عبارات مورد جستجو در ۴۶۰ گوهر پیدا شد:
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۱۲۲
الا میر خوبان، هلا تا نرنجی
بهانه نگیری و از ما نرنجی
تویی یار غارم امید از تو دارم
که گر سر نخارم، نگارا نرنجی
تو جان آن مایی، تو خاص آن مایی
ز هر جا برنجی، ازین جا نرنجی
تویی شب فروزم، تویی بخت و روزم
که امشب بخندی و فردا نرنجی
یکی مشت خاکیم ای جان، چه باشد
که از ما و زین‌‌ها و زان‌‌ها نرنجی
چو دانا و نادان، شدند از تو شادان
ز نادان نگیری، ز دانا نرنجی
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۱۹۳
غدرالعشق فزلت قدمی
مزج الفرقة دمعی بدمی
و حنی القلب بما اورثنی
ندما فی ندم فی ندم
کره الحب وجودی و نآی
اسفا لیت وجودی عدمی
و سقی الصب و قد اسکرنی
شرب القلب و ما ذاق فمی
ای صنم لطف تورا می‌دانم
نیم ای دوست، بدان حد عجمی
ز لطیفی تو، گر شکر تورا
بدل اندیشم، ترسم برمی
من که باشم؟ که تو بر تخت جمال
حسرت شاه و سپاه و حشمی
منه انگشت تو بر حرف کژم
من اگر حرف کژم تو قلمی
سبق الجود وجودی قدما
منک، یا انت ولی النعم
به حق جود وجودت که مبر
ز من‌‌ بی‌دل و هٰذا قسمی
لٰا تبح قتلی بالصد وصل
و اجرنی، انا صید الحرم
مولوی : دفتر اول
بخش ۵۲ - انکار کردن نخچیران بر خرگوش در تاخیر رفتن بر شیر
قوم گفتندش که چندین گاه ما
جان فدا کردیم در عهد و وفا
تو مجو بدنامی ما ای عنود
تا نرنجد شیر، رو رو، زود زود
مولوی : دفتر سوم
بخش ۴۵ - خواندن آن دو ساحر پدر را از گور و پرسیدن از روان پدر حقیقت موسی علیه السلام
بعد از آن گفتند ای مادر بیا
گور بابا کو؟ تو ما را ره نما
بردشان بر گور او بنمود راه
پس سه‌روزه داشتند از بهر شاه
بعد از آن گفتند ای بابا به ما
شاه پیغامی فرستاد از وجا
که دو مرد او را به تنگ آورده‌اند
آب رویش پیش لشکر برده‌اند
نیست با ایشان سلاح و لشکری
جز عصا و در عصا شور و شری
تو جهان راستان در رفته‌یی
گرچه در صورت به خاکی خفته‌یی
آن اگر سحر است ما را ده خبر
ور خدایی باشد ای جان پدر
هم خبر ده تا که ما سجده کنیم
خویشتن بر کیمیایی بر زنیم
ناامیدانیم و اومیدی رسید
راندگانیم و کرم ما را کشید
مولوی : دفتر ششم
بخش ۳ - نکوهیدن ناموسهای پوسیده را کی مانع ذوق ایمان و دلیل ضعف صدق‌اند و راه‌زن صد هزار ابله چنانک راه‌زن آن مخنث شده بودند گوسفندان و نمی‌یارست گذشتن و پرسیدن مخنث از چوپان کی این گوسفندان تو مرا عجب گزند گفت ای مردی و در تو رگ مردی هست همه فدای تو اند و اگر مخنثی هر یکی ترا اژدرهاست مخنثی دیگر هست کی چون گوسفندان را بیند در حال از راه باز گردد نیارد پرسیدن ترسد کی اگر بپرسم گوسفندان در من افتند و مرا بگزند
ای ضیاء الحق حسام‌الدین بیا
ای صقال روح و سلطان الهدی
مثنوی را مسرح مشروح ده
صورت امثال او را روح ده
تا حروفش جمله عقل و جان شوند
سوی خلدستان جان پران شوند
هم به سعی تو ز ارواح آمدند
سوی دام حرف و مستحقن شدند
باد عمرت در جهان همچون خضر
جان‌فزا و دستگیر و مستمر
چون خضر و الیاس مانی در جهان
تا زمین گردد ز لطفت آسمان
گفتمی از لطف تو جزوی ز صد
گر نبودی طمطراق چشم بد
لیک از چشم بد زهرآب دم
زخم‌های روح‌فرسا خورده‌ام
جز به رمز ذکر حال دیگران
شرح حالت می‌نیارم در بیان
این بهانه هم ز دستان دلی‌ست
که ازو پاهای دل اندر گلی‌ست
صد دل و جان عاشق صانع شده
چشم بد یا گوش بد مانع شده
خود یکی بوطالب آن عم رسول
می‌نمودش شنعهٔ عربان مهول
که چه گویندم عرب کز طفل خود
او بگردانید دیدن معتمد
گفتش ای عم یک شهادت تو بگو
تا کنم با حق خصومت بهر تو
گفت لیکن فاش گردد از سماع
کل سر جاوز الاثنین شاع
من بمانم در زبان این عرب
پش ایشان خوار گردم زین سبب
لیک گر بودیش لطف ما سبق
کی بدی این بددلی با جذب حق؟
الغیاث ای تو غیاث المستغیث
زین دو شاخه‌ی اختیارات خبیث
من ز دستان و ز مکر دل چنان
مات گشتم که بماندم از فغان
من که باشم؟ چرخ با صد کار و بار
زین کمین بگریخت یعنی اختیار
کی خداوند کریم و بردبار
ده امانم زین دو شاخه‌ی اختیار
جذب یک راهه‌ی صراط المستقیم
به ز دو راه تردد ای کریم
زین دو ره گرچه همه مقصد تویی
لیک خود جان کندن آمد این دویی
زین دو ره گرچه به جز تو عزم نیست
لیک هرگز رزم همچون بزم نیست
در نبی بشنو بیانش از خدا
آیت اشفقن ان یحملنها
این تردد هست در دل چون وغا
کین بود به یا که آن حال مرا؟
در تردد می‌زند بر همدگر
خوف و اومید بهی در کر و فر
نظامی گنجوی : خسرو و شیرین
بخش ۷۴ - پاسخ دادن خسرو شیرین را
ملک چون دید ناز آن نیازی
سپر بفکند از آن شمشیر بازی
شکایت را به شیرینی نهان کرد
ز شیرینان شکایت چون توان کرد
به شیرین گفت کای چشم و چراغم
همای گلشن و طاوس باغم
سرم را تاج و تاجم را سریری
هم از پای افکنی هم دست‌گیری
مرا دلبر تو و دلداری از تو
ز تو مستی و هم هشیاری از تو
ندارم جز توئی کانجا کشم رخت
نه تاجی به ز تو کانجا زنم تخت
گرفتم کز من آزاری گرفتی
پی خونم چرا باری گرفتی
بدین دیری که آیی در کنارم
بدین زودی مکش لختی بدارم
نکو گفت این سخن دهقان به نمرود
که کشتن دیر باید کاشتن زود
چه خواهی عذر یا جان هر دو اینک
توانی عید و قربان هر دو اینک
مکن نازی که بار آرد نیازت
نوازش کن که از حد رفت نازت
به نومیدی دلم را بیش مشکن
نشاطم را چو زلف خویش مشکن
غم از حد رفت و غمخوارم کسی نیست
توئی و در تو غمخواری بسی نیست
غمی کان با دل نالان شود جفت
بهم سالان و هم حالان توان گفت
نشاید گفت با فارغ دلان راز
مخالف در نسازد ساز با ساز
فرو گیر از سربار این جرس را
به آسانی برآر این یک نفس را
جهان را چون من و چون تو بسی بود
بود با ما مقیم اربا کسی بود
ازین دروازه کو بالا و زیرست
نخواندستی که تا دیر است دیرست
فریب دل بس است ای دل فریبم
نوازش کن که از حد شد شکیبم
بساز ای دوست کارم راکه وقت است
ز سر بنشان خمارم را که وقت است
بس است این طاق ابرو ناگشادن
به طاقی با نطاقی وا نهادن
درفرخار بر فغفور بستن
به جوی مولیان بر پل شکستن
غم عالم چرا بر خود نهادی
رها کن غم که آمد وقت شادی
به روز ابر غم خوردن صوابست
تو شادی کن که امروز آفتابست
شبیخون بر شکسته چند سازی
گرفته با گرفته چند بازی
نه دانش باشد آنکس را نه فرهنگ
که وقت آشتی پیش آورد جنگ
خردمندی که در جنگی نهد پای
بماند آشتی را در میان جای
در این جنگ آشتی رنگی برانگیز
زمانی تازه شو تا کی شوی تیز
به روی دوستان مجلس برافروز
که تا روشن شود هم چشم و هم روز
به بستان آمدم تا میوه چینم
منه خار و خسک در آستینم
ز چشم و لب در این بستان پدرام
گهی شکر گشائی گاه بادام
در این بستان مرا کو خیز و بستان
ترنج غبغب و نارنج پستان
سنان خشم و تیر طعنه تا چند
نه جنگ است این در پیکار دربند
تو ای آهو سرین نز بهر جنگی
رها کن برددان خوی پلنگی
فرود آی از سر این کبر و این ناز
فرود آورده خود را مینداز
در اندیش ار چه کبکت نازنین است
که شاهینی و شاهی در کمین است
هم آخر در کنار پستم افتی
به دست آئی و هم در دستم افتی
همان بازی کنم با زلف و خالت
که با من می‌کند هر شب خیالت
چه کار افتاده کاین کار اوفتاده
بدین درمانده چون بخت ایستاده
نه بوی شفقتی در سینه داری
نه حق صحبت دیرینه داری
گلیم خویشتن را هر کس از آب
تواند بر کشید ای دوست مشتاب
چو دورت بینم از دمساز گشتن
رهم نزدیک شد در بازگشتن
اگر خواهی حسابم را دگر کن
ره نزدیک را نزدیکتر کن
گره بگشای ز ابروی هلالی
خزینه پر گهر کن خانه خالی
نخواهی کاریم در خانه خویش
مبارک باد گیرم راه در پیش
بدان ره کامدم دانم شدن باز
چنان کاول زدم دانم زدن ساز
به داروی فراموشی کشم دست
به یاد ساقی دیگر شوم مست
به جلاب دگر نوشین کنم جام
به حلوای دگر شیرین کنم کام
ز شیرین مهر بردارم دگر بار
شکر نامی به چنگ آرم شکربار
نبید تلخ با او می‌کنم نوش
ز تلخیهای شیرین گر کنم گوش
دلم در باز گشتن چاره ساز است
سخن کوتاه شد منزل دراز است
سعدی : غزلیات
غزل ۳۰۷
دل برگرفتی از برم ای دوست دست گیر
کز دست می‌رود سرم ای دوست دست گیر
شرط است دستگیری درمندگان و من
هر روز ناتوان ترم ای دوست دست گیر
پایاب نیست بحر غمت را و من غریق
خواهم که سر برآورم ای دوست دست گیر
سر می‌نهم که پای برآرم ز دام عشق
وین کی شود میسرم ای دوست دست گیر
دل جان همی‌سپارد و فریاد می‌کند
کآخر به کار تو درم ای دوست دست گیر
راضی شدم به یک نظر اکنون که وصل نیست
آخر بدین محقرم ای دوست دست گیر
از دامن تو دست ندارم که دست نیست
بر دستگیر دیگرم ای دوست دست گیر
سعدی نه بارها به تو برداشت دست عجز
یک بارش از سر کرم ای دوست دست گیر
سعدی : غزلیات
غزل ۱
ثنا و حمد بی‌پایان خدا را
که صنعش در وجود آورد ما را
الها قادرا پروردگارا
کریما منعما آمرزگارا
چه باشد پادشاه پادشاهان
اگر رحمت کنی مشتی گدا را
خداوندا تو ایمان و شهادت
عطا دادی به فضل خویش ما را
وز انعامت همیدون چشم داریم
که دیگر باز نستانی عطا را
از احسان خداوندی عجب نیست
اگر خط درکشی جرم و خطا را
خداوندا بدان تشریف عزت
که دادی انبیا و اولیا را
بدان مردان میدان عبادت
که بشکستند شیطان و هوا را
به حق پارسایان کز در خویش
نیندازی من ناپارسا را
مسلمانان ز صدق آمین بگویید
که آمین تقویت باشد دعا را
خدایا هیچ درمانی و دفعی
ندانستیم شیطان و قضا را
چو از بی دولتی دور اوفتادیم
به نزدیکان حضرت بخش ما را
خدایا گر تو سعدی را برانی
شفیع آرد روان مصطفی را
محمد سید سادات عالم
چراغ و چشم جمله انبیا را
سعدی : قصاید و قطعات عربی
قصیده
جاء الشتاء ببرد لامرد له
و لم یطق حجر القاسی یقاسیه
لاکاس عندی و لا کانون یدفئنی
کنی ظلام و کیسی قل مافیه
دع‌الکتاب و خل الکیس یا اسفا
علی کساء نغطی فی دیاجیه
ارجوک مولای فیما یقتضی املی
والعبد لم یرج الا من موالیه
سعدی : ملحقات و مفردات
تکه ۷
خستهٔ تیغ فراقم سخت مشتاقم به غایت
ای صبا آخر چه گردد گر کنی یکدم عنایت؟
بگذری در کوی یارم تا کنی حال دلم را
همچنان کز من شنیدی پیش آن دلبر روایت
یک حکایت سر گذشتم پیش آن جان بازگویی
گرچه از درد فراقم هست بسیاری شکایت
ای صبا آرام جانی چون رسی آنجا که دانی
هم بکن گر می‌توانی یک مهم ما کفایت
آن بت چین و خطا را آن نگار بی‌وفا را
گو بکن باری خدا را جانب یاری رعایت
شحنهٔ هجر تو هر دم می‌برد صبرم به یغما
داد خود را هم ستانم گر کند وصلت حمایت
جانستانی دلربایی پس ز من جویی جدایی
خود به شیر بیوفایی پروریدستست دایت
آن شکایتها که دارم از تو هم پیش تو گویم
نی چه گویم چون ندارد قصهٔ هجران نهایت
در هوای زلف بستت در فریب چشم مستت
ساکن میخانه گردد زاهد صاحب ولایت
هرکسی را دلربایی همچو ذره در هوایی
قبلهٔ هرکس به جایی قبلهٔ سعدی سرایت
عطار نیشابوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۲۱
چه سازم که سوی تو راهی ندارم
کجایی که جز تو پناهی ندارم
چگونه کشم بار هجرت چو کوهی
که من طاقت برگ کاهی ندارم
وصال تو یکدم به دستم نیاید
که سرمایه و دستگاهی ندارم
مریز آب روی من آخر که من خود
به نزدیک کس آب و جاهی ندارم
مگردان ز من روی و با راهم آور
که جز عشق رویی و راهی ندارم
چرا دست آلایی آخر به خونم
که شاهی نیم من سپاهی ندارم
مکش ماه رویا من بی گنه را
که جز عشق رویت گناهی ندارم
مرا عفو کن زانکه نزدیک تو من
به جز عفو تو عذرخواهی ندارم
به رویم نگه کن که بر درد عشقت
به جز اشک خونین گواهی ندارم
ز عطار و از شیوهٔ او بگشتم
که جز شیوهٔ چون تو ماهی ندارم
عطار نیشابوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۵۲
خال مشکین بر آفتاب مزن
شیوه‌ای دیگرم بر آب مزن
گر به آتش نمی‌زنی آبی
آتشم در دل خراب مزن
صد گره هست از تو بر کارم
گرهی نو ز مشک ناب مزن
برد زنجیر زلف تو دل من
قفل بر لؤلؤ خوشاب مزن
فتنه را بیش ازین مکن بیدار
راهم از چشم نیم خواب مزن
شب تاریک ره زنند نه روز
راه را روز و آفتاب مزن
دل عطار مرغ دانهٔ توست
مرغ خود را به ناصواب مزن
عطار نیشابوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۵۸
زلف به انگشت پریشان مکن
روی بدان خوبی پنهان مکن
طرهٔ مشکین سیه رنگ را
سایهٔ خورشید درافشان مکن
از سر بیداد سر سروران
در سر آن سرو خرامان مکن
عاشق دل سوخته را دست گیر
جان و دلم بی سر و سامان مکن
چون بر ما آمده‌ای یک زمان
حال دل خسته پریشان مکن
در بر ما یک نفس آرام گیر
از بر ما قصد شبستان مکن
بی رخ خود عالم همچون بهشت
بر من دل سوخته زندان مکن
بر تو چو عطار جفایی نکرد
آنچه ز تو آن نسزد آن مکن
عطار نیشابوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۶۴
عشق تو در جان من ای جان من
آتشی زد در دل بریان من
در دل بریان من آتش مزن
رحم کن بر دیدهٔ گریان من
دیدهٔ گریان من پرخون مدار
در نگر آخر به‌سوز جان من
سوز جانم بیش ازین ظاهر مکن
گوش می‌دار این غم پنهان من
درد این بیچاره از حد درگذشت
چاره‌ای ساز و بکن درمان من
خود مرا فرمان کجا باشد ولیک
کج مکن چون زلف خود پیمان من
هرچه خواهی کن تو به دانی از آنک
زاریی باشد نه فرمان زان من
جان عطار از تو در آتش فتاد
آب زن در آتش سوزان من
عطار نیشابوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۷۲
جانا دهنی چو پسته داری
در پسته گهر دو رسته داری
صد شور به پسته در فتاده است
زان قند که مغز پسته داری
قندیم فرست و مرهمی ساز
زین بیش مرا چه خسته داری
در هر سر موی زلف شستت
صد فتنهٔ نانشسته داری
گفتی به درست عهد کردم
صد عهد چنین شکسته داری
در تاز و جهان بگیر کز حسن
صد ابلق تنگ بسته داری
یک گل ندهی ز رخ به عطار
وانگاه هزار دسته داری
عطار نیشابوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۸۱۳
چارهٔ کار من آن زمان که توانی
گر بکنی راضیم چنان که توانی
داد طلب کردم از تو داد ندادی
گر ندهی داد می‌ستان که توانی
گفته بدی من ندانم و نتوانم
داد تو دادن یقین بدان که توانی
گر به سر زلف دل ز من بربودی
باز ده از لب هزار جان که توانی
دل چه بود خود که جان اگر طلبی تو
حکم کنی بر همه جهان که توانی
ماه رخا پرده ز آفتاب برانداز
وین همه فتنه فرو نشان که توانی
جملهٔ آزادگان روی زمین را
بنده کن از چشم دلستان که توانی
جملهٔ دل مردگان منزل غم را
زنده کن از لعل درفشان که توانی
یک شکر از لعل تو اگر بربایم
عذر بخواهی به هر زبان که توانی
گر ز تو عطار خواست بوس و کناری
هیچ منه داو در میان که توانی
عطار نیشابوری : فی‌وصف حاله
گفتار شبلی که پس از مردن به خواب جوانمردی آمد
چون بشد شبلی ازین جای خراب
بعد از آن دیدش جوامردی به خواب
گفت حق با تو چه کرد ای نیک بخت
گفت ؛ چون شد در حسابم کار سخت
چون مرا بس خویشتن دشمن بدید
ضعف و نومیدی و عجز من بدید
رحمتش آمد بدان بیچارگیم
پس ببخشود از کرم یک بارگیم
خالقا بیچارهٔ راهم ترا
همچو موری لنگ در چاهم ترا
من نمی‌دانم که من اهل چه‌ام
یا کجاام یا کدامم یا که‌ام
بی‌تنی بی‌دولتی بی‌حاصلی
بی‌نوایی بی‌قراری بی‌دلی
عمر در خون جگر بگداخته
بهرهٔ از عمر ناپرداخته
هر چه کرده جمله تاوان آمده
جان به لب عمرم به پایان آمده
دل ز دستم رفته و دین گم شده
صورتم نامانده معنی گم شده
من نه کافر نه مسلمان مانده
در میان هر دو حیران مانده
نه مسلمانم نه کافر، چون کنم
مانده سرگردان و مضطر، چون کنم
در دری تنگم گرفتارآمده
روی در دیوار پندار آمده
بر من بیچاره این در برگشای
وین ز راه افتاده را راهی نمای
بنده را گر نیست زاد راه هیچ
می‌نیاساید ز اشک و آه هیچ
هم توانی سوخت از آهش گناه
هم ز اشکش شست دیوان سیاه
هر که دریاهای اشکش حاصل است
گو بیا کو درخور این منزل است
وانک او را دیدهٔ خون بار نیست
گو برو کو را بر ما کار نیست
سنایی غزنوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۲۲
دلبرا تا نامهٔ عزل از وصالت خوانده‌ام
ای بسا خون دلا کز دیده بر رخ رانده‌ام
بر نشان هرگز ندیدم بر دل بی رحم تو
گر چه هر تیری که اندر جعبه بد بفشانده‌ام
ظن مبر جانا که من برگشته‌ام از عاشقی
یا دل از دست غم هجران تو برهانده‌ام
زان همی کمتر کنم در عشق فریاد و خروش
کاتش دل را به آب دیدگان بنشانده‌ام
حق خدمتهای بسیار مرا ضایع مکن
زان که روزی خوانده بودم گرچه اکنون رانده‌ام
هم تو رس فریاد حالم حرمت دیرینه را
رحم کن بر من نگارا ز آنکه بس درمانده‌ام
سنایی غزنوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۹۰
باز ماندم در بلایی الغیاث ای دوستان
از هوای بی وفایی الغیاث ای دوستان
باز آتش در زد اندر جانم و آبم ببرد
باد دستی خاکپایی الغیاث ای دوستان
باز دیگر باره چون سنگین دلان بر ساختم
از بت چونین جدایی الغیاث ای دوستان
باز ناگه بلعجب وارم پس چادر نشاند
آفتابی را هبایی الغیاث ای دوستان
باده‌خواران باز رخ دارند زی صحرا و نیست
در همه صحرا گیایی الغیاث ای دوستان
بنگه هادوریان را ماند این دل کز طمع
هر دمش بینم به جایی الغیاث ای دوستان
جادوی فرعونیان در جنبش آمد باز و نیست
در کف موسی عصایی الغیاث ای دوستان
خواهد اندر وی همی از شاخ خشک و مرغ گنگ
هر زمان برگ و نوایی الغیاث ای دوستان
دیدهٔ روشن جز از من در همه عالم که داد
در بهای توتیایی الغیاث ای دوستان
از برای انس جان انس و جان ای سرفراز
مر سنایی را چو نایی الغیاث ای دوستان
سنایی غزنوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۹۴
جانا نخست ما را مرد مدام گردان
وانگه مدام در ده مست مدام گردان
بر ما چو از لطافت مل را حلال کردی
بر خصم ما ز غیرت گل را حرام گردان
دارالغرور ما را دارالسرور کردی
دارالملام ما را دارالسلام گردان
خامند و پخته مانا تو دو شراب داری
در خام پخته گردان در پخته خام گردان
ناهید زخمه‌زن را از لحنه سیر کردی
بهرام تیغ‌زن را از جام رام گردان
ما را به نام خود کن زان پس چنانکه خواهی
یا هوشیار دفتر یا مست جام گردان
اکنون که روی ما را از غم چو کاه کردی
از عکس روی می را بیجاده فام گردان
خواهی که نسر طایر پران به دامت افتد
از جزع دانه کردی از مشک دام گردان
گمنام کرد ما را یک جام بادهٔ تو
در ده دو جام دیگر ما را چو نام گردان
از ما و خدمت ما چیزی نخیزد ای جان
هم تو بنا نهادی هم تو تمام گردان
خواهی که گر سنایی گردد سمایی از عز
پیش غلام و دربان او را غلام گردان