عبارات مورد جستجو در ۸۷۵۷ گوهر پیدا شد:
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۶۳۱
تو دوش زهیدی و شب دوش رهیدی
امروز مکن حیله، که آن رفت که دیدی
ما را به حکایت به در خانه ببردی
بر در بنشاندی و تو بر بام دویدی
صد کاسهٔ همسایهٔ مظلوم شکستی
صد کیسه درین راه به حیلت ببریدی
آن کیست که او را به دغل خفته نکردی؟
وز زیر سر خفته گلیمی نکشیدی؟
گفتی که ازان عالم کس بازنیامد
امروز ببینی چو بدین حال رسیدی
امروز ببینی که چه مرغی و چه رنگی
کز زخم اجل بند قفص را بدریدی
امروز ببینی که کیان را یله کردی
امروز ببینی که کیان را بگزیدی
یا شیر ز پستان کرامات چشیدی
یا شیر ز پستان سیه دیو مکیدی
ای باز کلاه از سر و روی تو برون شد
خوش بنگر و خوش بشنو آنچ نشنیدی
آن جا بردت پای که در سر هوسش بود
وان جا بردت دیده که آن جا نگریدی
بر تو زند آن گل، که به گلزار بکشتی
در تو خلد آن خار، که در یار خلیدی
تلخی دهد امروز تو را در دل و در کام
آن زهرگیایی که درین دشت چریدی
آن آهن تو نرم شد امروز، ببینی
که قفل درییا جهت قفل کلیدی
طوق ملکی این دم اگر گوهر پاکی
رد فلکی این دم اگر زشت و پلیدی
گر آب حیاتی تو وگر آب سیاهی
این چشم ببستی تو دران چشمه رسیدی
با جمله روانها به پر روح، روانی
این است سزای تو گر از نفس جهیدی
با خالق آرام تو آرام گرفتی
وز آب و گل تیرهٔ بیگانه رمیدی
امروز تو را بازخرد شعلهٔ آن نور
کین جا زدل و جان، به دل و جانش خریدی
آن سیمبر اندر بر سیمین تو آید
کو را چو نثار زر ازین خاک بچیدی
ای عشق ببخشای تو بر حال ضعیفان
کز خاک همان رست، که در خاک دمیدی
خامش کن و منمای به هر کس سر دل، زانک
در دیدهٔ هر ذره چو خورشید پدیدی
خاموش و دهان را به خموشی تو دوا کن
زیرا که ز پستان سیه دیو چشیدی
امروز مکن حیله، که آن رفت که دیدی
ما را به حکایت به در خانه ببردی
بر در بنشاندی و تو بر بام دویدی
صد کاسهٔ همسایهٔ مظلوم شکستی
صد کیسه درین راه به حیلت ببریدی
آن کیست که او را به دغل خفته نکردی؟
وز زیر سر خفته گلیمی نکشیدی؟
گفتی که ازان عالم کس بازنیامد
امروز ببینی چو بدین حال رسیدی
امروز ببینی که چه مرغی و چه رنگی
کز زخم اجل بند قفص را بدریدی
امروز ببینی که کیان را یله کردی
امروز ببینی که کیان را بگزیدی
یا شیر ز پستان کرامات چشیدی
یا شیر ز پستان سیه دیو مکیدی
ای باز کلاه از سر و روی تو برون شد
خوش بنگر و خوش بشنو آنچ نشنیدی
آن جا بردت پای که در سر هوسش بود
وان جا بردت دیده که آن جا نگریدی
بر تو زند آن گل، که به گلزار بکشتی
در تو خلد آن خار، که در یار خلیدی
تلخی دهد امروز تو را در دل و در کام
آن زهرگیایی که درین دشت چریدی
آن آهن تو نرم شد امروز، ببینی
که قفل درییا جهت قفل کلیدی
طوق ملکی این دم اگر گوهر پاکی
رد فلکی این دم اگر زشت و پلیدی
گر آب حیاتی تو وگر آب سیاهی
این چشم ببستی تو دران چشمه رسیدی
با جمله روانها به پر روح، روانی
این است سزای تو گر از نفس جهیدی
با خالق آرام تو آرام گرفتی
وز آب و گل تیرهٔ بیگانه رمیدی
امروز تو را بازخرد شعلهٔ آن نور
کین جا زدل و جان، به دل و جانش خریدی
آن سیمبر اندر بر سیمین تو آید
کو را چو نثار زر ازین خاک بچیدی
ای عشق ببخشای تو بر حال ضعیفان
کز خاک همان رست، که در خاک دمیدی
خامش کن و منمای به هر کس سر دل، زانک
در دیدهٔ هر ذره چو خورشید پدیدی
خاموش و دهان را به خموشی تو دوا کن
زیرا که ز پستان سیه دیو چشیدی
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۶۳۵
امروز سماع است و مدام است و سقایی
گردان شده بر جمع قدحهای عطایی
فرمان سقی الله رسیده ست، بنوشید
ای تن همه جان شو، نه که زاخوان صفایی؟
ای دور چه دوری تو و ای روز چه روزی
وی گلشن اقبال، چه بابرگ و نوایی
از خاک برویند درین دور خلایق
کین نفخه صور است که کردهست صدایی
از کوه شنو نعرهٔ صد ناقهٔ صالح
وز چرخ شنو بانگ سرافیل صلایی
هین، رخت فروگیر و بخوابان شتران را
آخر بگشا چشم، که در دست رضایی
ای مرده بشو زنده و ای پیر جوان شو
وی منکر محشر، هله تا ژاژ نخایی
خواهم سخنی گفت، دهانم بمبندید
کامروز حلال است ورا رازگشایی
ور زانکه ز غیرت ره این گفت ببندید
ره باز کنم سوی خیالات هوایی
ما نیز خیالات بدستیم و ازین دم
هستی پذرفتیم زدمهای خدایی
صد هستی دیگر به جز این هست بگیری
کین را تو فراموش کنی، خواجه کجایی
گردان شده بر جمع قدحهای عطایی
فرمان سقی الله رسیده ست، بنوشید
ای تن همه جان شو، نه که زاخوان صفایی؟
ای دور چه دوری تو و ای روز چه روزی
وی گلشن اقبال، چه بابرگ و نوایی
از خاک برویند درین دور خلایق
کین نفخه صور است که کردهست صدایی
از کوه شنو نعرهٔ صد ناقهٔ صالح
وز چرخ شنو بانگ سرافیل صلایی
هین، رخت فروگیر و بخوابان شتران را
آخر بگشا چشم، که در دست رضایی
ای مرده بشو زنده و ای پیر جوان شو
وی منکر محشر، هله تا ژاژ نخایی
خواهم سخنی گفت، دهانم بمبندید
کامروز حلال است ورا رازگشایی
ور زانکه ز غیرت ره این گفت ببندید
ره باز کنم سوی خیالات هوایی
ما نیز خیالات بدستیم و ازین دم
هستی پذرفتیم زدمهای خدایی
صد هستی دیگر به جز این هست بگیری
کین را تو فراموش کنی، خواجه کجایی
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۶۳۶
ای مونس ما خواجه ابوبکر ربابی
گر دلشدهیی، چند پی نان و کبابی؟
آتش خور در عشق به مانند شترمرغ
اندر عقب طعمه چه شاگرد عقابی؟
لقمه دهدت تا کند او لقمهٔ خویشت
این چرخ فریبنده و این برق سحابی
هین لقمه مخور، لقمه مشو آتش او را
بی لقمهٔ او در دل و جان رزق بیابی
آن وقت که از ناف همیخورد تنت خون
نی حلق و گلو بود و نه خرمای رطابی
آن ماهی چه خوردهست که او لقمه ما شد
در چشم نیاید خورش مردم آبی
از نعمت پنهان خورد این نعمت پیدا
زان راه شود فربه و زان ماه خضابی
گر ز آنک خرابت کند این عشق برونی
چون سنبله شد دانه در این روز خرابی
آن سنبله از خاک برآورد سر و گفت
من مردم و زنده شدم از داد ثوابی
خواهی که قیامت نگری، نقد به باغ آی
نظارهٔ سرسبزی اموات ترابی
ماییم که پوسیده و ریزیدهٔ خاکیم
امروز چو سرویم، سرافراز و خطابی
بیحرف سخن گوی، که تا خصم نگوید
کین گفت کسان است و سخنهای کتابی
گر دلشدهیی، چند پی نان و کبابی؟
آتش خور در عشق به مانند شترمرغ
اندر عقب طعمه چه شاگرد عقابی؟
لقمه دهدت تا کند او لقمهٔ خویشت
این چرخ فریبنده و این برق سحابی
هین لقمه مخور، لقمه مشو آتش او را
بی لقمهٔ او در دل و جان رزق بیابی
آن وقت که از ناف همیخورد تنت خون
نی حلق و گلو بود و نه خرمای رطابی
آن ماهی چه خوردهست که او لقمه ما شد
در چشم نیاید خورش مردم آبی
از نعمت پنهان خورد این نعمت پیدا
زان راه شود فربه و زان ماه خضابی
گر ز آنک خرابت کند این عشق برونی
چون سنبله شد دانه در این روز خرابی
آن سنبله از خاک برآورد سر و گفت
من مردم و زنده شدم از داد ثوابی
خواهی که قیامت نگری، نقد به باغ آی
نظارهٔ سرسبزی اموات ترابی
ماییم که پوسیده و ریزیدهٔ خاکیم
امروز چو سرویم، سرافراز و خطابی
بیحرف سخن گوی، که تا خصم نگوید
کین گفت کسان است و سخنهای کتابی
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۶۴۳
ای شاه تو ترکی، عجمی وار چرایی؟
تو جان و جهانی تو و بیمار چرایی؟
گلزار چو رنگ از صدقات تو ببردند
گلزار بده زان رخ و پرخار چرایی؟
الحق تو نگفتی و دم بادهٔ او گفت
ای خواجهٔ منصور تو بر دار چرایی؟
در غار فتم، چون دل و دلدار حریفند
دلدار چو شد، ای دل در غار چرایی؟
آن شاه نشد لیک پی چشم بد این گو
گر شاه بشد، مخزن اسرار چرایی؟
گر بیخ دلت نیست دران آب حیاتش
ای باغ چنین تازه و پربار چرایی؟
گر راه نبردهست دلت جانب گلزار
خوش بو و شکرخنده و دلدار چرایی؟
گر دیو زند طعنه که خود نیست سلیمان
ای دیو اگر نیست تو در کار چرایی؟
بر چشمهٔ دل گر نه پری خانه حسن است
ای جان سراسیمه، پری دار چرایی؟
ای مریم جان گر تو نهیی حامل عیسی
زان زلف چلیپا، پی زنار چرایی؟
گر از می شمس الحق تبریز نه مستی
پس معتکف خانهٔ خمار چرایی؟
تو جان و جهانی تو و بیمار چرایی؟
گلزار چو رنگ از صدقات تو ببردند
گلزار بده زان رخ و پرخار چرایی؟
الحق تو نگفتی و دم بادهٔ او گفت
ای خواجهٔ منصور تو بر دار چرایی؟
در غار فتم، چون دل و دلدار حریفند
دلدار چو شد، ای دل در غار چرایی؟
آن شاه نشد لیک پی چشم بد این گو
گر شاه بشد، مخزن اسرار چرایی؟
گر بیخ دلت نیست دران آب حیاتش
ای باغ چنین تازه و پربار چرایی؟
گر راه نبردهست دلت جانب گلزار
خوش بو و شکرخنده و دلدار چرایی؟
گر دیو زند طعنه که خود نیست سلیمان
ای دیو اگر نیست تو در کار چرایی؟
بر چشمهٔ دل گر نه پری خانه حسن است
ای جان سراسیمه، پری دار چرایی؟
ای مریم جان گر تو نهیی حامل عیسی
زان زلف چلیپا، پی زنار چرایی؟
گر از می شمس الحق تبریز نه مستی
پس معتکف خانهٔ خمار چرایی؟
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۶۴۶
چه باشد گر چو عقل و جان نخسبی؟
برآری کار محتاجان نخسبی؟
تو نور خاطر این شب روانی
برای خاطر ایشان نخسبی
شبی بر گرد محبوسان گردون
بگردی ای مه تابان نخسبی
جهان کشتی و تو نوح زمانی
نگاهش داری از طوفان نخسبی
شب قدری که دادی وعده آن روز
دراندیشی ازان پیمان نخسبی
مخسب ای جان که خفتن آن ندارد
چه باشد چون تو داری آن نخسبی
تویی شه پیل و پیش آهنگ پیلان
چو کردی یاد هندستان نخسبی
تو نپسندی ز داد و رحمت خویش
که بستان را کنی زندان نخسبی
اگر خسبی، نخسبد جز که چشمت
تویی آن نور جاویدان نخسبی
خمش کردم، نگویم تا تو گویی
سخن گویان، سخن گویان نخسبی
چو روی شمس تبریزی بدیدی
سزد کز عشق آن سلطان نخسبی
برآری کار محتاجان نخسبی؟
تو نور خاطر این شب روانی
برای خاطر ایشان نخسبی
شبی بر گرد محبوسان گردون
بگردی ای مه تابان نخسبی
جهان کشتی و تو نوح زمانی
نگاهش داری از طوفان نخسبی
شب قدری که دادی وعده آن روز
دراندیشی ازان پیمان نخسبی
مخسب ای جان که خفتن آن ندارد
چه باشد چون تو داری آن نخسبی
تویی شه پیل و پیش آهنگ پیلان
چو کردی یاد هندستان نخسبی
تو نپسندی ز داد و رحمت خویش
که بستان را کنی زندان نخسبی
اگر خسبی، نخسبد جز که چشمت
تویی آن نور جاویدان نخسبی
خمش کردم، نگویم تا تو گویی
سخن گویان، سخن گویان نخسبی
چو روی شمس تبریزی بدیدی
سزد کز عشق آن سلطان نخسبی
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۶۴۷
دلا چون واقف اسرار گشتی
ز جمله کارها، بیکار گشتی
همان سودایی و دیوانه میباش
چرا عاقل شدی، هشیار گشتی؟
تفکر از برای برد باشد
تو سرتاسر همه ایثار گشتی
همان ترتیب مجنون را نگه دار
که از ترتیبها بیزار گشتی
چو تو مستور و عاقل خواستی شد
چرا سرمست در بازار گشتی؟
نشستن گوشهیی، سودت ندارد
چو با رندان این ره یار گشتی
به صحرا رو، بدان صحرا که بودی
درین ویرانهها بسیار گشتی
خراباتیست در همسایهٔ تو
که از بوهای می خمار گشتی
بگیر این بو و میرو تا خرابات
که همچون بو، سبک رفتار گشتی
به کوه قاف رو مانند سیمرغ
چه یار جغد و بوتیمار گشتی؟
برو در بیشهٔ معنی چو شیران
چه یار روبه و کفتار گشتی؟
مرو بر بوی پیراهان یوسف
که چون یعقوب، ماتم دار گشتی
ز جمله کارها، بیکار گشتی
همان سودایی و دیوانه میباش
چرا عاقل شدی، هشیار گشتی؟
تفکر از برای برد باشد
تو سرتاسر همه ایثار گشتی
همان ترتیب مجنون را نگه دار
که از ترتیبها بیزار گشتی
چو تو مستور و عاقل خواستی شد
چرا سرمست در بازار گشتی؟
نشستن گوشهیی، سودت ندارد
چو با رندان این ره یار گشتی
به صحرا رو، بدان صحرا که بودی
درین ویرانهها بسیار گشتی
خراباتیست در همسایهٔ تو
که از بوهای می خمار گشتی
بگیر این بو و میرو تا خرابات
که همچون بو، سبک رفتار گشتی
به کوه قاف رو مانند سیمرغ
چه یار جغد و بوتیمار گشتی؟
برو در بیشهٔ معنی چو شیران
چه یار روبه و کفتار گشتی؟
مرو بر بوی پیراهان یوسف
که چون یعقوب، ماتم دار گشتی
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۶۵۳
گرین سلطان ما را بنده باشی
همه گریند و تو در خنده باشی
وگر غم پر شود اطراف عالم
تو شاد و خرم و فرخنده باشی
وگر چرخ و زمین از هم بدرد
ورای هر دو، جانی زنده باشی
به هفتم چرخ، نوبت پنج داری
چو خیمهی شش جهت برکنده باشی
همه مشتاق دیدار تو باشند
تو صد پرده فروافکنده باشی
چو اندیشه، به جاسوسی اسرار
درون سینهها گردنده باشی
دلا بر چشم خوبان چهره بگشا
که اندیشد که تو شرمنده باشی؟
بدیشان صدقه میده، چون هلالند
تو بدری، از کجا گیرنده باشی؟
اگر خالی شوی از خویش چون نی
چو نی پر از شکر، آکنده باشی
برو، خرقه گرو کن در خرابات
چو سالوسان چرا در ژنده باشی؟
به عشق شمس تبریزی بده جان
که تا چون عشق او، پاینده باشی
همه گریند و تو در خنده باشی
وگر غم پر شود اطراف عالم
تو شاد و خرم و فرخنده باشی
وگر چرخ و زمین از هم بدرد
ورای هر دو، جانی زنده باشی
به هفتم چرخ، نوبت پنج داری
چو خیمهی شش جهت برکنده باشی
همه مشتاق دیدار تو باشند
تو صد پرده فروافکنده باشی
چو اندیشه، به جاسوسی اسرار
درون سینهها گردنده باشی
دلا بر چشم خوبان چهره بگشا
که اندیشد که تو شرمنده باشی؟
بدیشان صدقه میده، چون هلالند
تو بدری، از کجا گیرنده باشی؟
اگر خالی شوی از خویش چون نی
چو نی پر از شکر، آکنده باشی
برو، خرقه گرو کن در خرابات
چو سالوسان چرا در ژنده باشی؟
به عشق شمس تبریزی بده جان
که تا چون عشق او، پاینده باشی
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۶۵۴
ببین این فتح، زاستفتاح تا کی؟
ز ساقی مست شو، زین راح تا کی؟
درین اقداح صورت، راح جانیست
نظارهی صورت اقداح تا کی؟
چو مرغابی ز خود برساز کشتی
صداع کشتی و ملاح تا کی؟
تو سباحی و از سباح زادی
فسانه و باد هر سباح تا کی؟
نفخت فیه جان بخشیست هر صبح
فراق فالق الاصباح تا کی؟
چو جان بالغان لوحیست محفوظ
مثال کودکان زالواح تا کی؟
چو فرمودهست رزقت زآسمان است
زمین شوریدن ای فلاح تا کی؟
ازان باغ است این سیب زنخدان
قناعت بر یکی تفاح تا کی؟
جراحت راست دارو حسن یوسف
دوا جستن زهر جراح تا کی؟
ز هر جزوت چو مطرب میتوان ساخت
زچشمت ساختن نواح تا کی؟
چو نفس واحدیم از خلق و از بعث
جدا باشیدن ارواح تا کی؟
دهان بربند در دریا صدف وار
دهان بگشاده چون تمساح تا کی؟
دهان بربند و قفلی بر دهان نه
ز ضایع کردن مفتاح تا کی؟
ز ساقی مست شو، زین راح تا کی؟
درین اقداح صورت، راح جانیست
نظارهی صورت اقداح تا کی؟
چو مرغابی ز خود برساز کشتی
صداع کشتی و ملاح تا کی؟
تو سباحی و از سباح زادی
فسانه و باد هر سباح تا کی؟
نفخت فیه جان بخشیست هر صبح
فراق فالق الاصباح تا کی؟
چو جان بالغان لوحیست محفوظ
مثال کودکان زالواح تا کی؟
چو فرمودهست رزقت زآسمان است
زمین شوریدن ای فلاح تا کی؟
ازان باغ است این سیب زنخدان
قناعت بر یکی تفاح تا کی؟
جراحت راست دارو حسن یوسف
دوا جستن زهر جراح تا کی؟
ز هر جزوت چو مطرب میتوان ساخت
زچشمت ساختن نواح تا کی؟
چو نفس واحدیم از خلق و از بعث
جدا باشیدن ارواح تا کی؟
دهان بربند در دریا صدف وار
دهان بگشاده چون تمساح تا کی؟
دهان بربند و قفلی بر دهان نه
ز ضایع کردن مفتاح تا کی؟
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۶۶۳
مرا چون ناف بر مستی بریدی
ز من چه ساقیا دامن کشیدی
چنین عشقی پدید آری به هر دم
پدید آرندهیی چون ناپدیدی؟
دهل پیدا، دهل زن چونست پنهان؟
زهی قفل و زهی این بیکلیدی
جنون طرفه پیدا گشت در جان
جنون را عقلها کرده مریدی
هزاران رنگ پیدا شد ازان خم
منزه از کبودی و سپیدی
دو دیده در عدم دوز و عجب بین
زهی اومیدها در ناامیدی
اگر دریای عمانی سراسر
در آن ابری نگر، کز وی چکیدی
دران دکان تو تخته تخته بودی
اگر خود این زمان عرش مجیدی
در اقلیم عدم زآحاد بودی
درین ده گر چه مشهور و وحیدی
همان جا رو، چنان زآحاد میباش
ازان گلشن چرا بیرون پریدی
برین سو صد گره بر پایت افتاد
ز فکر وهمی و نکتهی عمیدی
ز من چه ساقیا دامن کشیدی
چنین عشقی پدید آری به هر دم
پدید آرندهیی چون ناپدیدی؟
دهل پیدا، دهل زن چونست پنهان؟
زهی قفل و زهی این بیکلیدی
جنون طرفه پیدا گشت در جان
جنون را عقلها کرده مریدی
هزاران رنگ پیدا شد ازان خم
منزه از کبودی و سپیدی
دو دیده در عدم دوز و عجب بین
زهی اومیدها در ناامیدی
اگر دریای عمانی سراسر
در آن ابری نگر، کز وی چکیدی
دران دکان تو تخته تخته بودی
اگر خود این زمان عرش مجیدی
در اقلیم عدم زآحاد بودی
درین ده گر چه مشهور و وحیدی
همان جا رو، چنان زآحاد میباش
ازان گلشن چرا بیرون پریدی
برین سو صد گره بر پایت افتاد
ز فکر وهمی و نکتهی عمیدی
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۶۷۵
بیاموز از پیمبر کیمیایی
که هر چت حق دهد، می ده رضایی
همان لحظه در جنت گشاید
چو تو راضی شوی در ابتلایی
رسول غم اگر آید بر تو
کنارش گیر همچون آشنایی
جفایی کز بر معشوق آید
نثارش کن به شادی مرحبایی
که تا آن غم برون آید ز چادر
شکرباری، لطیفی، دلربایی
به گوشهی چادر غم دست درزن
که بس خوب است و کردهست او دغایی
درین کو، روسبی باره منم، من
کشیده چادر هر خوش لقایی
همه پوشیده چادرهای مکروه
که پنداری که هست او اژدهایی
من جان سیر اژدرها پرستم
تو گر سیری ز جان، بشنو صلایی
نبیند غم مرا الا که خندان
نخوانم درد را الا دوایی
مبارک تر ز غم چیزی نباشد
که پاداشش ندارد منتهایی
به نامردی نخواهی یافت چیزی
خمش کردم که تا نجهد خطایی
که هر چت حق دهد، می ده رضایی
همان لحظه در جنت گشاید
چو تو راضی شوی در ابتلایی
رسول غم اگر آید بر تو
کنارش گیر همچون آشنایی
جفایی کز بر معشوق آید
نثارش کن به شادی مرحبایی
که تا آن غم برون آید ز چادر
شکرباری، لطیفی، دلربایی
به گوشهی چادر غم دست درزن
که بس خوب است و کردهست او دغایی
درین کو، روسبی باره منم، من
کشیده چادر هر خوش لقایی
همه پوشیده چادرهای مکروه
که پنداری که هست او اژدهایی
من جان سیر اژدرها پرستم
تو گر سیری ز جان، بشنو صلایی
نبیند غم مرا الا که خندان
نخوانم درد را الا دوایی
مبارک تر ز غم چیزی نباشد
که پاداشش ندارد منتهایی
به نامردی نخواهی یافت چیزی
خمش کردم که تا نجهد خطایی
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۶۷۶
سبک بنواز ای مطرب ربایی
بگردان زوتر ای ساقی شرابی
که آورد آن پری رو رنگ دیگر
ز چشمهی زندگی جوشید آبی
چه آتش زد نهان دلبر به دلها؟
که مجلس پر شد از بوی کبابی
چرا ای پیر مجلس چنگ پرفن
نگویی نالهٔ نی را جوابی؟
نی نه چشم، زان چشمان چه گوید؟
چنین بیدار باشد مست خوابی
دل سنگین چو یابد تاب آن چشم
شود در حال او در خوشابی
گدازد هر دو عالم بحر گیرد
چون آن مه رو براندازد نقابی
ایا ساقی به اصحاب سعادت
بده حالی تو باری خمر نابی
قدم تا فرق پر دارید ازین می
که بوی شمس تبریزی بیابی
بگردان زوتر ای ساقی شرابی
که آورد آن پری رو رنگ دیگر
ز چشمهی زندگی جوشید آبی
چه آتش زد نهان دلبر به دلها؟
که مجلس پر شد از بوی کبابی
چرا ای پیر مجلس چنگ پرفن
نگویی نالهٔ نی را جوابی؟
نی نه چشم، زان چشمان چه گوید؟
چنین بیدار باشد مست خوابی
دل سنگین چو یابد تاب آن چشم
شود در حال او در خوشابی
گدازد هر دو عالم بحر گیرد
چون آن مه رو براندازد نقابی
ایا ساقی به اصحاب سعادت
بده حالی تو باری خمر نابی
قدم تا فرق پر دارید ازین می
که بوی شمس تبریزی بیابی
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۶۸۸
صلا ای صوفیان کامروز باری
سماع است و شراب و عیش آری
صلا که ساعتی دیگر نیابی
ز مشرق تا به مغرب هوشیاری
چنان در بحر مستی غرق گردند
که دل در عشق خوبی، خوش عذاری
ازین مستان ننوشی های و هویی
وزین خوبان نبینی گوشواری
درین مستان کجا وهمی رسیدی
گرین مستان ننالند از خماری
به صد عالم نگنجد از جلالت
چنین سلطان و اعظم شهریاری
ولیکن چون غبار انگیخت اسپش
به وهم آمد کر و فر سواری
دهان بربند کین جا یک نظر نیست
که بشناسد سواری از غباری
سماع است و شراب و عیش آری
صلا که ساعتی دیگر نیابی
ز مشرق تا به مغرب هوشیاری
چنان در بحر مستی غرق گردند
که دل در عشق خوبی، خوش عذاری
ازین مستان ننوشی های و هویی
وزین خوبان نبینی گوشواری
درین مستان کجا وهمی رسیدی
گرین مستان ننالند از خماری
به صد عالم نگنجد از جلالت
چنین سلطان و اعظم شهریاری
ولیکن چون غبار انگیخت اسپش
به وهم آمد کر و فر سواری
دهان بربند کین جا یک نظر نیست
که بشناسد سواری از غباری
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۶۹۲
به جان تو پس گردن نخاری
نگویی میروم، عذری نیاری
بسازی با دو سه مسکین بیدل
اگر چه بیدلان بسیار داری
نگویی کار دارم در پی کار
چه باشی بسته، تو خاوندگاری
تو گویی میروم، رنجور دارم
نه رنجورانه ما را میگذاری؟
ز ما رنجورتر آخر که باشد؟
که در چشمت نیاییم از نزاری
خوری سوگند که فردا بیایم
چه دامن گیردت سوگند خواری
تو با سوگند، کاری پختهیی سر
که بر اسرار پنهانی سواری
تو ماهی، ما شبیم، از ما بمگریز
که بیمه شب بود دلگیر و تاری
تو آبی، ما مثال کشت تشنه
مگرد از ما، که آب خوش گواری
بپاش ای جان درویشان صادق
چه باشد گر چنین تخمی بکاری؟
چه درویشان که هر یک گنج ملکند
که شاهان راست زیشان شرمساری
به تو درویش و با غیر تو سلطان
ز تو دارند تاج شهریاری
که مه درویش باشد پیش خورشید
کند بر اختران، مه شهسواری
منم نای تو، معذورم درین بانگ
که بر من هر دمی، دم میگماری
همه دمهای این عالم شمرده ست
تو ای دم چه دمی که بیشماری
نگویی میروم، عذری نیاری
بسازی با دو سه مسکین بیدل
اگر چه بیدلان بسیار داری
نگویی کار دارم در پی کار
چه باشی بسته، تو خاوندگاری
تو گویی میروم، رنجور دارم
نه رنجورانه ما را میگذاری؟
ز ما رنجورتر آخر که باشد؟
که در چشمت نیاییم از نزاری
خوری سوگند که فردا بیایم
چه دامن گیردت سوگند خواری
تو با سوگند، کاری پختهیی سر
که بر اسرار پنهانی سواری
تو ماهی، ما شبیم، از ما بمگریز
که بیمه شب بود دلگیر و تاری
تو آبی، ما مثال کشت تشنه
مگرد از ما، که آب خوش گواری
بپاش ای جان درویشان صادق
چه باشد گر چنین تخمی بکاری؟
چه درویشان که هر یک گنج ملکند
که شاهان راست زیشان شرمساری
به تو درویش و با غیر تو سلطان
ز تو دارند تاج شهریاری
که مه درویش باشد پیش خورشید
کند بر اختران، مه شهسواری
منم نای تو، معذورم درین بانگ
که بر من هر دمی، دم میگماری
همه دمهای این عالم شمرده ست
تو ای دم چه دمی که بیشماری
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۷۰۳
ز مهجوران نمیجویی نشانی؟
کجا رفت آن وفا و مهربانی؟
درین خشکی هجران ماهیانند
بیا، ای آب بحر زندگانی
برون آب ماهی چند ماند؟
چه گویم؟ من نمیدانم، تو دانی
که باشم من که مانم یا نمانم؟
تو را خواهم که در عالم بمانی
هزاران جان ما و بهتر از ما
فدای تو، که جان جان جانی
مرا گویی خمش نی توبه کردی
که بگذاری طریق بیزبانی؟
به خاک پای تو، باخود نبودم
ز مستی و شراب و سرگرانی
به خاموشی به از خنبی نباشم
نمی ماند می اندر خم نهانی
شراب عشق، جوشانتر شرابیست
که آن یک دم بود، این جاودانی
رخ چون ارغوانش آن کند، آن
که صد خم شراب ارغوانی
دگر، وصف لبش دارم ولیکن
دهان تو بسوزد گر بخوانی
عجب مرغابی آمد جان عاشق
که آرد آب زاتش ارمغانی
ز آتش یافت تشنه ذوق آبش
کند آتش به آبش نردبانی
کجا رفت آن وفا و مهربانی؟
درین خشکی هجران ماهیانند
بیا، ای آب بحر زندگانی
برون آب ماهی چند ماند؟
چه گویم؟ من نمیدانم، تو دانی
که باشم من که مانم یا نمانم؟
تو را خواهم که در عالم بمانی
هزاران جان ما و بهتر از ما
فدای تو، که جان جان جانی
مرا گویی خمش نی توبه کردی
که بگذاری طریق بیزبانی؟
به خاک پای تو، باخود نبودم
ز مستی و شراب و سرگرانی
به خاموشی به از خنبی نباشم
نمی ماند می اندر خم نهانی
شراب عشق، جوشانتر شرابیست
که آن یک دم بود، این جاودانی
رخ چون ارغوانش آن کند، آن
که صد خم شراب ارغوانی
دگر، وصف لبش دارم ولیکن
دهان تو بسوزد گر بخوانی
عجب مرغابی آمد جان عاشق
که آرد آب زاتش ارمغانی
ز آتش یافت تشنه ذوق آبش
کند آتش به آبش نردبانی
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۷۰۷
کجایید ای شهیدان خدایی؟
بلاجویان دشت کربلایی
کجایید ای سبک روحان عاشق؟
پرندهتر ز مرغان هوایی
کجایید ای شهان آسمانی؟
بدانسته فلک را درگشایی
کجایید ای ز جان و جا رهیده؟
کسی مر عقل را گوید کجایی؟
کجایید ای در زندان شکسته؟
بداده وام داران را رهایی
کجایید ای در مخزن گشاده؟
کجایید، ای نوای بینوایی؟
دران بحرید کین عالم کف اوست
زمانی بیش دارید آشنایی
کف دریاست صورتهای عالم
ز کف بگذر، اگر اهل صفایی
دلم کف کرد کین نقش سخن شد
بهل نقش و به دل رو، گر ز مایی
برآ ای شمس تبریزی ز مشرق
که اصل اصل اصل هر ضیایی
بلاجویان دشت کربلایی
کجایید ای سبک روحان عاشق؟
پرندهتر ز مرغان هوایی
کجایید ای شهان آسمانی؟
بدانسته فلک را درگشایی
کجایید ای ز جان و جا رهیده؟
کسی مر عقل را گوید کجایی؟
کجایید ای در زندان شکسته؟
بداده وام داران را رهایی
کجایید ای در مخزن گشاده؟
کجایید، ای نوای بینوایی؟
دران بحرید کین عالم کف اوست
زمانی بیش دارید آشنایی
کف دریاست صورتهای عالم
ز کف بگذر، اگر اهل صفایی
دلم کف کرد کین نقش سخن شد
بهل نقش و به دل رو، گر ز مایی
برآ ای شمس تبریزی ز مشرق
که اصل اصل اصل هر ضیایی
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۷۰۸
تو هر روزی ازان پشته برآیی
کنی مر تشنه جانان را سقایی
تو هر صبحی جهان را نور بخشی
که جان جان خورشید سمایی
مباد آن روز کز تو بازماند
دو دیده، ای چراغ و روشنایی
تو دریایی و میگویی جهان را
درآ در من، بیاموز آشنایی
لب و لنج کفوری را دریدی
بدان دریای امواج عطایی
گشادی چشم و گوش خاکیان را
همه حیران که چون بر میگشایی؟
گلوی جان بسوزید از حلاوت
چنین شیرین، چنین حلوا چرایی؟
اگر چون آسیا گردم شب و روز
ز تو باشد، که آب آسیایی
وگر این آسیا جوید سکونت
ز چرخ تو نمییابد رهایی
هران سنگی که در چرخش کشیدی
بیابد کان، بیابد کیمیایی
به تو جنبد جهان، جان جهانی
اگر چه او نداند که کجایی
کنی مر تشنه جانان را سقایی
تو هر صبحی جهان را نور بخشی
که جان جان خورشید سمایی
مباد آن روز کز تو بازماند
دو دیده، ای چراغ و روشنایی
تو دریایی و میگویی جهان را
درآ در من، بیاموز آشنایی
لب و لنج کفوری را دریدی
بدان دریای امواج عطایی
گشادی چشم و گوش خاکیان را
همه حیران که چون بر میگشایی؟
گلوی جان بسوزید از حلاوت
چنین شیرین، چنین حلوا چرایی؟
اگر چون آسیا گردم شب و روز
ز تو باشد، که آب آسیایی
وگر این آسیا جوید سکونت
ز چرخ تو نمییابد رهایی
هران سنگی که در چرخش کشیدی
بیابد کان، بیابد کیمیایی
به تو جنبد جهان، جان جهانی
اگر چه او نداند که کجایی
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۷۱۴
چو اسم شمس دین اسما تو دیدی؟
خلاصه او است در اشیا، تو دیدی؟
چه دارد عقلها پیشش ز دانش
برابر با سری کش پا تو دیدی؟
منورتر به هر دو کون، ای دل
ز حلقهی خاص او هیجا تو دیدی؟
به مانندش ز اول تا به آخر
بگو آخر که دیدهست؟ یا تو دیدی؟
دران گوهر نبودهست هیچ نقصان
اگر هستت خیال آنها، تو دیدی؟
به پیش خدمتش اندر سجودند
ازان سوی حجاب لا، تو دیدی؟
خدیو سینه پهن و سروبالا
نه بالا است و نی پهنا، تو دیدی؟
شهی کش جن و انس اندر سجودند
همه رویش دران رعنا تو دیدی؟
ورا حلمی که خاک آن برنتابد
چنان حلمی در استغنا تو دیدی؟
ز وصف تلخ خود زهرا یکی وصف
به لعل شکر و زهرا تو دیدی؟
ز فرمان کردنش سوی سماوات
نهاده نردبان بالا، تو دیدی؟
چنان لولو بتابانی و خوبی
که او را هست جان لالا تو دیدی؟
کسی خود این شبهی فانی دون را
ازو خواهد چنین کالا، تو دیدی؟
به نرمی در هوای هرزه آبی
و یا آن عشق چون خارا، تو دیدی؟
برونم جمله رنج و اندرون گنج
بدین وصف عجب، ما را تو دیدی؟
خداوند شمس دین را در دو عالم
به ملک و بخت او همتا، تو دیدی؟
ز بهر آتش ای باد صبا تا
رسانی خدمتی از ما، تو دیدی؟
چو خاک سنب اسب جبرئیل است
همه تبریزیان احیا، تو دیدی؟
خلاصه او است در اشیا، تو دیدی؟
چه دارد عقلها پیشش ز دانش
برابر با سری کش پا تو دیدی؟
منورتر به هر دو کون، ای دل
ز حلقهی خاص او هیجا تو دیدی؟
به مانندش ز اول تا به آخر
بگو آخر که دیدهست؟ یا تو دیدی؟
دران گوهر نبودهست هیچ نقصان
اگر هستت خیال آنها، تو دیدی؟
به پیش خدمتش اندر سجودند
ازان سوی حجاب لا، تو دیدی؟
خدیو سینه پهن و سروبالا
نه بالا است و نی پهنا، تو دیدی؟
شهی کش جن و انس اندر سجودند
همه رویش دران رعنا تو دیدی؟
ورا حلمی که خاک آن برنتابد
چنان حلمی در استغنا تو دیدی؟
ز وصف تلخ خود زهرا یکی وصف
به لعل شکر و زهرا تو دیدی؟
ز فرمان کردنش سوی سماوات
نهاده نردبان بالا، تو دیدی؟
چنان لولو بتابانی و خوبی
که او را هست جان لالا تو دیدی؟
کسی خود این شبهی فانی دون را
ازو خواهد چنین کالا، تو دیدی؟
به نرمی در هوای هرزه آبی
و یا آن عشق چون خارا، تو دیدی؟
برونم جمله رنج و اندرون گنج
بدین وصف عجب، ما را تو دیدی؟
خداوند شمس دین را در دو عالم
به ملک و بخت او همتا، تو دیدی؟
ز بهر آتش ای باد صبا تا
رسانی خدمتی از ما، تو دیدی؟
چو خاک سنب اسب جبرئیل است
همه تبریزیان احیا، تو دیدی؟
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۷۲۳
دیدی که چه کرد یار ما، دیدی
منصوبهٔ یار باوفا دیدی
زین نوع که مات کرد دلها را
آن چشمهٔ زندگی، کجا دیدی؟
در صورت مات برد میبخشد
مقلوب گری چو او که را دیدی؟
ای بستهٔ بند عشق حق استت
کز عشق هزار دلگشا دیدی
بستان باغی اگر گلی دادی
برخور ز وفا، اگرجفا دیدی
از بستانش سر خر است این تن
زان بحر گهر، تو کهربا دیدی
از فرعونی چو احولی دادت
آن بود عصا و اژدها دیدی
امروز چو موسیات مداوا کرد
صد برگ فشان ازان عصا دیدی
صیاد جهان فشاند شه دانه
آن را تو ز سادگی، عطا دیدی
چون مرغ سلیم، سوی او رفتی
دام و دغل و فن و دغا دیدی
بازت بخرید لطف نجینا
تا لطف و عنایت خدا دیدی
در طالع مه، چو مشتری گشتی
ز الله عطای اشتری دیدی
چندان کرت که در عدد ناید
این بستگی و گشاد را دیدی
تا آخر کار، آن ولی نعمت
چشمت بگشاد، توتیا دیدی
از چشمهٔ سلسبیل میخوردی
عشرت گه خاص اولیا دیدی
چون دعوت اشربوا پری دادت
جولان گه عرصهٔ هوا دیدی
وان گه ز هوا به سوی هو رفتی
بر قاف پریدن هما دیدی
پرواز همای کبریایی را
از کیف و چگونگی، جدا دیدی
باقیش مجیب هر دعا گوید
کز وی تو اجابت دعا دیدی
منصوبهٔ یار باوفا دیدی
زین نوع که مات کرد دلها را
آن چشمهٔ زندگی، کجا دیدی؟
در صورت مات برد میبخشد
مقلوب گری چو او که را دیدی؟
ای بستهٔ بند عشق حق استت
کز عشق هزار دلگشا دیدی
بستان باغی اگر گلی دادی
برخور ز وفا، اگرجفا دیدی
از بستانش سر خر است این تن
زان بحر گهر، تو کهربا دیدی
از فرعونی چو احولی دادت
آن بود عصا و اژدها دیدی
امروز چو موسیات مداوا کرد
صد برگ فشان ازان عصا دیدی
صیاد جهان فشاند شه دانه
آن را تو ز سادگی، عطا دیدی
چون مرغ سلیم، سوی او رفتی
دام و دغل و فن و دغا دیدی
بازت بخرید لطف نجینا
تا لطف و عنایت خدا دیدی
در طالع مه، چو مشتری گشتی
ز الله عطای اشتری دیدی
چندان کرت که در عدد ناید
این بستگی و گشاد را دیدی
تا آخر کار، آن ولی نعمت
چشمت بگشاد، توتیا دیدی
از چشمهٔ سلسبیل میخوردی
عشرت گه خاص اولیا دیدی
چون دعوت اشربوا پری دادت
جولان گه عرصهٔ هوا دیدی
وان گه ز هوا به سوی هو رفتی
بر قاف پریدن هما دیدی
پرواز همای کبریایی را
از کیف و چگونگی، جدا دیدی
باقیش مجیب هر دعا گوید
کز وی تو اجابت دعا دیدی
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۷۲۸
باغ است و بهار و سرو عالی
ما مینرویم، ازین حوالی
بگشای نقاب و در فروبند
ماییم و تویی و خانه خالی
امروز حریف خاص عشقیم
برداشته جام لاابالی
ای مطرب خوش نوای خوش نی
باید که عظیم خوش بنالی
ای ساقی شادکام خوش حال
پیش آر شراب را تو حالی
تا خوش بخوریم و خوش بخسبیم
در سایهٔ لطف لایزالی
خوردی نه ز راه حلق و اشکم
خوابی نه نتیجهٔ لیالی
ای دل خواهم که آن قدح را
بر دیده و چشم خود بمالی
چون نیست شوی تمام در می
آن ساعت هست بر کمالی
پاینده شوی ازان سقاهم
بیمرگ و فنا و انتقالی
دزدی بگذار و خوش همیرو
ایمن ز شکنجههای والی
گویی بنما که ایمنی کو؟
رو رو که هنوز در سوآلی
ای روز بدین خوشی چه روزی
ای روز به از هزار سالی
ای جملهٔ روزها غلامت
ایشان هجرند و تو وصالی
ای روز جمال تو که بیند؟
ای روز عظیم باجمالی
هم خود بینی جمال خود را
وان چشم که گوش او بمالی
ای روز نه روز آفتابی
تو روز ز نور ذوالجلالی
خورشید کند سجود هر شام
میخواهد از مهت حلالی
ای روز میان روز پنهان
ای روز مقیم لایزالی
ای روزی روزها و شبها
ای لطف جنوبی و شمالی
خامش کنم از کمال گفتن
زیرا تو ورای هر کمالی
پیدا نشوی به قال، زیرا
تو پیداتر ز قیل و قالی
از قال شود خیال پیدا
تو فوق توهم و خیالی
وان وهم و خیال تشنهٔ توست
ای داده تو آب را زلالی
این هر دو در آب جان دهن خشک
در عالم پر، ز خویش خالی
باقی غزل، ورای پرده
محجوب ز تو که در ملالی
ما مینرویم، ازین حوالی
بگشای نقاب و در فروبند
ماییم و تویی و خانه خالی
امروز حریف خاص عشقیم
برداشته جام لاابالی
ای مطرب خوش نوای خوش نی
باید که عظیم خوش بنالی
ای ساقی شادکام خوش حال
پیش آر شراب را تو حالی
تا خوش بخوریم و خوش بخسبیم
در سایهٔ لطف لایزالی
خوردی نه ز راه حلق و اشکم
خوابی نه نتیجهٔ لیالی
ای دل خواهم که آن قدح را
بر دیده و چشم خود بمالی
چون نیست شوی تمام در می
آن ساعت هست بر کمالی
پاینده شوی ازان سقاهم
بیمرگ و فنا و انتقالی
دزدی بگذار و خوش همیرو
ایمن ز شکنجههای والی
گویی بنما که ایمنی کو؟
رو رو که هنوز در سوآلی
ای روز بدین خوشی چه روزی
ای روز به از هزار سالی
ای جملهٔ روزها غلامت
ایشان هجرند و تو وصالی
ای روز جمال تو که بیند؟
ای روز عظیم باجمالی
هم خود بینی جمال خود را
وان چشم که گوش او بمالی
ای روز نه روز آفتابی
تو روز ز نور ذوالجلالی
خورشید کند سجود هر شام
میخواهد از مهت حلالی
ای روز میان روز پنهان
ای روز مقیم لایزالی
ای روزی روزها و شبها
ای لطف جنوبی و شمالی
خامش کنم از کمال گفتن
زیرا تو ورای هر کمالی
پیدا نشوی به قال، زیرا
تو پیداتر ز قیل و قالی
از قال شود خیال پیدا
تو فوق توهم و خیالی
وان وهم و خیال تشنهٔ توست
ای داده تو آب را زلالی
این هر دو در آب جان دهن خشک
در عالم پر، ز خویش خالی
باقی غزل، ورای پرده
محجوب ز تو که در ملالی
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۷۴۸
میآید سنجق بهاری
لشکرکش شور و بیقراری
گلزار نقاب میگشاید
بلبل بگرفت باز زاری
بر کف بنهاده لاله جامی
کی نرگس مست، بر چه کاری؟
امروز بنفشه در رکوع است
میجوید از خدای یاری
سرها ز مغاره کرده بیرون
آن لاله رخان کوهساری
یا رب، که که را همیفریبند؟
خوش مینگرند در شکاری
منگر به سمن به چشم خردی
منگر به چمن به چشم خواری
زیرا به مسافران عزت
گر خوار نظر کنی نیاری
بشنو ز زبان سبز هر برگ
کز غیب بروید آنچه کاری
گشتهست زبان گاو ناطق
در حمد و ثنا و شکر آری
عذرت نبود ز یأس ازان کو
بخشد به کلوخ خوش عذاری
با برگ شد آن کلوخ جان یافت
در شکر نمود جان سپاری
صد میوه چو شیشههای شربت
هر یک مزهیی به خوش گواری
بعضی چو شکر، اگر شکوری
بعضی ترشند، اگر خماری
خاموش نشین و مستمع باش
نی واعظ خلق شو، نه قاری
لشکرکش شور و بیقراری
گلزار نقاب میگشاید
بلبل بگرفت باز زاری
بر کف بنهاده لاله جامی
کی نرگس مست، بر چه کاری؟
امروز بنفشه در رکوع است
میجوید از خدای یاری
سرها ز مغاره کرده بیرون
آن لاله رخان کوهساری
یا رب، که که را همیفریبند؟
خوش مینگرند در شکاری
منگر به سمن به چشم خردی
منگر به چمن به چشم خواری
زیرا به مسافران عزت
گر خوار نظر کنی نیاری
بشنو ز زبان سبز هر برگ
کز غیب بروید آنچه کاری
گشتهست زبان گاو ناطق
در حمد و ثنا و شکر آری
عذرت نبود ز یأس ازان کو
بخشد به کلوخ خوش عذاری
با برگ شد آن کلوخ جان یافت
در شکر نمود جان سپاری
صد میوه چو شیشههای شربت
هر یک مزهیی به خوش گواری
بعضی چو شکر، اگر شکوری
بعضی ترشند، اگر خماری
خاموش نشین و مستمع باش
نی واعظ خلق شو، نه قاری