عبارات مورد جستجو در ۱۵۲ گوهر پیدا شد:
شاه نعمتالله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۹۷۶
عشق او دریا و ما در وی صدف
از صدف گوهر طلب کن ای خلف
گوهر هر کس که باشد خوبتر
باشد او را بر یکی دیگر شرف
کی تواند بود گیلان همچو مصر
یا کجا باشد سقر مثل نجف
کشف و کشاف است ما را در نظر
کی بود چون کشف ما کشف کشف
گرچه دریا آبرو دارد ولی
غیر بادش نیست دریا را به کف
در پی نقش خیال این و آن
حیف باشد گر شود عمرت تلف
نعمت الله مجلسی آراسته
آمده رندان مست از هر طرف
از صدف گوهر طلب کن ای خلف
گوهر هر کس که باشد خوبتر
باشد او را بر یکی دیگر شرف
کی تواند بود گیلان همچو مصر
یا کجا باشد سقر مثل نجف
کشف و کشاف است ما را در نظر
کی بود چون کشف ما کشف کشف
گرچه دریا آبرو دارد ولی
غیر بادش نیست دریا را به کف
در پی نقش خیال این و آن
حیف باشد گر شود عمرت تلف
نعمت الله مجلسی آراسته
آمده رندان مست از هر طرف
شاه نعمتالله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۹۸۶
بیا که عاشق مستیم و همدمان موافق
بیار جام شرابی بده به عاشق صادق
دوای صاف نخواهیم دُرد درد بیاور
که جان خستهٔ ما راست دُرد درد موافق
حضور شاهد غیب است وسرخوشان موحد
سخن ز وحدت ما گو مگو حدیث خلایق
امیر بزم جهانیم و شاه ما ساقی است
چه جای لیلی و مجنون چقدر عذرا و وامق
برای دیدن یار است دیده ها همه بینا
ز بهر ذکر حبیب است زبانها همه ناطق
اگر نه مرد مجازی نگر تو از سر تحقیق
حقیقت همه حقست نزد اهل حقایق
درون خلوت سید وثاق اوست همیشه
اگرچه نیست خرابه در او نشیمن و لایق
بیار جام شرابی بده به عاشق صادق
دوای صاف نخواهیم دُرد درد بیاور
که جان خستهٔ ما راست دُرد درد موافق
حضور شاهد غیب است وسرخوشان موحد
سخن ز وحدت ما گو مگو حدیث خلایق
امیر بزم جهانیم و شاه ما ساقی است
چه جای لیلی و مجنون چقدر عذرا و وامق
برای دیدن یار است دیده ها همه بینا
ز بهر ذکر حبیب است زبانها همه ناطق
اگر نه مرد مجازی نگر تو از سر تحقیق
حقیقت همه حقست نزد اهل حقایق
درون خلوت سید وثاق اوست همیشه
اگرچه نیست خرابه در او نشیمن و لایق
شاه نعمتالله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۱۵۰
میخانهٔ ذوق درگشادیم
مستانه صلای عام دادیم
هر جا دیدیم یار رندی
جامی به کفش روان نهادیم
میخواری و عشقبازی آموز
از ما که تمام اوستادیم
میخانه سبیل ماست امروز
خوش خمم مئی سرش گشادیم
بی می نفسی نمی توان بود
چون می نخوریم ما جمادیم
مستیم و خراب در خرابات
یاران مددی که اوفتادیم
رندیم و حریف نعمت الله
سرمستان را همه مرادیم
مستانه صلای عام دادیم
هر جا دیدیم یار رندی
جامی به کفش روان نهادیم
میخواری و عشقبازی آموز
از ما که تمام اوستادیم
میخانه سبیل ماست امروز
خوش خمم مئی سرش گشادیم
بی می نفسی نمی توان بود
چون می نخوریم ما جمادیم
مستیم و خراب در خرابات
یاران مددی که اوفتادیم
رندیم و حریف نعمت الله
سرمستان را همه مرادیم
شاه نعمتالله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۲۴۷
هرچه بینی در میان انجمن
عاشق و معشوق را بین همچو من
گر خیال نقش بندی در ضمیر
یوسفی را می نگر در پیرهن
در دل ما آتش جانسوز عشق
روشنش می بین چو شمعی در لکن
کفر زلف اوست عالم سر به سر
کفر زلف از روی ایمان بر فکن
عاشق و معشوق عشقی ای عزیز
یادگار ما نگه دار این سخن
نور او در دیدهٔ عالم نگر
زان که او جانست عالم چون بدن
نور چشم نعمت الله را ببین
حق و خلق با همدگر می بین چو من
عاشق و معشوق را بین همچو من
گر خیال نقش بندی در ضمیر
یوسفی را می نگر در پیرهن
در دل ما آتش جانسوز عشق
روشنش می بین چو شمعی در لکن
کفر زلف اوست عالم سر به سر
کفر زلف از روی ایمان بر فکن
عاشق و معشوق عشقی ای عزیز
یادگار ما نگه دار این سخن
نور او در دیدهٔ عالم نگر
زان که او جانست عالم چون بدن
نور چشم نعمت الله را ببین
حق و خلق با همدگر می بین چو من
شاه نعمتالله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۳۳۸
چون مردمک دیدهٔ ما گوشه نشین شو
در زاویهٔ چشم در آ و همه بین شو
گوئی که منم عاشق و معشوق من آنست
عشقی به حقیقت تو همانی و همین شو
در کوی خرابات گرفتیم مقامی
رندانه بیا ساکن این خلد برین شو
سریست امانت بر ما جان گرامی
گر زانکه امانت طلبی روح امین شو
عاشق شو و این عقل رها کن که چنان نیست
بشنو سخن عاشق سرمست و چنین شو
گر آتش عشقش به تو نوری بنماید
اندیشه مکن نور خدایست قرین شو
با سید سرمست قدم نه به خرابات
می نوش و چو چشم خوش او عین یقین شو
در زاویهٔ چشم در آ و همه بین شو
گوئی که منم عاشق و معشوق من آنست
عشقی به حقیقت تو همانی و همین شو
در کوی خرابات گرفتیم مقامی
رندانه بیا ساکن این خلد برین شو
سریست امانت بر ما جان گرامی
گر زانکه امانت طلبی روح امین شو
عاشق شو و این عقل رها کن که چنان نیست
بشنو سخن عاشق سرمست و چنین شو
گر آتش عشقش به تو نوری بنماید
اندیشه مکن نور خدایست قرین شو
با سید سرمست قدم نه به خرابات
می نوش و چو چشم خوش او عین یقین شو
شاه نعمتالله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۳۶۲
چشمی که ندیده نور آن رو
تاریک بود چو روی هندو
با ما بنشین خوشی درین بحر
ما را به کف آر و ما به ما جو
از جام حباب آب می نوش
از ما بشنو مرو به هر جو
گنجینهٔ گنج پادشاهی
مفلس گردی روان به هر سو
هر ذره ز آفتاب حسنش
یا سایهٔ نور اوست یا او
در جام جهان نما نظر کن
تا بنماید به تو یکی دو
در مجلس عشق و بزم رندان
چون سید مست ما دگر کو
تاریک بود چو روی هندو
با ما بنشین خوشی درین بحر
ما را به کف آر و ما به ما جو
از جام حباب آب می نوش
از ما بشنو مرو به هر جو
گنجینهٔ گنج پادشاهی
مفلس گردی روان به هر سو
هر ذره ز آفتاب حسنش
یا سایهٔ نور اوست یا او
در جام جهان نما نظر کن
تا بنماید به تو یکی دو
در مجلس عشق و بزم رندان
چون سید مست ما دگر کو
شاه نعمتالله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۴۰۲
عشق را خود حجاب باشد نه
غیر او در حساب باشد نه
می عشق است و جام او عالم
مثل این می شراب باشد نه
در گلستان گلی که می چینی
ورقش بی گلاب باشد نه
سایه و آفتاب را دریاب
سایه بی آفتاب باشد نه
به جز از جام می که نوش کنیم
به ازین خود ثواب باشد نه
نقش غیری خیال اگر بندی
جز خیالی به خواب باشد نه
در خرابات همچو سید ما
رند مست خراب باشد نه
غیر او در حساب باشد نه
می عشق است و جام او عالم
مثل این می شراب باشد نه
در گلستان گلی که می چینی
ورقش بی گلاب باشد نه
سایه و آفتاب را دریاب
سایه بی آفتاب باشد نه
به جز از جام می که نوش کنیم
به ازین خود ثواب باشد نه
نقش غیری خیال اگر بندی
جز خیالی به خواب باشد نه
در خرابات همچو سید ما
رند مست خراب باشد نه
شاه نعمتالله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۴۲۲
لطفش کرم نموده میخانه دام کرده
در حق جمله عالم انعام عام کرده
میخانه ای چنین خوش بر ما سبیل کرده
ما را شراب داده مست مدام کرده
کرده حلال بر ما جام می محبت
افشای سرّ خود را بر ما حرام کرده
سلطان حسن جانان ملک جهان گرفته
عقل آمده به خدمت خود را غلام کرده
جانان و جان سید باشند نعمت الله
نامش نکو نهاده ختم کلام کرده
در حق جمله عالم انعام عام کرده
میخانه ای چنین خوش بر ما سبیل کرده
ما را شراب داده مست مدام کرده
کرده حلال بر ما جام می محبت
افشای سرّ خود را بر ما حرام کرده
سلطان حسن جانان ملک جهان گرفته
عقل آمده به خدمت خود را غلام کرده
جانان و جان سید باشند نعمت الله
نامش نکو نهاده ختم کلام کرده
اسدی توسی : گرشاسپنامه
رسیدن گرشاسب به میل سنگ
رسید از پس هفته ای شاد و کش
به شهری دلارام و پدرام و خوش
همه دشت او نوگل و خیزران
کهی برسرش بیشهٔ زعفران
بر آن کوه بر میلی افراخته
ز مس و آهن و روی بگداخته
نبشته ز گردش خطی پارسی
که بد عمر من شاه ده بار سی
ز شاهان کسی بدسگالم نبود
به گنج و به لشکر همالم نبود
در این کوه صد سال بودم نشست
بسی رسته زر آوریدم به دست
همه زیر این میل کردم نهان
برفتم سرانجام کار از جهان
نه زو شاد بودم بدین سر به نیز
نخواهم بدان سربدَن شاد نیز
ندانم که یابد بدو دسترس
مرا بهره باری شمارست و بس
چو دستت به چیز تو نبودرسان
چه چیز تو باشد چه آن کسان
غم و رنج من هر که آرد به یاد
نباشد به آکندن گنج شاد
به نیکی برد رنج هر روز بیش
که فرجام هم نیکی آیدش پیش
گر از کوه داریم زر بیش ما
توانگرخدایستو درویش ما
ایا آنکه این گنجت آیدبه دست
ز روی خرد بر به کار آنچه هست
همه ساله ایدر توانا نیی
که امروز اینجا وفردا نیی
تن از گنجدنیا میفکن به رنج
ز نیکیو نام نکوساز گنج
که بردن توان گنج زر، گرچه بس
ز کس گنج نیکینبردست کس
جهان ژرف چاهی است پر بیم و آز
ازاو کوش تا تن کشی بر فراز
فژه گنده پیرسیت شوریده هش
بداندیش و فرزندخور، شوی کش
به هرگونه فرزند آبستن است
تو فرزند را دوست و او دشمن است
پناهت بداد آفرین باد و بس
که از بد جز او نیست فریادرس
دل پهلوان خیره شد کآن بخواند
بسی در ز دو جزع روشن براند
سپه را بفرمود تاهمگروه
فکندندآن میلو کندند کوه
چهی بود زیرش چو تاری مغاک
پر از زرّ رسته بیاکنده پاک
سراسر فراز چَه انبار کرد
صد و بیست اشتر همه بار کرد
بی اندازه زآن کاسه و خوان و جام
بسازید وزین کرد و زرین ستام
یکی ده منی جام دیگر بساخت
بدو گونه گون گوهر اندر نشاخت
ز یک روی آن جام جمشید شاه
نگاریده دربزم باتاج وگاه
ز روی دگر پیکر خویش کرد
چو در صف چه با اژدهای برد
هر آنگه که بزمی نو آراستی
بدان ده منی جام می خواستی
چو برداشت آن گنج از آن مرز و بوم
به نزد خسو شد که بد شاه روم
به عمورّیه بود شه را نشست
چوبشنید کآمد یل چیر دست
به شهری دلارام و پدرام و خوش
همه دشت او نوگل و خیزران
کهی برسرش بیشهٔ زعفران
بر آن کوه بر میلی افراخته
ز مس و آهن و روی بگداخته
نبشته ز گردش خطی پارسی
که بد عمر من شاه ده بار سی
ز شاهان کسی بدسگالم نبود
به گنج و به لشکر همالم نبود
در این کوه صد سال بودم نشست
بسی رسته زر آوریدم به دست
همه زیر این میل کردم نهان
برفتم سرانجام کار از جهان
نه زو شاد بودم بدین سر به نیز
نخواهم بدان سربدَن شاد نیز
ندانم که یابد بدو دسترس
مرا بهره باری شمارست و بس
چو دستت به چیز تو نبودرسان
چه چیز تو باشد چه آن کسان
غم و رنج من هر که آرد به یاد
نباشد به آکندن گنج شاد
به نیکی برد رنج هر روز بیش
که فرجام هم نیکی آیدش پیش
گر از کوه داریم زر بیش ما
توانگرخدایستو درویش ما
ایا آنکه این گنجت آیدبه دست
ز روی خرد بر به کار آنچه هست
همه ساله ایدر توانا نیی
که امروز اینجا وفردا نیی
تن از گنجدنیا میفکن به رنج
ز نیکیو نام نکوساز گنج
که بردن توان گنج زر، گرچه بس
ز کس گنج نیکینبردست کس
جهان ژرف چاهی است پر بیم و آز
ازاو کوش تا تن کشی بر فراز
فژه گنده پیرسیت شوریده هش
بداندیش و فرزندخور، شوی کش
به هرگونه فرزند آبستن است
تو فرزند را دوست و او دشمن است
پناهت بداد آفرین باد و بس
که از بد جز او نیست فریادرس
دل پهلوان خیره شد کآن بخواند
بسی در ز دو جزع روشن براند
سپه را بفرمود تاهمگروه
فکندندآن میلو کندند کوه
چهی بود زیرش چو تاری مغاک
پر از زرّ رسته بیاکنده پاک
سراسر فراز چَه انبار کرد
صد و بیست اشتر همه بار کرد
بی اندازه زآن کاسه و خوان و جام
بسازید وزین کرد و زرین ستام
یکی ده منی جام دیگر بساخت
بدو گونه گون گوهر اندر نشاخت
ز یک روی آن جام جمشید شاه
نگاریده دربزم باتاج وگاه
ز روی دگر پیکر خویش کرد
چو در صف چه با اژدهای برد
هر آنگه که بزمی نو آراستی
بدان ده منی جام می خواستی
چو برداشت آن گنج از آن مرز و بوم
به نزد خسو شد که بد شاه روم
به عمورّیه بود شه را نشست
چوبشنید کآمد یل چیر دست
سنایی غزنوی : الباب الخامس فی فضیلة العلم، ذکر العلم اربح لانّ فضله ارجح
اندر جان و دل و تن گوید
از دَرِ تن که صاحب کُلهست
تا به دل صدهزار ساله رهست
هست بر سالکان به وقت رحیل
همچو موسی و خصم و منزل نیل
لیک بر وی چو بسته گردد کار
نار گردد به عاقبت دینار
تا خدای آن رهی که در بندست
همچو زنجیر در هم افگندست
پارهای راه نیک داری پیش
از درِ نفس تا درِ دل خویش
راه دل مر ترا نه این راهست
عقل از آن قاصرست و کوتاهست
راه جسم تو سوی دل بمثل
هست چون حیز و منزل اوّل
که همی هردمی ز رنجوری
گفتی ای مکه وه که بس دوری
نقش مکه سه حرف دل تنگست
جز به رفتن هزار فرسنگست
هست بر سالکان به وقت بسیچ
راه دل را چو زلف زنگی پیچ
لیک بر وی چو گرم گشت آتش
راه گردد چو طبع زنگی خوش
آنکه ره را به جد نگیرد پیش
همچو زنگی بماند او درویش
وانکه رفت از سرِ طرب در ره
همچو زنگی بُوَد به دل ابله
دین ندارد کسی که اندر دل
مر ورا نیست مغز دل حاصل
این چنین پر خلل دلی که تراست
دد و دامند با تو زین دل راست
پارهای گوشت نام دل کردی
دل تحقیق را بحل کردی
تو ز دل غافلی و بی خبری
دگرست آن دل و تو خود دگری
دل بود راه آن جهانی تو
لیک دل را ز دِه ندانی تو
پر و بال خرد ز دل باشد
تن بیدل جوال گِل باشد
خشک و بیبر بمانده اندر گِل
چون بُرند از درخت خرما دل
باطن تو حقیقت دل تست
هرچه جز باطن تو باطل تست
دین ز دل خیزد و خرد ز دماغ
دین چو روز آمد و خرد چو چراغ
آفتابی بباید انجم سوز
به چراغ تو شب نگردد روز
آن چنان دل که وقت پیچاپیچ
جز خدای اندرو نباشد هیچ
نه چنان دل که از پی تلبیس
هست مردار گلخن ابلیس
دل یکی منظریست ربّانی
اندرو طرح و فرش نورانی
از سرِ جهل و روی نادانی
حجرهٔ دیو را چه دل خوانی
هست معراج دل به وقت فراغ
قاب قوسین عقل و شرع دماغ
از درِ چشم تا به کعبهٔ دل
عاشقان را هزار و یک منزل
خاص خواند هزار و یک نامش
عام داند هزار و یک دامش
آنکه بودند خواجه صاحب دل
پیش رفتند از تو صد منزل
بنشستد بر بساطِ سماط
تو بمانده پیاده هم به رباط
اصلِ هزل و مجاز دل نبود
دوزخ خشم و آز دل نبود
دل که او را سر بَدست و بهست
دل مخوانش که آن نه دل که دِهست
دل که با چیز این جهان شد خویش
دان که زان دل دلی نیاید بیش
اینت غبنی که یک رمه جاهل
خوانده شکل صنوبری را دل
این که دل نام کردهای به مجاز
رو به پیش سگان کوی انداز
دل که بر عقل مهتری دارد
نه به شکل صنوبری دارد
دل که با مال و جاه دارد کار
این سگی دان و آن دو را مردار
تا به دل صدهزار ساله رهست
هست بر سالکان به وقت رحیل
همچو موسی و خصم و منزل نیل
لیک بر وی چو بسته گردد کار
نار گردد به عاقبت دینار
تا خدای آن رهی که در بندست
همچو زنجیر در هم افگندست
پارهای راه نیک داری پیش
از درِ نفس تا درِ دل خویش
راه دل مر ترا نه این راهست
عقل از آن قاصرست و کوتاهست
راه جسم تو سوی دل بمثل
هست چون حیز و منزل اوّل
که همی هردمی ز رنجوری
گفتی ای مکه وه که بس دوری
نقش مکه سه حرف دل تنگست
جز به رفتن هزار فرسنگست
هست بر سالکان به وقت بسیچ
راه دل را چو زلف زنگی پیچ
لیک بر وی چو گرم گشت آتش
راه گردد چو طبع زنگی خوش
آنکه ره را به جد نگیرد پیش
همچو زنگی بماند او درویش
وانکه رفت از سرِ طرب در ره
همچو زنگی بُوَد به دل ابله
دین ندارد کسی که اندر دل
مر ورا نیست مغز دل حاصل
این چنین پر خلل دلی که تراست
دد و دامند با تو زین دل راست
پارهای گوشت نام دل کردی
دل تحقیق را بحل کردی
تو ز دل غافلی و بی خبری
دگرست آن دل و تو خود دگری
دل بود راه آن جهانی تو
لیک دل را ز دِه ندانی تو
پر و بال خرد ز دل باشد
تن بیدل جوال گِل باشد
خشک و بیبر بمانده اندر گِل
چون بُرند از درخت خرما دل
باطن تو حقیقت دل تست
هرچه جز باطن تو باطل تست
دین ز دل خیزد و خرد ز دماغ
دین چو روز آمد و خرد چو چراغ
آفتابی بباید انجم سوز
به چراغ تو شب نگردد روز
آن چنان دل که وقت پیچاپیچ
جز خدای اندرو نباشد هیچ
نه چنان دل که از پی تلبیس
هست مردار گلخن ابلیس
دل یکی منظریست ربّانی
اندرو طرح و فرش نورانی
از سرِ جهل و روی نادانی
حجرهٔ دیو را چه دل خوانی
هست معراج دل به وقت فراغ
قاب قوسین عقل و شرع دماغ
از درِ چشم تا به کعبهٔ دل
عاشقان را هزار و یک منزل
خاص خواند هزار و یک نامش
عام داند هزار و یک دامش
آنکه بودند خواجه صاحب دل
پیش رفتند از تو صد منزل
بنشستد بر بساطِ سماط
تو بمانده پیاده هم به رباط
اصلِ هزل و مجاز دل نبود
دوزخ خشم و آز دل نبود
دل که او را سر بَدست و بهست
دل مخوانش که آن نه دل که دِهست
دل که با چیز این جهان شد خویش
دان که زان دل دلی نیاید بیش
اینت غبنی که یک رمه جاهل
خوانده شکل صنوبری را دل
این که دل نام کردهای به مجاز
رو به پیش سگان کوی انداز
دل که بر عقل مهتری دارد
نه به شکل صنوبری دارد
دل که با مال و جاه دارد کار
این سگی دان و آن دو را مردار
خیام : هرچه باداباد [۱۰۰-۷۴]
رباعی ۸۳
ملکالشعرای بهار : قصاید
شمارهٔ ۳۸ - ره راست
تا شدم خویگر به رفتن راست
چرخ کجرو به کشتنم برخاست
راست نتوان سوی بلندی رفت
راستی مانع ترقی ماست
کوهرو بین که پشت خم دارد
گه ز چپ میرود گهی از راست
ذروهٔ عز دنیوی کوهی است
که همه نعمت اندر آن بالاست
زاد راهش دروغ و گربزی است
نردبانش فریب و مکر و دهاست
باید ار قصد برشدن داری
هر زمان اوفتاد و برپا خاست
نیست فرقی میان دشمن و دوست
کاندر آن ره خروش وانفساست
اندر آن ره دو تن ز پهلوی هم
نگذرد بس که راه کمپهناست
کس در این راه پر خطر از کس
دستگیری نمی کند که خطاست
دوستان پای دوستان گیرند
از پی پاس جان خویش و رواست
سنگها پیش پایت اندازد
آنکه بالاتر از تو رهپیماست
هر قدم زین مشاجرات مخوف
طرفه جنگ و کشاکشی برپاست
هرکه برگشت یا که عجز آورد
در تک درهٔ عمیقش جاست
این بود حال کوهپیمایان
طرفه کوهی که مقصد عظماست
پا پر از آبله است و خون، زیراک
ساق در خار و کام بر خاراست
زبر و بالای این گریوه و کوه
از انین و نفیر، پر ز صداست
چون به بالا رسند با این رنج
آن مکان تازه اول دعواست
کان مکان نیست جای یک تن بیش
وز همه سو نشیب هول و بلاست
کسی آنجای را به چنگ آرد
که به اسباب و بخت، کامرواست
تا یکی با غنا شود مقرون
صدهزار آدمی قرین عناست
جایگاهی خوشست لیک دربغ
که بدین جا هجوم این غوغاست
همه آنجای را طمع دارند
مقصد جملگی همان یکجاست
هرکه او بر در نیاز نشست
از سر امن و عافیت برخاست
به حقیقت غنی، کسی باشد
کش ازاین رفتوآمد استغناست
جاه حاصل شده ز خون جگر
بازی کودکانهٔ سفهاست
دولتی پر ز بیم و باک و هلاک
نیست دولت که کام اژدرهاست
کوهپیما نهایم و خرسندیم
گرچه رهوار ما جهان پیماست
ما جهان را به راستی سپریم
کس ندیدم که گم شد از ره راست
چرخ کجرو به کشتنم برخاست
راست نتوان سوی بلندی رفت
راستی مانع ترقی ماست
کوهرو بین که پشت خم دارد
گه ز چپ میرود گهی از راست
ذروهٔ عز دنیوی کوهی است
که همه نعمت اندر آن بالاست
زاد راهش دروغ و گربزی است
نردبانش فریب و مکر و دهاست
باید ار قصد برشدن داری
هر زمان اوفتاد و برپا خاست
نیست فرقی میان دشمن و دوست
کاندر آن ره خروش وانفساست
اندر آن ره دو تن ز پهلوی هم
نگذرد بس که راه کمپهناست
کس در این راه پر خطر از کس
دستگیری نمی کند که خطاست
دوستان پای دوستان گیرند
از پی پاس جان خویش و رواست
سنگها پیش پایت اندازد
آنکه بالاتر از تو رهپیماست
هر قدم زین مشاجرات مخوف
طرفه جنگ و کشاکشی برپاست
هرکه برگشت یا که عجز آورد
در تک درهٔ عمیقش جاست
این بود حال کوهپیمایان
طرفه کوهی که مقصد عظماست
پا پر از آبله است و خون، زیراک
ساق در خار و کام بر خاراست
زبر و بالای این گریوه و کوه
از انین و نفیر، پر ز صداست
چون به بالا رسند با این رنج
آن مکان تازه اول دعواست
کان مکان نیست جای یک تن بیش
وز همه سو نشیب هول و بلاست
کسی آنجای را به چنگ آرد
که به اسباب و بخت، کامرواست
تا یکی با غنا شود مقرون
صدهزار آدمی قرین عناست
جایگاهی خوشست لیک دربغ
که بدین جا هجوم این غوغاست
همه آنجای را طمع دارند
مقصد جملگی همان یکجاست
هرکه او بر در نیاز نشست
از سر امن و عافیت برخاست
به حقیقت غنی، کسی باشد
کش ازاین رفتوآمد استغناست
جاه حاصل شده ز خون جگر
بازی کودکانهٔ سفهاست
دولتی پر ز بیم و باک و هلاک
نیست دولت که کام اژدرهاست
کوهپیما نهایم و خرسندیم
گرچه رهوار ما جهان پیماست
ما جهان را به راستی سپریم
کس ندیدم که گم شد از ره راست
ملکالشعرای بهار : غزلیات
شمارهٔ ۹۴
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۴۲
داغ عشق از سینه روشن به دست آمد مرا
دامن خورشید ازین روزن به دست آمد مرا
دیده ام چون پیر کنعان شد سفید از انتظار
تا ز یوسف بوی پیراهن به دست آمد مرا
مشرق بینش به آسانی نگشتم همچو شمع
سوختم تا دیده روشن به دست آمد مرا
وحشت آباد جهان شد جنت در بسته ام
تا ز عزلت گوشه مأمن به دست آمد مرا
از جوانی خارخاری در بساطم ماند و بس
بوته خاری ازان گلشن به دست آمد مرا
چشم ظاهربین ز پیری ها اگر تاریک شد
منت ایزد را دل روشن به دست آمد مرا
از عصا در عهد پیری کم نشد گمراهیم
پای دیگر بهر لغزیدن به دست آمد مرا
دست تعمیر از تن خاکی چسان کوته کنم؟
وصل آن جان جهان از تن به دست آمد مرا
روی چون آیینه از گلخن به گلشن چون کنم؟
چون صفای سینه از گلخن به دست آمد مرا
چرب نرمی ها طمع زان ماه سیما داشتم
عاقبت زان گردران، گردن به دست آمد مرا
شد گریبان من از دست ملامتگر خلاص
تا ز صحرای جنون دامن به دست آمد مرا
ساختم در زخم صرف تیره روزان همچو سنگ
خرده چندی که از آهن به دست آمد مرا
با هزاران چشم از دنیا نشد رزق حریص
این گشایش کز نظر بستن به دست آمد مرا
دانه ای کز باد دستی صائب افشاندم به خاک
در لباس خوشه و خرمن به دست آمد مرا
دامن خورشید ازین روزن به دست آمد مرا
دیده ام چون پیر کنعان شد سفید از انتظار
تا ز یوسف بوی پیراهن به دست آمد مرا
مشرق بینش به آسانی نگشتم همچو شمع
سوختم تا دیده روشن به دست آمد مرا
وحشت آباد جهان شد جنت در بسته ام
تا ز عزلت گوشه مأمن به دست آمد مرا
از جوانی خارخاری در بساطم ماند و بس
بوته خاری ازان گلشن به دست آمد مرا
چشم ظاهربین ز پیری ها اگر تاریک شد
منت ایزد را دل روشن به دست آمد مرا
از عصا در عهد پیری کم نشد گمراهیم
پای دیگر بهر لغزیدن به دست آمد مرا
دست تعمیر از تن خاکی چسان کوته کنم؟
وصل آن جان جهان از تن به دست آمد مرا
روی چون آیینه از گلخن به گلشن چون کنم؟
چون صفای سینه از گلخن به دست آمد مرا
چرب نرمی ها طمع زان ماه سیما داشتم
عاقبت زان گردران، گردن به دست آمد مرا
شد گریبان من از دست ملامتگر خلاص
تا ز صحرای جنون دامن به دست آمد مرا
ساختم در زخم صرف تیره روزان همچو سنگ
خرده چندی که از آهن به دست آمد مرا
با هزاران چشم از دنیا نشد رزق حریص
این گشایش کز نظر بستن به دست آمد مرا
دانه ای کز باد دستی صائب افشاندم به خاک
در لباس خوشه و خرمن به دست آمد مرا
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۹۰۵
مریز آب رخ خود مگر برای شراب
که در دو نشأه بود سرخ رو گدای شراب
من این سخن ز فلاطون خم نشین دارم
علاج رخنه دل نیست غیر لای شراب
هزار سال دگر مانده است ریزد آب
زلال خضر به آن روشنی به پای شراب
حباب وار سر فردی از جهان دارم
بر آن سرم که کنم در سر هوای شراب
به احتیاط ز دست خضر پیاله بگیر
مباد آب حیاتت دهد به جای شراب
گره ز غنچه پیکان گشودن آسان است
نسیم نی چو شود جمع با هوای شراب
همان گروه که ما را ز باده منع کنند
که عقل را نتوان داد رونمای شراب:
کنند ساده ز خط کتابه مسجد را
اگر کتاب بگیرند در بهای شراب
کنم به وصف شراب آنقدر گهرباری
که زهد خشک شود تشنه لقای شراب
کدام درد به این درد می رسد صائب؟
که در بهار ندارم به کف بهای شراب
که در دو نشأه بود سرخ رو گدای شراب
من این سخن ز فلاطون خم نشین دارم
علاج رخنه دل نیست غیر لای شراب
هزار سال دگر مانده است ریزد آب
زلال خضر به آن روشنی به پای شراب
حباب وار سر فردی از جهان دارم
بر آن سرم که کنم در سر هوای شراب
به احتیاط ز دست خضر پیاله بگیر
مباد آب حیاتت دهد به جای شراب
گره ز غنچه پیکان گشودن آسان است
نسیم نی چو شود جمع با هوای شراب
همان گروه که ما را ز باده منع کنند
که عقل را نتوان داد رونمای شراب:
کنند ساده ز خط کتابه مسجد را
اگر کتاب بگیرند در بهای شراب
کنم به وصف شراب آنقدر گهرباری
که زهد خشک شود تشنه لقای شراب
کدام درد به این درد می رسد صائب؟
که در بهار ندارم به کف بهای شراب
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۵۳۳
کی زلیخا را منور بوی پیراهن کند؟
شمع هیهات است پای خویش را روشن کند
سوختم ز افسردگیها، آتشین رویی کجاست؟
کز نگاه گرم شمع کشته را روشن کند
چشم بینا شهپر پرواز باشد روح را
از گریبان مسیحا سر برون سوزن کند
پرده غفلت شود از نرمی بستر زیاد
پای خواب آلود را بیدار کی دامن کند؟
بر برومندان مبر غیرت که دهقان فلک
آخر این گوساله ها را گاو در خرمن کند
از تحمل می توان مغلوب کردن خصم را
زیردست از چرب نرمی آب را روغن کند
صبر کن صائب به درد و داغ چون مردان که عشق
بر سمندر آتش سوزنده را گلشن کند
شمع هیهات است پای خویش را روشن کند
سوختم ز افسردگیها، آتشین رویی کجاست؟
کز نگاه گرم شمع کشته را روشن کند
چشم بینا شهپر پرواز باشد روح را
از گریبان مسیحا سر برون سوزن کند
پرده غفلت شود از نرمی بستر زیاد
پای خواب آلود را بیدار کی دامن کند؟
بر برومندان مبر غیرت که دهقان فلک
آخر این گوساله ها را گاو در خرمن کند
از تحمل می توان مغلوب کردن خصم را
زیردست از چرب نرمی آب را روغن کند
صبر کن صائب به درد و داغ چون مردان که عشق
بر سمندر آتش سوزنده را گلشن کند
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۶۸۴
چو شمع، جان ز نسیم سحر دریغ مدار
ز دوستان سبکروح سر دریغ مدار
ز بوی سوختگی روح تازه می گردد
ز شمع خرده جان چون شرر دریغ مدار
درین حدیقه اگر دوستدار چشم خودی
نظر ز مردم روشن گهر دریغ مدار
یکی است کام نهنگ و صدف درین دریا
ز هر که لب بگشاید گهر دریغ مدار
به کار دشمن خونخوار خود گره مپسند
ز هیچ آبله ای نیشتر دریغ مدار
به یک نظر سر شبنم به آفتاب رسید
توجه از من بی پا وسر دریغ مدار
جبین روشن خورشید لوح تعلیمی است
که روی زرد خود از هیچ در دریغ مدار
چو آفتاب اگر میل تاج زر داری
ز هیچ ذره فروغ نظر دریغ مدار
شکوفه گل ز وصال ثمر به ریزش چید
ز خاک راهگذر سیم و زر دریغ مدار
سری ز رخنه دیوار باغ بیرون کن
ز هیچ راهنوردی ثمر دریغ مدار
درین دو هفته که میراب این چمن شده ای
نظر ز صائب آتش جگر دریغ مدار
ز دوستان سبکروح سر دریغ مدار
ز بوی سوختگی روح تازه می گردد
ز شمع خرده جان چون شرر دریغ مدار
درین حدیقه اگر دوستدار چشم خودی
نظر ز مردم روشن گهر دریغ مدار
یکی است کام نهنگ و صدف درین دریا
ز هر که لب بگشاید گهر دریغ مدار
به کار دشمن خونخوار خود گره مپسند
ز هیچ آبله ای نیشتر دریغ مدار
به یک نظر سر شبنم به آفتاب رسید
توجه از من بی پا وسر دریغ مدار
جبین روشن خورشید لوح تعلیمی است
که روی زرد خود از هیچ در دریغ مدار
چو آفتاب اگر میل تاج زر داری
ز هیچ ذره فروغ نظر دریغ مدار
شکوفه گل ز وصال ثمر به ریزش چید
ز خاک راهگذر سیم و زر دریغ مدار
سری ز رخنه دیوار باغ بیرون کن
ز هیچ راهنوردی ثمر دریغ مدار
درین دو هفته که میراب این چمن شده ای
نظر ز صائب آتش جگر دریغ مدار
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۱۵۵
صد گره در دل ز بحر تلخرو دارد صدف
گریه ها از آب گوهر درگلو دارد صدف
رزق ارباب توکل می رسد از خوان غیب
نیست از دریا اگر آبی به جو دارد صدف
سد راه رزق گردددچون هنر کامل شود
استخوان از گوهر خود در گلو دارد صدف
نیست کارش خوانمایی پیش دریا چون حباب
گر چه مغزی همچو گوهر درکدو دارد صدف
می کشد خجلت همان ازدامن پاک محیط
گر چه از آب گهر دایم وضو دارد صدف
از رفوی سینه مطلب نیست جز حفظ گهر
رفت چون گوهر چه پروای رفو دارد صدف
در حضور تلخرویان لب نمی باید گشود
به که پیش بحر پاس آبرو دارد صدف
تنگ چشمی بین که بر خوان محیط بیکران
هردودست خود زخست برگلو دارد صدف
صد یتیم بی پدر رادرکنار مرحمت
با وجود خشک مغزی تازه رو دارد صدف
از هنر درکار می افتد هنرور راشکست
سنگها از گوهر خود در سبو دارد صدف
با وجود پاکی گوهر، درین دریای قدس
از خجالت هردودست خود به رو دارد صدف
در طلب سستی مکن صائب که در دریای تلخ
آب شیرین درقدح ازجستجو دارد صدف
گریه ها از آب گوهر درگلو دارد صدف
رزق ارباب توکل می رسد از خوان غیب
نیست از دریا اگر آبی به جو دارد صدف
سد راه رزق گردددچون هنر کامل شود
استخوان از گوهر خود در گلو دارد صدف
نیست کارش خوانمایی پیش دریا چون حباب
گر چه مغزی همچو گوهر درکدو دارد صدف
می کشد خجلت همان ازدامن پاک محیط
گر چه از آب گهر دایم وضو دارد صدف
از رفوی سینه مطلب نیست جز حفظ گهر
رفت چون گوهر چه پروای رفو دارد صدف
در حضور تلخرویان لب نمی باید گشود
به که پیش بحر پاس آبرو دارد صدف
تنگ چشمی بین که بر خوان محیط بیکران
هردودست خود زخست برگلو دارد صدف
صد یتیم بی پدر رادرکنار مرحمت
با وجود خشک مغزی تازه رو دارد صدف
از هنر درکار می افتد هنرور راشکست
سنگها از گوهر خود در سبو دارد صدف
با وجود پاکی گوهر، درین دریای قدس
از خجالت هردودست خود به رو دارد صدف
در طلب سستی مکن صائب که در دریای تلخ
آب شیرین درقدح ازجستجو دارد صدف
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۱۸۴
دل شکسته بود گوهر یگانه عشق
بود ز چهره زرین زر خزانه عشق
به زور عقل گذشتن ز خود میسر نیست
مگر بلند شود دست و تازیانه عشق
به هر چه دل نهی از پیش چشم بردارد
کناره سوز بود بحر بیکرانه عشق
ستاده اند به امید گوشه چشمی
هزار یوسف مصری برآستانه عشق
خم سپهر برین را به دست بردارند
سبو کشان ضعیف شرابخانه عشق
مگر ز سنگ بود پرده های گوش کسی
که ناخنش به جگر نشکند ترانه عشق
حدیث باده چه گویم، که آب می گردد
به هر دلی که زند برق شیشه خانه عشق
بیار جیب و ببر هرگهر که می خواهی
که قفل منع ندارد در خزانه عشق
چو آفتاب ز آتش بهم رسان رویی
که چهره سوز بود خاک آستانه عشق
کسی چگونه کند ضبط خویشتن صائب؟
که نه سپهر به وجدست از ترانه عشق
بود ز چهره زرین زر خزانه عشق
به زور عقل گذشتن ز خود میسر نیست
مگر بلند شود دست و تازیانه عشق
به هر چه دل نهی از پیش چشم بردارد
کناره سوز بود بحر بیکرانه عشق
ستاده اند به امید گوشه چشمی
هزار یوسف مصری برآستانه عشق
خم سپهر برین را به دست بردارند
سبو کشان ضعیف شرابخانه عشق
مگر ز سنگ بود پرده های گوش کسی
که ناخنش به جگر نشکند ترانه عشق
حدیث باده چه گویم، که آب می گردد
به هر دلی که زند برق شیشه خانه عشق
بیار جیب و ببر هرگهر که می خواهی
که قفل منع ندارد در خزانه عشق
چو آفتاب ز آتش بهم رسان رویی
که چهره سوز بود خاک آستانه عشق
کسی چگونه کند ضبط خویشتن صائب؟
که نه سپهر به وجدست از ترانه عشق
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۴۵۱
عشق صیادی است گردون حلقه فتراک او
هر دو عالم در رکاب توسن چالاک او
تا که را از خاک برگیرد، که را در خون کشد
ناوک مشکل پسند غمزه بی باک او
کشته پیکان او را شستشو در کار نیست
می تراود چشمه کوثر ز شست پاک او
کیست در روی زمین با او تواند دست کوفت؟
کآسمان با این زبردستی بود در خاک او
جوهر غیرت بر او ختم است از صاحبدلان
می گریزد برق عالمسوز از خاشاک او
چون پر پروانه سوزد پرده افلاک را
چون برافروزد ز می رخسار آتشناک او
صائب از نخجیرگاه او به ناکامی بساز
نیست هر صید زبون شایسته فتراک او
هر دو عالم در رکاب توسن چالاک او
تا که را از خاک برگیرد، که را در خون کشد
ناوک مشکل پسند غمزه بی باک او
کشته پیکان او را شستشو در کار نیست
می تراود چشمه کوثر ز شست پاک او
کیست در روی زمین با او تواند دست کوفت؟
کآسمان با این زبردستی بود در خاک او
جوهر غیرت بر او ختم است از صاحبدلان
می گریزد برق عالمسوز از خاشاک او
چون پر پروانه سوزد پرده افلاک را
چون برافروزد ز می رخسار آتشناک او
صائب از نخجیرگاه او به ناکامی بساز
نیست هر صید زبون شایسته فتراک او