عبارات مورد جستجو در ۱۰۴ گوهر پیدا شد:
سلطان ولد : ولدنامه
بخش ۶۳ - رجوع کردن بشرح صحبت مولانا و شیخ صلاح الدین قدسنا اللّه بسرهما که نایب و خلیفۀ مولانا بود و یاران از وجود هر دو مدت ده سال مستفید میشدند بی زحمتی و تشویشی چون شیر و شکر بهم آمیخته و در بیان رنجور شدن شیخ صلاح الدین عظم اللّه ذکره بعد ده سال و رنجش دراز کشیدن و از حضرت مولانا قدسنا اللّه بسره درخواست کردنش که مرا دستوری فمرا تا نقل کنم و قبول یافتن التماس او بحضرت مولانا و سه روز بعیادتش نارفتن و معلوم شدن که او را وقت نقل است و نقل فرمودن بصفای تمام و پیوستن بمقصود بی حجابی و پرده‌ای که المؤمنون لایموتون بل ینقلون من دار الی دار
شیخ با او چو در دو تن یک جان
بود آسوده و خوش و شادان
مست از همدگر شده ده سال
داشته بی خمار هجروصال
جمع یاران بگردشان زده صف
آن دو چون بحر و باقیان چون کف
همه چون اختران و آن دو چو ماه
همه چون بندگان و آن دو چو شاه
همه از هر دو مستفید شدند
قفلها باز بی کلید شدند
همه را کارو بار چون زر شد
همه را قطره ‌ ها چو گوهر شد
همه دانا شدند ناگفته
همه را گشت در جان سفته
گشت هر یک چو بحر در جوشش
راهها شد بریده بی کوشش
حاملان جمله زان نظر محمول
گشته و بندها شده محلول
دیده ‌ های درونشان شد باز
جانهای چو جغدشان شد باز
همه ز اکسیرشان شدند چو زر
یافت هر یک بجای پای دوپر
بر فلک چون ملک بپریدند
همه آن ماه را عیان دیدند
در چنین عیش ودولت و نزهت
در چنین جاه و ملک و زینت
ناگهان شد صلاح دین رنجور
گشت از صحبت بدن مهجور
رنج جسمش کشید سخ ت دراز
دمبدم نیست میشد او ز گداز
نور او میفروخت همچون خور
بر سر طالبان سعد اختر
تن او میگداخت همچون شمع
گشت روشن ز نور او دل جمع
شیخ چون می نداد دستوری
که رود شد دراز رنجوری
چونکه رنجوریش دراز کشید
ناله و کربتش بچرخ رسید
گفت با شیخ کای شه قادر
این لباس وجود را بر در
تا رهم زین عنا شوم آزاد
بروم آن طرف خوش و دلشاد
سوی آن بحر جان فزای روم
سوی آن قصر دلگشای روم
تا روم زین جهات بیرون من
تا رهم از چرا و از چون من
کرد از وی قبول و گفت رواست
از سر بالشش سبک برخاست
شد روانه بسوی خانۀ خویش
گشت مشغول مرهم آن ریش
چون دو سه روز با عیادت او
نامد و کرد رو بحضرت هو
گشت بر شه صلاح دین روشن
گفت جان میشود جدا از تن
شد یقین رفتنم ز دار فنا
سوی بیسوی در جهان بقا
این که نامد اشارتست که رو
اهل دین را بشارت است که رو
زانکه روز کنارشان مرگ است
ذوق و شوق و سرارشان مرگ است
مرگشان را حیات باقی دان
دمبدمشان صلات باقی دان
نی کنون مرگ را همی بینند
نی کنون دانه اش همیچینند
بارها مرده اند در دنیا
دیده صد گون حیات در عقبی
مرگ کلی رهیدن است ازدام
همه وصل و رسیدن است بکام
مرگ را هر که باهش و رای است
داند او نقل کردن از جای است
رفتن از خانه ای بسوی سرا
از جهان فنا بملک بقا
در جهانی که اصل هستیهاست
واندر و بی خمار مستیهاست
هر نفس در جهان نو مهمان
بهر از همدگر در او نقلان
نی در او خفتن و نه بیداری
نی در او بیهشی نه هشیاری
نی در او صحت و نه رنجوری
نی در او مستی و نه مخموری
نی درو شب نه روز نی مه و سال
ضد ّ و ند ّ را در او مجال محال
بی بلندی و پستی و چپ و راست
بی پس و پیش و بی خلا و ملاست
زان چنان عالمی که بیحد ّ است
شهرها و قلاع بی عّ د است
هیچ دانی چرا شدی محجوب
مانده ای دور از چنان محبوب
زانکه تن گشته است حایل آن
بهر این نیستی تو مایل آ ن
اندکی گشت پردۀ بسیار
ذره ای آفتاب را ستار
از دو چشم تو این بزرگ جهان
دو سر انگشت خرد کرد نهان
از سر انگشتهای خرد حقیر
این جهان بزرگ گشت ستیر
اینچنین ارض و این بلند سما
فهم کن نیک اگر نئی اعمی
چه عجب گر تو هم ز اصبع جهل
تا ابد کور مانی و نا اهل
می نبینی جهان بیحد را
عمر و عیش دراز سر مدرا
هستی و جهل چون سرانگشتان
دور کن پس ببین بچشم عیان
آن یمی کاین جهان از او قطره است
وان خوری کاسمان از او ذره است
فهمها تیز نیست بگذر ازین
گو که چون رفت شه صلاح الدین
رایت عزم آن جهان افراخت
سوی ارواح بی فرس بر تاخت
کرد چشمان فراز و رفت بناز
ناز نازان بصد هزار اعزاز
تا که از نو جهان جان را باز
بدهد حسن و زیب و فر و طراز
همچنانکه جهان تن را او
داده جان و دو چشم بینا او
صدهزاران عطا دهد آنجا
بغنی و فقیر و شاه و گدا
از قدومش ملایک افزایند
هم روانهای پاک آسایند
زانکه برتر ز جمله است بقدر
همه چون اختراند و او چون بدر
حق ورا کرد شاه در دو سرا
تا که و مه از او برند عطا
دو سرا را چو پادشاه وی است
رونق و زینت و پناه وی است
هر طرف کو رود شود معمور
هرکجا پانهد کند پرنور
کرد از جان جهان تن را ترک
تا شود باغ جان پ ر از بر و برگ
اولیا را بود ز مرگ حیات
زانکه در مرگ دیده اند نجات
صورة الموت رحمة و حیات
هی للروح راحة و نجات
ظاهر الموت موصل العشاق
و علی العکس مهلک الفساق
موتهم فی هوائه طرب
تحت ظل لوائه طربوا
روحهم فی مماتهم یعلو
قلبهم فی جواره یجلو
جسمهم فی التراب ان یفنی
روحهم فی سمائۀ یبقی
قفص الجسم حین ما انکسرا
منه جمع الطیور انتشرا
کل طیر یطیر فی جهة
کل روح یقیم فی صفة
منزل البعض فی ضیاء العرش
مسکن البعض فی ظلام الفرش
منزل البعض عرضه الاعلی
مسکن البعض فرشه الادنی
والذی فی مقامه اعلی
هو بالحمد و الثنا اولی
قطب حق نایب است در دو جهان
هست در ظل او همین و همان
این جهان از برش برد نوعی
وان جهان هم از او خورد نوعی
طعمۀ هر کسی است لایق او
صنعت هر یکی مطابق او
آنچه از حق رسد محمد را
کی رسد گو بمن تو هر کدرا
نگر از مور تا سلیمان تو
همه هستند رزق خوار از او
میبرد زو توانگر و درویش
هر یکی روزئی موافق خویش
شیخ فرمود در جنازۀ من
دهل آرید و کوس بادف زن
سوی گورم برید رقص کنان
خوش و شادان و مست و دست افشان
تا بدانند کاولیای خدا
شاد و خندان روند سوی لقا
مرگشان عیش و عشرت و سور است
جایشان خلد عدن پ رحوراست
اینچنین مرگ باسماع خوش است
چون رفیقش نگار خوب کش است
عرضهای جهان مجاز دل اند
پیش آن جان و دل چو آب و گل ‌ اند
همه از جان و دل وصیت را
بشنیدند بی ریا بصفا
همه شهر آمدند جامه دران
بجنازه اش بصد هزار افغان
همه خایان دو دست از حسرت
همه حیران و مست از حسرت
همه گویان بدیم از او غافل
چون بود گل چو رفت از وی دل
هر کسی نوحه لایق سوزش
کرده در هجرت دل افروزش
جسم پاک ورا چو اندر خاک
بنهادند رفت پاک به پاک


سلطان ولد : ولدنامه
بخش ۱۲۷ - در بیان آنکه لابد است که شیخ وسیلت گردد و رهبر، و بی شیخ ممکن نیست که کس بحق رسد و اگر ممکن بودی حق تعالی پیغامبران و مشایخ را نفرستادی و اگر نادراً کسی بی شیخ رسد، آنکه بواسطۀ شیخ رسد کاملتر باشد، و دلیل بر این شخصی هر روز خدای تعالی را چهل بار میدید و از سر مستی حال خود را بخلق میگفت. کاملی گفتش که اگر مردی برو ابایزید را یکبار ببین، او بجواب گفت که من خدای بایزید را هر روز چهل بار میبینم پیش ابایزید بچه روم. اوبازگفت که اگر مردی یکبار بایزید را ببین چون ماجری دراز کشید آن شخص عزم ابایزید کرد. بایزید را معلوم شد. در بیشۀ مهیب میگشت، از بیشه باستقبال آن طالب بیرون آمد. چون آن طالب ابایزید را بدید برنتافت، در حال بمرد. زیرا او خدا را بقدر قوت خود میدید. چون از آن قوت و مقام که بایز
صحبت شیخ به ز طاعتهاست
زیر رنجش نهفته راحتهاست
سر علم و عمل عنایت اوست
داد او بحر و جهد تو چو سبوست
نظر الشیخ البس العریان
من ثیاب الجنان و العرفان
و علی البر یخرج البر
و علی البحر یظهر الدر
عینه ناظر بنور اللّه
حشره ناشر بصور اللّه
آلة الحق قلبه الطاهر
هو ان کان منک فی الظاهر
فعل جسم الولی فی الدنیا
هو من امر ربه الاعلی
خالق السفل و العلی واحد
هو فی الدهر طالب واجد
نظر الشیخ یفتح العینین
منه یأتیک خالق الکو ن ین
آنچه از وی بری تو هر نفسی
نبرد سالها بجهد کسی
گمره است آنکه رفت بی رهبر
کار ناید ز جیش بی سرور
نادری باشد آنکه راه برید
بی ز رهبر حجاب نفس درید
وان چنان نادری که رست ازدام
پیش این پختگی بود اوخام
کو درختی که باغبانش ساخت
کودرخ ت ی که خود بخود افراخت
این بود تلخ و آن بود شیرین
این بود همچو غوره آن چون تین
اینکه بی شیخ رفت اگرچه نکوست
آنکه با شیخ رفت بهتر از اوست
اندر اینجا حکایتی بشنو
تا از آن سر زند ز تو سر نو
گفت مردی بخلق از مستی
گرچه هستم بجسم از این پستی
لیک جانم بلندتر ز سماست
زانکه پیوسته در لقای خداست
بی حجابی مراست از جبار
جلوه هر روز تا بشب چل بار
گفت با او بلطف یک آگاه
که خبردار بد ز سر آله
رو ببین بایزید را یکبار
تا شوی پیش واصلان مختار
کرد انکار و گفت بگذر ازین
چونکه بی پرده ‌ ای منم حق بین
بخدا واصلم چه میگوئی
چون تمامم ز من چه میجوئی
گفت اندر جواب او را باز
که سوی شیخ بایزید بتاز
دیدن روی او ترا یکبار
بهتر است ا ی عزیز من هشدار
از چهل بار دیدن اللّه
پند من گیر تا شوی آگاه
ماجراشان درین دراز کشید
آخر او را سوی نیاز کشید
سخنش را قبول کرد از جان
بسوی بایزید گشت روان
بود در بیشه بایزید مقیم
با خدا یار و همنشین و ندیم
حال آن شخص شد بر او پیدا
کی شود سر نهفته از بینا
چونکه آن شیخ نزد بیشه رسید
بدر آمد ز بیشه شیخ فرید
زانکه دانست ضعف حالش را
کو نیارد در آمدن آنجا
بیشه ‌ ای کان پر است از شیران
کی کند روبهی در آن سیران
لازم آمد برون شدن او را
تا نگردد هلاک آن جویا
چون برون شد ز بیشه روی نمود
پیش از آن که کنند گفت و شنود
شیخ را یک نظر بر او افتاد
بر نتابید و در زمان جان داد
مرد طالب بمرد و بیجان شد
خانه ‌ اش سیل برد و ویران شد
طاقت دید بایزید نداشت
کی بود گرمی سحر چون چاشت
گرچه او را ز حق تجلی بود
لیک بر قدر طاقتش بنمود
چونه بر قدر بایزید بتافت
نور رؤیت بر او چو طور شکافت
همچو آن کوه ذره ذره شد او
نی از اورنگ ماندونی هم بو
از چنان مرگ شد ز نو زنده
زندۀ کامران پاینده
گرچه خلقان خدای را بینند
لیک کی همچو اولیا بینند
بازهم هر ولی که مختار است
ز ایزدش قدر قرب دیدار است
مصطفی نی بجبرئیل امین
چونکه در راه حق شدند قرین
شب اسری ورای عرش و خلا
چون رسیدند قرب او ادنی
جبرئیل امین بماند آنجا
گفت احمد بوی که پیش درآ
نی مرا تو بدین طرف خواندی
چیست مانع چرا ز ره ماندی
چون درین ره سفیر من تو بدی
ازچه پس مانده ‌ ای بگو چه شدی
گفت حد و مقام من ای جان
تا بدینجاست زین گذر نتوان
یک سرانگشت اگر نهم پا پیش
سوزم این را پذیر بی کم و بیش
بعد از این مر ترا رسد رفتن
که همه جان شدی نماندت تن
هرولی راست از خدا دیدار
برتر از همدگر چنین بسیار
و رفعنا برای فهم بخوان
بعضهم فوق بعض در قرآن
آنکه از تاب بایزید بمرد
آنچه میجست بعد مرگ ببرد
هر که با شیخ خود دهد سروسر
در جهان بقا شود سرور
بیشۀ بایزید روحانی است
بیشۀ شیر و گرگ حیوانی است
غرض از بیشه علمهای وی است
که بر و برگ و شاخ آن ز حی است
گر بدی او مقیم فکرت خود
کی رسیدی بدو بپای خرد
پس زحالات خود برون آمد
تا که طالب بوی بیارامد
لایق حال او سخن فرمود
خویش را قدر او بدو بنمود
این همه احتیاطها را کرد
هم که طاقت نداشت آن سره مرد
در زمان نیست گشت و جان بسپرد
رخت را سوی ملک جانان برد
لایق او نمود و تاب نداشت
طاقت جرعه ‌ ای شراب نداشت
زان که یک جرعه زان شراب نکو
کارگرتر ز صد خم است و سبو
جرعه ‌ ای زان شراب بسیار است
اندکی را از آن مگو خوار است
ذره ‌ ای آتش ار به بیشه فتاد
بیخ و شاخ و درختها ننهاد
عال م ی را چو خورد یک ذره
پس حقیرش مبین مشو غره
اسیا سنگ اگر بود صد من
درمی لعل از اوست به بثمن
اندکی از عزیز بسیار است
خوار بسیاررا چه مقدار است
ای بسا کو بصورت است بزرگ
همچو کوهی عظیم زفت و سترگ
پاره ‌ ای لعل بر وی افزاید
آن بزرگیش هیچ ننماید
پس بظاهر مرو چو ساده دلان
چشم باطن گشا ببین و بدان
سخنی چند کز ولی زاید
بر هزاران کتاب افزاید
سالها از یکی سخن شنوی
هیچ از آن وعظ او فزون نشوی
از یکی به از او بکمتر گفت
گرددت آشکار سر نهفت
پس فزون این بود نه آنکه بحرف
سخت بسیار مینمود و شگرف
همچنان در جهان معنی هم
کم بود بیش و بیش باشد کم
حال باشد همیشه شخصی را
مستمر روز و شب خلا و ملا
وان یکی را بهر دو روز و سه روز
افکند نار عشق اندر سوز
گر چ ه این اندک است و آن بسیار
قدر هر یک بدان گذر ز شمار
دائماً گر خلد ترا خاری
یا کند نیش کیکت افکاری
لیک اگر یک دمت گزد ماری
بود این زان فزون ببسیاری
گرچه این اندک است بسیار است
خلش خار پیش آن خوار است
کافری گر کند بجد طاعت
نبود بی نماز یک ساعت
طاعت و ذکر مؤمنی گه گاه
هست بهتر از آن بنزد آله
این مثالست مثل نیست بدان
تا کنی فهم ازین مثال تو آن
همچنین بنگر اولیا را هم
چشم بگشا ازین مشو درهم
اندک از یک بود قوی بسیار
زانکه هست او هزار درمقدار
یک دعای ولی خاص خدا
بود افزون ز صد هزار دعا
این تفاوت که اندرین قال است
نیست از قال بلکه از حال است
قال از حال میشود پیدا
همچو از باد گرد در صحرا
هر تفاوت که در صوربینی
آن ز معنی است نیک اگر بینی
حالهای چویم که بی قال است
بنهفته درون ابدال است
گرچه جمله لطیف و موزون ‌ اند
لیک از یکدگر در افزون ‌ اند
هر یکی را بود مقام دگر
یک بود همچو شهد و یک چو شکر
یک چو خور باشد ویکی چون ماه
یک بود چون امیر و یک چو سپاه
از یکی آن رسد ترا در حال
که نیابی ز دیگری صد سال
کندت این بیک نظر بینا
گرچه از مادر آمدی اعمی
آن برد درد چشم را بدوا
این دهد بی دوا دو چشم ترا
آن برد علت از تن رنجور
این کند مرده زنده چون دم صور
قابلان را کند معالجه آن
وین بنا قابلان دهد صد جان
آنچه ممکن بود بر آید از آن
وانچه ناممکن است ازین آسان
شود آنچه بخواهد او آن را
جان دهد چون مسیح بیجان را
لیک این نادر است و کمیاب است
قبلۀ اولیا و اقطاب است
شمس تبریز داشت این قدرت
غیر او را نشد چنین نصرت
ای که نومید گشته ‌ ای پیش آ
هیچ مندیش از گناه و خطا
او کند پاکت از همه آثام
دهدت مزد حج بی احرام
این یقین دان که در جهان صفا
اولیا و خواص یزدان را
هست اندر میانشان فرقی
در بزرگی ز غرب تا شرقی
یک سلیمان بود یکی چون مور
یک بود چون سها و یک چون هور
هست این را نظایر بیحد
چون کنی خوض اندر این بخرد
همچنین کن قیاس باقی را
لیک یک دان همیشه ساقی را
در جمادات این مراتب هست
یک بقیمت بلند و دیگر پست
خاک و سنگ است از مس افزونتر
همچنان مس ز نقره و از زر
نقره هم بیشتر بود از زر
زر بود هم فزون ز لعل و گهر
هرچه کمتر بقیمت افزونتر
تو بمعنی نگر گذر ز صور
اندکی جوی کان بود بسیار
ترک بسیار کن که باشد خوار
صحبت عاقلی دمی بجهان
به ز صد ساله صحبت نادان
گرچه گوهر بحجم خرد بود
زو هزاران بزرگ هست شود
گر شمار درم بود بسیار
پیش دردانه باشد اندک و خوار
مرتبۀ اولیا چنین میدان
همچنانکه در او زر و مرجان
این سخنهاست نادر و نایاب
کس ندیدش نهایت و پایاب


سلطان ولد : ولدنامه
بخش ۱۵۱ - در بیان آنکه هر نبی و ولی که بعالم آمد و میآید نفحه‌ایست از حق تعالی. هر کرا از یک نفحه مقصود حاصل نشد و آن نفحه فوت گشت نومید نباید شدن و نفحه دیگر باید طلبیدن، که تا عالم باقی است وجود مبارک ایشان باقی خواهد بودن، چنانکه پیغامبر فرمود که ان لربکم فی ایام دهرکم نفحات الافتعرضوا لها. و در تقریر آنکه بعضی از اولیا را حق تعالی پنهان میدارد، اگرچه همه عالم را صدق و عشق و دین و یقین از او میافزاید و همه بدو قایم اند و احوالشان از او در ترقی است. لیکن او را بتعیین نمیدانند تا بظاهر شکرش بجار آرند و خان و مان فدای او کنند الا او میداند و می‌بیند که همه از او زنده‌اند و برکاراند. همچنانکه درختان و نباتات نشو و نما از بهار دارند و از بهار بیخبراند، خلق عالم نیز از او میبرند و نمیدانند اما
نشنیدی چه گفت پیغمبر
آنکه بد بر شهان دین سرور
هست حق را بهر زمان نفحات
تا رسد دمبدم بخلق صلات
نفحات خدای را از جان
بپذیرید با صفا همگان
تا شود ظلمت همه روشن
تا شود خار زارتان گلشن
نفحه ‌ ای آمد و شما غافل
هر کرا خواست کرد او کامل
رفت آن نفحه باز شد پنهان
همه ماندید بیدل و بیجان
نفحۀ نو رسید بار دگر
تا ببخشد صفا و علم و نظر
جهد کن تا ازین نمانی ت و
ورنه زین سود در زیانی تو
تا که این نفحه نیز اگر برود
دان که هرگز مراد تو نشود
نفحه را سخت مغتنم میدار
تا که گردی ز یار برخوردار
ما بفضل خدا ازین نفحه
تحفه داریم و منکران نوحه
تحفه داریم از آن در اقراریم
شده پاک از غبار انکاریم
نفحه در نفحه جان نو بخشند
بیجهان صد جهان نو بخشند
کار ماراست بعد از این بجهان
چون شدیم از جهان خاک جهان
پشت برخویش و بر جهان کردیم
روی سوی جهان جان کردیم
بی حجابی جمال دل دیدیم
رازها را ز دوست بشنیدیم
می باقی ز دست حق خوردیم
زنده زوئیم چون ز خود مردیم
دایماً باقئیم از آن ساقی
می حق روح را کند باقی
می و نقل است و شمع و شاهد و جان
پیش مادر سرای جاویدان
بعد از این عشرت است مذهب ما
عشق سر تیز و تند مرکب ما
چون در این دو دیار شد ساقی
چشم بگشا اگر ز عشاقی
تا ببینی بهر طرف مستان
شسته با دف و نای در بستان
می جان گشته بر همه گردان
بر وضیع و شریف و پیر و جوان
همه زان می خوش ‌ اند و بیخبراند
همه دلشاد و زنده زان نظراند
مثل شاخهای تر ز بهار
غنچه ‌ ها داده بیشتر از بار
دان گه آن غنچه ‌ ها برای ثمار
گشته بعد از شکوفه جمله نثار
هرطرف همچو سیم و زر ریزان
شده از باد اوفتان خیزان
بیخبر شاخ اگرچه پربار است
وز عطائی که او سزاوار است
گل همیروید از زبانۀ خار
بر سر شاخها چو شاه سوار
بیخبر گل که خو ب یش از کیست
وانچنان بوی خوش ورا از چیست
همچنین هم نبات و هم حیوان
نیستند آگه از خود و یزدان
چه عجب گر در این زمانۀ ما
از ولیئی رسد بخلق عطا
وانگهان جمله بیخبر ز عطاش
گرچه از وی برند خفیه وفاش
عوض هر سلام جام دهد
در پی هر کلام کام دهد
زر نثار است زین سپس باران
ترک دکان کنید کامد کان
همه از گنج او شوید غنی
همه از جاه او بزرگ و س ن ی
همه زو شکرید شکر کنید
از می او مدام سکر کنید
بی عوض میدهد شما را زر
سنگها را همیکند گوهر
از شما بار و رنج را برداشت
رایت جود را ز لطف افراشت
انده و غصه نیست گشت و نماند
بر شما چون فسون عشق بخواند
در تن جمله همچو جان پنهان
در رگ و پی چو خون وی است روان
گر ندانی ورا بظاهر تو
دان کز اوئی همیشه طاهر تو
بندۀ طفل خواجۀ خود را
نشناسد ولیک ای دانا
خواجه داند که او غلام وی است
همچو ماهی درون دام وی است
طفلکان نیز هم بر وی پدر
هر دمی میکنند خیره نظر
نیستشان علم اینقدر کو کیست
همه را گرچه زوست راحت وزیست
همچنین شیخ راستین در عصر
بهمه فتح از او رسد هم نصر
همه راز و مدام قو ّ ت و قوت
زنده زوجمله همچو ازیم حوت
گر ندانند کوست سایۀ حق
هر دو عالم از او برند سبق
آسمان و زمین بحکم وی است
لشکر کفر و دین بحکم وی است
هر چه خواهد همان شود در حال
حال نیکو برد از او بد حال
چه غم ار این خران ندانندش
چون ورا نیست کفو و مانندش
بر او روشن است در دو جهان
که از او زنده ‌ اند کون و مکان
شود از حکم او سقر جنت
محض راحت شود از او محنت
نیستی را ببخشد او هستی
زوست پیدا بلندی و پستی


حسینی غوری هروی : کنز الرموز
بخش ۳۰ - در بیان تلوین و تمکین میفرماید
چون بیارایند بزم انس را
برکشند از دام صید قدس را
میدهند او را ز جام دوستی
تا برون آید ز دام نیستی
این قدح را هر دل بینا کشد
تشنه باشد گرچه صد دریا کشد
عاشق اینجا بس پریشانی کند
حالتش دعوی سبحانی کند
خستۀ آن خنجر خونخوار بود
آنکه در کوی بلا، بر دار بود
این محلِّ آفتست و جای بیم
صد هزار اینجا به یک ساعت دو نیم
دانشی در عین دانائیست این
منطقی از طیر سبحانیست این
حسینی غوری هروی : کنز الرموز
بخش ۳۴ - در بیان تجلی صفات میفرماید
بند راه توهم از اوصاف تست
پردهای خویش بردار از نخست
دل چه از سودای نفسانی برست
بر سر تخت تجلی خوش نشست
چیست انوار تجلی بی نشان
آنچه از سر تو آید بی گمان
وهم و فهم اینجا نگنجد چون خیال
نی عبارت را در این معنی مجال
گه گشاید گنج افعال و صفات
گه نماید پرتو انوار ذات
اسیری لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۳۱۳
چونکه شهانند گدایان عشق
باش دلا چاکر سلطان عشق
دفتر ناموس بآتش بسوز
تا که رهی یابی بدیوان عشق
ره بسر خوان وصالش بری
گر تو شوی یکدمه مهمان عشق
زود شوی واقف اسرار غیب
گر بزنی دست بدامان عشق
موت ارادی چو شود اختیار
زود شوی زنده بجانان عشق
مملکت عشق مسلم مراست
زانکه منم خسرو و خاقان عشق
تا که مسخر شودم دیو نفس
گشت دلم تخت سلیمان عشق
عقل، تو دور از من و بیگانه باش
زانکه منم محرم خاصان عشق
خواهی اسیری بوصالش رسی
زود به پیمای بیابان عشق
صفای اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۴۳
گر عشق رفیق راه من گردد
خار ره من گل و سمن گردد
هر گوشه ز ریگزار گل روید
هر شاخه ز خار من چمن گردد
هر سنگ سیاه کش بپا سایم
سیراب تر از در عدن گردد
گنجینه روح را شود گوهر
سنگی که عقیق این یمن گردد
خورشید شهود بی نقاب آید
دریای وجود موج زن گردد
یار آید و شهر را بیاراید
هر زشت بتی بدیع فن گردد
زلفین بتاب کرده بگشاید
این ناحیت آیت ختن گردد
زنجیر جنون جان سودائی
با حلقه زلف، پر شکن گردد
آن آب ز جوی رفته باز آید
این شاخ شخیده نارون گردد
این بنده اوفتاده در سختی
برخیزد و خواجه زمن گردد
آن یوسف جان درآید از زندان
صد یوسف مصر مفتتن گردد
روشنگر چشم پیر کنعانی
از باد ببوی پیرهن گردد
آن باده غذای جان مشتاقان
بی ساغر و بی لب و دهن گردد
زان تیر شهاب دیو بگریزد
مقهور سروش اهرمن گردد
آن چشمه نوش الصلا گوید
خضر آید و رهبر وطن گردد
آهنگ صفا کند جهان یک سر
جانها فارغ ز ننگ تن گردد
صفای اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۰
دردیست ز عشق او به جانم
پیداست ز جسم ناتوانم
این سوز ز جان رسید بر پوست
از پوست به مغز استخوانم
از نام و نشان خود گذشتم
من بنده شاه بی‌نشانم
برهان جلالت من اینست
پیرم به تجلی و جوانم
با آنکه جوانم آسمان را
چون تیر گذشته از کمانم
چون قاصد کعبه حضورم
مقصود زمین و آسمانم
تابنده آستان فقرم
چرخست گدای آستانم
با آنکه تنم ز عشق موئیست
در پهلوی نفس پهلوانم
در وادی ایمنم چو موسی
بر گله خویشتن شبانم
ای آنکه کنی به بحر و کان روی
من گوهر بحر و زرکانم
بگذشته ازین و آن و چون روح
در صورت این و سر آنم
من باز سپیدم و مهیاست
بر ساعد شاه آشیانم
پرورده نعمت حکیمم
بر خوان وجود میهمانم
از کوزه عیسی است آبم
از سفره احمدست نانم
با اینهمه قدر و جاه، فانی
در مهدی صاحب‌الزمانم
من نیستم اوست کیستم من
پیداست صفای اصفهانم
خیالی بخارایی : غزلیات
شمارهٔ ۲۴
آن پری چهره که در پردهٔ جان مستور است
شوخ چشمی ست که هم ناظر و هم منظور است
یار نزدیکتر از ماست به ما در همه حال
گر به معنی نگری، ورنه به صورت دور است
همه در حلقهٔ وصلیم به جانان لیکن
هرکه مشغول به غیر است از او مهجور است
اختلاف نظر از ظلمت تأثیر هواست
ورنه بینایی اعیان همه از یک نور است
هرکه حلاّج صفت کرد سری بر سرِ دار
در ره عشق به هرجا که رود منصور است
اینچنین کز میِ شوق است خیالی مدهوش
فراق اگر می نکند سر زقدم معذور است
خیالی بخارایی : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۴
باز آواز نی و فریاد درد انگیز عود
بی دلان را در حریم کعبهٔ جان ره نمود
تا مقرّر شد که داغ عشق و سوز هجر چیست
در میان چنگ و نی بسیار شد گفت و شنود
بود داغ عشق بر جان و نبود از جان اثر
در ازل این بود ما را حاصل از بود و نبود
گر مرادت دولت باقی ست فانی شو ز خویش
کاین حکایت بی عدم بودن نمی گیرد وجود
قبلهٔ رخسار تو چون پرده از رو بر گرفت
دید ابروی تو را محراب و آمد در سجود
زلف تو سر حلقهٔ بازار سودا شد ولی
جز زیان مسکین خیالی را از این سودا چه سود
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۳۰۸
مؤذن میخانه زد بانگ صبوح
بر کف ساقی است مفتاح فتوح
خرقه تن چند باشد بارجان
خرقه را بگذار و بستان راح روح
آنچه من دیدم زچشم خویش دوش
کی زطوفان دیده در یکعمر نوح
شب نشینان خمار عشق را
نیست درد سر بامید صبوح
از شهیدان غمش آشفته گفت
قال بشر هم بریحان و روح
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۶۷۲
عاشق و می پرست و شیدائیم
رانده از کعبه و کلیسائیم
نه پسند برهمنیم و نه شیخ
پیش این هر دو فرقه رسوائیم
بگسستیم سبحه و زنار
نه مسلمان کنون نه ترسائیم
وقت وصف شکرلبان لالیم
گرچه ما طوطیان گویائیم
ما ندانیم هیچ در عالم
لیک بر جهل خویش دانائیم
گر به تشخیص حسن او کوریم
وه که بر عیب خویش بینائیم
گرچه پنهان بظلمت نفسیم
لیک در نور عشق پیدائیم
گلشکر زآن لبان لعل بیار
زآن که ما دردمند سودائیم
گرد نعلین صاحب معراج
دشت پیما و عرش فرسائیم
متکثر بکثرت امکان
وقت توحید فردو تنهائیم
تا دل و دیده وقف خوبانست
گرچه زشتیم لیک زیبائیم
هوشیاری مبادم آشفته
ما که سرمست عشق مولائیم
گرچه لا شئی و پست و ناچیزیم
قطره متصل بدریائیم
حسب ما بچار مادر نیست
به نسب نه زهفت آبائیم
خانه زادیم عشق سرمد را
بهمه کاینات مولائیم
چار تکبیر بر جهان زده ایم
مرده گان را دم مسیحائیم
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۵۴۳
ز فیض نور معنی شام اهل دل سحر باشد
چراغ خلوتم از خویش روشن چون گهر باشد
ز بس از خویشتن رفتند در بزم تو مشتاقان
تکلم بر لب حیرت نصیبات خبر باشد
اگر داری عزای فوت وقت ای دل خوشا حالت
نپنداری که اینجا نخل ماتم بی ثمر باشد
فنا شاه و گدا را همچو خم در یابد ای غافل
بلند و پست عالم رمزی از زیر و زبر باشد
زمژگان دست خونریزی چو بر ترکش زند چشمت
دلی نبود که نگدازد سراپا گر جگر باشد
نمی آید خبر از عالم رفتن ز خود جویا
خبر دارد ز عالم هر که از خود بیخبر باشد
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۶۰۸
تنها نه چرخ بی سر و پا رقص می کند
هر ذره ای ز شوق جدا رقص می کند
تا گشته ایم مطلع خورشید معرفت
از شوق ذره ذرهٔ ما رقص می کند
بر دوش آه لخت دل خونچکان من
چون برگ گل به روی هوا رقص می کند
همچون شراره ای که بود در میان دود
در زلف آن پری دل ما رقص می کند
غلطد به دل اگر ز دل آید سخن برون
گوهر بروی آینه ها رقص می کند
دیروز بی تو بود زمینگیر ساغرم
امروز با تو نام خدا رقص می کند
شد چون شرر ز پردهٔ فانوس جلوه گر
از بس نگار من به حیا رقص می کند
ما در هوای دوست به رنگ شراره ایم
یعنی که ذره ذرهٔ ما رقص می کند
دل جوش خسروی زند از فیض نیستی
عنقای ما به بال هما رقص می کند
جویا ز جوش شوق ز دل تا به دیده ام
هر قطرهٔ سرشک جدا رقص می کند
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۸۶۳
تا غرق بحر خون نشوی از جفای کس
بیگانه شو ز خلق و مشو آشنای کس
گنج نهان عشق بکس فاش چون کنم
من بر خود اعتماد ندارم چه جای کس
آن لب کرم کشد طمع بوسه نیستم
در شرع عشق کس ندهد خونبهای کس
کوی ترا صفا نه که از آب چشم ماست
بر کعبه منتی نبود از صفای کس
جز من که جان چو شمع دهم از برای تو
خود را نکشته است کسی از برای کس
آن لذتی که یافت ز دشنام تو دلم
تا زنده ام نیافته ام از دعای کس
اهلی اگر هوای عدم کرد گو برو
ننهاده است عشق تو بندی بپای کس
اهلی شیرازی : شمع و پروانه
بخش ۳۴ - خطاب شمع با کافور و استعانت از او
خوش آنکس را که چون شمع دلاویز
زبانی در دهانست آتش انگیز
نه چون باد خنک هرگه نفس راند
چراغ شوق صاحب درد بنشاند
نصیحتگو چو خود بی درد باشد
هر آن پندی که گوید سرد باشد
چو شمعش پند او بر دل سبک بود
دم او بر دل گرمش خنک بود
ز پند سرد او بودی مشوش
تو گفتی میزدی آبی بر آتش
بدو گفتا که نبود هیچ دردت
از آن یخ بارد از گفتار سردت
تو ای فرسوده، سوز دل چه دانی
که دایم همنفس با مردگانی
فسون بر من مدم چندین فسردن
که خواهم از دم سرد تو مردن
اگر بودی خنک باد دل آزار
خنک تر بوده یی از وی تو بسیار
ترا بس از سفیدی این اشارت
که کم باشد سفیدان را حرارت
بآزادی مده از عشق پندم
که من در آتش دل پای بندم
ز داغ دل کی آسایش پذیرم
مگر آسایدم دل چون بمیرم
کسی کش همچو من آتش بجان است
بدو مردن حیات جاودان است
ازین آتش که عشقم در دل افروخت
به هر حالی که باشد بایدم سوخت
چو نتوانی رهاند از آتشم تن
مرا در آتش دیگر میفکن
گرفتم کز وفایی پند گویم
خنک گردی نگویی چند گویم
چنین کاین آتشم در دل بلندست
بر او آب سخن کی سودمند است
به هر جاییکه آتش کارگر گشت
کسی آبش چو زد خود تیز تر گشت
چو میسوزد ز سر تا پا وجودم
ندارد مرهم کافور سودم
تو خود آن نیستی کز غمگساری
نمایی گرمیی با من بیاری
مگر کاین کارم از عنبر گشاید
که این بوی وفا از عنبر آید
غالب دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۶۴
مژده صبح درین تیره شبانم دادند
شمع کشتند و ز خورشید نشانم دادند
رخ گشودند و لب هرزه سرایم بستند
دل ربودند و دو چشم نگرانم دادند
سوخت آتشکده ز آتش نفسم بخشیدند
ریخت بتخانه ز ناقوس فغانم دادند
گهر از رایت شاهان عجم برچیدند
به عوض خامه گنجینه فشانم دادند
افسر از تارک ترکان پشنگی بردند
به سخن ناصیه فر کیانم دادند
گوهر از تاج گسستند و به دانش بستند
هر چه بردند به پیدا به نهانم دادند
هر چه در جزیه ز گبران می ناب آوردند
به شب جمعه ماه رمضانم دادند
هر چه از دستگه پارس به یغما بردند
تا بنالم هم از آن جمله زبانم دادند
دل ز غم مرده و من زنده همانا این مگر
بود ارزنده به ماتم که امانم دادند
هم ز آغاز به خوف و خطرستم غالب
طالع از قوس و شمار از سرطانم دادند
سعیدا : غزلیات
شمارهٔ ۵۰۷
ناخورده شراب ناب مستیم
نادیده خدا خداپرستیم
خورشید با ما سجود دارد
هر چند که ما ز خاک پستیم
در کفر سواد اعظم عشق
زنار ز دست فقر بستیم
دیدیم جز او فنای مطلق
چه تحت و چه فوق هر چه هستیم
چون بحر خیال موج زن شد
در زورق فکر خود نشستیم
سرتا سر کاینات گشتیم
از قید قیود عقل جستیم
دیدیم طلسم بود و نابود
با سنگ محبتش شکستیم
جز کفر، رهی به دین ندیدیم
هر چند که مؤمن الستیم
بی نفی نشد ثبوت، واجب
از کفر به زور کفر، رستیم
در قبضهٔ قدرتیم چون ما
بیهوده به فکر قبض و بسطیم
بستیم نظر ز بد سعیدا
در خانهٔ عافیت نشستیم
سعیدا : غزلیات
شمارهٔ ۵۱۲
ما به کوی یار نالان می رویم
سوی آن سلطان خوبان می رویم
هر که را جمعیتی بینی ز ماست
گرچه حیران و پریشان می رویم
ابتدا و انتهای ما یکی است
آمده عریان و عریان می رویم
جنبش ما از خم چوگان اوست
گرچه سرگردان و غلطان می رویم
دلبر ما از دل ما دور نیست
گر به زاهد گر به رهبان می رویم
ایستادن نیست ممکن در جهان
پازنان سر در گریبان می رویم
این قیام و قعدهٔ عشاق توست
آن که ما افتان و خیزان می رویم
یأس، شاطر لشکر غم در قفا
در میان ما طرفه شادان می رویم
هر دو جانب را سعیدا دوستیم
گه به موسی گه به هامان می رویم
قاسم انوار : غزلیات
شمارهٔ ۱۷۲
عاشق روی ترا خرقه و زنار یکیست
ساکن کوی ترا کعبه و خمار یکیست
هرکه دیدار خدا دید، مسلم دارد
که بتحقیق و یقین دیده و دیدار یکیست
همه جا، از همه رو، روی نماید لیکن
همه جا، از همه رو، آن بت عیار یکیست
تو بهر شش غلطی، خواجه، که در خلوت یار
عشق و عاشق، می و ساقی، دل و دلدار یکیست
مانعی نیست درین راه، دل خود باز آر
تا ببینی بیقین خانه و بازار یکیست
یا رب، آن چه حالیست؟ که منصور مدام
بر سر دار همی گفت که: دردار یکیست
قاسم از کثرت و ظلمت چو برون رفت تمام
گفت: «قد اقسم بالله » که انوار یکیست