عبارات مورد جستجو در ۳۶۰۹۶ گوهر پیدا شد:
عطار نیشابوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۴۹
ای از شکنج زلفت هرجا که انقلابی
هرگز نتافت بر کس چون رویت آفتابی
در پیش عکس رویت شمس و قمر خیالی
در جنب طاق چشمت نیل فلک سرابی
بی تنگی دهانت جان مانده در مضیقی
بی آتش رخ تو دل گشته چون کبابی
چون چشم نیم خوابت بیدار کرد فتنه
ناموس شوخ چشمان آنجا نمود خوابی
آن چشمه‌ای که لعلت سیراب شد از آنجا
در خلد هیچ حوری آنجا نیافت آبی
من تاب می نیارم تابی ز زلف کم کن
تا کی بود ز زلفت در دل فتاده تابی
ای گنج آفرینش دلها خراب از تو
آرام گیر با من چون گنج در خرابی
در شش جهات عالم از هشت خلد خوشتر
در تو نگاه کردن در نور ماهتابی
خواهم که مست باشی در ماهتاب خفته
من بر رخت فشانده از چشم تر گلابی
گه کرده بر رخ تو از برگ گل نثاری
گه خورده با لب تو از جام جم شرابی
این آرزوست اکنون عطار را ز عالم
این آرزوی او را هین باز ده جوابی
عطار نیشابوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۵۶
جانا دلم ببردی در قعر جان نشستی
من بر کنار رفتم تو در میان نشستی
گر جان ز من ربودی الحمدلله ای جان
چون تو بجای جانم بر جای جان نشستی
گرچه تو را نبینم بی تو جهان نبینم
یعنی تو نور چشمی در چشم از آن نشستی
چون خواستی که عاشق در خون دل بگردد
در خون دل نشاندی در لامکان نشستی
من چون به خون نگردم از شوق تو چو تنها
در زیر خدر عزت چندان نهان نشستی
گفتی مرا چو جویی در جان خویش یابی
چون جویمت که در جان بس بی نشان نشستی
برخاست ز امتحانت یکبارگی دل من
من خود کیم که با من در امتحان نشستی
تا من تو را بدیدم دیگر جهان ندیدم
گم شد جهان ز چشمم تا در جهان نشستی
عطار عاشق از تو زین بیش صبر نکند
نبود روا که چندین بی عاشقان نشستی
عطار نیشابوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۵۸
ای آفتاب از ورق رویت آیتی
در جنب جام لعل تو کوثر حکایتی
هرگز ندید هیچ کس از مصحف جمال
سرسبزتر ز خط سیاه تو آیتی
بر نیت خطت که دلم جای وقف دید
کرد از حروف زلف تو عالی روایتی
از مشک خط خود جگرم سوختی ولیک
دل ندهدم که در قلم آرم شکایتی
آب حیات در ظلمات ظلالت است
تا کی ز عکس لعل تو یابد هدایتی
خورشید را که سلطنت سخت روشن است
بنگر گرفت سایهٔ زلفت حمایتی
هر دم ز زلف تو شکنی دیگرم رسد
زان پی نمی‌برم شکنش را نهایتی
چون زلف تو به تاب درم تا کیم رسد
از زلف عنبر تو نسیم عنایتی
زلف توراست از در دربند تا ختن
زان دل فرو گرفت زهی خوش ولایتی
عطار تا که بود، نبودش به هیچ روی
جز دوستی روی تو هرگز جنایتی
عطار نیشابوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۷۷
ای بوس تو اصل هر شماری
چشم سیهت سفید کاری
زلف تو ز حلقه درشکستی
ماه تو ز مشک در غباری
از زلف تو مشک وام کرده
باد سحری به هر بهاری
روی تو که شمع نه سپهر است
از هشت بهشت یادگاری
هرگز نکشید هیچ نقاش
چون صورت روی تو نگاری
سرسبزتر از خط تو ایام
گل را ننهاد هیچ خاری
شد آب روان ز چشمهٔ چشم
چون خط تو دید سبزه‌زاری
می‌خواستم از لب تو بوسی
گفتی که همی دهم قراری
گفتم که قرار چیست گفتی
هر بوسی را کنی نثاری
جانی بستان بهای بوسی
یا دست ز جان بدار باری
چون هست زکات بر تو واجب
یک بوسه ببخش از هزاری
گر بوسه بسی نگاه داری
هرگز ناید به هیچ کاری
گفتی به شمار بوسه بستان
کی کار مرا بود شماری
چون خوزستان لب تو دارد
کی بوس تو را بود کناری
خود بی جگری نیافت عطار
از لعل تو بوسه هیچ باری
عطار نیشابوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۷۸
درآمد دوش دلدارم به یاری
مرا گفتا بگو تا در چه کاری
حرامت باد اگر بی ما زمانی
برآوردی دمی یا می برآری
چو با ما می‌توانی بود هر شب
روا نبود که بی ما شب گذاری
چو با ما غمگساری می‌توان کرد
چرا با دیگری غم می گساری
خوشی با دشمن ما در نشستی
نباشد این دلیل دوستداری
بدان می‌داریم کز عزت خویش
تو را در خاک اندازم به خواری
به تنهاییت بگذارم که تا تو
بمانی تا ابد در بیقراری
چو بشنیدم ز جانان این سخن‌ها
بدو گفتم که دست از جمله داری
ولیکن چون تو یار غمگنانی
مرا از ننگ من برهان به یاری
که گر عطار در هستی بماند
برو گریند عالمیان به زاری
عطار نیشابوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۷۹
ترسا بچه‌ای شنگی زین نادره دلداری
زین خوش نمکی شوخی، زین طرفه جگرخواری
از پستهٔ خندانش هرجا که شکر ریزی
در چاه زنخدانش هر جا که نگونساری
از هر سخن تلخش ره یافته بی دینی
وز هر شکن زلفش گمره شده دین‌داری
دیوانهٔ عشق او هرجا که خردمندی
دردی کش درد او هرجا که طلب کاری
آمد بر پیر ما می در سر و می در بر
پس در بر پیر ما بنشست چو هشیاری
گفتش که بگیر این می، این روی و ریا تا کی
گر نوش کنی یک می، از خود برهی باری
ای همچو یخ افسرده یک لحظه برم بنشین
تا در تو زند آتش ترسا بچه یک باری
بی خویش شو از هستی تا باز نمانی تو
ای چون تو به هر منزل واماندهٔ بسیاری
پیر از سر بی خویشی، می بستد و بیخود شد
در حال پدید آمد در سینهٔ او ناری
کاریش پدید آمد کان پیر نود ساله
بر جست و میان حالی بر بست به زناری
در خواب شد از مستی بیدار شد از هستی
از صومعه بیرون شد بنشست چو خماری
عطار ز کار او در مانده به صد حیرت
هرکس که چنین بیند حیرت بودش آری
عطار نیشابوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۹۸
زلف را تاب داد چندانی
که نه عقلی گذاشت نه جانی
نیست در چار حد جمع جهان
بی سر زلف او پریشانی
کس چو زلف و لبش نداد نشان
ظلماتی و آب حیوانی
دهن اوست در همه عالم
عالمی قند در نمکدانی
دی برای شکر ربودن ازو
می‌شدم تیز کرده دندانی
لیک گفتم به قطع جان نبرم
او چنین تیز کرده مژگانی
بامدادی که تیغ زد خورشید
مگر از حسن کرد جولانی
گوی سیمین او چو ماه بتافت
گشت خورشید تنگ میدانی
لاجرم شد ز رشک او جاوید
زرد رویی کبود خلقانی
جرم خورشید بود کز سر جهل
پیش رویش نمود برهانی
هست نازان رخش چنانکه به حکم
هرچه او کرد نیست تاوانی
ماه رویا اسیر تو شده‌اند
هر کجا کافر و مسلمانی
صد جهان عاشقند جان بر دست
جمله در انتظار فرمانی
پرده برگیر تا برافشانند
هرکجا هست جان و ایمانی
چند سازی ز زلف خم در خم
دار اسلام کافرستانی
تا به دامن ز عشق تو شق کرد
هر که سر بر زد از گریبانی
ندمد در بهارگاه دو کون
سبزتر از خط تو ریحانی
نتواند شکفت در فردوس
تازه‌تر از رخت گلستانی
من چنانم ز لعل سیرابت
که بود تشنه در بیابانی
گر دهی شربتیم آب زلال
شوم از عشق آتش‌افشانی
ورنه در موکب ممالک تو
کرده گیر از فرید قربانی
عطار نیشابوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۸۰۲
ای یک کرشمه تو غارتگر جهانی
دشنام تو خریده ارزان خران به جانی
آشفتهٔ رخ تو هرجا که ماهرویی
دلداهٔ لب تو هر جا که دلستانی
گر از دهان تنگت بوسی به من فرستی
جان‌های تنگ بسته برهم نهم جهانی
تو خود دهان نداری چون بوسه خواهم از تو
هرگز برون نگنجد بوس از چنین دهانی
چون تو میان نداری من با کنار رفتم
چون دست درکش آرد کس با چنان میانی
تو یوسفی و هر دم زلف تو از نسیمی
کرده روان به کنعان از مشک کاروانی
دیری است تا دل من از درد توست سوزان
آخر دلت نسوزد بر درد من زمانی
گفتی بخواه چیزی کان سودمندت آید
کز سود کردن تو نبود مرا زیانی
وقت بهار خواهم در نور شمع رویت
من کرده در رخ تو هر لحظه گلفشانی
عطار اگرت بیند یک شب چنان که گفتم
صد جان تازه یابد آنگاه هر زمانی
عطار نیشابوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۸۲۲
گه به دندان در عدن شکنی
گه به مژگان صف ختن شکنی
گه لب همچو لاله بگشایی
روز بازار یاسمن شکنی
گه رخ همچو ماه بنمایی
رونق برگ نسترن شکنی
هر گلی را که زینت چمن است
ز سر طعنه در چمن شکنی
دل ربایی عالم جان را
طرهٔ مشک بر سمن شکنی
زلف برهم زنی و توبهٔ ما
همه زان زلف پر شکن شکنی
پشت گرمی ز تیر غمزه از آنک
همه در روی و جان من شکنی
قصهٔ جادوان رهزن را
زان دو جادوی راهزن شکنی
گر نسازی ز ناز با عطار
قیمت او و خویشتن شکنی
عطار نیشابوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۸۲۳
هر نفسی شور عشق در دو جهان افکنی
آتش سودای خویش در دل و جان افکنی
جان و دل خسته را ز آرزوی خویشتن
گه به خروش آوری گه به فغان افکنی
گر به سر کوی خویش پردهٔ عشاق را
گل کنی از خاک و خون کار به جان افکنی
گر بگشایی ز بند گوهر دریای عشق
بی دل و جان صد هزار سر عیان افکنی
هر نفسی روی خویش باز بپوشی به زلف
تا دل عطار را در خفقان افکنی
عطار نیشابوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۸۲۶
به سر زلف دلربای منی
به لب لعل جان‌فزای منی
گر ببندد فلک به صد گرهم
تو به مویی گره‌گشای منی
به بلای جهانت دارم دوست
گرچه تو از جهان بلای منی
هر کست از گزاف می گوید
که تویی کز جهان سزای منی
این همه ترهات می‌دانم
من برای تو تو برای منی
گر نمانم من ای صنم روزی
تو که جان منی بجای منی
جاودان پادشا شود عطار
گر تو گویی که تو گدای منی
عطار نیشابوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۸۳۳
ای لب گلگونت جام خسروی
پیشهٔ شبرنگ زلفت شبروی
پهلوی خورشید مشک‌آلود کرد
خط تو یعنی که هستم پهلوی
مردم چشمت بدان خردی که هست
می‌ببندد دست چرخ از جادوی
کی توان گفت از دهان تو سخن
زانکه صورت نیست آن جز معنوی
گاه همچون آفتابی از جمال
گاه همچون ماه از بس نیکوی
من ندانم کافتابی یا مهی
کژ چه گویم راست به از هر دوی
عاشقان را جامه می‌گردد قبا
تو کله بنهاده کژ خوش می‌روی
گفته بودی آنکه دل برد از تو کیست
من ندارم زهره تا گویم توی
ور بگویم من که تو بردی دلم
دل به من ندهی و هرگز نشنوی
دل ندارم زان ضعیفم همچو موی
تو دلم ده تا شود کارم قوی
من که تخم نیکوی کشتم مدام
بر نخوردم از تو الا بدخوی
تو که با من تخم کین کاری همه
درو نبود کانچه کاری بدروی
در سخن عطار اگر معجز نمود
تو به اعجاز سخن می‌نگروی
عطار نیشابوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۸۴۳
ز عشقت سوختم ای جان کجایی
بماندم بی سر و سامان کجایی
نه جانی و نه غیر از جان چه چیزی
نه در جان نه برون از جان کجایی
ز پیدایی خود پنهان بماندی
چنین پیدا چنین پنهان کجایی
هزاران درد دارم لیک بی تو
ندارد درد من درمان کجایی
چو تو حیران خود را دست گیری
ز پا افتاده‌ام حیران کجایی
ز بس کز عشق تو در خون بگشتم
نه کفرم ماند و نه ایمان کجایی
بیا تا در غم خویشم ببینی
چو گویی در خم چوگان کجایی
ز شوق آفتاب طلعت تو
شدم چون ذره سرگردان کجایی
شد از طوفان چشمم غرقه کشتی
ندانم تا درین طوفان کجایی
چنان دلتنگ شد عطار بی تو
که شد بر وی جهان زندان کجایی
عطار نیشابوری : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۱۴
هرکه بر پستهٔ خندان تو دندان دارد
جان کشد پیش لب لعل تو گر جان دارد
شکر و پستهٔ خندان تو می‌دانی چیست
چشم سوزن که درو چشمهٔ حیوان دارد
هرکه را پستهٔ خندان تو از دیده بشد
دیده از پستهٔ خندان تو گریان دارد
لب خندان تو از تنگ دلی پر نمک است
که بسی زیر نمک پستهٔ خندان دارد
پسته را زیر نمک از لب تو سوخت جگر
پس لبت سوخته‌ای را بچه سوزان دارد
شکر از پستهٔ شیرین تو شور آورده است
که لب چون شکرت شور نمکدان دارد
جانم از پستهٔ پرشور تو چون پسته شود
نمک سوختگی بر دل بریان دارد
وآنگه از پستهٔ تو این دل شور آورده
با جگر پر نمک انگشت به دندان دارد
عقل چون پسته دهن مانده مگر از هم باز
کان چه شور است که او را شکرستان دارد
ای بت پسته‌دهن بر دل و جانم یک شب
نظری کن که دلم حال پریشان دارد
تو مرا هر نفسی پسته‌صفت می‌شکنی
دردم از حد بشد این کار چه درمان دارد
جان آمد به لب از پستهٔ رعنات مرا
فرخ آن کو لب خود بر لب جانان دارد
هیچ شک نیست که چون پسته نگنجد در پوست
هر که لب بر لب آن لعل بدخشان دارد
پسته در باز کن آخر چه در بسته دهی
که دلم کار فرو بسته فراوان دارد
زلف برگیر که خورشید تو در سایه بماند
پسته بگشای که یاقوت تو مرجان دارد
با من سوخته چون پسته برون آی از پوست
چندم از پستهٔ خندان تو گریان دارد
محنت از روی فروبستهٔ خویشم منمای
که دل سوخته خود محنت هجران دارد
آن خط سبز که از پستهٔ لعل تو دمید
تازگی گل و سرسبزی ریحان دارد
شده این پستهٔ تو تازه و سرسبز چراست
مگر از اشک من سوخته باران دارد
نه که در پستهٔ تو حقهٔ خضر است نهان
آب از چشمه خورد تازه رخ از آن دارد
دلم از ظلم خط فستقیت می‌خواهد
تا تظلم ز تو در درگه سلطان دارد
تا به خشمت برسد سوخته گردد خورشید
زان که بغض تو شها نیم سپندان دارد
تا بقای من دلسوخته صورت بندد
خاطرم ذات تو را بستهٔ پیمان دارد
تا درین دایره این نقطهٔ خاکی برجاست
تا که پرگار فلک گردش دوران دارد
سال عمر تو که از گردش دوران خیزد
باد چندان که اگر بشمرد امکان دارد
خسروا خاطر عطار به مداحی تو
کف موسی ز دم عیسی عمران دارد
عطار نیشابوری : بیان وادی حیرت
حکایت دختر پادشاه که بر غلامی شیفته شد و تحیر غلام پس از وصل در عالم بی‌خبری
خسروی کافاق در فرمانش بود
دختری چون ماه در ایوانش بود
از نکویی بود آن رشک پری
یوسف و چاه و زنخدان بر سری
طرهٔ او صد دل مجروح داشت
هر سرمویش رگی با روح داشت
ماه رویش مثل فردوس آمده
وانگه از ابروش در قوس آمده
چون ز قوسش تیر پران آمدی
قاب قوسینش ثنا خوان آمدی
نرگس مستش ز مژگان خار را
در ره افکندی بسی هشیار را
روی آن عذر اوش خورشید چهر
هفده عذرا برده از ماه سپهر
در دو یاقوتش که جان را قوت بود
دایما روح القدس مبهوت بود
چون بخندیدی لبش، آب حیات
تشنه مردی وز لبش جستی زکات
هرکه کردی در زنخدانش نگاه
اوفتادی سرنگون در قعر چاه
هرکه صید روی چون ماهش شدی
بی رسن حالی فرو چاهش شدی
آمدی القصه پیش پادشاه
از پی خدمت غلامی همچو ماه
چه غلامی، آنک داد او از جمال
مهر و مه راهم محاق و هم زوال
در بسیط عالمش همتا نبود
مثل او در حسن سر غوغا نبود
صد هزاران خلق در بازار و کوی
خیره ماندندی در آن خورشید روی
کرد روزی از قضا دختر نگاه
دید روی آن غلام پادشاه
دل ز دستش رفت و در خون اوفتاد
عقل او از پرده بیرون اوفتاد
عقل رفت و عشق بر وی زور یافت
جان شیرینش به تلخی شور یافت
مدتی با خویشتن اندیشه کرد
عاقبت هم بی‌قراری پیشه کرد
می‌گداخت از شوق و می‌سوخت از فراق
در گداز و سوز دل پر اشتیاق
بود او را ده کنیزک مطربه
در اغانی سخت عالی مرتبه
جمله موسیقار زن، بلبل سرای
لحن داودی ایشان جان فزای
حال خود در حال با ایشان بگفت
ترک نام و ننگ و ترک جان بگفت
هرکرا شد عشق جانان آشکار
جان چنان جایی کجا آید بکار
گفت اگر عشقم بگویم با غلام
در غلط افتد که هم نبود تمام
حشمتم را هم زیان دارد بسی
کی غلامی را رسد چون من کسی
ور نگویم قصهٔ خود آشکار
در پس پرده بمیرم زار زار
صد کتاب صبر بر خود خوانده‌ام
چون کنم، بی‌صبرم و درمانده‌ام
آن همی خواهم کزان سرو سهی
بهره یابم او نیابد آگی
گر چنین مقصود من حاصل شود
کار جان من به کام دل شود
چون خوش آواز آن شنودند این سخن
جمله گفتندش که دل ناخوش مکن
ما به شب پیش تو آریمش نهان
آن چنان کو را خبر نبود از آن
یک کنیزک شد نهان پیش غلام
گفت حالی تا میش آورد و جام
داروی بی‌هوشیش در می فکند
لاجرم بی‌خویشیش در وی فکند
چون بخورد آن می غلام از خویش شد
کار آن زیبا کنیزک پیش شد
روز تا شب آن غلام سیم بر
بود مست و از دو عالم بی‌خبر
چون شب آمد آن کنیزان آمدند
پیش او افتان و خیزان آمدند
پس نهادند آن زمان بر بسترش
در نهان بردند پیش دخترش
زود بر تخت زرش بنشاندند
جوهرش بر فرق می‌افشاندند
نیم شب چون نیم مستی آن غلام
چشم چون نرگس گشاد از هم تمام
دید قصری همچو فردوس آن نگار
تخت زرین از کنارش تا کنار
عنبرین دو شمع برافروختند
همچو هیزم عود برهم سوختند
برکشیده آن بتان یک سر سماع
عقل جان را کرده، جان تن را وداع
بود آن شب می میان جمع در
همچو خورشیدی به نور شمع در
در میان آن همه خوشی و کام
گم شده در چهرهٔ دختر غلام
مانده بود او خیره، نه عقل و نه جان
نه درین عالم به معنی نه در آن
سینه پر عشق و زفان لال آمده
جان او از ذوق در حال آمده
چشم بر رخسارهٔ دل‌دار داشت
گوش بر آواز موسیقار داشت
هم مشامش بوی عنبر یافته
هم دهانش آتش‌تر یافته
دخترش در حال جام می بداد
نقل می را بوسه‌ای در پی بداد
چشم او در چهرهٔ جانان بماند
در رخ دختر همی حیران بماند
چون نمی‌آمد زفانش کارگر
اشک می‌بارید و می‌خارید سر
هر زمان آن دختر همچون نگار
اشک بر رویش فشاندی صد هزار
گه لبش را بوسه دادی چون شکر
گه نمک در بوسه کردی بی‌جگر
گه پریشان کرد زلف سرکشش
گاه گم شد در دو جادوی خوشش
وان غلام مست پیش دل نواز
مانده بد با خود نه بی‌خود چشم باز
هم درین نظاره می‌بود آن غلام
تا برآمد صبح از مشرق تمام
چون برآمد صبح و باد صبح جست
از خرابی شد غلام اینجا ز دست
چون به خفت آنجا غلام سرفراز
زود بردندش بجای خویش باز
بعد از آن چون آن غلام سیم بر
یافت آخر اندکی از خود خبر
شور آورد و ندانستش چه بود
بودنی چون بود از آن سوزش چه سود
گرچه هیچ آبی نبودش بر جگر
آب او بگذشت از بالای سر
دست در زد جامه بر تن چاک کرد
موی بر هم کند و سر بر خاک کرد
قصه پرسیدند از آن شمع طراز
گفت نتوانم نمود این قصه باز
آنچ من دیدم عیان مست و خراب
هیچ کس هرگز نبیند آن به خواب
آنچ تنها بر من حیران گذشت
بر کسی هرگز ندانم آن گذشت
آنچ من دیدم نیارم گفت باز
زین عجایب‌تر نبیند هیچ راز
هر کسی گفتند آخر اندکی
با خود آی و بازگو از صد یکی
گفت من درمانده‌ام چون دیگری
کان همه من دیده‌ام یا دیگری
هیچ نشنیدم چو بشنیدم همه
من ندیدم گرچه من دیدم همه
غافلی گفتش که خوابی دیده‌ای
کین چنین دیوانه و شوریده‌ای
گفت من آگه نیم پنداریی
تا که خوابم بود یا بیداریی
من ندانم کان به مستی دیده‌ام
یا به هشیاری صفت بشنیده‌ام
زین عجب‌تر حال نبود در جهان
حالتی نه آشکارا نه نهان
نه توانم گفت و نه خاموش بود
نه میان این و آن مدهوش بود
نه زمانی محو می‌گردد ز جان
نه از و یک ذره می‌یابم نشان
دیده‌ام صاحب جمالی از کمال
هیچ کس می‌نبودش در هیچ حال
چیست پیش چهرهٔ او آفتاب
ذرهٔ والله اعلم باالصواب
چون نمی‌دانم چه گویم بیش ازین
گرچه او را دیده‌ام من پیش ازین
من چو او را دیده یا نادیده‌ایم
در میان این و آن شوریده‌ام
سنایی غزنوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳
بندهٔ یک دل منم بند قبای ترا
چاکر یکتا منم زلف دو تای ترا
خاک مرا تا به باد بر ندهد روزگار
من ننشانم ز جان باد هوای ترا
کاش رخ من بدی خاک کف پای تو
بوسه مگر دادمی من کف پای ترا
گر بود ای شوخ چشم رای تو بر خون من
بر سر و دیده نهم رایت رای ترا
تیر جفای تو هست دلکش جان دوز من
جعبه ز سینه کنم تیر جفای ترا
بار نیامد دلم در شکن زلف تو
گر نه به گردن کشم بار بلای ترا
بنده سنایی ترا بندگی از جان کند
گوی کلاه ترا بند قبای ترا
سنایی غزنوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۸
مرحبا مرحبا برای هلالا
آسمان را نمای کل کمالا
چند ازین پرده ز آفتاب برون آی
جان ما را بخر ز دست خیالا
اندر آی اندر آی تا بشناسیم
از جمال تو حال را ز محالا
ای همه روی بر خرام به منظر
تا رهد دیده زین شب همه خالا
اشهب صبح در گریزد از شرم
چون بجنبد ز ابلق تو دوالا
روشنی را نشان به اوج شرف بر
تیرگی را فگن به برج و بالا
ای ز پرده زمانه آمده اینجا
مرحبا مرحبا تعالی تعالا
عقل و دینمان ببر تراست مباحا
جان و دلمان ببر تراست حلالا
تا سنایی چو دید گوید ای مه
حبذا و جهک المبارک فالا
سنایی غزنوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۹
ای همه خوبی در آغوش شما
قبلهٔ جانها بر و دوش شما
ای تماشاگه عقل نور پاش
در میان لعل خاموش شما
وی امانت جای چرخ سبز پوش
بر کران چشمهٔ نوش شما
آهوان در بزم شیران در شکار
بندهٔ آن خواب خرگوش شما
آب مشک و باد عنبر برد پاک
بوی شمشاد قصب پوش شما
کار ما کردست در هم چون زره
جوشن مشکین پر جوش شما
چند خواهد گفت ما را نوش نوش
آن لب نوشین می نوش شما
چندمان چون چشم خود خواهید مست
ای به بی هوشی همه هوش شما
صد چو او در عاشقیها باشدی
همچو او حیران و مدهوش شما
حلقه چون دارند بر چشمش جهان
ای سنایی حلقه در گوش شما
چون سنایی عاشقی تا کی بود
با چنین یاری فراموش شما
سنایی غزنوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۰
ای ز عشقت روح را آزارها
بر در تو عشق را بازارها
ای ز شکر منت دیدار تو
دیده بر گردن دل بارها
فتنه را در عالم آشوب و شور
با سر زلفین تو اسرارها
عاشقان در خدمت زلف تواند
از کمر بر ساخته زنارها
نیستم با درد عشقت لحظه‌ای
خالی از غمها و از تیمارها
بر امید روی چون گلبرگ تو
می‌نهم جان را و دل را خارها
تا سنایی بر حدیث چرب تست
غره چون کفتار بر گفتارها
دارد از باد هوس آبی بروی
با خیال خاک کویت کارها
سنایی غزنوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۵
ای لعبت صافی صفات ای خوشتر از آب حیات
هستی درین آخر زمان این منکران را معجزات
هم دیده داری هم قدم هم نور داری هم ظلم
در هزل وجد ای محتشم هم کعبه گردی هم منات
حسن ترا بینم فزون خلق ترا بینم زبون
چون آمد از جنت برون چون تو نگاری بی برات
در نارم از گلزار تو بیزارم از آزار تو
یک دیدن از دیدار تو خوشتر ز کل کاینات
هر گه که بگشایی دهن گردد جهان پر نسترن
بر تو ثنا گوید چو من ریگ و مطر سنگ و نبات
عالی چو کعبه کوی تو نه خاکپای روی تو
بر دو لب خوشبوی تو جان را به دل دارد حیات
برهان آن نوشین لبت چون روز گرداند شبت
وان خالها بر غبغبت تابان چو از گردون بنات
بر ما لبت دعوت کنی بر ما سخن حجت کنی
وقتی که جان غارت کنی چون صوفیان در ده صلات
باز ار بکشتی عاجزی بنمای از لب معجزی
چون از عزی نبود عزی لا را بزن بر روی لات
غمهات بر ما جمله شد بغداد همچون حله شد
یک دیده اینجا دجله شد یک دیده آنجا شد فرات
جان سنایی مر ترا از وی حذر کردن چرا
از تو گذر نبود ورا هم در حیات و هم ممات
ای چون ملک گه سامری وی چون فلک گه ساحری
تا بر تو خوانم یک سری «الباقیات الصالحات»