عبارات مورد جستجو در ۵۹۵۱۸ گوهر پیدا شد:
وحدت کرمانشاهی : غزلیات
غزل شماره 2
بگوی زاهد خودبین بادپیما را
که درد باده رهانید از خودی ما را
کسی که پا و سری یافت در دیار فنا
گزید خدمت رندان بی سر و پا را
اگرچه نقطه ز با یافت رتبه امکان
ولی به نقطه شناسند عارفان با را
مکن ملامتم از عاشقی که نتوان بست
ز دیدن رخ خورشید چشم حربا را
ز کوی دوست مگر می‌رسد نسیم صبا
که پر ز نافه چین کرده کوه و صحرا را
کمینه چاکری از بندگان پیر مغان
به یک اشاره کند زنده صد مسیحا را
روا مدار که هر دم به یاد روی گلی
چو غنچه چاک زنم جامه شکیبا را
به صد فسانه و افسون نمی‌کند بیرون
رقیب از سر مجنون هوای لیلا را
پیاله گیر که رندان به نیم جو نخرند
هزار ساله طاعات زهد و تقوا را
برو ز دست مده گر وصال می‌طلبی
فغان و ناله و فریاد و آه شب‌ها را
کسی به کنه کلام تو پی برد وحدت
که یافت در صدف لفظ در معنا را
وحدت کرمانشاهی : غزلیات
غزل شماره 3
دل بی تو تمنا نکند کوی منا را
زیرا که صفایی نبود بی تو صفا را
چون حسن و جمال تو بود موهبت از حق
دیدار تو توجیه کند روز لقا را
روشن شود از پرتو انوار حقیقت
از لوح دل ار پاک کنی رنگ ریا را
البته دمی منحرف از قبله نگردد
هرسوی بگردانی اگر قبله‌نما را
شک نیست که باشد اگرت دیده حق‌بین
هرجا نگری می‌نگری وجه خدا را
در عاشقی و مهر و وفا بایدت ای دوست
آموخت ز جان‌باختگان رسم وفا را
از نای تو بر گوش رسد نغمه توحید
چون وحدت اگر ساز کنی شور و نوا را
وحدت کرمانشاهی : غزلیات
غزل شماره 4
آتش عشقم بسوخت خرقه طامات را
سیل جنون در ربود رخت عبادات را
مسئله عشق نیست درخور شرح و بیان
به که به یکسون نهند لفظ و عبارات را
دامن خلوت ز دست کی دهد آن کو که یافت
در دل شب‌های تار ذوق مناجات را
هر نفسم چنگ و نی از تو پیامی دهد
پی نبرد هر کسی رمز اشارات را
جای دهید امشبم مسجدیان تا سحر
مستم و گم کرده‌ام راه خرابات را
دوش تفرج‌کنان خوش ز حرم تا به دیر
رفتم و کردم تمام سیر مقامات را
غیر خیالات نیست عالم و ما کرده‌ایم
از دم پیر مغان رفع خیالات را
خاک‌نشینان عشق بی مدد جبرئیل
هر نفسی می‌کنند سیر سماوات را
بر سر بازار عشق کس نخرد ای عزیز
از تو به یک جو هزار کشف و کرامات را
وحدت از این پس مده دامن رندان ز دست
صرف خرابات کن جمله اوقات را
وحدت کرمانشاهی : غزلیات
غزل شماره 5
یا میکده را دربند این رند شرابی را
یا چشم بپوش امشب مستی و خرابی را
تا گرد وجودم را بر باد فنا ندهد
از دست نخواهد داد این آتش آبی را
یکباره پریشان کرد ما را چو پریشان کرد
بر روی مه‌آسایش زلفین سحابی را
از قهقهه بیجاست ای کبک دری کز خون
شاهین کندت رنگین چنگال عقابی را
رو دست بشوی از تن زان پیش که خود سازد
سیلاب فنا ویران این کاخ ترابی را
ای خواجه یکی گردد خود بحر و حباب آخر
در دهر چه بسپاری این شکل حبابی را
آهم به فلک بر شد از جور رقیب امشب
تا خود چه اثر باشد این تیر شهابی را
القصه مکن باور افسانه واعظ را
کی گوش کند عاقل هر بانگ غرابی را
بشنو سخن وحدت ای تشنه که آب آنسوست
بیهوده چه پیمایی این دشت سرابی را
وحدت کرمانشاهی : غزلیات
غزل شماره 6
بر باد فنا تا ندهی گرد خودی را
هرگز نتوان دید جمال احدی را
با خود نظری داشت که بر لوح قلم زد
کلک ازلی نقش جمال ابدی را
جان‌ها فلکی گردد، اگر این تن خاکی
بیرون کند از خود صفت دیو و ددی را
در رقص درآید فلک از زمزمه عشق
چونان که شتر بشنود آهنگ هدی را
ما از کتب عشق نخواندیم و ندیدیم
جز درس و خط بیخودی و بی‌خردی را
یا بوسه مزن بر لب مینای محبت
یا در خم توحید فکن نیک و بدی را
گل بزمگه خسروی آراست چو بشنید
از مرغ سحر زمزمه باربدی را
درویش به صد افسر شاهی نفروشد
یک موی از این کهنه کلاه نمدی را
یا رب به که این نکته توان گفت که وحدت
در کوی صنم یافته راه صمدی را
وحدت کرمانشاهی : غزلیات
غزل شماره 7
تا نشوئید به می دفتر دانایی را
نتوان پای زدن عالم رسوایی را
سرنوشت ازلی بود که داغ غم عشق
جای دادند به دل لاله صحرایی را
آنکه سر باخت به صحرای جنون می‌داند
که چه سوداست به سر این سر سودایی را
برو از گوشه‌نشینان خرابات بپرس
لذت خلوت و خاموشی و تنهایی را
دعوی عشق و شکیبا ز کجا تا به کجا
عشق در هم شکند پشت شکیبایی را
نیست جایی که نه آنجاست ولیکن جویید
در دل خویشتن آن دلبر هرجایی را
برو ای عاقل و از دیده مجنون بنگر
تا ببینی همه سو جلوه لیلایی را
یافتم عاقبت این نکته کزو یافته‌اند
دلفریبان همه سرمایه زیبایی را
وحدت از خاک در میکده وحدت ساخت
سرمه روشنی دیده بینایی را
وحدت کرمانشاهی : غزلیات
غزل شماره 8
از باده مست گشت بت می‌پرست ما
آمد چه خوب فرصت وصلش به دست ما
ما بر امور انفس و آفاق قادریم
لیکن قضاست مسئله پای‌بست ما
هر پنجه‌ای به پنجه ما ناورد شکست
بازوی عشق می‌دهد ای دل شکست ما
در ساحتش خطا بود اظهار هست و بود
زیرا به دست اوست همه بود و هست ما
مائیم جمله ذاکر و ساجد به پیش او
از اوست در نماز قیام نشست ما
گاهیم بر فراز و زمانیم در نشیب
تا خلق پی برند به بالا و پست ما
ای دوست استفاده ز فرصت غنیمت است
تدبیر چیست جست چو ماهی ز شست ما
وحدت حرام باد کسی کآرزو کند
لب بر لبش نهند صنم می‌پرست ما
وحدت کرمانشاهی : غزلیات
غزل شماره 9
گردون چو زد لوای ولایت به بام ما
سامان گرفت شرع پیمبر به نام ما
در نعت این بس است که روح‌الامین پاک
آرد سلام بارو رساند پیام ما
ای خواجه بندگی به مقامی رسانده‌ایم
کافسر رباید از سر شاهان غلام ما
ما را دوام عمر نه از دور انجم است
باشد دوام دور فلک از دوام ما
دردا که بی حضور می و دور جام رفت
سی سال روزگار همه صبح و شام ما
ساقی چو یک اشاره شد از پیر می‌فروش
لبریز ساخت از می توحید، جام ما
ما را که لعل یار به کام است و می به دور
دور سپهر گو که نگردد به کام ما
در آستان میکده ما را کنید خاک
شاید که بوی باده رسد بر مشام ما
وحدت رموز مستی و اسرار عاشقی
یکسر توان شناخت ز طرز کلام ما
وحدت کرمانشاهی : غزلیات
غزل شماره 10
لبریز تا ز باده نگردید جام ما
در نامه عمل ننوشتند نام ما
ما خود خراب و مست شرابیم و محتسب
نبود خبر ز مستی شرب مدام ما
دارم هوای آنکه ز بامش پرم ولیک
بنموده چین زلف کجش پای دام ما
چون گشته‌ایم حلقه به گوش جناب عشق
زیبد که ماه چارده گردد غلام ما
با اینچنین تحقق آمال و وصل یار
بنشسته است مرغ سعادت به بام ما
ای مدعی اگر بگشایی تو چشم دل
بینی شکوه عزت و جاه و مقام ما
این نکته روشن است که در دور روزگار
باشد صفا و صدق و محبت مرام ما
وحدت بنوش باده وحدت ز دست دوست
بهتر از این به دهر نباشد گمان ما
وحدت کرمانشاهی : غزلیات
غزل شماره 11
باز آهنگ جنون کردیم ما
عقل را از سر برون کردیم ما
جز فنون عشق کآن آیین ماست
سربه‌سر ترک فنون کردیم ما
در طریق عشق تسلیم و رضا
روزگاری رهنمون کردیم ما
در سراب دل روان در جوی چشم
چشمه‌های آب خون کردیم ما
خاک خواری و مذلت تا ابد
بر سر دنیای دون کردیم ما
در پی چندی و چون در سال‌ها
با خلایق چند و چون کردیم ما
بر رگ غم نشتر شادی زدیم
دفع سودای درون کردیم ما
تا به نیروی ریاضت عاقبت
نفس سرکش را زبون کردیم ما
آسمان را صورت از سیلی عشق
وحدت آخر نیلگون کردیم ما
وحدت کرمانشاهی : غزلیات
غزل شماره 12
از یک خروش یا رب شب زنده‌دارها
حاجت روا شدند هزاران هزارها
یک آه سرد سوخته جانی سحر زند
در خرمن وجود جهانی شرارها
آری دعای نیمه‌شب دلشکستگان
باشد کلید قفل مهمات کارها
مینای می ز بند غمت می‌دهد نجات
هان ای حکیم گفتمت این نکته بارها
آب و هوای میکده از بس که سالم است
بنشسته پای هر خم آن میگسارها
طاق و رواق میکده هرگز تهی مباد
از های و هوی عربده باده‌خوارها
پیغام دوست می‌رسدم هر زمان به گوش
از نغمه‌های زیر و بم چنگ و تارها
ساقی به یک کرشمه مستانه در ازل
بربود عقل و دین و دل هوشیارها
وحدت به تیر غمزه و شمشیر ناز شد
بی جرم کشته بر سر کوی نگارها
وحدت کرمانشاهی : غزلیات
غزل شماره 13
بشنو ز ما که تجربه کردیم سال‌ها
بی‌حاصلی است حاصل این قیل و قال‌ها
حالی اگرچه رند خرابات خانه‌ایم
لیکن فقیه مدرسه بودیم سال‌ها
یعنی به می ز آینه دل زدوده‌اند
رندان کوی میکده‌ام زنگ نال‌ها
از کوهکن نشان و ز مجنون خبر دهند
گل‌ها و لاله‌های تلال و جبال‌ها
جانا قسم به جان عزیزت که تا سحر
شب‌ها به یاد روی تو دارم خیال‌ها
آن خال‌های لعل لب دلفریب دوست
گوئی نشسته بر لب کوثر بلال‌ها
وحدت کمال عشق چو در بی‌کمالی است
تکمیل عشق کرد و گذشت از کمال‌ها
وحدت کرمانشاهی : غزلیات
غزل شماره 14
ز دست عقل به رنجم بیار جام شراب
بنای عقل مگر گردد از شراب خراب
برو به کوی خرابات و می‌پرستی کن
که این کلید نجات است و آن طریق صواب
لطیفه‌های نهانی رسد به گوش دلم
ز صوت بربط و آهنگ چنگ و بانگ رباب
به یک تجلی حسن ازل ز بحر وجود
شد آشکار هزاران هزار شکل حباب
جهان و هرچه در او هست پیش اهل نظر
نظیر خواب و خیال است عکس ظل تراب
عجب مدار که شب تا به صبح بیدارم
عجب بود که در آید به چشم عاشق خواب
قرار و صبر ز عاشق مجو که نتواند
به حکم عقل محال است جمع آتش و آب
بیا و این من و ما را تو از میان بردار
که غیر این من و ما نیست در میانه حجاب
نبوده بی می و معشوق سال‌ها وحدت
به دور لاله و گل روزگار عهد شباب
وحدت کرمانشاهی : غزلیات
غزل شماره 15
عشق به یک سو فکند پرده چو از روی ذات
شد ز میان غیر ذات جمله فعل و صفات
هر من و مایی که هست می‌رود اندر میان
چون که به آخر رسید سلسله ممکنات
دست ز هستی بشوی تا شودت روی دوست
جلوه‌گر از شش جهت گرچه ندارد جهات
همرهی خضر کن در ظلمات فنا
ور نه به خود کی رسی بر سر آب حیات
هر که به لعل لبش خضر صفت پی برد
یافت حیات ابد رست ز رنج ممات
سر به ارادت بنه در قدم رهروی
کز سخن دلکشش حل شودت مشکلات
بعد چهل سال زهد وحدت پرهیزکار
ترک حرم کرد و گشت معتکف سومنات
وحدت کرمانشاهی : غزلیات
غزل شماره 16
هر دلی کز تو شود غمزده، آن دل شاد است
هر بنایی که خراب از تو شود آباد است
ره به ویرانه عشق آر و برو در بر بند
عقل را خانه تعمیر، که بی بنیاد است
کمر بندگی عشق نبندد به میان
مگر آن بنده که از بند جهان آزاد است
من اگر رندم و بدنام برو خرده مگیر
زانکه هر خوب بدی از ادب استاد است
پنجه در پنجه تقدیر نشاید افکند
چون که بازوی فلک سخت‌تر از فولاد است
دامن دشت گر از ناله مجنون خالی‌ست
کمر کوه پر از زمزمه فرهاد است
پیش سجاده‌نشینان خبر از باده مگوی
زاهد و ترک ریا غایت استبعاد است
دل دیوانه نصیحت نپذیرد هیهات
چه توان کرد که این فطری و مادرزاد است
جنت و کوثر و طوبی تو و وحدت همه اوست
که رخش جنت و لب کوثر و قد شمشاد است
وحدت کرمانشاهی : غزلیات
غزل شماره 17
به کیش اهل حقیقت کسی که درویش است
به یاد روی تو مشغول و فارغ از خویش است
ز پوست تخت و کلاه نمد مکن منعم
که در دیار فنا تخت و تاج درویش است
به تیر غمزه و نازت ز هر کنار بسی
به خون تپیده چو من سینه چاک و دلریش است
رموز رندی و مستی به شیخ شهر مگوی
که این منافق دور از خدا بداندیش است
هوای کوی خرابات و آب میخانه
به از هوای دزاشیب و آب تجریش است
بشوی دست ز دنیا و پند من بنیوش
که مهر او همه کین است و نوش او نیش است
تو را چه آگهی از حال مست مخموریست
که شحنه‌اش بود اندر پی عسس پیش است
من و خیال سلامت از این سفر هیهات
که سعی و کوشش رهزن ز رهنما بیش است
ز کس مرنج و مرنجان کسی ز خود وحدت
که این حقیقت آیین و مذهب و کیش است
وحدت کرمانشاهی : غزلیات
غزل شماره 18
بر آنکه مرید می و معشوقه و جام است
جز دوست نعیم دو جهان جمله حرام است
ترک سر و جان گیر پس آنگاه بیاسای
آری سفر عشق همین یک دو سه گام است
از اول این بادیه تا کعبه مقصود
دیدیم و گذشتیم از او چار مقام است
چون طالب و مطلوب و طلب هر سه یکی شد
هنگام وصال است دگر سیر تمام است
هر خواجه که در بندگی عشق کمر بست
کی دفع کند ننگ و کجا طالب نام است
معلوم شود عاقبت از رنج ره عشق
کاین همسفران پخته کدام است و که خام است
هشدار که زاهد نزند راه تو ای دوست
تحت الحنک و سبحه او دانه و دام است
وحدت عجبی نیست که در بحر محبت
گر بنده شود خواجه اگر شاه غلام است
وحدت کرمانشاهی : غزلیات
غزل شماره 19
مقصد من، خواجه، مولای من است
توشه من نیز تقوای من است
در مناجاتم چو موسی با اله
خلوت دل طور سینای من است
می روان مرده‌ام را زنده کرد
آری آری می مسیحای من است
گاهگاهی این رکوع و این سجود
کلمینی یا حمیرای من است
دامن تدبیر را دادم ز دست
رشته تقدیر در پای من است
حسن لیلی جز یکی مجنون نداشت
عالمی مجنون لیلای من است
نفی من شد باعث اثبات من
آنچه در لای من الای من است
نشاۀ ناسوتم اندر خور نبود
عالم لاهوت ماوای من است
نام نیکت ذکر صبح و شام ماست
یاد رویت ذکر شب‌های من است
ره به خلوتگاه وحدت یافتم
وحدتم فوق گمان جای من است
وحدت کرمانشاهی : غزلیات
غزل شماره 20
تا سر زلف پریشان تو چین در چین است
زیر هر چینی از آن جای دل غمگین است
بی مه روی بتان شب همه شب تا به سحر
دامن و دیده‌ام از اشک پر از پروین است
مکن از عشق بتان منع مرا ای ناصح
که مرا عشق بتان رسم و ره دیرین است
شیوه کوهکنی شیوه فرهاد بود
صفت حسن‌فروشی صفت شیرین است
باغ حسن تو چه باغیست که پیوسته در او
سنبل و نرگس و ریحان و گل و نسرین است
عاشق ار خواب سلامت نکند نیست عجب
عشق را درد بود بستر و غم بالین است
وحدت از صومعه گر رخت به میخانه کشید
عارف حق‌نگر و رند حقیقت‌بین است
وحدت کرمانشاهی : غزلیات
غزل شماره 21
محرم راز خدایی دل دیوانه ماست
مخزن گنج نهان سینه ویرانه ماست
مشعل خور که فروزان شده بر صحن سپهر
پرتوی از مه رخساره جانانه ماست
باده افروز که خورشید می عقل فروز
هر سحر جلوه‌گر از مشرق پیمانه ماست
برو ای زاده افسرده که در محفل دوست
ما چو شمعیم و خلایق همه پروانه ماست
ما و تسبیح شمردن ز کجا تا به کجا
زلف پرچین بتان سبحه صد دانه ماست
آنچه از زلف بتان باز کند چین و شکن
تا کمند دل عشاق شود، شانه ماست
اندر این عرض و سماوات نگنجد وحدت
قلب تو عرش من است و دل تو خانه ماست