عبارات مورد جستجو در ۶۶۱۷ گوهر پیدا شد:
واعظ قزوینی : غزلیات
شمارهٔ ۴۸۵
ز آن جهان پاک آمدم، آلوده دامن میروم
سوی این غفلت سرا، جان آمدم، تن میروم
گلعذاران بسکه در خاک سیاه آسوده اند
چون بگورستان روم، گویی بگلشن میروم
بهر دنیا میکنم خود را اسیر طبع دون
از هوای دختری در چه چو بیژن میروم
گو مسازم پایمال، ای خصم بی پروا، که من
همچو خار از لاغری در پای دشمن میروم
از برای زال دنیا، همچو کوران هر قدم
با وجود دیده، در چاهی چو سوزن میروم
از غم دنیا کشیدم این قدر، واعظ بس است!
سوی خاک اکنون برای واکشیدن میروم
سوی این غفلت سرا، جان آمدم، تن میروم
گلعذاران بسکه در خاک سیاه آسوده اند
چون بگورستان روم، گویی بگلشن میروم
بهر دنیا میکنم خود را اسیر طبع دون
از هوای دختری در چه چو بیژن میروم
گو مسازم پایمال، ای خصم بی پروا، که من
همچو خار از لاغری در پای دشمن میروم
از برای زال دنیا، همچو کوران هر قدم
با وجود دیده، در چاهی چو سوزن میروم
از غم دنیا کشیدم این قدر، واعظ بس است!
سوی خاک اکنون برای واکشیدن میروم
واعظ قزوینی : غزلیات
شمارهٔ ۴۹۰
چشم و گوش و عقل و حس رفتند و، ما وامانده ایم
رفته است اسباب ما، خود پیشتر، ما مانده ایم
از شراب هستی احباب خالی گشت و ما
همچو مو در کاسه افلاک بر جا مانده ایم
خواب مرگ از کوفت شاید آورد ما را برون
در تلاش زندگانی آن قدر وامانده ایم
ما بساط هر تعلق زین سرا برچیده ایم
بهر رفتن با عصائی بر سر پا مانده ایم
گرم رویی نیست پیدا، گرم خونی خود کجاست؟
در میان این قدر مردم چه تنها مانده ایم
جان فگند از دوش خود بار گران جسم و، ما
همچنان واعظ بزیر بار دنیا مانده ایم
رفته است اسباب ما، خود پیشتر، ما مانده ایم
از شراب هستی احباب خالی گشت و ما
همچو مو در کاسه افلاک بر جا مانده ایم
خواب مرگ از کوفت شاید آورد ما را برون
در تلاش زندگانی آن قدر وامانده ایم
ما بساط هر تعلق زین سرا برچیده ایم
بهر رفتن با عصائی بر سر پا مانده ایم
گرم رویی نیست پیدا، گرم خونی خود کجاست؟
در میان این قدر مردم چه تنها مانده ایم
جان فگند از دوش خود بار گران جسم و، ما
همچنان واعظ بزیر بار دنیا مانده ایم
واعظ قزوینی : غزلیات
شمارهٔ ۴۹۲
برکنده از حیات، باندک بهانه ایم
دندان کرم خورده کام زمانه ایم
گردیده پرده هنر ما، وجود ما
ز آن قدر ما نهفته، که خود در میانه ایم
امروز در بساط جهان، نیست خوشدلی
ما مست بزم دوش، و شراب شبانه ایم
فارغ ز هر غمم، دل پر یاد دوست کرد
ما پادشاه عالم خود زین خزانه ایم
از ما غرض دلست و، غرض از دلست دوست
دل چشم و، دوست مردم و، ما چشم خانه ایم
فارغ کسی چو خوشه ز برگ معاش نیست
تا زنده ایم، در طلب آب و دانه ایم
داریم جای بر سر زلف پریوشان
تا در گشاد کار ضعیفان چو شانه ایم
دندان کرم خورده کام زمانه ایم
گردیده پرده هنر ما، وجود ما
ز آن قدر ما نهفته، که خود در میانه ایم
امروز در بساط جهان، نیست خوشدلی
ما مست بزم دوش، و شراب شبانه ایم
فارغ ز هر غمم، دل پر یاد دوست کرد
ما پادشاه عالم خود زین خزانه ایم
از ما غرض دلست و، غرض از دلست دوست
دل چشم و، دوست مردم و، ما چشم خانه ایم
فارغ کسی چو خوشه ز برگ معاش نیست
تا زنده ایم، در طلب آب و دانه ایم
داریم جای بر سر زلف پریوشان
تا در گشاد کار ضعیفان چو شانه ایم
واعظ قزوینی : غزلیات
شمارهٔ ۴۹۷
برده است از بسکه فکر آن نگار جانیم
گشته موی کاسه زانو خط پیشانیم
این رگ گردن که من از اهل دانش دیده ام
می توان برد ای فلاطون رشک بر نادانیم
در محبت بر نمی آید بلا با صبر من
بس نباشد سیلی، از بس تشنه ویرانیم
از پی تحصیل رزق ما عرق ریزد سحاب
روز و شب چون ابر، من در گریه از بی نانیم
جای بال افشانی من، عالم تجرید بود
کرده واعظ پای بند این جهان فانیم
گشته موی کاسه زانو خط پیشانیم
این رگ گردن که من از اهل دانش دیده ام
می توان برد ای فلاطون رشک بر نادانیم
در محبت بر نمی آید بلا با صبر من
بس نباشد سیلی، از بس تشنه ویرانیم
از پی تحصیل رزق ما عرق ریزد سحاب
روز و شب چون ابر، من در گریه از بی نانیم
جای بال افشانی من، عالم تجرید بود
کرده واعظ پای بند این جهان فانیم
واعظ قزوینی : غزلیات
شمارهٔ ۴۹۹
چون کند پیری ستم، یاد جوانی میکنیم
ما بعمر رفته اکنون زندگانی میکنیم
وقت رفت گشته، باید وام دلها باز داد
زین سبب با دوستان نامهربانی میکنیم
مانده ته مینایی از درد و شراب زندگی
یک دو روزی نیز با آن کامرانی میکنیم
میکند اکنون ز ما گل آرزوها رنگ رنگ
ما بهار خویشتن را در خزانی میکنیم
گشته تن خالی ز مغز و، در تلاش دولتیم
آشنایی با هما در استخوانی میکنیم
پنبه سان شاید که در گیرد دل نرمی ز ما
با دل سختی چو سنگ آتش فشانی میکنیم
بیشتر وا میکنیم از بهر این غداره جا
ما که پهلو خالی از دنیای فانی میکنیم
پهلوانی نیست واعظ کوه را برداشتن
دل چو برداریم از خود، پهلوانی میکنیم
ما بعمر رفته اکنون زندگانی میکنیم
وقت رفت گشته، باید وام دلها باز داد
زین سبب با دوستان نامهربانی میکنیم
مانده ته مینایی از درد و شراب زندگی
یک دو روزی نیز با آن کامرانی میکنیم
میکند اکنون ز ما گل آرزوها رنگ رنگ
ما بهار خویشتن را در خزانی میکنیم
گشته تن خالی ز مغز و، در تلاش دولتیم
آشنایی با هما در استخوانی میکنیم
پنبه سان شاید که در گیرد دل نرمی ز ما
با دل سختی چو سنگ آتش فشانی میکنیم
بیشتر وا میکنیم از بهر این غداره جا
ما که پهلو خالی از دنیای فانی میکنیم
پهلوانی نیست واعظ کوه را برداشتن
دل چو برداریم از خود، پهلوانی میکنیم
واعظ قزوینی : غزلیات
شمارهٔ ۵۰۶
برگ جوانیت ریخت، برگ نوای طفلان
تا چند پیر سازی، خود را برای طفلان؟
پیری رسید ای دل، آلوده چند باشی
دایم بچرک دنیا، چون دست و پای طفلان؟!
تا از جنون نیفتم، در چاه فکر دنیا
زنجیر کرده عشقم، از حلقه های طفلان
با روزی دمادم، یک جو نمیشود کم
حرص گرسنه چشمم، چون اشتهای طفلان
گر آسمان نگردد، بر وفق خواهش ما
کی پیر میکند کار، هرگز برای طفلان؟!
خواهش ز کشت حاجت، بارش ز ابر رحمت
پستان دایه گرید، بر گریه های طفلان
بازی مخور، بکامت گردد چو دولت پوچ
رفتار مرکب نی، باشد بپای طفلان
چیزی نبسته امروز، در کسب این، هنرها
ماتم سراست زین رو، مکتب برای طفلان
جاهل ز باغ هستی، خوشدل به سرخ و زرد است
در دست برگ عیشی است، رنگ حنای طفلان
هر چند راست تلخست، اما کلام واعظ
با راستی است شیرین چون حرفهای طفلان
تا چند پیر سازی، خود را برای طفلان؟
پیری رسید ای دل، آلوده چند باشی
دایم بچرک دنیا، چون دست و پای طفلان؟!
تا از جنون نیفتم، در چاه فکر دنیا
زنجیر کرده عشقم، از حلقه های طفلان
با روزی دمادم، یک جو نمیشود کم
حرص گرسنه چشمم، چون اشتهای طفلان
گر آسمان نگردد، بر وفق خواهش ما
کی پیر میکند کار، هرگز برای طفلان؟!
خواهش ز کشت حاجت، بارش ز ابر رحمت
پستان دایه گرید، بر گریه های طفلان
بازی مخور، بکامت گردد چو دولت پوچ
رفتار مرکب نی، باشد بپای طفلان
چیزی نبسته امروز، در کسب این، هنرها
ماتم سراست زین رو، مکتب برای طفلان
جاهل ز باغ هستی، خوشدل به سرخ و زرد است
در دست برگ عیشی است، رنگ حنای طفلان
هر چند راست تلخست، اما کلام واعظ
با راستی است شیرین چون حرفهای طفلان
واعظ قزوینی : غزلیات
شمارهٔ ۵۰۹
پیش لطفش میتوان با روسیاهی ساختن
لیک رو نتوان ز شرم بی گناهی ساختن
چند پوشی خلعت پوشیده رنگ از شراب
میتوان یک چند هم، با رنگ کاهی ساختن
میکند از بیم طوفان حوادث فارغت
ز آن همه در بافلوس خود چو ماهی ساختن
گر بود لذت شناس بی سرانجامی کسی
میتوان با سر، برای بی کلاهی ساختن
همچو محراب از تواضع پیش خلق روزگار
نام خود را میتوانی قبله گاهی ساختن
هست کار عمر چون فوتی بدرگاه کریم
آه را میباید از دل زود راهی ساختن
ساختن از روی خواهش با بد و نیک جهان
به که با حکم قضا، خواهی نخواهی ساختن
فکر دستار زرت، دردسری شد دائمی
میتوان ز آن دائمی، با گاهگاهی ساختن
گر میان دوستان، خواهی سخن چینی کنی
چون قلم باید بننگ روسیاهی ساختن
نیست قانع آنکه دارد نعمتی مانند فقر
قانع آن باشد که بتواند بشاهی ساختن
منت سر هم کشد مشکل، چه جای تاج زر؟
میتواند هر که با او، گاهگاهی ساختن!
واعظ این سرمایه عمری که داری، زین دیار
میتوانی خویشتن را، خوب راهی ساختن
لیک رو نتوان ز شرم بی گناهی ساختن
چند پوشی خلعت پوشیده رنگ از شراب
میتوان یک چند هم، با رنگ کاهی ساختن
میکند از بیم طوفان حوادث فارغت
ز آن همه در بافلوس خود چو ماهی ساختن
گر بود لذت شناس بی سرانجامی کسی
میتوان با سر، برای بی کلاهی ساختن
همچو محراب از تواضع پیش خلق روزگار
نام خود را میتوانی قبله گاهی ساختن
هست کار عمر چون فوتی بدرگاه کریم
آه را میباید از دل زود راهی ساختن
ساختن از روی خواهش با بد و نیک جهان
به که با حکم قضا، خواهی نخواهی ساختن
فکر دستار زرت، دردسری شد دائمی
میتوان ز آن دائمی، با گاهگاهی ساختن
گر میان دوستان، خواهی سخن چینی کنی
چون قلم باید بننگ روسیاهی ساختن
نیست قانع آنکه دارد نعمتی مانند فقر
قانع آن باشد که بتواند بشاهی ساختن
منت سر هم کشد مشکل، چه جای تاج زر؟
میتواند هر که با او، گاهگاهی ساختن!
واعظ این سرمایه عمری که داری، زین دیار
میتوانی خویشتن را، خوب راهی ساختن
واعظ قزوینی : غزلیات
شمارهٔ ۵۱۰
برگ ریزانست، رنگ از روی پیران ریختن
گریه حسرت بود بر عمر، دندان ریختن
نیست از ذکر زبانی جان ودل را هیچ فیض
باده بیهوشت نسازد، از گریبان ریختن
روزی هر کس مقدر گشته از کشت کرم
بر سر هر دانه یی تا کی چو باران ریختن؟!
تیغ اگر آید به فرق از تیره روزی، دم بدم
اشک خود چون شمع نتوان پیش یاران ریختن
میتوان در پای دشمن ریخت واعظ خون خویش
آب روی خویش پیش دوست نتوان ریختن
گریه حسرت بود بر عمر، دندان ریختن
نیست از ذکر زبانی جان ودل را هیچ فیض
باده بیهوشت نسازد، از گریبان ریختن
روزی هر کس مقدر گشته از کشت کرم
بر سر هر دانه یی تا کی چو باران ریختن؟!
تیغ اگر آید به فرق از تیره روزی، دم بدم
اشک خود چون شمع نتوان پیش یاران ریختن
میتوان در پای دشمن ریخت واعظ خون خویش
آب روی خویش پیش دوست نتوان ریختن
واعظ قزوینی : غزلیات
شمارهٔ ۵۱۹
قامتم گر این چنین از غم دو تا خواهد شدن
هم ز خود چون بید مجنونم، عصا خواهد شدن
خضر اگر باشی، بنخل زندگانی دل مبند
عاقبت آب بقا، باد فنا خواهد شدن
کاسه فغفور کز آواره نخوت پر است
بیصدا چون کاسه کشگول گدا خواهد شدن
آنکه از کبر است سر تا پا رگ گردن چو شمع
عاقبت چین جبینش، نقش پا خواهد شدن
گرچه خود را با طناب زندگی پیچیده یی
بند بندت عاقبت از هم جدا خواهد شدن
جانب افتادگان، دستی که میسازی دراز
در کفت هنگام افتادن، عصا خواهد شدن
هر کف نانی، که در انبان درویشی کنی
پیش حق از بهر تو دست دعا خواهد شدن
سایه دست نوازش بر سر بیچارگان
در قیامت، برگ نخل مدعا خواهد شدن
الفتی کاین جسم لاغر با قناعت کرده است
استخوانم عاقبت رزق هما خواهد شدن
از چراغ مهر گیتی، روشنی واعظ مجوی
کلبه ما روشن از صبح جزا خواهد شدن
هم ز خود چون بید مجنونم، عصا خواهد شدن
خضر اگر باشی، بنخل زندگانی دل مبند
عاقبت آب بقا، باد فنا خواهد شدن
کاسه فغفور کز آواره نخوت پر است
بیصدا چون کاسه کشگول گدا خواهد شدن
آنکه از کبر است سر تا پا رگ گردن چو شمع
عاقبت چین جبینش، نقش پا خواهد شدن
گرچه خود را با طناب زندگی پیچیده یی
بند بندت عاقبت از هم جدا خواهد شدن
جانب افتادگان، دستی که میسازی دراز
در کفت هنگام افتادن، عصا خواهد شدن
هر کف نانی، که در انبان درویشی کنی
پیش حق از بهر تو دست دعا خواهد شدن
سایه دست نوازش بر سر بیچارگان
در قیامت، برگ نخل مدعا خواهد شدن
الفتی کاین جسم لاغر با قناعت کرده است
استخوانم عاقبت رزق هما خواهد شدن
از چراغ مهر گیتی، روشنی واعظ مجوی
کلبه ما روشن از صبح جزا خواهد شدن
واعظ قزوینی : غزلیات
شمارهٔ ۵۲۲
بگوش آنکه بود بهره ور ز فهمیدن
صدای ریختن آبروست خندیدن
سفر برون برد از طبع مرد خامیها
کباب پخته نگردد، مگر بگردیدن
ترا بسختی ایام میکنند آگاه
که چشم را سبب بینش است مالیدن
ز بیدماغی خود از سلوک اهل زمان
باین خوشم که ندارم دماغ رنجیدن
ز سطر رشته زنار خواندن این مضمون
که: کفر محض بود گرد خلق گردیدن!
ز بخل خرج، ره دخل بسته میگردد
که شیر پستان کم گردد از ندوشیدن
چو گوش تند شنو، چشم داری از مردم؟
چو هست کار تو واعظ، همیشه نشنیدن!
صدای ریختن آبروست خندیدن
سفر برون برد از طبع مرد خامیها
کباب پخته نگردد، مگر بگردیدن
ترا بسختی ایام میکنند آگاه
که چشم را سبب بینش است مالیدن
ز بیدماغی خود از سلوک اهل زمان
باین خوشم که ندارم دماغ رنجیدن
ز سطر رشته زنار خواندن این مضمون
که: کفر محض بود گرد خلق گردیدن!
ز بخل خرج، ره دخل بسته میگردد
که شیر پستان کم گردد از ندوشیدن
چو گوش تند شنو، چشم داری از مردم؟
چو هست کار تو واعظ، همیشه نشنیدن!
واعظ قزوینی : غزلیات
شمارهٔ ۵۴۹
گذر گاهی بود گلزار گیتی، از صبا بشنو
از آن رنگی نباشد هیچکس را، از هوا بشنو
صدای زر شمردن، کرده کر گوش ترا منعم
چنین گر نیست، بسم الله! فریاد گدا بشنو!
نمی آساید از رفتن دمی این عمر مستعجل
نفس رفتار عمرت را بود آواز پا، بشنو
زوال عمر شد، بر خاک میباید نهادن رو
زهر گلدسته خاکی تو این بانگ رسا بشنو
«بیا روزی بخور!» باشد، خط هر سبزه یی؛ بنگر!
«غم روزی مخور!»گوید، صدای آسیا بشنو!
عطا در پرده پوشیدگی، هرگز نمیگنجد
بود شهرت صدای ریزش دست عطا بشنو
غزلهای خوش واعظ، نصیحت نامه ها باشد
گران بر خاطرت گر نیست، جان من بیا بشنو
از آن رنگی نباشد هیچکس را، از هوا بشنو
صدای زر شمردن، کرده کر گوش ترا منعم
چنین گر نیست، بسم الله! فریاد گدا بشنو!
نمی آساید از رفتن دمی این عمر مستعجل
نفس رفتار عمرت را بود آواز پا، بشنو
زوال عمر شد، بر خاک میباید نهادن رو
زهر گلدسته خاکی تو این بانگ رسا بشنو
«بیا روزی بخور!» باشد، خط هر سبزه یی؛ بنگر!
«غم روزی مخور!»گوید، صدای آسیا بشنو!
عطا در پرده پوشیدگی، هرگز نمیگنجد
بود شهرت صدای ریزش دست عطا بشنو
غزلهای خوش واعظ، نصیحت نامه ها باشد
گران بر خاطرت گر نیست، جان من بیا بشنو
واعظ قزوینی : غزلیات
شمارهٔ ۵۵۳
دنیا طلب، به دنیا، دل بین چگونه داده
دل داده است، بس نیست، جان هم به سر نهاده
زاهد برای دنیا، کرده است ترک دنیا
آیینه از پی نقش، از نقش گشته ساده
وحشت ز خلق عالم، سرمایه سرور است
در شهر نیست صحرا، ز آنست روگشاده
فیض از شکستگان جو، ز آن رو که شخ کمانان
دارند زور بازو، از همت کباده
سرگشتگان نسازند، با راه و رسم دنیا
ریگ روان نگیرد، هرگز به خویش جاده
حسنش زند ز شوخی هر دم ز روزنی سر
زآنسان که میکند گل، از چشم مست باده
دیوانه در بیابان، خود سر دود به هر سو
عاقل، ز جاده زنجیر در پای خود نهاده
از بس فگنده دل را، در ورطه هوسها
نور نگاه چون اشک، از چشم من فتاده
دنیا طلب، گر او را دنیا بدل نشسته
در خدمتش همه عمر، او هم بجان ستاده
این عشق آتشین را، نتوان نهفت در دل
پنهان نمیتوان کرد در شیشه رنگ باده
با این فتادگی خاک، بر رو جهد صبا را
از خشم نرمخویان، اندیشه کن زیاده
با لقمه می توان کرد تسخیر تندخویان
نبود ز طعمه دادن، به شیر را قلاده
ظالم چو افتد از کار، استاد ظالمانست
سر حلقه کمانهاست، چون شد کمان کباده
نبود بروز سختی بر دولت اعتمادی
چون ره فتد بکهسار، رهرو شود پیاده
واعظ از آن گشایند وقت دعا دو کف را
کآنجا مقام دیگر، دارد کف گشاده
دل داده است، بس نیست، جان هم به سر نهاده
زاهد برای دنیا، کرده است ترک دنیا
آیینه از پی نقش، از نقش گشته ساده
وحشت ز خلق عالم، سرمایه سرور است
در شهر نیست صحرا، ز آنست روگشاده
فیض از شکستگان جو، ز آن رو که شخ کمانان
دارند زور بازو، از همت کباده
سرگشتگان نسازند، با راه و رسم دنیا
ریگ روان نگیرد، هرگز به خویش جاده
حسنش زند ز شوخی هر دم ز روزنی سر
زآنسان که میکند گل، از چشم مست باده
دیوانه در بیابان، خود سر دود به هر سو
عاقل، ز جاده زنجیر در پای خود نهاده
از بس فگنده دل را، در ورطه هوسها
نور نگاه چون اشک، از چشم من فتاده
دنیا طلب، گر او را دنیا بدل نشسته
در خدمتش همه عمر، او هم بجان ستاده
این عشق آتشین را، نتوان نهفت در دل
پنهان نمیتوان کرد در شیشه رنگ باده
با این فتادگی خاک، بر رو جهد صبا را
از خشم نرمخویان، اندیشه کن زیاده
با لقمه می توان کرد تسخیر تندخویان
نبود ز طعمه دادن، به شیر را قلاده
ظالم چو افتد از کار، استاد ظالمانست
سر حلقه کمانهاست، چون شد کمان کباده
نبود بروز سختی بر دولت اعتمادی
چون ره فتد بکهسار، رهرو شود پیاده
واعظ از آن گشایند وقت دعا دو کف را
کآنجا مقام دیگر، دارد کف گشاده
واعظ قزوینی : غزلیات
شمارهٔ ۵۸۵
ز دل رفتی مرا گرد تعلق، حبذا پیری!
صفا شد از تو در ویرانه ما، مرحبا پیری!!
عجب نبود، شود آثار پیری روشن از چشمم
که مهمانست و، دارد از شرف در دیده جا پیری
چنین کز رنج خواهشها مرا می بخشد آسایش
درین پیرانه سر ترسم جوان سازد مرا پیری!
از آن رو می کند خم رفته رفته قامت ما را
که میخواهد کند با خاک ما را آشنا پیری
رخ زرد مرا، از ناتوانی، در بیاض مو
نمایان کرده مانند چراغ آسیا پیری
نباشد هستی ما، سر بسر، غیر از شبانروزی
شب ما هست ایام جوانی، روز ما پیری
چه سان ماند سر برگی دگر در من؟ که هر ساعت
فشاند از نخل تن برگ حواسم با عصا پیری!
بهر سو آورم رو، میتوان چیدن گل عبرت
گلستان کرده خارستان دنیا را بما پیری
ترا رمزیست، یعنی غصه دنیا مخور دیگر
برای این ترا می افگند از اشتها پیری
ز بس افسرده از دم سردی ایام خود بودم
ندانستم جوانی بود، کز من رفت، یا پیری؟!
مرا نگذاشت هرگز با خدای خویشتن یکدم
بسی دارم شکایت از جوانیها، بیا پیری!
جهان پر بود از نادیدنی، پوشید از آن چشمم
ز روی مرحمت دارد چه منتها بما پیری
وفائی چون جوانان زمان نبود جوانی را
نگردد تا دم مردن ولی از ما جدا پیری
نسازد تا فراموش اصل خود را، نفس آتش خو
نماید خاک را هر دم بانگشت عصا پیری
به موی همچو برف ما و روی چون یخ باران
دل ما را ز دنیا سر کرد آخر، خوشا پیری!
کند بیدار تا از خواب غفلت دیده دل را
برو افشاند از دندان ریزان قطره ها پیری
ز پا منشین، بدست آور طریق بندگی واعظ
ز ضعفت بند ننهاده است تا بر دست و پا پیری
صفا شد از تو در ویرانه ما، مرحبا پیری!!
عجب نبود، شود آثار پیری روشن از چشمم
که مهمانست و، دارد از شرف در دیده جا پیری
چنین کز رنج خواهشها مرا می بخشد آسایش
درین پیرانه سر ترسم جوان سازد مرا پیری!
از آن رو می کند خم رفته رفته قامت ما را
که میخواهد کند با خاک ما را آشنا پیری
رخ زرد مرا، از ناتوانی، در بیاض مو
نمایان کرده مانند چراغ آسیا پیری
نباشد هستی ما، سر بسر، غیر از شبانروزی
شب ما هست ایام جوانی، روز ما پیری
چه سان ماند سر برگی دگر در من؟ که هر ساعت
فشاند از نخل تن برگ حواسم با عصا پیری!
بهر سو آورم رو، میتوان چیدن گل عبرت
گلستان کرده خارستان دنیا را بما پیری
ترا رمزیست، یعنی غصه دنیا مخور دیگر
برای این ترا می افگند از اشتها پیری
ز بس افسرده از دم سردی ایام خود بودم
ندانستم جوانی بود، کز من رفت، یا پیری؟!
مرا نگذاشت هرگز با خدای خویشتن یکدم
بسی دارم شکایت از جوانیها، بیا پیری!
جهان پر بود از نادیدنی، پوشید از آن چشمم
ز روی مرحمت دارد چه منتها بما پیری
وفائی چون جوانان زمان نبود جوانی را
نگردد تا دم مردن ولی از ما جدا پیری
نسازد تا فراموش اصل خود را، نفس آتش خو
نماید خاک را هر دم بانگشت عصا پیری
به موی همچو برف ما و روی چون یخ باران
دل ما را ز دنیا سر کرد آخر، خوشا پیری!
کند بیدار تا از خواب غفلت دیده دل را
برو افشاند از دندان ریزان قطره ها پیری
ز پا منشین، بدست آور طریق بندگی واعظ
ز ضعفت بند ننهاده است تا بر دست و پا پیری
واعظ قزوینی : غزلیات
شمارهٔ ۵۹۲
دوست داند زبان خاموشی
ناله! جان تو، جان خاموشی!
کام گوشی نکرده هرگز تلخ
یار شیرین زبان خاموشی
بد نیندیشد از برای کسی
همدم مهربان خاموشی
سرفراز، آن زبان که جای گرفت
چون الف در میان خاموشی
هست بی آب و رنگ لعل لبی
کآن نباشد ز کان خاموشی
از گزند جهان بکش خود را
در حصار امان خاموشی
خصم را افگند ز اسب غرور
نیزه جانستان خاموشی
سر دشمن نیفگند در پیش
غیر تیغ زبان خاموشی
هست شیرین شدن بکام جهان
ثمر بوستان خاموشی
کس چرا رنجد از خموش؟، که نیست
خار در گلستان خاموشی
شوخ و جلف است بس کمیت زبان
مده از کف عنان خاموشی
نیست گوشی، وگرنه بسیار است
حرف ها در میان خاموشی
گر متاع نجات میطلبی
نیست جز در دکان خاموشی
باش واعظ خموش، زآنکه بوصف
نیست محتاج شان خاموشی
ناله! جان تو، جان خاموشی!
کام گوشی نکرده هرگز تلخ
یار شیرین زبان خاموشی
بد نیندیشد از برای کسی
همدم مهربان خاموشی
سرفراز، آن زبان که جای گرفت
چون الف در میان خاموشی
هست بی آب و رنگ لعل لبی
کآن نباشد ز کان خاموشی
از گزند جهان بکش خود را
در حصار امان خاموشی
خصم را افگند ز اسب غرور
نیزه جانستان خاموشی
سر دشمن نیفگند در پیش
غیر تیغ زبان خاموشی
هست شیرین شدن بکام جهان
ثمر بوستان خاموشی
کس چرا رنجد از خموش؟، که نیست
خار در گلستان خاموشی
شوخ و جلف است بس کمیت زبان
مده از کف عنان خاموشی
نیست گوشی، وگرنه بسیار است
حرف ها در میان خاموشی
گر متاع نجات میطلبی
نیست جز در دکان خاموشی
باش واعظ خموش، زآنکه بوصف
نیست محتاج شان خاموشی
واعظ قزوینی : غزلیات
شمارهٔ ۵۹۸
نیست چون بر غیر جان کندن، بنای زندگی
این قدر ای تن، چه میمیری برای زندگی؟!
چون دوتا گردید قد، افتد زپا نخل حیات
تیشه باشد پشت خم ما را بپای زندگی
زندگی از بس بخواب مرگ غفلت میرود
هست در ایام ما مردن بجای زندگی
چون نیفتد بینشم از کار؟ آخر سالهاست
میدود با چشم حسرت در قفای زندگی!
کو غم دلسوز و، درد از دوا بیگانه یی؟
تا کند این مرده دل را آشنای زندگی؟!
سود ما دلمردگان زنده رو، در مردنست
چون نمی آید زما، حق ادای زندگی!
وقت دست وپا زدن شد تنگ و، خوش پیچیده سخت
رشته طول أمل بر دست وپای زندگی
هست با تار نفس، دلبستگی او را بتو
دل چه می بندی، بیار بیوفای زندگی؟!
دیده از پیری غبار آورده یا شمع نگاه
میفشاند خاک بر سر در عزای زندگی؟!
منزل آسودگی باشد، بسی آن سوی مرگ
کی توان طول کردن این ره را، بپای زندگی؟!
اهل بینش را بود بر چشم پوشیدن مدار
بسکه دارد گرد کلفت آسیای زندگی!
ذکر و فکر آن مرا از یاد حق بیگانه کرد
کاش هرگز کس نبودی آشنای زندگی!
در سرای تن چه اندازی بساط آرزو؟
میرود بیرون از آن چون کدخدای زندگی!
زندگی با خلق عالم، بسکه ما را مشکل است
راحت مردن بود اجر بلای زندگی
پر شود زآب بقا پیمانه ات واعظ، اگر
چون حباب از سر کنی بیرون هوای زندگی
این قدر ای تن، چه میمیری برای زندگی؟!
چون دوتا گردید قد، افتد زپا نخل حیات
تیشه باشد پشت خم ما را بپای زندگی
زندگی از بس بخواب مرگ غفلت میرود
هست در ایام ما مردن بجای زندگی
چون نیفتد بینشم از کار؟ آخر سالهاست
میدود با چشم حسرت در قفای زندگی!
کو غم دلسوز و، درد از دوا بیگانه یی؟
تا کند این مرده دل را آشنای زندگی؟!
سود ما دلمردگان زنده رو، در مردنست
چون نمی آید زما، حق ادای زندگی!
وقت دست وپا زدن شد تنگ و، خوش پیچیده سخت
رشته طول أمل بر دست وپای زندگی
هست با تار نفس، دلبستگی او را بتو
دل چه می بندی، بیار بیوفای زندگی؟!
دیده از پیری غبار آورده یا شمع نگاه
میفشاند خاک بر سر در عزای زندگی؟!
منزل آسودگی باشد، بسی آن سوی مرگ
کی توان طول کردن این ره را، بپای زندگی؟!
اهل بینش را بود بر چشم پوشیدن مدار
بسکه دارد گرد کلفت آسیای زندگی!
ذکر و فکر آن مرا از یاد حق بیگانه کرد
کاش هرگز کس نبودی آشنای زندگی!
در سرای تن چه اندازی بساط آرزو؟
میرود بیرون از آن چون کدخدای زندگی!
زندگی با خلق عالم، بسکه ما را مشکل است
راحت مردن بود اجر بلای زندگی
پر شود زآب بقا پیمانه ات واعظ، اگر
چون حباب از سر کنی بیرون هوای زندگی
واعظ قزوینی : غزلیات
شمارهٔ ۶۱۲
بکام خویش، نچیدم گلی ز باغ جوانی
نکرده است مرا پیر، غیر داغ جوانی
در این دو روز ببین فکر خود، که نیست میسر
تهیه سفر مرگ بی دماغ جوانی
شراب داد چو ساقی، پیاله باز ستاند
بنوش تا ز تو نگرفته اند ایاغ جوانی
ز دیده اشک و، ز دل آه و، از دهان تو دندان
برون دوند بهر سوی، در سراغ جوانی
بگرد از پی خود، تا نظر نمانده ز کارت
که این گهر نتوان یافت بی چراغ جوانی
ببند بار کنون، چون ترا چو واعظ بی بر
شکوفه کرد ز موی سفید، باغ جوانی
نکرده است مرا پیر، غیر داغ جوانی
در این دو روز ببین فکر خود، که نیست میسر
تهیه سفر مرگ بی دماغ جوانی
شراب داد چو ساقی، پیاله باز ستاند
بنوش تا ز تو نگرفته اند ایاغ جوانی
ز دیده اشک و، ز دل آه و، از دهان تو دندان
برون دوند بهر سوی، در سراغ جوانی
بگرد از پی خود، تا نظر نمانده ز کارت
که این گهر نتوان یافت بی چراغ جوانی
ببند بار کنون، چون ترا چو واعظ بی بر
شکوفه کرد ز موی سفید، باغ جوانی
واعظ قزوینی : غزلیات
شمارهٔ ۶۱۳
پیری رسید و نور نظر گشت رفتنی
از عینک است چشم ترا خانه روشنی
از بس گزیده است مرا نیش هر زبان
لرزم بخویش پوشم اگر جامه سوسنی
نتوان شدن بر اوج شرف، جز بپشت پا
شد سر بلند سرو، ز بر چیده دامنی
افگنده اند بهر تو چون خاک بستری
تا چند فکر قالی و پشتی و سوزنی؟!
گر عالمی بروی تو یا زند تیغ کین
آنست ضربه تو که بر خویشتن زنی
از عینک است چشم ترا خانه روشنی
از بس گزیده است مرا نیش هر زبان
لرزم بخویش پوشم اگر جامه سوسنی
نتوان شدن بر اوج شرف، جز بپشت پا
شد سر بلند سرو، ز بر چیده دامنی
افگنده اند بهر تو چون خاک بستری
تا چند فکر قالی و پشتی و سوزنی؟!
گر عالمی بروی تو یا زند تیغ کین
آنست ضربه تو که بر خویشتن زنی
واعظ قزوینی : غزلیات
شمارهٔ ۶۲۳
هر نقش درم بندی است، در دیده آگاهی
دائم ز فلوس خویش در دام بود ماهی!
در خواب نبیند شه، آسایش درویشی
درویش ندارد ره بر تخت شهنشاهی
با سر بسر آن کو، ره در دل شب میپو
گم کرده خود میجو، با شمع رخ کاهی
بگداخت غمش از تن، تا جامه و پیراهن
چون هیچ نماند از من، ای ضعف چه میخواهی؟!
بار عملی بر بند، تا هست روان در تن
کز کف رود این ساحل، کشتی چو شود راهی
اعضا و قوی، کردند ترکم بگه پیری
از خلق چنان دیگر خواهم ز که همراهی؟!
واعظ، غم روزی چند؟ یک شب غم خود هم خور
این زنگ ز دل خیزد، با آه سحرگاهی
دائم ز فلوس خویش در دام بود ماهی!
در خواب نبیند شه، آسایش درویشی
درویش ندارد ره بر تخت شهنشاهی
با سر بسر آن کو، ره در دل شب میپو
گم کرده خود میجو، با شمع رخ کاهی
بگداخت غمش از تن، تا جامه و پیراهن
چون هیچ نماند از من، ای ضعف چه میخواهی؟!
بار عملی بر بند، تا هست روان در تن
کز کف رود این ساحل، کشتی چو شود راهی
اعضا و قوی، کردند ترکم بگه پیری
از خلق چنان دیگر خواهم ز که همراهی؟!
واعظ، غم روزی چند؟ یک شب غم خود هم خور
این زنگ ز دل خیزد، با آه سحرگاهی
واعظ قزوینی : غزلیات
شمارهٔ ۶۳۳
با لاف عقل، بازی دنیا چه خورده یی؟
از هیچ و پوچ این همه بر خود سپرده یی
خوش آیدت حلاوت عیش جهان به کام
حق هست با تو، زهر تأسف نخورده یی!
از باد یاد مرگ نلرزی چو برگ بید
از بس چو ریشه پای درین گل فشرده یی
تا چند مرده نفس نفس پر فسون
امروز زنده باش که فرداست مرده یی!
اهل زمانه عاشق ارباب ثروتمند
معشوق بلبل است گل از بهر خرده یی
گلها شدند شعله ور از دامن سحر
ای آه آتشین، تو چه در دل فسرده یی؟!
هر برگ گل رسد به نوایی ز خوان صبح
ای دل تو هم بگیر نصیبی، چه مرده یی؟!
هر عضو من رود برهی از هجوم ضعف
چون خشت و چوب خانه سیلاب برده یی
در پیری آید از نفسم بوی رفتگی
مانند دود شمع سحرگاه مرده یی
خواهی کشید رخت بسر منزل نجات
واعظ بجرم خویش اگر راه برده یی
از هیچ و پوچ این همه بر خود سپرده یی
خوش آیدت حلاوت عیش جهان به کام
حق هست با تو، زهر تأسف نخورده یی!
از باد یاد مرگ نلرزی چو برگ بید
از بس چو ریشه پای درین گل فشرده یی
تا چند مرده نفس نفس پر فسون
امروز زنده باش که فرداست مرده یی!
اهل زمانه عاشق ارباب ثروتمند
معشوق بلبل است گل از بهر خرده یی
گلها شدند شعله ور از دامن سحر
ای آه آتشین، تو چه در دل فسرده یی؟!
هر برگ گل رسد به نوایی ز خوان صبح
ای دل تو هم بگیر نصیبی، چه مرده یی؟!
هر عضو من رود برهی از هجوم ضعف
چون خشت و چوب خانه سیلاب برده یی
در پیری آید از نفسم بوی رفتگی
مانند دود شمع سحرگاه مرده یی
خواهی کشید رخت بسر منزل نجات
واعظ بجرم خویش اگر راه برده یی
واعظ قزوینی : رباعیات
شمارهٔ ۲