عبارات مورد جستجو در ۵۹۵۱۸ گوهر پیدا شد:
اوحدی مراغه‌ای : غزلیات
غزل شمارهٔ ۸۴۵
عارت آمد که دمی قصهٔ ما گوش کنی؟
قصهٔ غصه این بی‌سر و پا گوش کنی؟
پادشاهی تو، ازین عیب نباشد که دمی
حال درویش بپرسی و دعا گوش کنی
چه زیان دارد؟ اگر بی‌سر و پایی روزی
عرضه دارد سخنی وز سر پا گوش کنی
گوش بر قول حسودان مکن، ای رانه رواست
که صوابی بگذاری و خطا گوش کنی
با تو از راستی قد تو می‌باید گفت
کان چه از صدق بگویم به صفا گوش کنی
خلق گویند که: با او سخن خویش بگوی
من گرفتم که بگویم، تو کجا گوش کنی؟
به خدا، گر بودت هیچ زیان گر نفسی
قصهٔ اوحدی از بهر خدا گوش کنی
اوحدی مراغه‌ای : غزلیات
غزل شمارهٔ ۸۵۲
زمستان ز مستان نبیند زبونی
و گر خود بلا بارد از ابر خونی
زمستان بهاریست آنجاکه باشد
شراب ارغوانی، سماع ارغنونی
ز شر زمستان شرابت رهاند
و گر خود به فضل و هنر ذوفنونی
چو بادی برآید دمی باده درکش
ز آتش چه کم؟ باده آر از کنونی
از آن حلقه شد پشتت از باد سرما
که از حلقهٔ می‌پرستان برونی
گر آزاد مردی تو و دین رندان
به دونان رها کن خسیسی و دونی
تو ای زاهد خشک، هم ساغر نو
فرو کش به شادی که در هان و هونی
نگه کن که چونست احوال و آنگه
بخور باده‌ای چند و بنگر که چونی؟
دل آهنین را دوایی ده از می
که مانند سیمابی از بی‌سکونی
به یک حال بر بیستان خویشتن را
گر از باستانی ور از بیستونی
ز سر دل اوحدی دور باشی
چو ذوقی نباشد ترا اندرونی
اوحدی مراغه‌ای : غزلیات
غزل شمارهٔ ۸۵۷
از مردم این مرحله دلساز نبینی
در طارم این قبه هم آواز نبینی
تا کی زن و فرزند و برادر؟ که ازین قوم
جز خانه برو خانه برانداز نبینی
زان عالم و از لذت آن چاشنیی جوی
سهلست گر آن نعمت و آن ناز نبینی
فردا اگر از کلی احوال بپرسند
آن روز کسی را تو سرافراز نبینی
رازیست درین جنبش و آرام،ولیکن
ترسم که تو خود نیک درین راز نبینی
کاری بکن، ای خواجه، که این صورت زیبا
پیوسته برین صورت و این ساز نبینی
ای اوحدی ، این عمر به افسوس مکن خرج
کین عمر چو بگذشت دگر باز نبینی
اوحدی مراغه‌ای : غزلیات
غزل شمارهٔ ۸۶۲
ترا گذاشته بودم که کار ساز شوی
چو کار ساخته باشی به خانه باز شوی
به گرد خاطرت اکنون خود آن نمیگردد
که هیچ پیش رفیقان خود فراز شوی
ز دوستان که تو در شهر خود رها کردی
گمان نبود که زینگونه بی‌نیاز شوی
تو در دیار خود از خسروان مملکتی
رهامکن که: به کلی اسیر آز شوی
درین حدیقه بسی رازهای پنهانیست
به کوش تا مگر از محرمان راز شوی
زنیست صورت دنیا، مهل که دست طمع
به دامن تو رساند، که بی‌نماز شوی
حضور خلق نباشد ز فتنه‌ای خالی
درین میانه سزد گر به احتراز شوی
چو زاد آن مقر اینجا به دست باید کرد
تو هیچ راه نیابی چو بی‌جواز شوی
چو اوحدی ز جهان دست حرص کن کوته
که وقت شد که در آن منزل دراز شوی
اوحدی مراغه‌ای : غزلیات
غزل شمارهٔ ۸۶۴
دلا، زین بدایت چه دیدی؟ بگوی
ز پایان و غایت چه دیدی؟ بگوی
ازین چار لشکر چه داری؟ بیار
و زان هفت آیت چه دیدی؟ بگوی
به وقت حمیت درین رزمگاه
ز اهل حمایت چه دیدی؟ بگوی
از آن کس که میداردت در عنا
نشان عنایت چه دیدی؟ بگوی
درین کشور از والیان بزرگ
طریق ولایت چه دیدی؟ بگوی
ازین عدل نامان غولی طلب
برون از جنایت چه دیدی؟ بگوی
اگر سر قرآن بدانسته‌ای
در آن عشر و آیت چه دیدی؟ بگوی
روایتگرست این از آن، آن ازین
غرض زین روایت چه دیدی؟ بگوی
نهایت ندارد بیابان عشق
تو زین بی‌نهایت چه دیدی؟ بگوی
ازین جاه جویان دعوی پرست
بغیر از حکایت چه دیدی؟ بگوی
چو نور هدی یافتی، اوحدی
ز چندین هدایت چه دیدی؟ بگوی
اوحدی مراغه‌ای : غزلیات
غزل شمارهٔ ۸۶۸
دل سرای خاص داشت از مجلس عامش مگوی
جان چو با جانان نشست از پیک و پیغامش مگوی
مرغ جان ما، که از بار بدن بودش قفس
باز دست شاه گشت از دانه و دامش مگوی
ما از آن یوسف به بادی قانعیم، ای باد صبح
بوی پیراهن چو آوردی ز اندامش مگوی
ای که میگویی: خیال او توان دیدن به خواب
مرد چون شوریده گشت از خواب و آرامش مگوی
آنکه روی دوست دید او را به کفر و دین چه کار؟
وانکه مست عشق گشت از کفر و اسلامش مگوی
چند گویی: پخته‌ای باید که گردد گرد او؟
سینهٔ ما سوختست از پخته و خامش مگوی
دوش میگفتی: ندانستم که خون من که ریخت؟
آنکه می‌دانی همانست، اوحدی، نامش مگوی
اوحدی مراغه‌ای : غزلیات
غزل شمارهٔ ۸۶۹
رخ باز نهادم به سماوات الهی
تا بر سر گردون بزنم نوبت شاهی
رخت و خر خود را همه بگذاشتم اینجا
چون یار مسیحم، بسم این چهرهٔ کاهی
از من مطلب مهر خود، ای شاهد دنیا
بر مهر تو چون دل نهد این عاشق آهی؟
اینجا نتوان کرد مقام، ار چه دلم را
روزی دو سه مهمان تو کرد این تن ساهی
جز در رسن عشق مزن دست ارادت
تا یوسف مصری شوی، ای یوسف چاهی
اینجا منشین پر، که جزا می‌نتوان یافت
عمر ابد و مملکت نامتناهی
برخیز و بن باغ بهشتی نظری کن
تا پیش نهم هر چه دلت خواهد و خواهی
گه نعره بر آریم ز صحراش چو مرغان
گه غوطه بر آریم ز دریاش چو ماهی
در نامهٔ ترکیب که داری نظری کن
تا سر دو گیتی بشناسی بکماهی
نی نی، که ازین هر دو جهان جز به رخ او
گر باز شود چشم تو در عین گناهی
یکرنگ شو، ای اوحدی و یکدل و یکتا
در کش قلم و خط به سپیدی و سیاهی
اوحدی مراغه‌ای : غزلیات
غزل شمارهٔ ۸۷۲
ای از گل سوری دهنت غنچه نمایی
وی بر سمن از سنبل تر غالیه سایی
میدان که: سر ما و نشان قدم تست
در کوی تو هر جا که سری بینی و پایی
دوش این دل من خانهٔ عشق تو همی کند
و امروز دگر باره بنا کرد سرایی
بی‌واسطه روزی هوس دیدن ما کن
کندر دل ما جز هوست نیست هوایی
یک روز به زلف تو در آویزم و رفتم
شک نیست که باشد سر این رشته به جایی
دی منکر ما را هوس پرده دری بود
پنداشت که بتوان زدن این پرده به تایی
آن کس که درین واقعه عذرم نپذیرد
بر سینه نخوردست مگر تیر بلایی
من گردن تسلیم به شمشیر سپردم
از دوست کجا روی بپیچم به قفایی؟
زان تخم وفا بهره چه معنی که ندیدیم
نیکی و بدی را چو پدیدست جزایی
برگشتنت، ای اوحدی، از یار خطا بود
دل بر نتوان داشت ز ترکی به خطایی
اوحدی مراغه‌ای : غزلیات
غزل شمارهٔ ۸۷۸
ای در دل من چو جان کجایی؟
وی از نظرم نهان کجایی؟
کردی ز برم کناره چونی؟
رفتی بدر از میان کجایی؟
پیش آمدی از زمین چه چیزی؟
بگذشتی از آسمان کجایی؟
گفتی که: من از جهان برونم
ای از تو پر این جهان، کجایی؟
در هیچ مکان نه‌ای و بی‌تو
نادیده کسی مکان، کجایی؟
آن چیز که گفتم آن نباشی
آن عین تو بد، تو آن کجایی؟
در هر چیزی نشانی از تست
وانگاه تو بی‌نشان کجایی؟
از ما تو اثر نمی‌گذاری
ما بر اثرت دوان، کجایی؟
هستیت یقین شد اوحدی را
ای بی‌تو یقین گمان، کجایی؟
اوحدی مراغه‌ای : غزلیات
غزل شمارهٔ ۸۸۰
با دشمنان ما شد هم خانه آشنایی
کرد از فراق ما را دیوانه آشنایی
روزی هزار نوبت از شمع عارض خود
ما را بسوخت همچون پروانه آشنایی
از زلف و خال مشکین پیوسته بر رخ و لب
هم دام عشق دارد هم دانه آشنایی
ترس خدا ندارد در سینه شهر سوزی
مویی وفا ندارد در شانه آشنایی
آن روز کاشنا شد با من به دلنوازی
گفتم که: زود گردد بیگانه آشنایی
پیمانهٔ‌پر از می در ده، مگر که با ما
پیمان کند چو بیند پیمانه، آشنایی
ای اوحدی، چه حاجت چندین سخن؟ که حرفی
بس، گر چنانکه باشد در خانه آشنایی
اوحدی مراغه‌ای : غزلیات
غزل شمارهٔ ۸۸۴
خانهٔ تحقیق را ماه شبستان تویی
انفس و آفاق را میوهٔ بستان تویی
از ره صورت ترا آدم خاکیست نام
چونکه به معنی رسی صورت رحمان تویی
مهد سلیمان کشید باد به تاثیر مهر
مهد سلیمان بهل، مهر سلیمان تویی
داروی دردی که هست از در غیری مخواه
درد دل خویش را دارو و درمان تویی
در کرم‌آباد جود بر سر خوان وجود
اول نعمت تراست آخر مهمان تویی
آنکه سخن زاد ازو نی سخن آباد ازو
روی سخن در تو کرد زانکه سخندان تویی
دوش طلب گار دوست گشتم و گفت: اوحدی
کانچه طلب میکنی دور مرو، کان تویی
اوحدی مراغه‌ای : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۲ - وله روح الله روحه
آن نفس را، که ناطقه گویند، بازیاب
تا روشنت شود سخن گنج در خراب
او را ز خود چو بازشناسی درو گریز
خود را ازو چو فرق کنی، رخ ز خود بتاب
سرچشمهٔ تویی تو، آن نور راستیست
وان کش توظن بری که تویی لمعهٔ سراب
از بهر آبروی مجازی، چو خاک پست
خود را مکن چو باد بهر آتشی کباب
پیوسته باژگونه نظر می‌کنی به خود
خود شخص باژگونه نماید ترا ز آب
خوابیست این حیوة طبیعی، ز روی عقل
مرگ اندر آورد سرت، ای بیخبر، ز خواب
گفتی که: عقل ما و تن ما و جان ما
این ماو ما که گفت؟ به من باز ده جواب
آن گرتو بودی آن دگران چیستند پس؟
ور غیرتست، در طلبش باش و بازیاب
فصلی از آن کتاب به دست آور، ای حکیم
تا نسخه‌ای ز خیر ببینی هزار باب
نیکی ستاره‌ایست کزو می‌کند طلوع
انسان حقیقتی که بدو دارد انتساب
هر شربتی که او ندهد نیست خوشگوار
هر دعوتی که او نکند نیست مستجاب
فعلش کمال ویژه و قولش صواب صرف
عهدش وفای خالص و حسنش حباب ناب
عقلش وزیر و روح مشیرست و دل سریر
تن بارگاه میر و ازو میر در حجاب
راه موحدان همه زو پیش رفت، اگر
توحیدت آرزوست بدان آستان شتاب
وهم و خیال حس تو من ذلکی دواند
اندر حساب هستی و او صدر آن حساب
او لب هستی تو و اکنون تو قشر او
زین قشر نا گذشته کجا بینی آن لباب؟
معراج واصلان تو بدین آستان طلب
ور نه چو دیو سوخته گردی بهر شهاب
او را اگر بجای بمانی، بماندت
همواره در مذلت و جاوید در عذاب
پیری به من رسید، لقب نور و چهره نور
و آن نور عرضه کرد برین چشم پر ز آب
سرش به حال من نظر لطف برگماشت
کز وی مرا معاینه شد سر صد کتاب
برداشت این نقاب و مرا دیده باز کرد
و آنگاه خود ز دیدهٔ من رفت در نقاب
تا راه دل به حضرت او برد اوحدی
آسوده شد ز زحمت تقلید شیخ و شاب
اوحدی مراغه‌ای : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۳ - وله فی‌الموعظه
گر آن جهان طلبی، کار این جهان دریاب
به هرزه می‌گذرد عمر، وارهان، دریاب
تو غافلی و رفیقان به کار سازی راه
چه خفته‌ای؟ که برون رفت کاروان، دریاب
هزار بار ترا بیش گفته‌ام هر روز
که : هین! شبی دوسه بیدار باش، هان! دریاب
جوان چو پیر شود، کار کرده می‌باید
ز پیر کار نیاید، تو، ای جوان، دریاب
زمانه می‌گذرد، چون زمین مباش، زمن
قبول کن، ز من ای خواجه، این زمان دریاب
ترا شکار دلی، گر ز دست برخیزد
سوار شو، منشین، سعی کن، روان دریاب
گرت به جان خطری میرسد تفاوت نیست
قبول خاطر صاحب دلان بجان دریاب
ورت نگه کند از گوشه‌ای شکسته دلی
غلط مشو، که فتوحیست رایگان، دریاب
به هیچ کار نیایی چو ناتوان گردی
کنون که کار به دستست، می‌توان، دریاب
اقامت تو بدنیا ز بهر آخرتست
چو این گذشت به غفلت مکوش و آن دریاب
شنیده‌ای که چها یافتند پیش از تو؟
تو نیز آدمیی، جهد کن، همان دریاب
به پیشگاه بزرگان گرت رها نکنند
فقیر باش و زمین بوس و آستان دریاب
ز عمر عاریتی، اوحدی، بمیر امروز
پس آنگهی برو و عمر جاودان دریاب
مکن ز یاد فراموش روز دشواری
که با تو چند بگفتم که: ای فلان، دریاب
اوحدی مراغه‌ای : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۴ - وله فی‌الطامات
ای دل، تویی و من، بنشین کژ، بگوی راست
تا ز آفرینش تو جهان آفرین چه خواست؟
گر خواب و خورد بود مراد، این کمال نیست
ور علم و حکمتست غرض، کاهلی چراست؟
عقل این بود که: ترک بگویند فعل کژ
هوش این بود که: پیش بگیرند راه راست
تو نامهٔ خدایی و آن نامه سر به مهر
بردار مهر نامه، ببین تا درو چهاست؟
ار نامه روشنست نمودار هر دو کون
بر خواند این نموده دلی کندرو صفاست
ترکیب ماست زبدهٔ اجزای کاینات
مانند زبده‌ای که برون آوری ز ماست
آنی که هر دو کون به دکان راستی
نزدیک عقل یک سر موی ترا بهاست
زین آفرینش آنچه تو خواهی، ز جزو و کل
در نفس خود بجوی، که جامی جهان نماست
این جام را جلی ده و خود را درو ببین
سری عظیم گفتم، اگر خواجه در سراست
لیکن ترا چه طاقت دیدار خویشتن؟
کز بند خویشتن دل دون تو بر نخاست
زین چیزها که داری و دل بسته‌ای درو
دریاب: تا چه چیز ترا روی در بقاست؟
نفسست و حکمت آنکه نمیرد به وقت مرگ
وین آلت دگر همه را روی در فناست
این گنج مال و خواسته کاندوختی به عمر
می‌دان که: یک به یک ز تو خواهند بازخواست
گردانه خرد می نشود جز به آسیاب
ما دانه‌ایم و گردش این گنبد آسیاست
دیگیست چارخانه، که سرپوش آن تویی
این چار طبع را، که ز بهر تو ماجراست
گفتی: به سعی مایهٔ دنیا فزون کنم
دنیا فزود، لیک ببین تا: ازین چه کاست؟
دنیا و دین دو پلهٔ میزان قدرتست
این پله چون به خاک شد، آن پله بر هواست
ای صاحب نیاز، نمازی که می‌کنی
گو: مردمش مبین، اگرت روی در خداست
بیناست آن نظر که ازو هست گشته‌ای
جایی چنین نظر نتوان کرد چپ و راست
حق گفت: «فاستقم» چو وفا از رسول جست
رو مستقیم شو تو، که این صورت وفاست
خاشاک راه دانش در پای جود او
هر گوهر نفیس که در گنج پادشاست
ار گرگ فتنه زود پریشان کند رواست
آنرا که چون کلیم شبان تکیه بر عصاست
چشمش رخ نفاق نبیند، به هیچ وجه
آن کش چهار بالش توفیق متکاست
صوفی شدی، صداقت و صدق و صفات کو؟
صافی شدی، کدورت و حقد و حسد چراست
دست از جهان بشوی و پس آنگاه پیش‌دار
زیرا که بوسه بر کف‌دستی چنان رواست
دست کلیم را ید بیضا نهاد نام
کوشسته بود دست ز چیزی که ماسواست
ای سالک صراط سوی، راست کار باش
کان رفت در بهشت که در خط استواست
گفتی که: عارفم، ز کجا دانم این سخن؟
عارف کسی بود که بداند که: از کجاست
گر آشنا شوی بنهی دل برین حدیث
بشنو حدیث اوحدی، ار جانت آشناست
از ظلمت و ز نور درین تنگنای غم
بس پرده و حجاب که در پیش چشم ماست
از پردها گذر چو نکردی، کجا دهند
راهت به پرده‌ای که درو مهد کبریاست
اوحدی مراغه‌ای : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۷ - وله سترالله عیوبه
چرخ گردان روشن از رای منست
دور گردون کار فرمای منست
گردن و گوش عروس نطق را
زین و زیب از نطق زیبای منست
غرهٔ روی معانی تا ابد
از سواد شعر غرای منست
در جهان کار سخن پرداختن
کسوتی بر قد و بالای منست
هیچ اگر ملک معانی گوهریست
زادهٔ طبع سخن زای منست
تا قیامت هر چه گوید دیگری
قطرهای موج دریای منست
با چنان رویی که دارد جرم ماه
خوشه چین خرمن رای منست
جنس و نقد گنج مکنونات غیب
سر به سر تاراج و یغمای منست
گر فرو مانم نگردم زیر دست
ور سرافرازم کرا پای منست؟
با تکاپوی چنین امروز چرخ
در اساس کار فردای منست
کی زمین را پیش من آبی بود؟
کاسمان هم باد پیمای منست
پادشاهان را نیارم در نظر
چون به درویشان تولای منست
گرچه در عالم ندارد هیچ جای
هر کجا رو آورم جای منست
قول من بر دشمنان تلخست، از آنک
مرگ ایشان در سخن‌های منست
از حسد داران ندارم هیچ باک
کایزد دارنده دارای منست
اوحدی نیز ار سوادی می‌کند
صورت نقش سویدای منست
همچو من گر لاف یکتایی زند
زیبدش، زیرا که همتای منست
اوحدی مراغه‌ای : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۸ - وله روح‌الله روحه
بر آستان در او کسی که راهش هست
قبول و منزلت آفتاب و ماهش هست
به راستی سر ازین دامگاه دامن‌گیر
کسی برد که ز توفیق او پناهش هست
گرت ز گوشهٔ دل خواهش محبت اوست
یقین بدان که از آنگونه نیز خواهش هست
چه باک از آن که پراکنده حالتیم و روان؟
اگر چنانکه به احوال ما نگاهش هست
تو با خدای خود ار می‌کنی معاملتی
دلیر کن، که کریمست و دستگاهش هست
گمان مرد ز گیتی اگر دوام و بقاست
یقین بدان تو که: اندیشهٔ پناهش هست
به گاه عجز ضروریست عرض قصه، تو نیز
به عجز قصهٔ خود عرض کن، که گاهش هست
اگرچه لذت شیرین دهد، به ملک مناز
که رخت خسروپرویز تاج و گاهش هست
چو خواجه را اجل از ملک پنبه خواهد کرد
چه اعتبار به پشمی که در کلاهش هست؟
به نان و آب تفاخر مکن، که حیوان نیز
به هر طرف که نگه میکند گیاهش هست
اگر ز تیغ تو نفسی سپر نیندازد
حذر کن از نفس او، که تیر آهش هست
رونده، گو: قدم اینجا به احتیاط بنه
که زیر هر قدمی چندگونه چاهش هست
اگر گناه کند نیک مرد خیراندیش
مترس، گو، زعقوبت، که عذرخواهش هست
مقدسا و خدایا، به حق راهروی
که از هدایت خاص تو انتباهش هست
که روز بازپسین در گذار و رحمت کن
بر آنکه جاه ندارد، برآنکه جاهش هست
به بوی لطف تو می‌آید اوحدی برتو
اگرچه سخت مخوفست و پرگناهش هست
گرش به تیر بدوزی ورش به تیغ‌زنی
ره گریز ندارد، که داغ شاهش هست
ز کردهای خودش گرچه خوفهاست، ولی
امید رحمت و آمرزش الهش هست
در آنزمان که تو بر نامهٔ سیه بخشی
برو ببخش، که بس نامهٔ سیاهش هست
ز خرمن عمل نیکش ارچه نیست جوی
ز شرم بی‌عملی گونهٔ چو کاهش هست
بر آتش دل وت گر گواه می‌خواهی
ز گرمی نفس خویشتن گواهش هست
اوحدی مراغه‌ای : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۹ - وله فی‌طلب الحقایق
این چرخ گرد گرد کواکب نگار چیست؟
وین اختر ستیزه گر کینه کار چیست؟
هان! ای حکیم، هرچه بپرسم ترا، بگوی
تا منکشف شود که درین پود و تار چیست؟
پروردگار نفس بباید شناختن
این نفس خود چه باشد و پروردگار چیست؟
زین سوی لامکان و از آن سوی هفت چرخ
پیوند آن دو واسطهٔ کامکار چیست؟
این طول و عرض چند و زمان و مکان کدام؟
این خط و نقطه چون و محیط و مدار چیست؟
این چار عنصر و سه موالید و شش جهت
این پنج زورق و دو در و یک سوار چیست؟
این جان روشن و تن تاریک را چه حال؟
وین خاک ساکن و فلک بی‌قرار چیست؟
این وصلت و مفارقت و جوهر و عرض
این بهمن و تموز و خزان و بهار چیست؟
این قلب و این لسان و سکوت و کلام چه؟
این طبع و این مزاج و خیال و بخار چیست؟
دریک مگس مجاورت نوش و زهر چون؟
در یک مکان مناسبت گنج و مار چیست؟
اصل فرشته از چه و نسل پری ز که؟
وین آدمی بدین صفت و اعتبار چیست؟
درپای دار این فلک بی‌گناه کش
چندین هزار پیکر ناپایدار چیست؟
آوردنش به عالم و بردن به خاک چند؟
پروردنش به شکر و کردن شکار چیست؟
گوش ملوک از «لمن الملک» چون پرست
باز این نزاع و نخوت واین گیرودار چیست؟
منزل یکی و راه یکی و روش یکی
چندین هزار تفرقه در هر کنار چیست؟
اعداد را چو اصل به غیر از یکی نبود
این عقدهای مختلف اندر شمار چیست
ای نقشبند پیکر معنی، بگوی تا
زین نقشها ارادت صورت‌نگار چیست؟
الهام و وحی و کشف و مقامات و معجزه
در جنبش نبی و ولی آشکار چیست؟
ابلیس و خلد و آدم و حوا و خوشه چه؟
ذبح و خلیل و گلشن و نمرود و نار چیست؟
مصر و عزیز و یوسف و زندان و خواب چه؟
طور و عصا و موسی و سجیل‌خوار چیست؟
سیر براق و مسجد اقصی و جبرییل
طوبی و عرش و سدره و دیدار یار چیست؟
بوجهل را مخالفت احمد از چه خاست؟
و آن عنکبوت و پرده و صدیق و غار چیست؟
این حج و عمره و حرم و کعبه و مقام
وین خلق و سعی و وقفه ور می حجار چیست؟
رومی رخان هفت زمین را چنان طواف
بر گرد آن سرادق زنگی شعار چیست؟
گر دیده‌ای مدینهٔ علم رسول را
باب مدینه و اسد و ذوالفقار چیست؟
مد صراط و وضع ترازو و طی ارض
هول حساب و قول شفاعت گزار چیست؟
رحمت چو در قیاس فزون آمد از غضب
تشویش عبد و خشم خداوندگار چیست؟
از جای آمدن تو اگر واقفی به عقل
در باز گشتن این فزع و زینهار چیست؟
فرمان که می‌دهد به مکافات نیک و بد؟
مخلوق را درین بد و نیک اختیار چیست؟
ای زاهد، ار به سر عبادت رسیده‌ای
شرط نماز و روزهٔ لیل و نهار چیست؟
هر جزو را که باز شمردم حقیقتست
گر راه برده‌ای به حقیقت، به یار، چیست؟
امر رموز «لیسک فی جبتی» چه بود؟
آن گفتن «اناالحق» و منصور و دار چیست؟
برما هزار گونه مباهات می‌کنی
ای مدعی بگو که: یکی از هزار چیست؟
گر جاهلی، ز راهرو کاروان بپرس
ورعارفی، بگوی که تا: اصل کار چیست؟
تا کی دویدنت به یسار از یمین چنان؟
نادیده این قدر که یمین از یسار چیست؟
ما در حصار این فلک تیز گردشیم
وز جان بی‌خبر که: برون از حصار چیست؟
ای پادشاه، اگر نظر لطف می‌کنی
زان روی پرده دور کن، این انتظار چیست؟
با اوحدی ز آتش دوزخ سخن مگوی
در دست این شکسته دل خاکسار چیست؟
باران رحمت تو به هر گوشه می‌رسد
او هم به کوی تست، برو هم ببار، چیست؟
اوحدی مراغه‌ای : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۱۰ - وله ایضا نورالله قبره
مستان خواب را خبری از وصال نیست
دل‌مرده را سماع نباشد چو حال نیست
دینت خدای داد و زبان داد و عقل داد
یاد خدای کن به زبانی که لال نیست
آن جای، آسمان و تو آسوده بر زمین
نتوان بلند پایه پریدن چو بال نیست
آن کو به یاد دوست تواند نشاط کرد
محتاج دیدن لب و رخسار و خال نیست
وان را که نیست چهرهٔ آن ماه در حضور
در مسجدالحرام نمازش حلال نیست
هرچند سالهاست که این راه می‌روی
راهی که سوی او نرود جز ضلال نیست
گر در پی تفرج بستان جنتی
امروز تخم کار، که فردا مجال نیست
آشفتهٔ جمال جمیل بتان شدی
صبرت جمیل باد، که آنها جمال نیست
بیدار باش یک دم و آگاه یک نفس
حاجت به ماه و هفته و ایام و سال نیست
بر نقش روزگار منه دل، که عاقبت
این نقش را که بازکنی جز خیال نیست
گر بایدت به حضرت ایزد وسیلتی
بهتر ز مصطفی و نکوتر ز آل نیست
در مال دل مبند و ز دانش سخن مگوی
کانجا سخن به دانش و حرمت به مال نیست
هستند برشمال و یمین تو ناظران
لیکن ترا نظر به یمین و شمال نیست
بس غره‌ای به دانش و دستان خود، ولی
گر رستمی، ترا گذر از چرخ زال نیست
ملکی که منتقل شود از دیگری به تو
به روی مباش غره، که بی‌انتقال نیست
این سایه ها زوال پذیرند یک به یک
در سایه‌ای گریز، که آنرا زوال نیست
بالی ضرورتست عروج کمال را
و آن بال طاعتست و ترا جز وبال نیست
ای اوحدی، دلی که بدان کوچه راه یافت
بردیگری مبند، که مارا به فال نیست
ای اوحدی، دل ز دوجهان بر خدای بند
کز وی به کام دل برسی وین محال نیست
اوحدی مراغه‌ای : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۱۱ - وله علیه الرحمه
نگفتمت که: منه دل برین خراب آباد؟
که بر کف تو نخواهد شد این خراب آباد
دلت ز دام بلا گرچه میرمید، ببین
که: هم به دانه نظر کرد و هم به دام افتاد
به خانه ساختنت میل بود و می‌گفتم:
نگاه دار، که بر سیل می‌نهی بنیاد
چنان شدی تو که مستان به دوش بردندت
که کس ز جام غرور زمانه مست مباد!
تو می‌روی و جهان از پی‌تو می‌گوید
که: خواجه هیچ ندارد، که هیچ نفرستاد
به چوب سرو ترا تخت بند کرد اجل
به جرم آنکه شبی رفته‌ای چو سرو آزاد
ز مکنت تو هم امروز بهره خواهد ساخت
همان کسی که ز بهر تو می‌کند فریاد
تو یاد کن ز خدای خود اندرین ساعت
که ساعت دگرت هیچ کس نیارد یاد
شگفت نیست جهان کز تو یادگار بماند
که یادگار فریدون و ایرجست و قباد
هزاربار خرد با تو بیش گفت که: دل
به حب این وطن عاریت نباید داد
دریغم آید از آن هوشمند دوراندیش
که بی‌وفایی دوران بدید و دل بنهاد
هر آن بصیر که سر جهان ببیند باز
چه آن بصیر برمن، چه کور مادرزاد؟
به مردگان نظر عبرتی کن، ای زنده
که معتبر شمرند این دقیقه مردم راد
ز خاکدان فنا هیچ آبروی مجوی
کزین هوس تو به آتش روی و عمر به باد
به حرص بر دل خود نقش زرمکن شیرین
که آخر از غم شیرین هلاک شد فرهاد
گشاده کن به کرم دست خود، که در گیتی
کلید گنج الهی گشایشست و گشاد
بداد و دادهٔ او شاد باش و شور مکن
که هرچه او دهد آن جمله عدل باشد و داد
کنون به کار خود استادگی نمای، ار نه
چو مرگ دست برآرد، نمی‌توان استاد
سر از قلادهٔ آموختن مپیچ و بدان
که دیگران هم از آموختن شدند استاد
یقین بدان که: تو هم زین جهان بخواهی رفت
اگر به هفت رسد سال عمر و گر هفتاد
ضرورتست که: بنیادهای نیک نهند
برای نام ابد مردمان نیک نهاد
مرا چنین که تو بینی: به چند گونه هنر
اگر ز سیم و زرم بهره نیست، عمر تو باد
ازین حدیث روانم بسی، که بعد از من
کسی نگوید: کای اوحدی، روانت باد!
اوحدی مراغه‌ای : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۱۲ - وله فی‌تقلب الاحوال
بس که بعد از تو خزانی و بهاری باشد
شام و صبح آید و لیلی و نهاری باشد
دل نگهدار، که بر شاهد دنیی ننهی
کین نه یاریست که او را غم یاری باشد
تو بدین دولت شش روزهٔ خود غره مباش
کین چنین صید به عمری دوسه بازی باشد
تا به کی قصهٔ مال و زر و بستان و سرای؟
سر خود گیر، که این مشغله فاری باشد
به چنین مملکتی شاد چه باشی؟ که درو
غایت مرتبت تختی و داری باشد
چه روی بر سرخاکی به تکبر؟ که و را
چون تو در هر قدمی چند هزاری باشد
کار خود را تو هم اکنون به قراری باز آر
ور نه فردا نهلندت که قراری باشد
آن چنان زی، که چو توفان اجل موج زند
گرد بر گرد تو از خیر حصاری باشد
تو که امروز چو کژدم همه را نیش زنی
مونس گور تو، شک نیست، که ماری باشد
بر حذر باش ز دود نفس مسکینان
که چنین دود هم از شعلهٔ ناری باشد
خاکساران چنین را به حقارت منگر
تو چه دانی که در آن گرد سواری باشد؟
آن برون آید از آن آتش سوزان فردا
که زرش را هم از امروز عیاری باشد
کشت نا کرده چرا دانه طمع می‌داری؟
آب ناداده زمین را چه بهاری باشد؟
اگر آن گنج گران می‌طلبی رنج ببر
گل مپندار که بی‌زحمت خاری باشد
پرشکار شکرینست جهان، مردی کو
که کمر بندد و در بند شکاری باشد؟
ما نه اینیم که فردا به حسابی باشیم
گر به تحقیق حسابی و شماری باشد
بر اسیران سر کوچه ببخشند مگر
آن کسان را که در آن خانه یساری باشد
اوحدی، رخت ز گرداب اجل بیرون بر
کین نه بحریست که امید کناری باشد
راه خود گم نکند در شب تاریک ضلال
هر کرا همچو خرد مشعله داری باشد