عبارات مورد جستجو در ۱۶۰ گوهر پیدا شد:
عطار نیشابوری : باب سی و سوم: در شكر نمودن از معشوق
شمارهٔ ۲۰
عطار نیشابوری : باب سی و سوم: در شكر نمودن از معشوق
شمارهٔ ۲۶
عطار نیشابوری : اشترنامه
حكایت
بود بیچاره دلی مجنون شده
دایماً شوریده چون گردون شده
بینوائی، مفلسی، بیچاره ای
گشته او از خان و مان، آواره ای
ناتوانی بیدلی سودا زده
هر دو عالم را بکل او پازده
عاشقی خوش بود و مجنونی شگرف
غرقه ی دیرینه ی این بحر ژرف
نور از رویش به گردون می شدی
هر زمان حالش دگرگون می شدی
بود یک روزی دوان در شهر او
سوی بازار جواهر رفت او
دید آنجا گه پر از مردم شده
هر یکی بهر متاعی آمده
دید آنجا که بسی جوهر ز دور
هر یک از نوعی دگر میتافت نور
قیمت هر جوهری چیزی دگر
بود در هر جوهر انگیزی دگر
پربها و کم بها بر حسب حال
میزدند از بهر خرجی قیل و قال
هر یکی درگفت و گوئی آمده
هر یکی درجست و جویی آمده
کرد دیوانه بهر سوئی نگاه
دید آن خلقان همه آنجا یگاه
از فضایل مجمعی دیگر بدید
رفت آنجا و در آنجا بنگرید
در میانه دید پیر جوهری
داشت روئی همچو ماه و مشتری
جوهری در دست خود بگرفته بود
راه از آن سودا همه بگرفته بود
بانگ میزد بهر جوهر جوهری
تا شود پیدا مر او را مشتری
گفت این جوهر از آن پادشاست
قیمت این دُر در این جا پربهاست
کی طمع دارد که او این را خرد
هرکه این بخرید آنکس جان برد
مردمان آنجا ستاده بیشمار
اندر ان جوهر همی کردند نظار
هیچکس زان مردمان نخرید آن
مرد دیوانه چو خود بشنید آن
در میان جمع آمد در خروش
گفت در من بنگر ای جوهر فروش
این بهای جوهرت چند آمدست
کاین چنین این راه دربند آمدست
هیچکس نخرید این من میخرم
هرچه آید در بهایش میدهم
گفت مرد جوهری یاوه مگوی
روی خود هرگز بخاک ره مشوی
تو کجا و این سخنها از کجا
هست این جوهر از آن پادشا
تو برو ورنه لگد ز اینجا خوری
گشت دیوانه از آن پس جوهری
گفت یک نان تهی او را دهید
از غم این مرد مفلس وارهید
تا شود او سیر از این گشنگی
گفت دیوانه مکن آخر سگی
گشت دیوانه عجایب بی قرار
در میان خلق او بگریست زار
گفت آخر من چواینهای دگر
گم شوم مانند ایشان بی خبر
سعی باید کرد تا این نیز من
جان فشانم چون ندارم چیز من
جوهر سلطان بچنگ آرم دمی
نیست کس اندر جهانم همدمی
گرچه بسیاری زدندش تازیان
او نهاده بود جان اندر میان
جوهری گفتا که ای دیوانه مرد
این چرا کردی و این هرگز که کرد
آن کسی باید که این بستاند او
کو ز مال و زر بسی بفشاند او
در جهان چیزی نداری ای ضعیف
از کجا حاصل شود دری لطیف
جوهر شه از کجا حاصل شود
یا کسی همچون تو زین بیدل شود
این خبر ناگه بسوی شاه شد
شاه از آن احوال دل آگاه شد
مرد بفرستاد کو را آورید
مشتری شاه را میبنگرید
شش کس آمد مرد را اندر طلب
چار کس کردند جانش پرتعب
بیشمارش لت زدند آنجایگاه
پس کشانش آوریدند نزد شاه
مرد دیوانه چو پیش شاه شد
شاه هم از راز او آگاه شد
دید درویشی ضعیفی ناتوان
بیدلی حیران و مشتی استخوان
جملهٔ سر تا قدم مجروح بود
صورتی نامانده یعنی روح بود
جوهری اندر جنون مجنون شده
از پی جوهر دلش پرخون شده
عشق جوهر از دلش برده قرار
تن ضعیف و دل نحیف و جان نزار
زیر پایش چرخ گردون پست بود
در غم جوهر نه نیست و هست بود
پای تا سر عین رسوائی بد او
در جنون عشق شیدائی بد او
شاه چون او را بدید و بنگرید
از غم او جان شه اندر دمید
شاه چون درویش را دیدش بغم
شاه معنی بود گفتش لاجرم
گفت ای درویش دوراندیش من
دعوی این راز کردی پیش من
در جراحت دیدهٔ چندین جفا
از برای جوهری بس بی بها
من خریداری چو تو میخواستم
مشتری همچون توئی میخواستم
راست برگو گر تو مرد راستی
تا ازین جوهر چه معنی خواستی
جوهری کان کس خریدارش نبود
تو طلب کردی درینت سر چه بود
جوهر من چند کس میخواستند
روبسی در پیش میآراستند
صد هزاران جان بدین کرده فنا
تا مگر از شاه آید اقتدا
جان خود ایثار جوهر کردهاند
این چنین جوهر نه آسان بردهاند
هرکه دعوی کرد آمد پیش من
اولش باید بخوردن نیش من
هر که دعوی کرد معنی بایدش
تا در معنی بکل بگشایدش
هرکه دعوی کرد باید جانش داد
جان بشکرانه میان باید نهاد
هر که دعوی میکند از جوهرم
من ازین گفتار خود مینگذرم
هر که دعوی کرد و جوهر خواست کرد
کار خود زین شیوه اول راست کرد
هر که جوهر خواست او خود بگذرد
تا بکلی او ز جوهر برخورد
هر که جوهر خواست بردار آید او
تا که جنّت را سزاوار آید او
جوهر معنی اگرداری قبول
چند خواهی بود آخر بوالفضول
جوهر معنی نبد بی قیمتی
تا کجا یابی تو در بی قیمتی
جوهر شه گشتهٔ تو خواستار
زود باید خود ترا کردن بدار
گر تو جوهر از شه جان خواستی
کار خود در هر دو کون آراستی
گر تو جوهر یافتی از پیش شاه
بگذری از کون و باشی فرق ماه
گر تو جوهر پیش شه دریافتی
این زمان بر سوی کشتن تافتی
جان خود اندر میان نه بهر او
چند باشی پیش شه در گفت و گو
بیش ازین دعوی هشیاری مکن
بعد ازین گفتی میفزا در سخن
زود سوی دار شو تا بنگری
جوهری کز هر دو عالم برتری
زود سوی دار شو ای بی قدم
تا ببینی این وجودت با عدم
هر دو یکسان گشته درذات صفات
چون کنم این دامن این ساعت صفات
جوهری بینی زعالم بی نشان
اولین وآخرین هم بی نشان
جوهری بینی عجایب در نفس
هر دو عالم نیست شد زین دسترس
نیست کس را سوی این جوهر رهی
تا بیابد کل جوهر ناگهی
جان بده از عشق جوهر این زمان
تاترا جوهر بود آن رایگان
جان بده تا جوهرت حاصل شود
وین دل اندر جوهرت واصل شود
ای ز عشق جوهر خود بی قرار
دایما اندر قراری بیقرار
این چنین از عشق جوهر سرنگون
اوفتاده در میان خاک و خون
از کمال سرّ او آگاه شو
بر سر راهی دمی در راه شو
سوی بازار زمانه کن گذر
خوش همی رو تا مگر بینی اثر
جوهری را اندرین بازار بین
جمله دلها را از آن بازار بین
جوهر عشقت نظر دارد نهان
تا ببینی کین همه خلق جهان
جوهر عشقت نظر کن یک دمی
گرد آن استاده بینی عالمی
عالمی بینی در آن جوهر نگاه
میکند آن را بشیدائی نگاه
تا مگر این جوهرم حاصل کنند
خویشتن در روی من واصل کنند
تا مگر جوهر فتد دردست شان
این چنین صیدی فتد در شستشان
چند سال است تا که این جوهر ز من
خواستند او را همه شاهان ز من
جوهری این را کجا داند بها
من همی دانم که چیست این را بها
تو نمیدانی که من از بهر این
چند کس را کشتهام بر قهر این
هر که این جوهر ز من درخواست کرد
از سر جان جهان برخاست کرد
هرکه این جوهر ز من دارد طلب
پیش من آید ز اول در تعب
گر چنان کو مرد ره باشد درین
این یکی عاشق بود بر راستین
جوهر من راز من خواهد بجان
تا بیابد او مگر جوهر نهان
گر بجان جوهر شود او خواستار
سرّ جوهر بس کند او آشکار
من بدست جوهری زان دادهام
عشق خود زین راز خود بگشادهام
تا به بازار زمانه آورند
هر کسی بر نقش جوهر بنگرند
جوهری آنرا کند بر جان بها
گر بیابد مشتری نکند رها
جوهر من بینهایت آمدست
تا ابد بیحد و غایت آمدست
جوهری این را چو در بازار کرد
بس دل و جان را که او ایثارکرد
هیچ خلقی مشتری این را نبود
این سخن جز مرد ره نتوان شنود
تو ز بهر چه خریدار آمدی
مشتری این را پدیدار آمدی
از کجا این سر من دریافتی
اندرین اسرار چون بشتافتی
زین سئوال من جوابی بازگوی
تانگردد مر ترا فتنه بروی
گفت آن دیوانه مرد با ادب
من چو تو ای شاه بودم در عجب
بر سر این جوهرت جانم رسید
ناگهان این را درین بازار دید
عزم جوهر داشتم من در ازل
جان خود را زین ندارم در حیل
جوهرت را من بدستم مشتری
جوهری را هم توئی چون بنگری
جوهرت را من خریدار آمدم
از پی جستن به بازار آمدم
زر ندارم مال دنیا نیستم
در طلبکاری عقبی نیستم
در طلب کاری جانان آمدم
در خریداری بدینسان آمدم
هیچکس این محنت و خواری ندید
آنچه امروز این بجان من رسید
خلق ما را سرزنش کردند ازین
لیک توفیقست شاها اندرین
آنچه تو دانی که دریابد بکل
هرکه باشد در بُن اسرار کل
مشتریم مشتریم مشتری
زر ندارم جان نهادم بر سری
مینهم گر میکنی از من قبول
تا چه فرمائی درین ای با اصول
جوهری تو گر مرا خواهی بداد
تاج بر فرق گدا خواهی نهاد
پادشاهان مر گدایان نشکنند
بل گدایان را زخود خرم کنند
پادشاهان جهان تا بودهاند
جان و دلها را ز خود آسودهاند
پادشاهان زیر دستان را برحم
بخششی بروی کنند از روی رحم
گر تو امروزم بجان رحمی کنی
رنج و اندوهم تو از دل برکنی
سر نهادم در میان برخیز و رو
بیش ازین با من چنین مستیز ورو
سر بر و جوهر مرا ده این زمان
تا کنم حاصل مراد خود ز جان
شاه با او گفت ای مرد اسیر
این سخن از تو عجب دیدم فقیر
چون سر تو من بریدم در جهان
کی تو جوهر باز بینی در عیان
گفت شاها این سخن با من مگوی
بیش ازین آزار بیچاره مجوی
کم مکن ما را درین میدان خاک
زانکه ماکردیم جان خود هلاک
زندگی خود دلم در مرگ دید
جان من کلی در آنجا برگ دید
هرچه بودم ترک کردم در هلاک
از هلاک خود ندارم هیچ باک
من ز بهران کنم این را طلب
تا کسی این را نباشد در طلب
هرکه این جوهر طلبکار آمدست
اولش منزل سردار آمدست
جوهر تو آنکه دارد دوستش
مغز باید بد نه جسم و پوستش
مغز دارم نه چو ایشان پوستم
شاه عالم دان که جوهر دوستم
قدر او جوهر تو میدانی و من
بیش ازین دیگر چرا گویم سخن
شاه گفتش هم سر خود گیر و رو
آنچه خود گفتی ز خود هم میشنو
گفت شاها این سخن باری ز چیست
این سخن از بهر ما یا بهر کیست
سر رود بر باد و آنگه من روم
زین سخن باری جوابی بشنوم
شاه گفتا من چنین گفتم بتو
درّ این معنی چنین سفتم بتو
زیردارت رفت باید این زمان
پس بشکرانه نهی جان در میان
از سر خود بگذر و جوهر بیاب
آنچه میجوئی تو از جوهر بیاب
سرّ جوهر آن زمان دریاب تو
بیش ازین اندر سخن مشتاب تو
گفت درویش آن زمان کای شهریار
زود فرما تا برندم سوی دار
طاقت جانم نماند از گفت این
از گمان آیم مگر سوی یقین
شاه گفتا حاجبان خویش را
زود جلادی بخوان درویش را
زود باشید و ببازارش برید
آنگهی او را ابردارش کشید
تا کسی دیگر نباشد مشتری
زانکه این درویش شد نیک اختری
این ز اسرار منست آگاه و بس
چون شود هرگز کسی در راه بس
این کنون اسرار من دریافتست
پس سوی کشتن چنین بشتافتست
سرّ من آنگه بداند از جهان
کو رسد از جان خود کلّی بجان
جان خود در باز اندر راه او
تا شوی شایستهٔ درگاه او
جان خود در راه او قربان کند
روی اندر جوهر تابان کند
عاقبت درویش بردند پیش دار
شه عجایب ماند از آن احوال کار
خلق عالم گردآن درویش بود
گرچه او مسکین دل و دلریش بود
راز او را کرد بر خود آشکار
بعد از آن او عاشق آمد پیش دار
آمده بر رسم عشق خویشتن
کرد ایثار از میانه جان و تن
سرّ جوهر از شه او دریافته
از برای او بکل بشتافته
کشتن خود کرد زان رو اختیار
کم فتد زین گونه عاشق زیردار
کم فتد زین گونه صاحب دولتی
در میان عشق جانان قربتی
گر بیایی جوهر او عاشقی
در کمال عشق جانان لایقی
یافته جان در نهاده در میان
ترک کرده او بکلی جسم و جان
میندانم دولتی زین بیش من
وصف این هرگز نگفته هیچ تن
چون بزیر دار آمد آن اسیر
جمع گشتند خلق هر جائی کثیر
جملگی از بهر اودر گفت و گوی
آمده هر کس در آنجا جست و جوی
ناگهان درویش زیردار شد
آن زمان آنجای برخور دار شد
چونکه آن درویش مرد راه شد
بی دل و بی صبر پیش شاه شد
پیش شاه آمدزمین را بوسه داد
دست او بر دست دیگر برنهاد
شاه را گفتا مرا تو جسم وجان
زود باش از گفت خلقم وارهان
ای بتو نور دلم رخشان شده
ای چو ماه اندر دلم تابان شده
وارهان ما را و جوهر ده بمن
تا نگویم بعد ازین من ما و من
وارهان بیچاره را از گفت خلق
زانکه جان من رسید اینجا بحلق
وارهان ما را تو از جور فراق
در میانه من شدم بر اشتیاق
وارهان گر میکنی بیخ تنم
جوهر اصلی بده تو روشنم
شاه از بالای اسب آمد نشیب
تیغ اندر دست با سهم و نهیب
دست آن درویش بگرفت و ببست
نامراد آنجا بکلی در شکست
بر سر پایش نشاند آنجایگاه
تیغ محکم کرد آنگه تیز شاه
زود آن درویش را بر پا نشاند
گرد او برگشت تا در وی براند
چون که آن درویش شد تسلیم شاه
ناگهان آمد عنایت در پناه
از سوی حضرت هدایت در رسید
شوق او بی حد و غایت در رسید
شاه شمشیر آنگهی بر هم شکست
ناگهان شمشیر بفکند او ز دست
دست او بگشاد و چشمش بوسه داد
تاج خود آنگاه بر فرقش نهاد
روی خود بر پای او مالید زار
خوش خوشی بگریست شاه نامدار
خلعت بی حد ببخشید آن زمان
هم ببخشید او همه بر مردمان
زرّ ودرّ و نعمتش بر فرق ریخت
هر زمان از بار دیگر غرق ریخت
هرچه شه او را بدادی بیش و کم
قسم کردی او بمردم لاجرم
شاه شد آنگاه سوی بارگاه
بر سر تختش نشاند آنگاه شاه
شاه پیش او ستاده آنگهی
گفت ای جان و جهانم تو شهی
شاه این تخت و ممالک تو شدی
شاه این دور و زمانه تو بُدی
گفت تا جوهر بیاوردند باز
شاه دست خود بکرد آنگه دراز
جوهر آنگه شه بدست خود گرفت
در کف دستش نهاد اندر شگفت
گفت ما را هیچ دیگر پیش ازین
در خزانه نیست جوهر بیش ازین
جوهر آن تست و من آن توام
تو شهی و من بفرمان توام
جوهر آن تو ممالک آن تو
شهریار این لحظه در فرمان تو
جوهر آن تست و ملک و مال هم
این زمان آن تو شد کل لاجرم
هرکه او در پیش شاه آید قبول
او شود در عشق کل صاحب قبول
هر که از جان و جهان و دل گذشت
شاه او رادر زمان واصل بگشت
هرکه صاحب دولت هر دوجهانست
در نظر گاه خداوند اونهانست
درگذشت از بود و از نابود و جان
بازیان جسم کرد او سود جان
هر که او را شاه آنجا عز دهد
همچو عزّ او کسی هرگز دهد؟
هر که آنجا پیش شه دولت گرفت
بعد از آن در پیش جان عزّت گرفت
ای ترا هر لحظه رنجی بیشتر
چندخواهی خورد بر جان نیشتر
نیشتر باری سبکباره بخور
آنگهی کلّی بیکباره ببر
گر ترا جوهر نباشد پیش شاه
کی توانی کرد در رویش نگاه
جوهر خود باز جو از پیش شاه
تا ترا جوهر دهد آنجایگاه
جوهری بدهد که در روی جهان
همچنان جوهر نه بیند کس عیان
جوهر شاهت کند خدمت به پیش
بازیابی جوهر آنجا بیش بیش
جوهری کز بحر لاهوتی بود
آن ترا پیوسته ناسوتی بود
شاه دنیا گر وفاداری کند
یکدمی دیگر گرفتاری کند
شاه عالم مر ترا دردل نمود
روی خود در جان تو در گل نمود
شاه جوهر در دلت گشته مقیم
تو چنین افتاده اینجا ای سقیم
شاه و جوهر مر ترا حاصل شدست
زین جهان راه تو زان واصل شدست
چند باشی بر تن و برجان خویش
بیش ازین منشین تو سرگردان خویش
چند لرزی تو برین صورت کنون
کی توانی گشت هرگز ذوفنون
جوهر عشقش چو در بازار کرد
هرکه خواهد جان بران ایثار کرد
جوهر عشقش عجایب جوهرست
قیمت آن از دو عالم برترست
جوهر عشقش کسی بشناختست
کین دو عالم را بکل درباختست
جوهر عشقش کسی حاصل کند
کو درین عالم تنش بیدل کند
ترک جان گیرد بجوهر در رسد
چون ز خود بگذشت در جوهر رسد
هرکه از خودبگذرد جوهر بیافت
گرچه بسیاری بهر جانب شتافت
یک زمان در سوی بازار آی تو
ازوجود خویشتن باز آی تو
جوهر عشقش بجان درخواست کن
از کژی این راستی را راست کن
جوهر عشقش نظر ناگه کند
تاترا از سرّ حق آگه کند
گر تو مرد راه بینی بگذری
آنگهی آیی بسوی جوهری
جوهر شاه جهان آری بدست
بگذر از وی تا شوی در نیست هست
جوهر شه را بخواه از جوهری
جوهر شه را بجان شو مشتری
جوهر شه را ازو درخواست کن
قیمت جوهر بجانت راست کن
تا بر شاهت برد از پیش خلق
ورنه شیداگردی اندر پیش خلق
خلق دنیا چون طلبکار آمدند
از پی جوهر ببازار آمدند
جمله جوهر را خریدار آمدند
اندرین معنی گرفتار آمدند
هر کسی بر کسوهٔ و شیوهٔ
بر سر هر شاخ همچون میوهٔ
در طلبکاری دیگر آمدند
هر یکی در راه رهبر آمدند
جمله یک ره بود در بازار او
مختلف افتاده راه جست و جو
عاقبت چون سوی بازار آمدند
هر یک از نوعی بگفتار آمدند
جملگی جویای این جوهر شدند
نیز بعضی یار همدیگر شدند
تا مگر جوهرابا دست آورند
پای چرخ پیر را پست آورند
جمله را مقصود جوهر آمدست
جوهری را کرده شان دامن بدست
جوهری عشق میگوید ترا
چند پیچی خویش رادر ماجرا
شاه ما این جوهر او داند بها
پیش شه رو تا کند قیمت ترا
خویشتن از خلق کم مقدار کن
جان خود را غرقه اسرار کن
پیش شه شو تا ترا جوهر دهد
بعد از آن بر جان تو منّت نهد
جوهرت را پیش کش کن جان نثار
بعد از آن مردانه شو در زیر دار
تا مراد خود بیابی در جهان
بگذری از این جهان و آن جهان
شاه هر چیزی که میفرمایدت
عاقبت مقصود ازو برآیدت
تو ز کشتن رو مگردان بر خلاف
که همه کارت بود کلی گزاف
تو ز کشتن جان خود ایثار کن
بعد از آن جوهر تو با خود بارکن
این سخن از ترجمانی دیگرست
مرغ این از آشیانی دیگرست
گر ترا سهمی دهد آن جایگاه
جان خود ایثار کن در پیش شاه
گر ترا سهمی دهد تو زان مترس
بیش از این نادان مشو از جان مترس
گرترا او آزمایش میکند
در فناآنگه فزایش میکند
گر ترا آنجایگه سهمی دهد
بعد از آنت تاج زر بر سر نهد
او ترا هرگز نخواهد رنج تو
این سخن را یک بیک بر سنج تو
او ترا شد جان کنی پیشش فدا
او ترا گردد بکلی پیشوا
هرچه داری جملگی در باز تو
از وصال شه بکل می ناز تو
جوهر کلی چو روشن گرددت
جملهٔعالم چو جوشن گرددت
جملگی یک حلقه باشد بیشکی
این همه حلقه نباشد جز یکی
جملگی یکی شود چه نیک و بد
این سخن دریاب دورست از خرد
جملگی یکی شود بر اصل ذات
یک یکی اندر یکی گردد صفات
جوهری شاهت دهد درحال هم
تا نیفتی آن زمان در قال هم
جوهری یابی ز استغنای حق
تا بگردی این زمان شیدای حق
جان جانت را شود کلی پدید
آن زمان پیدا شود از دید دید
جوهری کز بحر بی همتا بود
یابدش غوّاص اگر بینا بود
جوهر دریا یکی باشد همه
آب دریا میشود جوهر همه
جوهرذاتست بیشک در صفات
اندرین دریا بود آب حیات
جوهر ذاتست در کلی همه
جمله عالم زین سخن بردمدمه
اسم جوهردان نفخت فیه را
پیش ره دانی بجان تنبیه را
گر تو این راز اندرین جا پی بری
در زمان از هر دو عالم برخوری
این جهان و آن جهان کل جوهرست
از وجود شاه اسمی مضمرست
این جهان و آن جهان اسمی بود
اولین اسم آن رسمی بود
موی در مویست این راه عجب
گر فرومانی بمانی در تعب
مو بمو بر هم شکاف آنجا بخود
دور گردان وهم و فهم آنگه زخود
نفی نیک و بد بکن تا کل شوی
ورنه تو زین راه عین ذل شوی
هر سه میدان تو یکی بی قیل وقال
ماضی و مستقبل و آنگاه حال
هرچه بینی نیک بین چه نیک و بد
نیک و بد چه از عیان چه از خرد
چون که مرد راه بین آید تمام
نه بد و نه نیک ماند و السّلام
چون تو مرد راه بین آیی بحق
در جهان جاودان گیری سبق
هرکه از بیعلّتی در حق فتاد
در خوشی جاودان مطلق فتاد
هر که او جز نیک بینی بد ندید
از کمال سرّ جانان خود بدید
گر ترا سهمی کند گر خواریی
آن ز عزّتست نه از بیزاریی
چند در پندار مانی مبتلا
چندخواهی بود در عین بلا
چند خود را خوار و سرگردان کنی
چند خود را چون فلک گردان کنی
هر دم از نوعی دگر آیی برون
زان بمانده بر برون بی درون
هرچه اندیشی بلای جان تست
نیک و بد درد تو و درمان تست
این زمان در صورتی از هر صفت
میزنی دستها در معرفت
معرفت شد خوار از گفتار تو
شرم میدارد وی از کردار تو
هرچه میگویی محالی بیش نیست
هرچه میبینی خیالی بیش نیست
در تو آزو آرزو تلبیس تست
صورت حسّی بکل ابلیس تست
گر تو زین ابلیس خوددوری کنی
گردن صورت بکلی بشکنی
هست این ابلیس ما جمله به بین
مرد را بشناس از روی یقین
هست این ابلیس اندر بند تو
لیک بگرفتست یک یک بند تو
طوق خود در گردن تو کرده است
همچو تو در صد هزاران پرده است
در هوای کام و شهوت میرود
در مقام کبر و نخوت میرود
هر دم از نوعیت سرگردان کند
هر زمان تلبیس دیگر سان کند
انبیا را ره زد این ملعون سگ
زود زو بگریز تا نفتی بشک
گر تو اندر شک بمانی مانده باز
کی رسی آنجایگه در پرده باز
صورت نقش مجوسی قید کن
یک دم این صیاد بدرا صید کن
آنچه او کردست هرگز کس نکرد
یک زمان با او درای اندر نبرد
گر تو بر وی چیره گردی در زمان
صورت و معنی بیابد زو امان
گر تو او را پیش از خود بر زنی
گردن او را بمعنی بشکنی
این خیال فاسدت باطل شود
هرچه میجوئی ترا حاصل شود
چند اندیشی خیال نیک و بد
خود همی دانی تو خود را پرخرد
این خیال لا محال از دل برون
کن که گردی در زمانه ذوفنون
هرچه اندیشی خیالی باشدت
هرچه برگوئی محالی باشدت
از خیال خویشتن تو دور شو
پر صفا اندر میان نور شو
از خیال صورت اشیا بگرد
بعد از این در گرد این صورت مگرد
هرچه دیدی در زمانه نیک و بد
آن تویی لیکن تو دوری از خرد
چون خیال از پیش خود برداشتی
آنچه آنجا دیدهای بگذاشتی
چون خیال تو بکلی گم شود
قطرهٔ تو آن زمان قلزم شود
چون خیالت در زمان صافی کنی
در میان عرصه کم لافی کنی
در خیال خویشتن چندین مشو
هر زمانی بیش ازین غمگین مشو
از خیال خویش چون فانی شوی
هرچه میگوئیی هم از خود بشنوی
از خیال تست هم خواری تو
هم بلا و رنج و بیماری تو
هر چه آن در دهر آید از خیال
هست پیش عارفان عین محال
همچو نقّاشی خیال انگیز تو
همچو شاعر در خیال آمیز تو
رمل زن چون در خیال خود شود
هرچه میگوید هم از خود بشنود
در خیال خویش یک یک میروند
خواه پیر و خواه کودک میروند
چون خیالست این سپهر پرخیال
هست پیش عاشقان عین محال
کل دنیا چون خیالی آمدست
در بر وحدت محالی آمدست
هر کتابی را که پنهان ساختند
از خیال خویش برهان ساختند
حرفها آنجا خیال آمد به بین
هرچه برخوانی خیالی برگزین
جملگی تصنیف عقلست و خیال
جز معانی جملگی آمد و بال
ازخیالست این که هر روزی فلک
بر خیال خویش گردد چون سمک
گرداین عرصه چنان گردان شده
از خیال خویش سرگردان شده
کوکبان اندر خیال آفتاب
گاه بی نور و گهی با نور و تاب
ماه هر دم چون خیالی میشود
ازخیالش چون هلالی میشود
گاه در دوری گهی اندر کمی
گاه در افزون و گاهی در کمی
جمله اشیا در خیالی ماندهاند
جمله در نور جلالی ماندهاند
عقل تنها در خیال آورده است
زان تمامت در وبال آورده است
روز و سال و ماه و شب جمله یکیست
از خیال این جمله را با خود شکیست
از خیال این چرخ آمد بر دُور
از دُور پیدا شود کلی صور
ماه و خورشید و کواکب بی محال
بیخبر از خود شده اندر خیال
از خیال خویش کلی بیخبر
گرچه زیشانست عالم سر بسر
این همه از فوق و تحت آمد پدید
هر یکی اندر خیالی در رسید
جمله یکسان بود اما از خیال
گشت پیدا این حقیقت لامحال
دایماً شوریده چون گردون شده
بینوائی، مفلسی، بیچاره ای
گشته او از خان و مان، آواره ای
ناتوانی بیدلی سودا زده
هر دو عالم را بکل او پازده
عاشقی خوش بود و مجنونی شگرف
غرقه ی دیرینه ی این بحر ژرف
نور از رویش به گردون می شدی
هر زمان حالش دگرگون می شدی
بود یک روزی دوان در شهر او
سوی بازار جواهر رفت او
دید آنجا گه پر از مردم شده
هر یکی بهر متاعی آمده
دید آنجا که بسی جوهر ز دور
هر یک از نوعی دگر میتافت نور
قیمت هر جوهری چیزی دگر
بود در هر جوهر انگیزی دگر
پربها و کم بها بر حسب حال
میزدند از بهر خرجی قیل و قال
هر یکی درگفت و گوئی آمده
هر یکی درجست و جویی آمده
کرد دیوانه بهر سوئی نگاه
دید آن خلقان همه آنجا یگاه
از فضایل مجمعی دیگر بدید
رفت آنجا و در آنجا بنگرید
در میانه دید پیر جوهری
داشت روئی همچو ماه و مشتری
جوهری در دست خود بگرفته بود
راه از آن سودا همه بگرفته بود
بانگ میزد بهر جوهر جوهری
تا شود پیدا مر او را مشتری
گفت این جوهر از آن پادشاست
قیمت این دُر در این جا پربهاست
کی طمع دارد که او این را خرد
هرکه این بخرید آنکس جان برد
مردمان آنجا ستاده بیشمار
اندر ان جوهر همی کردند نظار
هیچکس زان مردمان نخرید آن
مرد دیوانه چو خود بشنید آن
در میان جمع آمد در خروش
گفت در من بنگر ای جوهر فروش
این بهای جوهرت چند آمدست
کاین چنین این راه دربند آمدست
هیچکس نخرید این من میخرم
هرچه آید در بهایش میدهم
گفت مرد جوهری یاوه مگوی
روی خود هرگز بخاک ره مشوی
تو کجا و این سخنها از کجا
هست این جوهر از آن پادشا
تو برو ورنه لگد ز اینجا خوری
گشت دیوانه از آن پس جوهری
گفت یک نان تهی او را دهید
از غم این مرد مفلس وارهید
تا شود او سیر از این گشنگی
گفت دیوانه مکن آخر سگی
گشت دیوانه عجایب بی قرار
در میان خلق او بگریست زار
گفت آخر من چواینهای دگر
گم شوم مانند ایشان بی خبر
سعی باید کرد تا این نیز من
جان فشانم چون ندارم چیز من
جوهر سلطان بچنگ آرم دمی
نیست کس اندر جهانم همدمی
گرچه بسیاری زدندش تازیان
او نهاده بود جان اندر میان
جوهری گفتا که ای دیوانه مرد
این چرا کردی و این هرگز که کرد
آن کسی باید که این بستاند او
کو ز مال و زر بسی بفشاند او
در جهان چیزی نداری ای ضعیف
از کجا حاصل شود دری لطیف
جوهر شه از کجا حاصل شود
یا کسی همچون تو زین بیدل شود
این خبر ناگه بسوی شاه شد
شاه از آن احوال دل آگاه شد
مرد بفرستاد کو را آورید
مشتری شاه را میبنگرید
شش کس آمد مرد را اندر طلب
چار کس کردند جانش پرتعب
بیشمارش لت زدند آنجایگاه
پس کشانش آوریدند نزد شاه
مرد دیوانه چو پیش شاه شد
شاه هم از راز او آگاه شد
دید درویشی ضعیفی ناتوان
بیدلی حیران و مشتی استخوان
جملهٔ سر تا قدم مجروح بود
صورتی نامانده یعنی روح بود
جوهری اندر جنون مجنون شده
از پی جوهر دلش پرخون شده
عشق جوهر از دلش برده قرار
تن ضعیف و دل نحیف و جان نزار
زیر پایش چرخ گردون پست بود
در غم جوهر نه نیست و هست بود
پای تا سر عین رسوائی بد او
در جنون عشق شیدائی بد او
شاه چون او را بدید و بنگرید
از غم او جان شه اندر دمید
شاه چون درویش را دیدش بغم
شاه معنی بود گفتش لاجرم
گفت ای درویش دوراندیش من
دعوی این راز کردی پیش من
در جراحت دیدهٔ چندین جفا
از برای جوهری بس بی بها
من خریداری چو تو میخواستم
مشتری همچون توئی میخواستم
راست برگو گر تو مرد راستی
تا ازین جوهر چه معنی خواستی
جوهری کان کس خریدارش نبود
تو طلب کردی درینت سر چه بود
جوهر من چند کس میخواستند
روبسی در پیش میآراستند
صد هزاران جان بدین کرده فنا
تا مگر از شاه آید اقتدا
جان خود ایثار جوهر کردهاند
این چنین جوهر نه آسان بردهاند
هرکه دعوی کرد آمد پیش من
اولش باید بخوردن نیش من
هر که دعوی کرد معنی بایدش
تا در معنی بکل بگشایدش
هرکه دعوی کرد باید جانش داد
جان بشکرانه میان باید نهاد
هر که دعوی میکند از جوهرم
من ازین گفتار خود مینگذرم
هر که دعوی کرد و جوهر خواست کرد
کار خود زین شیوه اول راست کرد
هر که جوهر خواست او خود بگذرد
تا بکلی او ز جوهر برخورد
هر که جوهر خواست بردار آید او
تا که جنّت را سزاوار آید او
جوهر معنی اگرداری قبول
چند خواهی بود آخر بوالفضول
جوهر معنی نبد بی قیمتی
تا کجا یابی تو در بی قیمتی
جوهر شه گشتهٔ تو خواستار
زود باید خود ترا کردن بدار
گر تو جوهر از شه جان خواستی
کار خود در هر دو کون آراستی
گر تو جوهر یافتی از پیش شاه
بگذری از کون و باشی فرق ماه
گر تو جوهر پیش شه دریافتی
این زمان بر سوی کشتن تافتی
جان خود اندر میان نه بهر او
چند باشی پیش شه در گفت و گو
بیش ازین دعوی هشیاری مکن
بعد ازین گفتی میفزا در سخن
زود سوی دار شو تا بنگری
جوهری کز هر دو عالم برتری
زود سوی دار شو ای بی قدم
تا ببینی این وجودت با عدم
هر دو یکسان گشته درذات صفات
چون کنم این دامن این ساعت صفات
جوهری بینی زعالم بی نشان
اولین وآخرین هم بی نشان
جوهری بینی عجایب در نفس
هر دو عالم نیست شد زین دسترس
نیست کس را سوی این جوهر رهی
تا بیابد کل جوهر ناگهی
جان بده از عشق جوهر این زمان
تاترا جوهر بود آن رایگان
جان بده تا جوهرت حاصل شود
وین دل اندر جوهرت واصل شود
ای ز عشق جوهر خود بی قرار
دایما اندر قراری بیقرار
این چنین از عشق جوهر سرنگون
اوفتاده در میان خاک و خون
از کمال سرّ او آگاه شو
بر سر راهی دمی در راه شو
سوی بازار زمانه کن گذر
خوش همی رو تا مگر بینی اثر
جوهری را اندرین بازار بین
جمله دلها را از آن بازار بین
جوهر عشقت نظر دارد نهان
تا ببینی کین همه خلق جهان
جوهر عشقت نظر کن یک دمی
گرد آن استاده بینی عالمی
عالمی بینی در آن جوهر نگاه
میکند آن را بشیدائی نگاه
تا مگر این جوهرم حاصل کنند
خویشتن در روی من واصل کنند
تا مگر جوهر فتد دردست شان
این چنین صیدی فتد در شستشان
چند سال است تا که این جوهر ز من
خواستند او را همه شاهان ز من
جوهری این را کجا داند بها
من همی دانم که چیست این را بها
تو نمیدانی که من از بهر این
چند کس را کشتهام بر قهر این
هر که این جوهر ز من درخواست کرد
از سر جان جهان برخاست کرد
هرکه این جوهر ز من دارد طلب
پیش من آید ز اول در تعب
گر چنان کو مرد ره باشد درین
این یکی عاشق بود بر راستین
جوهر من راز من خواهد بجان
تا بیابد او مگر جوهر نهان
گر بجان جوهر شود او خواستار
سرّ جوهر بس کند او آشکار
من بدست جوهری زان دادهام
عشق خود زین راز خود بگشادهام
تا به بازار زمانه آورند
هر کسی بر نقش جوهر بنگرند
جوهری آنرا کند بر جان بها
گر بیابد مشتری نکند رها
جوهر من بینهایت آمدست
تا ابد بیحد و غایت آمدست
جوهری این را چو در بازار کرد
بس دل و جان را که او ایثارکرد
هیچ خلقی مشتری این را نبود
این سخن جز مرد ره نتوان شنود
تو ز بهر چه خریدار آمدی
مشتری این را پدیدار آمدی
از کجا این سر من دریافتی
اندرین اسرار چون بشتافتی
زین سئوال من جوابی بازگوی
تانگردد مر ترا فتنه بروی
گفت آن دیوانه مرد با ادب
من چو تو ای شاه بودم در عجب
بر سر این جوهرت جانم رسید
ناگهان این را درین بازار دید
عزم جوهر داشتم من در ازل
جان خود را زین ندارم در حیل
جوهرت را من بدستم مشتری
جوهری را هم توئی چون بنگری
جوهرت را من خریدار آمدم
از پی جستن به بازار آمدم
زر ندارم مال دنیا نیستم
در طلبکاری عقبی نیستم
در طلب کاری جانان آمدم
در خریداری بدینسان آمدم
هیچکس این محنت و خواری ندید
آنچه امروز این بجان من رسید
خلق ما را سرزنش کردند ازین
لیک توفیقست شاها اندرین
آنچه تو دانی که دریابد بکل
هرکه باشد در بُن اسرار کل
مشتریم مشتریم مشتری
زر ندارم جان نهادم بر سری
مینهم گر میکنی از من قبول
تا چه فرمائی درین ای با اصول
جوهری تو گر مرا خواهی بداد
تاج بر فرق گدا خواهی نهاد
پادشاهان مر گدایان نشکنند
بل گدایان را زخود خرم کنند
پادشاهان جهان تا بودهاند
جان و دلها را ز خود آسودهاند
پادشاهان زیر دستان را برحم
بخششی بروی کنند از روی رحم
گر تو امروزم بجان رحمی کنی
رنج و اندوهم تو از دل برکنی
سر نهادم در میان برخیز و رو
بیش ازین با من چنین مستیز ورو
سر بر و جوهر مرا ده این زمان
تا کنم حاصل مراد خود ز جان
شاه با او گفت ای مرد اسیر
این سخن از تو عجب دیدم فقیر
چون سر تو من بریدم در جهان
کی تو جوهر باز بینی در عیان
گفت شاها این سخن با من مگوی
بیش ازین آزار بیچاره مجوی
کم مکن ما را درین میدان خاک
زانکه ماکردیم جان خود هلاک
زندگی خود دلم در مرگ دید
جان من کلی در آنجا برگ دید
هرچه بودم ترک کردم در هلاک
از هلاک خود ندارم هیچ باک
من ز بهران کنم این را طلب
تا کسی این را نباشد در طلب
هرکه این جوهر طلبکار آمدست
اولش منزل سردار آمدست
جوهر تو آنکه دارد دوستش
مغز باید بد نه جسم و پوستش
مغز دارم نه چو ایشان پوستم
شاه عالم دان که جوهر دوستم
قدر او جوهر تو میدانی و من
بیش ازین دیگر چرا گویم سخن
شاه گفتش هم سر خود گیر و رو
آنچه خود گفتی ز خود هم میشنو
گفت شاها این سخن باری ز چیست
این سخن از بهر ما یا بهر کیست
سر رود بر باد و آنگه من روم
زین سخن باری جوابی بشنوم
شاه گفتا من چنین گفتم بتو
درّ این معنی چنین سفتم بتو
زیردارت رفت باید این زمان
پس بشکرانه نهی جان در میان
از سر خود بگذر و جوهر بیاب
آنچه میجوئی تو از جوهر بیاب
سرّ جوهر آن زمان دریاب تو
بیش ازین اندر سخن مشتاب تو
گفت درویش آن زمان کای شهریار
زود فرما تا برندم سوی دار
طاقت جانم نماند از گفت این
از گمان آیم مگر سوی یقین
شاه گفتا حاجبان خویش را
زود جلادی بخوان درویش را
زود باشید و ببازارش برید
آنگهی او را ابردارش کشید
تا کسی دیگر نباشد مشتری
زانکه این درویش شد نیک اختری
این ز اسرار منست آگاه و بس
چون شود هرگز کسی در راه بس
این کنون اسرار من دریافتست
پس سوی کشتن چنین بشتافتست
سرّ من آنگه بداند از جهان
کو رسد از جان خود کلّی بجان
جان خود در باز اندر راه او
تا شوی شایستهٔ درگاه او
جان خود در راه او قربان کند
روی اندر جوهر تابان کند
عاقبت درویش بردند پیش دار
شه عجایب ماند از آن احوال کار
خلق عالم گردآن درویش بود
گرچه او مسکین دل و دلریش بود
راز او را کرد بر خود آشکار
بعد از آن او عاشق آمد پیش دار
آمده بر رسم عشق خویشتن
کرد ایثار از میانه جان و تن
سرّ جوهر از شه او دریافته
از برای او بکل بشتافته
کشتن خود کرد زان رو اختیار
کم فتد زین گونه عاشق زیردار
کم فتد زین گونه صاحب دولتی
در میان عشق جانان قربتی
گر بیایی جوهر او عاشقی
در کمال عشق جانان لایقی
یافته جان در نهاده در میان
ترک کرده او بکلی جسم و جان
میندانم دولتی زین بیش من
وصف این هرگز نگفته هیچ تن
چون بزیر دار آمد آن اسیر
جمع گشتند خلق هر جائی کثیر
جملگی از بهر اودر گفت و گوی
آمده هر کس در آنجا جست و جوی
ناگهان درویش زیردار شد
آن زمان آنجای برخور دار شد
چونکه آن درویش مرد راه شد
بی دل و بی صبر پیش شاه شد
پیش شاه آمدزمین را بوسه داد
دست او بر دست دیگر برنهاد
شاه را گفتا مرا تو جسم وجان
زود باش از گفت خلقم وارهان
ای بتو نور دلم رخشان شده
ای چو ماه اندر دلم تابان شده
وارهان ما را و جوهر ده بمن
تا نگویم بعد ازین من ما و من
وارهان بیچاره را از گفت خلق
زانکه جان من رسید اینجا بحلق
وارهان ما را تو از جور فراق
در میانه من شدم بر اشتیاق
وارهان گر میکنی بیخ تنم
جوهر اصلی بده تو روشنم
شاه از بالای اسب آمد نشیب
تیغ اندر دست با سهم و نهیب
دست آن درویش بگرفت و ببست
نامراد آنجا بکلی در شکست
بر سر پایش نشاند آنجایگاه
تیغ محکم کرد آنگه تیز شاه
زود آن درویش را بر پا نشاند
گرد او برگشت تا در وی براند
چون که آن درویش شد تسلیم شاه
ناگهان آمد عنایت در پناه
از سوی حضرت هدایت در رسید
شوق او بی حد و غایت در رسید
شاه شمشیر آنگهی بر هم شکست
ناگهان شمشیر بفکند او ز دست
دست او بگشاد و چشمش بوسه داد
تاج خود آنگاه بر فرقش نهاد
روی خود بر پای او مالید زار
خوش خوشی بگریست شاه نامدار
خلعت بی حد ببخشید آن زمان
هم ببخشید او همه بر مردمان
زرّ ودرّ و نعمتش بر فرق ریخت
هر زمان از بار دیگر غرق ریخت
هرچه شه او را بدادی بیش و کم
قسم کردی او بمردم لاجرم
شاه شد آنگاه سوی بارگاه
بر سر تختش نشاند آنگاه شاه
شاه پیش او ستاده آنگهی
گفت ای جان و جهانم تو شهی
شاه این تخت و ممالک تو شدی
شاه این دور و زمانه تو بُدی
گفت تا جوهر بیاوردند باز
شاه دست خود بکرد آنگه دراز
جوهر آنگه شه بدست خود گرفت
در کف دستش نهاد اندر شگفت
گفت ما را هیچ دیگر پیش ازین
در خزانه نیست جوهر بیش ازین
جوهر آن تست و من آن توام
تو شهی و من بفرمان توام
جوهر آن تو ممالک آن تو
شهریار این لحظه در فرمان تو
جوهر آن تست و ملک و مال هم
این زمان آن تو شد کل لاجرم
هرکه او در پیش شاه آید قبول
او شود در عشق کل صاحب قبول
هر که از جان و جهان و دل گذشت
شاه او رادر زمان واصل بگشت
هرکه صاحب دولت هر دوجهانست
در نظر گاه خداوند اونهانست
درگذشت از بود و از نابود و جان
بازیان جسم کرد او سود جان
هر که او را شاه آنجا عز دهد
همچو عزّ او کسی هرگز دهد؟
هر که آنجا پیش شه دولت گرفت
بعد از آن در پیش جان عزّت گرفت
ای ترا هر لحظه رنجی بیشتر
چندخواهی خورد بر جان نیشتر
نیشتر باری سبکباره بخور
آنگهی کلّی بیکباره ببر
گر ترا جوهر نباشد پیش شاه
کی توانی کرد در رویش نگاه
جوهر خود باز جو از پیش شاه
تا ترا جوهر دهد آنجایگاه
جوهری بدهد که در روی جهان
همچنان جوهر نه بیند کس عیان
جوهر شاهت کند خدمت به پیش
بازیابی جوهر آنجا بیش بیش
جوهری کز بحر لاهوتی بود
آن ترا پیوسته ناسوتی بود
شاه دنیا گر وفاداری کند
یکدمی دیگر گرفتاری کند
شاه عالم مر ترا دردل نمود
روی خود در جان تو در گل نمود
شاه جوهر در دلت گشته مقیم
تو چنین افتاده اینجا ای سقیم
شاه و جوهر مر ترا حاصل شدست
زین جهان راه تو زان واصل شدست
چند باشی بر تن و برجان خویش
بیش ازین منشین تو سرگردان خویش
چند لرزی تو برین صورت کنون
کی توانی گشت هرگز ذوفنون
جوهر عشقش چو در بازار کرد
هرکه خواهد جان بران ایثار کرد
جوهر عشقش عجایب جوهرست
قیمت آن از دو عالم برترست
جوهر عشقش کسی بشناختست
کین دو عالم را بکل درباختست
جوهر عشقش کسی حاصل کند
کو درین عالم تنش بیدل کند
ترک جان گیرد بجوهر در رسد
چون ز خود بگذشت در جوهر رسد
هرکه از خودبگذرد جوهر بیافت
گرچه بسیاری بهر جانب شتافت
یک زمان در سوی بازار آی تو
ازوجود خویشتن باز آی تو
جوهر عشقش بجان درخواست کن
از کژی این راستی را راست کن
جوهر عشقش نظر ناگه کند
تاترا از سرّ حق آگه کند
گر تو مرد راه بینی بگذری
آنگهی آیی بسوی جوهری
جوهر شاه جهان آری بدست
بگذر از وی تا شوی در نیست هست
جوهر شه را بخواه از جوهری
جوهر شه را بجان شو مشتری
جوهر شه را ازو درخواست کن
قیمت جوهر بجانت راست کن
تا بر شاهت برد از پیش خلق
ورنه شیداگردی اندر پیش خلق
خلق دنیا چون طلبکار آمدند
از پی جوهر ببازار آمدند
جمله جوهر را خریدار آمدند
اندرین معنی گرفتار آمدند
هر کسی بر کسوهٔ و شیوهٔ
بر سر هر شاخ همچون میوهٔ
در طلبکاری دیگر آمدند
هر یکی در راه رهبر آمدند
جمله یک ره بود در بازار او
مختلف افتاده راه جست و جو
عاقبت چون سوی بازار آمدند
هر یک از نوعی بگفتار آمدند
جملگی جویای این جوهر شدند
نیز بعضی یار همدیگر شدند
تا مگر جوهرابا دست آورند
پای چرخ پیر را پست آورند
جمله را مقصود جوهر آمدست
جوهری را کرده شان دامن بدست
جوهری عشق میگوید ترا
چند پیچی خویش رادر ماجرا
شاه ما این جوهر او داند بها
پیش شه رو تا کند قیمت ترا
خویشتن از خلق کم مقدار کن
جان خود را غرقه اسرار کن
پیش شه شو تا ترا جوهر دهد
بعد از آن بر جان تو منّت نهد
جوهرت را پیش کش کن جان نثار
بعد از آن مردانه شو در زیر دار
تا مراد خود بیابی در جهان
بگذری از این جهان و آن جهان
شاه هر چیزی که میفرمایدت
عاقبت مقصود ازو برآیدت
تو ز کشتن رو مگردان بر خلاف
که همه کارت بود کلی گزاف
تو ز کشتن جان خود ایثار کن
بعد از آن جوهر تو با خود بارکن
این سخن از ترجمانی دیگرست
مرغ این از آشیانی دیگرست
گر ترا سهمی دهد آن جایگاه
جان خود ایثار کن در پیش شاه
گر ترا سهمی دهد تو زان مترس
بیش از این نادان مشو از جان مترس
گرترا او آزمایش میکند
در فناآنگه فزایش میکند
گر ترا آنجایگه سهمی دهد
بعد از آنت تاج زر بر سر نهد
او ترا هرگز نخواهد رنج تو
این سخن را یک بیک بر سنج تو
او ترا شد جان کنی پیشش فدا
او ترا گردد بکلی پیشوا
هرچه داری جملگی در باز تو
از وصال شه بکل می ناز تو
جوهر کلی چو روشن گرددت
جملهٔعالم چو جوشن گرددت
جملگی یک حلقه باشد بیشکی
این همه حلقه نباشد جز یکی
جملگی یکی شود چه نیک و بد
این سخن دریاب دورست از خرد
جملگی یکی شود بر اصل ذات
یک یکی اندر یکی گردد صفات
جوهری شاهت دهد درحال هم
تا نیفتی آن زمان در قال هم
جوهری یابی ز استغنای حق
تا بگردی این زمان شیدای حق
جان جانت را شود کلی پدید
آن زمان پیدا شود از دید دید
جوهری کز بحر بی همتا بود
یابدش غوّاص اگر بینا بود
جوهر دریا یکی باشد همه
آب دریا میشود جوهر همه
جوهرذاتست بیشک در صفات
اندرین دریا بود آب حیات
جوهر ذاتست در کلی همه
جمله عالم زین سخن بردمدمه
اسم جوهردان نفخت فیه را
پیش ره دانی بجان تنبیه را
گر تو این راز اندرین جا پی بری
در زمان از هر دو عالم برخوری
این جهان و آن جهان کل جوهرست
از وجود شاه اسمی مضمرست
این جهان و آن جهان اسمی بود
اولین اسم آن رسمی بود
موی در مویست این راه عجب
گر فرومانی بمانی در تعب
مو بمو بر هم شکاف آنجا بخود
دور گردان وهم و فهم آنگه زخود
نفی نیک و بد بکن تا کل شوی
ورنه تو زین راه عین ذل شوی
هر سه میدان تو یکی بی قیل وقال
ماضی و مستقبل و آنگاه حال
هرچه بینی نیک بین چه نیک و بد
نیک و بد چه از عیان چه از خرد
چون که مرد راه بین آید تمام
نه بد و نه نیک ماند و السّلام
چون تو مرد راه بین آیی بحق
در جهان جاودان گیری سبق
هرکه از بیعلّتی در حق فتاد
در خوشی جاودان مطلق فتاد
هر که او جز نیک بینی بد ندید
از کمال سرّ جانان خود بدید
گر ترا سهمی کند گر خواریی
آن ز عزّتست نه از بیزاریی
چند در پندار مانی مبتلا
چندخواهی بود در عین بلا
چند خود را خوار و سرگردان کنی
چند خود را چون فلک گردان کنی
هر دم از نوعی دگر آیی برون
زان بمانده بر برون بی درون
هرچه اندیشی بلای جان تست
نیک و بد درد تو و درمان تست
این زمان در صورتی از هر صفت
میزنی دستها در معرفت
معرفت شد خوار از گفتار تو
شرم میدارد وی از کردار تو
هرچه میگویی محالی بیش نیست
هرچه میبینی خیالی بیش نیست
در تو آزو آرزو تلبیس تست
صورت حسّی بکل ابلیس تست
گر تو زین ابلیس خوددوری کنی
گردن صورت بکلی بشکنی
هست این ابلیس ما جمله به بین
مرد را بشناس از روی یقین
هست این ابلیس اندر بند تو
لیک بگرفتست یک یک بند تو
طوق خود در گردن تو کرده است
همچو تو در صد هزاران پرده است
در هوای کام و شهوت میرود
در مقام کبر و نخوت میرود
هر دم از نوعیت سرگردان کند
هر زمان تلبیس دیگر سان کند
انبیا را ره زد این ملعون سگ
زود زو بگریز تا نفتی بشک
گر تو اندر شک بمانی مانده باز
کی رسی آنجایگه در پرده باز
صورت نقش مجوسی قید کن
یک دم این صیاد بدرا صید کن
آنچه او کردست هرگز کس نکرد
یک زمان با او درای اندر نبرد
گر تو بر وی چیره گردی در زمان
صورت و معنی بیابد زو امان
گر تو او را پیش از خود بر زنی
گردن او را بمعنی بشکنی
این خیال فاسدت باطل شود
هرچه میجوئی ترا حاصل شود
چند اندیشی خیال نیک و بد
خود همی دانی تو خود را پرخرد
این خیال لا محال از دل برون
کن که گردی در زمانه ذوفنون
هرچه اندیشی خیالی باشدت
هرچه برگوئی محالی باشدت
از خیال خویشتن تو دور شو
پر صفا اندر میان نور شو
از خیال صورت اشیا بگرد
بعد از این در گرد این صورت مگرد
هرچه دیدی در زمانه نیک و بد
آن تویی لیکن تو دوری از خرد
چون خیال از پیش خود برداشتی
آنچه آنجا دیدهای بگذاشتی
چون خیال تو بکلی گم شود
قطرهٔ تو آن زمان قلزم شود
چون خیالت در زمان صافی کنی
در میان عرصه کم لافی کنی
در خیال خویشتن چندین مشو
هر زمانی بیش ازین غمگین مشو
از خیال خویش چون فانی شوی
هرچه میگوئیی هم از خود بشنوی
از خیال تست هم خواری تو
هم بلا و رنج و بیماری تو
هر چه آن در دهر آید از خیال
هست پیش عارفان عین محال
همچو نقّاشی خیال انگیز تو
همچو شاعر در خیال آمیز تو
رمل زن چون در خیال خود شود
هرچه میگوید هم از خود بشنود
در خیال خویش یک یک میروند
خواه پیر و خواه کودک میروند
چون خیالست این سپهر پرخیال
هست پیش عاشقان عین محال
کل دنیا چون خیالی آمدست
در بر وحدت محالی آمدست
هر کتابی را که پنهان ساختند
از خیال خویش برهان ساختند
حرفها آنجا خیال آمد به بین
هرچه برخوانی خیالی برگزین
جملگی تصنیف عقلست و خیال
جز معانی جملگی آمد و بال
ازخیالست این که هر روزی فلک
بر خیال خویش گردد چون سمک
گرداین عرصه چنان گردان شده
از خیال خویش سرگردان شده
کوکبان اندر خیال آفتاب
گاه بی نور و گهی با نور و تاب
ماه هر دم چون خیالی میشود
ازخیالش چون هلالی میشود
گاه در دوری گهی اندر کمی
گاه در افزون و گاهی در کمی
جمله اشیا در خیالی ماندهاند
جمله در نور جلالی ماندهاند
عقل تنها در خیال آورده است
زان تمامت در وبال آورده است
روز و سال و ماه و شب جمله یکیست
از خیال این جمله را با خود شکیست
از خیال این چرخ آمد بر دُور
از دُور پیدا شود کلی صور
ماه و خورشید و کواکب بی محال
بیخبر از خود شده اندر خیال
از خیال خویش کلی بیخبر
گرچه زیشانست عالم سر بسر
این همه از فوق و تحت آمد پدید
هر یکی اندر خیالی در رسید
جمله یکسان بود اما از خیال
گشت پیدا این حقیقت لامحال
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۱۸
زهر فراق نوشم تا کام من برآید
بهر وصال کوشم تا جان ز تن برآید
دل بر جفا نهادم تا میتوان جفا کن
از جان کشم جفایت تا کام من برآید
تخم وفات در جان کشتم که چون بمیرم
شام وفا پس از مرگ از خاک من برآید
گر بیوفاست معشوق کان وفاست عاشق
عاشق وفا کند تا از خویشتن برآید
وقف تو کردهام من جان و دل و سر و تن
در خدمتم سراپا تا جان ز تن برآید
هر کو سفر گزیند تا مقصدی بیابد
باید غریب گردد ز اهل و وطن برآید
چون در سفر تو باشی صد جان فدای غربت
گر رهزنی تو مقصود از راهزن برآید
در حضرتت برد فیض پیوسته ظن نیکو
انجاح هر مهمی از حسن و ظن برآید
بهر وصال کوشم تا جان ز تن برآید
دل بر جفا نهادم تا میتوان جفا کن
از جان کشم جفایت تا کام من برآید
تخم وفات در جان کشتم که چون بمیرم
شام وفا پس از مرگ از خاک من برآید
گر بیوفاست معشوق کان وفاست عاشق
عاشق وفا کند تا از خویشتن برآید
وقف تو کردهام من جان و دل و سر و تن
در خدمتم سراپا تا جان ز تن برآید
هر کو سفر گزیند تا مقصدی بیابد
باید غریب گردد ز اهل و وطن برآید
چون در سفر تو باشی صد جان فدای غربت
گر رهزنی تو مقصود از راهزن برآید
در حضرتت برد فیض پیوسته ظن نیکو
انجاح هر مهمی از حسن و ظن برآید
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۳۶
زاهد گر ترا ریاست لذیذ
من دلداده را هواست لذیذ
گر ترا عافیت بود مطلوب
من دیوانه را بلاست لذیذ
گر ترا جوی شیر خوش آید
نزد من اشک بیبهاست لذیذ
گر تو با جوی خمر خوش داری
مر مرا خون دیدهاست لذیذ
گر ترا انگبین دهد لذت
حرف شیرین او مراست لذیذ
گر تو حور و قصور میخواهی
عاشقانرا ازو لقاست لذیذ
فیض با زاهدان جدال مکن
عشق نزد خسان کجاست لذیذ
من دلداده را هواست لذیذ
گر ترا عافیت بود مطلوب
من دیوانه را بلاست لذیذ
گر ترا جوی شیر خوش آید
نزد من اشک بیبهاست لذیذ
گر تو با جوی خمر خوش داری
مر مرا خون دیدهاست لذیذ
گر ترا انگبین دهد لذت
حرف شیرین او مراست لذیذ
گر تو حور و قصور میخواهی
عاشقانرا ازو لقاست لذیذ
فیض با زاهدان جدال مکن
عشق نزد خسان کجاست لذیذ
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۷۰
شدم آتش از غم او که مگر دمی کنم جا
چو درون سنگ آتش بدل چو سنگ او من
پری خیالش آید ز سرم خرد رباید
بچه سان رهم ندانم ز خیال شنگ او من
نچنان نهنگ عشقش بدمم فرو کشیده
که خلاصیی توانم ز دم نهنگ او من
تن من چه خاک گردد همه گلستان برویم
که شوم ببوی او من که شوم برنگ او من
اگراو زند به تیرم و گر او زند بسنگم
نرم ز پیش تیرش نجهنم ز سنگ او من
بجفاش صلح کردم ببلاش دل نهارم
نکشم ز کوی او پا نرهم ز چنگ او من
همه اوست خیر و خوبی همه من نیاز و زاری
همه عز و فخر من او همه ننگ و عار او من
دل و دین عمر دادم بهواش فیض و رفتم
نگرفته هیچ کامی ز دهان تنگ او من
چو درون سنگ آتش بدل چو سنگ او من
پری خیالش آید ز سرم خرد رباید
بچه سان رهم ندانم ز خیال شنگ او من
نچنان نهنگ عشقش بدمم فرو کشیده
که خلاصیی توانم ز دم نهنگ او من
تن من چه خاک گردد همه گلستان برویم
که شوم ببوی او من که شوم برنگ او من
اگراو زند به تیرم و گر او زند بسنگم
نرم ز پیش تیرش نجهنم ز سنگ او من
بجفاش صلح کردم ببلاش دل نهارم
نکشم ز کوی او پا نرهم ز چنگ او من
همه اوست خیر و خوبی همه من نیاز و زاری
همه عز و فخر من او همه ننگ و عار او من
دل و دین عمر دادم بهواش فیض و رفتم
نگرفته هیچ کامی ز دهان تنگ او من
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۹۲
گر برفت اندر غمت دل گو برو
جان اگر هم شد فدایت گو بشو
حسن تو ای جان من پاینده باد
هرچه جز تو گو بقربان تو شو
من طمع از خود بریدم آن زمان
که بعشقت جان و دل کردم گرو
هر دمی جانی فدا سازم ترا
در هماندم بخشی از سر جان نو
جان نو بخشد جمالت نو مرا
کهنه را گوید جلالت که برو
هر دمم عیدی و قربان نویست
خلعتی نو روز نو روزی نو
دوست میخواند ترا ای فیض هان
در ره او پای از سر کن بدو
جان اگر هم شد فدایت گو بشو
حسن تو ای جان من پاینده باد
هرچه جز تو گو بقربان تو شو
من طمع از خود بریدم آن زمان
که بعشقت جان و دل کردم گرو
هر دمی جانی فدا سازم ترا
در هماندم بخشی از سر جان نو
جان نو بخشد جمالت نو مرا
کهنه را گوید جلالت که برو
هر دمم عیدی و قربان نویست
خلعتی نو روز نو روزی نو
دوست میخواند ترا ای فیض هان
در ره او پای از سر کن بدو
سلمان ساوجی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۸۰
به سر کوی تو سوگند، که تا سر دارم
نیست ممکن که من از حکم توسر بردارم
حلقه شد پشت من از بار و من آهن دل
همچنان در هوست روی بدین در دارم
ای که در خواب غروری خبرت نیست که من؟
هر شب از خاک درت بالش و بستر دارم
ساغرم پر می و می در سر و سر بر کف دست
تو چه دانی که من امروز چه در سر دارم
میرود در لب چون آب حیاتت سخنم
چه عجب باشد اگر من سخنیتر دارم؟
گفتهای در قدم من گهر انداز به چشم
اینک از بهر قدمهای تو گوهر دارم
کرد سلمان به فدای تو سر و زر بر سر
من غم سر چو ندارم چه غم زر دارم؟
نیست ممکن که من از حکم توسر بردارم
حلقه شد پشت من از بار و من آهن دل
همچنان در هوست روی بدین در دارم
ای که در خواب غروری خبرت نیست که من؟
هر شب از خاک درت بالش و بستر دارم
ساغرم پر می و می در سر و سر بر کف دست
تو چه دانی که من امروز چه در سر دارم
میرود در لب چون آب حیاتت سخنم
چه عجب باشد اگر من سخنیتر دارم؟
گفتهای در قدم من گهر انداز به چشم
اینک از بهر قدمهای تو گوهر دارم
کرد سلمان به فدای تو سر و زر بر سر
من غم سر چو ندارم چه غم زر دارم؟
سلمان ساوجی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۱۵
سر کویش هوس داری، خرد را پشت پایی زن
درین اندیشه یکرو شو، دو عالم را قفایی زن
طریق عشق میورزی خرد را الوداعی گو
بساط قرب میخواهی بلا را مرحبایی زن
چو آراید غمش خوانی که باید خورد خون آنجا
دلا تنها مخور خوان را به زیر لب صلایی زن
ز بازار خرد سودی، نخواهی دید جز سودا
بکوی عاشقی در شو، در عزلت سرایی زن
صبوح می پرستانست همین ساقی شرابی ده
سماع بینوایانست هان مطرب نوایی زن
مرا تیر تو سخت آید که بر بیگانگان آید
چو زخمی میزنی باری، بیا بر آشنایی زن
غمش دریای بیپایان و ما را دستگیری نه
گذشت آب از سرت سلمان چه پایی دست و پایی زن؟
درین اندیشه یکرو شو، دو عالم را قفایی زن
طریق عشق میورزی خرد را الوداعی گو
بساط قرب میخواهی بلا را مرحبایی زن
چو آراید غمش خوانی که باید خورد خون آنجا
دلا تنها مخور خوان را به زیر لب صلایی زن
ز بازار خرد سودی، نخواهی دید جز سودا
بکوی عاشقی در شو، در عزلت سرایی زن
صبوح می پرستانست همین ساقی شرابی ده
سماع بینوایانست هان مطرب نوایی زن
مرا تیر تو سخت آید که بر بیگانگان آید
چو زخمی میزنی باری، بیا بر آشنایی زن
غمش دریای بیپایان و ما را دستگیری نه
گذشت آب از سرت سلمان چه پایی دست و پایی زن؟
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۶۲۷
همتی گر هست پایی بر سر دنیا زنید
همچو گردون خیمهای در عالم بالا زنید
خانهپردازی نمیباید پی آرام جسم
این غبار رفته را در دامن صحرا زنید
نیست ساز عافیت در محفلگفت و شنود
گوش اگر باز است باری قفل بر لب ها زنید
میتوان فرهاد شد گر بیستون نتوان شدن
تیغ اگر بر سر نباشد تیشهای بر پا زنید
شهرت موهوم ننگ بینشانی تا به کی
آتش گمنامیی در شهپر عنقا زنید
نقد راحت بردهاند از کیسهگاه زندگی
بعد از این چون شعله در خاکستر خود وازنید
خاک صحرای فنا خمخانهٔ جوش بقاست
یک قلم ساحل شوید و ساغر دریا زنید
کشتهٔ تیغ نگاه لاله رویانیم ما
شمع داغی بر سر لوح مزار ما زنید
بزم ما را غیر قلقل مطربی در کار نیست
ساقیان دستی به ساز گردن مینا زنید
بیقراری همچو اشک از دیدهها افتادنست
حلقهای چون داغ باید بر در دلها زنید
حسرت می گر نباشد نیست تشویش خمار
بشکنید امروز جام و سنگ بر فردا زنید
مصرع آهی که گردد از شکست دل بلند
گر فتد موزون به گوش بیدل شیدا زنید
همچو گردون خیمهای در عالم بالا زنید
خانهپردازی نمیباید پی آرام جسم
این غبار رفته را در دامن صحرا زنید
نیست ساز عافیت در محفلگفت و شنود
گوش اگر باز است باری قفل بر لب ها زنید
میتوان فرهاد شد گر بیستون نتوان شدن
تیغ اگر بر سر نباشد تیشهای بر پا زنید
شهرت موهوم ننگ بینشانی تا به کی
آتش گمنامیی در شهپر عنقا زنید
نقد راحت بردهاند از کیسهگاه زندگی
بعد از این چون شعله در خاکستر خود وازنید
خاک صحرای فنا خمخانهٔ جوش بقاست
یک قلم ساحل شوید و ساغر دریا زنید
کشتهٔ تیغ نگاه لاله رویانیم ما
شمع داغی بر سر لوح مزار ما زنید
بزم ما را غیر قلقل مطربی در کار نیست
ساقیان دستی به ساز گردن مینا زنید
بیقراری همچو اشک از دیدهها افتادنست
حلقهای چون داغ باید بر در دلها زنید
حسرت می گر نباشد نیست تشویش خمار
بشکنید امروز جام و سنگ بر فردا زنید
مصرع آهی که گردد از شکست دل بلند
گر فتد موزون به گوش بیدل شیدا زنید
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۷۹۴
به رنگیکجکلاه افتاده خم در پیکر تیغش
که از حیرت محرف میخورد صورتگر تیغش
به جوی برگ گل آب از روانی دست میشوید
به سعی خون ما نتوان گذشت از معبر تیغش
در این محفل بساط راحتی دیگر نمیباشد
مگر در رنگ خون غلتم دمی بر بستر تیغش
چو موج از عجزگردن میکشد کر و فر امکان
نمایان است توفان شکست از لشکر تیغش
کدورت بر نیارد طینت خورشید سیمایان
بیاض صبح دارد آینه روشنگر تیغش
گرانجانیست زبر سایهٔ برق بلا بودن
ز فرق کوه دشوارست خیزد لنگر تیغش
چوگل در پیکر افسردهام خونی نمیباشد
به پرواز آیدم رنگی مگر از شهپر تیغش
کند گرد از کدامین کوچه خون بسملم یارب
سراغ نقش پایی بردهام تا جوهر تیغش
بهار فیض دررنگ شهادت خفته است اینجا
تبسم بر سحر دارد جراحت پرور تیغش
خط تسلیم سرمشقکمال دیگر است اینجا
به جوهر ناز دارد گردن فرمانبر تیغش
به خون بیدلانگویند ابرویش سری دارد
سر سودایی من هم به قربان سرتیغش
که از حیرت محرف میخورد صورتگر تیغش
به جوی برگ گل آب از روانی دست میشوید
به سعی خون ما نتوان گذشت از معبر تیغش
در این محفل بساط راحتی دیگر نمیباشد
مگر در رنگ خون غلتم دمی بر بستر تیغش
چو موج از عجزگردن میکشد کر و فر امکان
نمایان است توفان شکست از لشکر تیغش
کدورت بر نیارد طینت خورشید سیمایان
بیاض صبح دارد آینه روشنگر تیغش
گرانجانیست زبر سایهٔ برق بلا بودن
ز فرق کوه دشوارست خیزد لنگر تیغش
چوگل در پیکر افسردهام خونی نمیباشد
به پرواز آیدم رنگی مگر از شهپر تیغش
کند گرد از کدامین کوچه خون بسملم یارب
سراغ نقش پایی بردهام تا جوهر تیغش
بهار فیض دررنگ شهادت خفته است اینجا
تبسم بر سحر دارد جراحت پرور تیغش
خط تسلیم سرمشقکمال دیگر است اینجا
به جوهر ناز دارد گردن فرمانبر تیغش
به خون بیدلانگویند ابرویش سری دارد
سر سودایی من هم به قربان سرتیغش
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۷۹۵
به هر بزمی که باشد جلوه فرما جوهرتیغش
به چشم زخم دلها سرمهگردد جوهرتیغش
زلال آبروها میزند موج از پر بسمل
به کوثر سر فرو نارد تمنا پرور تیغش
ز رنگ خویشگردد پایمال برق نومیدی
کف خونی که نگذارند برگرد سر تیغش
چو آن مصرع که هرحرفشکشد تا معنی رنگین
به قصد خون من جوهر بود بال وپرتیغش
توان خواند از غرور حسن عجز حال مشتاقان
خطی جز سرنوشت ما ندارد دفتر تیغش
تغافل پیشهای درکار ابروی کجش دارد
کجا شور شهیدان بشنودگوشکر تیغش
به خون بسملیگر تهمتآلود هوسگردد
شفق بر خود تپد از رشک دامان تر تیغش
به بحر عشق هر موج از حبابی سرخوش است اما
سری کو تا به عرض گردش آرد ساغر تیغش
ندارد موج هرگز درکنار بحر آسودن
به این شوخی چسان خوابیده جوهر در بر تیغش
در این محفلکه یک خواب فراموش است راحتها
کجا پهلو نهد کس گر نباشد بستر تیغش
به قطع زندگی بیدل نفس مهلت نمیخواهد
رموز بینیامی روشن است از پیکر تیغش
به چشم زخم دلها سرمهگردد جوهرتیغش
زلال آبروها میزند موج از پر بسمل
به کوثر سر فرو نارد تمنا پرور تیغش
ز رنگ خویشگردد پایمال برق نومیدی
کف خونی که نگذارند برگرد سر تیغش
چو آن مصرع که هرحرفشکشد تا معنی رنگین
به قصد خون من جوهر بود بال وپرتیغش
توان خواند از غرور حسن عجز حال مشتاقان
خطی جز سرنوشت ما ندارد دفتر تیغش
تغافل پیشهای درکار ابروی کجش دارد
کجا شور شهیدان بشنودگوشکر تیغش
به خون بسملیگر تهمتآلود هوسگردد
شفق بر خود تپد از رشک دامان تر تیغش
به بحر عشق هر موج از حبابی سرخوش است اما
سری کو تا به عرض گردش آرد ساغر تیغش
ندارد موج هرگز درکنار بحر آسودن
به این شوخی چسان خوابیده جوهر در بر تیغش
در این محفلکه یک خواب فراموش است راحتها
کجا پهلو نهد کس گر نباشد بستر تیغش
به قطع زندگی بیدل نفس مهلت نمیخواهد
رموز بینیامی روشن است از پیکر تیغش
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۸۵۸
هر چه در دل گذرد وقف زبان دارد شمع
سوختن نیست خیالی که نهان دارد شمع
نور تحقیق ز لاف دم هستیکه رساست
از نفس گر همه جان است زبان دارد شمع
خامشی میشود آخر سپر تیغ زبان
داغ چون حلقه زند خط امان دارد شمع
خواب در دیدهٔ عاشق نکشد رخت هوس
سرمهٔ شعله به چشم نگران دارد شمع
رنگ آشفته متاع هوس آرایی ماست
در تماشاگه پرواز دکان دارد شمع
رهبر عالم آسوده دلی خاموشی است
چاره در پای خود از دست زبان دارد شمع
اضطراب و تپش و سوختن و داغ شدن
آنچه دارد پر پروانه همان دارد شمع
نشود شکوه گره در دل روشن گهران
دود در سینه محال است نهان دارد شمع
ضامن رونق این بزم گداز دل ماست
سوختن بهر نشاط دگران دارد شمع
نشود صیقل آیینهٔ این بزم چرا
اثری از نفس سوختگان دارد شمع
زعفرانزار طرب سیر رخ کاهی ماست
نو بهار دگر از رنگ خزان دارد شمع
سوختن مفت تماشا مژهای بازکنید
کز فسردن بهکمین خواب گران دارد شمع
بیتمیز است حیا حسن چو سرشار افتد
رنگ خود را پر پروانه گمان دارد شمع
رفتن از دیدهٔ خود طرز خرامی دگر است
بیدل اینجا صفت سرو روان دارد شمع
سوختن نیست خیالی که نهان دارد شمع
نور تحقیق ز لاف دم هستیکه رساست
از نفس گر همه جان است زبان دارد شمع
خامشی میشود آخر سپر تیغ زبان
داغ چون حلقه زند خط امان دارد شمع
خواب در دیدهٔ عاشق نکشد رخت هوس
سرمهٔ شعله به چشم نگران دارد شمع
رنگ آشفته متاع هوس آرایی ماست
در تماشاگه پرواز دکان دارد شمع
رهبر عالم آسوده دلی خاموشی است
چاره در پای خود از دست زبان دارد شمع
اضطراب و تپش و سوختن و داغ شدن
آنچه دارد پر پروانه همان دارد شمع
نشود شکوه گره در دل روشن گهران
دود در سینه محال است نهان دارد شمع
ضامن رونق این بزم گداز دل ماست
سوختن بهر نشاط دگران دارد شمع
نشود صیقل آیینهٔ این بزم چرا
اثری از نفس سوختگان دارد شمع
زعفرانزار طرب سیر رخ کاهی ماست
نو بهار دگر از رنگ خزان دارد شمع
سوختن مفت تماشا مژهای بازکنید
کز فسردن بهکمین خواب گران دارد شمع
بیتمیز است حیا حسن چو سرشار افتد
رنگ خود را پر پروانه گمان دارد شمع
رفتن از دیدهٔ خود طرز خرامی دگر است
بیدل اینجا صفت سرو روان دارد شمع
عرفی شیرازی : غزلها
غزل شمارهٔ ۵۰۴
شاه نعمتالله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۲۳
عاشقی جان را به جانان داد و رفت
ماند این دنیای بی بنیاد و رفت
در خرابات مغان مست و خراب
سر به پای خم می بنهاد و رفت
قطره آبی به دریا در فتاد
چون توان کردن چنین افتاد و رفت
شاهبازی بود در بند وجود
بند را از پای خود بنهاد و رفت
زندهٔ جاوید شد آن زنده دل
تا نگوئی مرده شد بر باد و رفت
سرعت ایجاد و اعدام وی است
در زمانی ماهروئی زاد و رفت
بنده بودم ، بندگی کردم مدام
سید آمد بنده شد آزاد و رفت
ماند این دنیای بی بنیاد و رفت
در خرابات مغان مست و خراب
سر به پای خم می بنهاد و رفت
قطره آبی به دریا در فتاد
چون توان کردن چنین افتاد و رفت
شاهبازی بود در بند وجود
بند را از پای خود بنهاد و رفت
زندهٔ جاوید شد آن زنده دل
تا نگوئی مرده شد بر باد و رفت
سرعت ایجاد و اعدام وی است
در زمانی ماهروئی زاد و رفت
بنده بودم ، بندگی کردم مدام
سید آمد بنده شد آزاد و رفت
شاه نعمتالله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۱۷۰
این عنایت بین که ما دربارهٔ جان کرده ایم
جان سرمست خوشی ایثار جانان کرده ایم
بنده ایم و بنده فرمانیم و فرمان می بریم
هرچه ما کردیم در عالم به فرمان کرده ایم
حضرتش سلطان و ما از جان غلام خدمتش
مخلصانه تخت دل تسلیم سلطان کرده ایم
درخرابات مغان بزم خوشی بنهاده ایم
خان و مان زاهدی را نیک ویران کرده ایم
جام دُرد درد دل چون صاف درمان خورده ایم
دردمندان را به دُرد درد درمان کرده ایم
خوش در میخانهٔ مستانه ای بگشوده ایم
نعمت الله را سبیل راه رندان کرده ایم
جان سرمست خوشی ایثار جانان کرده ایم
بنده ایم و بنده فرمانیم و فرمان می بریم
هرچه ما کردیم در عالم به فرمان کرده ایم
حضرتش سلطان و ما از جان غلام خدمتش
مخلصانه تخت دل تسلیم سلطان کرده ایم
درخرابات مغان بزم خوشی بنهاده ایم
خان و مان زاهدی را نیک ویران کرده ایم
جام دُرد درد دل چون صاف درمان خورده ایم
دردمندان را به دُرد درد درمان کرده ایم
خوش در میخانهٔ مستانه ای بگشوده ایم
نعمت الله را سبیل راه رندان کرده ایم
مهستی گنجوی : رباعیات
رباعی شمارۀ ۶۹
مهستی گنجوی : رباعیات
رباعی شمارۀ ۱۲۵
ملکالشعرای بهار : اشعار محلی
شمارهٔ ۳ - غزل
گفتی که ممیر وخته مو لبیکمه گفتم
هی هی بخدا خوب تو گفتی مو شنفتم
ای شیر نر عشق، تقلای مو پوچه
ای بوده مقدر که بچنگال توبفتم
تا زور دری تیز بزن بازوی صیاد
مو کِفتَرِ جُون سَختُم و آسُون نَمِیُفتُم
گفتم که بپایت نخلد خار و مو امشو
با جاروی مژگون سر راه تو ره رُفتُم
دیشو بخیال صدف سینهٔ صافت
تا وقت سحر مُروِرِیِ اشک مُسُفتُم
همدوش بهارُم مو که همجفتُمُ همطاق
در بیطَقَتی طاقُم و با یاد تو جُفتُم
هی هی بخدا خوب تو گفتی مو شنفتم
ای شیر نر عشق، تقلای مو پوچه
ای بوده مقدر که بچنگال توبفتم
تا زور دری تیز بزن بازوی صیاد
مو کِفتَرِ جُون سَختُم و آسُون نَمِیُفتُم
گفتم که بپایت نخلد خار و مو امشو
با جاروی مژگون سر راه تو ره رُفتُم
دیشو بخیال صدف سینهٔ صافت
تا وقت سحر مُروِرِیِ اشک مُسُفتُم
همدوش بهارُم مو که همجفتُمُ همطاق
در بیطَقَتی طاقُم و با یاد تو جُفتُم
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۷۸
خار در پیراهن فرزانه می ریزیم ما
گل به دامن بر سر دیوانه می ریزیم ما
قطره گوهر می شود در دامن بحر کرم
آبروی خویش در میخانه می ریزیم ما
در خطرگاه جهان فکر اقامت می کنیم
در گذار سیل، رنگ خانه می ریزیم ما
در دل ما شکوه خونین نمی گردد گره
هر چه در شیشه است، در پیمانه می ریزیم ما
در بساط ما چو ابر نوبهاران بخل نیست
هر چه می آید به کف، رندانه می ریزیم ما
انتظار قتل نامردی است در آیین عشق
خون خود چون کوهکن مردانه می ریزیم ما
درد خود را می کنیم اظهار پیش عاقلان
در زمین شور دایم دانه می ریزیم ما
هر چه نتوانیم با خود برد ازین عبرت سرا
هست تا فرصت، برون از خانه می ریزیم ما
بس که سختی دیده ایم از زندگانی چون شرار
خرده جان را سبکروحانه می ریزیم ما
تلخکام از نخل بارآور گذشتن مشکل است
سنگ چون اطفال بر دیوانه می ریزیم ما
خوشه امید ما خواهد به گردون سر کشید
در زمین خاکساری دانه می ریزیم ما
همت ما را نظر بر کاسه دریوزه نیست
بحر جای قطره در پیمانه می ریزیم ما
در حریم زلف اگر نگشاید از ما هیچ کار
آبی از مژگان به دست شانه می ریزیم ما
می شود معشوق عاشق چون کند قالب تهی
شمع از خاکستر پروانه می ریزیم ما
ریزش ما را نظر صائب به استحقاق نیست
پیش هر مرغی که باشد دانه می ریزیم ما
گل به دامن بر سر دیوانه می ریزیم ما
قطره گوهر می شود در دامن بحر کرم
آبروی خویش در میخانه می ریزیم ما
در خطرگاه جهان فکر اقامت می کنیم
در گذار سیل، رنگ خانه می ریزیم ما
در دل ما شکوه خونین نمی گردد گره
هر چه در شیشه است، در پیمانه می ریزیم ما
در بساط ما چو ابر نوبهاران بخل نیست
هر چه می آید به کف، رندانه می ریزیم ما
انتظار قتل نامردی است در آیین عشق
خون خود چون کوهکن مردانه می ریزیم ما
درد خود را می کنیم اظهار پیش عاقلان
در زمین شور دایم دانه می ریزیم ما
هر چه نتوانیم با خود برد ازین عبرت سرا
هست تا فرصت، برون از خانه می ریزیم ما
بس که سختی دیده ایم از زندگانی چون شرار
خرده جان را سبکروحانه می ریزیم ما
تلخکام از نخل بارآور گذشتن مشکل است
سنگ چون اطفال بر دیوانه می ریزیم ما
خوشه امید ما خواهد به گردون سر کشید
در زمین خاکساری دانه می ریزیم ما
همت ما را نظر بر کاسه دریوزه نیست
بحر جای قطره در پیمانه می ریزیم ما
در حریم زلف اگر نگشاید از ما هیچ کار
آبی از مژگان به دست شانه می ریزیم ما
می شود معشوق عاشق چون کند قالب تهی
شمع از خاکستر پروانه می ریزیم ما
ریزش ما را نظر صائب به استحقاق نیست
پیش هر مرغی که باشد دانه می ریزیم ما