عبارات مورد جستجو در ۳۶۰۹۶ گوهر پیدا شد:
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۸۱
ای بت خوش لقا بیا چشم نزار من به بین
کلبهٔ من دمی درا ناله زار من به بین
خون چکدم ز دیدها بر رخ زرد جا بجا
سوی من آ بعزم سیر نقش و نگار من به بین
شد همگی ز غصه خون از ره دیده شد برون
غرقه بخون دل شدم جیب و کنار من به بین
عشق ز دیده برد خواب از دل و جان گرفت تاب
در جگرم نماند آب رونق کار من به بین
داغ غم تو میبرم بر سر تربتم بیا
شعله داغ غم نگر شمع مرا ز من به بین
فیض چو شکوه میکند با دل او چه کردهٔ
آینه کن ز کار خود صورت کار من به بین
هیچ وفا نمیکند غیر جفا نمیکند
روی بما نمیکند لطف نگار من به بین
کلبهٔ من دمی درا ناله زار من به بین
خون چکدم ز دیدها بر رخ زرد جا بجا
سوی من آ بعزم سیر نقش و نگار من به بین
شد همگی ز غصه خون از ره دیده شد برون
غرقه بخون دل شدم جیب و کنار من به بین
عشق ز دیده برد خواب از دل و جان گرفت تاب
در جگرم نماند آب رونق کار من به بین
داغ غم تو میبرم بر سر تربتم بیا
شعله داغ غم نگر شمع مرا ز من به بین
فیض چو شکوه میکند با دل او چه کردهٔ
آینه کن ز کار خود صورت کار من به بین
هیچ وفا نمیکند غیر جفا نمیکند
روی بما نمیکند لطف نگار من به بین
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۸۳
بنشین سرو روانم بنشین
بنشین راحت جانم بنشین
بنشین مونس دیرینه من
بنشین تازه جوانم بنشین
بنشین مایهٔ آشفتگیم
بنشین امن و امانم بنشین
بنشین کفر من و ایمانم
بنشین نار و جنانم بنشین
بنشین مکسب و سودا گریم
بنشین سود و زیانم بنشین
بنشین حاصل و محصول دلم
بنشین جان و جهانم بنشین
دل ز من بردی و جان میخواهی
ای بقربان تو جانم بنشین
ای تو در جان و دلم جا کرده
وی تو عمر گذرانم بنشین
بنشین تا بخود آید دل فیض
تا که جان بر تو فشانم بنشین
بنشین راحت جانم بنشین
بنشین مونس دیرینه من
بنشین تازه جوانم بنشین
بنشین مایهٔ آشفتگیم
بنشین امن و امانم بنشین
بنشین کفر من و ایمانم
بنشین نار و جنانم بنشین
بنشین مکسب و سودا گریم
بنشین سود و زیانم بنشین
بنشین حاصل و محصول دلم
بنشین جان و جهانم بنشین
دل ز من بردی و جان میخواهی
ای بقربان تو جانم بنشین
ای تو در جان و دلم جا کرده
وی تو عمر گذرانم بنشین
بنشین تا بخود آید دل فیض
تا که جان بر تو فشانم بنشین
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۸۷
سوختم از جفات من حق وفا که همچنین
ز آتش دل گداخت تن جان شما که همچنین
هر که بپرسدت چسان روز شود شب کسان
پرده ز چهره برفکن رو بگشا که همچنین
گویم اگر چسان فتد نور بعالم از رخی
خور منما که همچنان رخ بنما که همچنین
دم ز قیامت ارزنم قامت خود بمن نما
فتنه چگونه میشود خیز بیا که همچنین
گویم اگر چسان روز جان ز تن از برم برون
جان بتن آیدم چسان در برم آ که همچنین
حرف شکر اگر رود خنده بزیر لب بیار
ور ز گهر سخن رود لب بگشا که همچنین
راه سروش بسته شد ناطقه را دهان ببند
کس برسد دگر تو فیض باز سرا که همچنین
ز آتش دل گداخت تن جان شما که همچنین
هر که بپرسدت چسان روز شود شب کسان
پرده ز چهره برفکن رو بگشا که همچنین
گویم اگر چسان فتد نور بعالم از رخی
خور منما که همچنان رخ بنما که همچنین
دم ز قیامت ارزنم قامت خود بمن نما
فتنه چگونه میشود خیز بیا که همچنین
گویم اگر چسان روز جان ز تن از برم برون
جان بتن آیدم چسان در برم آ که همچنین
حرف شکر اگر رود خنده بزیر لب بیار
ور ز گهر سخن رود لب بگشا که همچنین
راه سروش بسته شد ناطقه را دهان ببند
کس برسد دگر تو فیض باز سرا که همچنین
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۹۰
پیک صبا ز کوی او آمد و داد بوی او
گفت که ها بگیر هی آیت رحمتی ز هو
از دم روح پرورش یافت حیات جان من
چون نفس مسیح کان یافت وفات را رفو
شد دم عنبرین او عطر مشام جان و دل
بود پیام دلبرش روح فزا و مشکبو
نامهٔ از حبیب داشت نسخهٔ از طبیب داشت
شد دل خسته را دوا رخنهٔ سینه را رفو
گشت معطر از دمش مغز دماغ سر بسر
چون دم ویس از یمن داد بمن نشان هو
دل ز سواد خط او سرمه کشید بی غبار
جان ز شراب معنیش باده کشید بی سبو
معنی نامه عکس رو لیک عیان بزیر خط
صنعت خانه عکس خط آینهٔ به پیش رو
داده نشان الفتی هر الفیش یک بیک
کرده بیان وحدتی هر رقمیش مو بمو
شهد گرفته در دهان نقطه بنقطه تا بتا
مهر نهفته در بیان نکته بنکته تو بتو
گشته درون سینهام نخل امید جا بجا
کرده روان زهر سخن آب حیاه جو بجو
داده ز موی او نشان صورهٔ آن بحسن خط
کرده ز حسن او بیان معنی آن بچند رو
گشته بخویش رهنما داده نشان ما بما
کرده بیان رازها حرف بحرف مو بمو
دل ز صبا شگفته شد بیشتر از پیام او
داد پیام چون بدل گشت حیات دل دو تو
؟وی خوشی چو میوزد زخم زیاده میشود
طرفه که زخم جان فیض یافت ز بوی او رفو
راه خداست مستقیم نور هداست مستبین
بار کشیم و ره رویم ترک کنیم گفتگو
گفت که ها بگیر هی آیت رحمتی ز هو
از دم روح پرورش یافت حیات جان من
چون نفس مسیح کان یافت وفات را رفو
شد دم عنبرین او عطر مشام جان و دل
بود پیام دلبرش روح فزا و مشکبو
نامهٔ از حبیب داشت نسخهٔ از طبیب داشت
شد دل خسته را دوا رخنهٔ سینه را رفو
گشت معطر از دمش مغز دماغ سر بسر
چون دم ویس از یمن داد بمن نشان هو
دل ز سواد خط او سرمه کشید بی غبار
جان ز شراب معنیش باده کشید بی سبو
معنی نامه عکس رو لیک عیان بزیر خط
صنعت خانه عکس خط آینهٔ به پیش رو
داده نشان الفتی هر الفیش یک بیک
کرده بیان وحدتی هر رقمیش مو بمو
شهد گرفته در دهان نقطه بنقطه تا بتا
مهر نهفته در بیان نکته بنکته تو بتو
گشته درون سینهام نخل امید جا بجا
کرده روان زهر سخن آب حیاه جو بجو
داده ز موی او نشان صورهٔ آن بحسن خط
کرده ز حسن او بیان معنی آن بچند رو
گشته بخویش رهنما داده نشان ما بما
کرده بیان رازها حرف بحرف مو بمو
دل ز صبا شگفته شد بیشتر از پیام او
داد پیام چون بدل گشت حیات دل دو تو
؟وی خوشی چو میوزد زخم زیاده میشود
طرفه که زخم جان فیض یافت ز بوی او رفو
راه خداست مستقیم نور هداست مستبین
بار کشیم و ره رویم ترک کنیم گفتگو
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۹۱
دل ز پی جست و جو در بدرو کو بکو
همره او دلبرش میبردش سو بسو
در بدر و کو بکو میرود و میدود
در طلب یار و بار نزد وی و رو برو
در تن و در جان ما معنی ایمان ما
عاید او رک برک شاهد او مو بمو
چشمه حسنش روان بر رخ مه طلعتان
آب دهد مو بمو جای بجا جو بجو
زندگی جان و تن با دل تو در سخن
بازی غفلت مخور هرزه مپو سو بسو
دیدهٔ من دیده و عقل نه بشنیده است
سوختم از فرقتش دوست بمن روبرو
بر دلم از داغها مشعلهها جا بجا
بر رخم از خون دل اشک روان جو بجو
آنکه تن خویش را در ره حق کهنه کرد
میرسدش فیض حق دم بدم و تو بتو
هست در اشعار فیض شرح دل زار فیض
هر غزلی تا بتا در غم او تو بتو
همره او دلبرش میبردش سو بسو
در بدر و کو بکو میرود و میدود
در طلب یار و بار نزد وی و رو برو
در تن و در جان ما معنی ایمان ما
عاید او رک برک شاهد او مو بمو
چشمه حسنش روان بر رخ مه طلعتان
آب دهد مو بمو جای بجا جو بجو
زندگی جان و تن با دل تو در سخن
بازی غفلت مخور هرزه مپو سو بسو
دیدهٔ من دیده و عقل نه بشنیده است
سوختم از فرقتش دوست بمن روبرو
بر دلم از داغها مشعلهها جا بجا
بر رخم از خون دل اشک روان جو بجو
آنکه تن خویش را در ره حق کهنه کرد
میرسدش فیض حق دم بدم و تو بتو
هست در اشعار فیض شرح دل زار فیض
هر غزلی تا بتا در غم او تو بتو
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۹۳
زهر هجران میچشم از من چنین میخواهد او
جور دوری میکشم از من چنین میخواهد او
دیگرانرا او ز لطف خویش دارد بهرهور
من بقهرش دلخوشم از من چنین میخواهد او
شهد لطفی گاه پنهان میکند در زهر قهر
لطف پنهان میچشم از من چنین میخواهد او
دور از آن گل از رقیبان در دلستم خارها
جور دونان میکشم از من چنین میخواهد او
خویش را سوزم برای او فروزم شمع جان
پای تا سر آتشم از من چنین میخواهد او
بارها بگداخت جانم را برای امتحان
پاک و صاف و بیغشم از من چنین میخواهد او
طالب علمم ولیکن نه چو اهل مدرسه
با هوا در چالشم از من چنین میخواهد او
میکنم حق را عبادت خشک لیکن نیستم
عابد صوفی وشم از من چنین میخواهد او
هرکسی را از مئی سر خوش شود من همچو فیض
از می او سرخوشم از من چنین میخواهد او
جور دوری میکشم از من چنین میخواهد او
دیگرانرا او ز لطف خویش دارد بهرهور
من بقهرش دلخوشم از من چنین میخواهد او
شهد لطفی گاه پنهان میکند در زهر قهر
لطف پنهان میچشم از من چنین میخواهد او
دور از آن گل از رقیبان در دلستم خارها
جور دونان میکشم از من چنین میخواهد او
خویش را سوزم برای او فروزم شمع جان
پای تا سر آتشم از من چنین میخواهد او
بارها بگداخت جانم را برای امتحان
پاک و صاف و بیغشم از من چنین میخواهد او
طالب علمم ولیکن نه چو اهل مدرسه
با هوا در چالشم از من چنین میخواهد او
میکنم حق را عبادت خشک لیکن نیستم
عابد صوفی وشم از من چنین میخواهد او
هرکسی را از مئی سر خوش شود من همچو فیض
از می او سرخوشم از من چنین میخواهد او
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۹۵
ساقی از آنجهان بده بادهٔ جان سبو سبو
تا بکشم بکام دل قوت روان سبو سبو
بادهٔ جان روان کن از چشمهٔ سلسبیل حق
تا بکشد بدوش جان هرکس از آن سبو سبو
در تن از این جهان روان نیست بده شراب جان
تا بگلوی ریزمش آب روان سبو سبو
سوی من آی ای حبیب ساقی باقی طبیب
تا بکشم از آن لبان شربت جان سبو سبو
گاه ز چشم مست تو باده کشم قدح قدح
گاه از آن لب و دهان قوت روان سبو سبو
نیست پیاله در خورم می ز قدح نمیخورم
پای خمم ببر بده باده از آن سبو سبو
نی غلطم که بعد ازین خم ده و آشکار ده
بنده نمیکشم دگر باده نهان سبو سبو
حال دلم ببین که چون گشته ز فرقتت زبون
از جگرم ز دیده خون کرده روان سبو سبو
در غمت آنقدر گریست فیض کز آب دیدهاش
ریخت هر آتشین دلی بر دل از آن سبو سبو
تا بکشم بکام دل قوت روان سبو سبو
بادهٔ جان روان کن از چشمهٔ سلسبیل حق
تا بکشد بدوش جان هرکس از آن سبو سبو
در تن از این جهان روان نیست بده شراب جان
تا بگلوی ریزمش آب روان سبو سبو
سوی من آی ای حبیب ساقی باقی طبیب
تا بکشم از آن لبان شربت جان سبو سبو
گاه ز چشم مست تو باده کشم قدح قدح
گاه از آن لب و دهان قوت روان سبو سبو
نیست پیاله در خورم می ز قدح نمیخورم
پای خمم ببر بده باده از آن سبو سبو
نی غلطم که بعد ازین خم ده و آشکار ده
بنده نمیکشم دگر باده نهان سبو سبو
حال دلم ببین که چون گشته ز فرقتت زبون
از جگرم ز دیده خون کرده روان سبو سبو
در غمت آنقدر گریست فیض کز آب دیدهاش
ریخت هر آتشین دلی بر دل از آن سبو سبو
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۹۸
خاهم که خاک راه شوم زیر پای تو
تا ذره ذرهام همه گیرد هوای تو
آیم چو گرد بر سر راه تو اوفتم
شاید که بوسهٔ بربایم ز پای تو
جان در رهت فدا کنم و منتت کشم
ای صد هزار جان گرامی فدای تو
جان صد هزار کاش بود هر دمی مرا
تا جمله را نثار کنم از برای تو
خوش آندمی که سوی من آئی ز روی لطف
تا جان ز من طلب کنی و من لقای تو
یابم حیات تازه بهر جان فشاندنی
گر صد هزار بار بمیرم برای تو
در تو کسی بحسن و ملاحت کجا رسد
تو پادشاه حسنی و خوبان گدای تو
تو همچو آقتابی و من همچو سایهام
آیم بهر کجا که روی در قفای تو
هستم برای تو و تو هستی برای خود
هستی تو خود برای خود و من برای تو
هرچند لطف بیش کنی تشنهتر شوم
سیراب کی شوم ز شراب لقای تو
از درگه تو دور نگردد به تیغ سر
هر کو چشید چاشنئی از عطای تو
در آسمان ملائکه گویند آمین
آندم که فیض روی کند در دعای تو
تا ذره ذرهام همه گیرد هوای تو
آیم چو گرد بر سر راه تو اوفتم
شاید که بوسهٔ بربایم ز پای تو
جان در رهت فدا کنم و منتت کشم
ای صد هزار جان گرامی فدای تو
جان صد هزار کاش بود هر دمی مرا
تا جمله را نثار کنم از برای تو
خوش آندمی که سوی من آئی ز روی لطف
تا جان ز من طلب کنی و من لقای تو
یابم حیات تازه بهر جان فشاندنی
گر صد هزار بار بمیرم برای تو
در تو کسی بحسن و ملاحت کجا رسد
تو پادشاه حسنی و خوبان گدای تو
تو همچو آقتابی و من همچو سایهام
آیم بهر کجا که روی در قفای تو
هستم برای تو و تو هستی برای خود
هستی تو خود برای خود و من برای تو
هرچند لطف بیش کنی تشنهتر شوم
سیراب کی شوم ز شراب لقای تو
از درگه تو دور نگردد به تیغ سر
هر کو چشید چاشنئی از عطای تو
در آسمان ملائکه گویند آمین
آندم که فیض روی کند در دعای تو
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۹۹
ای سر هر سروری در پای تو
خوبی هر خوبی از بالای تو
شد خراب چشم مستت ملک جان
ای جهانی مست از صهبای تو
بر سر یکدیگر افتاده است دل
خستهٔ مژگان بی پروای تو
هر دو عالم را بیک جو کی خرد
عاشق شوریدهٔ شیدای تو
جای هیهای تو کی دارد سرم
ای دو عالم یک می از هیهای تو
از خودم دارد تهی وز خویش پر
پای تا سر عشق سر تا پای تو
همتی تا سر درین سودا نهم
ای سرم سودایی و سودای تو
هر چه فرمائی بجان فرمان برم
ای من از جان بنده و مولای تو
فیض را خاموش کن زین گفتگو
ظرف را کو وسعت دریای تو
خوبی هر خوبی از بالای تو
شد خراب چشم مستت ملک جان
ای جهانی مست از صهبای تو
بر سر یکدیگر افتاده است دل
خستهٔ مژگان بی پروای تو
هر دو عالم را بیک جو کی خرد
عاشق شوریدهٔ شیدای تو
جای هیهای تو کی دارد سرم
ای دو عالم یک می از هیهای تو
از خودم دارد تهی وز خویش پر
پای تا سر عشق سر تا پای تو
همتی تا سر درین سودا نهم
ای سرم سودایی و سودای تو
هر چه فرمائی بجان فرمان برم
ای من از جان بنده و مولای تو
فیض را خاموش کن زین گفتگو
ظرف را کو وسعت دریای تو
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۸۰۰
هستیم یکقطره از دریای تو
مستیم یک نشأه از صهبای تو
گر قبولم میکنی درّ یتیم
رانیم از خود کف دریای تو
حسن تو نور دل بینای من
عشق من زیب رخ زیبای تو
چشم تو مفتون سر تا پای خود
چشم من حیران سر تا پای تو
آبروی شمع و مه را ریخت دوش
آفتاب روی بزم آرای تو
میفزاید شور بر شور دلم
چون تبسم میکند لبهای تو
آه من از تاب آن زلف سیاه
شور من از لعل شکر خای تو
نالهام از بخت مادر زاد خود
عشق من از حسن مادرزای تو
هر که سودا کرد با تو سود برد
فیض را سر رفت از سودای تو
مستیم یک نشأه از صهبای تو
گر قبولم میکنی درّ یتیم
رانیم از خود کف دریای تو
حسن تو نور دل بینای من
عشق من زیب رخ زیبای تو
چشم تو مفتون سر تا پای خود
چشم من حیران سر تا پای تو
آبروی شمع و مه را ریخت دوش
آفتاب روی بزم آرای تو
میفزاید شور بر شور دلم
چون تبسم میکند لبهای تو
آه من از تاب آن زلف سیاه
شور من از لعل شکر خای تو
نالهام از بخت مادر زاد خود
عشق من از حسن مادرزای تو
هر که سودا کرد با تو سود برد
فیض را سر رفت از سودای تو
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۸۰۱
بیپرده رخ نما که شوم من فدای تو
در چشم من در آ که شوم من فدای تو
دور از چشم بد که سراپای نکوئیی
نزدیکتر بیا که شوم من فدای تو
خوب آمدی بیا که بپای تو جان دهم
دردم شود دوا که شوم من فدای تو
با من هر آنچه میکنی از لطف و قهر و ناز
هست آنهمه بجا که شوم من فدای تو
در خلد چون بناز خرامی برسم سیر
حورت کند دعا که شوم من فدای تو
بگذر ز فیض زود که دیریست داریش
در وعده لقا که شوم من فدای تو
در چشم من در آ که شوم من فدای تو
دور از چشم بد که سراپای نکوئیی
نزدیکتر بیا که شوم من فدای تو
خوب آمدی بیا که بپای تو جان دهم
دردم شود دوا که شوم من فدای تو
با من هر آنچه میکنی از لطف و قهر و ناز
هست آنهمه بجا که شوم من فدای تو
در خلد چون بناز خرامی برسم سیر
حورت کند دعا که شوم من فدای تو
بگذر ز فیض زود که دیریست داریش
در وعده لقا که شوم من فدای تو
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۸۰۴
بر من نیستی کجائی تو
ای که یکجا دمی نیائی تو
آتش هجر تو کبابم کرد
سوختم این چنین چرائی تو
ای سراپا چنانکه میباید
وی که هستی چنانکه بائی تو
نیک محبوب دلربائی لیک
بیوفائی عجب بلائی تو
گل نچینند عاشقان ز درخت
ای ز خود بیخبر کرائی تو
گرچه من نیستم سزای تو لیک
بیوفائی عجب بلائی تو
فیض دیوانه میکند فریاد
بر من نیستی کجائی تو
ای که یکجا دمی نیائی تو
آتش هجر تو کبابم کرد
سوختم این چنین چرائی تو
ای سراپا چنانکه میباید
وی که هستی چنانکه بائی تو
نیک محبوب دلربائی لیک
بیوفائی عجب بلائی تو
گل نچینند عاشقان ز درخت
ای ز خود بیخبر کرائی تو
گرچه من نیستم سزای تو لیک
بیوفائی عجب بلائی تو
فیض دیوانه میکند فریاد
بر من نیستی کجائی تو
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۸۰۵
ای گل چه گلی مانا از گلشن هوئی تو
چشمت مرساد از کس هی هی چه نکوئی تو
یا رب چه جمالست این یا رب چه کمالست این
از توبه نپرسد کس هم خود نه بگوئی تو
چشمم نگران سویت دل میتپد از خویت
ای روی چه روئی تو ای خوی چه خوئی تو
من میشنوم بوئی از حلقه گیسوئی
کز دست ببر دستم ای بوی چه بوئی تو
یا رب ز چه می بود آنک ایزد بسبویت کرد
مست عجبم کردی آیا چه سبوئی تو
گشتم ز میت چون مست خود کوزهٔ من بشکست
وانگاه نظر کردم دیدم همه اوئی تو
ای فیض مکن اسرار نزد کر و کور اظهار
چون گوشی و هوشی نیست بیهوده چگوئی تو
چشمت مرساد از کس هی هی چه نکوئی تو
یا رب چه جمالست این یا رب چه کمالست این
از توبه نپرسد کس هم خود نه بگوئی تو
چشمم نگران سویت دل میتپد از خویت
ای روی چه روئی تو ای خوی چه خوئی تو
من میشنوم بوئی از حلقه گیسوئی
کز دست ببر دستم ای بوی چه بوئی تو
یا رب ز چه می بود آنک ایزد بسبویت کرد
مست عجبم کردی آیا چه سبوئی تو
گشتم ز میت چون مست خود کوزهٔ من بشکست
وانگاه نظر کردم دیدم همه اوئی تو
ای فیض مکن اسرار نزد کر و کور اظهار
چون گوشی و هوشی نیست بیهوده چگوئی تو
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۸۰۷
تن بی جانم و جانم توئی تو
سراپا کفر و ایمانم توئی تو
چو با خویشم نه سر دارم نه سامان
چو با تو سر تو سامانم توئی تو
غم دل تنگی من هم منم من
خوشیهای فراوانم توئی تو
ز خود سر تا بپا اندوه و دردم
سرور سور و درمانم توئی تو
بکی بی برگ بی بر خار خشکم
برو برگ بهارانم توئی تو
گرسنه تشنه عریانم بخود من
شراب و جامه و نانم توئی تو
منم فاسد توئی اصلاح فاسد
منم عصیان و غفرانم توئی تو
منم هر بد توئی هر نیک و نیکی
کنم گر نیکی احسانم توئی تو
قبولم گر کنی یارد تو دانی
اسیرم بنده سلطانم توئی تو
دل و جان هر دو در بند غم تست
توئی دلدار و جانانم توئی تو
ندارم بیتو جانی یا دلی من
هم این من تو هم آنم توئی تو
بفریاد دل اشکستهام رس
رحیم من تو رحمانم توئی تو
انینم از تو و بهر تو باشد
غیاث جان لهفاتم توئی تو
حنینم از تو و سوی تو باشد
توئی حنان و منانم توئی تو
اگر فیضم توئی فیاض آن فیض
و گر هم محسن احسانم توئی تو
سراپا کفر و ایمانم توئی تو
چو با خویشم نه سر دارم نه سامان
چو با تو سر تو سامانم توئی تو
غم دل تنگی من هم منم من
خوشیهای فراوانم توئی تو
ز خود سر تا بپا اندوه و دردم
سرور سور و درمانم توئی تو
بکی بی برگ بی بر خار خشکم
برو برگ بهارانم توئی تو
گرسنه تشنه عریانم بخود من
شراب و جامه و نانم توئی تو
منم فاسد توئی اصلاح فاسد
منم عصیان و غفرانم توئی تو
منم هر بد توئی هر نیک و نیکی
کنم گر نیکی احسانم توئی تو
قبولم گر کنی یارد تو دانی
اسیرم بنده سلطانم توئی تو
دل و جان هر دو در بند غم تست
توئی دلدار و جانانم توئی تو
ندارم بیتو جانی یا دلی من
هم این من تو هم آنم توئی تو
بفریاد دل اشکستهام رس
رحیم من تو رحمانم توئی تو
انینم از تو و بهر تو باشد
غیاث جان لهفاتم توئی تو
حنینم از تو و سوی تو باشد
توئی حنان و منانم توئی تو
اگر فیضم توئی فیاض آن فیض
و گر هم محسن احسانم توئی تو
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۸۱۲
ای عاقلان دیوانهام زنجیر زلف یار کو
بر شعلهای شوق دل پروانهام دلدار کو
دل مست او جان مست او تن هم سرا پا مو بمو
در جملهٔ ذرات من یکذره هشیار کو
دل رفت جان هم میرود روح روان هم میرود
جانانه را آگه کنید آن دلبر غمخوار کو
دل بستم اندر زلف او واعظ ز دستم دست شو
کافر شدم کافر شدم زنار کو زنار کو
قربانیم قربانیم عید وصال او کجاست
مشتاق جانم افشانیم آن غمزهٔ خونخوار کو
گیرم بر اندازی نقاب بنمائی آنرخ بیحجاب
لیکن سرت گردم مرا یارائی دیدار کو
گفتم که چون بینم ترا شرح غم دل سر کنم
آندم که بینم روی او آن طاقت گفتار کو
شب با خیال زلف تو کی خواب آید فیض را
در خواب هم کی بینمت آندولت بیدار کو
بر شعلهای شوق دل پروانهام دلدار کو
دل مست او جان مست او تن هم سرا پا مو بمو
در جملهٔ ذرات من یکذره هشیار کو
دل رفت جان هم میرود روح روان هم میرود
جانانه را آگه کنید آن دلبر غمخوار کو
دل بستم اندر زلف او واعظ ز دستم دست شو
کافر شدم کافر شدم زنار کو زنار کو
قربانیم قربانیم عید وصال او کجاست
مشتاق جانم افشانیم آن غمزهٔ خونخوار کو
گیرم بر اندازی نقاب بنمائی آنرخ بیحجاب
لیکن سرت گردم مرا یارائی دیدار کو
گفتم که چون بینم ترا شرح غم دل سر کنم
آندم که بینم روی او آن طاقت گفتار کو
شب با خیال زلف تو کی خواب آید فیض را
در خواب هم کی بینمت آندولت بیدار کو
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۸۱۳
خبری ای صبا ز یار بگو
سخنی چند از آن دیار بگو
از کسی گو قرار برد از دل
بر بیصبر و بیقرار بگو
یا ز من سوی او ببر خبری
حال این خستهٔ نزار بگو
خبر دیگران چه او پرسد
حرف من نیز زینهار بگو
ور ز من پرسد او و از غم من
حال زار دل فکار بگو
ور به بینی که گوش میدارد
از غم هجر بیشمار بگو
ور به بینی به تنگ میآید
کم کن از روی اختصار بگو
باز از هرچه بگذرد آنجا
خبری سوی فیض آر بگو
سخنی چند از آن دیار بگو
از کسی گو قرار برد از دل
بر بیصبر و بیقرار بگو
یا ز من سوی او ببر خبری
حال این خستهٔ نزار بگو
خبر دیگران چه او پرسد
حرف من نیز زینهار بگو
ور ز من پرسد او و از غم من
حال زار دل فکار بگو
ور به بینی که گوش میدارد
از غم هجر بیشمار بگو
ور به بینی به تنگ میآید
کم کن از روی اختصار بگو
باز از هرچه بگذرد آنجا
خبری سوی فیض آر بگو
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۸۱۵
دم بدمش به بین ببین تازه بتازه نو بنو
گل ز رخش بچین بچین تازه بتازه نو بنو
ای مه من بیا بیا در دل من درآ درآ
مهر خودت به بین به بین تازه بتازه نو بنو
مهر دگر بهر زمان در دل و سینه می نشان
در دل و دیده می نشین تازه بتازه نو بنو
جان بخیال آن دو لب هر نفس آورم بلب
تا کنمت فدا چنین تازه بتازه نو بنو
فیض اسیر ناتوان سوخت در آتش غمان
میکنیش دگر غمین تازه بتازه نو بنو
گل ز رخش بچین بچین تازه بتازه نو بنو
ای مه من بیا بیا در دل من درآ درآ
مهر خودت به بین به بین تازه بتازه نو بنو
مهر دگر بهر زمان در دل و سینه می نشان
در دل و دیده می نشین تازه بتازه نو بنو
جان بخیال آن دو لب هر نفس آورم بلب
تا کنمت فدا چنین تازه بتازه نو بنو
فیض اسیر ناتوان سوخت در آتش غمان
میکنیش دگر غمین تازه بتازه نو بنو
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۸۱۸
خوشه چین حسنم من گرد خرمنت ای ماه
بر امید احسانی آمدم بدین درگاه
حسن کم نمیگردد ناامید مپسندم
خستهٔ گدائی را از درت مران ای شاه
جز ره تو راهی نیست ز درت پناهی نیست
جز تو پادشاهی نیست لا اله الا الله
چون روم من از کویت چون به جز ره و رویت
هیچ جا نه بینم روی هیچ جا نیابم راه
تا بچند ریزم اشک تا بکی خورم حسرت
ای فراق تو خون ریز وی فراق تو جانکاه
لطف کن مرا جامی از شراب مستانت
تا ز راه لا آیم تا سرای الا الله
وامگیر از فیضت فیض خویش را یکدم
ای ز دامن وصلت دست عاشقان کوتاه
بر امید احسانی آمدم بدین درگاه
حسن کم نمیگردد ناامید مپسندم
خستهٔ گدائی را از درت مران ای شاه
جز ره تو راهی نیست ز درت پناهی نیست
جز تو پادشاهی نیست لا اله الا الله
چون روم من از کویت چون به جز ره و رویت
هیچ جا نه بینم روی هیچ جا نیابم راه
تا بچند ریزم اشک تا بکی خورم حسرت
ای فراق تو خون ریز وی فراق تو جانکاه
لطف کن مرا جامی از شراب مستانت
تا ز راه لا آیم تا سرای الا الله
وامگیر از فیضت فیض خویش را یکدم
ای ز دامن وصلت دست عاشقان کوتاه
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۸۲۲
ای ز کویت ره گذر بسته
غیرتت بر نظاره در بسته
دسته دسته ز گلشن آمده گل
پیش رخسار تو کمر بسته
نشود خسته تا به تیر نظر
بر جمالت حیا سپر بسته
بر جبینت ز شرم نظاره
قطره قطره گهر عرق بسته
همه شب آسمان بچندین چشم
بر سراپای تو نظر بسته
میگشاید دلت ز نالهٔ ما
بر دعا زان در اثر بسته
جذبهٔ عشق در دل حسنت
عاشقانرا ره سفر بسته
غم تو دل گشاست ز آنرو دل
در اندیشهٔ دگر بسته
تا بکوی توفیض یافته راه
خدمتت را بجان کمر بسته
غیرتت بر نظاره در بسته
دسته دسته ز گلشن آمده گل
پیش رخسار تو کمر بسته
نشود خسته تا به تیر نظر
بر جمالت حیا سپر بسته
بر جبینت ز شرم نظاره
قطره قطره گهر عرق بسته
همه شب آسمان بچندین چشم
بر سراپای تو نظر بسته
میگشاید دلت ز نالهٔ ما
بر دعا زان در اثر بسته
جذبهٔ عشق در دل حسنت
عاشقانرا ره سفر بسته
غم تو دل گشاست ز آنرو دل
در اندیشهٔ دگر بسته
تا بکوی توفیض یافته راه
خدمتت را بجان کمر بسته
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۸۲۴
دل از من بردی ایدلبر بفن آهسته آهسته
تهی کردی مرا از خویشتن آهسته آهسته
کشی جانرا بنزد خود ز تابی کافکنی در دل
بسان آنکه میتابد رسن آهسته آهسته
ترا مقصود آن باشد که قربان رهت گردم
ربائی دل که گیری جان ز من آهسته آهسته
چو عشقت دردلم جا کرد و شهر دل گرفت از من
مرا آزاد کرد از بود من آهسته آهسته
بعشقت دل نهادم زینجهان آسوده گردیدم
گسستم رشته جان را ز تن آهسته آهسته
ز بس بستم خیال تو تو گشتم پای تا سر من
تو آمد خرده خرده رفت من آهسته آهسته
سپردم جان و دل نزد تو و خود از میان رفتم
کشیدم پای از کوی تو من آهسته آهسته
جهان پر شد ز حرف فیض و رندیهای پنهانش
شدم افسانهٔ هر انجمن آهسته آهسته
تهی کردی مرا از خویشتن آهسته آهسته
کشی جانرا بنزد خود ز تابی کافکنی در دل
بسان آنکه میتابد رسن آهسته آهسته
ترا مقصود آن باشد که قربان رهت گردم
ربائی دل که گیری جان ز من آهسته آهسته
چو عشقت دردلم جا کرد و شهر دل گرفت از من
مرا آزاد کرد از بود من آهسته آهسته
بعشقت دل نهادم زینجهان آسوده گردیدم
گسستم رشته جان را ز تن آهسته آهسته
ز بس بستم خیال تو تو گشتم پای تا سر من
تو آمد خرده خرده رفت من آهسته آهسته
سپردم جان و دل نزد تو و خود از میان رفتم
کشیدم پای از کوی تو من آهسته آهسته
جهان پر شد ز حرف فیض و رندیهای پنهانش
شدم افسانهٔ هر انجمن آهسته آهسته