عبارات مورد جستجو در ۶۶۱۷ گوهر پیدا شد:
واعظ قزوینی : غزلیات
شمارهٔ ۲۳
پی تحصیل آسایش فگندی در بدر خود را
برای صندلی بسیار دادی درد سر خود را
ترا شد نفس توسن، زان عصا دادت بکف پیری
که با این چوب تعلیمی براه آری مگر خود را
نباشد در ره دور و دراز آرزو سودی
همینت بس، که باز آری سلامت زین سفر خود را
کمر بسته است بهر انتظارت افسر شاهی
برون آور ازین دریای پرشور ای گهر خود را
شد از موی سفیدت کاسه زان پر شیر، تا اکنون
ز زهر تلخی دوران، برون آری مگر خود را
در آن خلوت که آن یکتاست واعظ کس نمی گنجد
دهد گر دست کانجا پا نهی، واکن ز سر خود را
واعظ قزوینی : غزلیات
شمارهٔ ۲۹
خواهد گشود عقده دلهای ریش را
در شانه دیده زلف تو احوال خویش را
راضی به کم نگشته پی بیش میدود
نشناخته است خواجه زجدوار نیش را
بر قامت حیات لباس جوانیت
کم داشت تر ز رنگ خضابست ریش را
گوشت ز کار ماند به فریاد خود برس
چشمت ضعیف گشت ببین فکر خویش را
تا کی کنی مذاکره عیشهای دوش
یک بار هم ملاحظه کن روز پیش را
این نفس پیر گبر کجا قرب حق کجا
در خانه خدا نبود ره کشیش را
در پیش دوست دم زدن از خویشتن خطاست
کس با نفس ندیده در آیینه خویش را
ظالم شود فقیر چو نرمی ز حد بری
گرگست گوسفند چو بیند حشیش را
واعظ مباش غافل و محکم بگیر کار
یعنی که واگذار بحق کار خویش را
واعظ قزوینی : غزلیات
شمارهٔ ۳۵
نیست غیر از خط بطلان دفتر ایام را
میکند هر دور گردون حلقه چندین نام را
گشته قیل و قال دنیا جانشین حرف مرگ
نشنود ز آن گوش هوشت این صلای عام را
در دل هر سنگ بنگر، نقش چندین کوهکن
از لب هر گور بشنو حرف صد بهرام را
سده دلگیری آرد، دوستان را ناگهان
میکنی در کار دلها چند حرف خام را؟
واعظ قزوینی : غزلیات
شمارهٔ ۴۶
جوهر از تیغ زبان شد،ریخت تا دندان مرا
گفت وگو، شد همچو سطر بی نقط بدخوان مرا
در نصیحت گوییم هریک زبانی شد جدا
تا ز پیری گشت دندان در دهن جنبان مرا
راه ندهم بعد از این تا آرزوها را در آن
بردر دل کرده پیری از عصا دربان مرا
گشته از بس لازم چشم گهرافشان مرا
فرق نتوان کرد تار اشک از مژگان مرا
دست و پا امروز باید زد، که از پیری دگر
دست و پا فردا نخواهد بود در فرمان مرا
از کتاب هستی ام آن سطر بی معنی که دهر
از گداز زندگانی زد خط بطلان مرا
هرچه واعظ میکند پیری ز من کم، مفت من
چون ز خود قطع تعلق میشود آسان مرا
واعظ قزوینی : غزلیات
شمارهٔ ۶۲
کرد ظاهر از نقاب آن روی گلگون کرده را
سوخت غمهای بصد خون جگر پرورده را
بی نقاب شرم، بی نور است حسن مهوشان
روشنی هرگز نباشد دیده بی پرده را
بی بصیرت هم ز فیض جستجو بی بهره نیست
دیده غربال یابد گوهر گم کرده را
بسکه باشد مدعا از ما به ما نزدیکتر
میتوان پرسید از منزل ره گم کرده را
گر نسیم آورد واعظ بوی زلف پرخمش
رایگان از کف مده این گنج بادآورده را
واعظ قزوینی : غزلیات
شمارهٔ ۶۶
به پیری، از چه رو می افگنی کار جوانی را
چه میدانی که سلخی هست، ماه زندگانی را
کسی کز بار پیری حلقه شد قد چو شمشادش
سراپا چشم گردیده است و، میجوید جوانی را
دلیلی بهتر از افتادگی نبود ره حق را
که از بالای پستی، آب دارد این روانی را
در آفت خانه دنیا، تلاش خاکساری کن
زمین بودن سپر باشد، بلای آسمانی را
اگر خواهی نشاط، از حاصل گیتی بکش دامن
که دارد سرو، از آزادگی رقص روانی را
بوضع کهنه دیر این جهان، با این دل غمگین
بسی خندی، اگر بینی رباط زعفرانی را
گرفت از دست ما پیری، همه بود و نبود ما
به ما نگذاشت واعظ، هیچ جز داغ جوانی را
واعظ قزوینی : غزلیات
شمارهٔ ۸۳
خاکساری شده سرمایه آسودن ما
صندل دردسر ماست همین سودن ما
قدر ما تشنه کاهیدن خویش است، بگو
خاکساری نکند سعی در افزودن ما
ننشستیم دمی از تک و پو بهر معاش
نشود همچو نفس فرصت آسودن ما
مردم از حسرت گنجی، که ز بس گمنامی
غم دنیا نشود باخبر از بودن ما
چرخ قوال و، قد ما هست دفش
سنج آن دست ز افسوس بهم سودن ما
طلبد عذر سیه رویی فردا واعظ
چهره امروز بخون جگر اندودن ما
واعظ قزوینی : غزلیات
شمارهٔ ۸۹
از زبان کلک نقاشان، شنیدم بارها
بی زبان نرم، کی صورت پذیرد کارها؟
سفله عالیشان، ز منصبهای عالی کی شود؟
کی فزاید قدر خار از رفعت دیوارها
نیک خواهان در جهان مکروه طبع مردمند
جز ترش رویی نبیند شربت از بیمارها
شیوه احسان مجو از سفلگان روزگار
نیست جای چشمه غیر از دامن کهسارها
مطلب این گوشه گیران،نیست جز شهرت که،گل
جلوه یی دیگر کند در گوشه دستارها
نیست غیر از بار خاطر، راست گویان را به کف
از زبان راست میزان میکشد آزارها
بی خریداران سخن کی پخته گردد؟ز آنکه هست
دیگ جوش کاسبان از گرمی بازارها؟
سرفرازی در جهان خواهی؟ بخود چندین مبند
راست نتواند شدن حمال زیر بارها
نقطه سان هرکس چو واعظ فرد گردد از همه
عالمی گرد سرش گردند چون پرگارها
واعظ قزوینی : غزلیات
شمارهٔ ۹۹
اوراق روز و شب همه طی شد به صد شتاب
حرفی نخواهد چشم شعورت ازین کتاب
برعارضت نه موی سفید است هر طرف
سیلاب عمر کف بلب آورده از شتاب
از دست رفت عمر و، نشد فکر توشه یی
دردا که بار خویش نبستی به این طناب
دیگر درین مقام، مجال درنگ نیست
کز پشت حلقه عمر تو شد پای در رکاب
زان گشته پای سست، که در خانه جهان
چندان نشسته ایم که رفته است پا به خواب
نزدیک گشته است ترا روز مرگ از آن
جسم ترا ز رعشه پیری است اضطراب
دور شباب رفت و، نسودی رخی به خاک
واعظ نماز کن که فرو رفت آفتاب
واعظ قزوینی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۳
توان پرید بر اوج شرف ببال ادب
توان نشست به صدر از صف نعال ادب
کنند رو به تو خلقی، اگر ادب داری
ک هست شاه و گدا عاشق جمال ادب
کند به پیش سیاه و سفید حرف تو سبز
روان شود چو بجوی زبان زلال ادب
شود فزون ز ادب قدر کس کمش مشمار
که حسن خلق یکی ده شود ز خال ادب
تراست کوس فضیلت پر از صدا، لیکن
صدا نخیزد ازین کوس بی دوال ادب
ادب طلب کن، اگر طالب کمالی تو
که نیست هیچ کمالی به از کمال ادب
ادب بجوی اگر نام نیک میخواهی
که نیست مقری این بانگ جز بلال ادب
ز نفس بی ادبت، عالمی در آزارند
سزاست این شتر مست را عقال ادب
به طبع خلق گوارا شدن بود واعظ
ز باغ خلق نکو، میوه نهال ادب
واعظ قزوینی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۵
برخاست چون شباب و، بجایش نشست شیب
شد جانشین بر هنر ما، هزار عیب
از موج حادثات، کمندیست هر طرف
دزدد از آن محیط ز گرداب سر بجیب
این زندگی مد شهابی نبود بیش
جای تعجب است که کی شد شباب شیب
سست است پای طاقت و، تند است سیل غم
افتاده است کار من اکنون بدست غیب
در زیر تیغ داس حوادث نشسته یی
تا سر به رنگ خوشه برآورده یی ز جیب
با یاد آخرت، غم دنیا چکاره است؟
در کشور یقین، نبود جای رشک و ریب
تنگست اگر چه قافیه، واعظ از آن چه باک
رزقی است رزق معنی و، آن خود رسد ز غیب
واعظ قزوینی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۷
یک نظر غافل نمیگردند از پاس حیات
اهل دل را زآن نمیباشد بدنیا التفات
حاضر دم باش کاین نفس دغل بسیار کس
برده است و تشنه بازد آورده از آب حیات
غم گواراتر بود آزادگان را از سرور
آب تلخی بید را باشد به از آب نبات
گشته بر ما زهر آب زندگی از یاد مرگ
لذتی شاید بریم از عمر خود بعد از وفات
حاصل آسایش کونین، هر سو خرمن است
می ستاند هرکه از دست تهی دارد برات
زندگی بی عشق نبود در شمار زندگی
ذکر نام دوست باشد سکه نقد حیات
گوهرافشانی زبان از کیسه دل میکند
ریزش کلک سخن پرداز باشد از دوات
عشرت و عیش تهیدستان پس از مردن بود
تا نشد بید از چمن بیرون، ندادنش نبات
کی بگلزار حقیقت میبرد مرغ دلت
واعظ از دام علایق تا نمی یابد نجات؟
واعظ قزوینی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۸
رفت عهد شباب و، دندان ریخت
رگ ابری گذشت و، باران ریخت
شد جوانی، نماند در سر شور
رعشه پیری این نمکدان ریخت
تنگدل چند از غم رفتن؟
برگ خود گل بروی خندان ریخت
سست شد پا، ز سیل رفتن عمر
کاخ تن، عاقبت ز بنیان ریخت
روزگارم، به نازکی پرورد
چون گلم، عاقبت ز دامان ریخت
بود مانند گریه شادی
در جوانی چو عقد دندان ریخت
جز گل خاریم، نشد حاصل
ز آبرویی که پیش دونان ریخت
شعر نتوان بهر جمادی خواند
گوهر خود بخاک نتوان ریخت
کلک واعظ نریخت لعل خوشاب
خون دل بود، کو ز مژگان ریخت
واعظ قزوینی : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۶
عالمی چون شهر کوران از غبار کثرت است
حلقه چشمی که می بینم، کمند وحدت است
سر بهر کوته نظر نارد فرو ایوان فقر
چشم از آن رو اهل دنیا را به سوی دولت است
چون کنی ترک تمنا، ملک آسایش ز تست
سادگی از نقش خود، لوح طلسم راحت است
پرده غفلت برافگن، تا دلت روشن شود
روزن این خانه تاریک چشم عبرت است
جنبش دندان، خبر ز افتادن دندان دهد
رعشه پیری بر اندامت، نشان رحلت است
در جهاد نفس، مردان دست و پا گم می کنند
هان نیفتی، از خود آگه باش، وقت غیرت است
زان خریداری ندارد گوهر والای فقر
کاین در دریای رحمت، همچو جان بی قیمت است
ظلمت دل بر تو عالم را شب دیجور کرد
چون تو را آیینه روشن گشت، صبح دولت است
خار دیوار از درشتی ره ندارد در چمن
نرمی گفتار، آب بوستان عزت است
بی غم او کشت تنهایی مرا در انجمن
گریه می آید، دلا برخیز، وقت صحبت است
جز تو واعظ هیچکس در انجمن بیگانه نیست
با خیالش هر کجا بی خودنشینی، خلوت است
واعظ قزوینی : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۱
سر سبزی دل، به زهر درد است
روسرخی عشق، رنگ زرد است
چیزی که گرفته خاطر ما
از نعمت روزگار، درد است!
تا هست نفس، غبار غم هست
تا می وزد این نسیم، گرد است
گفتن سخن نگفتنی را
آواز شکست قدر مرد است
سهلست ز جان گذشتن امروز
هرکس گذرد ز مال مرد است
یکتا گهر محیط هستی است
واعظ آن کو ز جمله فرد است
واعظ قزوینی : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۴
کدخدایی یک قلم، رنج و غم و درد سراست
خامه تا گردید صاحب خانه، با چشم تراست
دست افشاندن بملک و مال این عبرت سرا
طایر جان را به اوج قرب حق، بال و پراست
کارهای بی سرانجامان، ز خود گیرد نظام
اشک ما دلخستگان، هم رشته و هم گوهر است
احتشام بی نوایان، میشود فردا پدید
چون چراغ خانه درویش، صبح محشر است
خانه آیینه را، نور و صفا از رفتگی است
کلبه بی فرش، مفلس را صفای دیگر است
چشمه جود کریمان، گو ننازد پر بخود
آب ما پیوسته از خود همچو جوی مرمر است
در جهان، سرگرم دولت را نباشد راحتی
کم نگردد درد سر، تا این کلاهش بر سر است
یک سر مو تا به جایی، کی به جایی میرسی؟
پای راه مقصد آزادگان ترک سر است؟
پاکی دامان اگر خواهی، به بی رشدی بساز
تیغ را خونها به گردن هر زمان از جوهر است
دل مخور از واپسی چندین، که چون نقش نگین
هرکه او امروز اینجا پا بود، فردا سر است
در جهان جنس سخن بی قدر از بی مصرفی است
گر بود گوشی، نصیحتهای واعظ گوهر است!
واعظ قزوینی : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۶
بر عدو پشت نکردن سپر است
تیغ خونریز دلیران جگر است
نشمرد کس هنر امروز به هیچ
در شمار آنکه کنون هست، زر است
خوی خوش با همه کس میسازد
هیزم آتش گل، چوب تر است
سر ما و، ره یاران عزیز
پای این راه، گذشتن ز سر است
نیست کامی که از آن حاصل نیست
بهر ما نخل دعا، شاخ زر است
بی تعلق رود آسان ز جهان
سبکی راحله این سفر است
نام امروز ز مالست بلند
سکه را حکم ز بالای زر است
سرو بستان محبت، آه است
چشمه کوه غمش چشم تر است
تاب نگذاشت دگر در جایی
این چه تاب رخ و تاب کمر است؟
هنری نیست هنرور گشتن
به هنر فخر نکردن هنر است
میبرد گریه کدورت از دل
صافی آینه، از چشم تر است
سخن خصم، تو نشنیده شمار
سپر تیغ زمان، گوش کر است
چه غم از مرگ، چو یاران رفتند؟
نقش پا قافله این سفر است
نفس از حرف لبت گشته چنان
که نی از ناله من، نیشکر است
فکر سامان نکنی در ره عشق
که در این مرحله سر در خطر است
پیش این قدر مدانان، خوبی
گوشوار سخن و گوش کر است
رفعت شاه ز درویشان است
در هما بال فشانی ز پر است
گرچه بس قدر سخن هست، ولی
خامشی واعظ، حرف دگر است!
واعظ قزوینی : غزلیات
شمارهٔ ۱۳۰
نه همین صبح از غمم پیر است
بهر من شام نیز دلگیر است
ناله من، ز ناتوانی ها
بی صداتر از آب تصویر است
مرو از ره به مهربانی خصم
گرمی خصم، چون تب شیر است
مال افزون، در آن فساد کند
دل پرحرص، معده سیر است
خوش به در میزنند یک یک خلق
آن سپنجی سرا چه دلگیر است
سرنوشت فنای گیتی را
آسمان و زمین زبر زیر است
گر بود پاک، شصت اخلاصت
از تو تا عرش یک سر تیر است
تا نیفتی ز پا، نمی خیزی
که خرابی بنای تعمیر است
این جهان محبس است و ما محبوس
نه فلک، حلقه های زنجیر است
هست سر رشته در کف تقدیر
فکر روزی، نه کار تدبیر است
چون نباشد تمام چشم امید؟
واعظ ما تمام تقصیر است
واعظ قزوینی : غزلیات
شمارهٔ ۱۳۱
نه شوق منصب هندم، نه ذوق جاگیر است
که سیر چهره سبزان هزار کشمیر است
بهند سایه دیوار خویش خرم و شاد
نشسته شاه جهانم، غمم جهانگیر است
اگر قلمرو هستی شود پر از دشمن
چه غم که حلقه زنجیر، قلعه زنجیر است
گلش ز نعمت دیدار سفره گر دارد
بگاه جنگ هم ابروی او بشمشیر است
شوند خویش دو بیگانه باهم از ریزش
بدایه کودک بیگانه محرم از شیر است
فروتنی بخدا زودتر کند نزدیک
که زود قطع شود راه، چون سرازیر است
تهیه سفر مرگ در جوانی کن
که زاد و راحله راه دور شبگیر است
گرفته سنگ و سفال هوس زمین دلت
از آن نهال دعایت چنین زمین گیر است
مرو ببخت جوان طفل سان زره واعظ
که بخت اگر چه جوان است،زندگی پیر است
واعظ قزوینی : غزلیات
شمارهٔ ۱۳۷
تلاش برتری از حد، خلاف فرهنگ است
برون ز پرده چو شد نغمه، خارج آهنگ است
کم است وجه معاش تو، از زیاده روی
تو گر بزرگ نباشی، زمانه کی تنگ است؟
ز حرف نرم، دل دشمنان بدست آید
چو چرب گشت زبان، قلعه گیر بی جنگ است