکنند
درو گرگ چوپان نخواهیم یافت
توقع درین دور درد دلست
درو راحت جان نخواهیم یافت
بیوسف دلان خوی لطف و کرم
ازین گرگ طبعان نخواهیم یافت
ازین سان که دین روی دارد بضعف
درو یک مسلمان نخواهیم یافت
مسلمان همه طبع کافر گرفت
دگر اهل ایمان نخواهیم یافت
شیاطین گرفتند روی زمین
کنون دروی انسان نخواهیم یافت
بزرگان دولت کرامند لیک
کرم زین کریمان نخواهیم یافت
سخاوت نشان بزرگی بود
ولی زین بزرگان نخواهیم یافت
سخا و کرم دوستی علیست
که در آل مروان نخواهیم یافت
وگر زآنکه مطلوب ما راحتست
در ایام ایشان نخواهیم یافت
درن شور بختی به جز عیش تلخ
ازین ترش رویان نخواهیم یافت
درین مردگان جان نخواهیم دید
وازین ممسکان نان نخواهیم یافت
توانگر دلی کن قناعت گزین
که نان زین گدایان نخواهیم یافت
ازین قوم نیکی توقع مدار
کزین ابر باران نخواهیم یافت
درین چهارسو آنچه مردم خرند
بغیر از غم ارزان نخواهیم یافت
مکن رو ترش زآنکه بی تلخ و شور
ابایی برین خوان نخواهیم یافت
چو یعقوب و یوسف درین کهنه حبس
مقام عزیزان نخواهیم یافت
بجز بیت احزان نخواهیم دید
بجز کید اخوان نخواهیم یافت
بدردی که داریم از اهل عصر
بمیریم و درمان نخواهیم یافت
بگو سیف فرغانی و ختم کن
درین دور احسان نخواهیم یافت
سیف فرغانی : قصاید و قطعات
شمارهٔ ۳۳
خسروا خلق در ضمان تواند
طالب سایه امان تواند
غافل از کار خلق نتوان بود
که بسی خلق در ضمان تواند
ظلمها می رود بر اهل زمان
زین عوانان که در زمان تواند
چون نوایب هلاک خلق شدند
این جماعت که نایبان تواند
هیچ کس را نماند آسایش
تا چنین ناکسان کسان تواند
مایه بستان ازین چنین مردم
کز پی سود خود زیان تواند
برکن آتش چو پیهشان بگداز
زآنکه فربه بآب و نان تواند
با تو در ملک گشته اند شریک
راست گویی برادران تواند
دست ایشان ز ملک کوته کن
ور چو انگشت تو از آن تواند
رومیان همچو گوسپند از گرگ
همه در زحمت از سگان تواند
همچو سگ قصد نان ما دارند
گربگانی که گرد خوان تواند
یا چو سگ پای آدمی گیرند
همچو سگ سر بر آستان تواند
کام خود می کنند شیرین لیک
عاقبت تلخی دهان تواند
مردم از سیر و زر چو صفر تهی
از رقوم قلم زنان تواند
بزبانشان نظر مکن زنهار
که بدل دشمنان جان تواند
دعوی دوستی کنند ولیک
دوستان تو دشمنان تواند
تو برفعت سپاه تو باثر
آسمانی و اختران تواند
در زمین مشتری اثر بایند
اخترانی کز آسمان تواند
نیکویی کن که نیکوان بدعا
از حوادث نگاهبان تواند
در زوایای مملکت پیران
داعی دولت جوان تواند
ناصحان همچو سیف فرغانی
سوی فردوس رهبران تواند
آنکه منبرنشین موعظتند
بسوی خلد نردبان تواند
تا که بر نطع مملکت ای شاه
دو سه استیزه رو رخان تواند
اسب دولت بسر درآید زود
کین سواران پیادگان تواند
طالب سایه امان تواند
غافل از کار خلق نتوان بود
که بسی خلق در ضمان تواند
ظلمها می رود بر اهل زمان
زین عوانان که در زمان تواند
چون نوایب هلاک خلق شدند
این جماعت که نایبان تواند
هیچ کس را نماند آسایش
تا چنین ناکسان کسان تواند
مایه بستان ازین چنین مردم
کز پی سود خود زیان تواند
برکن آتش چو پیهشان بگداز
زآنکه فربه بآب و نان تواند
با تو در ملک گشته اند شریک
راست گویی برادران تواند
دست ایشان ز ملک کوته کن
ور چو انگشت تو از آن تواند
رومیان همچو گوسپند از گرگ
همه در زحمت از سگان تواند
همچو سگ قصد نان ما دارند
گربگانی که گرد خوان تواند
یا چو سگ پای آدمی گیرند
همچو سگ سر بر آستان تواند
کام خود می کنند شیرین لیک
عاقبت تلخی دهان تواند
مردم از سیر و زر چو صفر تهی
از رقوم قلم زنان تواند
بزبانشان نظر مکن زنهار
که بدل دشمنان جان تواند
دعوی دوستی کنند ولیک
دوستان تو دشمنان تواند
تو برفعت سپاه تو باثر
آسمانی و اختران تواند
در زمین مشتری اثر بایند
اخترانی کز آسمان تواند
نیکویی کن که نیکوان بدعا
از حوادث نگاهبان تواند
در زوایای مملکت پیران
داعی دولت جوان تواند
ناصحان همچو سیف فرغانی
سوی فردوس رهبران تواند
آنکه منبرنشین موعظتند
بسوی خلد نردبان تواند
تا که بر نطع مملکت ای شاه
دو سه استیزه رو رخان تواند
اسب دولت بسر درآید زود
کین سواران پیادگان تواند
سیف فرغانی : قصاید و قطعات
شمارهٔ ۳۷ - قطعه
اندرین ایام کآسایش نمی یابند انام
حکم بر ارباب علم اهل جهالت می کنند
کافران با نامسلمانان این امت مدام
تا مسلمان را بیازارند آلت می کنند
وآنکه را در نفس خیری نیست مشتی بدسرشت
از برای نفع خود بر شر دلالت می کنند
پیر شد ابلیس بدفرمای و از کار اوفتاد
وین شیاطین از برای او وکالت می کنند
شب مخسب ای غافل و نیکو نگه دار از عسس
رخت خویش اکنون که این دزدان ایالت می کنند
حکم بر ارباب علم اهل جهالت می کنند
کافران با نامسلمانان این امت مدام
تا مسلمان را بیازارند آلت می کنند
وآنکه را در نفس خیری نیست مشتی بدسرشت
از برای نفع خود بر شر دلالت می کنند
پیر شد ابلیس بدفرمای و از کار اوفتاد
وین شیاطین از برای او وکالت می کنند
شب مخسب ای غافل و نیکو نگه دار از عسس
رخت خویش اکنون که این دزدان ایالت می کنند
سیف فرغانی : قصاید و قطعات
شمارهٔ ۶۳
بنزد همت من خردی ای بزرگ امیر
امیر سخت دل سست رای بی تدبیر
بعدل چون نکند ملک را بهشت صفت
اگر چه حور بود ز اهل دوزخست امیر
تو ای امیر اگر خواجه غلامانی
تو بنده ای و ترا از خدای نیست گزیر
جنود تیغ (تو) آنجا سپر بیندازند
که بر تو راست کنند از کمان حادثه تیر
ز تو منازل ملکست ممتلی از خوف
ز تو قواعد دین نیست ایمن از تغییر
ببند و حبس سزایی که از تو دیوانه
امور دنیی و دین در همست چون زنجیر
دلت که هست بتنگی چو حلقه خاتم
درو محبت دنیاست چون نگین در قیر
ربوده سیم بسی و نداده زر بکسی
ندیده کسر عدو نکرده جبر کسیر
کمر ز زر کنی از سیمهای محتاجان
بسا که کیسه تهی گردد از چنین توفیر!
تراست میل و محابا که زر برد ظالم
تراست ذوق و تماشا که سگ درد نخچیر
شهی ولایت حکمست و در حکومت عدل
وگرنه کس نشود پادشه بتاج و سریر
تو ملک خوانی یک شهر را و سرتاسر
دهیست دنیی و چون تو درو هزار گزیر
زمان ز مرگ بسی چون تو پند داد ترا
برو ز مردن امثال خویش عبرت گیر
تن تو دشمن جانست، دوستش مشمار
که تن پرست کند در نجات جان تقصیر
تو تن پرست و ترا گفته روح عیسی نطق
برای نفس که خر چند پروری بشعیر
ز قید شرع که جانست بنده حکمش
دل تو مطلق و در دست نفس کافر اسیر
بنزد زنده دلان بی حضور خواهی مرد
که خواب غفلت تو دارد اینچنین تعبیر
رعیت اند عیالت، چو ماذر مشفق
بده بجمله ز پستان عدل و احسان شیر
که عدل قطب وجودست و دین بسان فلک
مدام بر سر این قطب می کند تدویر
ایا بحکم ستم کرده بر ضعیف و قوی
تو عاجزی و خدای جهان قوی و قدیر
بگیردت بید قدرت و کند محبوس
وگر چنانک ندانی کجا، بسجن سعیر
چو نوبتت بزنند ای امیر اگر روزی
رعیت از ستمت چون دهل کنند نفیر
سر تو چون بن هاون بکوفتن شاید
و گر بوذ بمثل جمله مغز چون سرسیر
عوان سگست چو در نیتش ستم باشد
که آتش است و گر شعله یی ندارد اثیر
بموعظت نتوانم ترا براه آورد
سفال را نتواند که زر کند اکسیر
بمیل من نشوددیده دلت روشن
که نور باز نیابد بسرمه چشم ضریر
اگر بسوزی ای خام پخته خواهی شد
که نان بمرتبه گه گندمست و گاه خمیر
و گر بنزد (تو) خار است عارفان دانند
که من گلی بتو دادم ز بوستان ضمیر
خود ار چه پیر شود دولتش جوان باشد
اگر قبول نصیحت کند جوان از پیر
بمال و عمر اگر چه توانگرست و جوان
بپند دادن پیران غنیست چون تو فقیر
چو تو امیر باشعار سیف فرغانی
چو پادشاه بود مفتقر بپند وزیر
امیر سخت دل سست رای بی تدبیر
بعدل چون نکند ملک را بهشت صفت
اگر چه حور بود ز اهل دوزخست امیر
تو ای امیر اگر خواجه غلامانی
تو بنده ای و ترا از خدای نیست گزیر
جنود تیغ (تو) آنجا سپر بیندازند
که بر تو راست کنند از کمان حادثه تیر
ز تو منازل ملکست ممتلی از خوف
ز تو قواعد دین نیست ایمن از تغییر
ببند و حبس سزایی که از تو دیوانه
امور دنیی و دین در همست چون زنجیر
دلت که هست بتنگی چو حلقه خاتم
درو محبت دنیاست چون نگین در قیر
ربوده سیم بسی و نداده زر بکسی
ندیده کسر عدو نکرده جبر کسیر
کمر ز زر کنی از سیمهای محتاجان
بسا که کیسه تهی گردد از چنین توفیر!
تراست میل و محابا که زر برد ظالم
تراست ذوق و تماشا که سگ درد نخچیر
شهی ولایت حکمست و در حکومت عدل
وگرنه کس نشود پادشه بتاج و سریر
تو ملک خوانی یک شهر را و سرتاسر
دهیست دنیی و چون تو درو هزار گزیر
زمان ز مرگ بسی چون تو پند داد ترا
برو ز مردن امثال خویش عبرت گیر
تن تو دشمن جانست، دوستش مشمار
که تن پرست کند در نجات جان تقصیر
تو تن پرست و ترا گفته روح عیسی نطق
برای نفس که خر چند پروری بشعیر
ز قید شرع که جانست بنده حکمش
دل تو مطلق و در دست نفس کافر اسیر
بنزد زنده دلان بی حضور خواهی مرد
که خواب غفلت تو دارد اینچنین تعبیر
رعیت اند عیالت، چو ماذر مشفق
بده بجمله ز پستان عدل و احسان شیر
که عدل قطب وجودست و دین بسان فلک
مدام بر سر این قطب می کند تدویر
ایا بحکم ستم کرده بر ضعیف و قوی
تو عاجزی و خدای جهان قوی و قدیر
بگیردت بید قدرت و کند محبوس
وگر چنانک ندانی کجا، بسجن سعیر
چو نوبتت بزنند ای امیر اگر روزی
رعیت از ستمت چون دهل کنند نفیر
سر تو چون بن هاون بکوفتن شاید
و گر بوذ بمثل جمله مغز چون سرسیر
عوان سگست چو در نیتش ستم باشد
که آتش است و گر شعله یی ندارد اثیر
بموعظت نتوانم ترا براه آورد
سفال را نتواند که زر کند اکسیر
بمیل من نشوددیده دلت روشن
که نور باز نیابد بسرمه چشم ضریر
اگر بسوزی ای خام پخته خواهی شد
که نان بمرتبه گه گندمست و گاه خمیر
و گر بنزد (تو) خار است عارفان دانند
که من گلی بتو دادم ز بوستان ضمیر
خود ار چه پیر شود دولتش جوان باشد
اگر قبول نصیحت کند جوان از پیر
بمال و عمر اگر چه توانگرست و جوان
بپند دادن پیران غنیست چون تو فقیر
چو تو امیر باشعار سیف فرغانی
چو پادشاه بود مفتقر بپند وزیر
سیف فرغانی : قصاید و قطعات
شمارهٔ ۸۸
ای همه آن تو، حاجت زین و آن تا کی خوهیم
بی کسان را کس تویی از ناکسان تا کی خوهیم
از امیران جود جوییم از عوانان مردمی
ما ز گربه موش و از سگ استخوان تا کی خوهیم
مرده حرصند ایشان، مردمی آب بقاست
ما دم آب بقا از مردگان تا کی خوهیم
با چنین ضعف یقین بر تو توکل چون کنیم
قوت حبل المتین از ریسمان تا کی خوهیم
آدمی آنست کو سگ را چو مردم نان دهد
ما بگو هر آدمی نان از سگان تا کی خوهیم
دیگران روزی ز حق دارند و از وی می خوهند
آنچه ما را درخورست از دیگران تا کی خوهیم
پادشاهان از در سلطان ما دارند ملک
ما چو مسکین در بدر از خلق نان تا کی خوهیم
مردمی از مردم آخر زمان جستن خطاست
قوت بازوی مردان از زنان تا کی خوهیم
از تن اهل کرم این گرد نان سر می برند
گردران مردمی زین گردنان تا کی خوهیم
این نفس سردان دل درویش چون یخ بشکنند
ما فقاع جود ازین افسردگان تا کی خوهیم
ملک ابلیس است این ویرانه پردیو و دد
مادر و انس دل و آرام جان تا کی خوهیم
اهل این دور آدمی را چون شیاطین ره زنند
ما نشان راه تو از ره زنان تا کی خوهیم
سیف فرغانی ز جور ظالمان سگ صفت
شد جهان پر رنج از راحت نشان تا کی خوهیم
بی کسان را کس تویی از ناکسان تا کی خوهیم
از امیران جود جوییم از عوانان مردمی
ما ز گربه موش و از سگ استخوان تا کی خوهیم
مرده حرصند ایشان، مردمی آب بقاست
ما دم آب بقا از مردگان تا کی خوهیم
با چنین ضعف یقین بر تو توکل چون کنیم
قوت حبل المتین از ریسمان تا کی خوهیم
آدمی آنست کو سگ را چو مردم نان دهد
ما بگو هر آدمی نان از سگان تا کی خوهیم
دیگران روزی ز حق دارند و از وی می خوهند
آنچه ما را درخورست از دیگران تا کی خوهیم
پادشاهان از در سلطان ما دارند ملک
ما چو مسکین در بدر از خلق نان تا کی خوهیم
مردمی از مردم آخر زمان جستن خطاست
قوت بازوی مردان از زنان تا کی خوهیم
از تن اهل کرم این گرد نان سر می برند
گردران مردمی زین گردنان تا کی خوهیم
این نفس سردان دل درویش چون یخ بشکنند
ما فقاع جود ازین افسردگان تا کی خوهیم
ملک ابلیس است این ویرانه پردیو و دد
مادر و انس دل و آرام جان تا کی خوهیم
اهل این دور آدمی را چون شیاطین ره زنند
ما نشان راه تو از ره زنان تا کی خوهیم
سیف فرغانی ز جور ظالمان سگ صفت
شد جهان پر رنج از راحت نشان تا کی خوهیم
سیف فرغانی : قصاید و قطعات
شمارهٔ ۱۰۰
ای ترا در کار دنیا بوده دست افزار دین
وی تو از دین گشته بیزار و ز تو بیزار دین
ای بدستار و بجبه گشته اندر دین امام
ترک دنیا کن که نبود جبه و دستار دین
ای لقب گشته فلان الدین والدنیا ترا
ننگ دنیایی و از نام تو دارد عار دین
نفس مکارت کجا بازار زرقی تیز کرد
کز پی دنیا درو نفروختی صد بار دین
قدر دنیا را تو می دانی که گر دستت دهد
یک درم از وی بدست آری بصد دینار دین
قیمت او هم تو بشناسی که گر یابی کنی
یک جو او را خریداری بده خروار دین
خویشتن باز آر ازین دنیا خریدن زینهار
چون خریداران زر مفروش در بازار دین
کز برای سود دنیا ای زیان تو ز تو
بهر مال ارزان فروشد مرد دنیادار دین
از پی مالی که امسالت مگر حاصل شود
در پی این سروران از دست دادی پار دین
مصر دنیا را که دروی سیم و زر باشد عزیز
تو زلیخایی از آن نزد تو باشد خوار دین
دیو نفست گر مسخر شد مسلم باشدت
این که در دنیا نگه داری سلیمان وار دین
حق دین ضایع کنی هر روز بهر حظ نفس
آه از آن روزی که گوید حق من بگزار دین
کار تو چون جاهلان شد برگ دنیا ساختن
خود درخت علم تو روزی نیارد بار دین
بحث و تکرار از برای دین بود در مدرسه
وز تو آنجا فوت شد ای عالم مختار دین
آرزوی مسند تدریس بیرون کن ز دل
تا ترا حاصل شود بی بحث و تکرار دین
چشم جان از دیدن رخسار این رعنا ببند
تاگشاید بر دلت گنجینه اسرار دین
دست حکم طبع بیرون ناورد از دایره
نقطه دل را که زد بر گرد او پرگار دین
کار من گویی همه دینست و من بیدار دل
خواب غفلت کی گمارد بر دل بیدار دین
نزد تو کز مال دنیا خانه رنگین کرده ای
پرده بیرون در نقشیست بر دیوار دین
بیم درویشی اعمالست اندر آخرت
آن توانگر را که در دنیا نباشد یار دین
در دل دنیاپرست تو قضا چون بنگریست
گفت ناپاکست یارب اندرو مگذار دین
با چو تو کم عقل از دین گفت نتوان زآنکه هست
اندکی دنیا بر تو بهتر از بسیار دین
دین چو مقداری ندارد بهر دنیا نزد تو
آخرت نیکو بدست آری بدین مقدار دین!
کار برعکس است اگر دین می خوهی دنیا مجوی
همچنین ای خواجه گر دنیا خوهی بگذار دین
در چراگاه جهان خوش خوش همی کن گاولیس
چون خر نفس ترا بر سر نکرد افسار دین
اندرین دوری که نزد سروران اهل کفر
زین مسلمان مرتد می کند زنهار دین
سیف فرغانی برو آثار دین داران بجان
در کتب می جو، قوی می کن بدان آثار دین
خلق در دنیای باطل راه حق گم کرده اند
چون نمی جویند در قرآن و در اخبار دین
مجلس علمی طلب کز پرده های نقل او
دم بدم اندر نوا آید چو موسیقار دین
گرچه گفتار نکو از دین برون نبود ولیک
نزد حق کردار نیکست ای نکوگفتار دین
ورچه شعر از علم دین بیرون بود، چون عارفان
تا توانی درج کن در ضمن این اشعار دین
ای خروس تاجور چون ماکیان بر تخم خویش
خامش اندر گوشه یی بنشین، نگه می دار دین
وی تو از دین گشته بیزار و ز تو بیزار دین
ای بدستار و بجبه گشته اندر دین امام
ترک دنیا کن که نبود جبه و دستار دین
ای لقب گشته فلان الدین والدنیا ترا
ننگ دنیایی و از نام تو دارد عار دین
نفس مکارت کجا بازار زرقی تیز کرد
کز پی دنیا درو نفروختی صد بار دین
قدر دنیا را تو می دانی که گر دستت دهد
یک درم از وی بدست آری بصد دینار دین
قیمت او هم تو بشناسی که گر یابی کنی
یک جو او را خریداری بده خروار دین
خویشتن باز آر ازین دنیا خریدن زینهار
چون خریداران زر مفروش در بازار دین
کز برای سود دنیا ای زیان تو ز تو
بهر مال ارزان فروشد مرد دنیادار دین
از پی مالی که امسالت مگر حاصل شود
در پی این سروران از دست دادی پار دین
مصر دنیا را که دروی سیم و زر باشد عزیز
تو زلیخایی از آن نزد تو باشد خوار دین
دیو نفست گر مسخر شد مسلم باشدت
این که در دنیا نگه داری سلیمان وار دین
حق دین ضایع کنی هر روز بهر حظ نفس
آه از آن روزی که گوید حق من بگزار دین
کار تو چون جاهلان شد برگ دنیا ساختن
خود درخت علم تو روزی نیارد بار دین
بحث و تکرار از برای دین بود در مدرسه
وز تو آنجا فوت شد ای عالم مختار دین
آرزوی مسند تدریس بیرون کن ز دل
تا ترا حاصل شود بی بحث و تکرار دین
چشم جان از دیدن رخسار این رعنا ببند
تاگشاید بر دلت گنجینه اسرار دین
دست حکم طبع بیرون ناورد از دایره
نقطه دل را که زد بر گرد او پرگار دین
کار من گویی همه دینست و من بیدار دل
خواب غفلت کی گمارد بر دل بیدار دین
نزد تو کز مال دنیا خانه رنگین کرده ای
پرده بیرون در نقشیست بر دیوار دین
بیم درویشی اعمالست اندر آخرت
آن توانگر را که در دنیا نباشد یار دین
در دل دنیاپرست تو قضا چون بنگریست
گفت ناپاکست یارب اندرو مگذار دین
با چو تو کم عقل از دین گفت نتوان زآنکه هست
اندکی دنیا بر تو بهتر از بسیار دین
دین چو مقداری ندارد بهر دنیا نزد تو
آخرت نیکو بدست آری بدین مقدار دین!
کار برعکس است اگر دین می خوهی دنیا مجوی
همچنین ای خواجه گر دنیا خوهی بگذار دین
در چراگاه جهان خوش خوش همی کن گاولیس
چون خر نفس ترا بر سر نکرد افسار دین
اندرین دوری که نزد سروران اهل کفر
زین مسلمان مرتد می کند زنهار دین
سیف فرغانی برو آثار دین داران بجان
در کتب می جو، قوی می کن بدان آثار دین
خلق در دنیای باطل راه حق گم کرده اند
چون نمی جویند در قرآن و در اخبار دین
مجلس علمی طلب کز پرده های نقل او
دم بدم اندر نوا آید چو موسیقار دین
گرچه گفتار نکو از دین برون نبود ولیک
نزد حق کردار نیکست ای نکوگفتار دین
ورچه شعر از علم دین بیرون بود، چون عارفان
تا توانی درج کن در ضمن این اشعار دین
ای خروس تاجور چون ماکیان بر تخم خویش
خامش اندر گوشه یی بنشین، نگه می دار دین
سیف فرغانی : قصاید و قطعات
شمارهٔ ۱۰۱
چو بگذشت از غم دنیا بغفلت روزگار تو
در آن غفلت ببی کاری بشب شد روز کار تو
چو عمر تو بنزد تست بی قیمت، نمی دانی
که هر ساعت شب قدرست اندر روزگار تو
چه روبه حیلها سازی ز بهر صید عوانی
تو مرداری خوری آنگه که سگ باشد شکار تو
تو همچون گربه آنجایی که آن ظالم نهد خوانی
مگر سیری نمی داند سگ مردار خوار تو
طعامش لحم خنزیرست و چون آبش خوری شاید
ز بی نانی اگر از حد گذشتست اضطرار تو
ز بیماری مزورهای چون کشکاب می سازد
ز بهر مرگ جان خود دل پرهیزکار تو
تو بی دارو و بی قوت نیابی زین مرض صحت
بمیرد اندرین علت دل بیمار زار تو
ترازان سیم می باید که در کار خودی دایم
چو کار او کنی هرگز نیاید زر بکار تو
ز حق بیزاری ار باشد سوی خلق التفات تو
زدین درویشی ار باشد بدنیا افتخار تو
زر طاعت بری آنجا که اخلاصی در آن نبود
بسی بر تو شکست آرد درست کم عیار تو
ز نقد قلب بر مردم زمین حشر تنگ آید
بصحرای قیامت در چو بگشایند بار تو
کجا پوشیده خواهد ماند افعالت در آن حضرت
که یکسانست نزد او نهان و آشکار تو
چو طاوسی تو در دنیا و در عقبی، کجا ماند
سیه پایی تو پنهان ببال چون نگار تو
بجامه قالب خود را منقش می کنی تا شد
تکلفهای بی معنی تو صورت نگار تو
بدین سرمایه خشنودی که از دنیا سوی عقبی
بخواهی رفت و راضی نی ز تو پروردگار تو
ازین سیرت نمی ترسی که فردا گویدت ایزد
که تو مزدور شیطانی و دوزخ مزد کار تو
در آن غفلت ببی کاری بشب شد روز کار تو
چو عمر تو بنزد تست بی قیمت، نمی دانی
که هر ساعت شب قدرست اندر روزگار تو
چه روبه حیلها سازی ز بهر صید عوانی
تو مرداری خوری آنگه که سگ باشد شکار تو
تو همچون گربه آنجایی که آن ظالم نهد خوانی
مگر سیری نمی داند سگ مردار خوار تو
طعامش لحم خنزیرست و چون آبش خوری شاید
ز بی نانی اگر از حد گذشتست اضطرار تو
ز بیماری مزورهای چون کشکاب می سازد
ز بهر مرگ جان خود دل پرهیزکار تو
تو بی دارو و بی قوت نیابی زین مرض صحت
بمیرد اندرین علت دل بیمار زار تو
ترازان سیم می باید که در کار خودی دایم
چو کار او کنی هرگز نیاید زر بکار تو
ز حق بیزاری ار باشد سوی خلق التفات تو
زدین درویشی ار باشد بدنیا افتخار تو
زر طاعت بری آنجا که اخلاصی در آن نبود
بسی بر تو شکست آرد درست کم عیار تو
ز نقد قلب بر مردم زمین حشر تنگ آید
بصحرای قیامت در چو بگشایند بار تو
کجا پوشیده خواهد ماند افعالت در آن حضرت
که یکسانست نزد او نهان و آشکار تو
چو طاوسی تو در دنیا و در عقبی، کجا ماند
سیه پایی تو پنهان ببال چون نگار تو
بجامه قالب خود را منقش می کنی تا شد
تکلفهای بی معنی تو صورت نگار تو
بدین سرمایه خشنودی که از دنیا سوی عقبی
بخواهی رفت و راضی نی ز تو پروردگار تو
ازین سیرت نمی ترسی که فردا گویدت ایزد
که تو مزدور شیطانی و دوزخ مزد کار تو
سیف فرغانی : قصاید و قطعات
شمارهٔ ۱۰۲
ایا سلطان لشکرکش بشاهی چون علم سرکش
که هرگز دوست با دشمن ندیده کارزار تو
ملک شمشیرزن باید، چو تو تن می زنی ناید
ز تیغی بر میان بستن مرادی در کنار تو
نه دشمن را بریده سر چو خوشه تیغ چون داست
نه خصمی را چو خرمن کوفت گرز گاوسار تو
عیالان رعیت را بحسبت کدخدایی کن
چو کدبانوی دنیا شد برغبت خواستار تو
مروت کن، یتیمی را بچشم مردمی بنگر
که مروارید اشک اوست در گوشوار تو
خری شد پیشکار تو که دروی نیست یک جو دین
دل خلقی ازو تنگست اندر روز بار تو
چو آتش برفروزی تو بمردم سوختن هردم
ازان کان خس نهد خاشاک دایم بر شرارتو
چو تو بی رای و بی تدبیر او را پیروی کردی
تو در دوزخ شوی پیشین و از پس پیشکار تو
بباطل چون تو مشغولی ز حق و خلق بی خشیت
نه خوفی در درون تو نه امنی در دیار تو
نه ترسی نفس ظالم را ز بیم گوشمال تو
نه بیمی اهل باطل را ز عدل حق گزار تو
بشادی می کنی جولان درین میدان، نمی دانم
در آن زندان غم خواران که باشد غمگسار تو
بپای کژروت روزی درآیی ناگهان در سر
وگر سم بر فلک ساید سمند راهوار تو
که هرگز دوست با دشمن ندیده کارزار تو
ملک شمشیرزن باید، چو تو تن می زنی ناید
ز تیغی بر میان بستن مرادی در کنار تو
نه دشمن را بریده سر چو خوشه تیغ چون داست
نه خصمی را چو خرمن کوفت گرز گاوسار تو
عیالان رعیت را بحسبت کدخدایی کن
چو کدبانوی دنیا شد برغبت خواستار تو
مروت کن، یتیمی را بچشم مردمی بنگر
که مروارید اشک اوست در گوشوار تو
خری شد پیشکار تو که دروی نیست یک جو دین
دل خلقی ازو تنگست اندر روز بار تو
چو آتش برفروزی تو بمردم سوختن هردم
ازان کان خس نهد خاشاک دایم بر شرارتو
چو تو بی رای و بی تدبیر او را پیروی کردی
تو در دوزخ شوی پیشین و از پس پیشکار تو
بباطل چون تو مشغولی ز حق و خلق بی خشیت
نه خوفی در درون تو نه امنی در دیار تو
نه ترسی نفس ظالم را ز بیم گوشمال تو
نه بیمی اهل باطل را ز عدل حق گزار تو
بشادی می کنی جولان درین میدان، نمی دانم
در آن زندان غم خواران که باشد غمگسار تو
بپای کژروت روزی درآیی ناگهان در سر
وگر سم بر فلک ساید سمند راهوار تو