عبارات مورد جستجو در ۱۵۵۸ گوهر پیدا شد:
عطار نیشابوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۰۲
ای دلشده دلربای من کیست
از جای شدم به جای من کیست
بیگانه شدم ز هر دو عالم
واگه نه که آشنای من کیست
ره گم کردم درین بیابان
کو رهبر و رهنمای من کیست
جان میکاهم درین ره دور
پیک ره جانفزای من کیست
صد بار بریختند خونم
در عهدهٔ خونبهای من کیست
هر دم گرهی عظیم افتد
در پرده گرهگشای من کیست
صد کار فتاده هر کسی را
غمخوارهٔ من برای من کیست
محرومم ازین طلب که دارم
مطلوب حرمسرای من کیست
گر من سجلی کنم درین کار
جز زردی رخ گوای من کیست
بر گفت فرید ماجرایی
اشنودهٔ ماجرای من کیست
از جای شدم به جای من کیست
بیگانه شدم ز هر دو عالم
واگه نه که آشنای من کیست
ره گم کردم درین بیابان
کو رهبر و رهنمای من کیست
جان میکاهم درین ره دور
پیک ره جانفزای من کیست
صد بار بریختند خونم
در عهدهٔ خونبهای من کیست
هر دم گرهی عظیم افتد
در پرده گرهگشای من کیست
صد کار فتاده هر کسی را
غمخوارهٔ من برای من کیست
محرومم ازین طلب که دارم
مطلوب حرمسرای من کیست
گر من سجلی کنم درین کار
جز زردی رخ گوای من کیست
بر گفت فرید ماجرایی
اشنودهٔ ماجرای من کیست
عطار نیشابوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۱۳
سر مستی ما مردم هشیار ندانند
انکار کنان شیوهٔ این کار ندانند
در صومعه سجاده نشینان مجازی
سوز دل آلودهٔ خمار ندانند
آنان که بماندند پس پردهٔ پندار
احوال سراپردهٔ اسرار ندانند
یاران که شبی فرقت یاران نکشیدند
اندوه شبان من بییار ندانند
بی یار چو گویم بودم روی به دیوار
تا مدعیان از پس دیوار ندانند
سوز جگر بلبل و دلتنگی غنچه
بر طرف چمن جز گل و گلزار ندانند
جمعی که بدین درد گرفتار نگشتند
درمان دل خستهٔ عطار ندانند
انکار کنان شیوهٔ این کار ندانند
در صومعه سجاده نشینان مجازی
سوز دل آلودهٔ خمار ندانند
آنان که بماندند پس پردهٔ پندار
احوال سراپردهٔ اسرار ندانند
یاران که شبی فرقت یاران نکشیدند
اندوه شبان من بییار ندانند
بی یار چو گویم بودم روی به دیوار
تا مدعیان از پس دیوار ندانند
سوز جگر بلبل و دلتنگی غنچه
بر طرف چمن جز گل و گلزار ندانند
جمعی که بدین درد گرفتار نگشتند
درمان دل خستهٔ عطار ندانند
عطار نیشابوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۱۸
فریاد کز غم تو فریادرس ندارم
با که نفس برآرم چون همنفس ندارم
گفتم که در غم تو یاری کنندم آخر
چون یاریم کند کس چون هیچکس ندارم
ای دستگیر جانم دستم تو گیر ورنه
کس دست من نگیرد چون دست رس ندارم
گفتی به من رسی تو گر ذرهای است صبرت
کی در رسم به گردت کان ذره بس ندارم
چون در ره تو شیران از سیر بازماندند
تا کی دوم به آخر شیری ز پس ندارم
زهره ندارم ای جان گرد در تو گشتن
زیرا که در ره تو تاب عسس ندارم
در حبس کون بی تو پیوسته میتپم من
سیمرغ قاف قربم برگ قفس ندارم
عطار خاک راهت خواهد که سرمه سازد
بر فرق باد خاکم گر این هوس ندارم
با که نفس برآرم چون همنفس ندارم
گفتم که در غم تو یاری کنندم آخر
چون یاریم کند کس چون هیچکس ندارم
ای دستگیر جانم دستم تو گیر ورنه
کس دست من نگیرد چون دست رس ندارم
گفتی به من رسی تو گر ذرهای است صبرت
کی در رسم به گردت کان ذره بس ندارم
چون در ره تو شیران از سیر بازماندند
تا کی دوم به آخر شیری ز پس ندارم
زهره ندارم ای جان گرد در تو گشتن
زیرا که در ره تو تاب عسس ندارم
در حبس کون بی تو پیوسته میتپم من
سیمرغ قاف قربم برگ قفس ندارم
عطار خاک راهت خواهد که سرمه سازد
بر فرق باد خاکم گر این هوس ندارم
عطار نیشابوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۲۵
اگر برشمارم غم بیشمارم
ندارند باور یکی از هزارم
نیاید در انگشت این غم شمردن
مگر اشک میریزم و میشمارم
گر انگشت نتواند این غم به سر برد
به سر میبرد دیدهٔ اشکبارم
اگرچه فشاندم بسی اشک خونین
مبر ظن که من اشک دیگر نبارم
گرفتم ز خلق زمانه کناری
فشاندم بسی اشک خون در کنارم
چو روی نگارم ز چشمم برون شد
ز شوقش به خون روی خود مینگارم
چه کاری بر آید ز دست من اکنون
که شد کارم از دست و از دست کارم
مرا هست در دل بسی سر پنهان
ندانم که هرگز شود آشکارم
چو صاحب دلی اهل این سر ندیدم
همه سر به مهرش به دل میسپارم
چه گویی که عطار عیسی دمم من
چو زهره ندارم که یکدم برآرم
ندارند باور یکی از هزارم
نیاید در انگشت این غم شمردن
مگر اشک میریزم و میشمارم
گر انگشت نتواند این غم به سر برد
به سر میبرد دیدهٔ اشکبارم
اگرچه فشاندم بسی اشک خونین
مبر ظن که من اشک دیگر نبارم
گرفتم ز خلق زمانه کناری
فشاندم بسی اشک خون در کنارم
چو روی نگارم ز چشمم برون شد
ز شوقش به خون روی خود مینگارم
چه کاری بر آید ز دست من اکنون
که شد کارم از دست و از دست کارم
مرا هست در دل بسی سر پنهان
ندانم که هرگز شود آشکارم
چو صاحب دلی اهل این سر ندیدم
همه سر به مهرش به دل میسپارم
چه گویی که عطار عیسی دمم من
چو زهره ندارم که یکدم برآرم
عطار نیشابوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۶۵
چون ندارم سر یک موی خبر زانچه منم
بی خبر عمر به سر میبرم و دم نزنم
نا پدیدار شود در بر من هر دو جهان
گر پدیدار شود یک سر مو زانچه منم
مشکل این است که از خویشتنم نیست خبر
مگر این مشکل از آن است که بی خویشتنم
قرب سی سال ز خود خاک همی دادم باد
تا به جان راه برم راه ببردم به تنم
ای گل باغ دلم، پرده برانداز از روی
ورنه چون گل ز تو صد پاره کنم پیرهنم
چون تویی جمله چرا از تو خبر نیست مرا
که به جان آمد ازین غصه تن ممتحنم
من تو را دارم و بس، در دو جهان وین عجب است
که ز تو در دو جهان بوی ندارم چکنم
تو فکندی ز وطن دور مرا دستم گیر
که چنین بی دل و بی صبر ز حب الوطنم
تا که هستم سخنم از تو و از شیوهٔ توست
چه غمم بودی اگر بشنویی یک سخنم
گر چو شمعم بکشی زار همه روز رواست
ور بسوزیم به شب عاشق آن سوختنم
ور شدم خسته و کشته کفنی نیست مرا
بی گل روی تو چون لاله بس از خون کفنم
ور شوم سوخته و آب ندارم بر لب
صف کشم از مژه و آنگه صف دریا شکنم
چون فرید از غم تو سوخته شد نیست عجب
که چو شمع آتش سوزنده دمد از دهنم
بی خبر عمر به سر میبرم و دم نزنم
نا پدیدار شود در بر من هر دو جهان
گر پدیدار شود یک سر مو زانچه منم
مشکل این است که از خویشتنم نیست خبر
مگر این مشکل از آن است که بی خویشتنم
قرب سی سال ز خود خاک همی دادم باد
تا به جان راه برم راه ببردم به تنم
ای گل باغ دلم، پرده برانداز از روی
ورنه چون گل ز تو صد پاره کنم پیرهنم
چون تویی جمله چرا از تو خبر نیست مرا
که به جان آمد ازین غصه تن ممتحنم
من تو را دارم و بس، در دو جهان وین عجب است
که ز تو در دو جهان بوی ندارم چکنم
تو فکندی ز وطن دور مرا دستم گیر
که چنین بی دل و بی صبر ز حب الوطنم
تا که هستم سخنم از تو و از شیوهٔ توست
چه غمم بودی اگر بشنویی یک سخنم
گر چو شمعم بکشی زار همه روز رواست
ور بسوزیم به شب عاشق آن سوختنم
ور شدم خسته و کشته کفنی نیست مرا
بی گل روی تو چون لاله بس از خون کفنم
ور شوم سوخته و آب ندارم بر لب
صف کشم از مژه و آنگه صف دریا شکنم
چون فرید از غم تو سوخته شد نیست عجب
که چو شمع آتش سوزنده دمد از دهنم
عطار نیشابوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۷۵
هر زمان بی خود هوایی میکنم
قصد کوی دلربایی میکنم
گه به مستی های هویی میزنم
گه به گریه های هایی میکنم
غرقه زانم در بن دریای خون
کارزوی آشنایی میکنم
تنگ دل شد هر که آه من شنود
زانکه آه از تنگنایی میکنم
چون مرا باد است از وصلش به دست
خویشتن را خاک پایی میکنم
ای مرا چون جان ببین زاری من
کین همه زاری ز جایی میکنم
گر دمی از دل برآمد بی غمت
این دم آن دم را قضایی میکنم
چون غم تو کیمیای شادی است
من غمت را مرحبایی میکنم
در غم تو چون کم از یک ذرهام
هست لایق گر هوایی میکنم
روشنی دیدهٔ عطار را
خاک پایت توتیایی میکنم
قصد کوی دلربایی میکنم
گه به مستی های هویی میزنم
گه به گریه های هایی میکنم
غرقه زانم در بن دریای خون
کارزوی آشنایی میکنم
تنگ دل شد هر که آه من شنود
زانکه آه از تنگنایی میکنم
چون مرا باد است از وصلش به دست
خویشتن را خاک پایی میکنم
ای مرا چون جان ببین زاری من
کین همه زاری ز جایی میکنم
گر دمی از دل برآمد بی غمت
این دم آن دم را قضایی میکنم
چون غم تو کیمیای شادی است
من غمت را مرحبایی میکنم
در غم تو چون کم از یک ذرهام
هست لایق گر هوایی میکنم
روشنی دیدهٔ عطار را
خاک پایت توتیایی میکنم
عطار نیشابوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۵۹
بیم است که صد آه برآرم ز جگر من
تا بی تو چرا میبرم این عمر به سر من
آگاه از آنم که به جز تو دگری نیست
و آگاه نیم از بد و از نیک دگر من
عمری ره تو جستم و چون راه ندیدم
کم آمدم آنجا ز سگ راهگذر من
دل سوخته زانم که کنون از سرخامی
کردم همه کردار نکو زیر و زبر من
در کوی خرابات و خرافات فتادم
وآنگاه بشستم به میی دامنتر من
پر کردم از اندوه به یک کوزهٔ دردی
هر لحظه کناری ز خم خونجگر من
وامروز درین حادثه دانی به چه مانم
در نزع فرومانده چون شمع سحر من
مردان چو نگین مانده در حلقهٔ معنی
وز حلقه به درمانده چو حلقه به در من
ای دوست به عطار نظر کن که ندارم
جز بی خبری از ره تو هیچ خبر من
تا بی تو چرا میبرم این عمر به سر من
آگاه از آنم که به جز تو دگری نیست
و آگاه نیم از بد و از نیک دگر من
عمری ره تو جستم و چون راه ندیدم
کم آمدم آنجا ز سگ راهگذر من
دل سوخته زانم که کنون از سرخامی
کردم همه کردار نکو زیر و زبر من
در کوی خرابات و خرافات فتادم
وآنگاه بشستم به میی دامنتر من
پر کردم از اندوه به یک کوزهٔ دردی
هر لحظه کناری ز خم خونجگر من
وامروز درین حادثه دانی به چه مانم
در نزع فرومانده چون شمع سحر من
مردان چو نگین مانده در حلقهٔ معنی
وز حلقه به درمانده چو حلقه به در من
ای دوست به عطار نظر کن که ندارم
جز بی خبری از ره تو هیچ خبر من
عطار نیشابوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۶۶
در دل دارم جهانی بیتو من
زانکه نشکیبم زمانی بیتو من
عالمی جان آب شد در درد تو
چون کنم با نیم جانی بیتو من
روی در دیوار کردم اشکریز
تا بمیرم ناگهانی بیتو من
من خود این دم مردهام بیشم نماند
پوستی و استخوانی بیتو من
چون نه نامم ماند بیتو نه نشان
از تو چون یابم نشانی بیتو من
جان من میسوزد و دل ندهدم
تا کنم یک دم فغانی بیتو من
میتوانی آخرم فریاد رس
چند باشم ناتوانی بیتو من
چشم میدارم زهی دانی چرا
زانکه گشتم چون کمانی بیتو من
دل چو برکندم ز تریاک یقین
زهر خوردم بر گمانی بیتو من
گر نکردم سود در سودای تو
میکنم هر دم زیانی بیتو من
بی توام در چشم موری عالمی است
مینگنجم در جهانی بیتو من
گرچه از من کس سخن مینشنود
پر سخن دارم زبانی بیتو من
دوستان رفتند و هم جنسان شدند
با که گویم داستانی بیتو من
همت عطار بازی عرشی است
خود ندارم آشیانی بیتو من
زانکه نشکیبم زمانی بیتو من
عالمی جان آب شد در درد تو
چون کنم با نیم جانی بیتو من
روی در دیوار کردم اشکریز
تا بمیرم ناگهانی بیتو من
من خود این دم مردهام بیشم نماند
پوستی و استخوانی بیتو من
چون نه نامم ماند بیتو نه نشان
از تو چون یابم نشانی بیتو من
جان من میسوزد و دل ندهدم
تا کنم یک دم فغانی بیتو من
میتوانی آخرم فریاد رس
چند باشم ناتوانی بیتو من
چشم میدارم زهی دانی چرا
زانکه گشتم چون کمانی بیتو من
دل چو برکندم ز تریاک یقین
زهر خوردم بر گمانی بیتو من
گر نکردم سود در سودای تو
میکنم هر دم زیانی بیتو من
بی توام در چشم موری عالمی است
مینگنجم در جهانی بیتو من
گرچه از من کس سخن مینشنود
پر سخن دارم زبانی بیتو من
دوستان رفتند و هم جنسان شدند
با که گویم داستانی بیتو من
همت عطار بازی عرشی است
خود ندارم آشیانی بیتو من
عطار نیشابوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۸۴۲
منم و گوشهای و سودایی
تن من جایی و دلم جایی
هر زمانم به عالمی میلی
هر دمم سوی شیوهای رایی
مانده در انقلاب چون گردون
گاه شیبی و گاه بالایی
ساکن گوشهٔ جهان ز جهان
همچو من نیست هیچ تنهایی
ای عجب گرچه ماندهام تنها
ماندهام در میان غوغایی
رهزن من بسی شدند که من
راه گم کردهام به صحرایی
کارم اکنون ز دست من بگذشت
که در افتادهام به دریایی
نیست غرقه شدن درین دریا
کار هر نازکی و رعنایی
من سرگشته عمر خام طمع
میپزم بر کناره سودایی
مانده امروز با دلی پر خون
منتظر بر امید فردایی
الغیاث الغیاث زانکه ندید
کس چو عطار هیچ شیدایی
تن من جایی و دلم جایی
هر زمانم به عالمی میلی
هر دمم سوی شیوهای رایی
مانده در انقلاب چون گردون
گاه شیبی و گاه بالایی
ساکن گوشهٔ جهان ز جهان
همچو من نیست هیچ تنهایی
ای عجب گرچه ماندهام تنها
ماندهام در میان غوغایی
رهزن من بسی شدند که من
راه گم کردهام به صحرایی
کارم اکنون ز دست من بگذشت
که در افتادهام به دریایی
نیست غرقه شدن درین دریا
کار هر نازکی و رعنایی
من سرگشته عمر خام طمع
میپزم بر کناره سودایی
مانده امروز با دلی پر خون
منتظر بر امید فردایی
الغیاث الغیاث زانکه ندید
کس چو عطار هیچ شیدایی
عطار نیشابوری : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۲۱
دلی پر گوهر اسرار دارم
ولیکن بر زبان مسمار دارم
چو یک همدم نمیدارم در آفاق
سزد گر روی در دیوار دارم
چو هیچ آزادهٔ داننده دل نیست
چه سود ار جان پر از گفتار دارم
درین تنهایی و سرگشتگی من
نه یک همدم نه یک دلدار دارم
مرا گویند کو عزلت گرفته است
درین عزلت خدا را یار دارم
سر کس میندارم چون کنم من
مگر من طبع بوتیمار دارم
سرم ببریده باد از بن قلموار
اگر یک دم سر دستار دارم
مرا گویند او کس را ندارد
اگر بینم کسی نهمار دارم
مرا از خلق ناهموار تا چند
همی هموار و ناهموار دارم
ندانم برد من تیمار یک کس
چگونه این همه تیمار دارم
ز دنیایی مرا چیزی که نقد است
جهانی زحمت اغیار دارم
چو در عالم نمیبینم رفیقی
میان خاره دل پر خار دارم
کجاست اندر جهان اسرارجویی
که تا با او شبی بیدار دارم
بر امید هم آوازی شب و روز
طریق گنبد دوار دارم
چه جویم همدمی چون مینیابم
که هم دم دم به دم اسرار دارم
به حمدالله رغما للمرائی
تنی پاک و دلی هشیار دارم
درون دل مرا گلزار عشق است
که دایم سر درین گلزار دارم
برون نایم ازین گلزار هرگز
چو خود را در درون غمخوار دارم
همه دنیا چو مردار است حقا
نیم سگ چون سر مردار دارم
فریدم فرد بنشستم که در دل
ز فردیت بسی انوار دارم
درخت موسی از دورم نمودند
سزد گر آه موسیوار دارم
اگر موسی نیم موسیچه هستم
درون سینه موسیقار دارم
چو موسیقار مینالم به زاری
که کاری مشکل و دشوار دارم
ز کار خویشتن تا چند گویم
که باشم من کجا مقدار دارم
ز هر چیزی که گفتم توبه کردم
زبان اکنون بر استغفار دارم
میان خلق از آن معنی عزیزم
که نفس خویشتن را خوار دارم
خطا گفتم غلط کردم که در راه
به نادانی خویش اقرار دارم
مگردانید سر از من به خواری
که سرگردانی بسیار دارم
مرا سودای دلبندی چنان کرد
که عمری رفت و عمری کار دارم
چو از هستی او با خویش افتم
ز ننگ هستی خود عار دارم
دلی در راه او در کفر و اسلام
میان کعبه و خمار دارم
بوینیدم بسوزیدم در آتش
که زیر خرقه در زنار دارم
ندارم ذرهای مقصود حاصل
ولی اندیشه صد خروار دارم
فغان از هستی عطار امروز
من این غم جمله از عطار دارم
خداوندا تو میدانی که دیر است
که از ایوان تو ادرار دارم
به فضل ادرار خود را تازه گردان
که هم بی برگم و هم بار دارم
گر استعداد ادرار توام نیست
به دست توست چون انکار دارم
ولیکن بر زبان مسمار دارم
چو یک همدم نمیدارم در آفاق
سزد گر روی در دیوار دارم
چو هیچ آزادهٔ داننده دل نیست
چه سود ار جان پر از گفتار دارم
درین تنهایی و سرگشتگی من
نه یک همدم نه یک دلدار دارم
مرا گویند کو عزلت گرفته است
درین عزلت خدا را یار دارم
سر کس میندارم چون کنم من
مگر من طبع بوتیمار دارم
سرم ببریده باد از بن قلموار
اگر یک دم سر دستار دارم
مرا گویند او کس را ندارد
اگر بینم کسی نهمار دارم
مرا از خلق ناهموار تا چند
همی هموار و ناهموار دارم
ندانم برد من تیمار یک کس
چگونه این همه تیمار دارم
ز دنیایی مرا چیزی که نقد است
جهانی زحمت اغیار دارم
چو در عالم نمیبینم رفیقی
میان خاره دل پر خار دارم
کجاست اندر جهان اسرارجویی
که تا با او شبی بیدار دارم
بر امید هم آوازی شب و روز
طریق گنبد دوار دارم
چه جویم همدمی چون مینیابم
که هم دم دم به دم اسرار دارم
به حمدالله رغما للمرائی
تنی پاک و دلی هشیار دارم
درون دل مرا گلزار عشق است
که دایم سر درین گلزار دارم
برون نایم ازین گلزار هرگز
چو خود را در درون غمخوار دارم
همه دنیا چو مردار است حقا
نیم سگ چون سر مردار دارم
فریدم فرد بنشستم که در دل
ز فردیت بسی انوار دارم
درخت موسی از دورم نمودند
سزد گر آه موسیوار دارم
اگر موسی نیم موسیچه هستم
درون سینه موسیقار دارم
چو موسیقار مینالم به زاری
که کاری مشکل و دشوار دارم
ز کار خویشتن تا چند گویم
که باشم من کجا مقدار دارم
ز هر چیزی که گفتم توبه کردم
زبان اکنون بر استغفار دارم
میان خلق از آن معنی عزیزم
که نفس خویشتن را خوار دارم
خطا گفتم غلط کردم که در راه
به نادانی خویش اقرار دارم
مگردانید سر از من به خواری
که سرگردانی بسیار دارم
مرا سودای دلبندی چنان کرد
که عمری رفت و عمری کار دارم
چو از هستی او با خویش افتم
ز ننگ هستی خود عار دارم
دلی در راه او در کفر و اسلام
میان کعبه و خمار دارم
بوینیدم بسوزیدم در آتش
که زیر خرقه در زنار دارم
ندارم ذرهای مقصود حاصل
ولی اندیشه صد خروار دارم
فغان از هستی عطار امروز
من این غم جمله از عطار دارم
خداوندا تو میدانی که دیر است
که از ایوان تو ادرار دارم
به فضل ادرار خود را تازه گردان
که هم بی برگم و هم بار دارم
گر استعداد ادرار توام نیست
به دست توست چون انکار دارم
عطار نیشابوری : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۲۵
ای همنفسان تا اجل آمد به سر من
از پای درافتادم و خون شد جگر من
رفتم نه چنان کامدنم روی بود نیز
نه هست امیدم که کس آید به بر من
آخر به سر خاک من آیید زمانی
وز خاک بپرسید نشان و خبر من
گر خاک زمین جمله به غربال ببیزند
چه سود که یک ذره نیابند اثر من
من دانم و من حال خود اندر لحد تنگ
جز من که بداند که چه آمد به سر من
بسیار ز من دردسر و رنج کشیدند
رستند کنون از من و از دردسر من
غمهای دلم بر که شمارم که نیاید
تا روز شمار این همه غم در شمر من
من دست تهی با دل پر درد برفتم
بردند به تاراج همه سیم و زر من
در ناز بسی شام و سحر خوردم و خفتم
نه شام پدید است کنون نه سحر من
از خواب و خور خویش چه گویم که نمانده است
جز حسرت و تشویر ز خواب و ز خور من
بسیار بکوشیدم و هم هیچ نکردم
چون هیچ نکردم چه کند کس هنر من
غافل منشینید چنین زانکه یکی روز
بربندد اجل نیز شما را کمر من
جان در حذر افتاد ولی وقت شد آمد
جانم شد و بیفایده آمد حذر من
بر من همه درها چو فرو بست اجل سخت
تا روز قیامت که درآید ز در من
در بادیه ماندیم کنون تا به قیامت
بیمرکب و بیزاد دریغا سفر من
از بس که خطر هست درین راه مرا پیش
دم مینتوان زد ز ره پرخطر من
دی تازه تذروی به دم اندر چمن لطف
امروز فروریخت همه بال و پر من
دی در مقر جاه به صد ناز نشسته
تابوت شد امروز مقام و مقر من
از خون کفنم تر شد و از خاک تنم خشک
این است کنون زیر زمین خشک و تر من
من زیر لحد خفته و می باز نه استد
باران دریغا همه شب از زبر من
بر باد هوا نوحهٔ من میکند آغاز
هر خاک که شد زیر قدم پی سپر من
هرگاه که در ماتم و در نوحه گراید
ماتمزده باید که بود نوحه گر من
خواهم که درین واقعه از بس که بگریند
پر گل شود از اشک همه رهگذر من
دردا و دریغا که درین درد ندارند
یک ذره خبر از من و از خیر و شر من
دردا و دریغا که بسی ماحضرم بود
امروز دریغ است همه ماحضر من
دردا و دریغا که ندانم که کجا شد
آن دیدهٔ بینا و دل راهبر من
دردا و دریغا که ز آهنگ فروماند
در پرده شد آواز خوش پردهدر من
دردا و دریغا که چو در شست فتادم
از درج صدف ریخته شد سی گهر من
دردا و دریغا که فرو ریخت به صد درد
همچون گل سرخ آن لب همچون شکر من
دردا و دریغا که مرا خار نهادند
تا شد چو گل زرد رخ چون قمر من
دردا و دریغا که به یک باد جهانسوز
در خاک لحد ریخت همه برگ و بر من
دردا و دریغا که ستردند به یک بار
از دفتر عمر آیت عقل و بصر من
دردا و دریغا که هم از خشک و تر ایام
بر خاک فرو ریخت همه خشک و تر من
عطار دلی دارد و آن نیز به خون غرق
تا کی نگرد در دل من دادگر من
گر حق به دلم یک نظر لطف رساند
حقا که نیاید دو جهان در نظر من
از پای درافتادم و خون شد جگر من
رفتم نه چنان کامدنم روی بود نیز
نه هست امیدم که کس آید به بر من
آخر به سر خاک من آیید زمانی
وز خاک بپرسید نشان و خبر من
گر خاک زمین جمله به غربال ببیزند
چه سود که یک ذره نیابند اثر من
من دانم و من حال خود اندر لحد تنگ
جز من که بداند که چه آمد به سر من
بسیار ز من دردسر و رنج کشیدند
رستند کنون از من و از دردسر من
غمهای دلم بر که شمارم که نیاید
تا روز شمار این همه غم در شمر من
من دست تهی با دل پر درد برفتم
بردند به تاراج همه سیم و زر من
در ناز بسی شام و سحر خوردم و خفتم
نه شام پدید است کنون نه سحر من
از خواب و خور خویش چه گویم که نمانده است
جز حسرت و تشویر ز خواب و ز خور من
بسیار بکوشیدم و هم هیچ نکردم
چون هیچ نکردم چه کند کس هنر من
غافل منشینید چنین زانکه یکی روز
بربندد اجل نیز شما را کمر من
جان در حذر افتاد ولی وقت شد آمد
جانم شد و بیفایده آمد حذر من
بر من همه درها چو فرو بست اجل سخت
تا روز قیامت که درآید ز در من
در بادیه ماندیم کنون تا به قیامت
بیمرکب و بیزاد دریغا سفر من
از بس که خطر هست درین راه مرا پیش
دم مینتوان زد ز ره پرخطر من
دی تازه تذروی به دم اندر چمن لطف
امروز فروریخت همه بال و پر من
دی در مقر جاه به صد ناز نشسته
تابوت شد امروز مقام و مقر من
از خون کفنم تر شد و از خاک تنم خشک
این است کنون زیر زمین خشک و تر من
من زیر لحد خفته و می باز نه استد
باران دریغا همه شب از زبر من
بر باد هوا نوحهٔ من میکند آغاز
هر خاک که شد زیر قدم پی سپر من
هرگاه که در ماتم و در نوحه گراید
ماتمزده باید که بود نوحه گر من
خواهم که درین واقعه از بس که بگریند
پر گل شود از اشک همه رهگذر من
دردا و دریغا که درین درد ندارند
یک ذره خبر از من و از خیر و شر من
دردا و دریغا که بسی ماحضرم بود
امروز دریغ است همه ماحضر من
دردا و دریغا که ندانم که کجا شد
آن دیدهٔ بینا و دل راهبر من
دردا و دریغا که ز آهنگ فروماند
در پرده شد آواز خوش پردهدر من
دردا و دریغا که چو در شست فتادم
از درج صدف ریخته شد سی گهر من
دردا و دریغا که فرو ریخت به صد درد
همچون گل سرخ آن لب همچون شکر من
دردا و دریغا که مرا خار نهادند
تا شد چو گل زرد رخ چون قمر من
دردا و دریغا که به یک باد جهانسوز
در خاک لحد ریخت همه برگ و بر من
دردا و دریغا که ستردند به یک بار
از دفتر عمر آیت عقل و بصر من
دردا و دریغا که هم از خشک و تر ایام
بر خاک فرو ریخت همه خشک و تر من
عطار دلی دارد و آن نیز به خون غرق
تا کی نگرد در دل من دادگر من
گر حق به دلم یک نظر لطف رساند
حقا که نیاید دو جهان در نظر من
عطار نیشابوری : فیوصف حاله
گفتار مردی راهبین هنگام مرگ
راه بینی وقت پیچاپیچ مرگ
گفت چون ره را ندارم زاد و برگ
از خوی خجلت کفی گل کردهام
پس از و خشتی به حاصل کردهام
شیشهٔ پر اشک دارم نیز من
ژندهٔ برچیدهام بهر کفن
اولم زان اشک اگر خونی دهید
آخرم آن خشت زیر سرنهید
وان کفن در آب چشم آغشتهام
ای دریغا سر به سر به سرشتهام
آن کفن چون در تنم پوشید پاک
زود تسلیمم کنید آنگه به خاک
چون چنین کردید، تا محشر ز میغ
بر سر خاکم نبارد جز دریغ
دانی این چندین دریغا بهر چیست
پشهای با باد نتوانست زیست
سایه از خورشید میجوید وصال
مینیابد، اینت سودا و محال
گرچه هست این خود محالی آشکار
جز محال اندیشی او را نیست کار
هرک او ننهد درین اندیشه سر
او ازین بهتر چه اندیشه دگر
سختتر بینم بهر دم مشکلم
چون بپردازم ازین مشکل دلم
کیست چون من فرد و تنها مانده
خشک لب غرقاب دریا مانده
نه مرا هم راز و هم دم هیچ کس
نه مرا هم درد و محرم هیچ کس
نه ز همت میل ممدوحی مرا
نه ز ظلمت خلوت روحی مرا
نه دل کس نه دل خود نیز هم
نه سر نیک و سر بد نیز هم
نه هوای لقمهٔ سلطان مرا
نه قفای سیلی دربان مرا
نه به تنهایی صبوری یک دمم
نه بدل از خلق دوری یک دمم
هست احوال من زیر و زبر
همچنان کان پیر داد از خود خبر
گفت چون ره را ندارم زاد و برگ
از خوی خجلت کفی گل کردهام
پس از و خشتی به حاصل کردهام
شیشهٔ پر اشک دارم نیز من
ژندهٔ برچیدهام بهر کفن
اولم زان اشک اگر خونی دهید
آخرم آن خشت زیر سرنهید
وان کفن در آب چشم آغشتهام
ای دریغا سر به سر به سرشتهام
آن کفن چون در تنم پوشید پاک
زود تسلیمم کنید آنگه به خاک
چون چنین کردید، تا محشر ز میغ
بر سر خاکم نبارد جز دریغ
دانی این چندین دریغا بهر چیست
پشهای با باد نتوانست زیست
سایه از خورشید میجوید وصال
مینیابد، اینت سودا و محال
گرچه هست این خود محالی آشکار
جز محال اندیشی او را نیست کار
هرک او ننهد درین اندیشه سر
او ازین بهتر چه اندیشه دگر
سختتر بینم بهر دم مشکلم
چون بپردازم ازین مشکل دلم
کیست چون من فرد و تنها مانده
خشک لب غرقاب دریا مانده
نه مرا هم راز و هم دم هیچ کس
نه مرا هم درد و محرم هیچ کس
نه ز همت میل ممدوحی مرا
نه ز ظلمت خلوت روحی مرا
نه دل کس نه دل خود نیز هم
نه سر نیک و سر بد نیز هم
نه هوای لقمهٔ سلطان مرا
نه قفای سیلی دربان مرا
نه به تنهایی صبوری یک دمم
نه بدل از خلق دوری یک دمم
هست احوال من زیر و زبر
همچنان کان پیر داد از خود خبر
عطار نیشابوری : فیوصف حاله
گفتهٔ پاکدینی که سیسال عمر بیخود میگذارد
پاک دینی گفت سی سال تمام
عمر بیخود میگذارم بر دوام
همچو اسمعیل در خود ناپدید
آن زمان کو را پدر سر میبرید
چون بود آنکس که او عمری گذاشت
همچو آن یک دم که اسمعیل داشت
کس چه داند تا درین حبس تعب
عمر خود چون میگذارم روز و شب
گاه میسوزم چو شمع از انتظار
گاه میگریم چر ابر نوبهار
تو فروغ شمع میبینی خوشی
مینبینی در سر او آتشی
آنک از بیرون کند در تن نگاه
کی بود هرگز درون سینه راه
در خم چوگان چه گویی، هیچ جای
میندانم پای از سر، سر ز پای
از وجودم خود نکردم هیچ سود
کانچ کردم وانچ گفتم هیچ بود
ای دریغا نیست از کس یاریم
عمر ضایع گشت در بیکاریم
چون توانستم ندانستم ، چه سود
چون بدانستم، توانستم نبود
این زمان جز عجز و جز بیچارگی
میندارم چارهٔ یک بارگی
عمر بیخود میگذارم بر دوام
همچو اسمعیل در خود ناپدید
آن زمان کو را پدر سر میبرید
چون بود آنکس که او عمری گذاشت
همچو آن یک دم که اسمعیل داشت
کس چه داند تا درین حبس تعب
عمر خود چون میگذارم روز و شب
گاه میسوزم چو شمع از انتظار
گاه میگریم چر ابر نوبهار
تو فروغ شمع میبینی خوشی
مینبینی در سر او آتشی
آنک از بیرون کند در تن نگاه
کی بود هرگز درون سینه راه
در خم چوگان چه گویی، هیچ جای
میندانم پای از سر، سر ز پای
از وجودم خود نکردم هیچ سود
کانچ کردم وانچ گفتم هیچ بود
ای دریغا نیست از کس یاریم
عمر ضایع گشت در بیکاریم
چون توانستم ندانستم ، چه سود
چون بدانستم، توانستم نبود
این زمان جز عجز و جز بیچارگی
میندارم چارهٔ یک بارگی
سنایی غزنوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۳
جانا به جز از عشق تو دیگر هوسم نیست
سوگند خورم من که بجای تو کسم نیست
امروز منم عاشق بی مونس و بییار
فریاد همی خواهم و فریاد رسم نیست
در عشق نمیدانم درمان دل خویش
خواهم که کنم صبر ولی دست رسم نیست
خواهم که به شادی نفسی با تو برآرم
از تنگ دلی جانا جای نفسم نیست
هر شب به سر کوی تو آیم متواری
با بدرقهٔ عشق تو بیم عسسم نیست
گویی که طلبکار دگر یاری رو رو
آری صنما محنت عشق تو بسم نیست
سوگند خورم من که بجای تو کسم نیست
امروز منم عاشق بی مونس و بییار
فریاد همی خواهم و فریاد رسم نیست
در عشق نمیدانم درمان دل خویش
خواهم که کنم صبر ولی دست رسم نیست
خواهم که به شادی نفسی با تو برآرم
از تنگ دلی جانا جای نفسم نیست
هر شب به سر کوی تو آیم متواری
با بدرقهٔ عشق تو بیم عسسم نیست
گویی که طلبکار دگر یاری رو رو
آری صنما محنت عشق تو بسم نیست
سنایی غزنوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۲۱
بس که من دل را به دام عشق خوبان بستهام
وز نشاط عشق خوبان توبهها بشکستهام
خسته او را که او از غمزه تیر انداختهست
من دل و جان را به تیر غمزهٔ او خستهام
هر کجا شوریدهای را دیدهام چون خویشتن
دوستی را دامن اندر دامن او بستهام
دوستانم بر سر کارند در بازار عشق
من چو معزولان چرا در گوشهای بنشستهام
چون به ظاهر بنگری در کار من گویی مگر
با سلامت هم نشینم وز ملامت رستهام
این سلامت را که من دارم ملامت در قفاست
تا نه پنداری که از دام ملامت جستهام
تو بدان منگر که من عقد نشاط خویش را
از جفای دوستان از دیدگان بگسستهام
باش تا بر گردن ایام بندد بخت من
عقدهای نو که از در سخن پیوستهام
وز نشاط عشق خوبان توبهها بشکستهام
خسته او را که او از غمزه تیر انداختهست
من دل و جان را به تیر غمزهٔ او خستهام
هر کجا شوریدهای را دیدهام چون خویشتن
دوستی را دامن اندر دامن او بستهام
دوستانم بر سر کارند در بازار عشق
من چو معزولان چرا در گوشهای بنشستهام
چون به ظاهر بنگری در کار من گویی مگر
با سلامت هم نشینم وز ملامت رستهام
این سلامت را که من دارم ملامت در قفاست
تا نه پنداری که از دام ملامت جستهام
تو بدان منگر که من عقد نشاط خویش را
از جفای دوستان از دیدگان بگسستهام
باش تا بر گردن ایام بندد بخت من
عقدهای نو که از در سخن پیوستهام
سنایی غزنوی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۸
سنایی غزنوی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۳۸۲
وحشی بافقی : غزلیات
غزل ۱۸
ننموده استخوان ز تن ناتوان مرا
پیدا شده فتیلهٔ زخم نهان مرا
تا زد به نام من غم او قرعهٔ جنون
شد پاره پاره قرعه صفت استخوان مرا
عمری به سر سبوی حریفان کشیدهام
هرگز ندیده است کسی سرگران مرا
از یک نفس برآر ز من دود شمعسان
نبود اگر به بزم تو ، بند زبان مرا
وحشی ببین که یار به عشرت سرا نشست
بیرون در گذاشت به حال سگان مرا
پیدا شده فتیلهٔ زخم نهان مرا
تا زد به نام من غم او قرعهٔ جنون
شد پاره پاره قرعه صفت استخوان مرا
عمری به سر سبوی حریفان کشیدهام
هرگز ندیده است کسی سرگران مرا
از یک نفس برآر ز من دود شمعسان
نبود اگر به بزم تو ، بند زبان مرا
وحشی ببین که یار به عشرت سرا نشست
بیرون در گذاشت به حال سگان مرا
وحشی بافقی : غزلیات
غزل ۳۱
مژدهٔ وصل توام ساخته بیتاب امشب
نیست از شادی دیدار مرا خواب امشب
گریه بس کردهام ای جغد نشین فارغ بال
که خطر نیست در این خانه ز سیلاب امشب
دورم از خاک در یار و ، به مردن نزدیک
چون کنم چارهٔ من چیست در این باب امشب
بسکه در مجلس ما رفت سخن ز آتش شوق
نفسی گرم نشد دیدهٔ احباب امشب
شمع سان پرگهر اشک کناری دارم
وحشی از دوری آن گوهر سیراب امشب
نیست از شادی دیدار مرا خواب امشب
گریه بس کردهام ای جغد نشین فارغ بال
که خطر نیست در این خانه ز سیلاب امشب
دورم از خاک در یار و ، به مردن نزدیک
چون کنم چارهٔ من چیست در این باب امشب
بسکه در مجلس ما رفت سخن ز آتش شوق
نفسی گرم نشد دیدهٔ احباب امشب
شمع سان پرگهر اشک کناری دارم
وحشی از دوری آن گوهر سیراب امشب
وحشی بافقی : غزلیات
غزل ۷۲
ای همنفسان بودن وآسودن ما چیست
یاران همه کردند سفر بودن ما چیست
بشتاب رفیقا که عزیزان همه رفتند
ساکن شدن و راه نپیمودن ما چیست
ای چرخ همان گیر که از جور تو مردیم
هر دم المی بر الم افزودن ما چیست
گر زخم غمی بر جگر ریش نداریم
رخساره به خون جگر آلودن ما چیست
وحشی چو تغافل زده از ما گذرد یار
افتادن و بر خاک جبین سودن ما چیست
یاران همه کردند سفر بودن ما چیست
بشتاب رفیقا که عزیزان همه رفتند
ساکن شدن و راه نپیمودن ما چیست
ای چرخ همان گیر که از جور تو مردیم
هر دم المی بر الم افزودن ما چیست
گر زخم غمی بر جگر ریش نداریم
رخساره به خون جگر آلودن ما چیست
وحشی چو تغافل زده از ما گذرد یار
افتادن و بر خاک جبین سودن ما چیست