عبارات مورد جستجو در ۳۶۰۹۶ گوهر پیدا شد:
عطار نیشابوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۶۵
چند باشم در انتظار تو من
فتنهٔ روی چون نگار تو من
خشک‌لب مانده نعل در آتش
تشنهٔ لعل آبدار تو من
وقت آمد که بر میان بندم
کمر از زلف مشکبار تو من
برقع از روی برفکن تا جان
پای‌کوبان کنم نثار تو من
گر جهان آمده است با روزی
سر نهم مست در کنار تو من
گرچه آورده‌ای به جان کارم
تا به جان در شدم به کار تو من
بر من از صد هزار عزت بیش
آنکه باشم ذلیل و خوار تو من
شد قرارم که چند خواهد بود
چشم بر راه بیقرار تو من
تیره شد روز من چرا نکنم
دیده روشن به روزگار تو من
ترک کار فرید از آن گفتم
تا شوم فرد و یار غار تو من
عطار نیشابوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۷۱
ای روی تو آفتاب کونین
ابروی تو طاق قاب قوسین
بر روی جهان ندیده چشمی
نقدی روشن چو چشم تو عین
جز چشمهٔ کوثر لب تو
یک چشمه ندید چشم بحرین
دیدم کمر تو را ز هر سوی
مویی آمد میانش مابین
چون تو گهری ز کان جانی
جان به که کنم نه کان به میتین
می‌رفت دلم به غرق تا بوک
از لعل تو یک شکر کند دین
زلفت چو عقاب در عقب بود
بربود و کشید در عقابین
گر دیدهٔ من سپید کردی
خال تو بس است قرةالعین
در غار غم تو جان ما را
درد تو بسی است ثانی‌اثنین
افکندهٔ تو شدم که شرط است
القای عصا و خلع نعلین
چون روی تو می‌دهد به خورشید
نوری که ازوست این همه زین
تا چند بر آفتاب بندی
کز پرتو توست نور کونین
گر جمله فروغ تو ببینیم
در عین عیان ما بود شین
گر در غلط اوفتاد در علم
کی در غلط اوفتیم در عین
عطار درین سخن برون است
از مطلب کیف و مطلب این
عطار نیشابوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۷۴
ای صبا گر بگذری بر زلف مشک افشان او
همچو من شو گرد یک یک حلقه سرگردان او
منت صد جان بیار و بر سر ما نه به حکم
وز سر زلفش نشانی آر ما را زان او
گاه از چوگان زلفش حلقهٔ مشکین ربای
گاه خود را گوی گردان در خم چوگان او
خوش خوش اندر پیچ زلفش پیچ تا مشکین کنی
شرق تا غرب جهان از زلف مشک افشان او
نی خطا گفتم ادب نیست آنچه گفتم جهد کن
تا پریشانی نیاید زلف عنبرسان او
گر مرا دل زنده خواهی کرد جامی جانفزای
نوش کن بر یاد من از چشمهٔ حیوان او
گر تو جان داری چه کن بر کن به دندان پشت دست
چون ببینی جانفزایی لب و دندان او
گو فلانی از میان جانت می‌گوید سلام
گو به جان تو فرو شد روز اول جان او
جان او در جان تو گم گشت و دل از دست رفت
درد او از حد بشد گر می‌کنی درمان او
چون رسی آنجا اجازت خواه اول بعد از آن
عرضه کن این قصهٔ پر درد در دیوان او
چشم آنجا بر مگیر از پشت پای و گوش‌دار
ورنه حالی بر زمین دوزد تو را مژگان او
هرچه گوید یادگیر و یک به یک بر دل نویس
تا چنان کو گفت برسانی به من فرمان او
چند گریی ای فرید از عشق رویش همچو شمع
صبح را مژده رسان از پستهٔ خندان او
عطار نیشابوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۸۸
ای غنچه غلام خندهٔ تو
سرو آزاد بندهٔ تو
افتاد سر هزار سرکش
از طرهٔ سر فکندهٔ تو
گلهای بهار نیم مرده
از نرگس نیم زندهٔ تو
خورشید گرفته لوح از سر
بر سر چو قلم دوندهٔ تو
من کشته و غم کشندهٔ من
تو دلکش و دل کشنده تو
زان است شفق که طوطی چرخ
در خون گردد ز خندهٔ تو
چون سایه در آفتاب نرسد
کی در تو رسد روندهٔ تو
عطار به هر پری که پرد
دانی که بود پرندهٔ تو
عطار نیشابوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۹۰
ای دلم مستغرق سودای تو
سرمهٔ چشمم ز خاک پای تو
جان من من عاشقم از دیرگاه
عاشق یاقوت جان افزای تو
مانده کرده عالمی دل دیده را
فتنهٔ آن نرگس رعنای تو
گر چنین زیبا نبودی عارضت
دل نبودی این چنین شیدای تو
صد هزاران جان عاشق هر نفس
باد ایثار رخ زیبای تو
از دل من جوی خون بالا گرفت
تا بدیدم قامت و بالای تو
نیست یک ذره تو را پروای خویش
زان شدم یکباره ناپروای تو
دست گیر آخر مرا از بی دلی
غرقه گشتم در بن دریای تو
با تو می‌باید به کام دل مرا
تا بگویم قصهٔ سودای تو
قصهٔ عطار چون از سر گذشت
عرضه خواهد داشتن بر رای تو
عطار نیشابوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۹۱
ای دل مبتلای من شیفتهٔ هوای تو
دیده دلم بسی بلا آن همه از برای تو
رای مرا به یک زمان جمله برای خود مران
چون ز برای خود کنم چند کشم بلای تو
نی ز برای تو به جان بار بلای تو کشم
عشق تو و بلای جان، جان من و وفای تو
باد جهان بی وفا دشمن من ز جان و دل
گر نکنم ز دوستی از دل و جان هوای تو
پرده ز روی برفکن زانکه بماند تا ابد
جملهٔ جان عاشقان مست می لقای تو
جان و دلی است بنده را بر تو فشانم اینکه هست
نی که محقری است خود کی بود این سزای تو
چشم من از گریستن تیره شدی اگر مرا
گاه و به‌گاه نیستی سرمه ز خاک پای تو
گر ببری به دلبری از سر زلف جان من
زنده شوم به یک نفس از لب جانفزای تو
هست ز مال این جهان نقد فرید نیم جان
می نپذیری این ازو پس چه کند برای تو
عطار نیشابوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۹۲
چون نیست کسی مرا به جای تو
ترک همه گفتم از برای تو
نور دل من ز عکس روی توست
تاج سر من ز خاک پای تو
خوش خوش بربود جان شیرینم
شیرینی لعل جانفزای تو
برد از سر دلبری دل مستم
مخموری چشم دلربای تو
خون دل من بریختی یعنی
یک بوسه بس است خونبهای تو
نی نی که مرا دریع می‌آید
آن بوسه تورا به ناسزای تو
از جور چو من کسی چه برخیزد
عطار ندید کس به جای تو
عطار نیشابوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۹۴
گر چنین سنگدل بمانی تو
وه که بس خون‌ها برانی تو
چه بلایی بر اهل روی زمین
از بلاهای آسمانی تو
از تو صد فتنه در جهان افتاد
فتنهٔ جملهٔ جهانی تو
فتنه برخیزد آن زمان که سحر
فرق مشکین فروفشانی تو
دهن عقل باز ماند باز
چون درآیی به خوش زبانی تو
همه اهل زمانه دل بنهند
بر امیدی که دلستانی تو
خط نویسی به خون ما چو قلم
سرکشان را به سر دوانی تو
سرگرانی و سرکشی چه کنی
که سبک روح‌تر از آنی تو
باده ناخورده از من بیدل
با من آخر چه سر گرانی تو
چشم من ظاهرت همی بیند
گرچه از چشم بد نهانی تو
اگر از من کنار خواهی کرد
روز و شب در میان جانی تو
گلی از گلستانت باز کنم
که به رخ همچو گلستانی تو
شکری از لب تو بربایم
که به لب چون شکرستانی تو
خون فشانند عاشقان بر خاک
چون ز یاقوت در فشانی تو
چند آخر به خون نویسی خط
هیچ خط نیز می ندانی تو
دل عطار در غمت ریش است
مرهمی کن اگر توانی تو
عطار نیشابوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۹۸
ای دو عالم پرتوی از روی تو
جنت الفردوس خاک کوی تو
صد جهان پر عاشق سرگشته را
هیچ وجهی نیست الا روی تو
صد هزارن قصه دارم دردناک
دور از روی تو با هر موی تو
کور باید گشت از دید دو کون
تا توان کردن نگاهی سوی تو
یافت هندوخان لقب بر خوان چرخ
ترک گردون تا که شد هندوی تو
پشت صد صد پهلوان می‌بشکند
تیر یک یک غمزهٔ جادوی تو
دی مرا خواندی به تیر غمزه پیش
تا کمان بر زه کنم ز ابروی تو
خود سپر بفکندم و بگریختم
کان کمان هم هست بر بازوی تو
نه ز تو بگریختم از بیم سنگ
زانکه دیدم سنگ در پهلوی تو
شد زبان در وصف تو عطار را
درفشان چون حلقهٔ لؤلؤی تو
عطار نیشابوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۱۰
ای لبت حقهٔ گهر بسته
دهنت شور در شکر بسته
طوطیان خط تو پیش شکر
بال بگشاده و کمر بسته
خطت از پستهٔ تو بر رستهٔ است
هست بر رستهٔ تو بر بسته
زان خط سبز بر رخ زردم
خون دل جمله چون جگر بسته
عاشق از جان به صد هزاران دل
در تو هر دم دلی دگر بسته
هر که از تو کشیده مویی سر
دستش از موی باز بر بسته
به شکرخنده بر دهان بگشا
که گره کس ندید بر بسته
تا به کی همچو حلقه بر در تو
سر زنم دایم و تو در بسته
نظری کن دلم مسوز که هست
کار جانم در آن نظر بسته
کمترم سوز اگر نه فاش کنم
مکر تو چند مکر سربسته
چشم عطار سیل بگشاده
دل ز هجر تو در خطر بسته
عطار نیشابوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۲۰
ای یک کرشمهٔ تو صد خون حلال کرده
روی چو آفتابت ختم جمال کرده
نیکوییی که هرگز نی روز دید نی شب
هر سال ماه رویت با ماه و سال کرده
خورشید طلعت تو ناگه فکنده عکسی
اجسام خیره گشته ارواح حال کرده
ماهی که قاف تا قاف از عکس اوست روشن
چون روی تو بدیده پشتی چو دال کرده
اول چو بدرهٔ سیم از نور بدر بوده
وآخر ز شرم رویت خود را هلال کرده
یک غمزهٔ ضعیفت صد سرکش قوی را
هم دست خوش گرفته هم پایمال کرده
روی تو مهر و مه را در زیر پر گرفته
با هر یکی به خوبی صد پر و بال کرده
زلف تو چون به شبرنگ آفاق در نوشته
خورشید بر کمینه عزم زوال کرده
دل را شده پریشان حالی و روزگاری
تا از کمند زلفت مویی خیال کرده
چون مرغ دل ز زلفت خسته برون ز در شد
چندین مراغه در خون زان خط و خال کرده
با آنکه بوی وصلت نه دل شنید و نه جان
ما و دلی و جانی وقت وصال کرده
گویاترین کسی را کو تیزبین‌تر آمد
خط تو چشم بسته خال تو لال کرده
شعر فرید کرده شرح لب تو شیرین
تا او به وصف چشمت سحر حلال کرده
عطار نیشابوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۲۳
ای درس عشقت هر شبم تا روز تکرار آمده
وی روز من بی روی تو همچون شب تار آمده
ای مه غلام روی تو گشته زحل هندوی تو
وی خور ز عکس روی تو چون ذره در کار آمده
ای در سرم سودای تو جان و دلم شیدای تو
گردون به زیر پای تو چون خاک ره خوار آمده
جان بنده شد رای تورا روی دل‌آرای تو را
خاک کف پای تو را چشمم به دیدار آمده
چون بر بساط دلبری شطرنج عشقم می‌بری
گشتم ز جان و دل بری ای یار عیار آمده
تا نرد عشقت باختم شش را ز یک نشناختم
چون جان و دل درباختم هستم به زنهار آمده
ای جزع تو شکر فروش ای لعل تو گوهر فروش
ای زلف تو عنبر فروش از پیش عطار آمده
عطار نیشابوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۲۴
ای ز صفات لبت عقل به جان آمده
از سر زلفت شکست در دو جهان آمده
چشمهٔ آب حیات بی‌لب سیراب تو
تشنه دایم شده خشک دهان آمده
نرگس خون‌ریز تو تیر جفا ریخته
دلشدگان تورا کار به جان آمده
پستهٔ تو در سخن تا شکرافشان شده
عقل ز تشویر او بسته دهان آمده
در طلب روی تو گرد جهان فراخ
ابرش فکرت مدام تنگ‌عنان آمده
عاشقت از جان و دل با دل و جان برطبق
پیش نثار رخت نعره‌زنان آمده
تا دل پر خون من جسته ز وصلت نشان
نام دلم گم شده و او به نشان آمده
چون شده روشن که نیست راه به تو تا ابد
جملهٔ عشاق را ره به کران آمده
تا که فتاده ز تو در دل عطار شور
مرغ دلش در قفس در خفقان آمده
عطار نیشابوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۲۷
ای جهانی خلق حیران مانده
تو به زیر پرده پنهان مانده
تو به عزت بر دو عالم تاخته
ما اسیر بند و زندان مانده
عشق تو طوفان و جان‌ها شبنمی
شبنمی در زیر طوفان مانده
تا شده عشق تو در جان معتکف
جان ز سودای تو بیجان مانده
عاشقان مستغرق تو صد هزار
در سواد این بیابان مانده
جان عاشق با وجود عشق تو
از وجود خود پشیمان مانده
همچو عطار آتشین‌دل خون‌فشان
در ره تو صد هزاران مانده
عطار نیشابوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۳۰
ای زلف تو دام ماه افکنده
ره بینان را ز راه افکنده
زهاد زمانه را سر زلفت
در معرض صد گناه افکنده
دل پیش رخت به جان کمر بسته
جان پیش لبت کلاه افکنده
عشق لب لعل تو هزار آتش
در جان گدا و شاه افکنده
خط تو کزوست خون جان من
در دیدهٔ عقل کاه افکنده
در یک ساعت هزار آتش را
رویت به خط سیاه افکنده
تو یوسف عالم و زنخدانت
دل برده و جان به چاه افکنده
تو خسرو دلبران و روی تو
صد مشعله در سپاه افکنده
دل در سر زلف دلربای تو
باری است به جایگاه افکنده
عطار چو شاهی رخت دیده
رخ طرح نهاده شاه افکنده
عطار نیشابوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۳۳
ای گرد قمر خطی کشیده
دل در خط تو ز جان بریده
هم زلف تو توبه‌ها شکسته
هم خط تو پرده‌ها دریده
مشکی که بر خط تو گردی است
در گرد خط تو نارسیده
خط تو هزار بیش دارد
چون مشک خطا درم خریده
بر هیچ ورق ندیده خطی
خوشتر ز خط تو هیچ دیده
سر بر خط تو نهاده طوطی
سر سبزی خط تو گزیده
کس گرد قمر نشان نداده است
از قیر چنین خطی دمیده
تا دید دلم خط خوش تو
یک لحظه نماند آرمیده
چون خواست کشید پای از خط
وز خط تو خواست شد رمیده
در قیر خطت گرفت پایش
زان می‌آید به سر دویده
سر به سر خط تو نهاده عطار
وز خط دو کون سر کشیده
عطار نیشابوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۳۶
ای شکر با لب تو شیرین نه
پیش زلف تو مشک مشکین نه
ماهرویان ره جفا سپرند
با همه کس ولیک چندین نه
گفته‌ای ترک تو بخواهم کرد
هرچه خواهی بکن ولی این نه
چون ز عطار بگذری کس را
در صفاتت زبان شیرین نه
عطار نیشابوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۳۷
ای راه تو بحر بی کرانه
عشق تو ندیم جاودانه
از عشق تو صد هزار آتش
در سینه همی زند زبانه
گر بنماید زبانه‌ای روی
برهم سوزد همه زمانه
دو کون به هیچ باز آمد
زین گونه که عشق کرد خانه
مرغ دل ما ز عشق تو ساخت
بیرون دو کون آشیانه
مرغی که چنین شگرف افتاد
خون می‌گرید ز شوق دانه
گفتم دل پر غم من آخر
گردد به وصال شادمانه
در عشق تو چون قدم توان زد
پیش قدمی صد آستانه
فی‌الجمله چه گویم و چه جویم
جمله تویی و دگر بهانه
مقصود تویی و جز تو هیچ است
این است سخن دگر فسانه
عطار چو بی نشان شد از تو
او را بنشان ازین نشانه
عطار نیشابوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۴۰
ماه را در مشک پنهان کرده‌ای
مشک را بر مه پریشان کرده‌ای
چشم عقل دوربین را روز و شب
بر جمال خویش حیران کرده‌ای
از شکنج زلف رستم افکنت
هر زمان صد گونه دستان کرده‌ای
دام مشکین است زلف عنبرینت
دام مشکین عنبر افشان کرده‌ای
من دل و جان خوانمت از جان و دل
تو چنین قصد دل و جان کرده‌ای
یوسف عهدی کزان چاه چو سیم
پوست بر من همچو زندان کرده‌ای
گفتمت بردی به بازی دل ز من
این خصومت باز بازان کرده‌ای
چشم تو می‌گوید از تو خامشی
کین چنین بازی فراوان کرده‌ای
در صفات حسن خود عطار را
تا که جان دارد ثناخوان کرده‌ای
عطار نیشابوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۴۳
بوی زلفت در جهان افکنده‌ای
خویشتن را بر کران افکنده‌ای
از نسیم زلف مشک‌افشان خویش
غلغلی اندر جهان افکنده‌ای
وز کمال نور روی خویشتن
آتشی در عقل و جان افکنده‌ای
وز فروغ لعل روح‌افزای خویش
شورشی در بحر و کان افکنده‌ای
روز و شب از بهر عاشق خواندنت
نعره در کون و مکان افکنده‌ای
می نیایی در میان عاشقان
عاشقان را در گمان افکنده‌ای
بر امید وصل در صحرای دل
بیدلان را در فغان افکنده‌ای
مرغ دل را بر امید گنج وصل
اندرین رنج آشیان افکنده‌ای
روی چون مه زآستین گنج وصل
خون ما بر آستان افکنده‌ای
هر که را دردی است اندر عشق تو
خویشتن در پیش آن افکنده‌ای
دام سودای خود اندر حلق دل
کس چه داند کز چه سان افکنده‌ای
در بلای نیک و بد عطار را
روز و شب در امتحان افکنده‌ای