عبارات مورد جستجو در ۹۷۲ گوهر پیدا شد:
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۵۵۱
به دنیا دست از دامان عقبی برنمی دارم
چو یوسف دیدگان ناز زلیخا برنمی دارم
مرا نتوان به دام صحبت از عزلت برآوردن
ز کوه قاف پشت خود چو عنقا برنمی دارم
به این شادم که بر دلها نیم بار از گرانجانی
اگر باری ز بی برگی ز دلها برنمی دارم
درین دریا نباشد یک صدف بی گوهر عبرت
نه از طفلی است گر چشم از تماشا برنمی دارم
به این ابر سیه امیدها دارد لب خشکم
به خط من دل از آن لعل شکرخا بر نمی دارم
نظر بر قامت بی سایه آن سیمتن دارم
ز سرو بوستان ناز دو بالا بر نمی دارم
نگردد تا چو صبح آیینه تاریک من روشن
دو دست عجز از دامان شبها بر نمی دارم
نمی سازد هنر از عیب چون طاوس محجوبم
به چندین بال رنگین چشم از پا بر نمی دارم
فشانم هر چه دارم بی طلب در دامن سایل
که من چون ابر از همت تقاضا بر نمی دارم
نباشد توشه ای در کار مهمان کریمان را
از آن امروز زاد از بهر فردا بر نمی دارم
تو کز آزار محرومی ره هموار پیدا کن
که من بی نیش خار از جای خود پا بر نمی دارم
تو کز غیرت نداری بهره ای بردار کام دل
که من از سرکشی عبرت ز دنیا بر نمی دارم
اگر از گردن افرازی سرم بر آسمان ساید
سر از پای قدح صائب چو مینا برنمی دارم
چو یوسف دیدگان ناز زلیخا برنمی دارم
مرا نتوان به دام صحبت از عزلت برآوردن
ز کوه قاف پشت خود چو عنقا برنمی دارم
به این شادم که بر دلها نیم بار از گرانجانی
اگر باری ز بی برگی ز دلها برنمی دارم
درین دریا نباشد یک صدف بی گوهر عبرت
نه از طفلی است گر چشم از تماشا برنمی دارم
به این ابر سیه امیدها دارد لب خشکم
به خط من دل از آن لعل شکرخا بر نمی دارم
نظر بر قامت بی سایه آن سیمتن دارم
ز سرو بوستان ناز دو بالا بر نمی دارم
نگردد تا چو صبح آیینه تاریک من روشن
دو دست عجز از دامان شبها بر نمی دارم
نمی سازد هنر از عیب چون طاوس محجوبم
به چندین بال رنگین چشم از پا بر نمی دارم
فشانم هر چه دارم بی طلب در دامن سایل
که من چون ابر از همت تقاضا بر نمی دارم
نباشد توشه ای در کار مهمان کریمان را
از آن امروز زاد از بهر فردا بر نمی دارم
تو کز آزار محرومی ره هموار پیدا کن
که من بی نیش خار از جای خود پا بر نمی دارم
تو کز غیرت نداری بهره ای بردار کام دل
که من از سرکشی عبرت ز دنیا بر نمی دارم
اگر از گردن افرازی سرم بر آسمان ساید
سر از پای قدح صائب چو مینا برنمی دارم
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۷۸۷
هرگز نشد به حرف غرض آشنا لبم
آسوده است از دل بی مدعا لبم
هر چند چو صدف ز گهر سینه ام پرست
نتوان به تیغ ساختن از هم جدا لبم
آه مرا به رشته گوهر غلط کنند
از دل ز بس که آبله چیده است تا لبم
منت خدای را که یکی بود حرف من
هر چند شد به عالم صورت دو تا لبم
تبخاله ها به ناله درآیند چون جرس
از درد چون شود به فغان آشنا لبم
چون گل مگر ز زخم سراپا دهن شوم
کی می کند به حرف شکایت وفا لبم؟
چون اهل دل گشاد من از حرف حق بود
آن غنچه نیستم که گشاید هوا لبم
دایم ز گریه گر چه مرا چشم و دل پرست
از ناله همچو کاسه خالی لبا لبم
از بس ز لب گشودن بیجا گزیده شد
لرزد به خود ز گفتن حرف بجا لبم
این چاشنی که قسمت من شد زخامشی
مشکل که بعد ازین شود از هم جدا لبم
رنگ شکسته کم ز زبان شکسته نیست
از ضعف، حال من نکند گر ادا لبم
گر خون شود ز تنگدلیها، نمی برد
چون غنچه التجا به نسیم صبا لبم
جان می دهد ترانه من اهل عشق را
صائب به لعل یار رسیده است تا لبم
آسوده است از دل بی مدعا لبم
هر چند چو صدف ز گهر سینه ام پرست
نتوان به تیغ ساختن از هم جدا لبم
آه مرا به رشته گوهر غلط کنند
از دل ز بس که آبله چیده است تا لبم
منت خدای را که یکی بود حرف من
هر چند شد به عالم صورت دو تا لبم
تبخاله ها به ناله درآیند چون جرس
از درد چون شود به فغان آشنا لبم
چون گل مگر ز زخم سراپا دهن شوم
کی می کند به حرف شکایت وفا لبم؟
چون اهل دل گشاد من از حرف حق بود
آن غنچه نیستم که گشاید هوا لبم
دایم ز گریه گر چه مرا چشم و دل پرست
از ناله همچو کاسه خالی لبا لبم
از بس ز لب گشودن بیجا گزیده شد
لرزد به خود ز گفتن حرف بجا لبم
این چاشنی که قسمت من شد زخامشی
مشکل که بعد ازین شود از هم جدا لبم
رنگ شکسته کم ز زبان شکسته نیست
از ضعف، حال من نکند گر ادا لبم
گر خون شود ز تنگدلیها، نمی برد
چون غنچه التجا به نسیم صبا لبم
جان می دهد ترانه من اهل عشق را
صائب به لعل یار رسیده است تا لبم
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۸۹۸
آن حال ندارم که به فکر دگر افتم
کو قوت پا تا به خیال سفر افتم
من کز جگر شیر بود توشه راهم
تا کی پی این قافله بیجگر افتم؟
پرسند اگر از حاصل سرگشتگی من
برگرد سرش گردم و از پای در افتم
چون نگسلم از خضر، که در راه توکل
هر گه به عصا راه روم پیشتر افتم
چون گل سر پیوند به بیگانه ندارم
در پای برآرنده خود چون ثمر افتم
آن مشت خسم در کف این قلزم خونین
کز جنبش هر موج به دام دگر افتم
صد نامه حسرت کنم ارسال و ز غیرت
شهباز شوم در عقب نامه برافتم
ای ابر مرا رزق جگر سوخته ای کن
مپسند که در دست بخیل گهر افتم
صائب اگر از گوشه عزلت بدر آیم
چون روزی ارباب هنر در بدر افتم
کو قوت پا تا به خیال سفر افتم
من کز جگر شیر بود توشه راهم
تا کی پی این قافله بیجگر افتم؟
پرسند اگر از حاصل سرگشتگی من
برگرد سرش گردم و از پای در افتم
چون نگسلم از خضر، که در راه توکل
هر گه به عصا راه روم پیشتر افتم
چون گل سر پیوند به بیگانه ندارم
در پای برآرنده خود چون ثمر افتم
آن مشت خسم در کف این قلزم خونین
کز جنبش هر موج به دام دگر افتم
صد نامه حسرت کنم ارسال و ز غیرت
شهباز شوم در عقب نامه برافتم
ای ابر مرا رزق جگر سوخته ای کن
مپسند که در دست بخیل گهر افتم
صائب اگر از گوشه عزلت بدر آیم
چون روزی ارباب هنر در بدر افتم
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۸۷۹
بر این مباش که خون در دل نیاز کنی
به قدر مرتبه حسن خویش ناز کنی
خوش است غارت دل ها، ولی نه چندانی
که عمر جلوه خود صرف ترکتاز کنی
نهایتش گرهی چند وا کند از زلف
ز دست کوته ما چند احتراز کنی؟
نظر به جانب من کن که چند روز دگر
غبار خط نگذارد که چشم باز کنی
وفا جبلی خوبان نمی شود صائب
چه لازم است سخن را عبث دراز کنی؟
به قدر مرتبه حسن خویش ناز کنی
خوش است غارت دل ها، ولی نه چندانی
که عمر جلوه خود صرف ترکتاز کنی
نهایتش گرهی چند وا کند از زلف
ز دست کوته ما چند احتراز کنی؟
نظر به جانب من کن که چند روز دگر
غبار خط نگذارد که چشم باز کنی
وفا جبلی خوبان نمی شود صائب
چه لازم است سخن را عبث دراز کنی؟
صائب تبریزی : متفرقات
شمارهٔ ۲۸
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۹
باز برقع بر رخ چون ماه بربستی نقاب
گوییا در زیر ابری رفت ناگه آفتاب
همچو لاله داغ دارم بر دل از هجران تو
شد شکر بر آتش عشقت مرا، ای جان، کباب
حسرتم زین قصه می آید که من لب تشنه ام
بی محابا از چه می بوسد کف پایت رکاب؟
ترک من تا بهر رفتن بسته ای آخر میان
در کنارم سیل دیده خون همی راند چو آب
یک خدنگ از ترکشت برکش ز بهر جان من
ناوک از مژگان چه حاجت بهر قتلم بی حساب
همچو غنچه ته به ته خون شد دل من، ای طبیب
شربتی فرما ازان لب، گر همی جویی صواب
ای جدا افتاده، از ما، ما به تو پیوسته ایم
تا به تو پیوسته خسرو کرده از غیر اجتناب
گوییا در زیر ابری رفت ناگه آفتاب
همچو لاله داغ دارم بر دل از هجران تو
شد شکر بر آتش عشقت مرا، ای جان، کباب
حسرتم زین قصه می آید که من لب تشنه ام
بی محابا از چه می بوسد کف پایت رکاب؟
ترک من تا بهر رفتن بسته ای آخر میان
در کنارم سیل دیده خون همی راند چو آب
یک خدنگ از ترکشت برکش ز بهر جان من
ناوک از مژگان چه حاجت بهر قتلم بی حساب
همچو غنچه ته به ته خون شد دل من، ای طبیب
شربتی فرما ازان لب، گر همی جویی صواب
ای جدا افتاده، از ما، ما به تو پیوسته ایم
تا به تو پیوسته خسرو کرده از غیر اجتناب
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۲۲۶
روزگاریست که در خاطرم آشوب و فلانست
روزگارم چو سر زلف پریشانش از آنست
در همه شهر چو افسانه بگفتند زن و مرد
قصه ما که برانیم که از خلق نهان است
همچنان در عقب روی نکو می رودم دل
گر همی خواند، وگرنه، چه کند، موی کشانست
گنه از جانب ما می کند و می شکند عهد
هر چه فرماید، گر چه نه چنانست، چنانست
حاکم است، ار بکشد، ور نکشد، یا بنوازد
چه کنم، بر سر مملوک خودش ترک روانست
ما همانیم که بودیم و ز یادت به ارادت
یار مشکل همه آنست که با ما نه همانست
می رود غافل و آنگه نکند نیز نگاهی
زان که خسرو ز پیش نعره زنان جامه درانست
روزگارم چو سر زلف پریشانش از آنست
در همه شهر چو افسانه بگفتند زن و مرد
قصه ما که برانیم که از خلق نهان است
همچنان در عقب روی نکو می رودم دل
گر همی خواند، وگرنه، چه کند، موی کشانست
گنه از جانب ما می کند و می شکند عهد
هر چه فرماید، گر چه نه چنانست، چنانست
حاکم است، ار بکشد، ور نکشد، یا بنوازد
چه کنم، بر سر مملوک خودش ترک روانست
ما همانیم که بودیم و ز یادت به ارادت
یار مشکل همه آنست که با ما نه همانست
می رود غافل و آنگه نکند نیز نگاهی
زان که خسرو ز پیش نعره زنان جامه درانست
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۲۸۰
چون غم هجران او نداشت نهایت
عاقبت اندوه عشق کرد سرایت
وقت نیامد بتا، که از سر انصاف
سوی ضعیفان نظر کنی به عنایت
غایت آنها که از جفای تو دیدم
نور یقین داشت در دلم به سرایت
گر تنم از دست غم ز پای در آمد
سرنکشم، تا منم، ز قید و فایت
گر تو به تیغم زنی خلاص نباشد
زخم تو خوشتر که از رقیب حمایت
شرح غم عشق بیش ازین ز چه گویم
شوق من وجور او رسید به غایت
ای بت نامهربان شوخ ستمگر
از تو کنم یا ز روزگار شکایت
آنچه من از روزگار سفله کشیدم
پیش تو گویم ز روزگار حکایت
عاقبت اندوه عشق کرد سرایت
وقت نیامد بتا، که از سر انصاف
سوی ضعیفان نظر کنی به عنایت
غایت آنها که از جفای تو دیدم
نور یقین داشت در دلم به سرایت
گر تنم از دست غم ز پای در آمد
سرنکشم، تا منم، ز قید و فایت
گر تو به تیغم زنی خلاص نباشد
زخم تو خوشتر که از رقیب حمایت
شرح غم عشق بیش ازین ز چه گویم
شوق من وجور او رسید به غایت
ای بت نامهربان شوخ ستمگر
از تو کنم یا ز روزگار شکایت
آنچه من از روزگار سفله کشیدم
پیش تو گویم ز روزگار حکایت
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۳۲۱
ز خون دل که به رخسار ماجرای من است
بخوان به لطف که دیباچه وفای من است
نفس رسیده به آخر، هوس نماند جز این
که بشنوم ز تو کاین مردان از برای من است
به جای دعای غمت می کنم که دیر زیاد
کزو فزایش این درد بی دوای من است
درون جان تویی از بهر آنش دارم دوست
وگرنه جان مرا بی تو یک بلای من است
فضول بین تو که جایی همی نهم خود را
که زیر پای سگ کوی دوست جای من است
چه حد دعوی نیلوفر آنکه لاف غرور
زند که چشمه خورشید آشنای من است
بسوختم ز دل و هم به پیش دل گفتم
که روز این دل بد روز من بلای من است
کجا روم که مرا کرد بوی او گمراه
که هر سپیده دم آن بوی آشنای من است
بنال پیش درش، خسروا، که آن سلطان
شناخته ست که این ناله گدای من است
بخوان به لطف که دیباچه وفای من است
نفس رسیده به آخر، هوس نماند جز این
که بشنوم ز تو کاین مردان از برای من است
به جای دعای غمت می کنم که دیر زیاد
کزو فزایش این درد بی دوای من است
درون جان تویی از بهر آنش دارم دوست
وگرنه جان مرا بی تو یک بلای من است
فضول بین تو که جایی همی نهم خود را
که زیر پای سگ کوی دوست جای من است
چه حد دعوی نیلوفر آنکه لاف غرور
زند که چشمه خورشید آشنای من است
بسوختم ز دل و هم به پیش دل گفتم
که روز این دل بد روز من بلای من است
کجا روم که مرا کرد بوی او گمراه
که هر سپیده دم آن بوی آشنای من است
بنال پیش درش، خسروا، که آن سلطان
شناخته ست که این ناله گدای من است
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۸۹۹
گمان مبر که مرا هیچ کس به جای تو باشد
قسم به جان و سر من که خاک پای تو باشد
اگر به تربتم آیی هزار سال پس از من
شکفته بر سر خاکم گل وفای تو باشد
غم تو خاک وجودم به باد داد و نخواهم
غبار خاطر گردی که در هوای تو باشد
غریب نیست که بیگانه گردد از همه عالم
هر آن غریب که در شهر آشنای تو باشد
زهی جماعت کوته نظر که سرو سهی را
گمان برند که چون قد دلربای تو باشد
چگونه بر تو نترسم که هر طرف که در آیی
هزار دیده خونریز در قفای تو باشد
بشوی دست ز خسرو، اگر نه پیش تو آید
که هر قدم که زند دوست خونبهای تو باشد
قسم به جان و سر من که خاک پای تو باشد
اگر به تربتم آیی هزار سال پس از من
شکفته بر سر خاکم گل وفای تو باشد
غم تو خاک وجودم به باد داد و نخواهم
غبار خاطر گردی که در هوای تو باشد
غریب نیست که بیگانه گردد از همه عالم
هر آن غریب که در شهر آشنای تو باشد
زهی جماعت کوته نظر که سرو سهی را
گمان برند که چون قد دلربای تو باشد
چگونه بر تو نترسم که هر طرف که در آیی
هزار دیده خونریز در قفای تو باشد
بشوی دست ز خسرو، اگر نه پیش تو آید
که هر قدم که زند دوست خونبهای تو باشد
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۹۳۷
وفا ز یار جفاکار چون نمی آید
جفا ز یار وفادار هم نمی شاید
جفا چه باشد و نام وفا که باز برد؟
به حضرتی که دو عالم به هیچ برناید
مرا ز جمله جهان صحبت تو می باید
ترا ز خدمت من ذره ای نمی باید
به رغم خاطر من قول دشمنان کردی
چه طالعی ست مرا آه، تا چه پیش آید؟
منوش می به حریفان سفله طبع خسیس
که تا به وقت خمارت صداع نفزاید
به آبروی محبت که بی غرض بشنو
که از مصاحب ناجنس هیچ نگشاید
بترس از آه دل من که مبتلای توام
به سالها دگرت کی چو من به دست آید
به روز وصل تو دارد خبر، دل شادی
مرا دو دیده شب هجر خون بپالاید
اگر چه خلوت خسرو منور است، ولی
به جز حضور تواش هیچ در نمی باید
جفا ز یار وفادار هم نمی شاید
جفا چه باشد و نام وفا که باز برد؟
به حضرتی که دو عالم به هیچ برناید
مرا ز جمله جهان صحبت تو می باید
ترا ز خدمت من ذره ای نمی باید
به رغم خاطر من قول دشمنان کردی
چه طالعی ست مرا آه، تا چه پیش آید؟
منوش می به حریفان سفله طبع خسیس
که تا به وقت خمارت صداع نفزاید
به آبروی محبت که بی غرض بشنو
که از مصاحب ناجنس هیچ نگشاید
بترس از آه دل من که مبتلای توام
به سالها دگرت کی چو من به دست آید
به روز وصل تو دارد خبر، دل شادی
مرا دو دیده شب هجر خون بپالاید
اگر چه خلوت خسرو منور است، ولی
به جز حضور تواش هیچ در نمی باید
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۳۸
من آن خاکم که در راه وفا رو بر زمین دارم
ز سودای بتان داغ غلامی بر جبین دارم
ز مردن غم ندارم، لیک روزی کز غمت میرم
فراموشت شود از من به عالم غم، همین دارم
فدا کردیم در عشقت دل و دین و ز من مانده
همین جانی که آن هم بهر روز واپسین دارم
مرا گویند کاندر وصل او خوش باش، چون باشم؟
که چون هجران شبان روزی بلایی در کمین دارم
بسی گفتند خسرو را دل از مهر بتان بر کن
سخن نشنوده ام اکنون، نه دل دارم، نه دین دارم
ز سودای بتان داغ غلامی بر جبین دارم
ز مردن غم ندارم، لیک روزی کز غمت میرم
فراموشت شود از من به عالم غم، همین دارم
فدا کردیم در عشقت دل و دین و ز من مانده
همین جانی که آن هم بهر روز واپسین دارم
مرا گویند کاندر وصل او خوش باش، چون باشم؟
که چون هجران شبان روزی بلایی در کمین دارم
بسی گفتند خسرو را دل از مهر بتان بر کن
سخن نشنوده ام اکنون، نه دل دارم، نه دین دارم
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۳۲۴
گر گلی ندهی ز باغ خود به خاری هم خوشیم
ور کناری و لبی ندهی به باری هم خوشیم
گر چه هر شب جز جگرخواری بفرماید خیال
باری اندر ملک این سلطان به کاری هم خوشیم
چون عنان دولتت نه حد دست آویز ماست
در گذرگاه سمندت با غباری هم خوشیم
باده وصلت گوارا باد هر کس را کنون
ما قدح ناخورده با رنج خماری هم خوشیم
روی زرد ما و سنگ آستانت روز و شب
این زر ار نقدی نیرزد، با عیاری هم خوشیم
دردهای کهنه داریم از تو در دل یادگار
گر تو ناری یاد ما، با یادگاری هم خوشیم
گر میان عاقلان سنگی نداریم از خرد
در ره دیوانگان با سنگساری هم خوشیم
چون به گاه آمدن در دم به بند رفتنی
تا هنوز اندر رهی، با انتظاری هم خوشیم
گر چه جان خسرو از بیداد تو بر لب رسید
جور یاران را شکایت نیست، باری هم خوشیم
ور کناری و لبی ندهی به باری هم خوشیم
گر چه هر شب جز جگرخواری بفرماید خیال
باری اندر ملک این سلطان به کاری هم خوشیم
چون عنان دولتت نه حد دست آویز ماست
در گذرگاه سمندت با غباری هم خوشیم
باده وصلت گوارا باد هر کس را کنون
ما قدح ناخورده با رنج خماری هم خوشیم
روی زرد ما و سنگ آستانت روز و شب
این زر ار نقدی نیرزد، با عیاری هم خوشیم
دردهای کهنه داریم از تو در دل یادگار
گر تو ناری یاد ما، با یادگاری هم خوشیم
گر میان عاقلان سنگی نداریم از خرد
در ره دیوانگان با سنگساری هم خوشیم
چون به گاه آمدن در دم به بند رفتنی
تا هنوز اندر رهی، با انتظاری هم خوشیم
گر چه جان خسرو از بیداد تو بر لب رسید
جور یاران را شکایت نیست، باری هم خوشیم
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۳۸۱
هر شبی با گریه های خود خوشم
گر چه هست آن روغنی بر آتشم
مرگ شیرین شد مرا از عیش تلخ
زنده گردم، وه کزین شربت خوشم
گل ز باغ وصل نزدیکان برند
من چو سگ از دور با سنگی خوشم
ای که پابوسی، فغانم زن که من
زاهد کویم، ولی شاهدوشم
بس که جانم عاشق دشنام اوست
هر که را گوید، به سوی خود کشم
یک نفس بنشین که میرم پیش تو
تا نفس باقیست پنج و یا ششم
مور گر میرد نباشد خونبها
پی سپر کن زیر پای ابرشم
ز آه خسرو، جان من، ایمن مباش
کاسمان دوز است تیر تر کشم
گر چه هست آن روغنی بر آتشم
مرگ شیرین شد مرا از عیش تلخ
زنده گردم، وه کزین شربت خوشم
گل ز باغ وصل نزدیکان برند
من چو سگ از دور با سنگی خوشم
ای که پابوسی، فغانم زن که من
زاهد کویم، ولی شاهدوشم
بس که جانم عاشق دشنام اوست
هر که را گوید، به سوی خود کشم
یک نفس بنشین که میرم پیش تو
تا نفس باقیست پنج و یا ششم
مور گر میرد نباشد خونبها
پی سپر کن زیر پای ابرشم
ز آه خسرو، جان من، ایمن مباش
کاسمان دوز است تیر تر کشم
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۴۱۶
هر روز دیده بر ره یاد صبا نهم
بر دیدگان خاک درش توتیا نهم
زو صد جفا کشم که نیارم به روی گفت
کاین درد خود چگونه بر آن وفا نهم
ندهم برون غمش که مرا خود بسوخت غم
دلهای دیگران چه دگر در بلا نهم؟
گفتند «یاد می کندت » دل نمی دهد
کاین تهمت دروغ بر آن آشنا نهم
شاهان مجالس نیست که سر بر درش نهند
چون من گدا رسیده که کاسه کجا نهم؟
روزی چو خواست کشتنم از بوی تو صبا
آن به که جان ببوسم و پیش صبا نهم
چون دل ز گفت دیده مرا سوخت در به در
بیرون کشم، به پیش دل مبتلا نهم
شبها که گرد کوی تو گردم، به یک قدم
اول نهم دو دیده و آنگاه پا نهم
بگذار پاره پاره کنم بر تو خویش را
پس طعمه پیش هر سگ کویت جدا نهم
گفتی که «گل به جای رخم بین » زهی خطا
کان دل گر آه می نکنم، بر گیا نهم
زین گونه کز لبت سخنی نیست روزیم
زنهار پر جراحت خسرو دوا نهم!
بر دیدگان خاک درش توتیا نهم
زو صد جفا کشم که نیارم به روی گفت
کاین درد خود چگونه بر آن وفا نهم
ندهم برون غمش که مرا خود بسوخت غم
دلهای دیگران چه دگر در بلا نهم؟
گفتند «یاد می کندت » دل نمی دهد
کاین تهمت دروغ بر آن آشنا نهم
شاهان مجالس نیست که سر بر درش نهند
چون من گدا رسیده که کاسه کجا نهم؟
روزی چو خواست کشتنم از بوی تو صبا
آن به که جان ببوسم و پیش صبا نهم
چون دل ز گفت دیده مرا سوخت در به در
بیرون کشم، به پیش دل مبتلا نهم
شبها که گرد کوی تو گردم، به یک قدم
اول نهم دو دیده و آنگاه پا نهم
بگذار پاره پاره کنم بر تو خویش را
پس طعمه پیش هر سگ کویت جدا نهم
گفتی که «گل به جای رخم بین » زهی خطا
کان دل گر آه می نکنم، بر گیا نهم
زین گونه کز لبت سخنی نیست روزیم
زنهار پر جراحت خسرو دوا نهم!
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۴۹۵
عشقت نصیب من همه غم داد، درد هم
هوش و قرار من نشد و خواب و خوردهم
دردا که آه گرم به تنهائیم بسوخت
تنها نه آه گرم که دمهای سرد هم
عشاق را کسی که جفا گفت، عیب کرد
دید آنچه گفت و یاد کند آنچه کرد هم
جرمم که از وفاست ببخشای و عفو کن
اینک شفیع خون دل و روی زرد هم
اشکم روان به سوی تو آورد، چون کنم
این خاک روزیم بد و این خواب و خورد هم
آنجا که پای خود نهی از ناز بر زمین
خاک درت ز دیده دریغ است و گرد هم
بر جان خود نهم همه درد تو بهر آنک
درمان تو به کس نرسد بلکه درد هم
نامرد نیست مرد تحمل به راه عشق
نامرد را چه زهره و یارا که مرد هم
خسرو درین ره از سر مردانگیت نیست
با درد عشق جفت شو، از خویش فرد هم
هوش و قرار من نشد و خواب و خوردهم
دردا که آه گرم به تنهائیم بسوخت
تنها نه آه گرم که دمهای سرد هم
عشاق را کسی که جفا گفت، عیب کرد
دید آنچه گفت و یاد کند آنچه کرد هم
جرمم که از وفاست ببخشای و عفو کن
اینک شفیع خون دل و روی زرد هم
اشکم روان به سوی تو آورد، چون کنم
این خاک روزیم بد و این خواب و خورد هم
آنجا که پای خود نهی از ناز بر زمین
خاک درت ز دیده دریغ است و گرد هم
بر جان خود نهم همه درد تو بهر آنک
درمان تو به کس نرسد بلکه درد هم
نامرد نیست مرد تحمل به راه عشق
نامرد را چه زهره و یارا که مرد هم
خسرو درین ره از سر مردانگیت نیست
با درد عشق جفت شو، از خویش فرد هم
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۵۳۷
ماه هلال ابروی من عقل مرا شیدا مکن
غمزه زنان زین سو میا، آهنگ جان ما مکن
ای من، غلام روی تو، گر جور خواهی ور ستم
بر بنده خود می کنی، چون گویمت کن یا مکن
گه زلف سوی رخ بری، گه خال پیش لب نهی
جان دارد آخر دمی، چندین بلا یک جا مکن
گر من ز جور چشم تو کردم شکایت گونه ای
زارم بکش، لیکن مگو «در روی من پیدا مکن »
دیرینه یاران منند، ای پندگو، اندوه و غم
ور بی غمی، منمای ره، زیشان مرا تنها مکن
گفتی «شوم فردای هجر آن کشتنت را ساخته »
امروز مهمان توام، تو وعده فردا مکن
گر عشق می بازی، دلا، پروانه ای شو نی مگس
بالای آتش چرخ زن، پرواز بر حلوا مکن
گفتم «ز زلف چون تویی زنار بندم » گفت «رو
در کفر هم صادق، نه ای، زنار را رسوا مکن »
خسرو، اگر بختت گهی یاری دهد کانجا رسی
هم بر زمین نه دیده و گستاخی آن پا مکن
غمزه زنان زین سو میا، آهنگ جان ما مکن
ای من، غلام روی تو، گر جور خواهی ور ستم
بر بنده خود می کنی، چون گویمت کن یا مکن
گه زلف سوی رخ بری، گه خال پیش لب نهی
جان دارد آخر دمی، چندین بلا یک جا مکن
گر من ز جور چشم تو کردم شکایت گونه ای
زارم بکش، لیکن مگو «در روی من پیدا مکن »
دیرینه یاران منند، ای پندگو، اندوه و غم
ور بی غمی، منمای ره، زیشان مرا تنها مکن
گفتی «شوم فردای هجر آن کشتنت را ساخته »
امروز مهمان توام، تو وعده فردا مکن
گر عشق می بازی، دلا، پروانه ای شو نی مگس
بالای آتش چرخ زن، پرواز بر حلوا مکن
گفتم «ز زلف چون تویی زنار بندم » گفت «رو
در کفر هم صادق، نه ای، زنار را رسوا مکن »
خسرو، اگر بختت گهی یاری دهد کانجا رسی
هم بر زمین نه دیده و گستاخی آن پا مکن
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۷۴۲
مهر تو در دل من مانند جان نشسته
همچون منت به هر سو صد ناتوان نشسته
من با دو چشم گریان پیوسته در فراقت
تو شادمان و خرم با دیگران نشسته
گر خون چکد ز دیده زین غصه جای آنست
تا کی توانت دیدن با این و آن نشسته
یک شب به کلبه ما گر بگذری ببینی
گرد فراق و محنت بر خان و مان نشسته
بخرام سوی گلشن، تا هر طرف ببینی
بلبل ز شوق رویت ناله کنان نشسته
آیا بود که بینم روزی به کام خویشت
از دشمنان بریده با دوستان نشسته
از گرد ره، نگارا، عمری ست تا که خسرو
از بهر پای بوست بر آستان نشسته
همچون منت به هر سو صد ناتوان نشسته
من با دو چشم گریان پیوسته در فراقت
تو شادمان و خرم با دیگران نشسته
گر خون چکد ز دیده زین غصه جای آنست
تا کی توانت دیدن با این و آن نشسته
یک شب به کلبه ما گر بگذری ببینی
گرد فراق و محنت بر خان و مان نشسته
بخرام سوی گلشن، تا هر طرف ببینی
بلبل ز شوق رویت ناله کنان نشسته
آیا بود که بینم روزی به کام خویشت
از دشمنان بریده با دوستان نشسته
از گرد ره، نگارا، عمری ست تا که خسرو
از بهر پای بوست بر آستان نشسته
فرخی سیستانی : قصاید
شمارهٔ ۱۱۹ - در مدح سلطان محمود غزنوی و تقاضا گوید
ای شهی کز همه شاهان چو همی در نگرم
خدمت تست گرامی تر و شایسته ترم
تا همی زنده بوم خدمت تو خواهم کرد
از ره راست گذشتم گر ازین در گذرم
دل من شیفته بر سایه، و جاه و خطرست
وندرین خدمت با سایه و جاه و خطرم
یار من محتشمانند و مرا شاعر نام
شاعرم لیکن با محتشمان سر بسرم
مرکبان دارم نیکو که به راهم بکشند
دلبران دارم خوشرو که درایشان نگرم
سیم دارم که بدان هر چه بخواهم بدهند
زر دارم که بدان هر چه ببینم بخرم
این نوا،من، تو چه گویی، ز کجا یافته ام
از عطاها که ازین مجلس فرخنده برم
همه چیز من و اقبال من و از دولت تست
خدمت فرخ تو برد بخورشید سرم
بتوان گفت که از خدمت تو یابم بر
خدمت تو بهمه وقتی داده ست برم
تو همی دانی و آگه شده ای از دل من
که ره خدمت تو من به چه شادی سپرم
سیزده سالست امسال و فزون خواهد شد
که من ای شاه بدین درگه معمور درم
تا تو اندر حضری من به حضر پیش توام
تاتو اندر سفری با تو من اندر سفرم
نه همی گویم شاها که نبایست چنین
نه همی خدمت خویش ای شه بر تو شمرم
این بدان گفتم تا خلق بدانند که من
چند سالست که پیوسته بدین خانه درم
دی کسی گفت که اجری تو چندست زمیر
گفتم اجری من ای دوست فزون از هنرم
جز که امروز دو سالست که بی امر امیر
نیست از نان و جو اسب نشان وخبرم
گفت من بدهم چندانکه بخواهی بستان
گفتم اندوه مخور هست هنوز این قدرم
نه نکو باشد از من نه پسندیده که من
خدمت میر کنم نان ز دگر جای خورم
بزیاد آن ملک راد که در دولت او
نبود حاجت هرگز بکسان دگرم
خدمت تست گرامی تر و شایسته ترم
تا همی زنده بوم خدمت تو خواهم کرد
از ره راست گذشتم گر ازین در گذرم
دل من شیفته بر سایه، و جاه و خطرست
وندرین خدمت با سایه و جاه و خطرم
یار من محتشمانند و مرا شاعر نام
شاعرم لیکن با محتشمان سر بسرم
مرکبان دارم نیکو که به راهم بکشند
دلبران دارم خوشرو که درایشان نگرم
سیم دارم که بدان هر چه بخواهم بدهند
زر دارم که بدان هر چه ببینم بخرم
این نوا،من، تو چه گویی، ز کجا یافته ام
از عطاها که ازین مجلس فرخنده برم
همه چیز من و اقبال من و از دولت تست
خدمت فرخ تو برد بخورشید سرم
بتوان گفت که از خدمت تو یابم بر
خدمت تو بهمه وقتی داده ست برم
تو همی دانی و آگه شده ای از دل من
که ره خدمت تو من به چه شادی سپرم
سیزده سالست امسال و فزون خواهد شد
که من ای شاه بدین درگه معمور درم
تا تو اندر حضری من به حضر پیش توام
تاتو اندر سفری با تو من اندر سفرم
نه همی گویم شاها که نبایست چنین
نه همی خدمت خویش ای شه بر تو شمرم
این بدان گفتم تا خلق بدانند که من
چند سالست که پیوسته بدین خانه درم
دی کسی گفت که اجری تو چندست زمیر
گفتم اجری من ای دوست فزون از هنرم
جز که امروز دو سالست که بی امر امیر
نیست از نان و جو اسب نشان وخبرم
گفت من بدهم چندانکه بخواهی بستان
گفتم اندوه مخور هست هنوز این قدرم
نه نکو باشد از من نه پسندیده که من
خدمت میر کنم نان ز دگر جای خورم
بزیاد آن ملک راد که در دولت او
نبود حاجت هرگز بکسان دگرم
فرخی سیستانی : قصاید
شمارهٔ ۱۴۷ - نیز در مدح امیر ابو یعقوب یوسف بن ناصر الدین
آن کمر باز کن بتا ز میان
زین غم و وسوسه مرا برهان
من در آن اندهم که رنج رسید
بر میان تواز کشیدن آن
با میانی کزو اثر نه پدید
چون توانی کشید بار گران
هست بر نیست چون توانی بست
کمر تست هست و نیست میان
نه میان داری ای پسر نه دهن
من نبینم همی ازین دو نشان
گر تو گویی روا بود بکنم
از تن ودل ترا میان و دهان
نی حدیث دل از میان بگذار
نبود خود بدل مرا فرمان
دل به مهر امیر دادستم
کس نگوید که داده بازستان
دل چه باشد کجا امیر بود
من براه امیر بدهم جان
عضد دولت و مؤید دین
میر یوسف برادر سلطان
آنکه، همچون به شاه شرق، بدوست
از همه خسروان امید جهان
گفتگویست در میان سپاه
زوگه و بیگه، آشکار و نهان
همه همواره یکزبان شده اند
کو خداوند دولتیست جوان
کار او بس بزرگ خواهدگشت
وین پدیدآیدش زمانه بزمان
اختران را عنایتست بدو
همه بر سعد او کنند قران
بخت با ملک میر پیمان بست
برمگرداد بخت ازین پیمان
تا همه کارها بکام کند
بنماید تمام هر چه توان
خشندی شاه جست باید و بس
تا شود کار چون نگارستان
آنچه سلطان کند به نیم نظر
نکند دولت، این درست بدان
ای امیر بزرگوار کریم
ای سر فضل و مایه احسان
آلت خسروی و پیشروی
همه داده ست مر ترا یزدان
به زبان و به دل زبر دستی
مرد چون بنگری دلست و زبان
گر به مردی مراد یا بدکس
تو رسیدی به ملک نوشروان
ور ز تیغست ملک را منشور
جز به منشور ملک را مستان
تیغ تو تیزتر ز تیغ ملوک
تو تواناتر از همه ملکان
ملک شاهان بهای تست ملک
کار ویران کنی تو آبادان
کارها کن چنانکه کرد همی
بیژن گیو و رستم دستان
تو از آن هر دوان دلیرتری
خویشتن را به آرزو برسان
از خداوند خسروان در خواه
تافرستد ترا به ترکستان
که دل و همت تو بس نکند
به سپاهان و ساری و گرگان
دخل گرگان ترا وفا نکند
باهمه دخل بصره و عمان
شادمان زی و کامران و عزیز
وز بد دهر بی گزند و زیان
عید قربان خجسته بادت و باد
دشمنان تو پیش تو قربان
زین غم و وسوسه مرا برهان
من در آن اندهم که رنج رسید
بر میان تواز کشیدن آن
با میانی کزو اثر نه پدید
چون توانی کشید بار گران
هست بر نیست چون توانی بست
کمر تست هست و نیست میان
نه میان داری ای پسر نه دهن
من نبینم همی ازین دو نشان
گر تو گویی روا بود بکنم
از تن ودل ترا میان و دهان
نی حدیث دل از میان بگذار
نبود خود بدل مرا فرمان
دل به مهر امیر دادستم
کس نگوید که داده بازستان
دل چه باشد کجا امیر بود
من براه امیر بدهم جان
عضد دولت و مؤید دین
میر یوسف برادر سلطان
آنکه، همچون به شاه شرق، بدوست
از همه خسروان امید جهان
گفتگویست در میان سپاه
زوگه و بیگه، آشکار و نهان
همه همواره یکزبان شده اند
کو خداوند دولتیست جوان
کار او بس بزرگ خواهدگشت
وین پدیدآیدش زمانه بزمان
اختران را عنایتست بدو
همه بر سعد او کنند قران
بخت با ملک میر پیمان بست
برمگرداد بخت ازین پیمان
تا همه کارها بکام کند
بنماید تمام هر چه توان
خشندی شاه جست باید و بس
تا شود کار چون نگارستان
آنچه سلطان کند به نیم نظر
نکند دولت، این درست بدان
ای امیر بزرگوار کریم
ای سر فضل و مایه احسان
آلت خسروی و پیشروی
همه داده ست مر ترا یزدان
به زبان و به دل زبر دستی
مرد چون بنگری دلست و زبان
گر به مردی مراد یا بدکس
تو رسیدی به ملک نوشروان
ور ز تیغست ملک را منشور
جز به منشور ملک را مستان
تیغ تو تیزتر ز تیغ ملوک
تو تواناتر از همه ملکان
ملک شاهان بهای تست ملک
کار ویران کنی تو آبادان
کارها کن چنانکه کرد همی
بیژن گیو و رستم دستان
تو از آن هر دوان دلیرتری
خویشتن را به آرزو برسان
از خداوند خسروان در خواه
تافرستد ترا به ترکستان
که دل و همت تو بس نکند
به سپاهان و ساری و گرگان
دخل گرگان ترا وفا نکند
باهمه دخل بصره و عمان
شادمان زی و کامران و عزیز
وز بد دهر بی گزند و زیان
عید قربان خجسته بادت و باد
دشمنان تو پیش تو قربان