عبارات مورد جستجو در ۱۰۱ گوهر پیدا شد:
قدسی مشهدی : رباعیات
شمارهٔ ۵۶۱
حزین لاهیجی : رباعیات
شمارهٔ ۶۲
قصاب کاشانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۷۷
رفتی ز چشم و ماند بهجا ماجرای تو
خالی است در دو دیدهام ای دوست جای تو
گویی که روشناییم از دیده رفته است
تا گریه شسته از نظرم خاک پای تو
خاکم به سر که از دل و جان در وجود من
چیزی نمانده است که سازم فدای تو
بسیار گشتهام به گلستان ندیدهام
یک برگ گل به شوخی رنگ قبای تو
باید برونش از قفس سینه کرد زود
مرغ دلی که پر نزند در هوای تو
پنهان مکن ز آینه رخسار خویش را
چندان که کسب نور کند از صفای تو
بگشا دری ز لطف که قصاب دیده را
کرده است حلقه در دولتسرای تو
خالی است در دو دیدهام ای دوست جای تو
گویی که روشناییم از دیده رفته است
تا گریه شسته از نظرم خاک پای تو
خاکم به سر که از دل و جان در وجود من
چیزی نمانده است که سازم فدای تو
بسیار گشتهام به گلستان ندیدهام
یک برگ گل به شوخی رنگ قبای تو
باید برونش از قفس سینه کرد زود
مرغ دلی که پر نزند در هوای تو
پنهان مکن ز آینه رخسار خویش را
چندان که کسب نور کند از صفای تو
بگشا دری ز لطف که قصاب دیده را
کرده است حلقه در دولتسرای تو
اسیری لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۲۶۶
هان ای صبا ز لطف بشیراز کن گذر
زین جان بی نوا برجانان پیام بر
کان مبتلای محنت غربت ز اشتیاق
دارد دلی پرآتش و پیوسته دیده تر
گوید دعا بصدق دل و از سر نیاز
دارد امید فاتحه هر شام و هر سحر
ای سالکان راه بهمت مدد دهید
باشد رسیم باز بدیدار یکدگر
هستم امیدوار بلطفش که عاقبت
بینم جمال روضه آن سیدالبشر
بار غم فراق عزیزان و رنج راه
برجان کشم ببوی وصالش درین سفر
بگذر اسیریا بره عشق او ز بیم
هر جا روی عنایت حق است راهبر
زین جان بی نوا برجانان پیام بر
کان مبتلای محنت غربت ز اشتیاق
دارد دلی پرآتش و پیوسته دیده تر
گوید دعا بصدق دل و از سر نیاز
دارد امید فاتحه هر شام و هر سحر
ای سالکان راه بهمت مدد دهید
باشد رسیم باز بدیدار یکدگر
هستم امیدوار بلطفش که عاقبت
بینم جمال روضه آن سیدالبشر
بار غم فراق عزیزان و رنج راه
برجان کشم ببوی وصالش درین سفر
بگذر اسیریا بره عشق او ز بیم
هر جا روی عنایت حق است راهبر
ابن یمین فَرومَدی : غزلیات
شمارهٔ ۲۹۶
تا ساخته ئی بر قمر از غالیه خالی
دارد دل من تیره تر از خال تو حالی
مرغ دل من در هوس دانه خالت
دارد بهوا میل و ندارد پر و بالی
امشب که مرا تا سحر از روی چو روزت
ماهیست فروزنده شی باد چو سالی
ابروی ترا خلق بانگشت نمودند
آری بنمایند چو بینند هلالی
چون ذره دل هر که هوای تو گزیند
خورشید غمش ره نبرد سوی زوالی
وقتست غمم را که نهد روی بنقصان
زیرا که رسیدست ز هجرت بکمالی
چون شکر نگفت ابن یمین روز وصالت
شد در شب هجران تو قانع بخیالی
دارد دل من تیره تر از خال تو حالی
مرغ دل من در هوس دانه خالت
دارد بهوا میل و ندارد پر و بالی
امشب که مرا تا سحر از روی چو روزت
ماهیست فروزنده شی باد چو سالی
ابروی ترا خلق بانگشت نمودند
آری بنمایند چو بینند هلالی
چون ذره دل هر که هوای تو گزیند
خورشید غمش ره نبرد سوی زوالی
وقتست غمم را که نهد روی بنقصان
زیرا که رسیدست ز هجرت بکمالی
چون شکر نگفت ابن یمین روز وصالت
شد در شب هجران تو قانع بخیالی
ابن یمین فَرومَدی : اشعار عربی
شمارهٔ ٧۴ - ایضاً
ابوالحسن فراهانی : رباعیات
شمارهٔ ۱۲۸
ابوالحسن فراهانی : رباعیات
شمارهٔ ۱۵۳
بابافغانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۶۸
مرا هر روز بیتو صد غم جانسوز پیش آید
الهی دشمن جان ترا این روز پیش آید
دلم مشکین غزالی برد و میگردم من بیدل
بود کز جانبی آن صید دست آموز پیش آید
چنان دلتنگم از نادیدن آن گل که بی رویش
نگردم شاد اگر صد عید و صد نوروز پیش آید
شبش در خواب می دیدم که میزد آتشی در دل
بسوزم پیش او خود را اگر امروز پیش آید
خوش آن شبها که سوزم تا سحر در کنج تنهایی
چو بیرون آیم آن شمع جهان افروز پیش آید
چو وقت آید که از لعل لبش فیروزه یی یابم
بلاهای عجب از بخت نافیروز پیش آید
بطاق ابرویش دارد فغانی دیده ی حیران
که از هر گوشه تیر غمزه ی دلدوز پیش آید
الهی دشمن جان ترا این روز پیش آید
دلم مشکین غزالی برد و میگردم من بیدل
بود کز جانبی آن صید دست آموز پیش آید
چنان دلتنگم از نادیدن آن گل که بی رویش
نگردم شاد اگر صد عید و صد نوروز پیش آید
شبش در خواب می دیدم که میزد آتشی در دل
بسوزم پیش او خود را اگر امروز پیش آید
خوش آن شبها که سوزم تا سحر در کنج تنهایی
چو بیرون آیم آن شمع جهان افروز پیش آید
چو وقت آید که از لعل لبش فیروزه یی یابم
بلاهای عجب از بخت نافیروز پیش آید
بطاق ابرویش دارد فغانی دیده ی حیران
که از هر گوشه تیر غمزه ی دلدوز پیش آید
بابافغانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۳۵
ببستر افتم و مردن کنم بهانه ی خویش
بدین بهانه مگر آرمش بخانه ی خویش
بسی شبست که در انتظار مقدم تو
چراغ دیده نهادم بر آستانه ی خویش
بیا که هر که بدانست قیمت دم نقد
بعالمی ندهد عیش یکزمانه ی خویش
بعشوه ی می و نقلت بدام آوردم
دلت چگونه ربودم به آب و دانه ی خویش
حسود تنگ نظر گو بداغ غصه بسوز
که هست خاتم مقصود بر نشانه ی خویش
سگ عنان خودم خوان که دولتم اینست
سرم بلند کن از خط تازیانه ی خویش
کلید گنج سعادت بدست شاه وشیست
که بر فقیر نبندد در خزانه ی خویش
نه مرغ زیرکم ای دهر سنگسارم کن
چرا که برده ام از یاد آشیانه ی خویش
مرو که سوز فغانی بگیردت دامن
سحر که یاد کند مجلس شبانه ی خویش
بدین بهانه مگر آرمش بخانه ی خویش
بسی شبست که در انتظار مقدم تو
چراغ دیده نهادم بر آستانه ی خویش
بیا که هر که بدانست قیمت دم نقد
بعالمی ندهد عیش یکزمانه ی خویش
بعشوه ی می و نقلت بدام آوردم
دلت چگونه ربودم به آب و دانه ی خویش
حسود تنگ نظر گو بداغ غصه بسوز
که هست خاتم مقصود بر نشانه ی خویش
سگ عنان خودم خوان که دولتم اینست
سرم بلند کن از خط تازیانه ی خویش
کلید گنج سعادت بدست شاه وشیست
که بر فقیر نبندد در خزانه ی خویش
نه مرغ زیرکم ای دهر سنگسارم کن
چرا که برده ام از یاد آشیانه ی خویش
مرو که سوز فغانی بگیردت دامن
سحر که یاد کند مجلس شبانه ی خویش
بابافغانی : غزلیات
شمارهٔ ۵۶۳
هر گه فسانه من مجنون هوس کنی
نشنیده یی هزار یکی از چه بس کنی
زینسان که گوشت از صفت حسن خود پرست
مشکل بود که گوش بگفتار کس کنی
صیدم کن ای سوار مبادا نیابیم
از من گذشته چونکه نظر باز پس کنی
ای مرغ بوستان چه گشایی بعیش بال
باید که یاد تنگ دلان قفس کنی
گردی بکوی دوست فغانی غزلسرا
خود را اگر بمرغ سحر همنفس کنی
نشنیده یی هزار یکی از چه بس کنی
زینسان که گوشت از صفت حسن خود پرست
مشکل بود که گوش بگفتار کس کنی
صیدم کن ای سوار مبادا نیابیم
از من گذشته چونکه نظر باز پس کنی
ای مرغ بوستان چه گشایی بعیش بال
باید که یاد تنگ دلان قفس کنی
گردی بکوی دوست فغانی غزلسرا
خود را اگر بمرغ سحر همنفس کنی
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۳۱۷
وه که دوشم بچمن یاری و دمسازی بود
گلی و بلبلی و حسنی و آوازی بود
گرد بی برگ و نوائی زدرون میرفتم
که بقانون بنوا مطربی و سازی بود
همگی اهل وطن انجمن آرا بچمن
در غریبی بمیان قصه شیرازی بود
تلخ بود ارچه مرا کام زصبر اندر هجر
سخن از شکری و مصری و اهوازی بود
مرغ دل بود بجان در قفس تن تنها
خرم از زمزمه مرغ هم آوازی بود
نازنین سرو من ار رفت بباغ دگران
یادگاری زقدمش سروک طنازی بود
بلبلی شکوه زگل داشت من از گلروئی
در غم عشق مرا همدم و همرازی بود
گر شد آن روح مجرد زنظر آشفته
از مسیحای بهاری دم و اعجازی بود
همت شاه غریبان کندت نیک انجام
زآنکه در بندگیت سبقت و آغازی بود
گلی و بلبلی و حسنی و آوازی بود
گرد بی برگ و نوائی زدرون میرفتم
که بقانون بنوا مطربی و سازی بود
همگی اهل وطن انجمن آرا بچمن
در غریبی بمیان قصه شیرازی بود
تلخ بود ارچه مرا کام زصبر اندر هجر
سخن از شکری و مصری و اهوازی بود
مرغ دل بود بجان در قفس تن تنها
خرم از زمزمه مرغ هم آوازی بود
نازنین سرو من ار رفت بباغ دگران
یادگاری زقدمش سروک طنازی بود
بلبلی شکوه زگل داشت من از گلروئی
در غم عشق مرا همدم و همرازی بود
گر شد آن روح مجرد زنظر آشفته
از مسیحای بهاری دم و اعجازی بود
همت شاه غریبان کندت نیک انجام
زآنکه در بندگیت سبقت و آغازی بود
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۹۸
دلا ز دام صفیری به گلستان بفرست
به دست ناله دعایی به بلبلان بفرست
کسی قبول ندارد که در قفس هستی
پری برای نشانی به آشیان بفرست
تهی مدار چمن را ز گلشن آرایی
اگر بهار نیاید، پی خزان بفرست
شبی به خلوت خود آفتاب را بطلب
پی سفارش من پیش آسمان بفرست
به هر کجا که بود دلخوشی، بهشت آنجاست
گلی سلیم ز گلخن به باغبان بفرست
به دست ناله دعایی به بلبلان بفرست
کسی قبول ندارد که در قفس هستی
پری برای نشانی به آشیان بفرست
تهی مدار چمن را ز گلشن آرایی
اگر بهار نیاید، پی خزان بفرست
شبی به خلوت خود آفتاب را بطلب
پی سفارش من پیش آسمان بفرست
به هر کجا که بود دلخوشی، بهشت آنجاست
گلی سلیم ز گلخن به باغبان بفرست
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۳۴
از سایه ی تو سبز سر خاک من بس است
لوح مزار فاخته، سرو چمن بس است
شیرین! ز غیرت شکر این پیچ و تاب چیست
پرویز گو مباش، ترا کوهکن بس است
میلم دگر به حسن سیاه و سفید نیست
شوق بنفشه و هوس یاسمن بس است
خلوت چه احتیاج بود عزلت مرا؟
فانوس وار، خلوت من پیرهن بس است
در غربت از وجود خود آزار می کشیم
ما را همین نمونه ز خاک وطن بس است
بیگانه باش گو همه عالم به من سلیم
چون خامه آشنایی من با سخن بس است
لوح مزار فاخته، سرو چمن بس است
شیرین! ز غیرت شکر این پیچ و تاب چیست
پرویز گو مباش، ترا کوهکن بس است
میلم دگر به حسن سیاه و سفید نیست
شوق بنفشه و هوس یاسمن بس است
خلوت چه احتیاج بود عزلت مرا؟
فانوس وار، خلوت من پیرهن بس است
در غربت از وجود خود آزار می کشیم
ما را همین نمونه ز خاک وطن بس است
بیگانه باش گو همه عالم به من سلیم
چون خامه آشنایی من با سخن بس است
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۱۹
دلم بی طره ای آشفته حال است
جدا از ماه خویشم، چند سال است
ز خامه راز ما نتوان شنیدن
زبان ترجمان شوق، لال است
کند چون دختر رز جلوه، زاهد
تماشا کن که یک دیدن حلال است!
ببین آن چشم و ابروی گرهگیر
که پنداری مگر شاخ غزال است
هر انگشتم برای دلخراشی
همه ناخن چو انگشت هلال است
به پیری عشق کیفیت پذیرد
که صافی باده را در درد سال است
نمی دانم فلک را مدعا چیست
که سرگردان چو فانوس خیال است
گهرافشانی لعل تو تا دید
صدف غرق عرق از انفعال است
گزیری پادشاهان را ازو نیست
سخن درویش را آب سفال است
نه با گل سازگار و نی به خاشاک
هوای این چمن بی اعتدال است
شکفته رویی ظاهر چه بینی؟
که گل را گوش سرخ از گوشمال است
سلیم اشکم نوید وصل او داد
که طفلان هرچه می گویند فال است
جدا از ماه خویشم، چند سال است
ز خامه راز ما نتوان شنیدن
زبان ترجمان شوق، لال است
کند چون دختر رز جلوه، زاهد
تماشا کن که یک دیدن حلال است!
ببین آن چشم و ابروی گرهگیر
که پنداری مگر شاخ غزال است
هر انگشتم برای دلخراشی
همه ناخن چو انگشت هلال است
به پیری عشق کیفیت پذیرد
که صافی باده را در درد سال است
نمی دانم فلک را مدعا چیست
که سرگردان چو فانوس خیال است
گهرافشانی لعل تو تا دید
صدف غرق عرق از انفعال است
گزیری پادشاهان را ازو نیست
سخن درویش را آب سفال است
نه با گل سازگار و نی به خاشاک
هوای این چمن بی اعتدال است
شکفته رویی ظاهر چه بینی؟
که گل را گوش سرخ از گوشمال است
سلیم اشکم نوید وصل او داد
که طفلان هرچه می گویند فال است
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۵۰۰
یاد ایامی که بلبل چون من محزون نبود
همچو قمری، گفتگوی من به یک مضمون نبود
از شراب کهنه شد آخر علاج درد ما
حکمت خم گر نمی شد، کار افلاطون نبود
شاهدان باغ را معشوق ما رونق شکست
سرو را دیدیم، همچون قد او موزون نبود
آبله دارد ز نقش پای من روی زمین
این قدر آوارگی در طالع مجنون نبود
داد اگر جامی به دستم ساقی دوران سلیم
چون گرفتم جام را بر لب، درو جز خون نبود
همچو قمری، گفتگوی من به یک مضمون نبود
از شراب کهنه شد آخر علاج درد ما
حکمت خم گر نمی شد، کار افلاطون نبود
شاهدان باغ را معشوق ما رونق شکست
سرو را دیدیم، همچون قد او موزون نبود
آبله دارد ز نقش پای من روی زمین
این قدر آوارگی در طالع مجنون نبود
داد اگر جامی به دستم ساقی دوران سلیم
چون گرفتم جام را بر لب، درو جز خون نبود
سلیم تهرانی : قصاید
شمارهٔ ۵ - ایضا در مدح حضرت امیرالمؤمنین علی (ع)
درین سرای پر افسوس چند باشم آه
پی سفر چو گدایان همیشه بر سر راه
نمی شود چو فلک، دور گردشم آخر
که گفته است که عمر سفر بود کوتاه؟
جهان ز شغل سفر یک دمم امان ندهد
به آن طریق که ماکوی خویش را جولاه
درین خرابه دریغا کجاست دیواری
که پشت خویش توانم بر آن نهاد چو کاه
چنین که همچو زنانم همیشه در چادر
خطاست دعوی مردی ز من درین خرگاه
تمام عمر حدیق سفر بود کارم
ز من کسی نشنیده ست یک سخن بی راه
به رهروان سر و کار است دایمم، گویی
که مشت خاک من است از زمین قافله گاه
دو گام همره من شو، چو حال من پرسی
که بشنوی چو قلم سرگذشت من در راه
ز بس که آرزوی دیدن وطن دارم
نهم برای پریدن به چشم خود پر کاه
نیافتم به غریبی یک آشنا افسوس
که تا ز حال عزیزان مرا کند آگاه
ز شوق نامه ی یاران ز خود رود یوسف
صدای بال کبوتر چو بشنود در چاه
خوش آن کسی که سفر چون کند، تواند کرد
به سوی خانه ی خود بازگشت همچو نگاه
نمی روم ز سر راه شوق، حیرانم
کدام خانه خرابم سپرده است به راه
ز طوف کعبه و بتخانه، گردش ایام
فکنده دربدرم همچو حرف در افواه
ز عمر هیچ نماند از غم زمانه مرا
که رشته می شود از خوردن گره کوتاه
فغان که پیکرم از آفتاب حادثه سوخت
به وادیی که درو نیست سایه جز در چاه
مرا چو بخت زبون است، یار من چه کند
ز آفتاب نگردیده رنگ سایه سیاه
سپهر را ز کف انگشت ماه نو افتاد
ولی ز داغ دلم ناخنش نشد کوتاه
دلا به زیر سپهر این چنین چه می جویی
به حیرتم که چه گم کرده ای درین خرگاه
فزون ز پایه ی خود، کامی از جهان مطلب
که آب رزق به ماسوره می خورد جولاه
ز ترک سر چه سخن می کنی، که می میری
اگر چو شمع برد باد از سر تو کلاه
فضای روی زمین، جای استراحت نیست
به وقت خواب، کبوتر ازان رود در چاه
به چشم پاکروان قلمرو تجرید
جهان کثیف تر است از زمین قافله گاه
عبث به تربیت من چه می کشد زحمت
زمانه را نیم از بندگان دولت خواه
حذر ز رسم نوازش، که طفل مغرورم
مرا شکستن سر بهتر از شکست کلاه
به این قدر که شب از بام خانه ام گذرد
ز تیر ناله ی من، خارپشت گردد ماه
مکن به حال من ای بخت تیره گریه، که هست
به چشم سرمه کشیده، سرشک آب سیاه
ز خاک تیره ی هندم شود چو عزم سفر
نمایدم به نظر، شکل جاده بسم الله
فغان که پیکرم از ضعف همچو سایه شده ست
به خاک تیره برابر، درین زمین سیاه
خوش آن که چون روم از ملک هند، آلوده
کشد شمال هری، دامنم به گازرگاه
عجب که پاک شود پیکرم ز آلایش
تنم ز آب شود سوده، گر چو سنگ فراه
به طوف شاه نجف رو کنم که آن راهی ست
که خضر راهنما باشد و خدا همراه
شه سریر ولایت، خلیفه ی بر حق
که مهر اوست به محشر، شفیع اهل گناه
غرض ز بیت به غیر از ظهور معنی نیست
چو معنی آمده بیرون علی ز بیت الله
ز بندگان دگر، خانه زاد ممتاز است
کسی به نسبت او نیست در حریم اله
عجب که پا به سر دیگری نهد قدرش
چنین که یافته دیوار آسمان کوتاه
نسیم، نکهت خلقش به سوی کنعان برد
گذشت از عرق یوسف آب از سر چاه
زهی به سجده ی خاک درت سپهر دوتاه
نوشته سوی درت کعبه، بنده ی درگاه
تو آن شهی که به عالم یگانه ای در فقر
ازین چه شد که به دور تو صف کشید سپاه
کسی که راه به توحید برده، می داند
که هست حلقه ی هاله، کمند وحدت ماه
ز آستان تو باید اگر سرافرازی
چو ماه، نقش قدم بر فلک زند خرگاه
ز جود گنج فشانت درم تعجب کرد
ازان بود به لبش لااله الا الله
به دور شحنه ی عدل تو برق خرمن سوز
برد ز بیم سوی خاربن چو مرغ پناه
به قصد کین تون طرف کلاه هرکه شکست
همان نفس سر او را چو شمع خورد کلاه
ز شوق آن که مگر تار سبحه تو شود
کند در آب گهر، رشته همچو موج شناه
به هر دیار که تیغ تو سایه اندازد
چو پای مار کند دست فتنه را کوتاه
به دور عدل تو دهقان چو مشعل ماتم
به حکم خویش سر برق را کند پرکاه
همین به عهد تو یوسف نشد ز بند آزاد
که چون بخار برون رفت سایه هم از چاه
شها تویی که پی یاوری ترا طلبد
ز جور چوب معلم چو طفل گوید شاه
مرا که پیر خرد، کودک دبستان است
برم به غیر تو بر دیگری چگونه پناه
ز سایه ات نرود سوی آفتاب کسی
که روی او نشود هم ز آفتاب سیاه
دویی به مذهب اخلاص من ز بس کفر است
دو منزل از پی طوفت یکی کنم در راه
به خاک هند فرورفته پای من در قیر
بگیر دست مرا یا علی ولی الله
سلیم را به نجف جذبه ای عنایت کن
که شد به هند دلش چون سواد هند سیاه
همیشه تا که بود آسمان به سیر و سفر
مرا جناب حریم تو باد منزلگاه
پی سفر چو گدایان همیشه بر سر راه
نمی شود چو فلک، دور گردشم آخر
که گفته است که عمر سفر بود کوتاه؟
جهان ز شغل سفر یک دمم امان ندهد
به آن طریق که ماکوی خویش را جولاه
درین خرابه دریغا کجاست دیواری
که پشت خویش توانم بر آن نهاد چو کاه
چنین که همچو زنانم همیشه در چادر
خطاست دعوی مردی ز من درین خرگاه
تمام عمر حدیق سفر بود کارم
ز من کسی نشنیده ست یک سخن بی راه
به رهروان سر و کار است دایمم، گویی
که مشت خاک من است از زمین قافله گاه
دو گام همره من شو، چو حال من پرسی
که بشنوی چو قلم سرگذشت من در راه
ز بس که آرزوی دیدن وطن دارم
نهم برای پریدن به چشم خود پر کاه
نیافتم به غریبی یک آشنا افسوس
که تا ز حال عزیزان مرا کند آگاه
ز شوق نامه ی یاران ز خود رود یوسف
صدای بال کبوتر چو بشنود در چاه
خوش آن کسی که سفر چون کند، تواند کرد
به سوی خانه ی خود بازگشت همچو نگاه
نمی روم ز سر راه شوق، حیرانم
کدام خانه خرابم سپرده است به راه
ز طوف کعبه و بتخانه، گردش ایام
فکنده دربدرم همچو حرف در افواه
ز عمر هیچ نماند از غم زمانه مرا
که رشته می شود از خوردن گره کوتاه
فغان که پیکرم از آفتاب حادثه سوخت
به وادیی که درو نیست سایه جز در چاه
مرا چو بخت زبون است، یار من چه کند
ز آفتاب نگردیده رنگ سایه سیاه
سپهر را ز کف انگشت ماه نو افتاد
ولی ز داغ دلم ناخنش نشد کوتاه
دلا به زیر سپهر این چنین چه می جویی
به حیرتم که چه گم کرده ای درین خرگاه
فزون ز پایه ی خود، کامی از جهان مطلب
که آب رزق به ماسوره می خورد جولاه
ز ترک سر چه سخن می کنی، که می میری
اگر چو شمع برد باد از سر تو کلاه
فضای روی زمین، جای استراحت نیست
به وقت خواب، کبوتر ازان رود در چاه
به چشم پاکروان قلمرو تجرید
جهان کثیف تر است از زمین قافله گاه
عبث به تربیت من چه می کشد زحمت
زمانه را نیم از بندگان دولت خواه
حذر ز رسم نوازش، که طفل مغرورم
مرا شکستن سر بهتر از شکست کلاه
به این قدر که شب از بام خانه ام گذرد
ز تیر ناله ی من، خارپشت گردد ماه
مکن به حال من ای بخت تیره گریه، که هست
به چشم سرمه کشیده، سرشک آب سیاه
ز خاک تیره ی هندم شود چو عزم سفر
نمایدم به نظر، شکل جاده بسم الله
فغان که پیکرم از ضعف همچو سایه شده ست
به خاک تیره برابر، درین زمین سیاه
خوش آن که چون روم از ملک هند، آلوده
کشد شمال هری، دامنم به گازرگاه
عجب که پاک شود پیکرم ز آلایش
تنم ز آب شود سوده، گر چو سنگ فراه
به طوف شاه نجف رو کنم که آن راهی ست
که خضر راهنما باشد و خدا همراه
شه سریر ولایت، خلیفه ی بر حق
که مهر اوست به محشر، شفیع اهل گناه
غرض ز بیت به غیر از ظهور معنی نیست
چو معنی آمده بیرون علی ز بیت الله
ز بندگان دگر، خانه زاد ممتاز است
کسی به نسبت او نیست در حریم اله
عجب که پا به سر دیگری نهد قدرش
چنین که یافته دیوار آسمان کوتاه
نسیم، نکهت خلقش به سوی کنعان برد
گذشت از عرق یوسف آب از سر چاه
زهی به سجده ی خاک درت سپهر دوتاه
نوشته سوی درت کعبه، بنده ی درگاه
تو آن شهی که به عالم یگانه ای در فقر
ازین چه شد که به دور تو صف کشید سپاه
کسی که راه به توحید برده، می داند
که هست حلقه ی هاله، کمند وحدت ماه
ز آستان تو باید اگر سرافرازی
چو ماه، نقش قدم بر فلک زند خرگاه
ز جود گنج فشانت درم تعجب کرد
ازان بود به لبش لااله الا الله
به دور شحنه ی عدل تو برق خرمن سوز
برد ز بیم سوی خاربن چو مرغ پناه
به قصد کین تون طرف کلاه هرکه شکست
همان نفس سر او را چو شمع خورد کلاه
ز شوق آن که مگر تار سبحه تو شود
کند در آب گهر، رشته همچو موج شناه
به هر دیار که تیغ تو سایه اندازد
چو پای مار کند دست فتنه را کوتاه
به دور عدل تو دهقان چو مشعل ماتم
به حکم خویش سر برق را کند پرکاه
همین به عهد تو یوسف نشد ز بند آزاد
که چون بخار برون رفت سایه هم از چاه
شها تویی که پی یاوری ترا طلبد
ز جور چوب معلم چو طفل گوید شاه
مرا که پیر خرد، کودک دبستان است
برم به غیر تو بر دیگری چگونه پناه
ز سایه ات نرود سوی آفتاب کسی
که روی او نشود هم ز آفتاب سیاه
دویی به مذهب اخلاص من ز بس کفر است
دو منزل از پی طوفت یکی کنم در راه
به خاک هند فرورفته پای من در قیر
بگیر دست مرا یا علی ولی الله
سلیم را به نجف جذبه ای عنایت کن
که شد به هند دلش چون سواد هند سیاه
همیشه تا که بود آسمان به سیر و سفر
مرا جناب حریم تو باد منزلگاه
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۵۸۶
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۷۲۶
چشم آینه پرآب است از مثال من هنوز
سنگ راهم گریه می آید به حال من هنوز
بی تو از حد بگذرد در ضعف حال من هنوز
موی چشم آیینه را باشد مثال من هنوز
وادی رفتن ز خود طی کرده ام یکشب چو شمع
گرچه جز یک پر نروییده ز بال من هنوز
گرچه طبعم عندلیب بیضهٔ دلتنگی است
لامکان سیر است از وحشت خیال من هنوز
پیش از این عمری به لعلش التماسی داشتم
بال بیتابی زند از لب سوال من هنوز
برنتابد سرو آن ازک بدن دلبستگی
سر نزد یک غنچه هم از نونهال من هنوز
چشم می پوشی و سوی ما نمی بینی هنوز
ظاهرا با خاک راهت بر سر کینی هنوز
محو در غفلت به کیش ما جمادی بیش نیست
چون شرر در خاره مست خواب سنگینی هنوز
شعلهٔ طور و می شیراز و یاقوت فرنگ
فیض رنگ از عارضت بردند و رنگینی هنوز
در رم و آرامی ای دل دایم از یاس و امید
موج بحر اضطراب و کوه تمکینی هنوز
در هوای دیدنت هر دم به راهی می دویم
سوی ما یک ره به استغنا نمی بینی هنوز
خاک گردیدی و سر تا پا غبار خاطری
در فراق یار جویا بسکه غمگینی هنوز
سنگ راهم گریه می آید به حال من هنوز
بی تو از حد بگذرد در ضعف حال من هنوز
موی چشم آیینه را باشد مثال من هنوز
وادی رفتن ز خود طی کرده ام یکشب چو شمع
گرچه جز یک پر نروییده ز بال من هنوز
گرچه طبعم عندلیب بیضهٔ دلتنگی است
لامکان سیر است از وحشت خیال من هنوز
پیش از این عمری به لعلش التماسی داشتم
بال بیتابی زند از لب سوال من هنوز
برنتابد سرو آن ازک بدن دلبستگی
سر نزد یک غنچه هم از نونهال من هنوز
چشم می پوشی و سوی ما نمی بینی هنوز
ظاهرا با خاک راهت بر سر کینی هنوز
محو در غفلت به کیش ما جمادی بیش نیست
چون شرر در خاره مست خواب سنگینی هنوز
شعلهٔ طور و می شیراز و یاقوت فرنگ
فیض رنگ از عارضت بردند و رنگینی هنوز
در رم و آرامی ای دل دایم از یاس و امید
موج بحر اضطراب و کوه تمکینی هنوز
در هوای دیدنت هر دم به راهی می دویم
سوی ما یک ره به استغنا نمی بینی هنوز
خاک گردیدی و سر تا پا غبار خاطری
در فراق یار جویا بسکه غمگینی هنوز
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۳۱۶
هوا خوش است و مرا بی رخ تو دل خوش نیست
هوای خوش چکند هرکه خاطرش خوش نیست
گل جمال تو شد تا چراغ بزم افروز
چو لاله نیست دلی کز غمت در آتش نیست
اگر پری طلبم چون تو آدمی نبود
در آدمی نگرم چون تو کس پریوش نیست
بپوش بهر خدا زلف همچو ز نارت
که نیست هیچ مسلمان کزو مشوش نیست
بسر نرفت بهاری که بی تو اهلی را
خزان چهره بخون جگر منقش نیست
هوای خوش چکند هرکه خاطرش خوش نیست
گل جمال تو شد تا چراغ بزم افروز
چو لاله نیست دلی کز غمت در آتش نیست
اگر پری طلبم چون تو آدمی نبود
در آدمی نگرم چون تو کس پریوش نیست
بپوش بهر خدا زلف همچو ز نارت
که نیست هیچ مسلمان کزو مشوش نیست
بسر نرفت بهاری که بی تو اهلی را
خزان چهره بخون جگر منقش نیست