عبارات مورد جستجو در ۷۷ گوهر پیدا شد:
انوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۱۳
باز آهنگ بلایی می‌کنی
قصد جان مبتلایی می‌کنی
با وفاداری که دربند تو شد
هر زمان قصد جفایی می‌کنی
کی شود واقف کسی بر طبع تو
زانکه طرفه شکلهایی می‌کنی
گه گهی گر می‌کنی ما را طلب
آن نه از دل از ریایی می‌کنی
کیمیای وصل تو ناید به دست
زانکه هر دم کیمیایی می‌کنی
هست هم چیزی درین زیر گلیم
یا مرا طال بقایی می‌کنی
گردی از عشاق کشتن شادمان
راست پنداری غزایی می‌کنی
اوحدی مراغه‌ای : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۴۸
زلف ترا بدیدم و مشکم ز یاد رفت
هر کو به دام زلف تو اندر فتاد رفت
بر بوی باد زلف تو شب روز می‌کنم
دردا! کز اشتیاق تو عمرم به باد رفت
روزی اگر ز زلف تو بندی گشوده‌ام
بر من مگیر، کان به طریق گشاد رفت
گفتی که: بامداد مراد تو می‌دهم
زان روز می‌شمارم و صد بامداد رفت
دل را غم تو زهر جفا داد و نوش کرد
جان از کف تو شربت غم خورد و شاد رفت
ظلمی که از غم تو گذشتت بر سرم
رخ بازکن، که آن همه عدلست و داد رفت
گر اوحدی ز دست برفت ای، پسر، چه باک؟
اندر زمانه هر که ز مادر بزاد رفت
اوحدی مراغه‌ای : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۰۱
دل به کسی سپرده‌ام کو همه قصد جان کند
کام کسی روا نکرد، اشک بسی روان کند
هر که بدید کار ما وین رخ زرد زار ما
گفت که: در دیار ما جور چنین فلان کند
حجت بندگی بدو، دارم از اعتراف خود
بی‌خبرست مدعی، هر چه جزین بیان کند
گفت:وفا کنم، دلا، هر چه بگوید آن پری
بر همه گوش کن ولی این مشنو که آن کند
زلف دراز دست را بند نهاد چند پی
ور بخودش فرو هلد بار دگر چنان کند
من سخن جفای او با همه گفته‌ام، ولی
پند نگیرد اوحدی، تا دل و دین در آن کند
اوحدی مراغه‌ای : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۰۳
دلم از لعل تو یک بوسه تمنا نکند
که جفای تو مرا دیده چو دریا نکند
این چنین بیدل و بیچاره که ماییم امروز
کس ندانم که جفا داند و بر ما نکند
بوسه‌ای گر بربودم ز لبت طیره مشو
چون کسی تنگ شکر یابد و یغما نکند؟
نیست تشویشم از آن کس که کند خو و اتو
همه تشویشم از آنست که خووا نکند
در غمت زانکه شکایت کند اندیشه مدار
زان بیندیش که غم بیند و پیدا نکند
چشم ترک تو همان روز که من دیدم عقل
گفت بگریز، که مستست و محابا نکند
دوش گفتم که: بیوشم غم عشقت، دل گفت:
اوحدی،گریه نگه‌دار، که رسوا نکند
اوحدی مراغه‌ای : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۲۱
ز داغ و درد تو بر جان و دل نشان دارم
خیال روی تو در چشم در فشان دارم
تو آب دیدهٔ پیدا بهل، که پوشیده
ز سوز مهر تو آتش در استخوان دارم
بپرس ز ابرو و مژگان خویش قصهٔ من
که این جراحت از آن تیر و آن کمان دارم
شدم چو خاک زمین خوار و روی آنم نیست
که از جفای تو دستی بر آسمان دارم
چنان مکن که به زنار در حساب آید
همین کمر که ز بهر تو در میان دارم
مرا به عشق تو چون آب در گذشت از سر
چه غم ز سرزنش هر که در جهان دارم؟
باو حدیث به یک بوسه اعتماد ار نیست
بمن فروش، که هم سیم و هم ضمان دارم
اوحدی مراغه‌ای : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۲۳
چشم جان بر اثرت می‌دارم
گوش دل بر خبرت می‌دارم
میکنم جای تو در جان، گر چه
گفتی: از دل بدرت می‌دارم
همچو خاکم بدر افگندی و من
روی بر خاک درت می‌دارم
دوش گفتی که: نداری سر من
به سر تو که سرت می‌دارم
به جفا خونم ازین بیش مریز
که به خون جگرت می‌دارم
دل ترا دوست‌تر از جان دارد
من از آن دوست‌ترت می‌دارم
سپری شد دلم، از بس که درو
ناوک دل سپرت می‌دارم
در تو بستم چو کمر دل، گفتی
کز میان زودترت می‌دارم
اوحدی وار در آیینهٔ دل
همچو نقش حجرت می‌دارم
اوحدی مراغه‌ای : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۲۰
می‌نالم ازین کار به سامان نرسیده
وین درد جگر سوز به درمان نرسیده
جانا، سخنست این همه سوراخ ببینید
بر سینهٔ این کشتهٔ پیکان نرسیده
افسوس! که موری نشکستیم درین خاک
وین قصه به نزدیک سلیمان نرسیده
ای ترک پری‌چهره، چه بیداد و جفا ماند؟
کز کافر چشمت به مسلمان نرسیده
از خوان تو برخاسته یغمای طفیلی
زان گونه که یک لقمه به مهمان نرسیده
شک نیست که این چشم چو دریا نگذارد
در شهر یکی خانهٔ توفان نرسیده
زود اوحدی اندر سخن خود برساند
آوازهٔ این جور به سلطان نرسیده
اوحدی مراغه‌ای : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۲۱
ای بر فلک از رخ علم نور کشیده
زلف تو قلم در شب دیجور کشیده
حسن از اثر مستی و ناخفتن دوشت
صد سرمه در آن نرگس،مخمور کشیده
خط تو بر آن روی چو خورشید هلالیست
از غالیه بر صفحهٔ کافور کشیده
گفتار تو زنبور زبان از شکرینی
خط در ورق زادهٔ زنبور کشیده
ما از ره دور آمده نزدیک تو وانگاه
خود را تو زما بی‌سببی دور کشیده
اندیشهٔ وصل تو بسر نشتر سودا
خون از جگر عاشق محرور کشیده
از بس که بکشتی به جفا خسته دلان را
گرد تو ز ماتم‌زدگان سور کشیده
بارت ز دل و دیده و نازت به سر و چشم
هم سرو سهی برده و هم حور کشیده
از عشق تو چون اوحدی امروز جهانی
داغ ستمت بر دل رنجور کشیده
اوحدی مراغه‌ای : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۳۲
ای در غم عشقت مرا اندیشهٔ بهبود نه
کردم زیان در عشق تو صد گنج و دیگر سود نه
گفتی: به دیر و زود من دلشاد گردانم ترا
در مهر کوش، ای با تو من در بند دیر و زود نه
از ما تو دل می‌خواستی، دل چیست؟ کندر عشق تو
جان می‌دهیم و هم‌چنان از ما دلت خشنود نه
تا روی خویش از چشم من پوشیده‌ای، ای مهربان
از چشم من بی‌روی تو جز خون دل پالود؟ نه
از من ندیدی جز وفا، با من نکردی جز جفا
شرع این اجازت کرد؟ لا عقل این سخن فرمود؟ نه
از آتش سوزان دل دودم به سر بر می‌شود
ای ذوق حلوای لبت بی‌آتش و بی‌دود نه
تا لاف عشقت می‌زنند آشفته حالان جهان
چون اوحدی در عشق تو آشفته حالی بود؟ نه
خواجوی کرمانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۶۴
سخنی گفتم و صد قول خطا کردم گوش
قدحی خوردم و صد نیش جفا کردم نوش
من همان لحظه که بر طلعتش افکندم چشم
گفتم این فتنه ندارد دل مسکینان گوش
چون ننالم که چو از پرده برون آید گل
نتواند که شود بلبل بیچاره خموش
با چنین شرطه ازین ورطه برون نتوان شد
خاصه کشتی خلل آورده و دریا در جوش
آخر ای باده پرستان ره میخانه کجاست
تا کنم دلق مرقع گروه باده فروش
یا رب آن می ز کجا بود که دوش آوردند
که چنان مست ببردند مرا دوش بدوش
چون کشم بار فراق تو بدین طاقت وصبر
چون دهم شرح جفای تو بدین دانش و هوش
حلقهٔ زلف رسن تاب گرهگیر ترا
شد دل خسته سرگشتهٔ من حلقه بگوش
اگرت پیرهن صبر قبا شد خواجو
دامن یار بدست آر و ز اغیار بپوش
امیرخسرو دهلوی : غزلیات (گزیدهٔ ناقص)
گزیدهٔ غزل ۴۹۶
نی پای آنکه از سرکویت سفر کنم
نه دست آنکه دست به زلف تو در کنم
ذوق جفا وجور تو برمن حرام باد
گر من به جز وفای تو کاری دگر کنم
چشمت بخواب ناز و مرا قصهٔ دراز
آمد شبم بروز سخن مختصر کنم
هلالی جغتایی : شاه و درویش
بخش ۲۳ - سر راه گرفتن رقیب درویش را
چند روزی که شاهزادهٔ عصر
آمد و جا گرفت بر لب قصر
آن گدا رو به قصر شه می‌کرد
بر در و بام او نگه می‌کرد
به هوای شه و نظارهٔ بام
ماند سر در هوا سحر تا شام
جز به سوی هوا نمی‌نگریست
هیچ بر پشت پا نمی‌نگریست
در هوا بس که بود واله و مست
خلق گفتندش آفتاب‌پرست
تا به جایی رسید گفت و شنفت
که رقیب آن شنید و به اوی گفت
این گدا از خدای نومیدست
قبلهٔ او جمال خورشیدست
کافرست و ز اهل ایمان نیست
کفر می‌ورزد و مسلمان نیست
خورد درویش بی‌گنه سوگند
به خدایی که هست بی‌مانند
اوست خورشید و عشق لایق اوست
همه ذرات کون عاشق اوست
پیش خورشید او حجابی نیست
غیر او هیچ آفتابی نیست
شد معین میان دشمن و دوست
که به عالم خدپرست خود اوست
باز خود را به کوی شاه افگند
وز کف خصم در پناه افگند
لیک طفلان کوچه و بازار
باز جستندش در پی آزار
هر طرف می‌شدند سنگ به دست
که: کجا رفت آفتاب‌پرست؟
هر که کردی به آن طرف آهنگ
تا زند بر گدای مسکین سنگ
سنگ ازان آستان شه کندی
بردی و خود به سویش افگندی
گفت از سنگ بینم آزاری
سنگ آن آستان بود یاری
بس که طفلان زدند سنگ برو
عرصهٔ شهر گشت تنگ برو
به ضرورت ز شهر بیرون جست
کنج ویرانه‌ای گرفت و نشست
چون به ویرانه ساخت مسکن خویش
پیرهن چاک کرد بر تن خویش
که من مرده پیرهن چه کنم؟
مرده گر نیستم، کفن چه کنم؟
هر زمان خاک ریخت بر سر و تن
کین چه عمرست؟ خاک بر سر من
یک سر مو نکاست ناخن خویش
خواست ناخن زند به سینهٔ ریش
موی ژولیده را گذاشت به سر
بلکه مویی ز سر نداشت خبر
با خود از بیخودی سخن می‌کرد
گله از بخت خویشتن می‌کرد
که رساندی سرم چرخ برین
بازم از آسمان زدی به زمین
گر به من لحظه‌ای وفا گردی
هم در آن لحظه صد جفا کردی
حد جور و جفا همین باشد
بارک الله! وفا همین باشد
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۶۹۹
دلبران مهر نمایند و وفا نیز کنند
دل بر آن مهر نبندی که جفا نیز کنند
چند گویند که گه گه به دلش می گذری
این حدیثی ست که بهر دل ما نیز کنند
عالمی را بکش از غمزه که ترکان به خدنگ
گر چه بکشند بسی صید، رها نیز کنند
عاشقان گر چه ترا بهر جفا بد گویند
از پی چشم بد خلق دعا نیز کنند
هجر مپسند چو دانی که وکیلان سپهر
دوستان را بهم آرند و جدا نیز کنند
منعمان گر چه برانند گدا را از در
گه گهی حاجت درویش روا نیز کنند
سوی خسرو نگهی کن به طفیل دگران
کاهل دولت نگهی سوی گدا نیز کنند
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۹۳۷
وفا ز یار جفاکار چون نمی آید
جفا ز یار وفادار هم نمی شاید
جفا چه باشد و نام وفا که باز برد؟
به حضرتی که دو عالم به هیچ برناید
مرا ز جمله جهان صحبت تو می باید
ترا ز خدمت من ذره ای نمی باید
به رغم خاطر من قول دشمنان کردی
چه طالعی ست مرا آه، تا چه پیش آید؟
منوش می به حریفان سفله طبع خسیس
که تا به وقت خمارت صداع نفزاید
به آبروی محبت که بی غرض بشنو
که از مصاحب ناجنس هیچ نگشاید
بترس از آه دل من که مبتلای توام
به سالها دگرت کی چو من به دست آید
به روز وصل تو دارد خبر، دل شادی
مرا دو دیده شب هجر خون بپالاید
اگر چه خلوت خسرو منور است، ولی
به جز حضور تواش هیچ در نمی باید
هلالی جغتایی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۱۸
گهی لطفست و گاهی قهر کار دلربای من
ولی لطف از برای دیگران، قهر از برای من
بخوبان تا وفا کردم جفا دیدم، بحمدالله
که تقریب جفای خوبرویان شد وفای من
دعای خویش را شایسته احسان نمیدانم
خوشم گر لایق دشنام هم باشد دعای من
بدرد عشق خو کردم، ندارم تاب بیداری
طبیبا، ترک درمان کن، که درد آمد دوای من
بلای من شد این بالا، خدا را، پیش من بنشین
نمیخواهم که پیش دیگران آید بلای من
ز اشک خود بخون آغشته ام، سوی تو چون آیم
که بر خاک درت جا نیست پاکان را، چه جای من؟
هلالی، بعد ازین خواهم: قدم از فرق سر سازم
که در راهش سر من رشکها دارد بپای من
امیر معزی : غزلیات
شمارهٔ ۴۵
عمری گذاشتم صنما در وفای تو
وز صد هزارگونه‌ کشیدم جفای تو
آن چیست از جفا که نکردی به جای من
وان چیست از وفا که نکردم به جای تو
مسکین دلم‌گر از تو کشیدست صد جفا
یک دم زدن سُتُه نشدست از وفای تو
گویند مردمان که بود ذره در هوا
من لاجرم چو ذره شدم در هوای تو
در عشق تو بنالم از چشم خویشتن
کاین چشم من فکند مرا در بلای تو
کمال‌الدین اسماعیل : غزلیات
شمارهٔ ۱۵۹
آخر چه شد که راه جفا برگرفته یی
بی هیچ جرم سایه ز ما برگرفته یی؟
خود در طریق جور محابا نمی کنی
یکبارگی حجاب حیا برگرفته یی
مردی شمرده یی که دلم را شکسته یی
بستر عرق که کوه ز جا برگرفته یی
ما خود بدست غم بدو انگشت کشته ایم
تو هر زه تیغ غمزه چرا برگرفته یی؟
افکندیم بخاک ره آخر چرا؟ چه بود؟
نه خود ز خاک راه مرا برگرفته یی
ما دیده از خطای تو بر هم نهاده ایم
پس تو صواب ما بخطا برگرفته یی
ما دفع روزگار بنام تو می کنیم
تو خود دو مرده تیغ جفا برگرفته یی
بردست خویش بوسه ده اکنون که کشتیم
کالحق سری بزرگ ز پا برگرفته یی
گویی که من ترا ام و خونم همی خوردی
ای ساده دل مرا ز کجا برگرفته یی؟
بر خود نوشته یی بهمه عیبها مرا
وانگه بخطّ خویش گوا برگرفته یی
با خاک ره برابرم از بهر آنکه تو
هستیّ و نیستیم برابر گرفته یی
باری بدانمی که چو بفکنده یی مرا
از روی اختیار کرا برگرفته یی
کمال‌الدین اسماعیل : قصاید
شمارهٔ ۱۲۱ - و قال ایضاً یمدحه
خدایان صدور جهان شهاب الدّین
که مملکت ز شکوه تو می بر داورنگ
تویی که تا قلم تست نوک غمزۀ ملک
با بروان کمان در نیامدست آژنگ
زرشک حلم تو طیّاش سدّ اسکندر
ز نوک کلک تو در خط صحیفۀ ارتنگ
بسوی مردمک چشم دشمنت نرمک
پیام های درشت آورد زبان خدنگ
ز لطف و عنف تو بهرام و زهره هر ساعت
یکی بیارد جنگ و یکی بسازد چنگ
بهر دیار که بویی ز عدل تو برسد
بگردد آنجا از بیم، روی شیراژرنگ
ز تاب خشم تو گر پرتوی بروم رسد
شود زبانۀ آتش دهانه های فرنگ
اگر چه دولت تو سنگ را گهر کردست
سخاوت تو گهر را نکرد هرگز سنگ
بعهد عدل تو نشکست فتنه جز سر زلف
بروزگار تو نگرفت خنجر الّا زنگ
زمانه نقش کرم را که گشته بد مطموس
بخامۀ تو دگر باره میزند بیرنگ
بدست حکم یکی مالش سپهر بده
اگر چه صعب توان کرد پیر را فرهنگ
زمانه ساز جفا خود همیشه ساخته داشت
ولیک تیز ترک می کند کنون آهنگ
بخاص و عام ز بیت الدّواء معدلتت
شکر رسید، چرا می رسد ببنده شرنگ ؟
مبشّران کرم را ندیده هرگز روی
گرفته اند مرا منذران قهر تو تنگ
چه دیده یی زمن بی نوا که هر ساعت
زکوی لطف بسوی جفاکنی آهنگ
گهی بتیغ جفای تو عرض من مجروح
گهی بسنگ عتاب تو ای عذرم لنگ
گهی خورم زخری پای پیل برسینه
گهی رسد به دل من زموش زخم پلنگ
چغانه ام که نسازی مرا جزاز پی زخم
بهانه ام که نجویی مرا جز از پی جنگ
چو حاضرم ندهی هرگزم بجز دشنام
چو غایبم نفرستی بمن مر سرهنگ
چو حقه بر در من زد یکی ز درگاهت
شود ز بیم رخ کودکان من نارنگ
چنانکه دیو ز زخم شهاب بگریزد
همی گریزند از نام تو بصد فرسنگ
همه فراخی تنگ شکر زلفظ منست
روامدار دلم همچو چشم ترکان تنگ
اگر چه شد ز زبانم فراخ تنگ شکر
شکر زدست زبان منامدست بتنگ
چو چشم خوبان گشتند جاودان بیمار
زرشک سحر حلالم که هست پر نیرنگ
مرا زدست خرانست سنگ در قندیل
مراز سنگدلانست راه پر خرسنگ
همی زنندم چون خر بچوب و موجب آنک
رباب وارم روزی خری فتاد بچنگ
خری خریدم و آمد خری که بستاند
پیاده من ز دوخر مانده اینت غایت ننگ
چو شیر، ازدم خر، چنگ من جدا نشود
چنانک شیر سپهرست از دم خرچنگ
شتاب اگر نکنم کار خود نکو گردد
که روزگار ندارد بهیچ کار درنگ
برای مفسد و غماز بسته ام گروی
که بسته اند مرا در چنین غریو و غرنگ
کسی که خاطر من بی سبب برنجاند
ز قعر تحت ثری تا باوج هفتو رنگ
بترک تا زد در خانۀ تناسل او
شکسته باد بکوپال قاضی گیرنگ
جلال عضد : غزلیّات
شمارهٔ ۶۰
از دوست به دشمن نتوان کرد شکایت
کز یار جفا بِه که ز اغیار حمایت
ور مدّعی از جور تو فریاد برآورد
شکر است که ما از تو نداریم شکایت
بی جرم بسی جور و عتاب از تو کشیدیم
وقت است که بر ما فکنی چشم عنایت
ما را بِه ازین دار از آن رو که توان داشت
بیمار به تیمار و رعیّت به رعایت
فارغ ز منی ورنه برت صورت احوال
صدبار بگفتم به صریح و به کنایت
طفل ره عشقم تو مرا بنده خود خوان
تا پیرطریقت شوم و شاه ولایت
پروانه جان سوزم و تو شمع دل افروز
روزی بکند سوز دلم در تو سرایت
دانم که ندانی که ز شوق رخ خوبت
غم بر دل من تا به چه حدّ است و چه غایت
در صورت خوبان نبود این همه معنی
در صورت یوسف نبود این همه آیت
ای راهرو عشق! چنین گرم چه تازی
آهسته که این بادیه را نیست نهایت
حالی که جلال از همه خلق نهان داشت
رنگ رخ و سیل مژه اش کرد حکایت
حسین خوارزمی : غزلیات، قصاید و قطعات
شمارهٔ ۲۵۶
گفتم دلا ببین که جفای که میکشی
وین درد دل ز بهر رضای که میکشی
از دشمنان کشند جفا بهر دوستان
چون دوست دشمن است برای که میکشی
هر کس که بر وفای حبیبی جفا کشد
باری تو بر امید وفای که میکشی
چون عیسی شکسته دلان از تو فارغ است
این درد دل ز بهر دوای که میکشی
او را سر هوای تو چون نیست بیش از این
بیهوده درد سر بهوای که میکشی
گیرم که از بلای بتانت گزیر نیست
باری نگر که بار بلای که میکشی
دل گفت شرم دار از این گفتگو حسین
بگشای چشم و بین که جفای که میکشی