عبارات مورد جستجو در ۶۲۸ گوهر پیدا شد:
سیدای نسفی : شهر آشوب
شمارهٔ ۱۲ - سر تراش
سر تراش امرد به پیشم موی سر بگشاد و رفت
خانه من آمد امشب خط پاکی داد و رفت
سیدای نسفی : شهر آشوب
شمارهٔ ۲۱۵ - زواله تاب
شوخ زواله تاب مرا آب داد و رفت
بر دامنش چو دست زدم تاب داد و رفت
نانی که در تنور فراموش مانده بود
بر عاشقان سوخته در خواب داد و رفت
صغیر اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۸۵
به تغافل همه روزان و شبان می‌گذرد
حیف از این عمر که در خواب گران می‌گذرد
از بد و نیک جهان قصه مخوان باده بخور
شادی این که بد و نیک جهان می‌گذرد
راستی قابل این نیست جهان گذران
که بگوییم چنین است و چنان می‌گذرد
تا بگیری کُلَه از سر رَوَد ایّامِ بهار
تا نهی باز به سر فصل خزان می‌گذرد
گذراند ز کمان فلکت شستِ قضا
همچو تیری که به ناگه ز کمان می‌گذرد
وضع گیتی طلب از مهتر سیاحان مهر
که بر او سیر کران تا به کران می‌گذرد
هر نفس عمر تو بی‌سود کسان است صغیر
گر به تحقیق ببینی به زیان می‌گذرد
میرزا قلی میلی مشهدی : غزلیات
شمارهٔ ۱۶۱
آن‌چنان بدگمان که بود، نماند
در پی امتحان که بود، نماند
وعده‌اش بی‌وفا نماند، که بود
غمزه نامهربان که بود، نماند
زلف او سرکشی که کرد،‌ گذشت
چشم او سرگران که بود، نماند
آن نزاعی که غیر با ما داشت
پای او در میان که بود، نماند
ظاهراً با رقیب، یار مرا
التفات نهان که بود، نماند
غیر را هم ز ناشناسی حق
رنجشی بر زبان که بود، نماند
بر وفایش اگرچه ما را هم
احتمالی چنانکه بود، نماند
سر ما گر فتاد از فتراک
غیر هم در عنان که بود، نماند
من اگر از عنان او ماندم
با من آن نیم جان که بود، نماند
عمرها بر شکست میلی بود
شکرللّه هر آن که بود، نماند
میرزا قلی میلی مشهدی : غزلیات
شمارهٔ ۲۶۸
نادیده مرا چون کند آن نور دو دیده
گویم پی تسکین دل خود، که ندیده
دست همه بربسته و دستی نگشاده
پای همه پی کرده و تیغی نکشیده
ترسم که نی ناوک او از تپش دل
در هم شکند همچو پر مرغ تپیده
معذور بدارم، که ز بی‌تابی شوق است
سوی تو اگر آمده‌ام ناطلبیده
هرگز سخنم را نشنیدیّ وبه رغمم
نشنیده نکردی که بگویم نشنیده
میلی رود آن عمر گرانمایه شتابان
خود را به سر ره برسان تا نرسیده
طغرای مشهدی : ابیات برگزیده از غزلیات
شمارهٔ ۱۴۵
سهل باشد همت ساقی، گر از مینا گذشت
همچو کشتی می توان لب تشنه از دریا گذشت
می دهد امروز دورانش به یاد حادثات
آنچه خواهد آرزویش در دلم فردا گذشت
طغرای مشهدی : ابیات برگزیده از غزلیات
شمارهٔ ۲۳۸
سفید گشت سرم از شکوفه پیری
اگر چه برگ رسان جوانی ام چو درخت
طغرای مشهدی : ابیات برگزیده از غزلیات
شمارهٔ ۳۸۹
عمرم همه صرف گلرخان شد
من پیر شدم، هوس جوان شد
ایام بهار این گلستان
از سستی طالعم خزان شد
طغرای مشهدی : ابیات برگزیده از غزلیات
شمارهٔ ۴۶۰
حباب وقت خودم در شط تنک ظرفی
چه لب به خنده گشایم، که نیست تاب نشاط
اجل نیامده، بالین مرگ می سازم
بدین بهانه مگر سر نهم به خواب نشاط
طغرای مشهدی : ابیات برگزیده از غزلیات
شمارهٔ ۵۳۵
جوانی ام به جفا رفت و موسم پیری ست
من از بهار چه دیدم، که از خزان بینم
شب نهال قامتش را دلگشا می خواستیم
برگ ریزانی ازان بند قبا می خواستیم
طغرای مشهدی : ابیات برگزیده از غزلیات
شمارهٔ ۵۹۳
باشد اگر امید اثر با گریستن
کی دل کشد به خنده، بود تا گریستن
ای شمع،این قدر به تو لذت نمی رسد
سوز و گداز از تو و از ما گریستن
دیوانه خصلتیم، ز ما پر بعید نیست
بیهوده خنده کردن و بیجا گریستن
باید چو برق، خنده زنان از جهان گذشت
نتوان چو ابر بر سر دنیا گریستن
طغرا چه طالع است که امروز بایدت
بر حال خود ز محنت فردا گریستن
فصیحی هروی : رباعیات
شمارهٔ ۱۴۰
ز آن پیش که در قصر عدم خانه کنیم
برخیز که طره طرب شانه کنیم
فرداست که عمر ما شده ملک اجل
امروز بیا که وقف میخانه کنیم
میرداماد : رباعیات
شمارهٔ ۱۴۸
زان پیش که جان ز نور بی مایه شود
دل تیره ز دور چرخ نه پایه شود
در ساغر ما یکی از آن باده بریز
کز پرتوش آفتاب چون سایه شود
صفی علیشاه : بحرالحقایق
بخش ۵۰۴ - الوقت
شنو از وقت گر خود ره نوردی
شناسی گر که قدر وقت مردی
مشو تو ماضی و مستقبل اندیش
مکن غفلت ز وقت حاضر خویش
چو ماضی و مضارع نیست چیزی
نباشد بین اعدامت تمیزی
بماضی چیزی ارشد فوت سهل است
گذشته رفت و افسوسش ز جهل است
و گر بیم و امید است از مضارع
بود آن هر دو بر وقت تو مانع
گر از مکروه مستقبل بود بیم
علاج آن نباشد غیرتسلیم
نگردد رفع ز اندوهت شداید
شود ور خیر باشد بر تو عاید
تو اکنون وقت خود را مغتنم دار
که باشد محتمل آن نفع و اضرار
بسا باشد که برعکس آیدت پیش
ز هر چه باشدت امید و تشویش
امید سودبودت آن زیان شد
و زان چیزی که اندیشی امان شد
بود ممکن که از گل خار بینی
بعکسش یا که گل از خار چینی
ز دشمن ترسی او شاید شود دوست
شود دشمن کسی کت یارو یکروست
ندیدی یا نماندت یاد از پیش
شدی مأیوس از بیگانه و خویش
و زان راهی که بس بود از نظر دور
تو را حاصل بنا گه گشت منظور
نباشی تا که بر آینده ناظر
بدست آری زمام وقت حاضر
پس آمد حفظ وقت اندر مراتب
بحال عارف و عامی مناسب
بود هم وقت دائم آن دائم
که صوفی را بود سامان دائم
نه اینجا وقت گنجد نه زمانی
بود ماضی و مستقبل بآنی
نباشد صوفی الا ابن اینوقت
نیابد غیرصوفی همچنین وقت
در اینحالست گر باشی هم احوال
مساوی ماضی و مستقبل و حال
ترکی شیرازی : فصل اول - لطیفه‌نگاری‌ها
شمارهٔ ۴۸ - نخل نیکی
تا کی؟ ای دل! تو گرفتار جهان خواهی شد
ناوک ناز جهان را تو نشان خواهی شد
خلقتت از کف خاکی شده و، آخر کار
زین جهان چون گذری، باز همان خواهی شد
زینهار ای تن خاکی! نشوی غره به خویش
کآخر الامر گل کوزه گران خواهی شد
می برد گرگ اجل، یک یک از این گله و تو
چند از دور، برایشان نگران خواهی شد
پیری و، می کنی از وسمه سیه موی سپید
تو بر آنی که به دین شیوه جوان خواهی شد
گر نهی تاج و، دو صد سال نشینی بر تخت
آخر از تخت، به تابوت روان خواهی شد
نخل نیکی بنشان، بذر بدی را مفشان
ورنه در روز جزا اشک فشان خواهی شد
دست بیچارهٔ از پای درافتاده بگیر
ز آنکه یک روز، تو هم نیز چنان خواهی شد
پند «ترکی» بشنو دل بکن از مهر بتان
ورنه با انده و حسرت، ز جهان خواهی شد
ترکی شیرازی : فصل پنجم - قطعه‌ها و تک‌بیتی‌ها
شمارهٔ ۱۳ - تیر شباب
نوجوانی به شخص پیری گفت
که چرا قامتت کمان گشته
پیر خندید و در جوابش گفت
به سرم دور آسمان گشته
من اول چو توجوان بودم
نوبهارم کنون خزان گشته
رفت از ترکشم چو تیر شباب
قامتم چون کمان از آن گشته
ترکی شیرازی : فصل پنجم - قطعه‌ها و تک‌بیتی‌ها
شمارهٔ ۳۸ - مجال مکث و درنگ
ای که آسوده خفته ای شب و روز
زیر این طاق لاجوردی رنگ
چشم خود باز کن، که اینجا نیست
هیچ کس را مجال مکث و درنگ
بایدت رفت و زین سرای فراخ
عاقبت در میان قبری تنگ
حاجب شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۵۹
هر که آمد گل ز باغ زندگانی چید و رفت
عاقبت بر سستی اهل جهان خندید و رفت
کس در این ویرانه جز یکدانه حاصل برنچید
هر که آمد دانه بذر هوس پاشید و رفت
سر چرا عاقل فرود آرد، به تاجل سلطنت
باید آخر پای خود را در کفن پیچید و رفت
گر تو هم از رفتن راه عدم ترسی مترس
بس که آسانست این ره می‌توان خوابید و رفت
بس که در گل گل عذاران خفته در پهلوی هم
همچو شبنم میتوان در روی گل غلتید و رفت
در جهان از رفتن معراج خود ترسی مترس
بسکه خوش جائیست با سر میتوان گردید و رفت
«حاجب » اندر دار دنیا میل آسایش نداشت
چند روزی آمد و یاران خود را دید و رفت
حاجب شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۳۰
امشب بخواب ناز مگر رفته این خروس؟
تا کی به درد و غم کنم امشب کنار وبوس؟
نوبت زن زمانه بخواب است یا خمار؟
یا نای برشکسته و یا بر دریده کوس؟
تا سندروس بر شبه افشاند چرخ ریخت
بیچاره اشکم از دو رخ همچو سندروس
ای صبح صادقاز افق غیب کن طلوع
تا نگذرد خدنگ تهمتن بر اشکبوس
امروز، بر، دریچه صبح است پیک صلح
در، روم و هندوچین و فرنگ و پروس و روس
صبح است صبح، ساقی شب زنده دار خیز
می ده مخواه عمر گرانمایه برفسوس
کام کسی نداد عروس جهان و ما
برداشتیم مهر بکارت از این عروس
ما ملک جم به یک تن تنها گرفته ایم
بی سعی زال و رستم و گودزر و گیو، و طوس
رو، قدر وقت دان و غنیمت شمار عمر
بگذر ز چرخ سفله و دوران چاپلوس
«حاجب » بر آن سرم که به چوگان راستی
بس گوی عاج گیرم از این چرخ آبنوس
نورعلیشاه : بخش دوم
شمارهٔ ۷۶
یکی روز رفتم بگلگشت باغ
که از بلبل و گل بگیرم سراغ
بدیدم گرفته نهال گلی
بدستی صراحی بدستی ایاغ
صراحی ز غنچه ایاغش ز گل
وز ایندو هزاران شده تر دماغ
بخود گفتم این شاهدی بوده است
که دلها بسی کرد، چون لاله داغ
کنون شاخ و برگی دگربیش نیست
که گه بلبلش بشکند گاه زاغ
بهاران گلست و به دی خاربن
سحر هیزم مطبه و شب چراغ
چو حال همه عاقبت این بود
چه نور از همه به که گیرم فراغ