عبارات مورد جستجو در ۶۰۳۴ گوهر پیدا شد:
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۶۴۷
روز شادیست بیا تا همگان یار شویم
دست با هم بدهیم و بر دلدار شویم
چون درو دنگ شویم و همه یکرنگ شویم
همچنین رقصکنان جانب بازار شویم
روز آن است که خوبان همه در رقص آیند
ما ببندیم دکانها همه بیکار شویم
روز آن است که تشریف بپوشد جانها
ما به مهمان خدا بر سر اسرار شویم
روز آن است که در باغ بتان خیمه زنند
ما به نظارهٔ ایشان سوی گلزار شویم
دست با هم بدهیم و بر دلدار شویم
چون درو دنگ شویم و همه یکرنگ شویم
همچنین رقصکنان جانب بازار شویم
روز آن است که خوبان همه در رقص آیند
ما ببندیم دکانها همه بیکار شویم
روز آن است که تشریف بپوشد جانها
ما به مهمان خدا بر سر اسرار شویم
روز آن است که در باغ بتان خیمه زنند
ما به نظارهٔ ایشان سوی گلزار شویم
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۶۴۸
ساقیا عربده کردیم که در جنگ شویم
می گلرنگ بده تا همه یکرنگ شویم
صورت لطف سقی الله تویی در دو جهان
رخ میرنگ نما تا همگان دنگ شویم
باده منسوخ شود چون به صفت باده شویم
بنگ منسوخ شود چون همگی بنگ شویم
هین که اندیشه و غم پهلوی ما خانه گرفت
باده ده تا که ازو ما به دو فرسنگ شویم
مطربا بهر خدا زخمهٔ مستانه بزن
تا ز زخمهی خوش تو، ساخته چون چنگ شویم
مجلس قیصر روم است بده صیقل دل
تا که چون آینهٔ جان همه بیزنگ شویم
یک جهان تنگدل و ما ز فراخی نشاط
یک نفس عاشق آنیم که دلتنگ شویم
دشمن عقل که دیدهست کز آمیزش او
همه عقل و همه علم و همه فرهنگ شویم
شمس تبریز چو در باغ صفا رو بنمود
زود در گردن عشقش همه آونگ شویم
می گلرنگ بده تا همه یکرنگ شویم
صورت لطف سقی الله تویی در دو جهان
رخ میرنگ نما تا همگان دنگ شویم
باده منسوخ شود چون به صفت باده شویم
بنگ منسوخ شود چون همگی بنگ شویم
هین که اندیشه و غم پهلوی ما خانه گرفت
باده ده تا که ازو ما به دو فرسنگ شویم
مطربا بهر خدا زخمهٔ مستانه بزن
تا ز زخمهی خوش تو، ساخته چون چنگ شویم
مجلس قیصر روم است بده صیقل دل
تا که چون آینهٔ جان همه بیزنگ شویم
یک جهان تنگدل و ما ز فراخی نشاط
یک نفس عاشق آنیم که دلتنگ شویم
دشمن عقل که دیدهست کز آمیزش او
همه عقل و همه علم و همه فرهنگ شویم
شمس تبریز چو در باغ صفا رو بنمود
زود در گردن عشقش همه آونگ شویم
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۶۷۱
گر دم از شادی و گر از غم زنیم
جمع بنشینیم و دم با هم زنیم
یار ما افزون رود افزون رویم
یار ما گر کم زند ما کم زنیم
ما و یاران هم دل و همدم شویم
همچو آتش بر صف رستم زنیم
گرچه مردانیم اگر تنها رویم
چون زنان بر نوحه و ماتم زنیم
گر به تنهایی به راه حج رویم
تو مکن باور که بر زمزم زنیم
تارهای چنگ را مانیم ما
چون که در سازیم زیر و بم زنیم
ما همه در جمع آدم بوده ایم
بار دیگر جمله بر آدم زنیم
نکته پوشیدهست و آدم واسطه
خیمهها بر ساحل اعظم زنیم
چون به تخت آید سلیمان بقا
صد هزاران بوسه بر خاتم زنیم
جمع بنشینیم و دم با هم زنیم
یار ما افزون رود افزون رویم
یار ما گر کم زند ما کم زنیم
ما و یاران هم دل و همدم شویم
همچو آتش بر صف رستم زنیم
گرچه مردانیم اگر تنها رویم
چون زنان بر نوحه و ماتم زنیم
گر به تنهایی به راه حج رویم
تو مکن باور که بر زمزم زنیم
تارهای چنگ را مانیم ما
چون که در سازیم زیر و بم زنیم
ما همه در جمع آدم بوده ایم
بار دیگر جمله بر آدم زنیم
نکته پوشیدهست و آدم واسطه
خیمهها بر ساحل اعظم زنیم
چون به تخت آید سلیمان بقا
صد هزاران بوسه بر خاتم زنیم
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۷۶۱
ما همه از الست همدستیم
عاقبت، شکر، بازپیوستیم
ما همه همدلیم و همراهیم
جمله از یک شراب سرمستیم
ما ز کونین عشق بگزیدیم
جز که آن عشق هیچ نپرستیم
چند تلخی کشید جان ز فراق
عاقبت از فراق وارستیم
آفتابی درآمد از روزن
کرد ما را بلند، اگر پستیم
آفتابا مکش ز ما دامن
نی که بر دامن تو بنشستیم؟
از شعاع تو است اگر لعلیم
از تو هستیم ما، اگر هستیم
پیش تو ذره وار رقصانیم
از هوای تو بند بشکستیم
عاقبت، شکر، بازپیوستیم
ما همه همدلیم و همراهیم
جمله از یک شراب سرمستیم
ما ز کونین عشق بگزیدیم
جز که آن عشق هیچ نپرستیم
چند تلخی کشید جان ز فراق
عاقبت از فراق وارستیم
آفتابی درآمد از روزن
کرد ما را بلند، اگر پستیم
آفتابا مکش ز ما دامن
نی که بر دامن تو بنشستیم؟
از شعاع تو است اگر لعلیم
از تو هستیم ما، اگر هستیم
پیش تو ذره وار رقصانیم
از هوای تو بند بشکستیم
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۷۸۴
علی اهل نجد الثنا و سلام
و عیشتنا فی غیرهم لحرام
فضیلته للفاضلین بصیره
ملاحته للعاشقین قوام
بصیره اهل الله منه مکحل
و عشره اهل الحق فیه مدام
ایا ساکنیها من فضیله سیدی
لکم عیشه مرضیه و دوام
و لو لا حجاب العز ارخی ملیکنا
لکان علی باب الملیک زحام
ملیک اذا لاحت شعاشع خده
لا صبشح حیا صخره و رخام
سقی الله وقتا انطقانا کلامه
ففی الروح من ذاک الکلام کلام
غدا آلفا قلبی یقوم لامره
وقدی من عذل العواذل لام
و عیشتنا فی غیرهم لحرام
فضیلته للفاضلین بصیره
ملاحته للعاشقین قوام
بصیره اهل الله منه مکحل
و عشره اهل الحق فیه مدام
ایا ساکنیها من فضیله سیدی
لکم عیشه مرضیه و دوام
و لو لا حجاب العز ارخی ملیکنا
لکان علی باب الملیک زحام
ملیک اذا لاحت شعاشع خده
لا صبشح حیا صخره و رخام
سقی الله وقتا انطقانا کلامه
ففی الروح من ذاک الکلام کلام
غدا آلفا قلبی یقوم لامره
وقدی من عذل العواذل لام
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۹۰۳
شنیدی تو که خط آمد ز خاقان؟
که از پرده برون آیند خوبان
چنین فرموده است خاقان که امسال
شکر خواهم که باشد سخت ارزان
زهی سال و زهی روز مبارک
زهی خاقان، زهی اقبال خندان
درون خانه بنشستن حرام است
که سلطان میخرامد سوی میدان
بیا با ما به میدان تا ببینی
یکی بزم خوش پیدای پنهان
نهاده خوان و نعمتهای بسیار
ز حلواها و از مرغان بریان
غلامان چو مه در پیش ساقی
نوای مطربان خوش تر از جان
ولیک از عشق شه جانهای مستان
فراغت دارد از ساقی و از خوان
تو گویی این کجا باشد؟ همان جا
که اندیشهی کجا گشتهست جویان
که از پرده برون آیند خوبان
چنین فرموده است خاقان که امسال
شکر خواهم که باشد سخت ارزان
زهی سال و زهی روز مبارک
زهی خاقان، زهی اقبال خندان
درون خانه بنشستن حرام است
که سلطان میخرامد سوی میدان
بیا با ما به میدان تا ببینی
یکی بزم خوش پیدای پنهان
نهاده خوان و نعمتهای بسیار
ز حلواها و از مرغان بریان
غلامان چو مه در پیش ساقی
نوای مطربان خوش تر از جان
ولیک از عشق شه جانهای مستان
فراغت دارد از ساقی و از خوان
تو گویی این کجا باشد؟ همان جا
که اندیشهی کجا گشتهست جویان
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۹۲۳
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۹۶۴
شمس دین بر یوسفان و نازنینان نازنین
بر سر جمله شهان و سرفرازان نازنین
بر سران و سروران، صد سر زیاده جاه او
در میان واصلان لطف رحمان نازنین
او به اوصاف الهی گشته موصوف کمال
بر سریر و بر سران تخت سلطان نازنین
بزم را از وی جمال و رزم را از وی جلال
هم به بزم و هم به رزم لطف کیهان نازنین
پیش او بنهاد مفتاح خزاینهای خاص
کرده از عشق و محبتهاش یزدان نازنین
در میان صد هزاران ماه، او تابان چو خور
وصف او اندر میان وصف شاهان نازنین
آن که خاک پاش شد، او بر سران شد سرفراز
مست او اندر میان جمله مستان نازنین
اندران موجی که خاصان برحذر باشند از آن
اندر آن موج خطر او خفته استان نازنین
بر سر جمله شهان و سرفرازان نازنین
بر سران و سروران، صد سر زیاده جاه او
در میان واصلان لطف رحمان نازنین
او به اوصاف الهی گشته موصوف کمال
بر سریر و بر سران تخت سلطان نازنین
بزم را از وی جمال و رزم را از وی جلال
هم به بزم و هم به رزم لطف کیهان نازنین
پیش او بنهاد مفتاح خزاینهای خاص
کرده از عشق و محبتهاش یزدان نازنین
در میان صد هزاران ماه، او تابان چو خور
وصف او اندر میان وصف شاهان نازنین
آن که خاک پاش شد، او بر سران شد سرفراز
مست او اندر میان جمله مستان نازنین
اندران موجی که خاصان برحذر باشند از آن
اندر آن موج خطر او خفته استان نازنین
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۹۸۴
بده آن مرد ترش را قدحی ای شه شیرین
صدقات تو روان است به هر بیوه و مسکین
صدقات تو لطیف است، توان خورد دو صد من
که نداند لب بالا و نجنبد لب زیرین
هله ای باغ نگویی به چه لب باده کشیدی؟
مگر اشکوفه بگوید پنهان با گل و نسرین
چه شراب است کزان بو گل تر آهوی ناف است
به زمستان نه که دیدی همه را چون سگ گرگین؟
هله تا جمع رسیدن بده آن می به کف من
پس من زهره بنوشد قدح از ساعد پروین
وگر آن مست نهد سر که رباید ز تو ساغر
مده او را، تو مرا ده، که منم بر در تحسین
چه کند بادهٔ حق را جگر باطل فانی؟
چه شناسد مه جان را نظر و غمزهٔ عنین
هنر و زر چو فزون شد، خطر و خوف کنون شد
ملکان را تب لرز است و حریر است نهالین
چو مه توبه درآمد، مه توبه شکن آمد
شکنش باد همیشه، تو بگو نیز که آمین
صدقات تو روان است به هر بیوه و مسکین
صدقات تو لطیف است، توان خورد دو صد من
که نداند لب بالا و نجنبد لب زیرین
هله ای باغ نگویی به چه لب باده کشیدی؟
مگر اشکوفه بگوید پنهان با گل و نسرین
چه شراب است کزان بو گل تر آهوی ناف است
به زمستان نه که دیدی همه را چون سگ گرگین؟
هله تا جمع رسیدن بده آن می به کف من
پس من زهره بنوشد قدح از ساعد پروین
وگر آن مست نهد سر که رباید ز تو ساغر
مده او را، تو مرا ده، که منم بر در تحسین
چه کند بادهٔ حق را جگر باطل فانی؟
چه شناسد مه جان را نظر و غمزهٔ عنین
هنر و زر چو فزون شد، خطر و خوف کنون شد
ملکان را تب لرز است و حریر است نهالین
چو مه توبه درآمد، مه توبه شکن آمد
شکنش باد همیشه، تو بگو نیز که آمین
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۰۷۸
چهار روز ببودم به پیش تو مهمان
سه روز دیگر خواهم بدن، یقین میدان
به حق این سه و آن چار، رو ترش نکنی
که تا نیفتد این دل به صد هزار گمان
به هر طعام خوشم من، جز این یکی ترشی
که سخت این ترشی کند میکند دندان
که جملهٔ ترشیها، بدان گوار شود
که تو ترش نکنی روی، ای گل خندان
گشای آن لب خندان که آن گوارش ماست
که تعبیهست دو صد گلشکر دران احسان
ترش مکن که نخواهد ترش شدن آن رو
که میدهد مدد قند هر دمش رحمان
چه جای این که اگر صد هزار تلخ و ترش
به نزد روی تو افتد، شود خوش و شادان
مگر به روز قیامت نهان شود رویت
وگر نه دوزخ خوش تر شود ز صدر جنان
اگر میان زمستان بهار نو خواهی
درآ به باغ جمالت، درختها بفشان
به روز جمعه چو خواهی که عیدها بینند
برآی بر سر منبر، صفات خود برخوان
غلط شدم که تو گر برروی به منبر بر
پری برآرد منبر، چو دل شود پران
مرا به قند و شکرهای خویش مهمان کن
علف میاور، پیشم منه، نیم حیوان
فرشته از چه خورد؟ از جمال حضرت حق
غذای ماه و ستاره، ز آفتاب جهان
غذای خلق در آن قحط حسن یوسف بود
که اهل مصر رهیده بدند از غم نان
خمش کنم که دگربار یار میخواهد
که درروم به سخن، او برون جهد ز میان
غلط، که او چو بخواهد که از خرم فکند
حذر چه سود کند، یا گرفتن پالان؟
مگر همو بنماید ره حذر کردن
همو بدوزد انبان، همو درد انبان
مرا سخن همه با اوست، گر چه در ظاهر
عتاب و صلح کنم گرم با فلان و فلان
خمش، که تا نزند بر چنین حدیث هوا
از آن که باد هوا نیست محرم ایشان
سه روز دیگر خواهم بدن، یقین میدان
به حق این سه و آن چار، رو ترش نکنی
که تا نیفتد این دل به صد هزار گمان
به هر طعام خوشم من، جز این یکی ترشی
که سخت این ترشی کند میکند دندان
که جملهٔ ترشیها، بدان گوار شود
که تو ترش نکنی روی، ای گل خندان
گشای آن لب خندان که آن گوارش ماست
که تعبیهست دو صد گلشکر دران احسان
ترش مکن که نخواهد ترش شدن آن رو
که میدهد مدد قند هر دمش رحمان
چه جای این که اگر صد هزار تلخ و ترش
به نزد روی تو افتد، شود خوش و شادان
مگر به روز قیامت نهان شود رویت
وگر نه دوزخ خوش تر شود ز صدر جنان
اگر میان زمستان بهار نو خواهی
درآ به باغ جمالت، درختها بفشان
به روز جمعه چو خواهی که عیدها بینند
برآی بر سر منبر، صفات خود برخوان
غلط شدم که تو گر برروی به منبر بر
پری برآرد منبر، چو دل شود پران
مرا به قند و شکرهای خویش مهمان کن
علف میاور، پیشم منه، نیم حیوان
فرشته از چه خورد؟ از جمال حضرت حق
غذای ماه و ستاره، ز آفتاب جهان
غذای خلق در آن قحط حسن یوسف بود
که اهل مصر رهیده بدند از غم نان
خمش کنم که دگربار یار میخواهد
که درروم به سخن، او برون جهد ز میان
غلط، که او چو بخواهد که از خرم فکند
حذر چه سود کند، یا گرفتن پالان؟
مگر همو بنماید ره حذر کردن
همو بدوزد انبان، همو درد انبان
مرا سخن همه با اوست، گر چه در ظاهر
عتاب و صلح کنم گرم با فلان و فلان
خمش، که تا نزند بر چنین حدیث هوا
از آن که باد هوا نیست محرم ایشان
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۱۸۲
به پیشت نام جان گویم؟ زهی رو
حدیث گلستان گویم؟ زهی رو
تو این جا حاضر و شرمم نباشد
که از حسن بتان گویم؟ زهی رو
بهار و صد بهار از تو خجل شد
من افسانهی خزان گویم؟ زهی رو
تو شاهنشاه صد جان و جهانی
من از جان و جهان گویم؟ زهی رو
حدیثت در دهان جان نگنجد
حدیثت از زبان گویم؟ زهی رو
جهان گم گشت و ماهت آشکارا
چنین مه را نهان گویم؟ زهی رو
همه عالم ز نورت لعل در لعل
به پیش تو ز کان گویم؟ زهی رو
ز تو دلها پر از نور یقین است
یقین را از گمان گویم؟ زهی رو
چو خورشید جمالت بر زمین تافت
ز ماه و اختران گویم؟ زهی رو
چو لطف شمس تبریزی ز حد رفت
من از وی گر فغان گویم، زهی رو
حدیث گلستان گویم؟ زهی رو
تو این جا حاضر و شرمم نباشد
که از حسن بتان گویم؟ زهی رو
بهار و صد بهار از تو خجل شد
من افسانهی خزان گویم؟ زهی رو
تو شاهنشاه صد جان و جهانی
من از جان و جهان گویم؟ زهی رو
حدیثت در دهان جان نگنجد
حدیثت از زبان گویم؟ زهی رو
جهان گم گشت و ماهت آشکارا
چنین مه را نهان گویم؟ زهی رو
همه عالم ز نورت لعل در لعل
به پیش تو ز کان گویم؟ زهی رو
ز تو دلها پر از نور یقین است
یقین را از گمان گویم؟ زهی رو
چو خورشید جمالت بر زمین تافت
ز ماه و اختران گویم؟ زهی رو
چو لطف شمس تبریزی ز حد رفت
من از وی گر فغان گویم، زهی رو
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۴۱۷
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۵۰۶
مبارک باشد آن رو را بدیدن بامدادانی
ببوسیدن چنان دستی، ز شاهنشاه سلطانی
بدیدن بامدادانی چنان رو را چه خوش باشد
هم از آغاز روز او را بدیدن ماه تابانی
دو خورشید از بگه دیدن، یکی خورشید از مشرق
دگر خورشید بر افلاک هستی، شاد و خندانی
بدیدن آفتابی را که خورشیدش سجود آرد
ولیک او را کجا بیند، که این جسم است و او جانی
زهی صبحی که او آید، نشیند بر سر بالین
تو چشم از خواب بگشایی، ببینی شاه شادانی
زهی روز و زهی ساعت، زهی فر و زهی دولت
چنان دشواریابی را بگه بینی تو آسانی
اگر از ناز بنشیند، گدازد آهن از غصه
وگر از لطف پیش آید، به هر مفلس رسد کانی
اگر در شب ببینندش، شود از روز روشن تر
ور از چاهی ببینندش، شود آن چاه ایوانی
که خورشیدش لقب تاش است شمس الدین تبریزی
که او آن است و صد چون آن، که صوفی گویدش آنی
ببوسیدن چنان دستی، ز شاهنشاه سلطانی
بدیدن بامدادانی چنان رو را چه خوش باشد
هم از آغاز روز او را بدیدن ماه تابانی
دو خورشید از بگه دیدن، یکی خورشید از مشرق
دگر خورشید بر افلاک هستی، شاد و خندانی
بدیدن آفتابی را که خورشیدش سجود آرد
ولیک او را کجا بیند، که این جسم است و او جانی
زهی صبحی که او آید، نشیند بر سر بالین
تو چشم از خواب بگشایی، ببینی شاه شادانی
زهی روز و زهی ساعت، زهی فر و زهی دولت
چنان دشواریابی را بگه بینی تو آسانی
اگر از ناز بنشیند، گدازد آهن از غصه
وگر از لطف پیش آید، به هر مفلس رسد کانی
اگر در شب ببینندش، شود از روز روشن تر
ور از چاهی ببینندش، شود آن چاه ایوانی
که خورشیدش لقب تاش است شمس الدین تبریزی
که او آن است و صد چون آن، که صوفی گویدش آنی
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۷۱۹
مگر تو یوسفان را دلستانی؟
مگر تو رشک ماه آسمانی؟
مها از بس عزیزی و لطیفی
غریب این جهان و آن جهانی
روانهایی که روز تو شنیدند
به طمع تو گرفته شب گرانی
ز شب رفتن ز چالاکی چه آید؟
چو ذوالعرشت کند میپاسبانی
منم آن کز دم عیسی بمردم
مرا کشتهست آب زندگانی
چنین مرگی که مردم، زنده گردم
گرت بینم، ایا فخر الزمانی
دلم از هجر تو خون گشت، لیکن
ازان خون رست صورتهای جانی
ز درد تو رواق صاف جوشید
ز درد خمهای خسروانی
خداوندیست شمس الدین تبریز
که او را نیست در آفاق ثانی
برید آفرینش در دو عالم
نیاوردهست چون او ارمغانی
هزاران جان نثار جان او باد
که تا گردند جانها جاودانی
دریغا، لفظها بودی نوآیین
کزین الفاظ ناقص شد معانی
مگر تو رشک ماه آسمانی؟
مها از بس عزیزی و لطیفی
غریب این جهان و آن جهانی
روانهایی که روز تو شنیدند
به طمع تو گرفته شب گرانی
ز شب رفتن ز چالاکی چه آید؟
چو ذوالعرشت کند میپاسبانی
منم آن کز دم عیسی بمردم
مرا کشتهست آب زندگانی
چنین مرگی که مردم، زنده گردم
گرت بینم، ایا فخر الزمانی
دلم از هجر تو خون گشت، لیکن
ازان خون رست صورتهای جانی
ز درد تو رواق صاف جوشید
ز درد خمهای خسروانی
خداوندیست شمس الدین تبریز
که او را نیست در آفاق ثانی
برید آفرینش در دو عالم
نیاوردهست چون او ارمغانی
هزاران جان نثار جان او باد
که تا گردند جانها جاودانی
دریغا، لفظها بودی نوآیین
کزین الفاظ ناقص شد معانی
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۷۴۹
ای چشم و چراغ شهریاری
والله به خدا که آن تو داری
شمعی که در آسمان نگنجد
از گوشهٔ سینهیی برآری
خورشید به پیش نور آن شمع
یک ذره شود ز شرمساری
وقت است که در وجود خاکی
آن تخم که گفتهیی بکاری
آخر چه شود کز آب حیوان
بر چهرهٔ زعفران بباری؟
تا لاله ستان عاشقان را
از گلبن حق به خنده آری
بر پشت فلک نهند پا را
چون تو سرشان دمی بخاری
انگور وجود، باده گردد
چون پای برو نهی، فشاری
مخدومی شمس حق تبریز
لطفی که هزار نوبهاری
والله به خدا که آن تو داری
شمعی که در آسمان نگنجد
از گوشهٔ سینهیی برآری
خورشید به پیش نور آن شمع
یک ذره شود ز شرمساری
وقت است که در وجود خاکی
آن تخم که گفتهیی بکاری
آخر چه شود کز آب حیوان
بر چهرهٔ زعفران بباری؟
تا لاله ستان عاشقان را
از گلبن حق به خنده آری
بر پشت فلک نهند پا را
چون تو سرشان دمی بخاری
انگور وجود، باده گردد
چون پای برو نهی، فشاری
مخدومی شمس حق تبریز
لطفی که هزار نوبهاری
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۷۹۸
در دو چشم من نشین، ای آن که از من من تری
تا قمر را وانمایم، کز قمر روشنتری
اندرآ در باغ، تا ناموس گلشن بشکند
زان که از صد باغ و گلشن، خوشتر و گلشنتری
تا که سرو از شرم قدت، قد خود پنهان کند
تا زبان اندرکشد سوسن، که تو سوسنتری
وقت لطف ای شمع جان مانند مومی نرم و رام
وقت ناز از آهن پولاد، تو آهنتری
چون فلک سرکش مباش، ای نازنین کز ناز او
نرم گردی چون زمین، گر از فلک توسنتری
زان برون انداخت جوشن حمزه وقت کارزار
کز هزاران حصن و جوشن، روح را جوشنتری
زان سبب هر خلوتی، سوراخ روزن را ببست
کز برای روشنی، تو خانه را روشنتری
تا قمر را وانمایم، کز قمر روشنتری
اندرآ در باغ، تا ناموس گلشن بشکند
زان که از صد باغ و گلشن، خوشتر و گلشنتری
تا که سرو از شرم قدت، قد خود پنهان کند
تا زبان اندرکشد سوسن، که تو سوسنتری
وقت لطف ای شمع جان مانند مومی نرم و رام
وقت ناز از آهن پولاد، تو آهنتری
چون فلک سرکش مباش، ای نازنین کز ناز او
نرم گردی چون زمین، گر از فلک توسنتری
زان برون انداخت جوشن حمزه وقت کارزار
کز هزاران حصن و جوشن، روح را جوشنتری
زان سبب هر خلوتی، سوراخ روزن را ببست
کز برای روشنی، تو خانه را روشنتری
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۸۵۸
صنما تو همچو آتش قدح مدام داری
به جواب هر سلامی که کنند، جام داری
زبرای تو اگر تن دو هزار جان سپارد
زخداش وحی آید که هنوز وام داری
چو حقت زغیرت خود، زتو نیز کرد پنهان
به درون جان چاکر، چه پدید نام داری
چو سلام تو شنیدم، زسلامتی بریدم
صنما هزار آتش تو دران سلام داری
زپی غلامی تو، چو بسوخت جان شاهان
به کدام روی گویم که چو من غلام داری؟
تو هنوز روح بودی، که تمام شد مرادت
به جز از برای فتنه، به جهان چه کام داری؟
توریز بخت یارت، به خدا که راست گویی
که میان شیرمردان، چو وییی کدام داری؟
تبریز شاد بادا، که زنور و فر آن شه
دو هزار بیش چاکر، چو یمن، چو شام داری
نظر خدای خواهم، که تو را به من رساند
به دعا چه خواهمت من؟ که همه تو رام داری
نظر حسود مسکین، طرقید از تفکر
نرسید در تو، هر چند که تو لطف عام داری
چه حسود؟ بلکه عاشق، دو هزار هر نواحی
نه خیالشان نمایی، نه به کس پیام داری
تو خدای شمس دین را به من غلام بخشی؟
چو غلامی ورا تو به شهان حرام داری
لقبت چو میبگویم، دل من همیبلرزد
تو دلا مترس، زیرا که شه کرام داری
به جواب هر سلامی که کنند، جام داری
زبرای تو اگر تن دو هزار جان سپارد
زخداش وحی آید که هنوز وام داری
چو حقت زغیرت خود، زتو نیز کرد پنهان
به درون جان چاکر، چه پدید نام داری
چو سلام تو شنیدم، زسلامتی بریدم
صنما هزار آتش تو دران سلام داری
زپی غلامی تو، چو بسوخت جان شاهان
به کدام روی گویم که چو من غلام داری؟
تو هنوز روح بودی، که تمام شد مرادت
به جز از برای فتنه، به جهان چه کام داری؟
توریز بخت یارت، به خدا که راست گویی
که میان شیرمردان، چو وییی کدام داری؟
تبریز شاد بادا، که زنور و فر آن شه
دو هزار بیش چاکر، چو یمن، چو شام داری
نظر خدای خواهم، که تو را به من رساند
به دعا چه خواهمت من؟ که همه تو رام داری
نظر حسود مسکین، طرقید از تفکر
نرسید در تو، هر چند که تو لطف عام داری
چه حسود؟ بلکه عاشق، دو هزار هر نواحی
نه خیالشان نمایی، نه به کس پیام داری
تو خدای شمس دین را به من غلام بخشی؟
چو غلامی ورا تو به شهان حرام داری
لقبت چو میبگویم، دل من همیبلرزد
تو دلا مترس، زیرا که شه کرام داری
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۸۸۹
ای که تو چشمهٔ حیوان و بهار چمنی
چو منی تو، خود خود را که بگوید چو منی؟
من شبم، تو مه بدری، مگریز از شب خویش
مه که باشد؟ که تو خورشید دو صد انجمنی
پاسبان در تو ماه برین بام فلک
تو که در مقعد صدقی، چو شه اندر وطنی
ماه پیمانهٔ عمر است، گهی پر، گه نیم
تو به پیمانه نگنجی، تو نه عمر زمنی
هر که در عهد تو از جور زمانه گله کرد
سزد ار کفش جفا بر دهن او بزنی
کین زمانه چو تن است و تو درو چون جانی
جان بود تن، نبود تن، چو تو جان، جان تنی
سجده کردند ملایک، تن آدم را زود
پرتو جان تو دیدند، در آن جسم سنی
اهرمن صورت گل دید و سرش سجده نکرد
چوب رد بر سرش آمد که برو، اهرمنی
چو منی تو، خود خود را که بگوید چو منی؟
من شبم، تو مه بدری، مگریز از شب خویش
مه که باشد؟ که تو خورشید دو صد انجمنی
پاسبان در تو ماه برین بام فلک
تو که در مقعد صدقی، چو شه اندر وطنی
ماه پیمانهٔ عمر است، گهی پر، گه نیم
تو به پیمانه نگنجی، تو نه عمر زمنی
هر که در عهد تو از جور زمانه گله کرد
سزد ار کفش جفا بر دهن او بزنی
کین زمانه چو تن است و تو درو چون جانی
جان بود تن، نبود تن، چو تو جان، جان تنی
سجده کردند ملایک، تن آدم را زود
پرتو جان تو دیدند، در آن جسم سنی
اهرمن صورت گل دید و سرش سجده نکرد
چوب رد بر سرش آمد که برو، اهرمنی
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۹۴۷
یا من عجب فتادم، یا تو عجب فتادی
چندین قدح بخوردی، جامی به من ندادی
تو از شراب مستی، من هم ز بوی مستم
بونیزنیست اندک، در بزم کیقبادی
بسیار عاشقان را، کشتی تو بیگناهی
در رنج و غم نکشتی، کشتی ز ذوق و شادی
ای تو گشاد عالم، ای تو مراد آدم
خانه چرا گرفتی در کوی بیمرادی؟
زیرا چراغ روشن، در ظلمت شب آید
درمان به درد آید، این است اوستادی
بستی زبان و گوشم، تا جز غمت ننوشم
نی نکتهٔ عمیدی، نی گفتهٔ عمادی
تبریز شمس دین را، خدمت رسان ز مستان
سجده کن و بگویش اوحشت یا فؤادی
چندین قدح بخوردی، جامی به من ندادی
تو از شراب مستی، من هم ز بوی مستم
بونیزنیست اندک، در بزم کیقبادی
بسیار عاشقان را، کشتی تو بیگناهی
در رنج و غم نکشتی، کشتی ز ذوق و شادی
ای تو گشاد عالم، ای تو مراد آدم
خانه چرا گرفتی در کوی بیمرادی؟
زیرا چراغ روشن، در ظلمت شب آید
درمان به درد آید، این است اوستادی
بستی زبان و گوشم، تا جز غمت ننوشم
نی نکتهٔ عمیدی، نی گفتهٔ عمادی
تبریز شمس دین را، خدمت رسان ز مستان
سجده کن و بگویش اوحشت یا فؤادی
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۲۲۴
یا ویح نفسنا بفوات الفضائل
یا ویل روحنا بفساد الوسائل
قد حن واشتکیٰ فلذا الصخر باکیا
علی علیٰ هجران فخرالقبایل
لو ان فراقی حمل الطور والصفا
زمانا یسیرا هدمت بالزلازل
لو ان شرارا من هوانا تبلجت
علیٰ ظاهری احرقت کل العواذل
لو ان قلیلا من جمالک اثرت
علی البر لم توحش فلا بالقوافل
بحق وصال نورالقلب فضله
بنور نآی عن درکه کل فاضل
و حرمة اسرار جرت و لطایف
کنیت بها سرا و لست بقایل
و جودک و النعماء ما لم تسمه
لسانی و قلبی عنه لیس بزائل
تجود بوصل مشرق باهر نریٰ
به جملة حاجاتنا و المسائل
فانی لا اسطاع زورة زایر
بجفنین مقروحین در الهوامل
ارید ترابا من تراب فنائه
مدبر نورالعین منی و کاحلی
اکل ثریٰ تبریز مثل ترابه
فلا کان جسم قال روحی ممائلی
فلا زال شمس الدین مولا و سیدا
و ذو منة فی ذمتی وهو کافلی
یا ویل روحنا بفساد الوسائل
قد حن واشتکیٰ فلذا الصخر باکیا
علی علیٰ هجران فخرالقبایل
لو ان فراقی حمل الطور والصفا
زمانا یسیرا هدمت بالزلازل
لو ان شرارا من هوانا تبلجت
علیٰ ظاهری احرقت کل العواذل
لو ان قلیلا من جمالک اثرت
علی البر لم توحش فلا بالقوافل
بحق وصال نورالقلب فضله
بنور نآی عن درکه کل فاضل
و حرمة اسرار جرت و لطایف
کنیت بها سرا و لست بقایل
و جودک و النعماء ما لم تسمه
لسانی و قلبی عنه لیس بزائل
تجود بوصل مشرق باهر نریٰ
به جملة حاجاتنا و المسائل
فانی لا اسطاع زورة زایر
بجفنین مقروحین در الهوامل
ارید ترابا من تراب فنائه
مدبر نورالعین منی و کاحلی
اکل ثریٰ تبریز مثل ترابه
فلا کان جسم قال روحی ممائلی
فلا زال شمس الدین مولا و سیدا
و ذو منة فی ذمتی وهو کافلی