عبارات مورد جستجو در ۳۶۰۹۶ گوهر پیدا شد:
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۲۱
سینه را چاک چاک خواهم دید
لشگر غم هلاک خواهم دید
خلوتم با تو دست خواهد داد
بزم از اغیار پاک خواهم دید
با تو یکچند شاد خواهم زیست
غیر را غصه ناک خواهم دید
بر لبم چون نهی لب میگون
سرّ روحی فداک خواهم دید
عاقبت جان بوصل خواهم داد
رمز هذا بذاک خواهم دید
زان لب و چشم مست خواهم شد
حسرت جان اتاک خواهم دید
کامم از تو حصول خواهد یافت
بر درت فیض خاک خواهم دید
لشگر غم هلاک خواهم دید
خلوتم با تو دست خواهد داد
بزم از اغیار پاک خواهم دید
با تو یکچند شاد خواهم زیست
غیر را غصه ناک خواهم دید
بر لبم چون نهی لب میگون
سرّ روحی فداک خواهم دید
عاقبت جان بوصل خواهم داد
رمز هذا بذاک خواهم دید
زان لب و چشم مست خواهم شد
حسرت جان اتاک خواهم دید
کامم از تو حصول خواهد یافت
بر درت فیض خاک خواهم دید
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۲۴
گذشت موسم غم فصل وصل یار رسید
نوای دلکش بلبل به نوبهار رسید
سحاب خرمی آبی بر وی کار آورد
نوید عیش بفریاد روزگار رسید
شگفته شد گل سوری فلک بهوش آمد
بیار می بملک مستی هزار رسید
صبا پیام وصالی ز کوی یار آورد
شفا بخسته قراری به بیقرار رسید
قرار گیر دلا مایهٔ قرار آمد
کنار باز کن ای جان که آن نگار رسید
شب فراق به صبح وصال انجامید
شکفته شو چو گل ای دل که گلعذار رسید
فراق دیدهٔ مخمور از شراب وصال
ز لعل یار به صهبای خوشگوار رسید
بپای لنگ و دل تنگ رفتم این ره را
دلم بیار و روانم بدان دیار رسید
بسی جفا که ز اغیار بر دلم آمد
کنون نماند غمی یار غمگسار رسید
هر آنچه خواست دلم شد بمدّعا حاصل
هزار شکر به امید امیدوار رسید
دعای نیمشب فیض را که رد میشد
کنون اجابتی از لطف کردگار رسید
نوای دلکش بلبل به نوبهار رسید
سحاب خرمی آبی بر وی کار آورد
نوید عیش بفریاد روزگار رسید
شگفته شد گل سوری فلک بهوش آمد
بیار می بملک مستی هزار رسید
صبا پیام وصالی ز کوی یار آورد
شفا بخسته قراری به بیقرار رسید
قرار گیر دلا مایهٔ قرار آمد
کنار باز کن ای جان که آن نگار رسید
شب فراق به صبح وصال انجامید
شکفته شو چو گل ای دل که گلعذار رسید
فراق دیدهٔ مخمور از شراب وصال
ز لعل یار به صهبای خوشگوار رسید
بپای لنگ و دل تنگ رفتم این ره را
دلم بیار و روانم بدان دیار رسید
بسی جفا که ز اغیار بر دلم آمد
کنون نماند غمی یار غمگسار رسید
هر آنچه خواست دلم شد بمدّعا حاصل
هزار شکر به امید امیدوار رسید
دعای نیمشب فیض را که رد میشد
کنون اجابتی از لطف کردگار رسید
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۲۶
سوخت هرچند دل بجان نرسید
کارد غم به استخوان نرسید
جان بسی کند و روی یار ندید
دست کوشش باستخوان نرسید
یای خواهش ازین جهان کندم
دست کوشش بدان جهان نرسید
خواستم تا به آسمان برسم
دست کوته به نردبان نرسید
خواستم دل ز غم بپردازم
دست رازم بهم زبان نرسید
غصه این و آن دلم خون کرد
قصه دل به این و آن نرسید
غمگساری نماند در عالم
بکسی از کسی فغان نرسید
از غم جان خبر نشد دل را
ناله دل بگوش جان نرسید
بس دعائیکه از زمین برخواست
بازگشت و بآسمان نرسید
غم پیری نخورد پیر سپهر
بفغان دل جوان نرسید
غم جانی نخورد جانانی
دل زاری بدلستان نرسید
سوخت پروانه شمع رحم نکرد
گل بفریاد بلبلان نرسید
ناله هرچند از دلم افروخت
شرری رو به آسمان نرسید
از خوش آنکسکه تازه آمد و رفت
نو بهارش بمهر جان نرسید
هرکه چون فیض دل ز دنیا کند
بره عقبیش زیان نرسید
کارد غم به استخوان نرسید
جان بسی کند و روی یار ندید
دست کوشش باستخوان نرسید
یای خواهش ازین جهان کندم
دست کوشش بدان جهان نرسید
خواستم تا به آسمان برسم
دست کوته به نردبان نرسید
خواستم دل ز غم بپردازم
دست رازم بهم زبان نرسید
غصه این و آن دلم خون کرد
قصه دل به این و آن نرسید
غمگساری نماند در عالم
بکسی از کسی فغان نرسید
از غم جان خبر نشد دل را
ناله دل بگوش جان نرسید
بس دعائیکه از زمین برخواست
بازگشت و بآسمان نرسید
غم پیری نخورد پیر سپهر
بفغان دل جوان نرسید
غم جانی نخورد جانانی
دل زاری بدلستان نرسید
سوخت پروانه شمع رحم نکرد
گل بفریاد بلبلان نرسید
ناله هرچند از دلم افروخت
شرری رو به آسمان نرسید
از خوش آنکسکه تازه آمد و رفت
نو بهارش بمهر جان نرسید
هرکه چون فیض دل ز دنیا کند
بره عقبیش زیان نرسید
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۲۸
دیده از نور جمال دوست چون بینا کنید
سر بلندان گوشه چشمی بسوی ما کنید
نوجوانان چون بیاد نرگسش نوشیدمی
اول هر جرعهٔ یاد من شیدا کنید
در شب زلف نگار دل فریبی گشت گم
بهر من روزی دل گم گشتهٔ پیدا کنید
از پی نظارهٔ دیوانگان دادند عقل
در گذشتن ای پریرویان سری بالا کنید
از دل پر غصه ما تا گرهها وا شود
خوبرویان یک بیک بند قباها وا کنید
دل بتنگ آمد مرا از نام و ننگ عاقلان
یار بیمستان مرا در عاشقی رسوا کنید
فیض میخواهد که با مستان کند هم مشربی
بر در میخانه آمد بهر او در وا کنید
سر بلندان گوشه چشمی بسوی ما کنید
نوجوانان چون بیاد نرگسش نوشیدمی
اول هر جرعهٔ یاد من شیدا کنید
در شب زلف نگار دل فریبی گشت گم
بهر من روزی دل گم گشتهٔ پیدا کنید
از پی نظارهٔ دیوانگان دادند عقل
در گذشتن ای پریرویان سری بالا کنید
از دل پر غصه ما تا گرهها وا شود
خوبرویان یک بیک بند قباها وا کنید
دل بتنگ آمد مرا از نام و ننگ عاقلان
یار بیمستان مرا در عاشقی رسوا کنید
فیض میخواهد که با مستان کند هم مشربی
بر در میخانه آمد بهر او در وا کنید
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۲۹
خویش را اول سزاوارش کنید
آنگهی جان در سر کارش کنید
غمزهٔ از چشم شوخش وا کشید
فتنه در خوابست بیدارش کنید
گر ندارد از غم عاشق خبر
ساغری از عشق در کارش کنید
پیش روی او نهید آئینهٔ
در کمند خود گرفتارش کنید
گر بپرهیزد دل بیمار ازو
شربتی زان چشم در کارش کنید
یابه بیماری جان تن در دهید
یا حذر از چشم بیمارش کنید
خار منعی گر زند دل خسی
بادهٔ گلرنگ در کارش کنید
گر نسازد با جفای دوست دل
با فراق او شبی یارش کنید
بار عشق ار بر ندارد دوش فیض
کارهای عاقلان بارش کنید
آنگهی جان در سر کارش کنید
غمزهٔ از چشم شوخش وا کشید
فتنه در خوابست بیدارش کنید
گر ندارد از غم عاشق خبر
ساغری از عشق در کارش کنید
پیش روی او نهید آئینهٔ
در کمند خود گرفتارش کنید
گر بپرهیزد دل بیمار ازو
شربتی زان چشم در کارش کنید
یابه بیماری جان تن در دهید
یا حذر از چشم بیمارش کنید
خار منعی گر زند دل خسی
بادهٔ گلرنگ در کارش کنید
گر نسازد با جفای دوست دل
با فراق او شبی یارش کنید
بار عشق ار بر ندارد دوش فیض
کارهای عاقلان بارش کنید
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۳۳
از نکاه نیم مستت العیاذ
وز بلای زلف شستت العیاذ
بر صف دلها زد و تاراج کرد
فتنهای چشم مستت العیاذ
دل ز من بردی و قصد جان کنی
کی برم من جان ز دستت العیاذ
زلف بگشا موبمو وارس به بین
هیچ دل از دام رستت العیاذ
از میانت نیست چیزی در میان
وز دهان نیست هستت العیاذ
از سرا پا هرچه داری الحذر
پای تا سر هر چه هستت العیاذ
فیض از تو هم پناه آرد بتو
گرنه پروای منست العیاذ
وز بلای زلف شستت العیاذ
بر صف دلها زد و تاراج کرد
فتنهای چشم مستت العیاذ
دل ز من بردی و قصد جان کنی
کی برم من جان ز دستت العیاذ
زلف بگشا موبمو وارس به بین
هیچ دل از دام رستت العیاذ
از میانت نیست چیزی در میان
وز دهان نیست هستت العیاذ
از سرا پا هرچه داری الحذر
پای تا سر هر چه هستت العیاذ
فیض از تو هم پناه آرد بتو
گرنه پروای منست العیاذ
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۳۵
مراست دیدن روی تو بینقاب لذیذ
چنانکه تشنهٔ دو روزه است آب لذیذ
بود لذیذ مرا در بهشت ذوق و صال
چنانکه عابد صد ساله را ثواب لذیذ
بود مراد تو ترک حساب ای زاهد
مراست چون و چراهاش در حساب لذیذ
مرا بروز قیامت پس از لقای حبیب
بود جوار وی و پرسش و خطاب لذیذ
ز حور و قصر بلوز و عسل مگوی که من
جزاوم هیچ نباشد بهیچ باب لذیذ
بود ز چشم خوش یار لذت مستیم
چنانکه عامه را مستی شراب لذیذ
از این جهان غم او انتخاب کردم من
که نزد من غم او هست بیحساب لذیذ
بود ز سینهٔ بربان خود مرا لذت
چنانکه گرسنهٔ را بود کباب لذیذ
نماند صحبت اصحاب را دگر فیضی
مراست فیض همین صحبت کتاب لذیذ
چنانکه تشنهٔ دو روزه است آب لذیذ
بود لذیذ مرا در بهشت ذوق و صال
چنانکه عابد صد ساله را ثواب لذیذ
بود مراد تو ترک حساب ای زاهد
مراست چون و چراهاش در حساب لذیذ
مرا بروز قیامت پس از لقای حبیب
بود جوار وی و پرسش و خطاب لذیذ
ز حور و قصر بلوز و عسل مگوی که من
جزاوم هیچ نباشد بهیچ باب لذیذ
بود ز چشم خوش یار لذت مستیم
چنانکه عامه را مستی شراب لذیذ
از این جهان غم او انتخاب کردم من
که نزد من غم او هست بیحساب لذیذ
بود ز سینهٔ بربان خود مرا لذت
چنانکه گرسنهٔ را بود کباب لذیذ
نماند صحبت اصحاب را دگر فیضی
مراست فیض همین صحبت کتاب لذیذ
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۳۸
از پای تا سر چشم شو حسن و جمالش را نگر
ور ره نیایی سوی او بنشین جمالش را نگر
در نرمش ار بارت دهد از چشم مستش باده کش
زان باده چون دل خوش شوی غنج و دلالش را نگر
گیسوی عنبر بوی او وان زلف تو بر توی او
وان نرگس جادوی او آن خط و خالش را نگر
افسونگریها را به بین وان جادوئیها را ببین
صد فتنه آرد یکنظر چشم غزالش را نگر
در خنده شیرین او بس زهره بین شادی کنان
وز عارض و ابروی او بدر و هلالش را نگر
یکدم به پیش او نشین کان حیا و شرم بین
یکره برویش کن نظر وان انفعالش را نگر
یک بوسه از لعلش بگیر زان زندهٔ جاوید شو
لعل مذابش را بچش آب زلالش را نگر
از خنده زیر لبش رمز جمالش فهم کن
وز ناز واز تمکین او جاه و جلالش را نگر
ای پند گوی هوشمند جان و دلم را شد پسند
از روی و مویش بند و بند پندی مگو بندی میار
من واله جانانهام از خویشتن بیگانهام
عاقل نیم دیوانهام دیوانه را کاری مدار
دیوانه را تدبیر چیست جزبند و جززنجیر چیست
این وعظ و این تذکیر چیست یکدم مرا با من گذار
دل از جهان بگسستهام در زلف جانان بستهام
از خویشتن هم رستهام با غیر یارم نیست کار
من ترک مستی چون کنم روسوی پستی چون کنم
در عشق سستی چون کنم عشقست عالم را مدار
از من مجو صبر و درنک بگذار حرف عار و ننگ
نی صبر دارم نی در نک نه ننگ میدانم عار
عاشق ملامت جو بود راه سلامت کی رود
رسوائی او را میسزد با وعظ و پند او را چکار
ای واعظ عاقل نما فیض از کجا پند از کجا
بگذر تو از تقصیر ما جرم از مجانین در گذر
ور ره نیایی سوی او بنشین جمالش را نگر
در نرمش ار بارت دهد از چشم مستش باده کش
زان باده چون دل خوش شوی غنج و دلالش را نگر
گیسوی عنبر بوی او وان زلف تو بر توی او
وان نرگس جادوی او آن خط و خالش را نگر
افسونگریها را به بین وان جادوئیها را ببین
صد فتنه آرد یکنظر چشم غزالش را نگر
در خنده شیرین او بس زهره بین شادی کنان
وز عارض و ابروی او بدر و هلالش را نگر
یکدم به پیش او نشین کان حیا و شرم بین
یکره برویش کن نظر وان انفعالش را نگر
یک بوسه از لعلش بگیر زان زندهٔ جاوید شو
لعل مذابش را بچش آب زلالش را نگر
از خنده زیر لبش رمز جمالش فهم کن
وز ناز واز تمکین او جاه و جلالش را نگر
ای پند گوی هوشمند جان و دلم را شد پسند
از روی و مویش بند و بند پندی مگو بندی میار
من واله جانانهام از خویشتن بیگانهام
عاقل نیم دیوانهام دیوانه را کاری مدار
دیوانه را تدبیر چیست جزبند و جززنجیر چیست
این وعظ و این تذکیر چیست یکدم مرا با من گذار
دل از جهان بگسستهام در زلف جانان بستهام
از خویشتن هم رستهام با غیر یارم نیست کار
من ترک مستی چون کنم روسوی پستی چون کنم
در عشق سستی چون کنم عشقست عالم را مدار
از من مجو صبر و درنک بگذار حرف عار و ننگ
نی صبر دارم نی در نک نه ننگ میدانم عار
عاشق ملامت جو بود راه سلامت کی رود
رسوائی او را میسزد با وعظ و پند او را چکار
ای واعظ عاقل نما فیض از کجا پند از کجا
بگذر تو از تقصیر ما جرم از مجانین در گذر
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۳۹
بهر جا راه گم کردم بر آوردم ز کویت سر
بهر دلبر که دادم دل تو بودی حسن آن دلبر
بهر سو چشم بگشادم جمالت جلوه گردیدم
بهر بستر که بغنودم خیالت یافتم در بر
بهر جائی که بنشستم تو بودی همنشین من
نظر هرجا که افکندم ترا دیدم در آن منظر
بهر کاری که دل بستم تو بودی مقصد و مطلب
بهر یاری که پیوستم تو بودی همدم و یاور
گر آهنگ حضر کردم تو بودی منزل و ماوا
و گر عزم سفر کردم تو بودی هادی و رهبر
برون از خود نظر کردم ترا بیرون ز خود دیدم
چو سر بردم بجیب خود تو خود بودی بجیب اندر
درون خانه چون رفتم مقیمت یافتم آنجا
چو از خانه برون رفتم مقامت بود خود بر در
ندیدم جز جمال تو ندیدم جز کمال تو
اگر در شهر اگر صحرا اگر در بحر اگر در بر
شدم از فیض چون فانی ندیدم جز تو دیاری
یکوی نیستی رفتم بر آوردم ز هستی سر
بهر دلبر که دادم دل تو بودی حسن آن دلبر
بهر سو چشم بگشادم جمالت جلوه گردیدم
بهر بستر که بغنودم خیالت یافتم در بر
بهر جائی که بنشستم تو بودی همنشین من
نظر هرجا که افکندم ترا دیدم در آن منظر
بهر کاری که دل بستم تو بودی مقصد و مطلب
بهر یاری که پیوستم تو بودی همدم و یاور
گر آهنگ حضر کردم تو بودی منزل و ماوا
و گر عزم سفر کردم تو بودی هادی و رهبر
برون از خود نظر کردم ترا بیرون ز خود دیدم
چو سر بردم بجیب خود تو خود بودی بجیب اندر
درون خانه چون رفتم مقیمت یافتم آنجا
چو از خانه برون رفتم مقامت بود خود بر در
ندیدم جز جمال تو ندیدم جز کمال تو
اگر در شهر اگر صحرا اگر در بحر اگر در بر
شدم از فیض چون فانی ندیدم جز تو دیاری
یکوی نیستی رفتم بر آوردم ز هستی سر
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۴۰
گشتم به بحر و بر پی یار بی سیر
تا پای سعی آبله شد ماندم از سفر
بر خشک و بر گذشتم و جستم نشان وی
از وی نشان نداد نه خشکی مرا نه تر
از هر که شد دچار گرفتم سراغ او
کز یار بینشان چه دهد بیخبر خبر
جانم به لب رسید و نیامد بسر مرا
کس دیده مردهٔ نرسد عمر او بسر
آمد سحر بخواب من آن دزد خواب من
هم دزد را گرفتم و هم خواب را سحر
گفتم ز من چه خواهی و گفتا که جان و دل
گفتم که حاضر است بیا هر دو را ببر
بگرفت جان و دل ز من آن یار دلنواز
او جای خود گرفت و شدم من ز خود بدر
آیم اگر بخویش دگر باره جان دهم
آن خواب را که روزی من شد در آن سحر
گفتم به فیض خواب ز بیداریت بهست
اینک بخواب دیدی بیداری دگر
تا پای سعی آبله شد ماندم از سفر
بر خشک و بر گذشتم و جستم نشان وی
از وی نشان نداد نه خشکی مرا نه تر
از هر که شد دچار گرفتم سراغ او
کز یار بینشان چه دهد بیخبر خبر
جانم به لب رسید و نیامد بسر مرا
کس دیده مردهٔ نرسد عمر او بسر
آمد سحر بخواب من آن دزد خواب من
هم دزد را گرفتم و هم خواب را سحر
گفتم ز من چه خواهی و گفتا که جان و دل
گفتم که حاضر است بیا هر دو را ببر
بگرفت جان و دل ز من آن یار دلنواز
او جای خود گرفت و شدم من ز خود بدر
آیم اگر بخویش دگر باره جان دهم
آن خواب را که روزی من شد در آن سحر
گفتم به فیض خواب ز بیداریت بهست
اینک بخواب دیدی بیداری دگر
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۴۳
شهر یارم آرزو شد در دیار در دیار
در دیارم برد آخر تا دیار شهریار
بود عقل و هوش یارم بردم از سر هوش یار
در طریق عشقبازی هستم اما هوشیار
ارزو بوئی صبا سویم که جانم آرزوست
هم بیار از من خبر بر هم خبر از وی بیار
گفت آن مهرو که هر مهرو نمایم همچو بدر
روی بنمود و هلالی گشتم اندر انتظار
بارها گفتم که بارت میکشم باری بده
بر درت یکبار بارم داردم در زیر بار
چون از آن گلزار گشتم سوی گلزار آمدم
چون هزاران صد هزاران ناله کردم زار زار
روزگار من گذشت و روزگار من گذشت
حالیا در ماتم خود میگذارم روزگار
راح روحی فی هواه راح قلبی من هموم
مرحبا بالموت راحاً لیس فیها من خمار
فاض قلب الفیض من فیض الحکم فیضوضه
کالسحاب الماطر الفیاض او فیض البحار
در دیارم برد آخر تا دیار شهریار
بود عقل و هوش یارم بردم از سر هوش یار
در طریق عشقبازی هستم اما هوشیار
ارزو بوئی صبا سویم که جانم آرزوست
هم بیار از من خبر بر هم خبر از وی بیار
گفت آن مهرو که هر مهرو نمایم همچو بدر
روی بنمود و هلالی گشتم اندر انتظار
بارها گفتم که بارت میکشم باری بده
بر درت یکبار بارم داردم در زیر بار
چون از آن گلزار گشتم سوی گلزار آمدم
چون هزاران صد هزاران ناله کردم زار زار
روزگار من گذشت و روزگار من گذشت
حالیا در ماتم خود میگذارم روزگار
راح روحی فی هواه راح قلبی من هموم
مرحبا بالموت راحاً لیس فیها من خمار
فاض قلب الفیض من فیض الحکم فیضوضه
کالسحاب الماطر الفیاض او فیض البحار
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۵۰
با عشق کی گنجد قرار ناصح برو شرمی بدار
با پند عاشق را چکار ناصح برو شرمی بدار
من حرف او را طی کنم من ترک نقل و می کنم
این کارها من کی کنم ناصح برو شرمی بدار
ای عاقلان بهر خدا جان من و جان شما
من از کجا عقل از کجا ناصح برو شرمی بدار
جائی که او گر میکند صد لطف و صد نرمی کنم
چون دیده بی شر میکند ناصح برو شرمی بدار
زان یار با مهر و وفا دوری کجا باشد روا
بهر خدا بهر خدا ناصح برو شرمی بدار
ما رستهایم از غیر یار ما را بود با یار کار
با یار ما را واگذار ناصح برو شرمی بدار
چون عشق بر ما چیر شد در حلق ما زنجیر شد
از دست ما تدبیر شد ناصح برو شرمی بدار
چون عشق در دل ریشهکرد دل عشقبازی پیشهکرد
کی میتوان اندیشه کرد ناصح برو شرمی بدار
دیر آمدی دیر آمدی چون جست این تیر آمدی
بی رای و تدبیر آمدی ناصح برو شرمی بدار
من از کجا و وعظ و پند یکدم دهان خود ببند
هرزه درائی تا بچند ناصح برو شرمی بدار
تا چند ازین چون و چرا تا کی کنی این ماجرا
کشتی مرا کشتی مرا ناصح برو شرمی بدار
ناصح چه میگوئی بما ناصح چه میجوئی ز ما
ناصح چه میخاری قفا ناصح برو شرمی بدار
از روی ما شرمی بدار بهر خدا شرمی بدار
ناصح بیا شرمی بدار ناصح برو شرمی بدار
با عاشق شوریده حال کم کن دل آزار جدال
فیض از کجا و قیل و قال ناصح برو شرمی بدار
با پند عاشق را چکار ناصح برو شرمی بدار
من حرف او را طی کنم من ترک نقل و می کنم
این کارها من کی کنم ناصح برو شرمی بدار
ای عاقلان بهر خدا جان من و جان شما
من از کجا عقل از کجا ناصح برو شرمی بدار
جائی که او گر میکند صد لطف و صد نرمی کنم
چون دیده بی شر میکند ناصح برو شرمی بدار
زان یار با مهر و وفا دوری کجا باشد روا
بهر خدا بهر خدا ناصح برو شرمی بدار
ما رستهایم از غیر یار ما را بود با یار کار
با یار ما را واگذار ناصح برو شرمی بدار
چون عشق بر ما چیر شد در حلق ما زنجیر شد
از دست ما تدبیر شد ناصح برو شرمی بدار
چون عشق در دل ریشهکرد دل عشقبازی پیشهکرد
کی میتوان اندیشه کرد ناصح برو شرمی بدار
دیر آمدی دیر آمدی چون جست این تیر آمدی
بی رای و تدبیر آمدی ناصح برو شرمی بدار
من از کجا و وعظ و پند یکدم دهان خود ببند
هرزه درائی تا بچند ناصح برو شرمی بدار
تا چند ازین چون و چرا تا کی کنی این ماجرا
کشتی مرا کشتی مرا ناصح برو شرمی بدار
ناصح چه میگوئی بما ناصح چه میجوئی ز ما
ناصح چه میخاری قفا ناصح برو شرمی بدار
از روی ما شرمی بدار بهر خدا شرمی بدار
ناصح بیا شرمی بدار ناصح برو شرمی بدار
با عاشق شوریده حال کم کن دل آزار جدال
فیض از کجا و قیل و قال ناصح برو شرمی بدار
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۵۱
مرا رنجور کردی یاد میدار
ز خویشم دور کردی یاد میدار
چو دل بستم بوصل از من بریدی
مرا مهجور کردی یاد میدار
نهان کردی ز من خورشید رویت
مرا بینور کردی یاد میدار
چو در عشق خودم کردی گرفتار
غمم پر زور کردی یاد میدار
چو مست باده آن چشم گشتم
مرا مخمور کردی یاد میدار
نمیبایست زاول آن وفا کرد
مرا مغرور کردی یاد میدار
امید وصل تو شمع دلم بود
چرا غم کور کردی یاد میدار
نمک زان لب فشاندی بر دل ریش
سرم پرشور کردی یاد میدار
ستم بر فیض کردی در شکایت
مرا معذور کردی یاد میدار
ز خویشم دور کردی یاد میدار
چو دل بستم بوصل از من بریدی
مرا مهجور کردی یاد میدار
نهان کردی ز من خورشید رویت
مرا بینور کردی یاد میدار
چو در عشق خودم کردی گرفتار
غمم پر زور کردی یاد میدار
چو مست باده آن چشم گشتم
مرا مخمور کردی یاد میدار
نمیبایست زاول آن وفا کرد
مرا مغرور کردی یاد میدار
امید وصل تو شمع دلم بود
چرا غم کور کردی یاد میدار
نمک زان لب فشاندی بر دل ریش
سرم پرشور کردی یاد میدار
ستم بر فیض کردی در شکایت
مرا معذور کردی یاد میدار
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۵۴
دلم تابان مهر اوست یا رب باد تابان تر
بصر حیران حسن اوست یا رب باد حیرانتر
فروزان از جمال دوست شد چشم خدا بینم
خدایا دم بدم سازش بلطف خود فروزانتر
مرا گیرد ز من هر دم دگر با خویشتن آرد
شود هر لحظه بهر صید من آن غمزه فتانتر
نمیدانم چه افسون میدمد در من که هر ساعت
شود شوق من افزونتر شود در دم فراوانتر
شدم چون جمع در کاری کند رد دم پریشانم
پس افزاید پریشانیم تا گردم پریشانتر
چه او خواهد پریشانیم بیزارم ز جمعیت
چو او سوزد دلم را خواست یا رب باد سوزانتر
چه او خواهد پریشانیم فزون بادم پریشانی
شود رو چون پریشانتر شود کارم بسامانتر
نگنجد درد تو در دل که این ننگ و آن فراوانست
فراوان میدهی چون درد کن دلرا فراوانتر
چو دردت بر دلم ریزد ز جانم ناله برخیزد
فزون کن درد دل تا جان شود زین درد نالانتر
مهل یکدم دو چشمم را که تا از گریه باز آیند
ز بحر خشیت آبی ده که تا باشند گریانتر
پیشمان کن مرا یا رب از آن کاری که من کردم
ز کار خود پشیمان دار و از خویشم پشیمانتر
دلم گر معصیت خواهد توانی آنکه بازاریش
چه خواهد طاعت او را میتوانی کرد خواهانتر
نمیدانم چرا با من کسی الفت نمیگیرد
نه میبینم بسوی خود ز وحشت هیچ آسانتر
خدایا از بدم بگذر که از هر بد پشیمانم
ز من کس نیست مجرمتر ز من هم کس پشیمانتر
خدا آسان کند بر فیض کاری را که دشوار است
چو کاری باشد آسان سازدش از لطف آسانتر
بصر حیران حسن اوست یا رب باد حیرانتر
فروزان از جمال دوست شد چشم خدا بینم
خدایا دم بدم سازش بلطف خود فروزانتر
مرا گیرد ز من هر دم دگر با خویشتن آرد
شود هر لحظه بهر صید من آن غمزه فتانتر
نمیدانم چه افسون میدمد در من که هر ساعت
شود شوق من افزونتر شود در دم فراوانتر
شدم چون جمع در کاری کند رد دم پریشانم
پس افزاید پریشانیم تا گردم پریشانتر
چه او خواهد پریشانیم بیزارم ز جمعیت
چو او سوزد دلم را خواست یا رب باد سوزانتر
چه او خواهد پریشانیم فزون بادم پریشانی
شود رو چون پریشانتر شود کارم بسامانتر
نگنجد درد تو در دل که این ننگ و آن فراوانست
فراوان میدهی چون درد کن دلرا فراوانتر
چو دردت بر دلم ریزد ز جانم ناله برخیزد
فزون کن درد دل تا جان شود زین درد نالانتر
مهل یکدم دو چشمم را که تا از گریه باز آیند
ز بحر خشیت آبی ده که تا باشند گریانتر
پیشمان کن مرا یا رب از آن کاری که من کردم
ز کار خود پشیمان دار و از خویشم پشیمانتر
دلم گر معصیت خواهد توانی آنکه بازاریش
چه خواهد طاعت او را میتوانی کرد خواهانتر
نمیدانم چرا با من کسی الفت نمیگیرد
نه میبینم بسوی خود ز وحشت هیچ آسانتر
خدایا از بدم بگذر که از هر بد پشیمانم
ز من کس نیست مجرمتر ز من هم کس پشیمانتر
خدا آسان کند بر فیض کاری را که دشوار است
چو کاری باشد آسان سازدش از لطف آسانتر
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۵۵
ای ز تو در هر دلی نوری دگر
وز غمت در هر سری شوری دگر
تا برد از چشم بیمارت شفا
هر طرف بنشسته رنجوری دگر
سرمه خاک رهت را منتظر
بر سر هر کوچهٔ کوری دگر
بر سر بازار عشقت دارها
بر سر هر دار منصوری دگر
در خرابات وصالت بادها
تشنهٔ هر باده مخموری دگر
میکشم تا بار غمهای تو را
میبرم از هر غمی روزی دگر
چند باشم زنده در گور فراق
یا بکش یا وصل یا گوری دگر
دورم از خود کردی و گفتی بناز
باش گر از وصل ما دوری دگر
نی همین فیض است مهجور از درت
بر سر هر کوست مهجوری دگر
وز غمت در هر سری شوری دگر
تا برد از چشم بیمارت شفا
هر طرف بنشسته رنجوری دگر
سرمه خاک رهت را منتظر
بر سر هر کوچهٔ کوری دگر
بر سر بازار عشقت دارها
بر سر هر دار منصوری دگر
در خرابات وصالت بادها
تشنهٔ هر باده مخموری دگر
میکشم تا بار غمهای تو را
میبرم از هر غمی روزی دگر
چند باشم زنده در گور فراق
یا بکش یا وصل یا گوری دگر
دورم از خود کردی و گفتی بناز
باش گر از وصل ما دوری دگر
نی همین فیض است مهجور از درت
بر سر هر کوست مهجوری دگر
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۵۶
ای در سرم از تو جوش دیگر
در کشور جان خروش دیگر
در چشمهٔ سلسبیل نوشی است
و اندر دهن تو نوش دیگر
هر عاشق را غمی و جوشی است
عشاق تر است جوش دیگر
هر کس باشد ز ساقی مست
وین قوم ز میفروش دیگر
هر قومی راست عقل و هوشی
مجنون تراست هوش دیگر
هر دوش این بار بر نتابد
عشق تو کشم بدوش دیگر
آن حرف که از زبان عشق است
من میشنوم بگوش دیگر
آن را که زبان عشق فهمد
گوش دگر است و هوش دیگر
هرکس ز غمی سرآید فیض
دارد ز غمت سروش دیگر
در کشور جان خروش دیگر
در چشمهٔ سلسبیل نوشی است
و اندر دهن تو نوش دیگر
هر عاشق را غمی و جوشی است
عشاق تر است جوش دیگر
هر کس باشد ز ساقی مست
وین قوم ز میفروش دیگر
هر قومی راست عقل و هوشی
مجنون تراست هوش دیگر
هر دوش این بار بر نتابد
عشق تو کشم بدوش دیگر
آن حرف که از زبان عشق است
من میشنوم بگوش دیگر
آن را که زبان عشق فهمد
گوش دگر است و هوش دیگر
هرکس ز غمی سرآید فیض
دارد ز غمت سروش دیگر
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۵۷
تجلی حسنه من معدن النور
فدّک القلب منی دکه الطور
حرزت صاعقا ثم استفقت
رأیت الموت و الاحیا بلاصور
تخرب فی هواه دار جسمی
و لکن بیت قلبی فیه معمور
و من ینظر الی آیات وجهه
یجده مصحفّافی الحسن مسطور
حوالی خده شعرات خضر
کان المسک ممزوج بکافور
و ما الخضراء شعرا حول فیه
فراهم آمدهٔ گرد شکر مور
نهنگ عشق دل را لقمهٔ کرد
چو افتادم در این در یاری پر شور
دموعی بحر و الهجران نیران
من بیچاره غرق بحر مسجور
ازینسان شعرها میگوئی ای فیض
نویسد تا ملک بر رق منشور
فدّک القلب منی دکه الطور
حرزت صاعقا ثم استفقت
رأیت الموت و الاحیا بلاصور
تخرب فی هواه دار جسمی
و لکن بیت قلبی فیه معمور
و من ینظر الی آیات وجهه
یجده مصحفّافی الحسن مسطور
حوالی خده شعرات خضر
کان المسک ممزوج بکافور
و ما الخضراء شعرا حول فیه
فراهم آمدهٔ گرد شکر مور
نهنگ عشق دل را لقمهٔ کرد
چو افتادم در این در یاری پر شور
دموعی بحر و الهجران نیران
من بیچاره غرق بحر مسجور
ازینسان شعرها میگوئی ای فیض
نویسد تا ملک بر رق منشور
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۶۰
گوشهٔ چشمی بسوی دردمندان کن بناز
تا به بینی روی ناز خود بمرآت نیاز
آنکه از خود رفت از دیدار تو بازار رخت
باز میآید بخود چشمی کند گر باز باز
ناز کن هرچند بتوانی که عاشق میکشد
عاشقان را مغتنم باشند ز اهل ناز ناز
چون بخاطر بگذرانی اینکه راهی سر دهی
در زمان آن ناز را آیند جانها بیشواز
مست بیرون آی و از مستان عشقت جان طلب
نا کند جانها بسویت بهر سبقت تر کتاز
چشم مستت را بگو تا بنگرد از هر طرف
چون گذر آری بعمری بر اسیران نیاز
چون گذر آری بر اهل دل توقف کن دمی
تا شود چشم نظر بازان بر آن رخساره باز
بر درت خوار ایستاده از تو خواهم یکنظر
ای بصد تمکین نشسته بر سریر عزّ و ناز
آنکه رویت دیده یکباره دگر بنماش روی
تا کند چشمی بروی دلگشایت باز باز
چند باشم در امید و بیم وصل و هجر تو
دل مبر یا جان ببر ای دلنواز جان گداز
در فراق خود مسوزانم بده کامم ز وصل
رحم کن بر زاریم جز تو ندارم چاره ساز
روی آتشناک بنما تا بسوزد بیخ غم
در فراقت فیض را تا چند داری در گداز
تا به بینی روی ناز خود بمرآت نیاز
آنکه از خود رفت از دیدار تو بازار رخت
باز میآید بخود چشمی کند گر باز باز
ناز کن هرچند بتوانی که عاشق میکشد
عاشقان را مغتنم باشند ز اهل ناز ناز
چون بخاطر بگذرانی اینکه راهی سر دهی
در زمان آن ناز را آیند جانها بیشواز
مست بیرون آی و از مستان عشقت جان طلب
نا کند جانها بسویت بهر سبقت تر کتاز
چشم مستت را بگو تا بنگرد از هر طرف
چون گذر آری بعمری بر اسیران نیاز
چون گذر آری بر اهل دل توقف کن دمی
تا شود چشم نظر بازان بر آن رخساره باز
بر درت خوار ایستاده از تو خواهم یکنظر
ای بصد تمکین نشسته بر سریر عزّ و ناز
آنکه رویت دیده یکباره دگر بنماش روی
تا کند چشمی بروی دلگشایت باز باز
چند باشم در امید و بیم وصل و هجر تو
دل مبر یا جان ببر ای دلنواز جان گداز
در فراق خود مسوزانم بده کامم ز وصل
رحم کن بر زاریم جز تو ندارم چاره ساز
روی آتشناک بنما تا بسوزد بیخ غم
در فراقت فیض را تا چند داری در گداز
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۶۳
بیاد عشق ما میسوز و میساز
بدرد بیوفا میسوز و میساز
سفر دیگر مکن زینجا بجائی
در اقلیم بلا میسوز و میساز
چو پروانه بدل نوریت گرهست
بگرد شمع ما میسوز و می ساز
چو بلبل گر هوای باغ داری
درین گل زار ما میسوز و می ساز
دلت از جور ما گر تیره گردد
به امید صفا میسوز و می ساز
بحلوای وصالت گر امید است
درین دیک جفا میسوز و می ساز
گهی در آتش ما شعله میزن
بخوی تند ما میسوز و می ساز
گهی در فرقت ما صبر میکن
به امید لقا میسوز و می ساز
که از وصل خودش ما کام میجوی
درین نور و ضیا میسوز و می ساز
سر زلفم اگر در شستت آید
در آن دام بلا میسوز و می ساز
وفا از ما مجو ما را وفا نیست
درین جور و جفا میسوز و می ساز
کسان عشق بتان ورزندای فیض
تو در عشق خدا میسوز و میساز
بدرد بیوفا میسوز و میساز
سفر دیگر مکن زینجا بجائی
در اقلیم بلا میسوز و میساز
چو پروانه بدل نوریت گرهست
بگرد شمع ما میسوز و می ساز
چو بلبل گر هوای باغ داری
درین گل زار ما میسوز و می ساز
دلت از جور ما گر تیره گردد
به امید صفا میسوز و می ساز
بحلوای وصالت گر امید است
درین دیک جفا میسوز و می ساز
گهی در آتش ما شعله میزن
بخوی تند ما میسوز و می ساز
گهی در فرقت ما صبر میکن
به امید لقا میسوز و می ساز
که از وصل خودش ما کام میجوی
درین نور و ضیا میسوز و می ساز
سر زلفم اگر در شستت آید
در آن دام بلا میسوز و می ساز
وفا از ما مجو ما را وفا نیست
درین جور و جفا میسوز و می ساز
کسان عشق بتان ورزندای فیض
تو در عشق خدا میسوز و میساز
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۶۴
برون آی و خورشید رخ بر افروز
شب فرقت ماست مشتاق روز
ز هجر تو تا چند سوزد دلم
جمالی بر افروز و هجران بسوز
فراق تو تاکی گهی وصل هم
همه شب مده گاه شب گاه روز
دلا وصل و هجران شب و روزیست
گهی این گهی آن بساز و بسوز
گهی مست شو گاه مخمور باش
گهی پرده در باش که پرده روز
چو زاهد ز مستیت پرسد بگو
مرا جایز آمد ترا لایجوز
بجو وصل دایم تو ای فیض ازو
نهٔ قابل این سعادت هنوز
شب فرقت ماست مشتاق روز
ز هجر تو تا چند سوزد دلم
جمالی بر افروز و هجران بسوز
فراق تو تاکی گهی وصل هم
همه شب مده گاه شب گاه روز
دلا وصل و هجران شب و روزیست
گهی این گهی آن بساز و بسوز
گهی مست شو گاه مخمور باش
گهی پرده در باش که پرده روز
چو زاهد ز مستیت پرسد بگو
مرا جایز آمد ترا لایجوز
بجو وصل دایم تو ای فیض ازو
نهٔ قابل این سعادت هنوز