عبارات مورد جستجو در ۵۹۴ گوهر پیدا شد:
طغرای مشهدی : متفرقات
شمارهٔ ۱۹
فصیحی هروی : غزلیات
شمارهٔ ۱۹
باز دل بر در غم طرح محبت انداخت
بر سر شعله چو خس رخت اقامت انداخت
ای سگ دوست به جانت که چو غم جانم خورد
استخوانم را در دوزخ حسرت انداخت
ریسمان نفسم را غم ایام گسیخت
دلو عمرم به ته چاه قیامت انداخت
دل به صد حیله شد آبستن طفل طربی
دید بخت سیهم را و بساعت انداخت
گرچه زین پیش مصیبت به دل آتش میزد
ماتمم آتش در جان مصیبت انداخت
فطرت پست فصیحیست که در روز ازل
خلعت همت بر دوش قناعت انداخت
بر سر شعله چو خس رخت اقامت انداخت
ای سگ دوست به جانت که چو غم جانم خورد
استخوانم را در دوزخ حسرت انداخت
ریسمان نفسم را غم ایام گسیخت
دلو عمرم به ته چاه قیامت انداخت
دل به صد حیله شد آبستن طفل طربی
دید بخت سیهم را و بساعت انداخت
گرچه زین پیش مصیبت به دل آتش میزد
ماتمم آتش در جان مصیبت انداخت
فطرت پست فصیحیست که در روز ازل
خلعت همت بر دوش قناعت انداخت
فصیحی هروی : غزلیات
شمارهٔ ۳۰
کی ز ماتمخانه ما دود افغان برنخاست
کی غم از بالین ما با چشم گریان برنخاست
در زمین سیلخیز دیده گریان ما
کی نشست اشکی که چون برخاست طوفان برنخاست
صد نسیم آمد ز مصر و بوی پیراهن رساند
ناتوانی بین که گردی زین بیابان برنخاست
من ندانم بود چشم خونفشانی یا نبود
این قدر دانم که این طوفان ز دامان برنخاست
ذوق بیسامانیم هر چند بر بالین نشست
این سر آشفتهبخت از خواب سامان برنخاست
یک جهان زخم از دم تیغ تو بر هر مو شکفت
از سر جان کشته تیغ تو آسان برنخاست
شکر فیض نوبهار غم فصیحی چون کنم
کز گلم یک لاله بی چاک گریبان برنخاست
کی غم از بالین ما با چشم گریان برنخاست
در زمین سیلخیز دیده گریان ما
کی نشست اشکی که چون برخاست طوفان برنخاست
صد نسیم آمد ز مصر و بوی پیراهن رساند
ناتوانی بین که گردی زین بیابان برنخاست
من ندانم بود چشم خونفشانی یا نبود
این قدر دانم که این طوفان ز دامان برنخاست
ذوق بیسامانیم هر چند بر بالین نشست
این سر آشفتهبخت از خواب سامان برنخاست
یک جهان زخم از دم تیغ تو بر هر مو شکفت
از سر جان کشته تیغ تو آسان برنخاست
شکر فیض نوبهار غم فصیحی چون کنم
کز گلم یک لاله بی چاک گریبان برنخاست
فصیحی هروی : غزلیات
شمارهٔ ۳۱
کارم چو زلف یار پریشان و در هم است
صد بحر خفته در جگر و دیده بینم است
یک دیده از برای تماشا کفایتست
لیک از برای گریه هزار ار بود کم است
با انقلاب دهر چه سازم که درد دوست
دیروز ریش بوده و امروز مرهم است
نشکفته بهترم بگذار ای صبا مرا
کاین غنچه همچو داغ پر از دود ماتم است
آگه نیم ز آمدن و رفتن بهار
دانم همین قدر که همه موسم غم است
در بار اشک بند نظر را که نزد دوست
نامحرم است دیده ولی گریه محرم است
نازم به فیض باغ جمالت که یک نگاه
بر گل سموم و بر گل روی تو شبنم است
دل پر ز مهر تست عزیزش نگاه دار
جام از من است لیک پر از باده جم است
یک پرده بیش نیست فصیحی نوای عشق
پندار گوش ماست که گه زیر و گه بم است
صد بحر خفته در جگر و دیده بینم است
یک دیده از برای تماشا کفایتست
لیک از برای گریه هزار ار بود کم است
با انقلاب دهر چه سازم که درد دوست
دیروز ریش بوده و امروز مرهم است
نشکفته بهترم بگذار ای صبا مرا
کاین غنچه همچو داغ پر از دود ماتم است
آگه نیم ز آمدن و رفتن بهار
دانم همین قدر که همه موسم غم است
در بار اشک بند نظر را که نزد دوست
نامحرم است دیده ولی گریه محرم است
نازم به فیض باغ جمالت که یک نگاه
بر گل سموم و بر گل روی تو شبنم است
دل پر ز مهر تست عزیزش نگاه دار
جام از من است لیک پر از باده جم است
یک پرده بیش نیست فصیحی نوای عشق
پندار گوش ماست که گه زیر و گه بم است
فصیحی هروی : غزلیات
شمارهٔ ۸۳
فلک خونم به تیغ آن بت بیباک میریزد
که خون صید را در حسرت فتراک میریزد
چنان از دوستی خورد آب باغ ما که گر گل را
بیازارد صبا خون از خس و خاشاک میریزد
برو ای محتسب این ماجرا با ابر فیضی کن
که این آب حیات اندر گلوی تاک میریزد
ز بس خاک مذلت ریخت دوران بر سر بختم
چو بر سر میزنم دست مصیبت خاک میریزد
ندوزم چاک جان از رشته دل تا مپنداری
که درد عشق او چن در دل افتد چاک می ریزد
بیا سایم اگر روزی فلک از جنبش آساید
که جام عیش ما از گردش افلاک میریزد
فصیحی طرفهتر زین صیدگه هرگز شنیدستی
که صید اندر چرا و خونش از فتراک میریزد
که خون صید را در حسرت فتراک میریزد
چنان از دوستی خورد آب باغ ما که گر گل را
بیازارد صبا خون از خس و خاشاک میریزد
برو ای محتسب این ماجرا با ابر فیضی کن
که این آب حیات اندر گلوی تاک میریزد
ز بس خاک مذلت ریخت دوران بر سر بختم
چو بر سر میزنم دست مصیبت خاک میریزد
ندوزم چاک جان از رشته دل تا مپنداری
که درد عشق او چن در دل افتد چاک می ریزد
بیا سایم اگر روزی فلک از جنبش آساید
که جام عیش ما از گردش افلاک میریزد
فصیحی طرفهتر زین صیدگه هرگز شنیدستی
که صید اندر چرا و خونش از فتراک میریزد
فصیحی هروی : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۲
دیدی که چو بخت یار برگردید
چون دید که روزگار برگردید
هر خنده که بر گلم بهار افشاند
پی بر پی نوبهار برگردید
هر ناله که از دل فگار آمد
هم سوی دل فگار برگردید
هر نغمه که زنده داشت گوشم را
هم باز به سوی تار برگردید
هر میوه که از تف جگر پختم
در سینه شاخسار برگردید
چون میآمد پیاده آمد بخت
در برگشتن سوار برگردید
افسردگی دل فصیحی بین
بی داغ ز لالهزار برگردید
چون دید که روزگار برگردید
هر خنده که بر گلم بهار افشاند
پی بر پی نوبهار برگردید
هر ناله که از دل فگار آمد
هم سوی دل فگار برگردید
هر نغمه که زنده داشت گوشم را
هم باز به سوی تار برگردید
هر میوه که از تف جگر پختم
در سینه شاخسار برگردید
چون میآمد پیاده آمد بخت
در برگشتن سوار برگردید
افسردگی دل فصیحی بین
بی داغ ز لالهزار برگردید
فصیحی هروی : غزلیات
شمارهٔ ۱۴۱
گرد افغانم ز دامان جرس افتادهام
از حریم محمل امید پس افتادهام
نالهام از بس گرانبار غمم ماندم به جای
ورنه عمری شد که در راه نفس افتادهام
سالها کردم به پای عقل طی راه عشق
چون نکو دیدم دو گام از خویش پس افتادهام
کوشش پرواز همت بین که در اقلیم حسن
با وجود صد گلستان در قفس افتادهام
شعله برگشته روزم کز دل ماتمکشان
بستهام بار غم و د رجان خس افتادهام
ناخلف فرزند غم بودم از آن یادم نکرد
ورنه میداندکه در دام هوس افتادهام
میوه عیشم ولی از بیوفاییهای شاخ
بر زمین غم فصیحی نیمرس افتادهام
از حریم محمل امید پس افتادهام
نالهام از بس گرانبار غمم ماندم به جای
ورنه عمری شد که در راه نفس افتادهام
سالها کردم به پای عقل طی راه عشق
چون نکو دیدم دو گام از خویش پس افتادهام
کوشش پرواز همت بین که در اقلیم حسن
با وجود صد گلستان در قفس افتادهام
شعله برگشته روزم کز دل ماتمکشان
بستهام بار غم و د رجان خس افتادهام
ناخلف فرزند غم بودم از آن یادم نکرد
ورنه میداندکه در دام هوس افتادهام
میوه عیشم ولی از بیوفاییهای شاخ
بر زمین غم فصیحی نیمرس افتادهام
فصیحی هروی : قصاید
شمارهٔ ۱۸ - در منقبت علیبن موسیالرضا علیهالسلام
سفیده دم که مسافر شدم ز ملک هرا
چو شب به همرهی کاروان بخت سیاه
ز دوستان دو سه تن بهر خیر باد رفیق
چو بحر غم همه لبریز موج ناله و آه
یکی به نوحه طرازی که کاشکی پس ازین
سیاهپوش نشیند به مرگ دیده نگاه
چو نوبهار وصال از سموم هجران سوخت
دگر چه حاصل ازین مهره سپید و سیاه
یکی به گریه که بر ماگرت ترحم نیست
عذاب خویش چو دیوانگان عشق مخواه
دلت مرادپرستی از آن گیاه آموخت
که از نسیم بهاران برد به شعله پناه
به دست شوق سفر لیکن من چنان عاجز
که با تجمل صرصر تحمل پر کاه
چنان ز هر مژه طوفان گریه موجی زد
که تا به منزل رفتم به زور پای شناه
فرو گرفتم بار و به نوحه بنشستم
چو زخم بر دل ماتم کشان بخت سیاه
هزار لخت به دامان دل مسافر شد
همه ز حب وطن در خروش واشوقاه
ربود خوابم و ای کاش خواب مرگ بدی
که تا به صبح قیامت نگشتمی آگاه
که ناگه از در اندیشهام درآمد دوست
چنان که گشت مبرهن حدیث یوسف و چاه
پس از نسیم نفس بشکفاند غنچه و گفت
به معجزی که مسیحا فکند در افواه
مرا که بود جمال آفتاب نه خرگاه
به نیم روز جدایی شدهست یک شبه ماه
بهار حسن که هرگز خزان ندیده گلش
کنون نسیم از آن میبرد به شعله پناه
ز فرقت تو نظر بر نظر بگرید خون
ز حسرت تو نفس بر نفس ببندد راه
من این چنین و تو در خواب ناز شرمت باد
به گریه گفتمش ای پادشاه حسن سپاه
جگر نماند چسان از نفس فشانم خون
نفس نماند چسان از جگر برآرم آه
هزار ساله تماشا ذخیره بود و نشد
به قحط سال وصال تو قوت نیمنگاه
فراق را دو علاجست پیش از آنکه کند
مزاج داغ جگر را فساد شعله تباه
یکی وصال و گر بخت آن نباشد مرگ
به داد اگر نرسد مرگ هم معاذ الله
وصال خود چه حدیثست طرفه آنکه شدست
شکسته دست من از دامن اجل کوتاه
کنون چه چاره کنم هم مگر دوا بخشد
زیارت حرم پادشاه عرش پناه
امام ثامن ضامن علی بن موسی
گزیده گوهر بحر علی ولی الله
زهی جلال که کونین نیم لمعه اوست
چو بر سپهر معالی زند مهش خرگاه
به عرش نسبت این آستان چگونه کنم
بریست دامنش از گرد ذلت اشباه
وگر ز بیخردیها لب این ترانه زند
چنان بود که ستایی ثواب را به گناه
کدام عرش بود این چنین که سجادش
به جای گرد فشانند معجزه ز جباه
سپهر آمد و قندیل مهر و ماه آورد
هزار مرتبه افزون نیاز این درگاه
بدان امید که شاید بدین وسیله چو عرش
درین اساس مقدس لباس یابد راه
ولی به ظلم چو آن بیگناه متهم است
کنند دورش ازین آستان به صد اکراه
هنوز جبهه هستی نداشت خیل وجود
که بود سجده این آستان غذای جباه
به عهد تو می توحید درنمیگنجد
به ظرف اشهد ان لا اله الا الله
ز نور روی تو خورشید مضمحل گردد
چنانچه ظلمت شب از فروغ چارده ماه
بری چو رخت اوامر قدر بود خیاط
تنی چو تار نواهی قضا بود جولاه
لوای عفو تو گر سایه بفکند چه کند
در آفتاب عقوبت گناهن نامه سیاه
اگرچه کعبه طاعت مقدس است ولیک
بت غرور نداند کلیسیای گناه
زهی حریم جلالی که خادمان درش
کنند تربیت حاملات عرش اله
ز بس نیاز سرشتند سجده خوش آرد
به دست چین غضب گر بیفشرند جباه
شود خزان معاصی بهار عالم قدس
گر از لوای شفاعت کنند زیب گناه
شها زمانه بدمهر بعد چندین سال
که شد نصیب لبم خاکبوس این درگاه
لب دعا نگشاده هنوز زخم جگر
نکرده غسل زیارت هنوز شعله آه
هنوز غنچه رحمت نکرده خنده عفو
هنوز شبنم غفران نشسته روی گناه
بر آن سرشت که زنجیر هجر در گردن
کشان کشان بردم جانب شهادتگاه
اگر ز بندش امان یافتم زهی طالع
وگر شهید شوم خونم از زمانه مخواه
همیشه تا که مهین مطبخ جلال ترا
سپهر پیر شود هیمهکش به پشت دوتاه
تهی ز نعمت مدحت مباد دست و دلم
بجز ثنای تو وردم مباد بیگه و گاه
زتاب حشر چو خون فسرده جوش زند
شود ز موجه جوش جگر نفس گمراه
به گوش هوش رسانم سروش یا عبدی
بده به دست امیدم برات نجیناه
چو شب به همرهی کاروان بخت سیاه
ز دوستان دو سه تن بهر خیر باد رفیق
چو بحر غم همه لبریز موج ناله و آه
یکی به نوحه طرازی که کاشکی پس ازین
سیاهپوش نشیند به مرگ دیده نگاه
چو نوبهار وصال از سموم هجران سوخت
دگر چه حاصل ازین مهره سپید و سیاه
یکی به گریه که بر ماگرت ترحم نیست
عذاب خویش چو دیوانگان عشق مخواه
دلت مرادپرستی از آن گیاه آموخت
که از نسیم بهاران برد به شعله پناه
به دست شوق سفر لیکن من چنان عاجز
که با تجمل صرصر تحمل پر کاه
چنان ز هر مژه طوفان گریه موجی زد
که تا به منزل رفتم به زور پای شناه
فرو گرفتم بار و به نوحه بنشستم
چو زخم بر دل ماتم کشان بخت سیاه
هزار لخت به دامان دل مسافر شد
همه ز حب وطن در خروش واشوقاه
ربود خوابم و ای کاش خواب مرگ بدی
که تا به صبح قیامت نگشتمی آگاه
که ناگه از در اندیشهام درآمد دوست
چنان که گشت مبرهن حدیث یوسف و چاه
پس از نسیم نفس بشکفاند غنچه و گفت
به معجزی که مسیحا فکند در افواه
مرا که بود جمال آفتاب نه خرگاه
به نیم روز جدایی شدهست یک شبه ماه
بهار حسن که هرگز خزان ندیده گلش
کنون نسیم از آن میبرد به شعله پناه
ز فرقت تو نظر بر نظر بگرید خون
ز حسرت تو نفس بر نفس ببندد راه
من این چنین و تو در خواب ناز شرمت باد
به گریه گفتمش ای پادشاه حسن سپاه
جگر نماند چسان از نفس فشانم خون
نفس نماند چسان از جگر برآرم آه
هزار ساله تماشا ذخیره بود و نشد
به قحط سال وصال تو قوت نیمنگاه
فراق را دو علاجست پیش از آنکه کند
مزاج داغ جگر را فساد شعله تباه
یکی وصال و گر بخت آن نباشد مرگ
به داد اگر نرسد مرگ هم معاذ الله
وصال خود چه حدیثست طرفه آنکه شدست
شکسته دست من از دامن اجل کوتاه
کنون چه چاره کنم هم مگر دوا بخشد
زیارت حرم پادشاه عرش پناه
امام ثامن ضامن علی بن موسی
گزیده گوهر بحر علی ولی الله
زهی جلال که کونین نیم لمعه اوست
چو بر سپهر معالی زند مهش خرگاه
به عرش نسبت این آستان چگونه کنم
بریست دامنش از گرد ذلت اشباه
وگر ز بیخردیها لب این ترانه زند
چنان بود که ستایی ثواب را به گناه
کدام عرش بود این چنین که سجادش
به جای گرد فشانند معجزه ز جباه
سپهر آمد و قندیل مهر و ماه آورد
هزار مرتبه افزون نیاز این درگاه
بدان امید که شاید بدین وسیله چو عرش
درین اساس مقدس لباس یابد راه
ولی به ظلم چو آن بیگناه متهم است
کنند دورش ازین آستان به صد اکراه
هنوز جبهه هستی نداشت خیل وجود
که بود سجده این آستان غذای جباه
به عهد تو می توحید درنمیگنجد
به ظرف اشهد ان لا اله الا الله
ز نور روی تو خورشید مضمحل گردد
چنانچه ظلمت شب از فروغ چارده ماه
بری چو رخت اوامر قدر بود خیاط
تنی چو تار نواهی قضا بود جولاه
لوای عفو تو گر سایه بفکند چه کند
در آفتاب عقوبت گناهن نامه سیاه
اگرچه کعبه طاعت مقدس است ولیک
بت غرور نداند کلیسیای گناه
زهی حریم جلالی که خادمان درش
کنند تربیت حاملات عرش اله
ز بس نیاز سرشتند سجده خوش آرد
به دست چین غضب گر بیفشرند جباه
شود خزان معاصی بهار عالم قدس
گر از لوای شفاعت کنند زیب گناه
شها زمانه بدمهر بعد چندین سال
که شد نصیب لبم خاکبوس این درگاه
لب دعا نگشاده هنوز زخم جگر
نکرده غسل زیارت هنوز شعله آه
هنوز غنچه رحمت نکرده خنده عفو
هنوز شبنم غفران نشسته روی گناه
بر آن سرشت که زنجیر هجر در گردن
کشان کشان بردم جانب شهادتگاه
اگر ز بندش امان یافتم زهی طالع
وگر شهید شوم خونم از زمانه مخواه
همیشه تا که مهین مطبخ جلال ترا
سپهر پیر شود هیمهکش به پشت دوتاه
تهی ز نعمت مدحت مباد دست و دلم
بجز ثنای تو وردم مباد بیگه و گاه
زتاب حشر چو خون فسرده جوش زند
شود ز موجه جوش جگر نفس گمراه
به گوش هوش رسانم سروش یا عبدی
بده به دست امیدم برات نجیناه
فصیحی هروی : قطعات
شمارهٔ ۲۹ - ماده تاریخ وفات ابراهیم
داد از این چرخ حشوپرور دون
آه ازین دهر سفلهطبع لئیم
برکشید از نیام کین تیغی
که به تب لرزه رفت خود از بیم
هر که همچون الف قد افرازد
زندش همچو لام الف به دو نیم
گر همه همچو«حا»ست تاج حیات
پیچدش در کفن چو نقطه جیم
زین همه بدتر آن که داد به باد
گل باغ کمال ابراهیم
نکهتی درنیافته زین باغ
بار بربست و رفت همچو شمیم
ناوزیده بر آن نسیم جهان
کرد پرواز ازین چمن چو نسیم
بود شایسته حیات ابد
گشت کوتاه عمر چون تقویم
دوش رضوان چو در نسیم بهشت
غسل دادش به کوثر و تسنیم
جست تاریخ فوت او گفتم
ز جهان رفت آه ابراهیم
آه ازین دهر سفلهطبع لئیم
برکشید از نیام کین تیغی
که به تب لرزه رفت خود از بیم
هر که همچون الف قد افرازد
زندش همچو لام الف به دو نیم
گر همه همچو«حا»ست تاج حیات
پیچدش در کفن چو نقطه جیم
زین همه بدتر آن که داد به باد
گل باغ کمال ابراهیم
نکهتی درنیافته زین باغ
بار بربست و رفت همچو شمیم
ناوزیده بر آن نسیم جهان
کرد پرواز ازین چمن چو نسیم
بود شایسته حیات ابد
گشت کوتاه عمر چون تقویم
دوش رضوان چو در نسیم بهشت
غسل دادش به کوثر و تسنیم
جست تاریخ فوت او گفتم
ز جهان رفت آه ابراهیم
میرداماد : غزلیات
شمارهٔ ۸
ما شاه محنتیم و دهد عشق تاج ما
گردون ز جنس درد فرستد خراج ما
چون دم زنم ز صبح وصالت که روز حشر
بیعت گرفته است ز شبهای داج ما
ترسم که در دماغ وجود آتش افکند
ز ینسان که باز گرم جگر شد مزاج ما
گردون که صبح صحبت ما شام هجر کرد
گو روغن وجود مکن در سراج ما
اشراق ما و درد که دکان روزگار
زان نسخه مفلس است که دارد علاج ما
گردون ز جنس درد فرستد خراج ما
چون دم زنم ز صبح وصالت که روز حشر
بیعت گرفته است ز شبهای داج ما
ترسم که در دماغ وجود آتش افکند
ز ینسان که باز گرم جگر شد مزاج ما
گردون که صبح صحبت ما شام هجر کرد
گو روغن وجود مکن در سراج ما
اشراق ما و درد که دکان روزگار
زان نسخه مفلس است که دارد علاج ما
میرداماد : غزلیات
شمارهٔ ۲۵
مپرس از من که خون دل شبت از دیده چون آید
چه خون دل همه شب ریشه جانم برون آید
بدوز آخر به پیکان دیده ام تا کی توان دیدن
که هر سب صد بلا زین رخنه محنت برون آید
عزیز من شکر خواب صبوحی کرده کی داند
که بر بیدار غم پاسی شب از سالی فزون آید
به سر سودای خام ای دل که باور میکند کاکنون
به دام عنکبوت بخت ما عنقا درون آید
در این شبهای بیداری چنان نازک دلم از غم
که کاهی بر دل من همچو کوه بیستون آید
بیا تا آتش اندر خرمن سحر و فسون افتد
چو چشمت بهر جانم بر سر کار فسون آید
چو باران بارد از چشم همه شب شعله آتش
در این آتش بگو تا کی زمن صبر و سکون آید
غلط کردم ره کوی تو مهمان بلا گشتم
مبادا بخت بد یارب کسی رارهنمون آید
بجای اشک چشمم ریزه الماس می بارد
که آن پیکان مباد از دیده ام روزی برون آید
مگر اشراق را در کار این سودا زبون دیدم
زبون باشد بلی کاری که از بخت زبون آید
چه خون دل همه شب ریشه جانم برون آید
بدوز آخر به پیکان دیده ام تا کی توان دیدن
که هر سب صد بلا زین رخنه محنت برون آید
عزیز من شکر خواب صبوحی کرده کی داند
که بر بیدار غم پاسی شب از سالی فزون آید
به سر سودای خام ای دل که باور میکند کاکنون
به دام عنکبوت بخت ما عنقا درون آید
در این شبهای بیداری چنان نازک دلم از غم
که کاهی بر دل من همچو کوه بیستون آید
بیا تا آتش اندر خرمن سحر و فسون افتد
چو چشمت بهر جانم بر سر کار فسون آید
چو باران بارد از چشم همه شب شعله آتش
در این آتش بگو تا کی زمن صبر و سکون آید
غلط کردم ره کوی تو مهمان بلا گشتم
مبادا بخت بد یارب کسی رارهنمون آید
بجای اشک چشمم ریزه الماس می بارد
که آن پیکان مباد از دیده ام روزی برون آید
مگر اشراق را در کار این سودا زبون دیدم
زبون باشد بلی کاری که از بخت زبون آید
میرداماد : رباعیات
شمارهٔ ۵
میرداماد : رباعیات
شمارهٔ ۱۳۹
میرداماد : رباعیات
شمارهٔ ۱۸۶
صفی علیشاه : غزلیات
شمارهٔ ۶
از شهر مه نو سفرم باز روانه است
زین پس به سراغش دل من خانه به خانه است
میبود امیدم که مرا نیست جز او یار
میدیدم اگر چند که بر ناز و بهانه است
میگفت ز دست نکشم زلف دگر باز
غافل شدم از وعده ی خوبان که فسانه است
روزم همه شد شام و نیامد سحری مست
با او چه توان کرد که مخمور شبانه است
این شکوه ز بخت است و ز دوری نه زدلدار
کو در همه آفاق باخلاق یگانه است
گرچه سوی گوشهنشینان نکند باز
بد عهدی از او نیست که از دور زمانه است
این سخت کمانی هم اگر زان خم ابروست
بر تیر قضا هم دل درویش نشانه است
بگشای میان بهر کنارم که بمویت
گر هیچ صفی یسکر مویی بمیانه است
از رنج مگو با من شوریده که دانی
دیدن نتوانم که بگیسوی تو شانه است
تو سوسن آزادی و من پیش تو خاموش
این نیست زبان کاتش عشقم بزبانه است
رفتیم و رسیدیم زهر بحر بساحل
غیر ازبم عشق توکه بیرون ز کرانه است
چون چنگ خر و شد دلم اندر سیر پیری
کان تازه جوانش بنوازد که چغانه است
زین پس به سراغش دل من خانه به خانه است
میبود امیدم که مرا نیست جز او یار
میدیدم اگر چند که بر ناز و بهانه است
میگفت ز دست نکشم زلف دگر باز
غافل شدم از وعده ی خوبان که فسانه است
روزم همه شد شام و نیامد سحری مست
با او چه توان کرد که مخمور شبانه است
این شکوه ز بخت است و ز دوری نه زدلدار
کو در همه آفاق باخلاق یگانه است
گرچه سوی گوشهنشینان نکند باز
بد عهدی از او نیست که از دور زمانه است
این سخت کمانی هم اگر زان خم ابروست
بر تیر قضا هم دل درویش نشانه است
بگشای میان بهر کنارم که بمویت
گر هیچ صفی یسکر مویی بمیانه است
از رنج مگو با من شوریده که دانی
دیدن نتوانم که بگیسوی تو شانه است
تو سوسن آزادی و من پیش تو خاموش
این نیست زبان کاتش عشقم بزبانه است
رفتیم و رسیدیم زهر بحر بساحل
غیر ازبم عشق توکه بیرون ز کرانه است
چون چنگ خر و شد دلم اندر سیر پیری
کان تازه جوانش بنوازد که چغانه است
صوفی محمد هروی : غزلیات
شمارهٔ ۴۴
عید صیام آمد، موسم نوبهار هم
وصل نگار باید و باده خوشگوار هم
یار سپاه غمزه را چون به در آرد از حجاب
لشکر صد پیاده را بشکند و سوار هم
چشم تو کشت خلق را، رحم کن ای نگار من
ورچه وفا نمی کنی ظلم روا مدار هم
روز شمار بندگان دلبر شوخ دیده ام
از کرم این شکسته را بنده خود شمار هم
زلف و رخ تو برد وه در شب و روز ای صنم
خواب ز دیده من و از دل و جان قرار هم
نالم از آن که این زمان هست من شکسته را
سینه جراحت از غم و دیده اشکبار هم
ای دل اگر تو عاقلی رغم همه منازعان
باده به چنگ آور و ساقی گلعذار هم
غیر خیال او مرا نیست به کنج صومعه
در سر و کار عشق شد حاصل کار و بار هم
صوفی مستمند را آمده پیش، چون کند
پیری و عشق و مفلسی محنت روزگار هم
وصل نگار باید و باده خوشگوار هم
یار سپاه غمزه را چون به در آرد از حجاب
لشکر صد پیاده را بشکند و سوار هم
چشم تو کشت خلق را، رحم کن ای نگار من
ورچه وفا نمی کنی ظلم روا مدار هم
روز شمار بندگان دلبر شوخ دیده ام
از کرم این شکسته را بنده خود شمار هم
زلف و رخ تو برد وه در شب و روز ای صنم
خواب ز دیده من و از دل و جان قرار هم
نالم از آن که این زمان هست من شکسته را
سینه جراحت از غم و دیده اشکبار هم
ای دل اگر تو عاقلی رغم همه منازعان
باده به چنگ آور و ساقی گلعذار هم
غیر خیال او مرا نیست به کنج صومعه
در سر و کار عشق شد حاصل کار و بار هم
صوفی مستمند را آمده پیش، چون کند
پیری و عشق و مفلسی محنت روزگار هم
صوفی محمد هروی : غزلیات
شمارهٔ ۴۵
دارم دلی شکسته و جان فگار هم
در سر خیال باده و سودای یار هم
از وی جدا فکند مرا چرخ دون نواز
چون او نساخت آه به من روزگار هم
خواهی چو یار را، به جفای رقیب ساز
با وصل گل خوش است جفاهای خار هم
ما را ز دار بیم چرا می کند حسود
گر پای دارد او چه غم از پای دار هم
افلاس و عاشقی و جفای زمانه باز
افزود این همه به جفای نگار هم
عشق تو سرنوشت قضا بود این قدر
تقدیر کرده بود مرا کردگار هم
صوفی به صد زبان غم خود گر بیان کند
حقا یکی نگفته بود از هزار هم
در سر خیال باده و سودای یار هم
از وی جدا فکند مرا چرخ دون نواز
چون او نساخت آه به من روزگار هم
خواهی چو یار را، به جفای رقیب ساز
با وصل گل خوش است جفاهای خار هم
ما را ز دار بیم چرا می کند حسود
گر پای دارد او چه غم از پای دار هم
افلاس و عاشقی و جفای زمانه باز
افزود این همه به جفای نگار هم
عشق تو سرنوشت قضا بود این قدر
تقدیر کرده بود مرا کردگار هم
صوفی به صد زبان غم خود گر بیان کند
حقا یکی نگفته بود از هزار هم
صوفی محمد هروی : دیوان اطعمه
بخش ۵۲
چه گونه عرضه کنم با تو داستان فراق
قلم مگر بدهد شرح از زبان فراق
در جواب او
فتاده در سر من تا هوای آش سماق
بجز خیال وی این دم نمی پزم به وثاق
به غیر اطعمه چون در سرم خیالی نیست
نصیب من «چه کنم»، این شدست در میثاق
هوس کند من بیچاره را، چه چاره کنم
برنج و روغن زرد این زمان چو اهل نفاق
تلاش پشت کنم روز دعوت سلطان
اگر ز پهلوی من بگذرد هزار چماق
دل شکسته، ندارد هوای نان شعیر
سخن درست بگویم مرا چو نیست نفاق
جمال کله بریان به شهر اگر نبود
برآید از دل بیچاره جان ز عین فراق
چو ذکر عیش بود نصف عیش صوفی را
به غیر اطعمه ننوشت اندر این اوراق
قلم مگر بدهد شرح از زبان فراق
در جواب او
فتاده در سر من تا هوای آش سماق
بجز خیال وی این دم نمی پزم به وثاق
به غیر اطعمه چون در سرم خیالی نیست
نصیب من «چه کنم»، این شدست در میثاق
هوس کند من بیچاره را، چه چاره کنم
برنج و روغن زرد این زمان چو اهل نفاق
تلاش پشت کنم روز دعوت سلطان
اگر ز پهلوی من بگذرد هزار چماق
دل شکسته، ندارد هوای نان شعیر
سخن درست بگویم مرا چو نیست نفاق
جمال کله بریان به شهر اگر نبود
برآید از دل بیچاره جان ز عین فراق
چو ذکر عیش بود نصف عیش صوفی را
به غیر اطعمه ننوشت اندر این اوراق
ترکی شیرازی : فصل سوم - سوگواریها
شمارهٔ ۹۷ - نظم جگر سوز
تا سایهٔ تو بود پدر جان به سر من
روشن شب تاریک بدی در نظرم من
دامان تو آرامگهم بود شب و روز
تو رفتی و از هجر تو خون شد جگر من
اکنون به رخم شمر زند سیلی بیداد
رحمی نکند بر من و، بر چشم تر من
من مرغ خوش الحان گلستان تو بودم
گردون، زچه بشکست ز کین بال و پر من
من طفلم و اندوه فراق تو گران است
از بار غم هجرتو خم شد کمر من
ای کاش! برون نامده بودم ز مدینه
یا کاش به کوفه نفتادی گذر من
تا کرب و بلا همسفرم بودی و اکنون
تا شام بود شمر و سنان، همسفر من
دشمن بردم از سر کویت به اسیری
آیا که رساند به تو روزی خبر من
در سینه دلم خون شده از هجر، دمادم
خونابه روان است ز راه بصر من
من رفتم و ترسم که ز هجر تو بمیرم
آگه شوی آندم که نباشد اثر من
«ترکی» رگ خون از بصر خلق گشاید
این نظم جگرسوز تر از نیشتر من
روشن شب تاریک بدی در نظرم من
دامان تو آرامگهم بود شب و روز
تو رفتی و از هجر تو خون شد جگر من
اکنون به رخم شمر زند سیلی بیداد
رحمی نکند بر من و، بر چشم تر من
من مرغ خوش الحان گلستان تو بودم
گردون، زچه بشکست ز کین بال و پر من
من طفلم و اندوه فراق تو گران است
از بار غم هجرتو خم شد کمر من
ای کاش! برون نامده بودم ز مدینه
یا کاش به کوفه نفتادی گذر من
تا کرب و بلا همسفرم بودی و اکنون
تا شام بود شمر و سنان، همسفر من
دشمن بردم از سر کویت به اسیری
آیا که رساند به تو روزی خبر من
در سینه دلم خون شده از هجر، دمادم
خونابه روان است ز راه بصر من
من رفتم و ترسم که ز هجر تو بمیرم
آگه شوی آندم که نباشد اثر من
«ترکی» رگ خون از بصر خلق گشاید
این نظم جگرسوز تر از نیشتر من
ترکی شیرازی : فصل پنجم - قطعهها و تکبیتیها
شمارهٔ ۱ - شرح حال
آه، آه از جور چرخ چنبری
داد، داد از دست ظلم روزگار
از جفای این سپهر نیلگون
جای دارد گر بگریم زار زار
روز و شب چون شخص مسلولم بود
دل غمین و، رنگ زرد و، تن نزار
ساربان دهر گویی کرده است
در دماغ بختی بختم مهار
نه حبیبی تا که از آب وفا
از دل غمدیده ام شوید غبار
یک نفر از آشنایان قدیم
ساعتی با خود نه بینم سازگار
دوستی با هر که کردم در جهان
کرد با من، دشمنی را آشکار
من به مهر، ار می شوم نزدیک دوست
دوست از من می کند قهرا فرار
گر بگردم گرد قد شمع دوست
سوزدم از شعله ای پروانه وار
چاره جویان رو به هرکس می کنم
او به درد تازه ام سازد دچار
گشته گویی با من از بی طالعی
دوست دشمن، خویش عقرب، یار، مار
بر در هر کس که رفتم مستجیر
بهر خود کس را ندیدم مستجار
بسکه از تن ها دلم آمد به تنگ
کرده ام تنهایی اینک اختیار
چون ندیدم فتح بابی از کسی
در بروی خویش کردم استوار
گشته ام از مردمان عزلت گزین
شاعری را کرده ام بر خود شعار
مونس شب های من باشد کتاب
کو مرا یاری ست، یار غمگسار
روزها کاری گرم آید به پیش
لاعلاجا می شوم مشغول کار
قانع استم من به یک قرص جوین
واثق استم من به لطف کردگار
قرصهٔ نانی ز گندم یا ز جو
شکر گویان می برم او را به کار
شکر ایزد را که با حال تباه
نیستم از منت کس زیر بار
راست گویم غمزدایی در جهان
من ندیدم غیر سیم سکه دار
حاش لله نیست از کس شکوه ام
جز ز بخت خویش و چرخ کجمدار
نه مرا در کیسه باشد سیم و زر
تا کنم با زر به مردم افتخار
نه کمالی تا به امداد کمال
در میان خلق یابم اعتبار
نه مرا حسنی که عاشق پیشه گان
در قفایم اوفتند از هر کنار
نه مرا آواز و صوت دل کشی ست
تا کنم آوازه خوانی پای تار
نیستم طرار و دزد و راهزن
تا نمایم رهزنی شب های تار
نه مرا باشد غلام و نه کنیز
نه خری دارم نه اسب راهوار
نیستم غواص تا از قعر بحر
در برون آرم لطیف و شاهوار
نیستم واعظ که دور منبرم
مردمان گردند گرد از هر کنار
از تکبر سر بسایم بر سپهر
چون بگیرم بر سر منبر قرار
روضه خوان هم نیستم کز بهر زر
بانوای شور و شهناز و حصار
گه کنم ذکر شکستی از حسین
گاه از فتح یزید نابکار
نه امیرم، نه وزیرم، نه دبیر
نه مدیرم، نه مشیرم، نه مشار
هم نیم عشار کز وجه حرام
خانه ها سازم وسیع و زرنگار
نیستم منشی که از یک نقطه ای
یک کنم ده ده صد و صد را هزار
نه مرا در شاعری دستی قوی ست
تا شوم با شعر گویان هم قطار
به که با این نقص های بی عدد
به که با این عیب های بی شمار
طول ندهم شرحال خویش را
شرح حال خود نمایم اختصار
شاعری، صنعتگری بی طالعم
مفلسی آواره از شهر و دیار
مولدم شیراز و هندم مسکن است
بی کس و محروم، از خویش و تبار
ای دریغا شغل من صورتگری ست
زین عمل هستم ز یزدان شرمسار
چون بود صورتگری فعل حرام
زین عمل دایم مرا ننگ است و عار
لیک با این شغل هرگز نیستم
ناامید از رحمت پروردگار
شاعر استم شیوه ام مداحی است
ز آنکه جز مداحیم ناید به کار
مادح استم پیشه ام مدح علی است
سرور مردان، قسیم خلد و نار
نیستم زان شاعران کز بهر زر
شعرها گویم چو در شاهوار
از امیران نقد گیرم مشت مشت
وز وزیران جنس یابم بار بار
شکرالله نیستم مداح کس
جز نبی و حیدر دلدل سوار
مادح پیغمبر و آلم مدام
سال و ماه و هفته و لیل و نهار
دارم امید آنکه از راه کرم
شافعم گردد علی روز شمار
نی کنم مدح کسی بهر صله
نی کنم خود را میان خلق خوار
مدح مردم کردنم بهر صله
خال خذلانی گذارد بر عذار
مدح مولا سازدم در نشاتین
سربلند و، سرفراز و، رستگار
مدح کس هرگز نگویم بهر زر
گر در این عالم بمیرم ز افتقار
آنکه گوید مدح از بهر صله
تخم خود ضایع کند در شوره زار
مدح مردم سر بسر باشد دروغ
در دروغ هرگز نباشد اعتبار
روبهی را گفت باید شیر نر
کم دلی را رستم و اسفنیار
آنکه ترسید از صدای گربه ای
بایدش گفتن یل ضیغم شکار
بد گلی را گفت باید یوسفی
ابلهی را سرور و صدر کبار
از برای مال دنیای دنی
هر دنی را گفت باید کامکار
در حقیقت قدح باشد این نه مدح
نیست اینها حسن کس باشد عوار
چون کنی مداحی نو دولتی
بشکفد چونان گل از باد بهار
مدح خود چون بشنود آن بوالفضول
می شود مسرور و شاد و شادخوار
و آنکه از جد پدر دارد به ارث
دولت و جاه و جلال و اقتدار
مدح او را چون کسی گوید یقین
می شود پژمرده و آسیمه سار
گر چه دانم کاین سخن های رهی
در مذاق بعضی افتد ناگوار
لیک من حق گویم و حق آگه هست
کاین سخن ها راست نقدی خوش عیار
گفتم و انصاف می خواهم کنون
از بزرگان و کسان هوشیار
گر خلاف است این سخن های رهی
از خلاف خویش جویم اعتذار
ور صحیح است و درست و بی خلاف
این سخن از من بماند یادگار
داد، داد از دست ظلم روزگار
از جفای این سپهر نیلگون
جای دارد گر بگریم زار زار
روز و شب چون شخص مسلولم بود
دل غمین و، رنگ زرد و، تن نزار
ساربان دهر گویی کرده است
در دماغ بختی بختم مهار
نه حبیبی تا که از آب وفا
از دل غمدیده ام شوید غبار
یک نفر از آشنایان قدیم
ساعتی با خود نه بینم سازگار
دوستی با هر که کردم در جهان
کرد با من، دشمنی را آشکار
من به مهر، ار می شوم نزدیک دوست
دوست از من می کند قهرا فرار
گر بگردم گرد قد شمع دوست
سوزدم از شعله ای پروانه وار
چاره جویان رو به هرکس می کنم
او به درد تازه ام سازد دچار
گشته گویی با من از بی طالعی
دوست دشمن، خویش عقرب، یار، مار
بر در هر کس که رفتم مستجیر
بهر خود کس را ندیدم مستجار
بسکه از تن ها دلم آمد به تنگ
کرده ام تنهایی اینک اختیار
چون ندیدم فتح بابی از کسی
در بروی خویش کردم استوار
گشته ام از مردمان عزلت گزین
شاعری را کرده ام بر خود شعار
مونس شب های من باشد کتاب
کو مرا یاری ست، یار غمگسار
روزها کاری گرم آید به پیش
لاعلاجا می شوم مشغول کار
قانع استم من به یک قرص جوین
واثق استم من به لطف کردگار
قرصهٔ نانی ز گندم یا ز جو
شکر گویان می برم او را به کار
شکر ایزد را که با حال تباه
نیستم از منت کس زیر بار
راست گویم غمزدایی در جهان
من ندیدم غیر سیم سکه دار
حاش لله نیست از کس شکوه ام
جز ز بخت خویش و چرخ کجمدار
نه مرا در کیسه باشد سیم و زر
تا کنم با زر به مردم افتخار
نه کمالی تا به امداد کمال
در میان خلق یابم اعتبار
نه مرا حسنی که عاشق پیشه گان
در قفایم اوفتند از هر کنار
نه مرا آواز و صوت دل کشی ست
تا کنم آوازه خوانی پای تار
نیستم طرار و دزد و راهزن
تا نمایم رهزنی شب های تار
نه مرا باشد غلام و نه کنیز
نه خری دارم نه اسب راهوار
نیستم غواص تا از قعر بحر
در برون آرم لطیف و شاهوار
نیستم واعظ که دور منبرم
مردمان گردند گرد از هر کنار
از تکبر سر بسایم بر سپهر
چون بگیرم بر سر منبر قرار
روضه خوان هم نیستم کز بهر زر
بانوای شور و شهناز و حصار
گه کنم ذکر شکستی از حسین
گاه از فتح یزید نابکار
نه امیرم، نه وزیرم، نه دبیر
نه مدیرم، نه مشیرم، نه مشار
هم نیم عشار کز وجه حرام
خانه ها سازم وسیع و زرنگار
نیستم منشی که از یک نقطه ای
یک کنم ده ده صد و صد را هزار
نه مرا در شاعری دستی قوی ست
تا شوم با شعر گویان هم قطار
به که با این نقص های بی عدد
به که با این عیب های بی شمار
طول ندهم شرحال خویش را
شرح حال خود نمایم اختصار
شاعری، صنعتگری بی طالعم
مفلسی آواره از شهر و دیار
مولدم شیراز و هندم مسکن است
بی کس و محروم، از خویش و تبار
ای دریغا شغل من صورتگری ست
زین عمل هستم ز یزدان شرمسار
چون بود صورتگری فعل حرام
زین عمل دایم مرا ننگ است و عار
لیک با این شغل هرگز نیستم
ناامید از رحمت پروردگار
شاعر استم شیوه ام مداحی است
ز آنکه جز مداحیم ناید به کار
مادح استم پیشه ام مدح علی است
سرور مردان، قسیم خلد و نار
نیستم زان شاعران کز بهر زر
شعرها گویم چو در شاهوار
از امیران نقد گیرم مشت مشت
وز وزیران جنس یابم بار بار
شکرالله نیستم مداح کس
جز نبی و حیدر دلدل سوار
مادح پیغمبر و آلم مدام
سال و ماه و هفته و لیل و نهار
دارم امید آنکه از راه کرم
شافعم گردد علی روز شمار
نی کنم مدح کسی بهر صله
نی کنم خود را میان خلق خوار
مدح مردم کردنم بهر صله
خال خذلانی گذارد بر عذار
مدح مولا سازدم در نشاتین
سربلند و، سرفراز و، رستگار
مدح کس هرگز نگویم بهر زر
گر در این عالم بمیرم ز افتقار
آنکه گوید مدح از بهر صله
تخم خود ضایع کند در شوره زار
مدح مردم سر بسر باشد دروغ
در دروغ هرگز نباشد اعتبار
روبهی را گفت باید شیر نر
کم دلی را رستم و اسفنیار
آنکه ترسید از صدای گربه ای
بایدش گفتن یل ضیغم شکار
بد گلی را گفت باید یوسفی
ابلهی را سرور و صدر کبار
از برای مال دنیای دنی
هر دنی را گفت باید کامکار
در حقیقت قدح باشد این نه مدح
نیست اینها حسن کس باشد عوار
چون کنی مداحی نو دولتی
بشکفد چونان گل از باد بهار
مدح خود چون بشنود آن بوالفضول
می شود مسرور و شاد و شادخوار
و آنکه از جد پدر دارد به ارث
دولت و جاه و جلال و اقتدار
مدح او را چون کسی گوید یقین
می شود پژمرده و آسیمه سار
گر چه دانم کاین سخن های رهی
در مذاق بعضی افتد ناگوار
لیک من حق گویم و حق آگه هست
کاین سخن ها راست نقدی خوش عیار
گفتم و انصاف می خواهم کنون
از بزرگان و کسان هوشیار
گر خلاف است این سخن های رهی
از خلاف خویش جویم اعتذار
ور صحیح است و درست و بی خلاف
این سخن از من بماند یادگار