عبارات مورد جستجو در ۱۳۰ گوهر پیدا شد:
ملک‌الشعرای بهار : قطعات
شمارهٔ ۱۶۴ - جواب روزنامه انگلیسی شرق نزدیک
گویند مرکز وطن ما بود خراب
از بس فساد و خدعه در آنجا گرفته جای
انکار ازین فساد نداریم و روشن است
تاربکی و خرابی این ملعنت ‌سرای
لیکن خدا گواست که در مهد عافیت
پاک و نجیب و راد بپروردمان خدای
در پرتو فضیلت و آزادگی شرق
نیکو نهاد بودیم از شاه تا گدای
بنیادها فکندیم از هند تا به روم
دستورها نهادیم از مصر تا ختای
اغیار حیله‌ساز و دغل‌باز ناگهان
در ما فرو شدند و دگر گشت روی و رای
آن روز باخت این وطن پابرهنه‌، سر
کاینجا نهاد اجنبی سر برهنه‌، پای
ملک‌الشعرای بهار : مثنویات
شمارهٔ ۴۴ - ساقی‌نامه
بده ساقی آن می که خواب آورد
شرابی که در مغز تاب آورد
میئی کز یکی‌جرعه‌اش پیل مست
شود پشه را آلت لعب دست
شرابی که گر نوشدش خاره‌سنگ
شود نرم‌تر از حریر فرنگ
شرابی که گر نوشد از وی پروس
به یک جرعه گردد هوادار روس
شرابی که گر نوشدش انگلیس
شود با خداوند ژرمن جلیس
شرابی که ثلهلم اگر سرکشد
دگر نقشه جنگ کمتر کشد
شرابی که کر روس از او بو کند
تنفر ز جیحون و آمو کند
شرابی که اتریش اگر زان خورد
زکین ولیعهد خود بگذرد
شرابی که گر شد به ژاپون مماس
برد پیش چین پوزش و التماس
شرابی که گر نوشد از روی علم
«‌پوانکاره‌» آید بر ویلهلم
شرابی که گر نوشدش نیکلا
دگر چشم پوشد ز آزار ما
ز تقبسم ایران بپوشد نظر
به غمخواری ما ببندد کمر
شرابی که گرزان‌«‌سر ادواردکری‌»
کشد جرعه‌ای در صف داوری
نگوید که ایران به کابین ماست
بترسد ز بادافره و بازخواست
بیا ساقی آن بادهٔ بی‌خودی
به من ده که سیر آیم از بخردی
که‌این بخردی بند و دام من است
وز او تلخ چون‌زهر، کام‌من است
به من ده که از خود فرامش کنم
به یکباره بند گران بشکنم
نگویم که ایران سرای من است
هم‌ این مرز فرخنده‌ جای‌ من است
به من ده که از رنج سیرم کنی
به بیگانه‌خویی دلیرم کنی
ندانم که دشمن به خاک من است
به تاراج ناموس پاک من است
وگر در من این می ندارد اثر
به بیگانه ده تا ببندد نظر
دریغا که بیگانه را مهر نیست
بر افتاده آن کآورد مهر، کیست‌؟
جهان‌ سربسر جای‌ زور است‌ وبس
مکافات بی‌زور، گور است و بس
چو عاجز بگرید بر احوال خویش
بخندند زورآورانش به ریش
مکن گریه چون خورده‌ای نیشتر
که از گریه دردت شود بیشتر
مهل تا خوری از بداندیش نیش
چو خوردی‌ بکن‌ چارهٔ‌ درد خویش
بده ساقی آن بادهٔ خسروی
که مغز کهن زان پذیرد نوی
شرابی کز او کاوهٔ شیرمرد
بنوشید و شد قهرمان نبرد
شرابی که از او خشایارشا
بنوشید و شد بر جهان پادشا
شرابی که دارای اعظم از او
بنوشید و شد نیم عالم از او
شرابی که او را هم‌آورد نیست
شرابی که جز درخور مرد نیست
شرابی که گر مرده زان نوشدا
ز دو دیده‌اش خون برون جوشدا
شرابی کزان پشه‌، شیری کند
وز آن مور لاغر، دلیری کند
شرابی که در سر نیارد دوار
شرابی که هرگز ندارد خمار
به ایرانیان ده که یاری کنند
درین بزمگه میگساری کنند
بیا مطرب آن چنگ را سازکن
به قول دری نغمه آغاز کن
به زبر و بم انباز کن ای پری
در آهنگ سغدی نوای دری
تو آشوب شهری و ماه منی
بزن «‌شهر آشوب‌» اگر می‌زنی
درافکن به‌ سر شور و بیداد کن
به سوز و گداز این غزل یاد کن
خوشا مرز آباد ایران‌ زمین
خوش آن شهریاران با آفرین
خوش آن کاخ‌های نوآراسته
خوش آن سروقدان نوخاسته
خوش آن جویباران به فصل بهار
خوش آن لاله‌ها رسته از جویبار
خوش آن‌ شهر اصطخر مینونشان
خوش‌آن‌شیرمردان و گردنکشان
خوشا اکباتان‌ و خوشا شهر شوش
خوش آن‌بلخ فرخنده جای سروش
خوشا هیرگانی و خوشا هری
خوشا دامغان‌، کشور صد دری
خوشا دشت البرز و شهر بزرگ
خوش‌آن مرز و آن مرزبان سترگ
خوشا دشت‌خوارزم‌ و گرگان خوشا
خوشا آن دلیران گردن کشا
خوشا خاک تبریز مشکین‌ نفس
خوشا ساحل سبز رود ارس
خوشا رود جیحون ، خوشا هیرمند
خوشا آن نشابور و کوه بلند
خوش آن روزگار همایون ما
خوش آن بخت پیروز میمون ما
کنون رفته آن تیر از شست ما
نمانده است جز باد در دست ما
کجا رفت‌ هوشنگ‌ و کو زردهشت
کجا رفت جمشید فرخ‌سرشت
کجا رفت آن کاویانی درفش
کجا رفت آن تیغ‌های بنفش
کجا رفت آن کاوهٔ نامدار
کجا شد فریدون والاتبار
کجا شد «‌هکامن» کجا شد مدی
کجا رفت آن فره ایزدی
کجا رفت آن کورش دادگر
کجا رفت کمبوجی نامور
کجا رفت آن داریوش دلیر
کجا رفت دارای بن اردشیر
دلیران ایران کجا رفته‌اند
که آرایش ملک بنهفته‌اند
بزرگان که در زیر خاک اندراند
بیایند و بر خاک ما بگذرند
بپرسند از ایدر که ایران کجاست
همان مرز و بوم دلیران کجاست
ببینند کاین‌ جای مانده تهی
ز اورنگ و دیهیم شاهنشهی
نه گوی ونه چوگان‌نه میدان نه ‌اسب
نه استخر پیدا نه آذرگشسب
ملک‌الشعرای بهار : مستزادها
ای مردم ایران‌!
ای مردم ایران همگی تند زبانید
خوش‌نطق و بیانید
هنگام سخن گفتن برنده سنانید
بگسسته عنانید
در وقت عمل کند و دگر هیچ ندانید
از بس که جفنگید از بس که جبانید
گفتن بلدید اماکردن نتوانید
هنگام سخن پادشه چین و ختایید
ارباب عقولید
در فلسفه اهل کره را راهنمایید
با رد وقبولید
هنگام فداکاری در زیر عبایید
از بس که فضولید، از بس که جهولید
از بس چو خروس سحری هرزه درایید
گرروی زمین‌راهمگی‌آب بگیرد
ای ملت هشیار
دانم که شما را همگی خواب بگیرد
ای مردم بیکار
ور این کره رادانش و آداب بگیرد
براین تن بیعار، هرگز نکندکار
کی راست شود چوب اگرتاب بگیرد
گر روی زمین پر ز جدل گشته به ما چه
ملت به شما چه‌!
ور موقع خذلان دول گشته به ما چه
دولت به شما چه‌!
عالم همه پر کید و دغل گشته به ما چه
آقا به شما چه‌، مولا به شما چه‌!
ور بین دوکس رد و بدل گشته به ما چه
ما عرضه نداربم کزین جنگ عمومی
گردیم زیاده
عز و شرف افزاید بلغاری و رومی
ما باده و ساده
ما را نبود صنعتی از شهری و بومی
جز کبر و مناعت‌، جز ناز و افاده
فریاد ازین مسکنت و ذلت و شومی
گوییم که کیخسرو ما تاخت به کلدان
در سایهٔ خورشید
گوییم که اگزرسس ما رفت به یونان
با لشکر جاوید
گوییم که بهرام درآویخت به خاقان
آن یک چه بر این کرد، این یک چه ازآن دید
گر بس بود این فخر به ما، وای بر ایران
گر کورش ما شاه جهان بود، به من چه
جان بود به تن چه
گشتاسب سرپادشهان بود، به‌ من چه
دندان به دهن چه
ور توسن شاپور، جهان بود به من چه
شاپور چنان بود، برکلب حسن چه
جانا، تو چه هستی‌؟ اگر آن بود، به من چه
ای وای دریغا که وطن مرد ندارد
کس درد ندارد
روبین‌تنی اندر خور ناورد ندارد
همدرد ندارد
در خاک وطن خصم‌، همآورد ندارد
هم جمع ندارد، هم فرد ندارد
جز دیدهٔ گریان و رخ زرد ندارد
ای مفتخوران مفتخوری تاکی وتا چند
کو حس و حمیت‌؟‌!
ای رنجبران دربدری تاکی و تا چند
بیچاره رعیت‌!!
ای هموطنان کینه وی تاکی وتا چند
کوعرق‌نژادی ، کوآن‌عصبیت
این مزرعه خشکید، خری تاکی وتا چند
خاکم به دهن ملت ایران همه شیرند
هنگام مکافات
از بهر نگهداری این خاک دلیرند
پیش صف آفات
چون‌جان‌به‌لب‌آیدهمه‌ازجان‌شده‌سیرند
یکباره بشویند اوراق خرافات
اوراق بشویند و بمانند و نمیرند
امیدکه جنبش کند این خون کیانی
در ملت آرین
گیرند ز سر مرد صفت تازه جوانی
چون مردم ژرمن
در ملک نگهداری و در ملک ستانی
کز سطوت جمشید وز قدرت بهمن
دارند بسی بر ورق دهر نشانی
ملک‌الشعرای بهار : رباعیات
شمارهٔ ۵۴
عمری بسپردیم به کام دگران
ما در تشویش و قوم در خواب گران
القصه وطن را به دو چشم نگران
رفتیم و سپردیم به هنگامه‌گران
ملک‌الشعرای بهار : مذمت مگس (ذوبحرین)
خانه را پاک دار تا مگس نیاید
دعوت او مسکن پر چرک تست
مسکن پر چرک تو از شرک تست
پاکی و پاکیزگی از دین بود
مشرک و بیدین سگ چرکین بود
چون مگس از اهرمن آمد پدید
رغبت او جانب چرکی کشید
ریشهٔ ذات مگس اهریمنی است
خلقتش‌از ربمی‌و از ربمنی است
پاک زی و خانهٔ خود پاک دار
تا مگس از خان توگیرد فرار
گر همه خلق این عمل آسان کنند
ربشه‌اش ازکشور ایران کنند
کشور ایران شود آباد و پاک
می‌شود این جانور از بن هلاک
چون‌مگس‌ازکشور ماگشت دور
باگل وخاک وطن آغشت نور
خرمگس از پاکی کشور پرید
رشتهٔ بی‌باکی کافر برید
بهجت و نورانیت آید به کار
صحت و انسانیت آید به‌بار
صحت و انسانیت از خاصیت
دانش و دین آرد و حسن نیت
دانش و دین چون درکشور زنند
لشکر شیطان در دیگر زنند
وین مگس از لشکر شیطان بود
کشتن و تاراندنش آسان بود
ای پسر، این گفتهٔ نغز بهار
بشنو و برآن دل و همت کمار
ملک‌الشعرای بهار : تصنیفها
تصنیف (اشاره به حملۀ قشون روس تزاری به پایتخت)
گر رقیب آید بر دلبر من
جوشد از غیرت دل اندر بر من
مکر و شیادی بود لشکر او
عشق و آزادی بود لشکر من
من بی‌پروا را چه هراس از دشمن
خدا خدا دهد بر دشمن ظفری ما را
یا که من از خون او رنگ کنم بستر او
یاکه او از خون من رنگ کند پیکر من
دست‌از این دستهٔ‌شمشیرکه‌در دست من است
نکشم تا نکشد دست‌، رقیب از سر من
ای رقیبان وطن به کجا، به کجا خانهٔ ماست‌!
اندکی دورترک که نه این‌، که نه این جای شماست‌!
برچین برچین دامن که دامن ندهیم
برو ای ابله که ما تن ندهیم
ز آتشش پروا ندارد دل من
حالت پروانه دارد دل من
بسته صیادش پر و بال امید
چون پرد پروا ندارد دل من
من بی‌پروا را چه هراس از دشمن
خدا خدا دهد بر دشمن ظفری ما را
گرکشد خنجر بت کافر به قصد من و دل
ذره‌ای پروا ازین دعوا ندارد دل من
با رقیبان وطن از من دلخون گویید
دلبرم را به شما وانگذارد، دل من
ای رقیبان وطن به کجا، به کجا خانهٔ ماست‌!
اندکی دورترک که نه این‌، که نه این جای شماست‌!
برچین برچین دامن که دامن ندهیم
برو ای ابله که ما تن ندهیم
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۳۴
لبت به خون جگر شسته روی مرجان را
خط تو ساخته خس پوش، آب حیوان را
لب عقیق به دندان گرفته است سهیل
ز دور دیده مگر سیب آن زنخدان را؟
به آستین، سر اشکم فرو نمی آید
کفن ز اطلس خون بس بود شهیدان را
بشوی نقش وطن را به رود نیل از دل
که نیست آب مروت به چشم، اخوان را
جنون عشق ز فولاد پنجه دارد و من
به تار اشک رفو می کنم گریبان را
هر آنچه داده قسمت بود روان پیش آر
گران مکن به دل خود قدوم مهمان را
صفیر خامه صائب بلند چون گردید
نشست شعله آواز، عندلیبان را
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۷۷
بلبل نمی شود به قفس از چمن جدا
فانوس، شمع را نکند ز انجمن جدا
حیرت مباد پرده بینایی کسی!
کز یوسفیم در ته یک پیرهن جدا
هشدار کز خراش دل سنگ خاره شد
آخر به تیغ کوه، سر کوهکن جدا
از دورباش سینه گرم ایستاده است
فانوس وار از تن من پیرهن جدا
گر پی برد به چاشنی آن دهن نفس
مشکل به حرف و صوت شود زان دهن جدا
چون خامه در محبت هم بس که یکدلند
از هم نمی کند دو لبش را سخن جدا
صائب ز من مپرس حضور وطن که کرد
اندیشه غریب، مرا از وطن جدا
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۸۲
از گریه خاک دام چمن می کنیم ما
در غربتیم و سیر وطن می کنیم ما
هر سنگ پاره ای که فتد چشم ما بر او
از یک نظر عقیق یمن می کنیم ما
تیغ فنا چو آب حیات ایستاده است
در خشکسال جسم وطن می کنیم ما
گر توتیا شود قلم استخوان ما
مشق جنون به زیر کفن می کنیم ما
بی جبهه گشاده، سخن رو نمی دهد
آیینه ای چو هست سخن می کنیم ما
در بیضه حرف طوطی ما نقل بزمهاست
در مهد، چون مسیح سخن می کنیم ما
یک نافه است خال ز مشکین غزال او
در کام شیر، سیر ختن می کنیم ما
مشکل گشاست غنچه دلهای عاشقان
خون در دل نسیم چمن می کنیم ما
فرمانروای مصرع برجسته می شود
صائب به هر که مشق سخن می کنیم ما
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۳۴۲
تا دل آزاده برگ عیش در دامن نداشت
رعشه باد خزان، دستی بر این گلشن نداشت
خار صحرا زیر پایش بستر سنجاب بود
در بساط خویش تا مجنون ما سوزن نداشت
در غریبی از لباس سلطنت شد کامیاب
در وطن هر کس چو ماه مصر پیراهن نداشت
خاکساری ها به فریاد غبار ما رسید
ورنه دست کوته ما بخت آن دامن نداشت
می دهد کیفیت می، جلوه خون حلال
از سر خاک شهیدان سر گران رفتن نداشت
حسن بیباک تو مغرورست، ورنه هیچگاه
پرتو خورشید ننگ از دیده روزن نداشت
روح را داغ عزیزان نعل در آتش نهاد
ورنه تا صد سال آهنگ سفر از تن نداشت
روح را داغ عزیزان نعل در آتش نهاد
ورنه تا صد سال آهنگ سفر از تن نداشت
بود بی می مست دل دایم درون سینه ام
گوهر شب تاب هرگز حاجت روغن نداشت
چهره عیب نهان خویش را صائب ندید
هر که از زانوی خود آیینه روشن نداشت
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۴۹۷
کلک من شعله برجسته این نه لگن است
شمع من باعث دلگرمی هفت انجمن است
تا خراشیده نگردد، نشود صاحب نام
دل رنگین سخنان همچو عقیق یمن است
به که مقراض به سررشته امید زنم
زخم را بخیه درین ملک ز تار کفن است
زرپرستان بپرستند چو خورشید بلند
کرم شب تابی اگر در دل زرین لگن است
به سر آمد شب غربت، غم دل کرد سفر
بعد ازین فصل شکر خنده صبح وطن است
نارسا گر نبود مستمع صاحب هوش
کوتهی زینت شایسته زلف سخن است
سخن است این که شود تشنه لبی کم ز عقیق
لب او می مکم و آتشم اندر دهن است
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۶۱۳
در غریبی دلم از یاد وطن خالی نیست
غنچه هر جا بود از فکر چمن خالی نیست
روح در جسم من از شوق ندارد آرام
در گهر آب من از قطره زدن خالی نیست
چون سر زلف همان حلقه بیرون درم
گر چه یک مویم ازان عهد شکن خالی نیست
چشم بد را به لب خشک ز خود دور کنم
ورنه از خون جگر ساغر من خالی نیست
در سراپای تو هر گوشه که آید به نظر
از شکر خنده چو آن کنج دهن خالی نیست
حسن بیرنگ به هر کس ننماید خود را
ورنه در فصل خزان نیز چمن خالی نیست
اگر اندیشه معشوق هم آغوش بود
سر کشیدن به گریبان کفن خالی نیست
لب هر جام درین بزم لب منصورست
گر چه این معرکه از دار و رسن خالی نیست
داغ در زیر سیاهی بود از چشم ایمن
من و آن باغ که از زاغ و زغن خالی نیست
مصر را شوق وطن کرد به یوسف زندان
گر چه از چاه حسد خاک وطن خالی نیست
جوی خشکی است، چو ساقی نبود، شیشه و جام
از گل و سرو چه حاصل که چمن خالی نیست؟
جز سخن مغز دگر نیست درین عالم پوچ
این چه پوچ است که گویند سخن خالی نیست؟
لاله طور تجلی است دل من صائب
هرگز از داغ جنون کاسه من خالی نیست
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۱۰۰
چون گوشه کلاه به پروانه نشکنم؟
داغ از میان سوختگان دست من گرفت
از چاک پیرهن چه قدر وا شود دلش؟
دستی که فال عیش ز چاک کفن گرفت
در نار باغ سینه حلاوت نمانده است
امروز دست ازوست که سیب ذقن گرفت
در سنگلاخ دهر چه پاسخت کرده ای؟
آیینه روشنی ز جلای وطن گرفت
صائب همین بس است که در سلک شاعران
طالب نمی کند به سخن های من گرفت
کلکم به یک صریر سواد سخن گرفت
بلبل به زور ناله سراسر چمن گرفت
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۳۷۱
عاقبت تسخیر آن سیمین بدن خواهیم کرد
چشم چون دستار خود را پیرهن خواهیم کرد
دامن یوسف به دست پاک ما خواهد فتاد
بر زلیخا مصر را بیت الحزن خواهیم کرد
پرده های چشم خون آلود را چون برگ گل
در گریبان نسیم پیرهن خواهیم کرد
پرده فانوس را چون بال خود خواهیم سوخت
دست در آغوش شمع سیمتن خواهیم کرد
عمر اگر باشد، غبار دور گرد خویش را
سرمه چشم و عبیر پیرهن خواهیم کرد
می کشد چوگان ما گوی سعادت را به خویش
دستبازیها به آن سیب ذقن خواهیم کرد
نیست بی یاران گوارا باده های چون عقیق
چون سهیل این جرعه در کار یمن خواهیم کرد
دامن ما کعبه جویان خاک نتواند گرفت
جامه احرامی خود از کفن خواهیم کرد
نور خورشیدیم، نعل سیر ما در آتش است
تا نپنداری که در غربت وطن خواهیم کرد
چون زغربت باز گردیم، از نواهای غریب
حلقه ها در گوش یاران وطن خواهیم کرد
هر کسی را چون قدح دوری است در بزم سخن
نوبت ما چون رسد صائب سخن خواهیم کرد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۹۲۵
من و حسنی که نیل چشم زخم از آسمان دارد
کند در لامکان جولان و در هر دل مکان دارد
چسان مجنون نظر بردارد از چشم غزالانش؟
که گرگش حسن یوسف کاروان در کاروان دارد
درین محفل زبخت سبز، گل روشندلی چیند
که چون شمع از گداز جسم خود آب روان دارد
نباشد گر وطن، غربت گوارا می شود بر دل
قفس را تنگ بر من خارخار آشیان دارد
نپردازد به لیلی حیرت مجنون درین وادی
که پروای سر و سامان، که فکر خانمان دارد؟
به لنگر می توان گل چید ازین دریای پرشورش
وگرنه کشتی ما بال و پر از بادبان دارد
زبیدردی مدان گر عاشق صادق بود خندان
که صبح از پرتو خورشید تب در استخوان دارد
زحرف راست می سوزند دایم راستان صائب
که صبح صادق از خورشید آتش در دهان دارد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۹۵۵
دل بیمار من ناز مداوا برنمی دارد
گرانی از دم جان بخش عیسی بر نمی دارد
نماند از خون دل چندان که مژگانی کنم رنگین
همان دست از دل آن مژگان گیرا برنمی دارد
مگر با خار دیوارش نظر بازی کنم، ورنه
گل این بوستان بار تماشا برنمی دارد
مبادا هیچ کافر را الهی خصم کم فرصت!
به ترک سرفلک دست از سرما برنمی دارد
به می اصلاح سودا می کنم هر چند می دانم
که خامی را زعنبر جوش دریا برنمی دارد
ز نامردان به مردان زال دنیا بیشتر پیچد
که دست از دامن یوسف زلیخا بر نمی دارد
بدان هرگز نمی گردند خوب از صحبت نیکان
ز سوزن تنگ چشمی قرب عیسی بر نمی دارد
وطن هر چند دلگیرست بر غربت شرف دارد
به آهن، دل شرار از سنگ خارا بر نمی دارد
تو می اندیشی از خار ملامت، ورنه صاحبدل
نیارد در نظر تا خار را پا بر نمی دارد
اگرچه دامن ما بر فلک چون ابر می ساید
همان خار علایق دست از ما برنمی دارد
به هر نقش و نگاری کی مقید می شود صائب؟
دلی کز سرکشی عبرت ز دنیا برنمی دارد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۰۵۸
غمی هر دم به دل از سینه صد چاک می ریزد
زسقف خانه درویش دایم خاک می ریزد
سر گوهر به دامان صدف دیدم یقینم شد
که تخم پاک، دهقان در زمین پاک می ریزد
زمین یک قطعه لعل است از خون شهیدانش
هنوزش رغبت خون از خم فتراک می ریزد
عرق افشاندی از رخ، آب شد دلهای مشتاقان
قیامت می شود چون انجم از افلاک می ریزد
نشاط باده گلرنگ را گر خضر دریابد
زلال زندگی را زیرپای تاک می ریزد
سر مینا از ان سبزست در میخانه همت
که سر جوش عطای خویش را بر خاک می ریزد
زحرف سرد بر دل می خوری هر دم، نمی دانی
که از لرزیدن دل انجم از افلاک می ریزد
زساغر منع صائب می کند زاهد، نمی داند
که می در سینه رنگ شعله ادراک می ریزد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۶۱۷
بر سر حرف، گر آن چشم فسون ساز آید
با نفس سوختگی سرمه به آواز آید
از غریبی به وطن می روم و می گویم
وقت آن خوش که به غربت ز وطن باز آید
ذوق کاوش اگر این است که من یافته ام
سینه کبک به عذر قدم باز آید
ساده دل را نبود بند خموشی به زبان
پرده پوشی کی از آیینه غماز آید؟
رگ جانم هدف نشتر الماس شود
ناخن ریشی اگر بر جگر ساز آید
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۲۹۰
تا غنچه شکایت من وا نمی شود
این عقده ها ز زلف سخن وا نمی شود
صد خنده بلبل از گل تصویر وا کشید
آن غنچه لب هنوز به من وا نمی شود
زنگ کدورت از دل غربت پرست من
بی صیقل جلای وطن وانمی شود
از سنگ کودکان بتراشید لوح من
کاین خار خار از سر من وا نمی شود
خوش وقت بلبلی که تواند صفیر زد
زافسردگی لبم به سخن وانمی شود
ای عقل خشک مغز برو دردسر ببر
بی باده طبع اهل سخن وا نمی شود
صائب کجا رویم، که هر جاکه می رویم
از سر هوای حب وطن وا نمی شود
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۶۳۴
کی ز خواریهای غربت می کند پرواگهر؟
دایه از گردیتیمی داشت در دریا گهر
خاکساری قسمت صاحبدلان امروز نیست
در صدف گرد یتیمی داشت برسیماگهر
جوهر ذاتی به نور عاریت محتاج نیست
درشب تار از فروغ خود شود پیدا گهر
ماه کنعان رابرابر می کند باسیم قلب
درترازو آن که می سنجد سخن راباگهر
از تجردپایه روشندلان گرددبلند
جای بر سر می دهندش چون شود یکتاگهر
روزی روشندلان از عالم بالابود
آب از دریا نمی گیرد ز استغنا گهر
زیر پای خود نبیند همت سرشار من
گر مرا ریزند چون دریا به زیر پاگهر
بی سخن کش هم سخن می آید از دل بر زبان
گر به پای خویش بیرون آید از دریاگهر
نیست ممکن از روانی اشگ رامانع شدن
دارد از بی دست وپایی در گره صد پا گهر
ماه کنعان از غریبی شدعزیز روزگار
پای می پیچد به دامان صدف بیجاگهر
می کند از ساده لوحیها همان یادوطن
گر چه درخاک غریبی می شود بیناگهر
خاکساری کم نسازد صائب آب روی مرد
از بهای خود نمی افتد به زیر پا گهر