عبارات مورد جستجو در ۱۵۷۴ گوهر پیدا شد:
شاطرعباس صبوحی : غزلیات
همت مردانه
ای خوش آنانکه قدم بر در میخانه زدند
بوسه دادند لب ساقی و پیمانه زدند
به حقارت منگر باده کشان را، کاین قوم
پشت پا بر فلک از همّت مردانه زدند
خون من باد حلال لب شیرین دهنان
که به کار دل من، خندهٔ مستانه زدند
جانم آمد به لب امروز، مگر یاران دوش
قدح باده به یاد لب جانانه زدند؟
مردم از حسرت جمعی که از آن حلقهٔ زلف
سر زنجیر به پای من دیوانه زدند
عاقبت یک تن از آن قوم نیامد به کنار
که به دریای غمت از پی دردانه زدند
بندهٔ حضرت شاهی شدم از دولت عشق
که گدایان درش، افسر شاهانه زدند
هیچکس در حرمش راه ندارد کاینجا
دست محروم به هر محرم و بیگانه زدند
گر چه کاشانهٔ دل، خاص غم مهر تو نیست
پس، چرا مهر تو را بر در این خانه زدند؟
دل گم گشتهٔ ما را نبود هیچ نشان
مو به مو هر چه سر زلف تو را شانه زدند
آخر از پیرهن چاک صبوحی سر زد
آتشی را که نهان بر پر پروانه زدند
بوسه دادند لب ساقی و پیمانه زدند
به حقارت منگر باده کشان را، کاین قوم
پشت پا بر فلک از همّت مردانه زدند
خون من باد حلال لب شیرین دهنان
که به کار دل من، خندهٔ مستانه زدند
جانم آمد به لب امروز، مگر یاران دوش
قدح باده به یاد لب جانانه زدند؟
مردم از حسرت جمعی که از آن حلقهٔ زلف
سر زنجیر به پای من دیوانه زدند
عاقبت یک تن از آن قوم نیامد به کنار
که به دریای غمت از پی دردانه زدند
بندهٔ حضرت شاهی شدم از دولت عشق
که گدایان درش، افسر شاهانه زدند
هیچکس در حرمش راه ندارد کاینجا
دست محروم به هر محرم و بیگانه زدند
گر چه کاشانهٔ دل، خاص غم مهر تو نیست
پس، چرا مهر تو را بر در این خانه زدند؟
دل گم گشتهٔ ما را نبود هیچ نشان
مو به مو هر چه سر زلف تو را شانه زدند
آخر از پیرهن چاک صبوحی سر زد
آتشی را که نهان بر پر پروانه زدند
شاطرعباس صبوحی : غزلیات
گوهر
وقت آنست که از خانه به بازار شویم
خرقه و سبحه فروشیم و بخمّار شویم
قدحی باده بنوشیم چه هوشیار، چه مست
همچنان از در خمّار به گلزار شویم
صبحگاهان بنشانیم ز سر رنج خمار
بعیادت بسر نرگس بیمار شویم
با پریروی پریزاد به گلگشت بهار
ناپدید از نظر خلق بیک بار شویم
بلبل آشفته و مستانه سراید غزلی
مست و آشفتهٔ آن بادهٔ گلنار شویم
واعظ شهر اگر منکر می خوردن ماست
ما هم از گفتهٔ او بر سر انکار شویم
محتسب گر نکند حلم و صفا با رندان
با دف و چنگ و نیاش در صف پیکار شویم
سودی از گفته ندیدیم مگر تا قدری
لب ز گفتار ببندیم و بکردار شویم
گوهر بحر عطائیم چو خود نشناسیم
گوهر خویش ز بیگانه خریدار شویم
ای صبوحی طلب عشق ز بیگانه مکن
میتوانیم که اندر طلب یار شویم
خرقه و سبحه فروشیم و بخمّار شویم
قدحی باده بنوشیم چه هوشیار، چه مست
همچنان از در خمّار به گلزار شویم
صبحگاهان بنشانیم ز سر رنج خمار
بعیادت بسر نرگس بیمار شویم
با پریروی پریزاد به گلگشت بهار
ناپدید از نظر خلق بیک بار شویم
بلبل آشفته و مستانه سراید غزلی
مست و آشفتهٔ آن بادهٔ گلنار شویم
واعظ شهر اگر منکر می خوردن ماست
ما هم از گفتهٔ او بر سر انکار شویم
محتسب گر نکند حلم و صفا با رندان
با دف و چنگ و نیاش در صف پیکار شویم
سودی از گفته ندیدیم مگر تا قدری
لب ز گفتار ببندیم و بکردار شویم
گوهر بحر عطائیم چو خود نشناسیم
گوهر خویش ز بیگانه خریدار شویم
ای صبوحی طلب عشق ز بیگانه مکن
میتوانیم که اندر طلب یار شویم
ملکالشعرای بهار : قصاید
شمارهٔ ۲۲ - در منقبت امام هشتم(ع)
بگرفت شب ز چهرهٔ انجم نقابها
آشفته شد به دیدهٔ عشاق خوابها
استارگان تافته بر چرخ لاجورد
چونان که اندر آب ز باران حبابها
اکنون که آفتاب به مغرب نهفته روی
از باد برفروز بهبزم آفتابها
مجلس بساز با صنمی نغز و دلفریب
افکنده در دو زلف سیه پیچ و تابها
ساقی به پای خاسته چون سرو سیمتن
وانباشته به ساغر زربن شرابها
درگوش مشتری شده آواز چنگها
بر چرخ زهره خاسته بانگ ربابها
فصلیخوش و شبیخوشوجشنیمبارکست
وز کف برون شدهاست طرب را حسابها
بستند باب انده و تیمار و رنج و غم
وز شادی و نشاط گشادند بابها
رنگین کند به باده کنون دامن سپید
زاهدکه بودش از می سرخ اجتنابها
گویند می منوش و مخورباده زانکه هست
میخواره راگناه وگنه را عقابها
در باده گر گناه فزون است هم بود
در آستان حجه یزدان ثوابها
شمسالشموس شاه ولایت که کردهاند
شمس و قمر ز خاک درش اکتسابها
هشتم ولی بار خدا آنکه بر درش
هفتم سپهر راست به عجز اقترابها
بهر مقر و منکر او ایزد آفرید
انعامها به خلد و به دوزخ عذابها
خواهی اگر نوشت یکی جزوش از مدیح
در پیش نه ز برگ درختان کتابها
اکنون به شادی شب جشن ولادتش
گردون نهاده برکف انجم خضابها
جشنی است خسروانه و بزمی است دلفروز
گوئی گرفتهاند ز جنت حجابها
نور چراغ وتابش شمع و فروغ برق
گونی برآمدند به شب آفتابها
آن آتشین درخت چو زربفت خیمه است
وان تیرهای جسته چو زرین طنابها
آشفته شد به دیدهٔ عشاق خوابها
استارگان تافته بر چرخ لاجورد
چونان که اندر آب ز باران حبابها
اکنون که آفتاب به مغرب نهفته روی
از باد برفروز بهبزم آفتابها
مجلس بساز با صنمی نغز و دلفریب
افکنده در دو زلف سیه پیچ و تابها
ساقی به پای خاسته چون سرو سیمتن
وانباشته به ساغر زربن شرابها
درگوش مشتری شده آواز چنگها
بر چرخ زهره خاسته بانگ ربابها
فصلیخوش و شبیخوشوجشنیمبارکست
وز کف برون شدهاست طرب را حسابها
بستند باب انده و تیمار و رنج و غم
وز شادی و نشاط گشادند بابها
رنگین کند به باده کنون دامن سپید
زاهدکه بودش از می سرخ اجتنابها
گویند می منوش و مخورباده زانکه هست
میخواره راگناه وگنه را عقابها
در باده گر گناه فزون است هم بود
در آستان حجه یزدان ثوابها
شمسالشموس شاه ولایت که کردهاند
شمس و قمر ز خاک درش اکتسابها
هشتم ولی بار خدا آنکه بر درش
هفتم سپهر راست به عجز اقترابها
بهر مقر و منکر او ایزد آفرید
انعامها به خلد و به دوزخ عذابها
خواهی اگر نوشت یکی جزوش از مدیح
در پیش نه ز برگ درختان کتابها
اکنون به شادی شب جشن ولادتش
گردون نهاده برکف انجم خضابها
جشنی است خسروانه و بزمی است دلفروز
گوئی گرفتهاند ز جنت حجابها
نور چراغ وتابش شمع و فروغ برق
گونی برآمدند به شب آفتابها
آن آتشین درخت چو زربفت خیمه است
وان تیرهای جسته چو زرین طنابها
ملکالشعرای بهار : قصاید
شمارهٔ ۱۳۴ - در وصف انگور
انگور شد آبستن هان ای بچهٔ حور
برخیز و به گهواره فکن بچهٔ انگور
آن بچهٔ نوزاده فروگیر که مادرش
شش ماه فرو خفته درآغوش مه و هور
اکنون شده آبستن و برگردش هر روز
چون قابلگان آمده یک قافله زنبور
این قابلگان قابلگی نیک ندانند
هان خیز و ز بسترش یکایک را کن دور
سختم عجب آید که چنین کودک چون زاد
زان تیره رخ خستهٔ مستسقی رنجور
وین نیز عجبتر که به یک زادن چون گشت
ستخوانش بگسیخته و جلدش مبثور
وآنگاه سر از خاکش برگیر به نرمی
چونان که نگردد شکم و پشتش ناسور
زان پس به یکی بستر سنگینش درافکن
و زپشت و برش دورکن آن کودک مستور
خود گرچه به مادرش ستم خواهد رفتن
لیکن تو دربن کار مصابستی و مأجور
وان طفل به گهواره درافکن به دو سه ماه
چونان که به گهواره درون گردد محصور
آن طفل نکوروی که از روشن رویش
چون روز برافروخته گردد شب دیجور
آنگه که به نیرو شود و روی فروزد
زو وام کند رضوان رنگ دو لب حور
وانگه که به بلور فرود آرد ساقیش
چون کان عقیق یمنی گردد بلور
برخیز و به گهواره فکن بچهٔ انگور
آن بچهٔ نوزاده فروگیر که مادرش
شش ماه فرو خفته درآغوش مه و هور
اکنون شده آبستن و برگردش هر روز
چون قابلگان آمده یک قافله زنبور
این قابلگان قابلگی نیک ندانند
هان خیز و ز بسترش یکایک را کن دور
سختم عجب آید که چنین کودک چون زاد
زان تیره رخ خستهٔ مستسقی رنجور
وین نیز عجبتر که به یک زادن چون گشت
ستخوانش بگسیخته و جلدش مبثور
وآنگاه سر از خاکش برگیر به نرمی
چونان که نگردد شکم و پشتش ناسور
زان پس به یکی بستر سنگینش درافکن
و زپشت و برش دورکن آن کودک مستور
خود گرچه به مادرش ستم خواهد رفتن
لیکن تو دربن کار مصابستی و مأجور
وان طفل به گهواره درافکن به دو سه ماه
چونان که به گهواره درون گردد محصور
آن طفل نکوروی که از روشن رویش
چون روز برافروخته گردد شب دیجور
آنگه که به نیرو شود و روی فروزد
زو وام کند رضوان رنگ دو لب حور
وانگه که به بلور فرود آرد ساقیش
چون کان عقیق یمنی گردد بلور
ملکالشعرای بهار : غزلیات
شمارهٔ ۹۴
ملکالشعرای بهار : مثنویات
شمارهٔ ۱۶ - هدیۀ دوست
ای باد صبا ز روی یاری
وز راه وفا و دوستداری
شو نزد رفیق مهربانم
«سبحانقلوف» آن عزیز جانم
برگوکه رسید از آن دلفروز
دوکارت به روز عید نوروز
یک کارت ز حضرت شما بود
دیگر ز رفیق با وفا بود
دوکارت به عادت همیشه
همراه دو کارت چار شیشه
یک شیشه شراب زرد جوشان
شامپانی ازو سیاهپوشان
یکشیشهمیلطیفلیکور
دو شیشه عرق بهرنگ چون در
گفتی توکه چار یار بودند
آلام مرا دوا نمودند
اول زده شد شراب عالی
جای رفقا عموم خالی
لیکورچولطیف بود وشیرین
شد یکسره قسمت خوانین
وان دو دگر از ره مدارا
یک ماه ندیم بود ما را
هر شب سه پیاله بیتخلف
یاد تو و یاد سادچیکف
کفارهٔ دوره جوانی
بسیارخوری وکامرانی
می، شب تا روز درکشیدن
بطری بطری بهسرکشیدن
حالا بایست کم بنوشیم
کز سینه و قلب درخروشیم
روزی که الههٔ جوانی
چشمک میزد به ما نهانی
بودیم جوان و شاد و مسرور
سرگرم نشاط، مست و مغرور
از مستی، عالم جوانی
چشمک می زد به ما نهانی
ناخورده شراب، مست بودیم
با اینهمه میپرست بودیم
امروزکه روزگار پیریست
نوشیدن می شعار پیریست
محروم ز باده و شرابیم
بیش از سه پیاله در عذابیم
گر بیش خورم می از سه گیلاس
بیم است که قلب گیرد آماس
«سبحانقلوف» آنچه نو فرستاد
یک سلسله تابلو فرستاد
کی راز و نیاز ماند از ما؟
نقش است که بازماند از ما
هر تابلوی ز اوستادی
وز عهدی دور کرده یادی
می خورده شود زخم و شیشه
وین نقش بود بجا همیشه
وانجاکه هنر برآورد دست
بی می همگی شوند سرمست
وز راه وفا و دوستداری
شو نزد رفیق مهربانم
«سبحانقلوف» آن عزیز جانم
برگوکه رسید از آن دلفروز
دوکارت به روز عید نوروز
یک کارت ز حضرت شما بود
دیگر ز رفیق با وفا بود
دوکارت به عادت همیشه
همراه دو کارت چار شیشه
یک شیشه شراب زرد جوشان
شامپانی ازو سیاهپوشان
یکشیشهمیلطیفلیکور
دو شیشه عرق بهرنگ چون در
گفتی توکه چار یار بودند
آلام مرا دوا نمودند
اول زده شد شراب عالی
جای رفقا عموم خالی
لیکورچولطیف بود وشیرین
شد یکسره قسمت خوانین
وان دو دگر از ره مدارا
یک ماه ندیم بود ما را
هر شب سه پیاله بیتخلف
یاد تو و یاد سادچیکف
کفارهٔ دوره جوانی
بسیارخوری وکامرانی
می، شب تا روز درکشیدن
بطری بطری بهسرکشیدن
حالا بایست کم بنوشیم
کز سینه و قلب درخروشیم
روزی که الههٔ جوانی
چشمک میزد به ما نهانی
بودیم جوان و شاد و مسرور
سرگرم نشاط، مست و مغرور
از مستی، عالم جوانی
چشمک می زد به ما نهانی
ناخورده شراب، مست بودیم
با اینهمه میپرست بودیم
امروزکه روزگار پیریست
نوشیدن می شعار پیریست
محروم ز باده و شرابیم
بیش از سه پیاله در عذابیم
گر بیش خورم می از سه گیلاس
بیم است که قلب گیرد آماس
«سبحانقلوف» آنچه نو فرستاد
یک سلسله تابلو فرستاد
کی راز و نیاز ماند از ما؟
نقش است که بازماند از ما
هر تابلوی ز اوستادی
وز عهدی دور کرده یادی
می خورده شود زخم و شیشه
وین نقش بود بجا همیشه
وانجاکه هنر برآورد دست
بی می همگی شوند سرمست
ملکالشعرای بهار : مسمطات
خمریه
انگور شد آبستن هان ای بچهٔ حور
برخیز و به گهواره فکن بچهٔ انگور
چندانش مهل کز دم دی گردد رنجور
کامد دی و افسرد دم ماه و دم هور
برکرد سیه ابر، سر ازکوه نشابور
واراست ز خوارزم سپه تا در بلغار
در هر باغ از برف و شاقی و نقیبی است
بر هر شاخ از زاغ خروشی و نعیبی است
شمشاد حبیبی و سیه زاغ رقیبی است
وز برف شبانه به سر سرو نصیبی است
گوئی بهصف بار ملکزاده خطیبی است
دستار فرو برده به کافور و به زنگار
آن سودهٔ سیم است که در دست نسیمست
وان کوه، بیندوده بدان سودهٔ سیم است
خورشید به میغ اندر چون روی سقیم است
یا در بن دربا ید بیضای کلیم است
وان شاخهٔ بید ای عجبی سخت کریم است
کافشاند چون دست ملک درهم و دینار
زین پیش چو عمال خزان باز رسیدند
وان خیمهٔ زربفت خزان باز کشیدند
دهقان پسران هر سو در باغ دویدند
جز از بچگان در وی جنبنده ندیدند
خندان بدویدند وگلوشان ببریدند
بی هیچ عفو جستن، بی هیچ ستغفار
چون یافت کدیور گنه بچه گکان را
بربست به زنجیر دوگان را و سه گان را
وانگه به درون درشد و دید آن همگان را
وز آن همه گان پاک بپرداخت مکان را
وان جمله بیاورد و بینباشت دکان را
تا زانهمه یک روز بیفروزد بازار
بنهاد پس آن دخترکان را به سبد بر
برد آنهمه را تفت سوی خانهٔ خود بر
قومی دید آبست به پنجاه و به صد بر
مسکین به غلط رفت و گمان برد به بدبر
دست و سرشان کوفت به پنجاه لگد بر
چندان که ز تنشان خوی و خون رفت به یکبار
وانگاه نگه کرد بدان حال تبهشان
زان کرده پشیمان شد و بخشود گنهشان
وآورد ز چرخشت سوی خفتنگهشان
بر روی فرو بست ز هر بیهده رهشان
میداشت نهان زیدر تا یک دو سه مهشان
چندان که برند از یاد آن محنت و تیمار
چون ماه چهارم شد، یک روز نهفته
بشتافت بدانجا که بدند آنان خفته
تا پرسد و جوید که چه بوده است و چه رفته
جوید خبر زان گره خستهٔ تفته
جز انجم رخشنده و گلهای شکفته
هرچند فزون جست او کمتر دید آثار
چون دید بدان بلعجبی گفت به ناگاه
صد سبحانالله و دوصد سبحانالله
این جمله کیانند بدین آب و بدین جاه
نی خورشید اینجای فراز آمده نی ماه
نی روز گشادم رخ اینان نه شبانگاه
این فرخی و خوبی کی گشت پدیدار
اینانند آنان که دو سه ماه ازین پیش
آوردمشان از رز زی مصطبهٔ خویش
وانگه به لگد کردم پشت و برشان ریش
چونان بنهادمشان یک روز کم و بیش
پس اینجای افکندمشان بیکس و بیخویش
بیهیچ رعایتگر و بیهیچ پرستار
امروز به صد عزت و تمکینند اینان
با دیگر رسم و دگر آئینند اینان
دلبند خوش و نغز و نگارینند اینان
گوئی مگر از خلخ و از چینند اینان
یا مهر و مه و زهره و پروینند اینان
یا خود مگر این خانه سپهریست پُر انوار
دهقان سپس ازکوشش و فریاد و هیاهو
پیش آرد مینائی پاکیزه چو مینو
برگیرد از آن بادهٔ نغز خوش نیکو
کز لاله ستدگونه و از مشگ ستد بو
پاکیزه و گلگون چو رخ یار نکو رو
فرخنده و روشن چو دل شاه نکوکار
نک آذرماه است و می حمری باید
بر شعر بهاری سمنبری باید
شاهان را آزادگی و حری باید
قطران شدم اینک ز تو بونصری باید
با گفتهٔ من گفت منوچهری باید
تا هر دو برآیند به یک مایه و مقدار
برخیز و به گهواره فکن بچهٔ انگور
چندانش مهل کز دم دی گردد رنجور
کامد دی و افسرد دم ماه و دم هور
برکرد سیه ابر، سر ازکوه نشابور
واراست ز خوارزم سپه تا در بلغار
در هر باغ از برف و شاقی و نقیبی است
بر هر شاخ از زاغ خروشی و نعیبی است
شمشاد حبیبی و سیه زاغ رقیبی است
وز برف شبانه به سر سرو نصیبی است
گوئی بهصف بار ملکزاده خطیبی است
دستار فرو برده به کافور و به زنگار
آن سودهٔ سیم است که در دست نسیمست
وان کوه، بیندوده بدان سودهٔ سیم است
خورشید به میغ اندر چون روی سقیم است
یا در بن دربا ید بیضای کلیم است
وان شاخهٔ بید ای عجبی سخت کریم است
کافشاند چون دست ملک درهم و دینار
زین پیش چو عمال خزان باز رسیدند
وان خیمهٔ زربفت خزان باز کشیدند
دهقان پسران هر سو در باغ دویدند
جز از بچگان در وی جنبنده ندیدند
خندان بدویدند وگلوشان ببریدند
بی هیچ عفو جستن، بی هیچ ستغفار
چون یافت کدیور گنه بچه گکان را
بربست به زنجیر دوگان را و سه گان را
وانگه به درون درشد و دید آن همگان را
وز آن همه گان پاک بپرداخت مکان را
وان جمله بیاورد و بینباشت دکان را
تا زانهمه یک روز بیفروزد بازار
بنهاد پس آن دخترکان را به سبد بر
برد آنهمه را تفت سوی خانهٔ خود بر
قومی دید آبست به پنجاه و به صد بر
مسکین به غلط رفت و گمان برد به بدبر
دست و سرشان کوفت به پنجاه لگد بر
چندان که ز تنشان خوی و خون رفت به یکبار
وانگاه نگه کرد بدان حال تبهشان
زان کرده پشیمان شد و بخشود گنهشان
وآورد ز چرخشت سوی خفتنگهشان
بر روی فرو بست ز هر بیهده رهشان
میداشت نهان زیدر تا یک دو سه مهشان
چندان که برند از یاد آن محنت و تیمار
چون ماه چهارم شد، یک روز نهفته
بشتافت بدانجا که بدند آنان خفته
تا پرسد و جوید که چه بوده است و چه رفته
جوید خبر زان گره خستهٔ تفته
جز انجم رخشنده و گلهای شکفته
هرچند فزون جست او کمتر دید آثار
چون دید بدان بلعجبی گفت به ناگاه
صد سبحانالله و دوصد سبحانالله
این جمله کیانند بدین آب و بدین جاه
نی خورشید اینجای فراز آمده نی ماه
نی روز گشادم رخ اینان نه شبانگاه
این فرخی و خوبی کی گشت پدیدار
اینانند آنان که دو سه ماه ازین پیش
آوردمشان از رز زی مصطبهٔ خویش
وانگه به لگد کردم پشت و برشان ریش
چونان بنهادمشان یک روز کم و بیش
پس اینجای افکندمشان بیکس و بیخویش
بیهیچ رعایتگر و بیهیچ پرستار
امروز به صد عزت و تمکینند اینان
با دیگر رسم و دگر آئینند اینان
دلبند خوش و نغز و نگارینند اینان
گوئی مگر از خلخ و از چینند اینان
یا مهر و مه و زهره و پروینند اینان
یا خود مگر این خانه سپهریست پُر انوار
دهقان سپس ازکوشش و فریاد و هیاهو
پیش آرد مینائی پاکیزه چو مینو
برگیرد از آن بادهٔ نغز خوش نیکو
کز لاله ستدگونه و از مشگ ستد بو
پاکیزه و گلگون چو رخ یار نکو رو
فرخنده و روشن چو دل شاه نکوکار
نک آذرماه است و می حمری باید
بر شعر بهاری سمنبری باید
شاهان را آزادگی و حری باید
قطران شدم اینک ز تو بونصری باید
با گفتهٔ من گفت منوچهری باید
تا هر دو برآیند به یک مایه و مقدار
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۱۸
هر که دید از باده لعلی به سامان شیشه را
می دهد ترجیح بر کان بدخشان شیشه را
گر چه در ابر تنک خورشید را نتوان نهفت
می کنم از سادگی در خرقه پنهان شیشه را
گر به رقص آرد دل بی تاب ما را دور نیست
باده شوخی که سازد پایکوبان شیشه را
با شراب عشق خودداری نمی آید ز دل
جوش این می می دهد کشتی به طوفان شیشه را
جلوه خورشید دارد در کنار صبحدم
باده گلرنگ در چاک گریبان شیشه را
در خراباتی که ما لنگر ز مستی کرده ایم
دعوی جلوه است با سرو خرامان شیشه را
زان شراب لعل سرگرمم که از هر قطره اش
اخگر خورشید باشد در گریبان شیشه را
سرو همت را برومندی بود در بر گریز
خنده می ریزد ز لب در وقت احسان شیشه را
کار هر دل نیست راز عشق پنهان داشتن
زور این می می کند چون نار خندان شیشه را
می کشان را شکوه ای از گردش افلاک نیست
در بغل دارند صائب می پرستان شیشه را
می دهد ترجیح بر کان بدخشان شیشه را
گر چه در ابر تنک خورشید را نتوان نهفت
می کنم از سادگی در خرقه پنهان شیشه را
گر به رقص آرد دل بی تاب ما را دور نیست
باده شوخی که سازد پایکوبان شیشه را
با شراب عشق خودداری نمی آید ز دل
جوش این می می دهد کشتی به طوفان شیشه را
جلوه خورشید دارد در کنار صبحدم
باده گلرنگ در چاک گریبان شیشه را
در خراباتی که ما لنگر ز مستی کرده ایم
دعوی جلوه است با سرو خرامان شیشه را
زان شراب لعل سرگرمم که از هر قطره اش
اخگر خورشید باشد در گریبان شیشه را
سرو همت را برومندی بود در بر گریز
خنده می ریزد ز لب در وقت احسان شیشه را
کار هر دل نیست راز عشق پنهان داشتن
زور این می می کند چون نار خندان شیشه را
می کشان را شکوه ای از گردش افلاک نیست
در بغل دارند صائب می پرستان شیشه را
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۵۷
ز خون شکفته شود چون شراب شیشه ما
شکسته دل نشود ز انقلاب شیشه ما
اگر شکنجه کنندش به آب تلخ، کند
ز کیمیای قناعت گلاب شیشه ما
ز خشکسال نمی گردد آب گوهر کم
شود چو آبله پر از سراب شیشه ما
شراب بی جگران را دلیر می سازد
چرا ز سنگ کند اجتناب شیشه ما؟
ز سنگ اگر به دل نازکش رسد آسیب
به روی خویش نیارد چو آب شیشه ما
لب شکایت ما را که می تواند بست؟
شکسته است ز زور شراب شیشه ما
توان به باطن ما راه بردن از ظاهر
به روی باده نگردد حجاب شیشه ما
به میکشان کمرو تاج لعل می بخشد
به هر پیاله ز موج و حباب شیشه ما
سپاه عقل گرانسنگ را به هم شکند
نهد ز جام چو پا در رکاب شیشه ما
شکستن دل ما را به سنگ حاجت نیست
که از نفس شکند چون حباب شیشه ما
ز سرکشی به سلیمان فرو نیارد سر
پر از پری چو شود از شراب شیشه ما
کند ز خنده دل آفتاب خون، تا شد
ز باده شفقی کامیاب شیشه ما
بنای میکده ها را رسانده است به آب
ز بوی باده نگردد خراب شیشه ما
مدار دست ز ریزش که شد ز راه کرم
به کوی میکده مالک رقاب شیشه ما
شود چو سرو، علم در چمن به سرسبزی
به تخم سوخته بخشد گر آب شیشه ما
ز سنگ حادثه هر چند توتیا گردید
نشد که چشم بمالد ز خواب شیشه ما
به خم نمی کند از احتیاج، گردن کج
مگر ز خویش برآرد ز شراب شیشه ما
به ظرف کم چه تمتع توان ز دریا یافت؟
مگر شکسته شود چون حباب شیشه ما
همان زمان به لب تشنه ای پیاله رساند
گرفت هر چه ز خم چون سحاب شیشه ما
ز وصل سیمبران پیرهن حجاب بود
مگر ز گرمی می، گردد آب شیشه ما
ز فیض خوش نفسی، خون گرم صهبا را
به ناف جام کند مشک ناب شیشه ما
حدیث حوصله بر طاق نه که دریا را
به نیم جرعه نماید خراب شیشه ما
اگر چه در سر می کرد عمر خود صائب
نشد ز نشأه می کامیاب شیشه ما
شکسته دل نشود ز انقلاب شیشه ما
اگر شکنجه کنندش به آب تلخ، کند
ز کیمیای قناعت گلاب شیشه ما
ز خشکسال نمی گردد آب گوهر کم
شود چو آبله پر از سراب شیشه ما
شراب بی جگران را دلیر می سازد
چرا ز سنگ کند اجتناب شیشه ما؟
ز سنگ اگر به دل نازکش رسد آسیب
به روی خویش نیارد چو آب شیشه ما
لب شکایت ما را که می تواند بست؟
شکسته است ز زور شراب شیشه ما
توان به باطن ما راه بردن از ظاهر
به روی باده نگردد حجاب شیشه ما
به میکشان کمرو تاج لعل می بخشد
به هر پیاله ز موج و حباب شیشه ما
سپاه عقل گرانسنگ را به هم شکند
نهد ز جام چو پا در رکاب شیشه ما
شکستن دل ما را به سنگ حاجت نیست
که از نفس شکند چون حباب شیشه ما
ز سرکشی به سلیمان فرو نیارد سر
پر از پری چو شود از شراب شیشه ما
کند ز خنده دل آفتاب خون، تا شد
ز باده شفقی کامیاب شیشه ما
بنای میکده ها را رسانده است به آب
ز بوی باده نگردد خراب شیشه ما
مدار دست ز ریزش که شد ز راه کرم
به کوی میکده مالک رقاب شیشه ما
شود چو سرو، علم در چمن به سرسبزی
به تخم سوخته بخشد گر آب شیشه ما
ز سنگ حادثه هر چند توتیا گردید
نشد که چشم بمالد ز خواب شیشه ما
به خم نمی کند از احتیاج، گردن کج
مگر ز خویش برآرد ز شراب شیشه ما
به ظرف کم چه تمتع توان ز دریا یافت؟
مگر شکسته شود چون حباب شیشه ما
همان زمان به لب تشنه ای پیاله رساند
گرفت هر چه ز خم چون سحاب شیشه ما
ز وصل سیمبران پیرهن حجاب بود
مگر ز گرمی می، گردد آب شیشه ما
ز فیض خوش نفسی، خون گرم صهبا را
به ناف جام کند مشک ناب شیشه ما
حدیث حوصله بر طاق نه که دریا را
به نیم جرعه نماید خراب شیشه ما
اگر چه در سر می کرد عمر خود صائب
نشد ز نشأه می کامیاب شیشه ما
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۴۴
مگذار بر زمین دل شبها پیاله را
از باده برگ لاله کن این داغ لاله را
نتوان ز من گرفت به عمر دراز خضر
کیفیت بلند شراب دو ساله را
ساقی چنان خوش است که گر می کمی کند
پر می کند به گردش چشمی پیاله را
اشک است غمگسار دل داغدیدگان
شبنم کند خنک جگر گرم لاله را
تأثیر ناله در دل سنگین فزونترست
در کوه، جلوه های دوبالاست ناله را
پروانه نجات بود درد و داغ عشق
شیرازه کن به رشته جان این رساله را
رویی کز او ستاره من سوخت چون سپند
در خون کشید مردمک چشم هاله را
نتوان به چشم یار ز شوخی نگاه کرد
وحشت بود ز سایه خود این غزاله را
رخسار او ز گریه من خط سبز یافت
خون مشک می شود به جگر برگ لاله را
صائب توان به زور شراب کهن کشید
از سینه ریشه های غم دیرساله را
از باده برگ لاله کن این داغ لاله را
نتوان ز من گرفت به عمر دراز خضر
کیفیت بلند شراب دو ساله را
ساقی چنان خوش است که گر می کمی کند
پر می کند به گردش چشمی پیاله را
اشک است غمگسار دل داغدیدگان
شبنم کند خنک جگر گرم لاله را
تأثیر ناله در دل سنگین فزونترست
در کوه، جلوه های دوبالاست ناله را
پروانه نجات بود درد و داغ عشق
شیرازه کن به رشته جان این رساله را
رویی کز او ستاره من سوخت چون سپند
در خون کشید مردمک چشم هاله را
نتوان به چشم یار ز شوخی نگاه کرد
وحشت بود ز سایه خود این غزاله را
رخسار او ز گریه من خط سبز یافت
خون مشک می شود به جگر برگ لاله را
صائب توان به زور شراب کهن کشید
از سینه ریشه های غم دیرساله را
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۸۹۳
روز روشن گل و شمع شب تارست شراب
برگ عیش و طرب لیل و نهارست شراب
تا بوی در دل خم، هست فلاطون زمان
محفل آرا چو شود، باغ و بهارست شراب
روی عقل است ز سر پنجه تاکش نیلی
با همه شیشه دلی شیر شکارست شراب
نعل بی طاقتی از جام در آتش دارد
بس که مشتاق به لعل لب یارست شراب
هر حریمی که در او ساقی تردستی نیست
جام خمیازه خشک است و غبارست شراب
می کند با لب میگون تو می کار نمک
چشم مخمور ترا آب خمارست شراب
هست از روی تو چون برگ خزان دیده خجل
گر چه گلگونه هر لاله عذارست شراب
نه حباب است که در ساغر می جلوه گرست
عرق آلود ز شرم لب یارست شراب
گریه تلخ بود حاصل میخواری من
بی تو در دیده من غوره فشارست شراب
نتواند طرف عشق شد از بی جگری
گر چه بر عقل زبردست سوارست شراب
ظلمت غم چو کند تیره جهان را صائب
روشنی بخش دل و جان فگارست شراب
برگ عیش و طرب لیل و نهارست شراب
تا بوی در دل خم، هست فلاطون زمان
محفل آرا چو شود، باغ و بهارست شراب
روی عقل است ز سر پنجه تاکش نیلی
با همه شیشه دلی شیر شکارست شراب
نعل بی طاقتی از جام در آتش دارد
بس که مشتاق به لعل لب یارست شراب
هر حریمی که در او ساقی تردستی نیست
جام خمیازه خشک است و غبارست شراب
می کند با لب میگون تو می کار نمک
چشم مخمور ترا آب خمارست شراب
هست از روی تو چون برگ خزان دیده خجل
گر چه گلگونه هر لاله عذارست شراب
نه حباب است که در ساغر می جلوه گرست
عرق آلود ز شرم لب یارست شراب
گریه تلخ بود حاصل میخواری من
بی تو در دیده من غوره فشارست شراب
نتواند طرف عشق شد از بی جگری
گر چه بر عقل زبردست سوارست شراب
ظلمت غم چو کند تیره جهان را صائب
روشنی بخش دل و جان فگارست شراب
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۹۰۵
مریز آب رخ خود مگر برای شراب
که در دو نشأه بود سرخ رو گدای شراب
من این سخن ز فلاطون خم نشین دارم
علاج رخنه دل نیست غیر لای شراب
هزار سال دگر مانده است ریزد آب
زلال خضر به آن روشنی به پای شراب
حباب وار سر فردی از جهان دارم
بر آن سرم که کنم در سر هوای شراب
به احتیاط ز دست خضر پیاله بگیر
مباد آب حیاتت دهد به جای شراب
گره ز غنچه پیکان گشودن آسان است
نسیم نی چو شود جمع با هوای شراب
همان گروه که ما را ز باده منع کنند
که عقل را نتوان داد رونمای شراب:
کنند ساده ز خط کتابه مسجد را
اگر کتاب بگیرند در بهای شراب
کنم به وصف شراب آنقدر گهرباری
که زهد خشک شود تشنه لقای شراب
کدام درد به این درد می رسد صائب؟
که در بهار ندارم به کف بهای شراب
که در دو نشأه بود سرخ رو گدای شراب
من این سخن ز فلاطون خم نشین دارم
علاج رخنه دل نیست غیر لای شراب
هزار سال دگر مانده است ریزد آب
زلال خضر به آن روشنی به پای شراب
حباب وار سر فردی از جهان دارم
بر آن سرم که کنم در سر هوای شراب
به احتیاط ز دست خضر پیاله بگیر
مباد آب حیاتت دهد به جای شراب
گره ز غنچه پیکان گشودن آسان است
نسیم نی چو شود جمع با هوای شراب
همان گروه که ما را ز باده منع کنند
که عقل را نتوان داد رونمای شراب:
کنند ساده ز خط کتابه مسجد را
اگر کتاب بگیرند در بهای شراب
کنم به وصف شراب آنقدر گهرباری
که زهد خشک شود تشنه لقای شراب
کدام درد به این درد می رسد صائب؟
که در بهار ندارم به کف بهای شراب
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۹۱۷
از چشم نیم مست تو با یک جهان شراب
ما صلح می کنیم به یک سرمه دان شراب!
از خشکسال توبه کم کاسه می رسیم
داریم چشم از همه دریاکشان شراب
زنهار شرم دختر رز را نگاه دار
در روز آفتاب مپیما عیان شراب
هر غنچه ای ز باده گلرنگ شیشه ای است
دیگر چه حاجت است درین بوستان شراب
من در حجاب عشقم و او در نقاب شرم
ای وای اگر قدم ننهد در میان شراب!
مینا به چشم روشنی جام می رود
در مجلسی که می کشد آن دلستان شراب
ما ذوق لب گزیدن خمیازه یافتیم
ارزانی تو باد ز رطل گران شراب
رنگ شکسته کاهربای شکفتگی است
کیفیت بهار دهد در خزان شراب
ما داده ایم دست ارادت به دست تاک
زان روی می خوریم چو آب روان شراب
صائب چراغ عشرت ما می شود خموش
گر کم شود ز ساغر یک زمان شراب
ما صلح می کنیم به یک سرمه دان شراب!
از خشکسال توبه کم کاسه می رسیم
داریم چشم از همه دریاکشان شراب
زنهار شرم دختر رز را نگاه دار
در روز آفتاب مپیما عیان شراب
هر غنچه ای ز باده گلرنگ شیشه ای است
دیگر چه حاجت است درین بوستان شراب
من در حجاب عشقم و او در نقاب شرم
ای وای اگر قدم ننهد در میان شراب!
مینا به چشم روشنی جام می رود
در مجلسی که می کشد آن دلستان شراب
ما ذوق لب گزیدن خمیازه یافتیم
ارزانی تو باد ز رطل گران شراب
رنگ شکسته کاهربای شکفتگی است
کیفیت بهار دهد در خزان شراب
ما داده ایم دست ارادت به دست تاک
زان روی می خوریم چو آب روان شراب
صائب چراغ عشرت ما می شود خموش
گر کم شود ز ساغر یک زمان شراب
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۹۳۲
پیش ساقی هر که آب رو درین میخانه ریخت
در دل پاک صدف چون ابر نیسان دانه ریخت
آسمان امروز با خونین دلان ناصاف نیست
لاله را در جام اول، درد در پیمانه ریخت
در گلوی شمع، اشک از تنگی جا شد گره
بس که در بزم تو بر بالای هم پروانه ریخت
در زمان شیر مستی طفل بازیگوش من
مهره گهواره جای سنگ بر دیوانه ریخت
فرصت خاریدن سر نیست در پایان عمر
رخت پیش از سیل می باید برون از خانه ریخت
قفل روزی در جوانی بستگی هرگز نداشت
ریخت تا دندان، کلید رزق را دندانه ریخت
آتش یاقوتم، افسردن نمی دانم که چیست
می توان از خون گرمم رنگ آتشخانه ریخت
از هواجویی درین دریای گوهر چون حباب
بر سر من خانه را آخر هوای خانه ریخت
صائب از دیوان من هر صفحه ای میخانه ای است
بس که از کلک سیه مستم سخن مستانه ریخت
در دل پاک صدف چون ابر نیسان دانه ریخت
آسمان امروز با خونین دلان ناصاف نیست
لاله را در جام اول، درد در پیمانه ریخت
در گلوی شمع، اشک از تنگی جا شد گره
بس که در بزم تو بر بالای هم پروانه ریخت
در زمان شیر مستی طفل بازیگوش من
مهره گهواره جای سنگ بر دیوانه ریخت
فرصت خاریدن سر نیست در پایان عمر
رخت پیش از سیل می باید برون از خانه ریخت
قفل روزی در جوانی بستگی هرگز نداشت
ریخت تا دندان، کلید رزق را دندانه ریخت
آتش یاقوتم، افسردن نمی دانم که چیست
می توان از خون گرمم رنگ آتشخانه ریخت
از هواجویی درین دریای گوهر چون حباب
بر سر من خانه را آخر هوای خانه ریخت
صائب از دیوان من هر صفحه ای میخانه ای است
بس که از کلک سیه مستم سخن مستانه ریخت
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۹۵۳
جام ما دریاکشان مهر لب خاموش ماست
مطرب ما همچو دریا سینه پرجوش ماست
هست تا در جام ما یک قطره می، دریا دلیم
پشت ما بر کوه باشد تا سبو بر دوش ماست
بر سر خمخانه افلاک، خشت آفتاب
روز و شب در سیر و دور از باده پر جوش ماست
شمع ایمن کز فروغش کوه صحراگرد شد
روزگاری شد که پنهان در ته سرپوش ماست
گر چه چون قمری ز کوکو نعل وارون می زنیم
قدکشیدن های سرو از تنگی آغوش ماست
از نگاهی آسمان را می کند زیر و زبر
آسمان چشمی که در تاراج عقل و هوش ماست
نه همین خون می خورد خاک از دل بی تاب ما
چرخ هم خونین جگر از طفل بازیگوش ماست
گر چه ما را نیست صائب باده ای جز زهر تلخ
گوشها تنگ شکر از بانگ نوشانوش ماست
مطرب ما همچو دریا سینه پرجوش ماست
هست تا در جام ما یک قطره می، دریا دلیم
پشت ما بر کوه باشد تا سبو بر دوش ماست
بر سر خمخانه افلاک، خشت آفتاب
روز و شب در سیر و دور از باده پر جوش ماست
شمع ایمن کز فروغش کوه صحراگرد شد
روزگاری شد که پنهان در ته سرپوش ماست
گر چه چون قمری ز کوکو نعل وارون می زنیم
قدکشیدن های سرو از تنگی آغوش ماست
از نگاهی آسمان را می کند زیر و زبر
آسمان چشمی که در تاراج عقل و هوش ماست
نه همین خون می خورد خاک از دل بی تاب ما
چرخ هم خونین جگر از طفل بازیگوش ماست
گر چه ما را نیست صائب باده ای جز زهر تلخ
گوشها تنگ شکر از بانگ نوشانوش ماست
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۹۷۱
در شب مهتاب می را آب و تاب دیگرست
باده و مهتاب با هم همچو شیر و شکرست
چون به شیرینی نگردد باده های تلخ صرف؟
کز فروغ ماه، شکر در دهان ساغرست
مطرب و می چون به دست افتاد، شاهد گو مباش
کز فروغ مه، زمین و آسمان سیمین برست
گر چه زور باده می آرد به جولان شیشه را
پرتو مهتاب این طاوس را بال و پرست
باده روشن گهر را نسبتی با ماه نیست
نیست مهتاب با می همچو کف با گوهرست
آسیای جام را آب از می روشن بود
موجه صهبا پریزاد قدح را شهپرست
از می لعلی، چراغ جام روشن می شود
چربی پهلوی ماه از آفتاب انورست
از طراوت می چکد هر چند آب از ماهتاب
از بیاض گردن مینا ز شادابی، ترست
از طلوع ماه، عالم گر چه روشن می شود
آفتاب نشأه می را طلوع دیگرست
فارغند از مهر تابان، تیره روزان خمار
می پرستان را دهان شیشه می خاورست
چون کف دریای رحمت، پرتو مهتاب را
شاهدان سیمبر، پوشیده زیر چادرست
در بلورین جام، می جولان دیگر می کند
در شب مهتاب، می را آب و تاب دیگرست
نور مهتاب پریشان در بساط باغ ها
آهوی مشکین شب را نافه های اذفرست
می گشاید عقده سر در گم افلاک را
میکشان را چون سبو دستی که در زیر سرست
یوسف سیمین بدن در نیل عریان گشته است؟
یا مه تابان نمایان بر سپهر اخضرست
این که صائب در کهنسالی جوانی می کند
از نسیم التفات شاه والا گوهرست
باده و مهتاب با هم همچو شیر و شکرست
چون به شیرینی نگردد باده های تلخ صرف؟
کز فروغ ماه، شکر در دهان ساغرست
مطرب و می چون به دست افتاد، شاهد گو مباش
کز فروغ مه، زمین و آسمان سیمین برست
گر چه زور باده می آرد به جولان شیشه را
پرتو مهتاب این طاوس را بال و پرست
باده روشن گهر را نسبتی با ماه نیست
نیست مهتاب با می همچو کف با گوهرست
آسیای جام را آب از می روشن بود
موجه صهبا پریزاد قدح را شهپرست
از می لعلی، چراغ جام روشن می شود
چربی پهلوی ماه از آفتاب انورست
از طراوت می چکد هر چند آب از ماهتاب
از بیاض گردن مینا ز شادابی، ترست
از طلوع ماه، عالم گر چه روشن می شود
آفتاب نشأه می را طلوع دیگرست
فارغند از مهر تابان، تیره روزان خمار
می پرستان را دهان شیشه می خاورست
چون کف دریای رحمت، پرتو مهتاب را
شاهدان سیمبر، پوشیده زیر چادرست
در بلورین جام، می جولان دیگر می کند
در شب مهتاب، می را آب و تاب دیگرست
نور مهتاب پریشان در بساط باغ ها
آهوی مشکین شب را نافه های اذفرست
می گشاید عقده سر در گم افلاک را
میکشان را چون سبو دستی که در زیر سرست
یوسف سیمین بدن در نیل عریان گشته است؟
یا مه تابان نمایان بر سپهر اخضرست
این که صائب در کهنسالی جوانی می کند
از نسیم التفات شاه والا گوهرست
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۱۸۰
گردش گردون به چشمم گردش پیمانه است
عالم از کیفیت حسن تو یک میخانه است
گرد سرگشتن به یاد می پرستان می دهد
خط مشکینی که بر دور لب پیمانه است
گریه کردن را دلی می باید از گل شادتر
شاهد این حرف رنگین، گریه مستانه است
ذوق رسوایی مرا از خانه بیرون می کشد
سنگ طفلان کهربای مردم دیوانه است
عالمی را نقطه خال لبش بیهوش کرد
نقل این مجلس به صد کیفیت پیمانه است
بالش بخت مرا ریحان تر در کار نست
خواب مخمل بی نیاز از منت افسانه است
صائب از من چند پرسی آشنای کیستی؟
آشنارویی که دارم معنی بیگانه است
عالم از کیفیت حسن تو یک میخانه است
گرد سرگشتن به یاد می پرستان می دهد
خط مشکینی که بر دور لب پیمانه است
گریه کردن را دلی می باید از گل شادتر
شاهد این حرف رنگین، گریه مستانه است
ذوق رسوایی مرا از خانه بیرون می کشد
سنگ طفلان کهربای مردم دیوانه است
عالمی را نقطه خال لبش بیهوش کرد
نقل این مجلس به صد کیفیت پیمانه است
بالش بخت مرا ریحان تر در کار نست
خواب مخمل بی نیاز از منت افسانه است
صائب از من چند پرسی آشنای کیستی؟
آشنارویی که دارم معنی بیگانه است
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۵۷۴
صبح میخانه نشینان کف دریای می است
شفق باده کشان چهره حمرای می است
تا سیه مست نگردیم پشیمان نشویم
ساحل توبه ما در دل دریای می است
با دلی چون دل شب، می روم از انجمنی
که گل صبح در او پنبه مینای می است
نیست جز باد به کف ساحل هشیاری را
صدف گوهر مقصد دل دریای می است
چاک در پیرهن یوسف عقل افکندن
چشمه کاری است که در دست زلیخای می است
زر به زر داد هر آن کس می گلرنگ خرید
زردرویی نکشیدن گل سودای می است
چه عجب غنچه تصویر شود شادی مرگ؟
در حریمی که نسیمش دم گیرای می است
برو ای عقل، کله گوشه همت مشکن
کاین قیامی است که بر قامت رعنای می است
چشم صائب ز تماشا قدح خون گردید
این چه رنگ است که با لاله حمرای می است
شفق باده کشان چهره حمرای می است
تا سیه مست نگردیم پشیمان نشویم
ساحل توبه ما در دل دریای می است
با دلی چون دل شب، می روم از انجمنی
که گل صبح در او پنبه مینای می است
نیست جز باد به کف ساحل هشیاری را
صدف گوهر مقصد دل دریای می است
چاک در پیرهن یوسف عقل افکندن
چشمه کاری است که در دست زلیخای می است
زر به زر داد هر آن کس می گلرنگ خرید
زردرویی نکشیدن گل سودای می است
چه عجب غنچه تصویر شود شادی مرگ؟
در حریمی که نسیمش دم گیرای می است
برو ای عقل، کله گوشه همت مشکن
کاین قیامی است که بر قامت رعنای می است
چشم صائب ز تماشا قدح خون گردید
این چه رنگ است که با لاله حمرای می است
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۲۵۹
شود چو غنچه سخن پیشه، شیشه شیشه شراب است
چو دل تنک شد از اندیشه، شیشه شیشه شراب است
ز کاوش جگر فکر، دست باز نداری
که هر شراری ازین تیشه، شیشه شیشه شراب است
عیار چشم غزالان شیر مست چه باشد
که چشم شیر درین بیشه، شیشه شیشه شراب است
نظر دریغ مدار از نظاره دل پر خون
که هر حبابی ازین شیشه، شیشه شیشه شراب است
اگر ز عقل ترا در سرست نخوت مستی
مرا جنون به رگ و ریشه، شیشه شیشه شراب است
به سنگ عربده بشکن طلسم هستی خود را
که در شکستن این شیشه، شیشه شیشه شراب است
مرا که رطل گران است ز خم سنگ ملامت
عتاب چرخ جفا پیشه، شیشه شیشه شراب است
جواب آن غزل میرزا سعید حکیم است
که عشق در دل غم پیشه، شیشه شیشه شراب است
چو دل تنک شد از اندیشه، شیشه شیشه شراب است
ز کاوش جگر فکر، دست باز نداری
که هر شراری ازین تیشه، شیشه شیشه شراب است
عیار چشم غزالان شیر مست چه باشد
که چشم شیر درین بیشه، شیشه شیشه شراب است
نظر دریغ مدار از نظاره دل پر خون
که هر حبابی ازین شیشه، شیشه شیشه شراب است
اگر ز عقل ترا در سرست نخوت مستی
مرا جنون به رگ و ریشه، شیشه شیشه شراب است
به سنگ عربده بشکن طلسم هستی خود را
که در شکستن این شیشه، شیشه شیشه شراب است
مرا که رطل گران است ز خم سنگ ملامت
عتاب چرخ جفا پیشه، شیشه شیشه شراب است
جواب آن غزل میرزا سعید حکیم است
که عشق در دل غم پیشه، شیشه شیشه شراب است
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۲۹۱
قسم به خط لب ساقی و دعای قدح
که آب خضر نیرزد به رونمای قدح
گذشت عید بهار و ز تنگدستیها
رخی به رنگ نداریم از حنای قدح
هلال گوشه ابرو نمود، باده بیار
که همچو موج دلم می پرد برای قدح
اگر چه تخم طمع زردرویی آرد بار
زکات رنگ به گلشن دهد گدای قدح
مرا ز همت مستانه شرم می آید
که نقد هستی خود را کنم فدای قدح
نصیحت تو به جایی نمی رسد زاهد
تو و تلاوت قرآن، من و دعای قدح
به عندلیب بگو از زبان من صائب
تو و ستایش گلشن، من و ثنای قدح
که آب خضر نیرزد به رونمای قدح
گذشت عید بهار و ز تنگدستیها
رخی به رنگ نداریم از حنای قدح
هلال گوشه ابرو نمود، باده بیار
که همچو موج دلم می پرد برای قدح
اگر چه تخم طمع زردرویی آرد بار
زکات رنگ به گلشن دهد گدای قدح
مرا ز همت مستانه شرم می آید
که نقد هستی خود را کنم فدای قدح
نصیحت تو به جایی نمی رسد زاهد
تو و تلاوت قرآن، من و دعای قدح
به عندلیب بگو از زبان من صائب
تو و ستایش گلشن، من و ثنای قدح