عبارات مورد جستجو در ۶۶ گوهر پیدا شد:
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۷۹
وقت خواب است بینداز بتا جامه ی خواب
ساقیا بیش مده می که خرابیم و به تاب
هرچه سر برکند از جیب قصب ماه زمین
از رخ ماه قدح باید برداشت نقاب
مطلع ماه قدح چون بود از مشرق خم
هم چو خورشید که طالع شود از ظل حجاب
هم در این زاویه باید که مرتب باشد
همه اسباب صبوحی چو در آییم ز خواب
رفته بر طور طرب موسی عیسی انفاس
پیش تر زمزمه ای در دهد از عود و رباب
آتشی بر فکند زنده دلی تا ببرد
سرگرانی حریفان سبک از دود کباب
مجلس انس بیارای و بخوان یاران را
در ده از کوثر خم خانه به پیمانه شراب
خاصه هنگام بهارست و گل افشان صبا
مکن ای یار مکن غفلت و فرصت دریاب
دهن سبزه پر از لولوی شبنم گویی
سبزه گرد لب یارست و درو درّ خوشاب
بر من ای یار ملامت مکن و عیب مجوی
سر اخلاص بنه گردن از انصاف متاب
کم توانی بود ز زالی که به دستان هر سال
نو عروسی شود و تازه کند عهد شباب
خانه ی عاریت ای دوست بباید پرداخت
رخت از آن پیش برون بر که درآید سیلاب
تا چو افسرده دل از خواب نباید برخاست
آن به آید که نهندم به لحد مست و خراب
تا سر از پای خم میکده بر باید داشت
گر به خم خانه مرا دفن کنی ایت صواب
هرکس این رمز ندانند نزاری خاموش
مثَل است این مفکن گوهر حکمت به خلاب
متعصب چه کند هرچه بتر گو می گوی
نور بی ظلمت و صادق نبود بی کذّاب
ساقیا بیش مده می که خرابیم و به تاب
هرچه سر برکند از جیب قصب ماه زمین
از رخ ماه قدح باید برداشت نقاب
مطلع ماه قدح چون بود از مشرق خم
هم چو خورشید که طالع شود از ظل حجاب
هم در این زاویه باید که مرتب باشد
همه اسباب صبوحی چو در آییم ز خواب
رفته بر طور طرب موسی عیسی انفاس
پیش تر زمزمه ای در دهد از عود و رباب
آتشی بر فکند زنده دلی تا ببرد
سرگرانی حریفان سبک از دود کباب
مجلس انس بیارای و بخوان یاران را
در ده از کوثر خم خانه به پیمانه شراب
خاصه هنگام بهارست و گل افشان صبا
مکن ای یار مکن غفلت و فرصت دریاب
دهن سبزه پر از لولوی شبنم گویی
سبزه گرد لب یارست و درو درّ خوشاب
بر من ای یار ملامت مکن و عیب مجوی
سر اخلاص بنه گردن از انصاف متاب
کم توانی بود ز زالی که به دستان هر سال
نو عروسی شود و تازه کند عهد شباب
خانه ی عاریت ای دوست بباید پرداخت
رخت از آن پیش برون بر که درآید سیلاب
تا چو افسرده دل از خواب نباید برخاست
آن به آید که نهندم به لحد مست و خراب
تا سر از پای خم میکده بر باید داشت
گر به خم خانه مرا دفن کنی ایت صواب
هرکس این رمز ندانند نزاری خاموش
مثَل است این مفکن گوهر حکمت به خلاب
متعصب چه کند هرچه بتر گو می گوی
نور بی ظلمت و صادق نبود بی کذّاب
قدسی مشهدی : غزلیات
شمارهٔ ۱۸۶
بر سر پیمانه غم هرگز این صحبت نبود
بود غم هم پیش ازین، اما به این لذت نبود
گرچه دامانش گرفتم، شکوهام ناگفته ماند
آفتاب طالعم را فرصت رجعت نبود
سنگ چون ریگ روان میآید از دنبال او
عاشق دیوانه هرجا بود، بی دهشت نبود
آنقدر شغل گریبان پارهکردن داشتم
کز پی بر سر زدن، شب دست را فرصت نبود
کوهکن بر سنگ خارا نقش شیرین میکشید
عشق بود آن روز اما اینقدر غیرت نبود
دور مجلس بارها گشتم چو ساغر دیده باز
هیچکس جز شیشه می قابل صحبت نبود
راست گر پرسی، شفا هم هست محتاج شفا
امتحان کردم، چه بیماری که در صحّت نبود
بود غم هم پیش ازین، اما به این لذت نبود
گرچه دامانش گرفتم، شکوهام ناگفته ماند
آفتاب طالعم را فرصت رجعت نبود
سنگ چون ریگ روان میآید از دنبال او
عاشق دیوانه هرجا بود، بی دهشت نبود
آنقدر شغل گریبان پارهکردن داشتم
کز پی بر سر زدن، شب دست را فرصت نبود
کوهکن بر سنگ خارا نقش شیرین میکشید
عشق بود آن روز اما اینقدر غیرت نبود
دور مجلس بارها گشتم چو ساغر دیده باز
هیچکس جز شیشه می قابل صحبت نبود
راست گر پرسی، شفا هم هست محتاج شفا
امتحان کردم، چه بیماری که در صحّت نبود
قصاب کاشانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۸
برافکندی ز رخ تا پرده ظلمت از جهان گم شد
نمودی چهره تا خورشید را نام و نشان گم شد
به هنگام جواب ار ببینم خاموش معذورم
که چون گفتی سخن در کامم از حسرت زبان گم شد
نمیدانم دلم را خط به غارت برده یا خالش
همین دانم که ما بودیم و او دل در میان گم شد
به قصدم داشت ترکی در کمان تیری ندانستم
که بیرون رفت از دل ناوکش یا در نشان گم شد
به غربت کردهام خو، مرغ دستآموزِ صیادم
وطن کی میشناسم بیضهام در آشیان گم شد
بیابانی است مالامال دل تا خیمه لیلی
بسا مجنون سرگردان در این ریگ روان گم شد
ز خود گر میروی وقت است فرصت را غنیمت دان
که اینک در نظر قصاب گرد کاروان گم شد
نمودی چهره تا خورشید را نام و نشان گم شد
به هنگام جواب ار ببینم خاموش معذورم
که چون گفتی سخن در کامم از حسرت زبان گم شد
نمیدانم دلم را خط به غارت برده یا خالش
همین دانم که ما بودیم و او دل در میان گم شد
به قصدم داشت ترکی در کمان تیری ندانستم
که بیرون رفت از دل ناوکش یا در نشان گم شد
به غربت کردهام خو، مرغ دستآموزِ صیادم
وطن کی میشناسم بیضهام در آشیان گم شد
بیابانی است مالامال دل تا خیمه لیلی
بسا مجنون سرگردان در این ریگ روان گم شد
ز خود گر میروی وقت است فرصت را غنیمت دان
که اینک در نظر قصاب گرد کاروان گم شد
ابن یمین فَرومَدی : قطعات
شمارهٔ ۴٩٣
ابن یمین فَرومَدی : قطعات
شمارهٔ ٨٢۴
جمالالدین عبدالرزاق : رباعیات
شمارهٔ ۳۵
اوحدالدین کرمانی : الباب الرابع: فی الطهارة و تهذیب النفس و معارفها و ما یلیق بها عن ترک الشهوات
شمارهٔ ۱۲۵
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۱۰
ساقی بیا که فصل بهاران غنیمت است
جامی بده که صحبت یاران غنیمت است
مستند بلبلان و گلستان شکفته است
نی یک غنیمت است، هزاران غنیمت است
ابر کرم ز وادی ما تند می رود
ای سبزه سر برآر که باران غنیمت است
افتاده ای ز گردش افلاک اگر ز خاک
برخاست همچو گرد سواران، غنیمت است
از زخم دل منال درین صیدگه سلیم
جان برده ای ز شیرشکاران، غنیمت است
جامی بده که صحبت یاران غنیمت است
مستند بلبلان و گلستان شکفته است
نی یک غنیمت است، هزاران غنیمت است
ابر کرم ز وادی ما تند می رود
ای سبزه سر برآر که باران غنیمت است
افتاده ای ز گردش افلاک اگر ز خاک
برخاست همچو گرد سواران، غنیمت است
از زخم دل منال درین صیدگه سلیم
جان برده ای ز شیرشکاران، غنیمت است
سعیدا : غزلیات
شمارهٔ ۵۸
ساقی مکن دریغ ز پیر و جوان شراب
فرصت غنیمت است بده رایگان شراب
ای خضر تن پرست چه تن می زنی بس است
آب حیات مجلس روحانیان شراب
در پای گل پیاله کشان بس گریستند
جاری است همچو آب در این بوستان شراب
تنگ است بسکه چشم جهان و جهانیان
ای دل نمی رسد به تو یک سرمه دان شراب
گر می نمی دهید برای خدا مرا
باری بیاورید پی امتحان شراب
با مفلسان رند، وفادار نیست دهر
بارد بجای آب گر از آسمان شراب
از عشق و عاشقی به سعیدا چه گفتن است
کس می برد برای مغان ارمغان شراب؟
فرصت غنیمت است بده رایگان شراب
ای خضر تن پرست چه تن می زنی بس است
آب حیات مجلس روحانیان شراب
در پای گل پیاله کشان بس گریستند
جاری است همچو آب در این بوستان شراب
تنگ است بسکه چشم جهان و جهانیان
ای دل نمی رسد به تو یک سرمه دان شراب
گر می نمی دهید برای خدا مرا
باری بیاورید پی امتحان شراب
با مفلسان رند، وفادار نیست دهر
بارد بجای آب گر از آسمان شراب
از عشق و عاشقی به سعیدا چه گفتن است
کس می برد برای مغان ارمغان شراب؟
قاسم انوار : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۸
غم تو بر دل و بر جان امیر و محتشمست
بنام گفتمش: این غم ولی نه غم، نعمست
زد رد درد تو مستیم و فاش میگوییم
که: پیش جرعه رندان چه جای جمست؟
رقم برندی ما زد قلم بروز ازل
چه جای زهد و ورع؟ چون رقم از آن قلمست
بنقد فرصت امروز را مده از دست
که حال و قصه فردا هنوز در عدمست
دو روزه مهلت ایام را غنیمت دان
بیاد دوست بسر بر، که وقت مغتنمست
دگر ز حادث و محدث بوصف عشق مگوی
که عشق لمعه خورشید مشرق قدمست
چو یک نفس نزند کز تو خون نمیگرید
بیا، بپرس ز قاسم، دمی، که در چه دمست؟
بنام گفتمش: این غم ولی نه غم، نعمست
زد رد درد تو مستیم و فاش میگوییم
که: پیش جرعه رندان چه جای جمست؟
رقم برندی ما زد قلم بروز ازل
چه جای زهد و ورع؟ چون رقم از آن قلمست
بنقد فرصت امروز را مده از دست
که حال و قصه فردا هنوز در عدمست
دو روزه مهلت ایام را غنیمت دان
بیاد دوست بسر بر، که وقت مغتنمست
دگر ز حادث و محدث بوصف عشق مگوی
که عشق لمعه خورشید مشرق قدمست
چو یک نفس نزند کز تو خون نمیگرید
بیا، بپرس ز قاسم، دمی، که در چه دمست؟
اسیر شهرستانی : غزلیات ناتمام
شمارهٔ ۳۶
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۱۳۵۸
جهان بگرفت باز از سر جوانی
رسید ایام عیش و کامرانی
بهار و نرگس و بید و بنفشه
کنار جوی و روز شادمانی
شکفته ارغوان و سوسن آزاد
چمن سبز و شراب ارغوانی
کنونت ای عزیزا قدر بشناس
مده بر باد غم عمر و جوانی
به رخ اندر چمن همچون گل نو
به قد در باغ سرو بوستانی
به جان آمد دلم در درد عشقت
مکن زین بیش با ما دلستانی
مرا در سر به جای نور چشمی
مرا در تن تو چون روح و روانی
رقیب بی خرد چندم دهی پند
تو قدر روز وصل او چه دانی
ز تاب هجر جانان مشکن ای دل
که بهر روز وصلش در جهانی
رسید ایام عیش و کامرانی
بهار و نرگس و بید و بنفشه
کنار جوی و روز شادمانی
شکفته ارغوان و سوسن آزاد
چمن سبز و شراب ارغوانی
کنونت ای عزیزا قدر بشناس
مده بر باد غم عمر و جوانی
به رخ اندر چمن همچون گل نو
به قد در باغ سرو بوستانی
به جان آمد دلم در درد عشقت
مکن زین بیش با ما دلستانی
مرا در سر به جای نور چشمی
مرا در تن تو چون روح و روانی
رقیب بی خرد چندم دهی پند
تو قدر روز وصل او چه دانی
ز تاب هجر جانان مشکن ای دل
که بهر روز وصلش در جهانی
سید حسن غزنوی : رباعیات
شمارهٔ ۱۳
امیرعلیشیر نوایی : غزلیات
شمارهٔ ۲۲۴ - تتبع میر در رنگ خواجه
چون عکس روی مغبچه خواهم تماشا بنگرم
آیم درون دیر در مرآت صهبا بنگرم
زانسان درون چشم و دل جا کرده آن شوخ چگل
کو رو نماید متصل خواهم چو هر جا بنگرم
ابرو و رخسار تو وه در چشم دل ناکرده ره
نی سر نهم در قبله گه نی در مصلا بنگرم
مه بینم اندر آسمان گل بنگرم در بوستان
هر دم چو نتوانم که آن رخسار زیبا بنگرم
ز اندیشه دنیا مگو می در قدح ریز از سبو
آن جام جم ده تا درو اوضاع دنیا بنگرم
چو رو نمود آن مه جبین ای دل مگو در وی ببین
فرصت کجا یابم چنین یک لحظه تا جا بنگرم
فانی کجا باشد روا در خدمت اهل فنا
گر مانده نقد وقت را در حال فردا بنگرم
آیم درون دیر در مرآت صهبا بنگرم
زانسان درون چشم و دل جا کرده آن شوخ چگل
کو رو نماید متصل خواهم چو هر جا بنگرم
ابرو و رخسار تو وه در چشم دل ناکرده ره
نی سر نهم در قبله گه نی در مصلا بنگرم
مه بینم اندر آسمان گل بنگرم در بوستان
هر دم چو نتوانم که آن رخسار زیبا بنگرم
ز اندیشه دنیا مگو می در قدح ریز از سبو
آن جام جم ده تا درو اوضاع دنیا بنگرم
چو رو نمود آن مه جبین ای دل مگو در وی ببین
فرصت کجا یابم چنین یک لحظه تا جا بنگرم
فانی کجا باشد روا در خدمت اهل فنا
گر مانده نقد وقت را در حال فردا بنگرم
رفیق اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۴۱
تا دست می دهد می و معشوق می پرست
از کف منه پیاله و فرصت مده ز دست
کردی چو صید خو دل ما را مده ز دست
مشکل فتد به دام چو صیدی ز دام جست
دامن کشان مرو ز بر من خدای را
بنشین دمی ز پا که دلم می رود ز دست
هم شست دست از دل و هم کند دل ز جان
هر کس چو من به دست کسی گشت پای بست
از دستبرد حادثه در زیر خاک به
در پای یار سر که نباشد چو خاک پست
از پیش دیده یارم اگر رفت باک نیست
جایی نمی رود ز دلم هر کجا که هست
پهلوی غیر چند نشینی به رغم من
پیش رفیق هم نفسی می توان نشست
از کف منه پیاله و فرصت مده ز دست
کردی چو صید خو دل ما را مده ز دست
مشکل فتد به دام چو صیدی ز دام جست
دامن کشان مرو ز بر من خدای را
بنشین دمی ز پا که دلم می رود ز دست
هم شست دست از دل و هم کند دل ز جان
هر کس چو من به دست کسی گشت پای بست
از دستبرد حادثه در زیر خاک به
در پای یار سر که نباشد چو خاک پست
از پیش دیده یارم اگر رفت باک نیست
جایی نمی رود ز دلم هر کجا که هست
پهلوی غیر چند نشینی به رغم من
پیش رفیق هم نفسی می توان نشست
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۱۹۴
به فکر کار نیفتاده روزگار گذشت
کنون چه کار کند کس که وقت کار گذشت
غبار راهِ سواری شدم ولی از ضعف
چو گرد تا ز زمین خاستم سوار گذشت
ز بیم هجر ندیدیم ذوق وصل، افسوس
که عمر نشئة ما در غم خمار گذشت
تمام عرصة دل پر ز گرد اغیارست
عجب عجب که توانیم ازین غبار گذشت!
ز جستجو ننشینیم تا نفس باقیست
توان به گرد رسیدن اگر سوار گذشت
هزار عقده ز بیم شکفتگی داریم
سری ز جیب برآریم اگر بهار گذشت
به کم عیاری خود دل نهاده شو فیّاض
که نقد عمرِ ترا کار از عیار گذشت
کنون چه کار کند کس که وقت کار گذشت
غبار راهِ سواری شدم ولی از ضعف
چو گرد تا ز زمین خاستم سوار گذشت
ز بیم هجر ندیدیم ذوق وصل، افسوس
که عمر نشئة ما در غم خمار گذشت
تمام عرصة دل پر ز گرد اغیارست
عجب عجب که توانیم ازین غبار گذشت!
ز جستجو ننشینیم تا نفس باقیست
توان به گرد رسیدن اگر سوار گذشت
هزار عقده ز بیم شکفتگی داریم
سری ز جیب برآریم اگر بهار گذشت
به کم عیاری خود دل نهاده شو فیّاض
که نقد عمرِ ترا کار از عیار گذشت
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۲۰۲
خوی از جبین مریز که قدر گلاب رفت
گرمی مکن که رنگ رخ آفتاب رفت
صد بار سر ز خواب برآورد بخت و باز
پنداشت روز من شب و دیگر به خواب رفت
بر شعلة فسردة من گرد غم نشست
وز گوهر شکستة من آب و تاب رفت
بوی دل حزین به مشام فلک رساند
دودی که بر سر از جگر این کباب رفت
از آه من ز شعله سوزنده پَر شکست
وز اشک من ز گوهر ناسفته آب رفت
شب در بنای چرخ تزلزل فکنده بود
سیلاب خون که از دل پر اضطراب رفت
فیّاض در کمین تو چندین درنگ چیست
اکنون که فرصت تو به چندین شتاب رفت
گرمی مکن که رنگ رخ آفتاب رفت
صد بار سر ز خواب برآورد بخت و باز
پنداشت روز من شب و دیگر به خواب رفت
بر شعلة فسردة من گرد غم نشست
وز گوهر شکستة من آب و تاب رفت
بوی دل حزین به مشام فلک رساند
دودی که بر سر از جگر این کباب رفت
از آه من ز شعله سوزنده پَر شکست
وز اشک من ز گوهر ناسفته آب رفت
شب در بنای چرخ تزلزل فکنده بود
سیلاب خون که از دل پر اضطراب رفت
فیّاض در کمین تو چندین درنگ چیست
اکنون که فرصت تو به چندین شتاب رفت
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۲۰۳
زلف ساقی از کف و دامان یار از دست رفت
چارهسازان چارة کاری که کار از دست رفت
نه گلی در گلستان باقی نه برگی در چمن
بلبلان شوری که دامان بهار از دست رفت
بی تو ما بودیم و چشمی در ره امید و بس
آنهم از تاراج درد انتظار از دست رفت
عمر بگذشت و نشد آهوی مطلب رام، حیف
از دویدن بازماندیم و شکار از دست رفت
دیر افتادی به فکر خویش فیّاض از غرور
این زمان فرصت گذشت و روزگار از دست رفت
زلف بنمودی و قدر طرّة شمشاد رفت
جلوه کردی اعتبار سرو هم بر باد رفت
باز چشم مستت آمد بر سر تمهید ناز
تیر مژگان تو دیگر بر سر بیداد رفت
قسم ما زین نُه چمن بار تعلّق بود و بس
سرو را نازم که آزاد آمد و آزاد رفت
برگ ناکامی جزای رنج راه عاشق است
مزد دست خویشتن بود آنچه بر فرهاد رفت
گردباد هم آخر چرخ را از پا فکند
عاقبت خاکستر افلاک هم بر باد رفت
نه غم بیگانگان دارم نه فکر دوستان
تا به یادم آمدی، عالم مرا از یاد رفت
داشتی عزم نجف فیّاض چون ماندی که دوش
سیل اشک من به طوف دجلة بغداد رفت
چارهسازان چارة کاری که کار از دست رفت
نه گلی در گلستان باقی نه برگی در چمن
بلبلان شوری که دامان بهار از دست رفت
بی تو ما بودیم و چشمی در ره امید و بس
آنهم از تاراج درد انتظار از دست رفت
عمر بگذشت و نشد آهوی مطلب رام، حیف
از دویدن بازماندیم و شکار از دست رفت
دیر افتادی به فکر خویش فیّاض از غرور
این زمان فرصت گذشت و روزگار از دست رفت
زلف بنمودی و قدر طرّة شمشاد رفت
جلوه کردی اعتبار سرو هم بر باد رفت
باز چشم مستت آمد بر سر تمهید ناز
تیر مژگان تو دیگر بر سر بیداد رفت
قسم ما زین نُه چمن بار تعلّق بود و بس
سرو را نازم که آزاد آمد و آزاد رفت
برگ ناکامی جزای رنج راه عاشق است
مزد دست خویشتن بود آنچه بر فرهاد رفت
گردباد هم آخر چرخ را از پا فکند
عاقبت خاکستر افلاک هم بر باد رفت
نه غم بیگانگان دارم نه فکر دوستان
تا به یادم آمدی، عالم مرا از یاد رفت
داشتی عزم نجف فیّاض چون ماندی که دوش
سیل اشک من به طوف دجلة بغداد رفت
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۴۰۱
هر کجا حرف لب آن یار جانی میرود
رنگ از روی شراب ارغوانی میرود
تا جوانی نو بهار زندگانی خرّم است
چون جوانی رفت آب زندگانی میرود
منزلت دورست و فرصت وحشی و ره هولناک
زود باش ای خضر، عمر جاودانی میرود
عهد طفلی رفت و ایّام جوانی هم گذشت
پیری اینک سر به دنبال جوانی میرود
با سمند جذبه باشد آشنا مهمیز شوق
بوی یوسف پیش پیش کاروانی میرود
تکیه بر زور توانایی مکن در راه عشق
پا به پیش اینجا به زور ناتوانی میرود
غافلی فیّاض سخت از بیوفاییهای عمر
خفتهای و روزگارت در امانی میرود
رنگ از روی شراب ارغوانی میرود
تا جوانی نو بهار زندگانی خرّم است
چون جوانی رفت آب زندگانی میرود
منزلت دورست و فرصت وحشی و ره هولناک
زود باش ای خضر، عمر جاودانی میرود
عهد طفلی رفت و ایّام جوانی هم گذشت
پیری اینک سر به دنبال جوانی میرود
با سمند جذبه باشد آشنا مهمیز شوق
بوی یوسف پیش پیش کاروانی میرود
تکیه بر زور توانایی مکن در راه عشق
پا به پیش اینجا به زور ناتوانی میرود
غافلی فیّاض سخت از بیوفاییهای عمر
خفتهای و روزگارت در امانی میرود
سیدای نسفی : غزلیات
شمارهٔ ۱۴۵
آمد بهار و سیر گلستان غنیمت است
بزم وصال غنچه خندان غنیمت است
یا قامت خمیده روم سوی بوستان
نظاره بنفشه و ریحان غنیمت است
ای باغبان ز باغ به بیرون چه می روی
بودن به پای سرو خرامان غنیمت است
ای غنچه سر ز جیب به دیوانگی برآر
یک چند روز چاک گریبان غنیمت است
پهلوی خود ز خاک چمن برنمی کشم
چون سایه خواب زیر درختان غنیمت است
ای سیدا چو باد به هر جانبی مرو
بر گرد خویش گرد که دوران غنیمت است
بزم وصال غنچه خندان غنیمت است
یا قامت خمیده روم سوی بوستان
نظاره بنفشه و ریحان غنیمت است
ای باغبان ز باغ به بیرون چه می روی
بودن به پای سرو خرامان غنیمت است
ای غنچه سر ز جیب به دیوانگی برآر
یک چند روز چاک گریبان غنیمت است
پهلوی خود ز خاک چمن برنمی کشم
چون سایه خواب زیر درختان غنیمت است
ای سیدا چو باد به هر جانبی مرو
بر گرد خویش گرد که دوران غنیمت است